🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت221
حواسم شیش دانگ رو زینب بود
چقد مامان شدن بهش میومد
چقد نورانی تر شده بود چهرش و چه زیبا تر از نظر من که نه از نظر همه زیبا ترین دختر خاندان چه طرف من چه طرف زینب خوشگل ترین فرد زینب بود
زینب ///
شب بود و مهلا رفلاکس شده بود و شکم درد داشت با مامان بیدار بودیم مامان تو تونه میگردوندش،، اروق میگرفت ازش
نیما هم شیفت شب بود
زنگ زدم بهش دیدم صدای گوشیش از تو خونه میاد خوفی کشیدم و رفتم سمت صدا
دیدم منو سیو کرده ( فرمانده کل قوای قلبم) با این اسم خندم گرفت ای خدا این کرد چه کرده بود با من
دیوانه وار دوستش داشتم و عاشقانه مشتاقش بودم
میدانستم این عشق ابدیست از بس این مهلا خانم هر شب هرشب میخوابید تا خود صبح باهم حرف میزدیم
اگه شیفت بود با گوشی یو پیامک اگه تونه بود ور دل هم
حتی ماجرای مصطفی رو هم تو دانشگاه بهش گفته بودم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت222
نیما در کمال مهربانی با جان و دل به حرفام گوش میداد
حرف میزد
خیلی هواسش بهم بود... مهلا خانم اصلا با خوابیدن در شب کاری نداشت بیشتر شبا تا کله صبح بیدار بود و منم بیخواب و بد حوصله
و این بد اخلاقی هارا میتوانستم فقط فقط با وجود نیما به مهربانی و زیبایی تبدیل کنم
شب بود و همه خواب بودن... الهه و ساناز در اتاق من تو طبقه ی بالا مامان هم اون ور تخت من تو پذیرایی جلوی آشپزخونه خوابیده بود
تشک نیما کنار تخت من بود تقریبا چسبیده به هم
ساعت 4:54 دقیقه بود و درست وقت اذان آروم و بی صدا از تخت بلند شدم مهلا به زور خوابیده بود
اروم با انگشت پام از تخت جدا شدم نیما جلوم ایستاده بود و به اسلو موشین رفتن من میخندید منتها خفه وگرنه میکشتمش
اروم دستمو گرفت و کمک کرد از تخت جدا بشم
رفتم بالا سر مامان و آروم با دست تکونش دادم بیدار شد و رفت آشپزخونه وضو بگیره نیما رفت دسشویی
اروم آروم دوییدم طبقه ی بالا صدای خاموش طبقه ی بالا منو میترسوند آروم در اتاقمو باز کردم... تورو خدا اینارو ببین چه جوری خوابیدن 🤦♀
الهه ساناز و بغل کرده سانازم پاشو انداخته بود رو الهه و دستشم رو پیشونیه الهه بود
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت223
انقد دوس داشتم این دوتارو اذیت کنم ولی وجدانم اجازه نداد وگرنه با پارچ آب ییدارشون میکردم
برای اینکه هم اذیتشون کرده باشم هم بیدار کمین کردم پشت تختم طوری که دیده نشم زنگ الهه به صدا در اومد از خواب بیدار شد و زنگ قطع کرد و خواست دراز بکشه زمزمه کردم : ( وَمَن یُشاقِّ الله فَاِنَّ الله شَدیدُ العِقاب)سوره حشر آیه ۴
الهه با وحشت به دورو برش نگاه میکرد دستاش داشت میلرزید از آنجایی که خودش معنی قرآن بلد بود و عربیش بی نظیر بود
ساناز خواب بود و بیدار نمیشد
الهه با صدای متوسط و لرزون گفت : زینببب.... سانازززز... یا ابلفظل
دوباره گفتم ( وَمَن یُشاقِّ الله فَاِنَّ الله شَدیدُ العِقاب) الهه نمیدونست استغفار کنه... معذرت خواهی کنه
