eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
📸این آدمان که به هم آسیب میزنن اسم سیگار بد درفته... 🌸رمــــان زیبــــــــا ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
📸قاصِدک حرف دِلم را به خدایم برسان... 🌸رمــــان زیبــــــــا ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
📸حرفها همان فکرهای قالب گرفته اند فکر ها همان حرفهای بی شکل و قالب میگوییم چون شوق ماندن داریم مینویسیم چون ترس از دست دادن داریم چه تلاش ناشیانه ای چون آنچه اب میان رفتنی ست همان گفته هاست و اینکه ماندنیست همین نوشته ها 🌸رمــــان زیبــــــــا ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
📸هیچ وقت نزارید با ناراحتی بخوابه یهو دیدی دیگه پا نشدا :( 🌸رمــــان زیبــــــــا ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
📸ترجیح میدم با تو غمگین باشم تا با دیگران شاد 🌸رمــــان زیبــــــــا ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
📸از یه جایی به بعد قبل از اینکه آدمها خودشان را برایت شرح دهند میتوانی تا تهشان را حدس بزنی و بگویی ببین فلانی من این قصه ها را از حفظم ررو سر اصل مطلب! 🌸رمــــان زیبــــــــا ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
☘💞☘💞☘💞 💞☘💞☘💞 ☘💞☘💞 💞☘💞 ☘💞 💞 ♥️﷽♥️ نگاهش کردم و جواب ندادم.به جاش یه لقمه برا خوردم.داغ کرده بود.موهای مشکی بیشتر بهش می اومد ولی رنگ زیتونی ییی او یه چیز دیگه بود.با اینکه اصلا متوجه نشدم و توی مهمونی فهمیدم.راستی چرا انقدر در موردش حرف می زدم؟تازه نار هم می دادم.شونه بالا انداختم و دیدم دختره سرو رو انداخت و مشغول خوردن شد.هر جایی بودن رو نمی تونستم فرامووش کنم!اصلا. دخترهای بی حاشیه رو دوست داشتم نه اونایی که آخر خخطی بودن!عجب عروسی چرتی بود.حالم داشت به هم می خورد.غذا تموم شد و مستخدم اومد میز رو جمع کرد.رویا شروع کرد به میوه خوردن.آخه کسی نیست بگه بعد از غذا میوه می خورن؟آخه مگه چقدر جا داشت؟اونم با اون همه غذایی که اون خورد!.درک! گوشیم رو دراوردم و روی دکمه تماس زدم. -به...آقای رادمنش! -سلام آقای رستم پور.خوبین؟ رویا متعجب بهم نگاهی انداخت.می دونستم االناست از فضولی بترکه! -ممنون.چه خبر؟کاری داشتین؟شلوغه اطرافتون! -بله...عروسی هستم. -چه جالب ما هم اومدیم همدان عروسی! هه!تو هم اینجایی رستم پور؟چه تصادفی! -ببخشید در جریان با اون قرار فردامون...خواستم بگم می شه موکول کنین به بعد؟ -من که فردا می رم دبی!.موحدی وکیلم قرار بود باهات قرار بذاره! وکیل؟می خواستم همون لحظه بر نداشتم پیدا کنم و تا می خوره بزنم.مگه من مضحکه ی توام؟چطور می تونست وکیل رو برای ملاقات با من بفرسته؟همون بهتر که نرفتم! -بهتره فردا رو کنسل کنیم و به زمانی موکولش کنیم که شما حضور داشته باشین! -حرفی نیست.با اینکه این وظيفه ی موندیم ولی باشه!. -امری باشه جناب رستم پور؟ -خواهش میکنم.خدانگهدار! -خداحافظ. رویا سریع با لبخند به من گفت:مرسی ارمیا.می دونستم می مونیم. با اخم گفتم:من کی همچین حرفی زدم؟من راس ساعت ید حرکت می کنم! لبخند ماسید.گفت:همین الان گفتی برنامه ی فردا منتفیه! پوزخندی زدم و گفتم:گوو وایسادن اصلا کار خوبی نیست البته درمانه فضولیه حاد بعضی هاست!.دوما اون قرار ربطی به رفتن من به تهران یا موندنم نداره! با اخم روو رو برگردوند.معلومه حسابی خورد تو ذوق.بی تفاوت یه لیوان آب خوردم و به صدای کرکننده ی موزیک گووش دادم. ♨️برای رفتن به قسمت اول رمان 😍👇 https://eitaa.com/roman_ziba/16975 🌸رمـــــان زیبـــــــــا @roman_ziba 💞 ☘💞 💞☘💞 ☘💞☘💞 💞☘💞☘💞 ☘💞☘💞☘💞 💞☘💞☘💞☘💞 ☘💞☘💞☘💞☘💞
