هیچ شبی، پایان زندگی نیست. از ورای هر شب، دوباره خورشید طلوع میکند و بشارت صبحی دیگر میدهد. این یعنی امید هرگز نمیمیرد. امیدت روز افزون و شبت بخیر
گاهى شب بخیر انتظار دست پدر و مادریست که چراغ اتاقمان را خاموش کنند. گاهى همین شیرینىهاى کوچک تمام شبهایمان را بخیر میکند. شب بخیر
شبها آرامشی دارند
از جنــس خدا♡
پروردگارت همواره با تو
همراه اسـت،امشب از
همان شب هایست♡
کہ برایت یک شب بخیر
خدایی آرزو کردم
شبتون بخیر
جایی که خدا نقطه گذاشت
علامت سوال نزار....
الهی هر آنچه تو خواهی....
شبتــون بخـیر🌙
شبتون به زیبایی بین الحرمین 📿❣
التماس دعا دارم ازتون یا علی ....🔸
🌹مواظب مهربونیاتون باشین رفقا...🌹
🔴..پایان فعالیت امروز کانال..🔴
اعضای جدیدمون خیلی خوش اومدین ✨😍❤️
اعضای قدیمی مون تاج سرین❤️🥰☺️
مرسی که هستین
⛓لف نده رفیق بمونی قشنگ تره ..⛓
❤️💫شروع هفته تون بینظیر
⚪️💫روزگارتون پراز امیـد
❤️💫دنیاتون پراز محبت
⚪️💫رزق تون پراز برکـت
❤️💫لحظه هاتون پراز شادی
⚪️💫عشق هاتون پراز پاکی و
❤️💫زندگیتون پراز آرامش باشه
⚪️💫اولین روز از هفته ی تابستونتون
❤️💫پر از سلامتی
#ظهرت_بخیر_رفیق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه ندارم من به زندگی میلی 😭💔 عمه نگاهم کن عوض شدم خیلی
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌#قسمت۱۲۹
لحن نگرانش در گوشم نشست..
و پیش از آنکه او حرفی بزند، با دلواپسی پاپیچش شدم
_چه خبر شده مصطفی؟ حالتون خوبه؟
ابوالفضل خوبه؟
و نمیدانستم این انفجار تنها #رمزشروع عملیات بوده و تکفیریها به کوچه های زینبیه حمله کرده اند که پشت تلفن به نفس نفس افتاد
_الان ما از حرم اومدیم بیرون، ٢٠٠ متری حرم یه ماشین منفجر شده، تکفیری ها به درمانگاه و بیمارستان زینبیه حمله کردن!
ترس تنهایی ما نفسش را گرفته بود...
و انگار میترسید دیگر دستش به من نرسد..
که مظلومانه التماسم میکرد
_زینب جان! هر کسی در زد، در رو باز نکنید! یا من یا ابوالفضل الان میایم خونه!
ضربان صدایش جام وحشت را در جانم پیمانه کرد..
و دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برگردد که من دیگر تحمل ترس و تنهایی را نداشتم...
کنار مادرش روی مبل کز کرده بودم، نمیخواستم به او حرفی بزنم..
و میشنیدم رگبار گلوله هر لحظه به خانه نزدیکتر میشود..
که شالم را به سرم پیچیدم و برای او بهانه آوردم
_شاید الان مصطفی بیاد بخوایم بریم حرم!
و به همین بهانه روسری بلندش را برایش آوردم..
تا اگر تکفیری ها وارد خانه شدند #حجابمان کامل باشد که دلم نمیخواست حتی سر بریده ام بی حجاب به دستشان بیفتد!..
دیگر نه فقط قلبم که تمام بدنم از ترس میتپید..و از همین راه دور تپش قلب مصطفی و ابوالفضل را حس میکردم...
که کسی با #لگد به در خانه زد..
و دنیا را برایم به آخر رساند.فریادشان را از پشت در میشنیدم که تهدید میکردند در را باز کنیم،...
بدنم رعشه گرفته و راهی برای فرار نبود که زیر لب اشهدم را خواندم...
و دست پیرزن را...
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌#قسمت۱۳۰
دست پیرزن را گرفتم و میکشیدم..
