eitaa logo
رمان برف رقاص
42 دنبال‌کننده
9 عکس
6 ویدیو
0 فایل
رمان: برف رقاص نویسنده: اِلا ابراهیم ژانر : عاشقانه/جذاب/نیمه مذهبی/متفاوت
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت۳۷ پوزخندی زدم و بی‌خیال از او رو گرفتم. باذوق به خیابان نگاه کردم چنان با رقص و نم‌-نم می‌بارید، می‌دانید که برف را می‌گویم؛ دلبری‌اش به‌حدی بود که زمین گرم شده و شعله‌ی عشقش از این‌جا هم نمایان بود و تا رقص برف تمام می‌شد و به همه تعظیم می‌کرد، در دل زمین محو می‌شد و آسمان از شرمش رنگ عوض می کرد و سرخی زیبایی چهره اش را می پوشاند! با ایستادن ماشین خیال بافی را کنار زدم، اطراف را نگاه کردم. چرا این‌جا آمده بودیم، نمی‌دانم! موشکافانه به مازیار که پالتو‌اش را از صندلی پشتی برمی‌داشت نگاه کردم. - چرا اومدیم این‌جا؟! پالتو را برداشت و در ماشین را باز کرد. - عوض این‌که تو بهم التماس کنی، من به‌زور میارمت می‌بینی! چینی به بینی‌ام انداختم و مثل خودش از ماشین پیاده شدم. - من چرا باید التماس کنم، بیاریم مغازه؟ به سمت صندوق عقب ماشین رفت، ماشین را دور زدم و کنارش ایستادم. - خب خانم شرط گذاشتیم که بهت یاد بدم. اشاره‌ای به کیف گیتاری که از صندوق عقب بیرون می‌کشید، کرد. با تعجب و دلخوری نگاهش کردم. - این‌جا می‌خوای گیتار بهم یاد بدی؟ نگاهم را به سمت مغازه انداختم و با قیافه ای زار نالیدم. -خاک به سر من، گفتم آقا جنتلمن شده می‌بره یک شام رمانتیک و یک عالمه حرف عاشقانه و گل و ... چشمانش را روی‌هم گذاشت و به زور لبخندش را بین لب هایش کنترل کرد. - خانمم ... با حرص پایم را زمین کوبیدم که لبخندش گشاد شد و رسما دهن کجی کرد . - شما بخند خوب. بخندها... تا این را گفتم‌علنی قهقهه کشید با حرص لگدی به ماشین کوبیدم و به راه افتادم . با ریموت درهای ماشین را قفل کرد و به سمتم آمد. - خیلی خب مشکل چیه یک شام عاشقانه طلبت؟ هوم؟ شانه ای بالا انداختم، مشکلی نداشت. پا به پای هم وارد مغازه شدیم مائده با زنی خوش‌پوش مشغول بود و برند و مارک لباس را به او توضیح می‌داد، مرضیه هم به لپ‌تاپ خیره شده بود که با ورودمان ایستاد سلامی داد، سرم را تکان دادم ولی مازیار با خوش‌خلقی حال و احوال‌پرسی کرد. پشت سر من به سمت انباری که انتهای مغازه بود قدم برمی‌داشت. تا وارد شدیم چراغ‌های دیوارکوب را روشن کردم و با هیجان به سمت مازی برگشتم. کم مانده بود با کفش روی فرش کف اتاق بیاید با عجله هلش دادم. -هپ ،وایسا ببینم کجا با کفش! این‌جا نماز می‌خونن ها! نگاهش از صورتم به کفش هایش سر خورد لحظه ای منقلب شد، پا پس کشید و در حالی که کفش هایش را از پاهایش در می آورد "ببخشید"ی زمزمه کرد. نگاهی به انباری انداختم البته انباری به سر و روی این‌جا نمی خورد، بیشتر نماز خانه ای بود که فرش شش متری و دوتا پتو و یک بالشت دارد که از قضا جنس های اضافی هم هر از گاهی گوشه ای از این نماز خانه را می‌گیرد. پالتو ام را از تنم درآوردم و گوشه‌ای رها کردم مازیار هم آماده گیتار را مقابلم گذاشت، منتظر نگاهم کرد. نواختن گیتار را از همان وقتی‌که دایی حامد با