📸شهامت میخواهد دوست داشتن کسی که هیچ وقت هیچ زمان سهم تو نخواهد شد... 🌸رمــــان زیبــــــــا ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
📸سهم منی ❤️ 🌸رمــــان زیبــــــــا ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
📗📙📗 📙📗 📗 ﷽ یه خونه نزدیک خودشون اجاره می کنیم. نیما، با چشمان گرد شده گفت: جانم؟ نزدیک خودشون؟ آبجی مثل این که قیمت ها دستت نیستا. گفتم: ببین یه خونه نقلی می گیری. تو و ریحانه با هم زندگی می کنید. منم یه چندتا محله پایین تر میرم. من و بمانی یه اتاق هم کافیمونه. نیما اخم کرد و گفت: همینم مونده. بمانی رو برداری و بری. بمانی بچه منم هست. نمیزارم ببریش. این فکرا رو از سرت بیرون کن. اصلا من زن نمی خوام. داریم زندگیمونو می کنیم دیگه. چرا دردسر بتراشیم؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: زمین رسولو فروختم. نیما این بار شوک زده نگاهم کرد. با ناراحتی گفت: چرا فروختی؟ کی گفت بفروشی؟ زهرا چرا با من مشورت نکردی. پول فروش برنج ها برکت داشت. گفتم: می خوام ازت جدا شم. برم یه جای دیگه. اینجا به ترمیلا هم دوره. تو هم یه خونه نقلی بگیر، دست ریحانه رو هم بگیر و برو سر خونه زندگیت. نیما چند روزی بود که با من قهر کرده بود. از فروش زمین رسول ناراحت بود. اما من بدون اهمیت به اخم و تخم هایی که می کرد، چپ و راست اسم خواستگاری ریحانه را می آوردم. وقتی امتناع نیما از خواستگاری را دیدم، خودم دست به کار شدم. دست بمانی را گرفتم و به سمت خانه ریحانه رفتم. چند باری قبلا از مقابل خانه شان رد شده بودیم. نیما درباره ریحانه کم و بیش حرف زده بود. اولین باری بود که می خواستم برای کسی به خواستگاری برم. چندبار در خانه را زدم. زنی که حسابی خوش بر و رو بود، در را باز کرد. خیلی چهره زیبا و جوانی داشت. باورم نمی شد که مادر ریحانه باشد. با لبخند گفت: بله؟ بفرمایید. لبخندش را به گرمی پس دادم و گفتم: راستش، من به قصد امر خیر اومدم. می تونم بیام داخل؟ اگر مزاحمتون نیستم؟ زن که کاملا متعجب بود گفت: مطمئنید درست اومدید؟ گفتم: اینجا دختری به اسم ریحانه دارید؟ زن با لبخند گفت: بله داریم اما، من تا حالا شما رو ندیدم. کمی بعد گفت: آخ ببخشید یادم رفت تعارف کنم. بفرمایید داخل. وارد خانه شدم. نیما راست می گفت. زمین تا آسمان با ما فرق داشتند. مشخص بود که پول از سر و رویشان می بارید. کمی استرس گرفتم اما شهامتم را جمع کردم. گفتم: راستش من تا حالا خواستگاری نرفتم. برادرم نیما، چند سالیه که خاطر دختر شما رو می خواد. اما چون پدر و مادر نداره، هیچ وقت به فکر ازدواج نیفتاده. منم امروز اومدم در حقش مادری کنم ⭕️ برای رفتن به پارت اول رمان 😍👇 https://eitaa.com/roman_ziba/40171 🌸رمــــــان زیبــا @roman_ziba 📗 📙📗 📗📙📗
📸یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم 🌸رمــــان زیبــــــــا ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
📸هيچوقت بلد نبودم دلتنگي ام را قايم كنم پشت نقاب بي تفاوتي 🌸رمــــان زیبــــــــا ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