eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.7هزار دنبال‌کننده
880 عکس
642 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
☁️⃟🍓▹ · ·♡🌼🌨♡ یاخدا چقد ریزش داشتیم. 🤦‍♀ متقابله ها منم لف میدم. 「🥺」 ☁️⃟🍓▹ · – · – · – · 𖥸 · – · – · – ·
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 ازپله ها پایین آمد وبه آشپزخانه رفت.عاطفه خانم و عالیه پشت به علی روی صندلی نشسته اند و عاطفه خانم آرام اشک میریزد.علی جلو رفت واز پشت مادرش رادرآغوش گرفت:مامان خوشگلم... عاطفه خانم هول برمیگردد واشکهایش راپاک میکند:کِی اومدی؟ _چراگریه میکنی فدات شم؟ +چیزی نیست.کجامیری؟ _حسین میاد دنبالم بریم هیئت.نماز رو جماعت میخونیم بعدمیایم. +باشه برو.خدابه همرات. خم میشود وپیشانی مادرش رامیبوسد:فعلا خدافظ. عالیه:خدافظ داداش. برمیگردد ازآشپزخانه خارج شود که عاطفه خانم صدایش میزند:علی... می ایستد وبه پشت سرش نگاه میکند:جانم؟ +دختر حاج رضا(دوست پدرم)یاس رو میشناسی؟ حدس میزند چرااین سوال را میپرسد:چطور؟ +بابابات صحبت کردم.زنگ بزنیم بهشون اگه اجازه دادن برات بریم خواستگاری. چشمانش راعصبی روی هم فشرد:مامانـــ...من زن نمیخوام..من موندنی نیستم.. عاطفه خانم عصبی ازجایش برخاست:یعنی چی موندنی نیستم؟تو...لااله الله.. عالیه بلند شد وگفت:مامان جونم آروم باش.علی برو خواهش میکنم. _خدافظ ازخانه خارج شد.پراید حسین جلوی درپارک شده بود. درکمک راننده راباز کردو نشست. _سلام. +علیک سلام.چته باز تو؟بایه مَن عسلم نمیشه خوردت. _مامان برام نقشه داره. +چه نقشه ای؟ _میخواد برام زن بگیره. بلند خندید:خب؟ _خــــــــــــب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 _خب؟؟؟؟؟؟ +خب مگه بده زن بگیری یکم آدم شی؟ وپشت بندش خندید. _حسین توواقعا نمیفهمی؟ باخنده:چیو؟ _نع مث اینکه واقعا نمیفهمی.میخوان برای من زن بگیرن که ازسوریه رفتن منصرفم کنن. حسین بدون اینکه چیزی بگوید ماشین راروشن کردوبه راه افتاد. +حالاکی هست؟ _دخترحاج رضا. +حاج رضای خودمون؟؟ _آره. +چی بگم؟! _هیچی نگو.فقط فکرکن من چجوری دربرم ازاین زن گرفتن زوری. 🌷🌷🌷🌷🌷 _السلام علیکم والرحمةالله وبرکاتوه..الله اکبر،الله اکبر‌،الله اکبر..به حسین دست داد:قبول باشه. +قبول حق. تسبیحات حضرت زهراراگفتند.علی ازجایش برخاست و به طرف حاح آقا حسینی رفت:قبول باشه حاجی. ±قبول حق باشه پسرم. کنارحاج آقا نشست:حاجی میشه یه استخاره برام بگیری؟ ±چیزی شده خدایی نکرده؟ _شماکه ازقضیه سوریه رفتنم خبرداری.. ±خب _مامان راضی نمیشه که هیچ...میخواد برام زن بگیره پاگیرم کنه.. حاج آقالبخندی زد:خب؟ _حاجی من فقط۲۲سالمه. ±به سن نیست که علی جان.شماماشاالله هم فهمیده ای،هم باحُجب وحیاوسربه زیر.ازدواجم نصف دینوکامل میکنه. _حاجی من موندنی نیستم.نمیخوام زن بگیرم که اونم پاسوز من شه.من هرجورشده میرم،به دلمم افتاده که اگه برم،شهیدمیشم...