علاقه کلاس‌های استاد رهسپار را دنبال می‌کرد و مدام در موردش برایم می‌گفت، دوست داشتم و خیلی از نواختن های ملایم و پایه را هم بلد بودم؛ ولی با مرگش دل و دماغ ادامه دادن را نداشتم و کلا بی‌خیالش شدم. دایی حامد هم تا قبل سربازی با پنهان‌کاری و پیچاندن کلاس‌های درس، گیتار را تمرین می‌کرد ولی تا سرباز شد و محل خدمتش تهران، فرسنگ‌ها از مادربزرگم دور شد، کلاس‌ها را ادامه داد، با این تفاوت که من هم کنارش بودم و هر هفته مرخصی‌هایش را با هم، با گیتار زدن پر می‌کردیم. چشم‌های پر از اشکم را روی هم گذاشتم و نفسی گرفتم کاور گیتار را درآوردم و به مازیار که به‌شدت با گوشی درگیر بود، نگاه کردم. بعد حامد همدم و دوستم مازیار شد، درست شش ماه بعد مرگ حامد؛ حامدی که چهار سال از من بزرگ‌تر بود و تنها و تنها دوست مؤنث‌اش من بودم و بالعکس! آهی کشیدم و گیتار را دست به دست کردم، نگاهم چهره ی مازیار، که آشفتگی در بند-بند صورتش غوغا می‌کرد را شکار کرد، گویی که استرس دارد و در دنیایی دیگر سیر می‌کند! باز از او گذشتم خودش خواسته بود که نپرسم تا خودش زبان باز کند، ولی .... بی‌توجه به او دستی به تارهایش کشیدم صدای بی‌نظمی ایجاد شد. گیتار دایی حامد تنها یادگاری اش هنوز در کنج اتاقم هست ولی جرات این‌که به سمتش بروم را ندارم. باز دوباره به تارهایش کشیدم، لبخنی روی لبم آمد همیشه می گفت: - "همسرم را به قدری دوست دارم که اگه نباشه قبل اون نیستم همیشه بهش میگم تار موهات به اندازه ی تار گیتارم خوش نوازه! زبری تار های گیتارم نرمی تار موهات رو می‌طلبه! انگشتام هم مدام تارهای گیتارم رو با موهات اشتباه می‌گیره،قشنگم " و من قهقهه ای به همسر خیالی‌اش می‌زدم و او را دیوانه‌ای که مجنونِ لیلیِ خیالی‌اش شده به سخره می‌گرفتم. باز دستی به گیتار کشیدم، توجه مازیار به من جلب شد. - الهه تا تو یک قطعه بزنی، من هم کارم تمام‌شده! ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ به کانال ما بپیوندید. @romanela
پارت۳۸ کلافگی از رفتارش آشکار بود، من هم که کلا هیجانم با یادآوری دایی حامد پریده و بود. گیتار را گوشه‌ای رها کردم بی‌صدا دراز کشیدم و سرم را روی پاهای مازیار که به حالت چهارزانو نشسته بود گذاشتم. این شکاک بازی‌هایش را دو سال بود که می‌دیدم ولی مهم نبود آرامش که داشتیم، همین کافی بود مازیار سر-سری نگاهی به سمتم انداخت و گوشی را دست‌به‌دست کرد، کاملاً دیدم را به گوشی کور کرد، مهم نبود،ولی تا کی خدا داند! چشم‌هایم را آرام بستم چنددقیقه‌ای می‌شد که مازیار در گوشی محو شده بود، بالاخره کارش تمام شد پاهایش را دراز کرد و شالی که روی موهایم بود را کنار زد. - باز یاد حامد افتادی؟ به پشت دراز کشیدم و نگاش کردم. - آره، هر بار که به سمت گیتار میرم دلم می‌گیره! موهای فر شده‌ام را میان انگشتانش تاب داد و دوباره به حرف آمد. - الهه من‌هم دلم اون‌قدر گرفته که می‌خوام..می‌خوام حرف بزنم و هر چی که نمی‌دونی رو جار بزنم و خودم‌رو از این منجلاب راحت کنم. خیلی آرام نگاهش کردم - و چرا نمیگی و جار نمی‌زنی، تا بدونم! سرش را خم کرد و بوسه‌ای روی موهایم زد و با به حالت قبلی برگشت. -دلم می‌خواد بگم ولی ..