eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.6هزار دنبال‌کننده
839 عکس
629 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 اما این داغی بود که هنوز رو دلم مونده گاهی وقتا لباس‌های احرامم رو برمیداشتم گریه میکردم. فکرشو نمیکردم سفرم اینجوری تموم شه. اون شب تا صبح بیدار بودم. دلم یه معجزه میخواست. یه معجزه در حد دیدن دوباره مسجدالحرام. یاد اون روز بارونی افتادم. عاشقانه ای بین من و خدا. آخ که لحظه‌ی قشنگی بود. بعد از نماز صبح به دستور مدیر کاروان رفتیم سلف صبحانه میل کنیم. از شدت بی‌خوابی مدام چرت میزدم. هرچی صورتمو آب میزدم فایده نداشت که نداشت. بعد از صبحانه اتوبوس اومد دنبالمون این سفر معنوی با تمام خاطرات تلخ و شیرینش تموم شد. دلم میخواست بیشتر بمونیم. از طرفی دلم برای پاییز خیلی تنگ شده بود. دلم میخواست ببینم فرودگاه به اسقبالم میاد یا نه. اگه نیاد باید برای همیشه فراموشش میکردم. حول و هوش ساعت ۷ صبح رفتیم فرودگاه حالم خیلی بد بود. نه می‌تونستم مسجدالحرامو ببینم نه نیما رو. وارد فرودگاه شدیم کمی پروازمون با تاخیر مواجه شد. قرار بود ساعت ۹ حرکت کنیم اما ساعت ۱۱ سوار هواپیما شدیم. با اولین قدمی که رو پلکان هواپیما گذاشتم اشکام سرازیر شد. آخرین پله، برگشتمو برای آخرین بار با سرزمین وحی خداحافظی کردم. بیست دیقه نیم‌ساعتی هم تو هواپیما معطل شدیم و تو این مدت به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکردم. تو هپروت خودم بودم که مصطفی گفت _اسماعیل اون نیما نیست؟؟؟ با بی‌حوصلگی به انتهای انگشت مصطفی نگاه کردم خودش بود. نیما داشت تو هواپیما دنبالم میگشت. بلند شدم و صداش زدم. نیما با دیدنم اومد سمتم این بار از اون آرامش قبلی خبری نبود. معلوم بود کلی راه دویده تا قبل از پرواز من و ببینه +سلام اسماعیل خوشحالم از اینکه دوباره دیدمت _سلام خوبی نیما گفتم شاید دیگه هیچوقت نبینمت +شرمندم دیشب کلی مریض داشتم، یه دوتا عمل هم داشتم که بکیشون مرد، یه زائر خانم ایرانی که دیشب تموم کرد و همون دیشب غریبانه تو قبرستان وهابی ها دفنش کردنپ روشم اسید پاشیدند که زودتر تجزبه بشه -آخ خیلی متاسفم +ممنون. گفتم قبل از اینکه بری باید ببینمت. دلم برات تنگ میشه اسماعیل -منم همینطور. ان‌شاءالله برگشتی تبریز خبر دامادی تو بشنوم نیما لبخندی زد و گفت +ممنون از تو جیبش یه جعبه کوچیک درآورد و داد به من +این مال توئه. دیدم دستت خالیه گرفتم برات یه ساعت مچی بود بعلاوه زنجیر که میتونست ساعت آویز هم بشه. با صدای مهماندار هواپیما که به نیما میگفت لطفا برید بیرون ازش خداحافظی کردم. دلم براش تنگ میشد. برای همه‌ی این آدما تنگ میشه. ان‌شالله زیارت مقبولی باشه. میخواستم رو صندلی بشینم که استادم حاج‌آقا «کیخا» گفت +اسماعیل این کی بود؟؟ _جریانش مفصله استاد به موقعش بهتون میگم. نگاهی به ساعتم انداخت و گفت +چه قشنگه _قابل شما رو نداره +هدیه رو که تعارف نمیکنند جوابی نداشتم بدم لبخندی زدم و نشستم رو صندلی به دستور خلبان هواپیما نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 سه و نیم ساعت راه حسابی خسته کننده بود اما با وجود بچه‌های کاروان حسابی خوش گذشت. شوخ طبعی هاشون، شیطنت هاشون همه و همه خستگی رو از تن آدم بیرون میکرد. لابلای خنده‌هام، فکر پاییز همه چیز و زهرمارم میکرد. موقع فرود اومدن بخاطر جو نامناسب هوا هواپیما اینقدر بد فرود اومد که هرچی دل و روده داشتیم نزدیک بود از حلقمون بریزه بیرون. مهرداد یه قرآن خیلی بزرگ خریده بود قرآنشو داد به من. تو بغلم گرفتمش تا احساس آرامش کنم. تکون هایی که هواپیما میخورد ناخواسته صدای خیلی ها رو درآورده بود. به هر زحمتی بود هواپیما فرود اومد. کمربندمو‌ باز کردم. گوشیمو روشن کردم. نگاهی به مصطفی کردم و گفتم -بالاخره تموم شد مصطفی که از نگاهش یه دنیا غم فهمیده میشد گفت +حیف شد سفر خوبی بود. کاش هنوز ادامه داشت محض دلگرمیش گفتم -ان شاالله سالهای بعد دوباره طلب میشیم از پله‌های هواپیما اومدیم پایین دل تو دلم نبود. دلم برای همه تنگ شده بود. مامان، بابا، ناصر، آبجیا و بقیه. نمیدونم پاییز هم اومد استقبالم یا نه. با دوستام خداحافظی کردم مهرداد، مصطفی، رضوانی، علیرضا. دوستای خوبی که شبیه فرشته‌هان بعد از تحویل