بلکه در اتاقی پنهان
شویم و نانجیب #امان_نمیداد که دیگر نه با لگد بلکه در فلزی خانه را به گلوله بست و قفل را از جا کَند...
ما میان اتاق خشکمان زده و آنها #وحشیانه به داخل خانه #حمله کردند که فقط فرصت کردیم کنج اتاق به تن سرد دیوار پناه ببریم..
و تنها از ترس جیغ میزدیم...
چشمانم طوری سیاهی میرفت که نمیدیدم چند نفر هستند..
و فقط میدیدم مثل #حیوان به سمتمان حمله میکنند که دیگر به مرگم راضی شدم...
مادر مصطفی بی اختیار ضجه میزد..تا کسی نجاتمان دهد و این گریه ها به گوش کسی نمیرسید..
که صدای تیراندازی از خانه های اطراف همه شنیده میشد..
و آتش به دامن همه مردم زینبیه افتاده بود....
دیگر روح از بدنم رفته بود،..
تنم یخ کرده و انگار قلبم در سینه مصطفی میتپید..
که ترسم را حس کرد و دوباره زنگ زد...
نام و تصویر زیبایش را که روی گوشی دیدم دلم برای گرمای آغوشش پرید..
و مقابل #نگاه_نجس آنها به گریه افتادم.
چند نفرشان دور خانه حلقه زده..
و یکی با قدم هایی که در زمین فرو میرفت تا بالای سرم آمد،..
برای گرفتن موبایل طوری به انگشتانم چنگ زد که دستم خراش افتاد...
یک لحظه به صفحه گوشی خیره ماند، تلفن را وصل کرد..
و دل مصطفی برایم بال بال میزد که بی خبر از این همه گوش نامحرم به فدایم رفت
_قربونت بشم زینب جان! ما اطراف حرم درگیر شدیم! ابوالفضل داره خودش رو میرسونه خونه!
لحن گرم مصطفی دلم را طوری سوزاند
که از داغ نبودنش تا مغز استخوانم آتش گرفت..
و با اشک هایم به ابوالفضل التماس میکردم....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌#قسمت۱۳۱
به ابوالفضل التماس میکردم دیگر به این خانه نیاید..که نمیتوانستم سر او را مثل سیدحسن بریده ببینم.
مصطفی از سکوت این سمت خط ساکت شد..
و همین یک جمله کافی بود تا بفهمند مردان این خانه از #مدافعان_حرم هستند و به خونمان تشنه تر شوند.
گوشی را مقابلم گرفت..
و طوری با کف پوتنیش به صورتم کوبید که خون بینی و دهانم با هم روی چانه ام پاشید...
از شدت درد ضجه زدم...
و نمیدانم این ضجه با جان مصطفی چه کرد که فقط نبض نفسهایش را میشنیدم و ندیده میدیدم به پای ضجه ام جان میدهد...
گوشی را روی زمین پرت کرد...
و فقط دعا میکردم خاموش کرده باشد تا دیگر مصطفی ناله هایم را نشنود.
نمیدانستم باز صورتم را شناختند...
یا همین صدای مصطفی برای #مدرک جرم مان کافی بود..
که بی امان سرم عربده میکشید و بین هر عربده با لگد یا دسته اسلحه به سر و شانه من و این پیرزن میکوبید....
دندانهایم را روی هم فشار میدادم،.. لبهایم را قفل هم کرده بودم تا دیگر ناله ام از گلو بالا نیاید..و عشقم بیش از این عذاب نکشد،...
ولی #لگدآخر...
را طوری به قفسه سینه ام کوبید که دلم از حال رفت،..از ضرب لگدش کمرم در دیوار خرد شد و ناله ام در همان سینه شکست...
با نگاه بی حالم دنبال مادر مصطفی میگشتم...
و دیدم یکی بازویش را گرفته و دنبال خودش میکشد...
پیرزن دیگر ناله ای هم برایش نمانده بود
که با نفس ضعیفی فقط خدا را صدا میزد...
کنج این خانه در گردابی از درد دست و پا میزدم..
که با دستان کثیفش ساعدم را کشید و بی رحمانه از جا بلندم کرد...
بدنم طوری سِر شده بود که فقط دنبالش کشیده میشدم و خدا را...
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