البته اگه لیاقتشوداشته باشم... ±ان شاالله.نمیدونم..چی بگم؟!حالااستخاره برای چی میخوای؟ _میخوام ببینم به صلاحمه رفتنم اصن؟گیج شدم خودمم.اگه به صلاحمه چراقسمت نمیشه برم..اگه نیست..چراخدا انداخت تودلمـ.. ±باشه..چندلحظه ای سکوت کردوگفت:خوب اومد... حیرت زده گفت:واقعا حاجی؟ ±واقعا. علی لبخندی زد:ممنونم.ممنون حاجی. ±خواهش میکنم.ان شاالله کارت درست شه. -ان شاالله بعدازخداحافظی،باحسین به سمت خانه راه افتادند.حسین،علی را دم در پیاده کردورفت. کلید راچرخاندووارد شد:سلام. عاطفه خانم،آقامحمدوعالیه درآشپزخانه بودند.جواب سلامش رادادند. به طبقه بالامیرود وبعدازتعویض لباسها به طبقه پایین برمیگردد.واردآشپزخانه میشود. _امروز...حاجی یه استخاره برام گرفت... آقا محمد:برای چی؟ _براسوریه...خوب اومد... عاطفه خانم عصبی میگوید:علی قرار بوددیگه اسمشونیاری. _مامان...آخه چرا راضی نمیشی؟ +چون میدونم تواونجا نمیتونی طاقت بیاری. _شماازکجامیدونی؟ آقا محمد:علی...بسه..خانم شمام ولش کن..بشینین شامتونوبخورین..بعدادرموردش صحبت میکنیم. پشت میزنشستندوعاطفه خانم غذاراآورد.... -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 علی قاشق اول رادردهانش گذاشت که عاطفه خانم گفت:آقامحمدشماره حاج رضا رو گرفتی؟ غذادر گلوی علی پریدکه عالیه سریع لیوان آبی یه دستش دادوعلی لیوان راسرکشید. آقامحمد:آروم بخورعلی...بله.شماره رو گرفتم.الان زنگ میزنیم بهشون؟ علی عصبی گفت:شمابرای کی میخواین زن بگیرین؟ عالیه:خب معلومه.تو. _اگه برای منه،چرااصن رضایت خودم مهم نیس؟من زن نمیخوام.لطفاتمومش کنید. عاطفه خانم:یاس دخترخوبیه.اگه زودنجنبیم ازدستمون میره ها. _بره مادرمن. آقامحمد:یه جلسه میریم حالااگه اجازه دادن.شاید خوشت اومدازش. _بابا.....من کلازن نمیخوام.من موندنی نیستم.نمیخوام یه دختر پاسوزمن شه. عاطفه خانم:علی من نمیذارم بری.بیخودی این حرفارونزن.زنم نگیری سوریه ام نمیری.این فکروازذهنت بندازبیرون. علی ازروی صندلی بلندشد:ممنون شب بخیر. عاطفه خانم:توکه چیزی نخوردی. _ممنون.صرف شد.شب خوش. +شب بخیر. ازپله هابالابه اتاقش رفت.روی صندلی نشست ودفترش رابازکردوروی عدد سی ویک خط کشید. زیرلب گفت:خدایاخودت ختم بخیرش کن.وآرام آرام شروع کردبه خواندن:ما نمک خورده عشقیم"به زینب سوگند"پاسبانان دمشقیم"به زینب سوگند" ..... -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 +برای امشب قرار خواستگاری گذاشتیم. عصبی گفت:چی؟؟؟؟مامااان... +مامانو.... _من امشب هیچ جانمیام. +تو...لااله الله.. _من زیر بارحرف زور نمیرم مامان جان.من آخرش میرم سوریه.حالاشماببین. +اگه من گذاشتم برو. 🌷🌷🌷 بازورِخانواده شب برای خواستگاری حاضر شد.پیراهن سفید باکت و شلوار مشکی پوشید.سرراهشان دسته گل و شیرینی هم خریدندوبه خانه حاج رضا رفتند.یاس۲۰سال دارد.