گرفتن چمدونا اومدم پشت پنجره و نگاهی به بیرون انداختم. اون بیرون خیلی شلوغ بود. نگاهی گذرا به جمعیت انداختم. و تونستم سارا و‌ ناصر و ببینم. سر چشم برهم زدن سالن پر شده بود از آدمهایی که به استقبال مسافرشون اومده بودند. فک و فامیلای من هم جزیی از همین آدما بودند. حتی فامیلهای دورمون هم بعضا اومده بودند. که اصلا انتظار نداشتم تشریف بیارن استقبالم. همشون هم با دسته گلهای متفاوت. ولی گلی که سارا آورده بود از همه قشنگتر بود. یه گل حلقه‌ای هم مامان و بابام سفارش داده بودند که دور تا دورش با بوته‌های طبیعی تزیین شده بود که ناصر انداخت گردنم. مونده بودم با کی احوالپرسی کنم. و کدوم گل و تحویل بگیرم. اون همه گل و به من میچسبوندند. میشد از وسطش یه درخت چنار خوشکل درآورد بیرون. وسط اون جمعیت ریز ریز دنبال پاییز میگشتم. اما انگار خبری نبود. دیگه داشتم کلافه میشدم. اون آخرا هرکی باهام احوالپرسی میکرد یه سری تکون میدادم. و یه لبخند زورکی میزدم. کاسه صبرم لبریز شد یواشکی به زن‌داداش گفتم _پس پاییز کو؟ زن داداش سرشو انداخت پایین و گفت +نمیدونم شاید مشکلی براش پیش اومده. ته دلم گفتم خداکنه همینطور که تو میگی باشه. اما نه.... من اینقدر پاییز و دوست داشتم که اگر جوابشم منفی بود. دوست نداشتم براش اتفاقی بیافته. حوصله خونه رفتن و نداشتم به غلامرضا گفتم قبل از رفتن به خونه بریم مزار شهدا دلم میخواست مرتضی رو ببینم یه دل سیر حرف داشتم برای گفتن. اما غلامرضا مخالفت کرد و گفت +اونجا کلی مهمون منتظر تو هستند. مردم که نمیتونند الاف تو باشند. مزار شهدا باشه یه وقت دیگه. حقیقتش مامان بابام فرودگاه نیومده بودند یعنی من نخواستم بیان. میخواستم خودم برم پابوسشون. بخاطر پدر و مادرمم که شده بود مزار شهدا رو بیخیال شدم. نزدیک خونه که رسیدیم غلامرضا به علیرضا تماس گرفت که ما نزدیک خونه‌ ایم . از ماشین پیاده شدم بیشتر مهمونها اومده بودند خونه دیدنم. از ابتدای کوچه بوی اسپند و ذکر صلوات بلند بود. و مداح که از فامیلامون بود و خیلی ادم مقیّدی بود و متاسفانه الان به رحمت خدا رفته، داشت روضه قبرستان بقیع و حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها رو میخوند. همه چی باهم قاطی شده بود گریه هام... دلتنگی... عکاسی که عکس می‌گرفت... با دیدن مامان بغضم ترکید پریدم بغلشو های های گریه میکردم. چقدر دلم براشون تنگ شده بود. یه چند تا گوسفند زبون بسته رو تو مسیر قربونی کردند. دلم براشون میسوخت. بهشون میگفتم تروخدا حلالم کنید. من بهشون گفتم از این ریخت و پاشا خوشم نمیاد ولی گوش ندادند. نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 طفلی گوسفندا داشتند جلو پای من ذبح میشدند، و من داشتم عذاب وجدان میگرفتم. بی‌تفاوت از کنار این همه ریخت و پاش رد شدم و داداش علیرضا بود که به سرش میزد که وایستا از خونِ گوسفندا بزن به پیشونیت. _برو بابا نماز ظهر و عصرمو هنوز نخوندم بابا تو خونه رو صندلی نشسته بود رفتم کنارش زانو زدمو از تهِ تهِ تهِ قلبم دستشو بوسیدم. بعد از اینکه احوالپرسی مختصری با مهمونا کردم رفتم داخل اتاقم. پاییز که نبود حوصله نداشتم بین جمعیت باشم. لباس عربی هم که تنم بود با خون گوسفندا رنگی شده بود. رو تختم نشسته بودم که ناصر وارد اتاق شد +تو اینجایی اسماعیل؟ چرا نمیای تو هال؟ _حوصله ندارم +یعنی چی حوصله ندارم. این مهمونا بخاطر تو اومدن اونوقت تو اومدی تو اتاقت میگی حوصله ندارم. بلند شو دیگه زشته آبروریزی میشه _باشه تو برو من لباسم خونی شده عوض کنم و، نماز بخونم ، میام +باشه پس دیر نکنی آااا ناصر میخواست بره بیرون که گفتم _ناصر؟؟ +جانم؟ _نمیدونی چرا پاییز نیومد استقبالم؟ +نه داداش از کجا بدونم شاید اتفاقی چیزی براشون افتاده _زبونتو گاز بگیر برادر من اتفاق کدومه +مثلا دارم میگم. شایدم کاری پیش اومده براشون یا مهمون دارند. _اگه اصلا نخواد بیاد چی؟ ناصر بدون اینکه جواب بده سرشو پایین گرفت و گفت +پاشو نمازتو بخون مهمونا منتظرن ناصر رفت و درم پشت سرش بست. صدای ناصر شنیده میشد وقتی داشت به مهمونا میگفت +ببخشید اسماعیل داره نماز میخونه میاد خدمتتون جانمازمو از قفسه کتابام برداشتم تا نمازمو بخونم. زیر لب این شعر و میخوندم که.... منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر لای موهای تو گم کرد خداوندش را نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 بعد از خوندن نماز به اجبار رفتم پیش مهمونا گوسفندایی که جلو پام قربونی کردند قرار شد شام امشب مهمونا باشه. از این همه ریخت و پاش حالم بد میشد. از اینکه مردم گروه گروه میان و میرن، از حاجی قبول باشه گفتناشون، از لبخندای زورکی، از ادا درآوردن های بیخودی ...... بعد از نماز مغرب تعداد مهمونایی که برای شام دعوت شده بودن بیشتر شده بود. بالاخره سفره شام انداخته شد ولی از پاییز خبری نشد. به غلامرضا گفتم -میخام برم اتاق اینجا خیلی گرفته‌س اما مخالفت کرد که زشته و بی احترامی میشه. و مهمونا ناراحت میشن. داشتم با ظرف شام بازی بازی میکردم که زن داداش از قسمت خانما، با اشاره، من و به سمت خودش کشوند -جانم زن داداش کاری داشتی؟ +مژده بده حدس بزن کی داره میاد با بی حوصلگی گفتم _کی؟ +پاییز و خانواده ‌ش _خدای من راست میگی؟؟؟ اصلا باورم نمیشه +باور کن، بخدا راست میگم، پدرش تماس گرفت گفت تو راهیم -وااای خدای من...!! قلبم به شدت میتپید حس کردم بدنم گر گرفت. تپش قلب شدیدی گرفتم. هر وقت هیجان بهم دست میداد این طوری میشدم. دستی به سر و صورتم کشیدم و گفتم -من خوبم؟؟؟ زن داداش خندید و گفت +آره فقط خونسردیتو حفظ کن -باشه باشه ممنون ان‌شاالله همیشه خوش خبر باشی خیلی حالم خوب شده بود انگار تازه مهمونا رو دیده بودم. باهاشون احوالپرسی میکردم. منی که تا دو دقیقه پیش مثل مجسمه ابوالغیث نشسته بودم و با کسی حرف نمیزدم نطقم باز شده بود. با فک و فامیل صحبت میکردم. از اتفاقاتی که تو این مدت افتاده بود میگفتم. بعضی ها هم مات و مبهوت نگام میکردن که چش شده یهو زبون باز کرد. نمیدونستند خرم آن لحظه که معشوق به یاری برسد آرزومند نگاری به نگاری برسد... بالاخره پاییزشون اومدند با صدای یاالله گفتن پدر پاییز خودمو جمع و جور کردم. اما‌ نتونستم پاییز و ببینم. ولی همین که الان بهش نزدیکم خیالم راحت بود. با پدر پاییز احوالپرسی کردم. یه مرد میانسال که با یه من عسل هم خورده نمیشد. همیشه ناصر بهم میگفت بد به حالت چه پدر خانم غد و بداخلاقی داری و من همیشه میگفتم من چی کار به پدرش دارم برام پاییز مهمه نه بقیه شاید این برداشت درست نباشه. اما انسانهای عاشق همیشه حرفشون همینه. منتظر بودم مراسم تموم بشه تا مهمونا برن و از این طریق من بتونم پاییز و ببینم. و همینطور هم شد بعد از اتمام مراسم هنگام خداحافظی با مهمونا پاییز و مادر و آبجیش رو دیدم. پاییز همون نجابت قبلیش رو داشت. خیلی سنگین و با وقار. از شلوغی جمعیت استفاده کردم. و بهش گفتم _خیلی منتظرتون بودم +عذر میخوام پدرم شهرستان بودند نشد فرودگاه خدمت برسیم _نه خواهش میکنم اشکال نداره. همین که اومدین شرمنده کردین. +ان‌شاالله زیارتتون توام با معرفت باشه توی دلم گفتم ای ول بابا بامعرفت.... پاییز نگاهی به دور و برش انداخت و گفت +بااجازه‌تون من برم بابام متوجه میشه ممکنه ناراحت بشه. _باشه چشم فقط... +فقط چی؟ _فقط کی خدمت برسیم برای خواستگاری؟ پاییز با چادرش جلوی لبخندش رو گرفت و گفت +دو روز دیگه ساعتشم بهتون خبر میدم یکم شوکه شدم اصلا باورم نمیشد. بعد این همه مدت اینجوری جواب مثبت دادن یکم گیجم کرده بود با تردید گفتم _ببخشید پدرتون درجریانند که.؟ پاییز یکم جدی شد و گفت +من بدون اجازه پدرم آب نمیخورم آقای صادقی از حرفم خجالت کشیدم با ذوق خاصی گفتم _یعنی حله پاییز گفت +همین که منحل نیست یعنی حله مثل بچه‌ای که بهش اسباب‌بازی داده باشن داشتم ذوق مرگ میشدم. از آستین کتم شاخه گلی که پنهان کرده بودم رو درآوردم و دادمش به پاییز. پاییز برای گرفتنش مردد بود که گفتم _خواهش میکنم قبول کنید پاییز اون شاخه گل رو گرفت و رفت و با رفتنش دلمم با خودش برد. بیشتر از قبل عاشقش شده بودم. فکر و ذکرم همش شده بود پاییز. تو این مدت یکی دو بار هم خوابشو دیدم. دلم میخواست هرچه زودتر دو روز بعد بشه تا بریم خواستگاری پاییز نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 شب خواستگاری فرا رسید از صبح همون شب آروم و قرار نداشتم. استرس تمام وجودمو گرفته بود. میل به غذا نداشتم. میون این همه آشفتگی دغدغه اینکه چی بپوشیم بهش اضافه شده بود. آخرش تصمیم گرفتم