به غلط کردم غلط کردم افتاده بود
با خنده های ریز ریز از جام بلند شدم و گفتم : الهه خانم عاقبت قطع کردن زنگ اذان و تواب غفلت میشه اینننن
الهه جف پا از جاش بلند شد و گفت : زینببببببب خدا بگم چیکارت کنه
بی ادبببب سکته کردم
+نکنه فک کردی وحی چیزی نازل شده بهت؟؟ پاشو نمازتو بخون این تنبلم بیدار کن زود وگرنه میشه شدید والعقاب
_ زینب برو پایین خدا نکشتت بروووو
مرسی بابت نماز
+خواهششششششششش
اروم از لای در پیچیدم تو خونه نیما سجادم و پهن کرده بود و داشت اذان میگفت مامان هم منتظر ما بود دخترا بدو بدو دوییدن پایین و گفتن : حاج آقا نماز و شروع نکن ما جا موندیم
نیما سر به زیر خندید و گفت : خواهران عزیز عجله کنین ملت معطل نمونن
ساناز گفت : چشم چشم آمدیم آمدیم
زود تند سریع وضو گرفتن و وایسادن ته صف نماز
نیما شد امام جماعت و به جماعت نماز و خوندیم... عاشق نماز خوندن بودم همه به جز نیما بعد نماز رفتن تو رختخواب و دخترا هم دوییدن بالا و گرفتن خوابیدن مامان عین برق و باد خوابش برد
نیما دستمو میگیره و منو کنار خودش مینشونه
تسبیحات حضرت فاطمه رو باهم تموم میکنیم نیما با پوزخند میگه
+ مسابقه رو شروع کنم؟
_ نبازی مثل دفعه ی قبل؟
+ اونو بهت سور دادم بردی وگرنه میبرمت!
_عهه پس شروع کن
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت224
مفاتیح و به دست میگیرم قرار بود هرکی زود تر و کامل تر تعقیبات نماز صبح و انجام بده و دستشو بزنه رو مهر برده منتها باید طوری بود که رقیب ها صدای همو بشنون و تشخیص کلمه بدن وگرنه با تند تند خوندن قبول نبود
نیما همیشه جِر زنی میکرد و میباخت
منم برنده بودم
با سه دو یک نیما مسابقه تموم شد توان در صدا و تمرکزم ریختم بی اینکه به رقیبم فکر کنم به الله مقابلم فکر کردم و عاشقانه تعقیبات را شروع کردم
رسا،. واضح،. تند،. آرام
وقتی تعقیبات تموم شد زود دستمو گذاشتم رو مهر که با چشم های متعجب نیما مواجه شدم
نیما گفت : زینب چه جوری میخونی توو؟
+ زود زود خوندم.؟
_ زود خوندی ولی رسا بود و واضح کلا شد 13 دیقه من هنوز نصفم نکردم؟!
+ خوب این طبیعیه جانم من باخ نمیدم
_ الهی قوربون همسر باخ نمیده ی خودم برم
+ تو این زبون و نداشتی چیکار میکردی؟
_ با نگاهم قوربونت میشدم ❤️
+ ای خدااااا چیکار کنم از دست این
گونش را 10 بیست بار بوس میکنم و تا کردن سجاده رو به عنوان مجازات میدم به نیماو میگیرم میخوابم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت225
.... /// به خاک سیاه مینشونمش
فک کردی میتونی از دست من در بری؟ کور خوندی.... این همه سال منتظرت بودم دلبر کوچولو بلاخره به هم میرسیم و انتقام این همه سال بد بختی رو ازت میگیرم!!!!!!
نیما ///
مهلا خانم قشنگه... مهلا خانم زرنگه
مهلا خانم نفسمه... مهلا خانم عشقمه
+ بلع بلع نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار! مهلا نو زینب کهنه..... عجب
_ پس راسته میگن دختر حَوُی مادره...
