فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡✨زندگی تعداد نفس ها نیست
🌿✨لحظاتی ست
🧡✨که قلبت میتپد
🌿✨به خاطر خنده
🧡✨به خاطر چیزهای خوب
🌿✨به خاطر شادی
🧡✨به خاطر دوست داشتن های
🌿✨بی حساب
🧡✨به خاطر عشق
🌿✨به خاطر مهربانی
🧡✨لحظاتتون
🌿✨سرشاراز عشق و مهربانی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈چهل و پنجم
نرگس و محمد هم خونه مامان حوری بودند
امیرعلی مشغول بازی کردن با محمد بود که نرگس با خنده میگفت:میبینی چقدر با بچه ها خوب گرم میگیره
گفتم:اره
چرا بچه نمیاری؟
-فعلا زوده بابا
شونه ای بالا انداختم ک گفت:کمیل کجاس؟
با بی تفاوتی گفتم :سرکار ،
گفت تا شب نمیام
-جدا؟
-اره
-ولی به محمد گفته بود ک شرکت چند روزه به خاطر نبود مدیرش تعطیله
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:واقعا؟؟؟
-اره والا
حالا شاید خودش تو شرکت کاری داشته باشه
شک تو دلم افتاد
به گوشیش زنگ زدم خاموش بود
کلافه سرمو میون دستام گرفتم ک نرگس گفت:چیزی شده؟
-کمیل هیچ وقت بهم دروغ نمیگفت
-حالا شاید خودش رفته شرکت کاری داره
بالاخره دست راست مدیره
پیامکی از طرف فریبا واسم اومد
اینو کجای دلم بزارم
اولش توجهیی نکردم ولی بعر کنجکاو شدم ببینم چی نوشته:عزیزم فردا قراره از ایران بریم ..میشه امروز بیای ازهم خداحافظی کنیم
جا خوردم
یعنی قصد داشت از اینجا بره!
ته دلم از اینکه بهش تو ذهنم بدبین بودم خجالت کشیدم
با خودم گفتم برم هم از اونو پریناز خداحافظی کنم هم حلالیت بطلبم
رو به نرگس گفتم:امیر علی پیشت باشه من میرم یه جایی بر میگردم
-کجا
-با فریبا کار دارم
-بگم محمد برسونتت
-نه خودم تاکسی میگیرم
-ماشین هست دیگه
- تعارف ندارم
Sapp.ir/roman_mazhabi
چادرمو سرم کردم و خواستم برم که زنگ در زده شد
کمیل بود
اومد داخل و درو بست
نرگس:ازاده گفت تا شب نمیای
-رفتم شرکت امروزم تعطیل بود
دیدم خونه کسی نیست حدس زدم ازاده اینجا باشه
با دیدن من اخمی کرد و گفت:باز کجا چادر پیچ کردی؟
-میرم خونه فریبا اینا
-دیگه نمیخواد بری
نرگس سمتمون اومد و گفت:عع کمیل ...چرا اینطوری میکنی
-تو دخالت نکن
رو به کمیل گفتم:زود برمیگردم میخواد بره از ایران برای خداحافظی میرم
-گفتم ک نمیخواد برای هرچی...دیگه حق نداری بدون اجازه من چادر سرت کنی و از اینجا به اونجا بری..اصلا خوشم میاد زنم تو خیابونا ول بچرخه
عصبی گفتم:یه جوری پیش محمد و نرگس حرف میزنی ک فکر کنن من صبح تا شب بیرونم!
خجالت نمیکشی
خودت میدونی تنها جایی ک بدون تو میرم خونه فریباس
چیزی نگفت
اخمش پررنگ تر شد
-اصلا دیگه نمیخواد بری سرکار
بشین خونه بچتو بزرگ کن
چرا کمیل اینطوری شده بود!
خودش تشویقم کرد برم دوره اموزش نقاشی بیینم
-کمیل تو خودت گفتی برم اونجا کار کنم
-حالاهم میگم نمیخواد بری اونجا کار کنی
نمیخواد ...
خم شد رو صورتم دوباره گفت:نمیخواد
بعد با صدای بلند گفت:اقا من نمیخوام زنم دیگه کار کنه مگه زوره
نمیخوام
محمد بازوشو گرفت و گفت:چته کمیل
خوب بشینین حرفاتونو تو ارامش بزنین
جلو بچه اینطوری جروبحث نکنین
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈چهل و پنجم
نرگس و محمد هم خونه مامان حوری بودند
امیرعلی مشغول بازی کردن با محمد بود که نرگس با خنده میگفت:میبینی چقدر با بچه ها خوب گرم میگیره
گفتم:اره
چرا بچه نمیاری؟
-فعلا زوده بابا
شونه ای بالا انداختم ک گفت:کمیل کجاس؟
با بی تفاوتی گفتم :سرکار ،
گفت تا شب نمیام
-جدا؟
-اره
-ولی به محمد گفته بود ک شرکت چند روزه به خاطر نبود مدیرش تعطیله
متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:واقعا؟؟؟
-اره والا
حالا شاید خودش تو شرکت کاری داشته باشه
شک تو دلم افتاد
به گوشیش زنگ زدم خاموش بود
کلافه سرمو میون دستام گرفتم ک نرگس گفت:چیزی شده؟
-کمیل هیچ وقت بهم دروغ نمیگفت
-حالا شاید خودش رفته شرکت کاری داره
بالاخره دست راست مدیره
پیامکی از طرف فریبا واسم اومد
اینو کجای دلم بزارم
اولش توجهیی نکردم ولی بعر کنجکاو شدم ببینم چی نوشته:عزیزم فردا قراره از ایران بریم ..میشه امروز بیای ازهم خداحافظی کنیم
جا خوردم
یعنی قصد داشت از اینجا بره!