یه بلوز سفید یقه آخوندی با شلوار راسته با کفش اسپرت بپوشم و برم خواستگاری. اون شب من و مامان و داداش غلامرضا و همسرش رفتیم خونه پاییزشون. با پیشنهاد من که دوست ندارم خواستگاری شلوغ باشه کسی و دعوت نکردیم. پاییزشون هم کسی و دعوت نکرده بودند. و فقط خودشون تو مراسم شرکت داشتند. پاییز، پدر و مادرش ، و خواهر بزرگترش. پاییز دو برادر داشت که هر دو ازدواج کرده بودند. و پنج خواهر داشت که همه مجرد بودند. پاییز دختر دوم خانواده بود که با اومدن من سالی یکی از خواهراش به خونه بخت می‌رفت. طوری که در عرض ۶ سال هر ۶ خواهر به خونه بخت رفتند. از اینکه خوش قدم بودم خدا رو شکر میکردم. البته من به این چیزا اهمیت نمیدم. اینکه من خوش قدم بودم حرف خانواده‌ی پاییز بود نه من. با توافق دو خانواده و بیشتر اصرار پاییز مهریمون یک جلد کلام‌الله مجید و ۱۴ سکه به نیت ۱۴معصوم شد به انضمام ۱۴ شاخه گل نرگس طبق رسم و رسومات بعد از انجام مراسم خواستگاری من و پاییز برای یک درد و دل دو نفره داخل حیاط رفتیم. من اینقدر هول شده بودم که نمیدونستم چی بگم. برعکس پاییز خیلی آرامش داشت. البته از قبل این وضعیت رو پیش بینی کرده بودم. به همین خاطر همه حرفامو رو کاغذ نوشتم که یادم نره. من و پاییز تقریبا ۹۹ درصد باهم تفاهم داشتیم که این تفاهم خیلی زیاد بود. با خنده و مزاح به پاییز گفتم _به نظرت ما باهم خیلی تفاهم نداریم؟ پاییز لبخندی زد و گفت +آره دقیقا من گفتم _یکم مسخره نیست هرچی شما میگی من میگم منم همینطور، و هرچی من میگم شما میگی منم همینطور یعنی نظرات و ایده هاتون شبیه حرفای منه پاییز دوباره خندید و گفت +یکم که چه عرض کنم خیلی مسخره ‌ست چون دیگه نیاز نداریم برای جمع و جور کردن زندگیمون تلاش کنیم خودش جمع و جور هست خندم گرفت نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 خندم گرفت.پاییز راست می گفت تفاهم زیادی زیاد هم جالب نیست. هنر اونجاست که اختلاف سلیقه ها رو حل کنیم. اما خواست خدا در مورد من و پاییز یه چیز دیگه بود. من و پاییز نه تنها سلیقه هامون و عقایدمون شبیه هم بود بلکه اتفاقاتی که برامون می‌افتاد هم شبیه به هم بود. به عنوان مثال یه شب مهمونی دعوت بودیم. و از جایی که تعداد مهمونا زیاد بود. سفره شام مردها از خانم ها جدا انداخته شد. اون شب من برای خوردن دوغ، ظرف دوغ رو باز کردم و چون بیش از حد گاز داشت موقع باز شدن رو لباسم ریخت، همین اتفاق دقیقا برای پاییز هم افتاده بود. مورد بعدی شب قدر من داشتم با تسبیحی که دستم بود ذکر میگفتم که خیلی خیلی خیلی اتفاقی تسبیح بدون اینکه ضربه بخوره پاره شد و دونه هاش ریخت رو زمین. همین اتفاق همون شب برای پاییز هم افتاده بود. مورد سوم اینکه یه شب در مراسم روضه یاد پدر خدا بیامرزم افتادم خیلی گریه کردم بعد از اتمام مراسم پاییز و دیدم که چشماش از شدت گریه بشدت قرمز شده بود. بهش گفتم _صورتتو آب بزن چشمات قرمزه گفت +یاد پدرت افتادم دلم گرفت گریه کردم و از این‌گونه موارد که تعدادش کم نیست. بالاخره بعد شیش ماه پاییز با درخواست ازدواجم موافقت کرد. و قرار شد یه مدت نامزد باشیم. تا سر فرصت مراسم عروسیمون رو بگیریم. نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 بعد از انجام آزمایشات و کلی دوندگی من و پاییز رسماً نامزد شدیم. نامزدی مو از دوستام حتی علیرضا و مهرداد و مصطفی پنهان کردم. تا موقع عروسیم سورپرایزشون کنم. چادری که از مکه آورده بودم با چند تا تیکه دیگه هدیه دادم به پاییز. و از اینکه همه چی داشت خوب پیش میرفت. خوشحال بودم. غافل از اینکه روزگار چه نقشه‌ای تو سر داره. یه روز که از مزار شهدا برگشتم خونه عمه مریم اومده بود خونمون و داشت با پدر مادرم صحبت میکرد. عمه با دیدن من گفت +مگه تو نگفتی میخوای درس بخونی و هنوز آمادگی ازدواج نداری من که شوکه شده بودم با تعجب و یکم ترس گفتم _سلام عمه جون خوش اومدین عمه با یکم جدیت گفت +جواب سلام منو بده اصلا دوست نداشتم به گذشته برگردم. دلم از گذشته نفرت داشت. _چی بگم عمه جون بابا برای جمع و جور کردن اوضاع گفت +برو لباساتو عوض کن ناهار عمه پیش ماست با چشم گفتن رفتم تو اتاقم.