یک خواهر به نام یاسمن۱۸ساله و یک برادر به نام یاسین۱۱ساله دارد.دربازشد.اول آقامحمدوعاطفه خانم واردشدند وپشت سرشان علی وعالیه.علی باهمه سلام وعلیک کردودسته گل رابه دست یاس داد.باتعارف پدرومادر یاس به طرف مبل رفتندونشستند.بعدازآوردن چای وصحبت های اولیه قرار شد علی ویاس باهم صحبت کنند.علی ازروی مبل برخاست وبه دنبال یاس به اتاقش رفت.یاس روی صندلی نشست وتعارف کردکه علی روی تخت بنشیند.بعدازچنددقیقه سکوت علی شروع کرد:خانم محمدی... +بله؟ _من ...به اصرار خانواده الان اینجام...ینی...سوء تفاهم نشه خدایی نکرد..نه اینکه شمامشکلی داشته باشید،ولی من کلانمیخوام ازدواج کنم..من..میخوام برم سوریه...خودم میدونم موندنی نیستم.نمیخوام شماهم پاسوز خودم بکنم...راستش...مامان به فکرزن گرفتن برام افتاده تادست و پامو ببنده که دیگه نرم جنگ.. یاس سرش راتکان داد:میفهمم چی میگید.هرکمکی ازدستم بربیاد انجام میدم.راستش منم اصلا قصد ازدواج ندارم،پدرومادرم خیلی اصرار دارن. _خوبه. +من خودم میدونم چی بگم به خانواده.خیالتون راحت باشه.ان شااالله موفق باشید. _ممنون. ازاتاق بیرون آمدند.عاطفه خانم:چیشد؟دهنموموشیرین کنیم؟ یاس زیرلب بسم اللهی گفت:راستش منو علی آقابه تفاهم نرسیدیم. لبخندروی صورت همه خشک شد.عاطفه خانم ناراحت گفت:آخه...چرا؟؟ موبایل علی که درجیبش بودزنگ خورد.عکس حسین روی صفحه نقش بست.ببخشیدی گفت و ازخانه خارج شدوبه حیاط رفت. _بله؟ +سلام _سلام. +خوبی؟ _نمیدونم.واقعا نمیدونم. +چیشده؟ _خونه حاج رضاییم. +خواستگاری؟؟؟ _آره. +چرابهم نگفته بودی؟ _حسین اصن حوصله ندارم بعدابهت زنگ میزنم. +یلحظه صب کن بینم.چیشد؟بادابادا؟ _نه.بادختره حرف زدم.بهش گفتم همه چیو.مث اینکه اونم راضی نبود.....تو.....چیکارداشتی زنگ زدی؟ +علی،،،نتونستم رودرو بهت بگم،،،کارام درست شده،،،میرم سوریه.... علی بابهت پرسید:چی؟؟؟؟ +نمیدونم برم؟؟یاوایسم باهم بریم؟؟؟ _برو....خدابه همرات...فعلا... +علی تروخداناراحت نشو...علی... علی تماس راقطع کرد... -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 +برای امشب قرار خواستگاری گذاشتیم. عصبی گفت:چی؟؟؟؟مامااان... +مامانو.... _من امشب هیچ جانمیام. +تو...لااله الله.. _من زیر بارحرف زور نمیرم مامان جان.من آخرش میرم سوریه.حالاشماببین. +اگه من گذاشتم برو. 🌷🌷🌷 بازورِخانواده شب برای خواستگاری حاضر شد.پیراهن سفید باکت و شلوار مشکی پوشید.سرراهشان دسته گل و شیرینی هم خریدندوبه خانه حاج رضا رفتند.یاس۲۰سال دارد.یک خواهر به نام یاسمن۱۸ساله و یک برادر به نام یاسین۱۱ساله دارد.دربازشد.اول آقامحمدوعاطفه خانم واردشدند وپشت سرشان علی وعالیه.علی باهمه سلام وعلیک کردودسته گل رابه دست یاس داد.باتعارف پدرومادر یاس به طرف مبل رفتندونشستند.بعدازآوردن چای وصحبت های اولیه قرار شد علی ویاس باهم صحبت کنند.علی ازروی مبل برخاست وبه دنبال یاس به اتاقش رفت.