ته دلم از اینکه بهش تو ذهنم بدبین بودم خجالت کشیدم
با خودم گفتم برم هم از اونو پریناز خداحافظی کنم هم حلالیت بطلبم
رو به نرگس گفتم:امیر علی پیشت باشه من میرم یه جایی بر میگردم
-کجا
-با فریبا کار دارم
-بگم محمد برسونتت
-نه خودم تاکسی میگیرم
-ماشین هست دیگه
- تعارف ندارم
Sapp.ir/roman_mazhabi
چادرمو سرم کردم و خواستم برم که زنگ در زده شد
کمیل بود
اومد داخل و درو بست
نرگس:ازاده گفت تا شب نمیای
-رفتم شرکت امروزم تعطیل بود
دیدم خونه کسی نیست حدس زدم ازاده اینجا باشه
با دیدن من اخمی کرد و گفت:باز کجا چادر پیچ کردی؟
-میرم خونه فریبا اینا
-دیگه نمیخواد بری
نرگس سمتمون اومد و گفت:عع کمیل ...چرا اینطوری میکنی
-تو دخالت نکن
رو به کمیل گفتم:زود برمیگردم میخواد بره از ایران برای خداحافظی میرم
-گفتم ک نمیخواد برای هرچی...دیگه حق نداری بدون اجازه من چادر سرت کنی و از اینجا به اونجا بری..اصلا خوشم میاد زنم تو خیابونا ول بچرخه
عصبی گفتم:یه جوری پیش محمد و نرگس حرف میزنی ک فکر کنن من صبح تا شب بیرونم!
خجالت نمیکشی
خودت میدونی تنها جایی ک بدون تو میرم خونه فریباس
چیزی نگفت
اخمش پررنگ تر شد
-اصلا دیگه نمیخواد بری سرکار
بشین خونه بچتو بزرگ کن
چرا کمیل اینطوری شده بود!
خودش تشویقم کرد برم دوره اموزش نقاشی بیینم
-کمیل تو خودت گفتی برم اونجا کار کنم
-حالاهم میگم نمیخواد بری اونجا کار کنی
نمیخواد ...
خم شد رو صورتم دوباره گفت:نمیخواد
بعد با صدای بلند گفت:اقا من نمیخوام زنم دیگه کار کنه مگه زوره
نمیخوام
محمد بازوشو گرفت و گفت:چته کمیل
خوب بشینین حرفاتونو تو ارامش بزنین
جلو بچه اینطوری جروبحث نکنین
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈چهل و پنجم(بخش دوم)
با بغض رو به کمیل گفتم:پس میرم مزار شهدا
چیزی نگفت که منم بی وقفه از خونه رفتم بیرون
تا مزار شهدا پیاده رفتم
خودمم نفهمیدم چجوری رسیدم
فقط چشم باز کردم که دیدم همون جای همیشگی خودمو کمیل نشستم
از شهدا کمک خواستم
برای حفظ زندگیم
خدایا کمک کنم !
چشمامو بستم و با خودم زمزمه کردم:من باید عاقل باشم نباید لجبازی کنم
بعد از اینکه اروم شدم خواستم برگردم خونه که فریبا زنگ زد
جواب ندادم
بهتره فعلا باهاش لج نکنم تا یکم اروم شد ازش بپرسم دلیل این تغییر عقیدش چیه
باید منطقی برخورد کنم
خواستم گوشیمو بندازم تو کیفم ک پیام داد:توروخدا بردار
Sapp.ir/roman_mazhabi
دوباره زنگ زد که کلافه و مردد به صفحه گوشی نگاه کردم
فوقش صادقانه میگم که کمیل اجازه نمیده دیگه کار کنم
جواب دادم که دیدم با گریه گفت:الوووو ازاده....
-چیشده؟
-شوهرم اومد پرینازو با خودش برد
کمکم کن ازاده
من بدون دخترم میمیرم
من چمدونامو جمع کرده بودم
هق هق کنان گریه کرد
دلم واسش میسوخت:فقط یه ساعت بیا پیشم ازاده
به کمکت نیاز دارم
بخدا جز تو کسی رو نمیشناسم تواین شهر غریبم
شوهر سابق گور به گور شدمم ک خودت میدونی چجوری ادمیه
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:باشه به کمیل میگم میام
-تورو به امام زمان کمکم کن ازاده
دلم ریش میشد از لحن ملتمسانه فریبا
به کمیل زنگ زدم
بازم خاموش بود
یکم قدم زدم و باخودم فکر کردم
دست اخر گفتم فقط یه ساعت میرم ببینم چیشده
بعدش ک برگشتم خونه به کمیل میگم
تا خونشون دربست گرفتم
زنگو زدم که تو ایفون گفت:بیا بالا عزیزم خوش اومدی
صداش گرفته بود
رفتم داخل
تو بغلم یکم گریه کرد تا به سختی تونستم ارومش کنم:پریناز همه زندگی منه
-اروم باش عزیزم به خدا توکل کن
فین فین کنان گفت :برم واست یه چیزی بیارم
اصلا حواسم نبود
خندیدم و گفتم:فدای سرت
من باید سریع برگردم کمیل منتظرمه
-خوش به حالت ازاده...یکی رو داری که عاشقته نگرانت میشه
من خیلی تنها و بیپناه هستم
یاد چندسال پیش خودم افتادم
دستشو گرفتم و لبخند زدم
از جاش بلند شد و رفت اشپزخونش که زیر زمین میخورد پایین
یه مدت گذشت که دیدم خبری ازش نیومد
نگران خواستم برم دنبالش ک با شنیدن صدای کسی متعجب چرخیدم:به به ازاده خانوم
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