از پشت در به پچ‌پچ مامان و بابا و عمه گوش میدادم تا اینکه این جمله‌ی بابا اتاق رو سرم آوار کرد. +هنوز که چیزی نشده آبجی. فعلا که نامزدن. نامزدی رو بهم میزنیم. ناخواسته یقه‌ی لباسمو چنگ بردم. پاهام شروع کرد به لرزیدن. خدای من باز چه فکری تو سرشونه. دیگه حسابی کلافه شده بودم. به خودم گفتم پاشو پسر قوی باش. نزار این بار هم شکست بخوری. بدون اینکه لباسمو عوض کنم رفتم تو هال. پدر و عمه با دیدنم صحبتاشونو قطع کردند. مامان گفت +تو که هنوز لباساتو عوض نکردی _عوض میکنم حالا عجله‌ای نیست رو به بابا کردمو گفتم _چی رو میخوای به هم بزنی پدر من بابا از تعجب که انگار از هیچی خبر نداره گفت +از چی حرف میزنی _درسته یکم سر به هوام ولی دیگه کر نیستم. خودم شنیدم پشت در میگفتی نامزدی شونو بهم میزنیم یکم خندید و گفت +آخوندا مگه فال گوش هم وایمیستن؟ نگاه تندی به عمه انداختم و گفتم _ببین عمه خانم یه روزی قرار بود من و فاطمه باهم ازدواج کنیم. روزی که شما، پدر و مادرم همتون مانع ازدواج من و فاطمه شدید. کاری کردید فاطمه تا بن دندان از من بدش بیاد اما الان اوضاع فرق میکنه. من انتخابمو کردم. من عاشق پاییزم. میخوام با پاییز ازدواج کنم. و اجازه نمیدم هیچکدومتون مانعم بشید. در ثانی اینکه دوباره رفتم خواستگاری پاییز درخواست خود فاطمه بوده عمه از تعجب چشاش گرد شده بود گفت +چــــییی؟؟؟؟؟ فاطمه ازت خواسته بری سراغ پاییز؟؟؟ _بله. مدینه که بودم فاطمه گفت اگه بری سراغ پاییز میبخشمت. عمه با دستش کوبید رو پاش و گفت +من نمیدونم چرا این بچه‌های ما سر به راه نیستند. همه بچه دارن من و داداشمم بچه داریم. من گفتم _اتفاقا عمه من خیلی دوست دارم چه من چه ناصر و چه بقیه سر به راه باشیم. اما انگار نمیشه و کاملا هم واضحه چرا نمیشه بابا با عصبانیت گفت +برو تو اتاقت عمه گفت +نه بذار ببینم چرا نمیشه بعدم رو به من کرد و گفت +کم براتون زحمت کشیدیم. کم داداشم ریخت به پاتون. بزرگتون کرد. خوندن و نوشتن یادتون داد که بدرد بخورید. دیگه چه مرگتونه که سر به راه نمیشید. نگاه اخم آلودی به عمه انداختم و گفتم _ازدواججای زورکی تو فامیل شما هر بچه‌ای رو از راه به در میکنه عمه خانم بابا با عصبانیت بیشتری گفت +دهن‌تو ببند اسماعیل رفتم تو اتاقم گوشیمو از رو تخت برداشتم و بی‌مقدمه به پاییز پیام دادم 📲_تو مال منی من بدون تو نمیتونم پاییز. نمیذارم کسی تو رو از من بگیره فورا جواب اومد 📲+دیوونه شدی اسماعیل. این پیاما چیه. مگه کسی میخواد من و از تو بگیره 📲_نه عزیزم کسی غلط می‌کنه این کارو بکنه. خواستم فقط خیالت راحت باشه هوا گرم بود. با استرسی که بهم وارد شده بود گرمتر شد. پنکه رو روشن کردم. رو تختم ولو شدم. چشمامو بستم بلکه خوابم ببره نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 بی‌قرار پاییز شده بودم هر طور شده باید امروز میدیدمش. گوشیمو برداشتمو دوباره بهش پیام دادم _سلام امروز باید ببینمت +چیزی شده؟ اگه ضروری نیست تلفنی بگو _ضروریه خیلی +باشه فقط باید به مامانم بگم _ساعت شش مزار شهدا پاییز قبول کرد همو ببینیم باید از گذشتم بهش میگفتم. موبایلمو ساعت ۵ کوک کردم تا خواب نمونم. با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. عمه رفته بود خونشون. پس از شستن دست و صورتم رفتم تو آشپزخونه. مامانم تازه چای دم کرده بود. یه لیوان چای خوردمو آماده‌ی رفتن شدم. قبل از ساعت ۶ اونجا بودم. ابتدا رفتم سر خاک دایی رضا که تو جبهه سومار شهید شده بود. بعدم رفتم پیش مرتضی. سرگرم مرتضی بودم که پاییز پیام داد. +من دم در مزار شهدام رفتم دنبالش اخه اون مزار مرتضی رو بلد نبود. با پاییز اومدم سرخاک مرتضی. نگاهی به مرتضی انداختمو گفتم _معرفی میکنم پاییز همسر بنده و مرتضی از عجایب نسل سوم پاییز نگاهی به مرتضی انداخت و گفت +البته هنوز همسرش نشدم. فعلا نامزدیم. تا خدا چی بخواد. اخمی کردم و گفتم _تا خدا چی بخواد یعنی چی؟؟ خدا خواسته دیگه. اگه نمیخواست ما اینجا نبودیم. به همراه پاییز میون شهدا قدم زدیم و مو به مو گذشتمو براش گفتم. پاییز از اینکه فهمیده بود من قبلا دخترعممو دوست داشتم یکم نگران شد. من فاطمه رو فراموش کردم که رفتم سراغ پاییز. پاییز لبخند زیبایی زد و گفت _گذشته مهم نیست مهم الانه که باهمیم از صمیم قلب پاییز و دوست داشتم اون قدر که دلم میخواست این دوست داشتن و داد بزنم. بعد از اینکه پاییز و رسوندم خونشون به غلامرضا زنگ زدم و بهش گفتم بابا و عمه چه نقشه‌ای تو سر دارن. بعد از کلی کلنجار رفتن غلامرضا گفت +بهتره هرچه زودتر عقد کنید تا خیال همه راحت شه پیشنهاد داداش غلامرضا بد نبود اما نه من نه پاییز هیچکدوم آمادگی مشترک شدن رو نداشتیم. پاییز ترم اخر دانشگاه بود. و من هم نزدیک امتحاناتم. حسابی درگیر درس بودیم. اما چاره چه بود اینکه اینقدر سریع مراسم عقدمون برگزار شه نیاز به تامل و فکر بیشتری داشت. با عقد من و پاییز متعاقباً مسولیت هامون هم بیشتر میشد که لایمکن الفرار من حکومته. از زیر بار مسولیت نمیشه در رفت. در مورد این پیشنهاد با پاییز صحبت کردم. پاییز هرچند درگیر درساش بود. اما قبول کرد قبل‌از اینکه اتفاقی بیافته مراسم عقدمون رو بگیریم با موافقت بزرگترها و مشورت من و پاییز قرار شد ۸۸/۸/۸ مصادف با میلاد امام رضا علیه‌السلام مراسم عقدمون گرفته شه. تا اون موقع دوماه فرصت داشتیم هم پاییز میتونست جهیزیه ‌شو کامل کنه هم من میتونستم لوازمی رو که لازم دارم خریداری کنم. با موافقت بزرگترها نسبت به تاریخی که انتخاب کرده بودیم. خودمون رو آماده کردیم بر واقعه مهم ازدواج. هرچند من دوست داشتم عقدمون تولد حضرت معصومه و روز دختر باشه اما پیشنهاد پاییز رو که تولد امام رضا بود در اولویت قرار دادم. نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 یک هفته‌ای مونده بود به مراسم عقدمون هرچه به روز موعود نزدیک‌تر میشدیم دلتنگی‌هام بیشتر میشد. از یک طرف وصال یار از یک طرف جدایی از پدر و مادر. دلم برای لحظه لحظه های این خونه تنگ میشه. برای پدر مادرم و گیر دادنهای الکی. اتاق کوچیک چهاردیواری. برای صدا زدن های مامان برای نمازصبح. برای ناصر و شیطنت های برادرانه. دلم برای همشون تنگ میشه. دلم میخواد به گذشته برگردم به روزای خوب درکنار هم بودن. من جدا شدن از خانواده رو بارها تجربه کرده بودم اما نمیدونم چرا این بار حس خوبی ندارم. دلم میخواست شب‌ها مثل بچه‌ها کنار مامان بابا بخوابم. بغلم کنند. نوازشم کنند. خیلی احساس دلتنگی میکردم. یه روز غروب طبق روال همیشه وقتی دلم گرفته بود. رفتم مزار مرتضی. نشستم و یه دل سیر گریه کردم. هروقت از جایی میبُرم تنها پناهم مزار مرتضاست اونجا راحت می‌تونستم گریه کنم. حرف بزنم. درد دل کنم. از مرتضی خواستم برام دعا کنه تا از مسولیت های زندگی به خوبی بربیام. اخه سنی نداشتم همش ۲۱ سالم بود. میترسیدم سختی های زندگی منو از پا دربیاره اما غافل از اینکه خدا همیشه حواسش به من بود و هست. دیگه از مریم خبری نشد. یعنی دیگه هیچوقت ندیدمش. بین خانواده ما و عمه مریم رابطه ها سرد و سردتر شد. تصمیم گرفتم دوستامو از جریان عقدم باخبر کنم. همون طور که حدس میزدم. همشون بلااستثنا از این خبر خوشحال شدند. و برام آرزوی خوشبختی کردند. سعید، نیما، مهرداد، علیرضا، مصطفی، صالح عارف زاده از دسته دوستانی بودند که وقتی خبر ازدواجمو شنیدند از شوقی که داشتند بالا پایین میپریدند. سعید وقتی خبر ازدواجمو شنید محکم بغلم کرد و گفت +تو زیباترین و مهربونترین دامادی هستی که تا حالا دیدم. برات آرزوی بهترین ها رو میکنم اسماعیل من که دلم از قبل بخاطر دوری پدر مادرم گرفته بود. تو بغل سعید شروع کردم گریه کردن. سعید مات و مبهوت نگام کرد و پرسید +چی شده آقا داماد چرا گریه میکنی نکنه.... _نه چیزی نیست حس دلتنگی بود که از گوشه‌ی چشمم سرازیر شد اون روز با سعید خیابون های زاهدان رو چرخ زدیم. سعید هر از گاهی از باب اینکه سر به سرم بذاره صدای ضبط ماشین شو زیاد میکرد. و‌ من آهنگشو قطع میکردم. یاد طرزجان افتادم یاد شبی که به سعید پناه دادم یاد ناصر و مومنی یاد همشون بخیر یه روز قبل از مراسم رفتم حوزه با تک تک دوستام خداحافظی کردم. شبش خیلی حالم بد بود. من با گوشه گوشه‌ی اینجا خاطره دارم. چطور میتونم فراموششون کنم. اون شب مهرداد، علیرضا رضوانی، علیرضا ترقویی و مصطفی یوسفی برای اینکه حالم خوب شه سنگ تموم گذاشتن. طفلی ها تموم سعیشون رو کردند حالم بهتر شه فایده نداشت که نداشت. و من همچنان گریه میکردم. مهرداد از باب مزاح گفت +یکی اسماعیلو از جلو چشام دور کنه الان بلند میشم شل و پلش میکنم. یکی نیست بگه تو که اینقدر دلنازکی بیخود میکنی زن میستونی با این لحن مهرداد ناخواسته خندم گرفت با خندیدنم همه بچه‌ها شروع کردن به دست و صوت و جیغ کشیدن. اون قدر سر و صداشون زیاد بود. که از اتاقای بغل اومدند گفتند +چه خبره عروسیه؟؟ علیرضا ترقویی با ذوق خاصی گفت +بععععععله عروسیه آقا داماد هم ایشونند اشاره کرد به من و صورتمو بوسید. طرفی که شاکی شده بود اومد تو اتاق و گفت +راست میگن اسماعیل تو میخوای داماد شی؟ با لبخندی که رو لبم بود گفتم _اگه شما اجازه بدی +مبارک باشه چه بی‌خبر؟ _قشنگیش اینه بی‌خبر عاشق شی +بهرحال مبارک باشه ان‌شاءالله خوشبخت شی با رفتن اون آقا منم وسایلمو جمع کردم که برم خونه خیر سرم فرداشب عقدمه و من هنوز آرایشگاه نرفتم. نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 زنگ زدم آژانس بیاد دنبالم موقع رفتن به دوستام گفتم _فرداشب منتظرتونم و تاکید کردم حتما بیاین. مصطفی گفت +تو اینقدر عزیزی که قبل از تو ما تو مهمونی هستیم. با یه بوسی که برای بچه ها فرستادم ازشون خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. سر راه یه لوازم ورزشی نگه داشتمو یه توپ والیبال گرفتم که فردا علاوه بر سرویس طلایی که برای پاییز خریدم این توپ والیبال رو هم هدیه بدم. آخه توپ والیبال باعث آشنایی من و پاییز شده بود. و من خودمو مدیون تمام توپ‌های والیبال میدونستم. وقتی وارد خونه شدم مامان و بابا و ناصر و سارا و احمد داخل خونه بودند. خونه‌ی پدری که فقط یه امشب رو مهمون اونجام. دلم دوباره گرفت. بغض شدیدی رو تو گلوم احساس کردم. وارد هال شدم. دلم نمی‌خواست مامان و بابا اشکامو ببینند. با یه احوالپرسی مختصر وارد اتاقم شدم و سرمو گذاشتم رو میز و هق هق گریه هام بلند شد. احمد و ناصر وارد اتاقم شدند. ناصر شونمو گرفت و گفت +چرا گریه میکنی آقا داماد؟ تو که باید خوشحال باشی. گریه نکن مامان ناراحت میشه. با صدای احمد که پرسید +چی شده و چرا گریه میکنی مامان و بابا و سارا اومدند تو اتاق بابا گفت +اتفاقی افتاده اسماعیل؟؟ کسی چیزی گفته با صدای لرزون گفتم _نه چیزی نیست فقط کمی دلم گرفته درست میشه مامان که ناراحتی از عمق چشماش فهمیده میشد. و اگه جاش بود خودش یه دنیا گریه داشت گفت +اگه پاییز بفهمه داری گریه میکنی ممکنه فکر کنه دوسش نداری این جوری خیلی بد میشه با حرفای مامان و بابا یکم آروم شدم. بابا گفت +بیا از اتاقت بیرون میخایم شام بخوریم _چشم شما برید من میام همه رفتن بیرون. ناصر میخواست بره بیرون که گفتم _تو بمون ناصر ناصر در اتاق و بست و گفت +کاری داری اسماعیل؟ همون طور که اشکام از گوشه چشمم میومد گفتم _خوب گوش کن داداشی جون تو و مامان مواظبش باش. حواستم به بابا باشه سنی ازش گذشته. اگه حرفی زدند به دل نگیر. بعد از من تو فقط خونه‌ای. من شاید دیگه فرصت نکنم مثل قبل به مامان بابا برسم. ولی تو مواظبشون باش. ناصر که ناراحتی از لبخند رو لبش فهمیده میشد گفت +خیالت راحت باشه داداش. حواسم هست ناصر و محکم بغل گرفتم. گریه هام شدت گرفت. _دلم برات تنگ میشه ناصر ناصر که بغض کرده بود ولی از اون مردایی بود که بغضشو میخورد. +منم دلم برات تنگ میشه اسماعیل. برای تمام خاطرات تلخ و شیرینی که تو این خونه داشتیم. ان‌شاالله خوشبخت شی داداشی _ممنون ان‌شاالله نوبت تو ناصر اخمی کرد و گفت +عه زبونتو گاز بگیر خدانکنه هردو خندیدیم صدای مامان که داشت میگفت +شام سرد شد چرا نمیاین ما رو از اتاق بیرون کشوند نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 من و‌ ناصر وارد هال شدیم احمد یکم خودشو جمع و جور کرد و گفت +بیا کنار من بشین آقا داماد بعد از خوردن شام رفتم تو اتاقم گوشیمو برداشتم و به پاییز پیام دادم. _سلام عروس خانم برای فردا چند تا سفارش داشتم اگه انجام بدی ممنون میشم +بفرمایید آقا داماد گوش میکنم _لطفا اگه تونستید زیارت عاشورا به همراه حدیث کسا و زیارت آل‌یاسین بخون، منم میخونم، ثوابشو هدیه میکنیم به ساحت امام زمان عجل‌الله تعالی فرجه. سر سفره عقدمون دوتا قرآن بذار یکی برای من یکی برای تو. از تربت کربلا که تازه آوردی بذار سر سفره لازم میشه. پاییز بدون هیچ درنگی گفت +چشم آقا داماد. و اما سفارش‌های من: لطفاً کت شلوار مشکی با بلوز سفید بپوش، یه گل قرمز هم بذار تو جیب کتت و تا میتونی به لباست عطر بزن. دلم میخواد وقتی وارد اتاق میشی بوی عطرت زودتر از