+ ایششششششش
_ چی ایششششششش
+ برو با مهلات حرف بزن من قهرم
_ میبینی مهلا خانم... مامانت تنظیمات و گذاشته رو حالت زود قهر کن، من باید این برگردونم رو خالت تنظیمات کارخانه
+ نه بابا اااا....
_ زینب خانم؟
+ هوم
_ زینب خانم؟
+ هااااا
_ قهری با من؟
+ نمیدونم... خودت بهتر میدونی
_ من که میگم قهر نیستی؟
+ پس..... لا اله الا الله
_ چی گفتی؟
+ هیچی... به مهلات برس
_ زینببببببب خانم عسله
زینب خانم قشنگه زینب خانم عشقه
+ برو خودتو مسخره کن من حال ندارم
ناهار نمیپزم برات هااااا
_ اوه اوه تهدید معده ای شدددد!
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت226
+بله دیگه تنها راهی که میتونم تهدیدت کنم شکمته..
_ من به قوربون اون تهدیدات برم
+ نه بابا
_ زینب وا بده دیگه
خندیم گرفت از حرفش بالش و پرت کردم سمتش و گفتم : نیما؟
_جان نیما!
+ من اگه بمیرم تو چیکار میکنی؟
_ این چه سوالیه میپرسی
+ سواله دیگه؟ اصلا شاید شهید شدم
_ دق میکنم... میمیرم
+ عه خدا نکنه
_ کرد رفت
+زبون نریز بیا ناهار امدس مهلا خانم و عشق، نفس، جیگر و هم بده من
_ بیا بیا خرابکاری هم کرده
+ باشه باشه
مهلا قشنگ تمام وقت روز و شبم پر کرده بود... بیمارستان هم فقط فقط در شرایط مرگ و میر میرفتم وگرنه اصلا نمیرسیدم واقعا با یه بچه نوزاد نمیشد
و اما امیر علی
توی کل این مدت تو خونه ی خودم عین بچه ی خودم بزرگش میکردم الانم بیرون داشت با سپر همسایه توپ بازی میکرد
نیما رفت تا صداش کنه برا ناهار
وقتی هر دوشون کنار هم دیدم دلم برای اون قاب عکس زیبا ریخت
امیر علی دویید بغلم کرد و گفت : مامان... بوفو
نیما ریسه رفت از خنده
گفتم : اره جان دلم بوفو پختم برات ماکارونی خوشمزه
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت227
5 سال بعد
+امیر علی مامان!؟
_ بله
+ زود باش حاضر شدی؟
_ اره وایسا... فقط مامانی لنگه جوراب آبی من کو؟
+ من چه بدونم کجا گذاشتی... آخرین بار کی پوشیدی؟
_ پریروز
+ خوب تو اتاقته دیگه
حاج آقا بعد دو ساعت رضایت داد بیاد بیرون
راهی مهد کودک شدیم تو راه سفارش کردم که امیر علی اینجوری باش اونجوری باش منم نمیام دنبالت تو بیمارستانم دیر میام خونه خاله ساناز میاد دنبالت و اینجور حرف برگشت گفت : مامان مطبی یا بیمارستان
+نه مامان جان بیمارستانم مطب نه
_ خاله ساناز میاد دنبالم
+اره خاله ساناز میاد یا هم دایی پرهام
_ کاش دایی بیاد
+ قوربونت برم من دایی ت و دوس داری؟
_ خیلی.... کاش دایی متین و هم میدیدم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت228
صداش تو مغزم اکو شد
دایی متین..... لبخند سردی زدم و نگاهمو از امیر علی به جلو دادم تو دلم گفتم : دایی متین نه جانم بابا متین من مادر حقیقی تو نیستم نه... نه
با صدای بوق ماشین عقب دوباره هوشیاریم و جمع کردم و جلوی مهد کودک پاک کردم پیشونیش و بوسیدم و خدافظی کردم راهی بیمارستان شدم
