eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشه منتظر رسیدن روزهای خوب بودیم، غافل از اینکه اونا داشتن میرفتن.👌 صبحتون پرانرژی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈چهل و پنجم نرگس و محمد هم خونه مامان حوری بودند امیرعلی مشغول بازی کردن با محمد بود که نرگس با خنده میگفت:میبینی چقدر با بچه ها خوب گرم میگیره گفتم:اره چرا بچه نمیاری؟ -فعلا زوده بابا شونه ای بالا انداختم ک گفت:کمیل کجاس؟ با بی تفاوتی گفتم :سرکار ، گفت تا شب نمیام -جدا؟ -اره -ولی به محمد گفته بود ک شرکت چند روزه به خاطر نبود مدیرش تعطیله متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:واقعا؟؟؟ -اره والا حالا شاید خودش تو شرکت کاری داشته باشه شک تو دلم افتاد به گوشیش زنگ زدم خاموش بود کلافه سرمو میون دستام گرفتم ک نرگس گفت:چیزی شده؟ -کمیل هیچ وقت بهم دروغ نمیگفت -حالا شاید خودش رفته شرکت کاری داره بالاخره دست راست مدیره پیامکی از طرف فریبا واسم اومد اینو کجای دلم بزارم اولش توجهیی نکردم ولی بعر کنجکاو شدم ببینم چی نوشته:عزیزم فردا قراره از ایران بریم ..میشه امروز بیای ازهم خداحافظی کنیم جا خوردم یعنی قصد داشت از اینجا بره! ته دلم از اینکه بهش تو ذهنم بدبین بودم خجالت کشیدم با خودم گفتم برم هم از اونو پریناز خداحافظی کنم هم حلالیت بطلبم رو به نرگس گفتم:امیر علی پیشت باشه من میرم یه جایی بر میگردم -کجا -با فریبا کار دارم -بگم محمد برسونتت -نه خودم تاکسی میگیرم -ماشین هست دیگه - تعارف ندارم Sapp.ir/roman_mazhabi چادرمو سرم کردم و خواستم برم که زنگ در زده شد کمیل بود اومد داخل و درو بست نرگس:ازاده گفت تا شب نمیای -رفتم شرکت امروزم تعطیل بود دیدم خونه کسی نیست حدس زدم ازاده اینجا باشه با دیدن من اخمی کرد و گفت:باز کجا چادر پیچ کردی؟ -میرم خونه فریبا اینا -دیگه نمیخواد بری نرگس سمتمون اومد و گفت:عع کمیل ...چرا اینطوری میکنی -تو دخالت نکن رو به کمیل گفتم:زود برمیگردم میخواد بره از ایران برای خداحافظی میرم -گفتم ک نمیخواد برای هرچی...دیگه حق نداری بدون اجازه من چادر سرت کنی و از اینجا به اونجا بری..اصلا خوشم میاد زنم تو خیابونا ول بچرخه عصبی گفتم:یه جوری پیش محمد و نرگس حرف میزنی ک فکر کنن من صبح تا شب بیرونم! خجالت نمیکشی خودت میدونی تنها جایی ک بدون تو میرم خونه فریباس چیزی نگفت اخمش پررنگ تر شد -اصلا دیگه نمیخواد بری سرکار بشین خونه بچتو بزرگ کن چرا کمیل اینطوری شده بود! خودش تشویقم کرد برم دوره اموزش نقاشی بیینم -کمیل تو خودت گفتی برم اونجا کار کنم -حالاهم میگم نمیخواد بری اونجا کار کنی نمیخواد ... خم شد رو صورتم دوباره گفت:نمیخواد بعد با صدای بلند گفت:اقا من نمیخوام زنم دیگه کار کنه مگه زوره نمیخوام محمد بازوشو گرفت و گفت:چته کمیل خوب بشینین حرفاتونو تو ارامش بزنین جلو بچه اینطوری جروبحث نکنین ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
در مدرسه ے زندگے ... در ڪلاس دنیا ...، سر زنگ املا ....، یادمان باشد براے محبت تشدید بگذاریم تا نیم نمره از محبت ها ڪم نشود...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈چهل و پنجم نرگس و محمد هم خونه مامان حوری بودند امیرعلی مشغول بازی کردن با محمد بود که نرگس با خنده میگفت:میبینی چقدر با بچه ها خوب گرم میگیره گفتم:اره چرا بچه نمیاری؟ -فعلا زوده بابا شونه ای بالا انداختم ک گفت:کمیل کجاس؟ با بی تفاوتی گفتم :سرکار ، گفت تا شب نمیام -جدا؟ -اره -ولی به محمد گفته بود ک شرکت چند روزه به خاطر نبود مدیرش تعطیله متعجب بهش نگاه کردم و گفتم:واقعا؟؟؟ -اره والا حالا شاید خودش تو شرکت کاری داشته باشه شک تو دلم افتاد به گوشیش زنگ زدم خاموش بود کلافه سرمو میون دستام گرفتم ک نرگس گفت:چیزی شده؟ -کمیل هیچ وقت بهم دروغ نمیگفت -حالا شاید خودش رفته شرکت کاری داره بالاخره دست راست مدیره پیامکی از طرف فریبا واسم اومد اینو کجای دلم بزارم اولش توجهیی نکردم ولی بعر کنجکاو شدم ببینم چی نوشته:عزیزم فردا قراره از ایران بریم ..میشه امروز بیای ازهم خداحافظی کنیم جا خوردم یعنی قصد داشت از اینجا بره! ته دلم از اینکه بهش تو ذهنم بدبین بودم خجالت کشیدم با خودم گفتم برم هم از اونو پریناز خداحافظی کنم هم حلالیت بطلبم رو به نرگس گفتم:امیر علی پیشت باشه من میرم یه جایی بر میگردم -کجا -با فریبا کار دارم -بگم محمد برسونتت -نه خودم تاکسی میگیرم -ماشین هست دیگه - تعارف ندارم Sapp.ir/roman_mazhabi چادرمو سرم کردم و خواستم برم که زنگ در زده شد کمیل بود اومد داخل و درو بست نرگس:ازاده گفت تا شب نمیای -رفتم شرکت امروزم تعطیل بود دیدم خونه کسی نیست حدس زدم ازاده اینجا باشه با دیدن من اخمی کرد و گفت:باز کجا چادر پیچ کردی؟ -میرم خونه فریبا اینا -دیگه نمیخواد بری نرگس سمتمون اومد و گفت:عع کمیل ...چرا اینطوری میکنی -تو دخالت نکن رو به کمیل گفتم:زود برمیگردم میخواد بره از ایران برای خداحافظی میرم -گفتم ک نمیخواد برای هرچی...دیگه حق نداری بدون اجازه من چادر سرت کنی و از اینجا به اونجا بری..اصلا خوشم میاد زنم تو خیابونا ول بچرخه عصبی گفتم:یه جوری پیش محمد و نرگس حرف میزنی ک فکر کنن من صبح تا شب بیرونم! خجالت نمیکشی خودت میدونی تنها جایی ک بدون تو میرم خونه فریباس چیزی نگفت اخمش پررنگ تر شد -اصلا دیگه نمیخواد بری سرکار بشین خونه بچتو بزرگ کن چرا کمیل اینطوری شده بود! خودش تشویقم کرد برم دوره اموزش نقاشی بیینم -کمیل تو خودت گفتی برم اونجا کار کنم -حالاهم میگم نمیخواد بری اونجا کار کنی نمیخواد ... خم شد رو صورتم دوباره گفت:نمیخواد بعد با صدای بلند گفت:اقا من نمیخوام زنم دیگه کار کنه مگه زوره نمیخوام محمد بازوشو گرفت و گفت:چته کمیل خوب بشینین حرفاتونو تو ارامش بزنین جلو بچه اینطوری جروبحث نکنین ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
بهترين بندگان چه ڪسانند؟ امام رضا(ع) فرمود: آنانكه هرگاه نيكى كنندخوشحال شوند هرگاه بدى كنند آمرزش خواهند هرگاه عطا شوند شكرگزارند هرگاه بلا بينند صبر كنند وهرگاه خشم كنند درگذرند
تو مهربان باش بگذار بگویند ساده است فراموشکاراست زود میبخشد تو خودت باش دنیارابا زلال وجودت روشن کن مهربانم همیشه مهربان باش
همیشه منتظر رسیدن روزهای خوب بودیم، غافل از اینکه اونا داشتن میرفتن.👌 صبحتون پرانرژی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈چهل و پنجم(بخش دوم) با بغض رو به کمیل گفتم:پس میرم مزار شهدا چیزی نگفت که منم بی وقفه از خونه رفتم بیرون تا مزار شهدا پیاده رفتم خودمم نفهمیدم چجوری رسیدم فقط چشم باز کردم که دیدم همون جای همیشگی خودمو کمیل نشستم از شهدا کمک خواستم برای حفظ زندگیم خدایا کمک کنم ! چشمامو بستم و با خودم زمزمه کردم:من باید عاقل باشم نباید لجبازی کنم بعد از اینکه اروم شدم خواستم برگردم خونه که فریبا زنگ زد جواب ندادم بهتره فعلا باهاش لج نکنم تا یکم اروم شد ازش بپرسم دلیل این تغییر عقیدش چیه باید منطقی برخورد کنم خواستم گوشیمو بندازم تو کیفم ک پیام داد:توروخدا بردار Sapp.ir/roman_mazhabi دوباره زنگ زد که کلافه و مردد به صفحه گوشی نگاه کردم فوقش صادقانه میگم که کمیل اجازه نمیده دیگه کار کنم جواب دادم که دیدم با گریه گفت:الوووو ازاده.... -چیشده؟ -شوهرم اومد پرینازو با خودش برد کمکم کن ازاده من بدون دخترم میمیرم من چمدونامو جمع کرده بودم هق هق کنان گریه کرد دلم واسش میسوخت:فقط یه ساعت بیا پیشم ازاده به کمکت نیاز دارم بخدا جز تو کسی رو نمیشناسم تواین شهر غریبم شوهر سابق گور به گور شدمم ک خودت میدونی چجوری ادمیه لبمو به دندون گرفتم و گفتم:باشه به کمیل میگم میام -تورو به امام زمان کمکم کن ازاده دلم ریش میشد از لحن ملتمسانه فریبا به کمیل زنگ زدم بازم خاموش بود یکم قدم زدم و باخودم فکر کردم دست اخر گفتم فقط یه ساعت میرم ببینم چیشده بعدش ک برگشتم خونه به کمیل میگم تا خونشون دربست گرفتم زنگو زدم که تو ایفون گفت:بیا بالا عزیزم خوش اومدی صداش گرفته بود رفتم داخل تو بغلم یکم گریه کرد تا به سختی تونستم ارومش کنم:پریناز همه زندگی منه -اروم باش عزیزم به خدا توکل کن فین فین کنان گفت :برم واست یه چیزی بیارم اصلا حواسم نبود خندیدم و گفتم:فدای سرت من باید سریع برگردم کمیل منتظرمه -خوش به حالت ازاده...یکی رو داری که عاشقته نگرانت میشه من خیلی تنها و بیپناه هستم یاد چندسال پیش خودم افتادم دستشو گرفتم و لبخند زدم از جاش بلند شد و رفت اشپزخونش که زیر زمین میخورد پایین یه مدت گذشت که دیدم خبری ازش نیومد نگران خواستم برم دنبالش ک با شنیدن صدای کسی متعجب چرخیدم:به به ازاده خانوم ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
همیشه منتظر رسیدن روزهای خوب بودیم، غافل از اینکه اونا داشتن میرفتن.👌 صبحتون پرانرژی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈چهل و ششم مرد جوونی اومد سمتم و مقابلم دست به جیب ایستاد رو به فریبا گفتم:تو که گفتی تنهام جوابی نشنیدم دلم پر اشوب شد -قیافم واست اشنا نیس؟ Sapp.ir/roman_mazhabi خوب دقت کردم ک احساس کردم میشناسمش اگه اشتباه نکنم منصور بود! تنها تفاوتش با پنج سال قبل اینه ک ریش گذاشته بود و موهاشو رنگ کرده بود چندبار خونه پدرم دیده بودمش که باهم قمار میکردند تو اخرین قمار پدرم منو به اون باخت من زیر بار نرفتم که منو دزدیدن و به اون مهمونی بردن به ذهنم فشار اوردم ک یادم اومد فریبا همون دختریه که با منصور دیده بودمش دستامو رو گونم گذاشتم و به خاطر اومدنم به اینجا خودمو سرزنش کردم -دلیلی برای موندم اینجا نمیبینم سمت در خروجی رفتم و دستگیره رو بالا پایین کردم ک دیدم قفله سمت منصور چرخیدم و گفتم:درو باز کن پوزخندی زد و گفت:اول وایستا و حرفامو گوش کن -من هیچ تمایلی برای شنیدن حرفات ندارم فریبا دست به سینه ایستاد و گفت:چاره ی دیگه ای هم نداری بهش با نفرت نگاه کردم که منصور اسلحه ای از پشت سرش در اورد و گفت:گفتم بشین روی یکی از مبلا نشستم که قدم زنان شروع به حرف زدن کرد:از بچگی توسری خور بودم...همه زندگیم پر شده بود از توسری های خانوادم کمیل سر به زیری ک مرتب تو مدرسه و درساش تشویق میشدو تو سر من میکوبیدن از همون بچگی با این عقده بزرگ شدم وقتی با گروه های آتئیستی اشنا شدم تصمیم گرفتم از دین خارج بشم اعتقادی به این چیزا نداشتم الان میفهمم که چقدر احمق بودم ولی دیگه خیلی دیر شده اب از سرم گذشته راه برگشتیم نیست من تا خرخره تو کثافت غرق شدم میخواستم کمیلم با خودم غرق کنم برای همین باهاش دوست شدم و الکی گفتم میخوام توبه کنم نفرت من از جایی شروع شد ک پدرم به خاطر تصادفی ک پدر کمیل بیست سال پیش کرد پاهاشو از دست داد اگه به جای کمیل که اون موقع ده دوازده سالش بود پدرمو نجات میدادن الان پاهاش سالم بود من به خاطر پدرم از بچگی کار میکردم تا کمک خرج خانواده باشم ولی پدرم منو با بیرحمی از خونش بیرون انداخت و بهم گفت تو کثافتی پوزخندی زد و ادامه داد: ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
همیشه منتظر رسیدن روزهای خوب بودیم، غافل از اینکه اونا داشتن میرفتن.👌 صبحتون پرانرژی