یاس روی صندلی نشست وتعارف کردکه علی روی تخت بنشیند.بعدازچنددقیقه سکوت علی شروع کرد:خانم محمدی... +بله؟ _من ...به اصرار خانواده الان اینجام...ینی...سوء تفاهم نشه خدایی نکرد..نه اینکه شمامشکلی داشته باشید،ولی من کلانمیخوام ازدواج کنم..من..میخوام برم سوریه...خودم میدونم موندنی نیستم.نمیخوام شماهم پاسوز خودم بکنم...راستش...مامان به فکرزن گرفتن برام افتاده تادست و پامو ببنده که دیگه نرم جنگ.. یاس سرش راتکان داد:میفهمم چی میگید.هرکمکی ازدستم بربیاد انجام میدم.راستش منم اصلا قصد ازدواج ندارم،پدرومادرم خیلی اصرار دارن. _خوبه. +من خودم میدونم چی بگم به خانواده.خیالتون راحت باشه.ان شااالله موفق باشید. _ممنون. ازاتاق بیرون آمدند.عاطفه خانم:چیشد؟دهنموموشیرین کنیم؟ یاس زیرلب بسم اللهی گفت:راستش منو علی آقابه تفاهم نرسیدیم. لبخندروی صورت همه خشک شد.عاطفه خانم ناراحت گفت:آخه...چرا؟؟ موبایل علی که درجیبش بودزنگ خورد.عکس حسین روی صفحه نقش بست.ببخشیدی گفت و ازخانه خارج شدوبه حیاط رفت. _بله؟ +سلام _سلام. +خوبی؟ _نمیدونم.واقعا نمیدونم. +چیشده؟ _خونه حاج رضاییم. +خواستگاری؟؟؟ _آره. +چرابهم نگفته بودی؟ _حسین اصن حوصله ندارم بعدابهت زنگ میزنم. +یلحظه صب کن بینم.چیشد؟بادابادا؟ _نه.بادختره حرف زدم.بهش گفتم همه چیو.مث اینکه اونم راضی نبود.....تو.....چیکارداشتی زنگ زدی؟ +علی،،،نتونستم رودرو بهت بگم،،،کارام درست شده،،،میرم سوریه.... علی بابهت پرسید:چی؟؟؟؟ +نمیدونم برم؟؟یاوایسم باهم بریم؟؟؟ _برو....خدابه همرات...فعلا... +علی تروخداناراحت نشو...علی... علی تماس راقطع کرد... -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 وارد خانه شدند. علی:دیدی مامان جان خوددختره ام نمیخواست؟ عاطفه خانم عصبی دست هایش رادرهواتکان داد:خُبه،خُبه...معلوم نیس چی گفتی به دختره که اون حرفاروزد. -خودش راضی نبود. +آره منم گوشام مخملیه. علی شانه ای بالاانداخت:شب بخیر. ازپله ها بالا وبه اتاقش رفت.کُتش راازتن درآوردوروی صندلی انداخت وخودش روی تخت خوابید.به سقف خیره شدوزمزمه کرد:یه روز دیگه ام بیهوده گڋشت... به این فکرمیکردکه اگر حسین برود حتما ازغصه دق میکند.دراین فکربودکه به خواب رفت... 🌷 روی صندلی روبروی عالیه نشست:آبجی ماچطوره؟ عالیه دلخور گفت:شماکه چن وقته مازوکلافراموش کردی.تمام فکر وذکرت شده اجازه گرفتن برای سوریه.پوزخندی زدوادامه داد:یه سلامم بزوربهم میدی.یه نمیپرسی چمه وچراچن روزه توخودمم.همه داداش دارن ماام داداش داریم. وازروی صندلی برخاست وازآشپزخانه خارج شد. _عالیه...وایساببینم...عالیه...حداقل بیاصُبونتو بخور. (عاطفه خانم با اقا محمدبه خرید رفته اند) علی ازاشپزخانه خارج شد.عالیه روی مبل نشستع وبه صفحه تلوزیون خیره شده.کنارش نشست:آبجی جونم...چیشده؟چراچن روزه توخودتی؟ عالیه بدون اینکه نگاهش راازصفحه تلوریون بگیرد گفت:پاشو برو.