خودت به من برسه. اون شب یکم دیر خوابیدم تموم فکر و ذهنم فرداشب شده بود. و خدا خدا میکردم اتفاقی نیافته. صبح روز بعد با اینکه دیر خوابیده بودم زود از خواب بیدار شدم. بعد از خوردن صبحانه به همراه ناصر آرایشگاه رفتم. و بعد از اون دوش گرفتم تا یکم سرحال بیام. ساعت‌ها پشت سرهم میگذشت و من یه حال عجیبی داشتم. یه حال وصف نشدنی. اون شب همه دوستام اومده بودند. به جز نیما که پیام تبریکشو فرستاده بود‌. قبل از رفتن نگاهی به خونه‌ی پدری انداختم، به قاب عکساش، به اتاق کوچیکم، به خاطراتی که تو این خونه داشتم. زیرلب گفتم _خداحافظ خانه‌ی پدری بعد از شش هفت ماه انتظار بالاخره خودمو کنار پاییز دیدم _چقدر شبیه فرشته‌ها شدی خانمی پاییز لبخندی زد و گفت +تو هم خوشتیپ شدی اسماعیل چه حس قشنگیه اونی که دوسش داری به اسم کوچیک صدات کنه. عاقد شروع کرد به خطبه خواندن. صدای عاقد اون لحظه برای من بهترین صدا بود که میتونستم بشنوم. پاییز همون طور مشغول خواندن قرآن بود. و من هر از گاهی نگاهم رو به سمتش سوق میدادم و‌ ته دلم خدا رو بابت همه چی شکر میکردم. عاقد خوند و خوند و پاییز همچنان سکوت میکرد و سکوت. و این بین من بودم که تو دلم حرارت عشق پاییز شعله میکشید. بالاخره پاییز با توکل بر خدا و اجازه پدر مادرش و کل فک و فامیلش بله رو گفت. با بله گفتن پاییز عاقد خطاب به من گفت +جناب آقای اسماعیل صادقی فرزند ابراهیم آیا بنده...... حاج آقا مشغول خواندن خطبه بود که صدای اس‌ام‌اس گوشیم بلند شد. نگاهی به گوشیم انداختم. یه شماره ناشناس بود. +خوشبخت بشی با عشقت بی‌معرفت نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 🍄 (آخر) نگاهی به پاییز انداختم و نگاهی به صفحه موبایلم. گیج شده بودم. این شماره مال کی میتونه باشه. از عاقد فقط صداش بود که تو گوشم وز وز میکرد. ناخواسته برگشتم به زمان ماضی. همه اتفاقات مثل تصویر رو پرده سینما از ذهنم عبور کرد. اما من باید همین جا همه چی چال میکردم. صدای مامان که میگفت +اسماعیل، اسماعیل پسرم من و به خودم رسوند _.....ج ج جانم مامان +حاج آقا با شما کار دارند پسرم نگاهی به پاییز انداختم پاییز داشت نگام میکرد +چیزی شده اسماعیل؟؟ _نه عزیزم چیزی نیست لبخندی زدم و به حاج‌آقا گفتم _بیزحمت یه بار دیگه خطبه رو بخونید +جناب آقای اسماعیل صادقی آیا به بنده وکالت میدهید شما را به عقد دائم دوشیزه‌ی محترمه‌ی مکرمه‌ی منوره سرکار خانم پاییز صفوی با مهریه‌ای که از قبل تعیین شده، دربیاورم تو دلم برای همه‌ی اونایی که التماس دعا گفته بودند. دعا کردم قرآن و بستم و نگاهی به پاییز انداختم و گفتم _با اجازه‌ی امام زمان عجل الله .... بله ____ ____ محمدمهدی که جذب صحبتام شده بود به پشتی صندلی تکیه داد و گفت +چه سرگذشت جالبی داشتی اسماعیل نگاهی به ساعتم انداختم تقریباً سه ساعت حرف زده بودم. به محمدمهدی گفتم _حسابی خستت کردم +نه عزیزم چه حرفیه خیلی هم خوش گذشت. صدای اذان مغرب و عشاء بلند شد و من و محمدمهدی برای اقامه‌ی نماز به حرم حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها رفتیم. ••سرگذشت افراد موجود در داستان•• دخترعمه چند سال بعد از ازدواج من به خونه بخت رفت و حمل اول سه قلو آورد. مصطفی دو سال بعد از من ازدواج کرد و الان دوتا پسر داره. مهرداد و علیرضا رضوانی به طور اتفاقی تو یه شب به خونه بخت رفتند. عروسی مهرداد با عقد علیرضا یه شب بود که من به دلایلی نتونستم تو مراسم هیچ کدوم شرکت کنم. اما مهرداد یه دختر داره و علیرضا دو پسر سعید بعد از اینکه از ماندانا(خواهرزادم) جواب رد شنید به ترکیه رفت و دیگه هم خبری ازش نشد. نیما بعد از اینکه نتونست خانواده‌شو نسبت به ازدواج با معشوقش متقاعد کنه خودکشی کرد. و متاسفانه به زندگی قشنگش پایان داد. وقتی خبر خودکشی نیما رو شنیدم سر کلاس درس بودم بی‌اختیار سرمو گذاشتم رو میز و زدم زیر گریه. نیمای مهربون بخاطر خودخواهی های پدر مادرش به زندگیش خاتمه داد. ناصر هیچوقت عاشق نشد. چون میگفت عشق فقط تو داستانا پیدا میشه تا اینکه بالاخره با یه دختر از دیار کرمان قرار ازدواج گذاشت و ان‌شاءالله سوم همین مرداد عروسیشونه. یاعلی ۹۷/۴/۱۱ ⭕️پایان⭕️ نویسنده؛ آقای اسماعیل صادقی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