دلم برای یه بار دیگه دست گرفتن پنس جراحی تنگ شده بود
وارد بیمارستان که شدم دوستام، دکترا و کادر درمان ریختن رو سرم سلام علیک و خوش اومدی یو روت و ببینم و بچه کو پس ها شروع شد
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت229
یکی که دیوانه وار دوسش داشتم با جفتک پرید تو بغلم
کسی نیست جززز
سرکار خانم الهه توحیدی
بغل بغل های فراوان
محسن زاده جدامون کرد و خودشو انداخت تو بغلم و رو کرد با الهه و گفت : تو خیلی زینبو میبینی برو اون ور نوبت منه
کلی حرف زدیم و سفره ی خاطرات و باز کردیم 4 تا مریض و هم آنژیو کردم و طبابت
واقعا چه حس خوشی داره رسیدن به اروزت و هر روز هر روز تجربش کردن تیغ جراحی یو دستم گرفتم و گفتم : دلم برات تنگ شده بود رفیق کوچولو
همه خندشون گرفته بود
وارد اتاق عمل شدم 3 ساعت عملم طول کشید ولی به عمل موفق پیوست و سلامتی
مادر پدرش خیلی نگران بودن وقتی از اتاق عمل اومدم بیرون مادر پدرش دوییدن جلوم و گفتن : خانم دکتر خانم دکتر چیشد
ماسک سبز رنگو آروم دادم پایین و گفتم : خوش بختانه آقا پسرمون قلب قوی داشت و خوب جنگید الانم تو اتاق ریکاوری دارن اما ش میکنن به هوش بیاد توصیه هام و روی یه کاغذ مینویسم میدم بهتون
دوییدن براش مطلقا ممنوعه
ورزش رزم و سنگین ممنوعه ورزش خودم بهش میدم در حد یه نرمش خیلی ساده
روغن و نمک کم مصرف کنه
دارو هاشو با دقت بخوره
مادرش میخواست دستمو ببوسه که به زور مانعش شدم
خدایا خودت دل مادرش و صبر بده نگاه کن چه نگرانه
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت230
از اتاق عمل اومدم بیرون وقت نماز بود رفتم تو اتاق استریل و لباسامو عوض کردم وقتی دستمو کردم تو جیب مانتوم دیدم یه کاغذ توش
با تعجب برش داشتم اول فک کردم باز کار نیماس عاشقانه بازی در اورده
وقتی نامه رو باز کردم با چنین متنی مواجه شدم
( دلبر کوچولو سلام
خیلی وقته همو ندیدیم... منو یادت هست. معلومه که نه
هیچ اشکالی نداره به زودی زود همو خواهیم دید
فقط اومدنی سر قرار چادر سر نکن خوشگل
منتظر قرار حضوریمون بمون....)
این دیگه چه نامه ای بود
این کیه
چرا اینجوری
از اتاق زدم بیرون
+ خانم حرصینی خانم حرصینی؟
_ بله خانم دکتر
+ آخرین نفری که وارد اتاق استریل شده کی بود؟
_ من چه میدونم از آقای امیری بپرس
+ باش
+آقای امیری کجاس؟
_ اورژانس
+ خوب مرسی
_خواهش
دوییدم طبقه ی پایین و بخش اورژانس امیری رو صدا زدم و گفتم : آقای امیری آخرین نفری که رفته اتاق استریل کی بود؟
_ نمیدونم چیزی شده؟
نامه رو نشون دادم و گفتم
+ یه نامه مشکوک گذاشتن تو جیبم... میشه دوربین ها رو کنترل کرد؟
_ اتاق استریل به شخصه دوربین نداره چون شما خانما هم تعویض لباس میکنین ولی میتونم مال راهرو رو چک کنم
+ لطف بزرگی میکنین
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
10پارت تقدیم نگاهتون☺️🌱🕊️💕
https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
جانِ دل؟؟؟