الان دیگه فایده نداره.خودم گفتم دیگه لازم نکرده بپرسی. _آبجی...ببخشید..خودتم میدونی که چن وقته چقد فکرم درگیره. +پاشوبرواونورعلی.تافرداشبم بشینی اینجا باهات حرف نمیزنم. علی باحالت بامزه ای گفت:خب الان که داری باهام حرف میزنی. عالیه خنده اش گرفت.ولی بزور خودش رانگع داشت تانخندد:الانم بزورباهات حرف میزنم.پاشوبرودارم فیلم نگامیکنم. _خب چیکار کنم دوست شی؟چطوری جبران کنم؟ +جبران نمیشه پاشوبرو. _اصن پاشوبریم برات پاستیل بخرم.وپشت بندش آرام خندید. عالیه اخم کردوبامشت به بازوی علی زد:خیلی....وبااخم سرش رابرگرداند. _عالیه جانم...چیشده؟کسی مزاحمت شده؟ سرش رابه علامت نه تکان داد. _پس چی؟بگوخودت. +میگم قهرم تومیگی بگو؟ _ای باباعالیه... +نمیگم _هعی...باشه...وبلندشدوبه طرف اشپزخانه رفت.عالیه متعجب به اونگاهی انداخت.همیشه وقتی خودش رابرای علی لوس میکردعلی راضی نمیشد تا عالیه دوست نمیشد.ازروی مبل بلندشدوبه آشپزخانه رفت.علی روی صندلی پشت میزنشسته وبه گوشع ای خیره شده.جلورفت و سرجای قبلی اش نشست:زود،تند،سریع بگوچیشده. علی لبخند موزیانه ای زد:توکه قهربودی. +اڋیت نکن.آشتی.حالابگوچیشده! _حسین داره میره. +سوریه؟ _آره هردوناراحت بع میزخیره شده بودند.عالیه ازیک طرف دوست داشت علی برود وازطرفی دوست نداشت برود.... -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 کنارامیر(همسرعطیه)نشست:باباعطیه شمایچیزی بگید به مامان. عطیه ناراحت به علی زُل زد:ببین داداش من....مامانم حق داره خو...اولاکه تنهاپسرشی..دومامامان خیلی تورودوست داره. _نمیدونم دیگه چی بگم به مامان. زهرا(دختر۵ساله عطیه)به طرف علی رفت و روی پاهایش نشست:دایی...میخای بِلی چوجا؟ علی لحنش رابچه گانع کرد:میخام بِلَم بادشمنابجنگم. +دیگه بَل نمیگَلدی؟ _چرادایی جون.معلوم نیست بگردم..شاید برگردم شاید برنگردم. زهراسرش راکج کرد:پس من بامامان جون حَلف میزنم.میگم بذاله بلی. علی لُپ زهرارابوسید:فدای توبشم من.مرسی قربونت بشم. زهرالحنش رالوس کرد:نمیخات فدای من شی.فدای این آقاهه شو. وبادستش عکسی که از""مقام معظم دلبری❣️""به دیوار زده بودندرانشان داد. علی دوباره گونه زهرارابوسید:چشم.چشم.فدای این آقاهه میشم. +آفلین. امیرنگاهی به علی انداخت:چراولش نمیکنی؟ _چیو؟ +سوریه رفتنو. _امیرتودیگه جرااین حرفو میزنی؟توکه میدونی من حاضرم تمام زندگیمو ول کنم برم سوریه. +من میدونم توچقد دوست داری بری.ولی وقتی مامان نمیذاره. _بالاخره راضیش میکنم. +اگه نشد؟ _تاحد توانم تلاش میکنم..اگع نشد...روحرفش حرف نمیزنم و نمیرم...ولی خودت خوب میدونی بدون سوریه نمیتونم زنده بمونم... -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
پـٰایـٰان‌فعالیت‌امشب...🌚 *...شبتۅن‌مهدوۍ *...عشقتۅن‌حیدرۍ *...‌غیرتتۅن‌علـۅۍ *...حجـٰاب‌تۅن‌فاطمۍ *...نفستۅن‌حیدرۍ *...زندگیتۅن‌شهـدایۍ یاعلۍ‌مدد @romane_mazhaby