ولی می‌ترسم پشت‌پا بزنی به این رابطه و عشقی که به‌وجودآمده، دو سالِ که قد کشیده! این‌بار آرامش نگاهم فرار کرد و نگرانی جایش را گرفت. -مازیار بچه نیستم که بی‌فکری کنم. کاش بگی حرفی که باید رو! زیر لب چیزی گفت و لعنتی به شخص مجهول فرستاد، متوجه نگرانی‌ام شد و نگران، چشمان مضطربم را نشانه گرفت. انگار که شجاعت و جسارت مجهول در چشمانش نشست. -میگم ولی‌... باید صبر کنی. عصبی غریدم. - تاکی، هان ؟تا کی گفتم؟! چشم روی هم گذاشت .این بار با نرمش ادامه دادم. -من قول میدم به شرافتم قسم، که به حرفات گوش کنم و بعد تصمیم بگیرم! نگاه مردد مازیار دلم را لرزاند و قسمی ممنوعه را بی شک و بدون در نظر گرفتن آینده‌ای که مشخص نیست، خوردم. -به روح حامدم قسم،.. که می‌دونی دنیام اون گیتار گوشه‌ی اتاقمه، هستم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ به کانال ما بپیوندید. 👌👌👌 @romanela
پارت ۳۹ مازیار لبخندی محو زد و چشمانش به سمت موهایم رفت، می‌دانست که حامد برایم در دنیا عزیزترین هست؛ حتی عزیزتر از خانواده ام! با آرامش لب باز کرد. -می‌دونی که بابام سید مرتضی نیست و در اصل الناز و ساناز خواهر های ناتنی من هستن!  چشم روی هم گذاشتم . پوفی کشید و با نگرانی آشکار ادامه داد. -..و... و اینکه .... سری تکان دادم که چشمانش را روی هم گذاشت و آب دهانش را روانه‌ی گلویش کرد. - و ...اینکه.... مسلمان نیستم! ابروهایم بالا پریدند و لحظه‌ای بعد سرفه هایی خشک حنجره‌ام را هدف قرار دادند. مازیار هول کرد دستم را گرفت و با حرکتی نشاندم، چند ضربه به پشتم کوبید کمی آرام شدم با نفس نصفه نیمه سوالم را پرسیدم: - شوخیه مگه نه؟! چرت میگی آره؟ سرش را تکان داد و دست پاچه مقابلم نشست. - نه الهه شوخی نیست. کف دست هایم را روی شقیقه‌هایم فشردم. - درک نمی‌کنم، متوجه نمی‌شم، یعنی چی آخه؟ تک- تک اجزای صورتم را آنالیز کرد‌. -یعنی اینکه ..‌دینم ...یعنی اسلام.‌.‌‌ دینی که من دارم اسلام نیست! انگار که اجزای صورتم فلج شد، با صدایی که به زور بیرون می آمد لب زدم‌. - مسیحی؟! لب پایینش را گاز گرفت با چشمی ریز شده و مردد جواب داد. -یهودی ام! مات نگاهش کردم، چندین دقیقه نمی دانم. سکوت مزخرفی حاکم شد، برق چشم‌هایش موقع گفتن دینش ستودنی بود، نه برای من بلکه برای دینش! این نگاه و برق چشم هایش برای من ترسناک بودو بس!مهیب تر از هر چیز که در عمرم داشتم. لرزی به جانم نشست. مازیار از سکوتم به نفع خودش استفاده کرد. - ببین الهه می‌دونم نمی‌تونیم این‌جا ازدواج کنیم... ماتم زده نگاهش کردم؛ تازه مغزم اتفاقات را آنالیز می کرد، پس این همه انتظار، این همه موش و گربه بازی،وای برمن، پس می‌ترسید و عقد را پس می‌زد و دلیلش این بود! خواست ادامه دهد که لب زدم. - خفه شو. سرم سوت می‌کشید ناباور ایستادم تمام این مدت پنهان کاری می‌کرد که چه؟ او هم ایستاد ولی اهمیت ندادم به سمت پالتو هجوم بردم همان‌طور که می‌پوشیدم، مثل دیوانه ها با خودم زمزمه کردم. - امکان نداره تو نامرد نیستی، امکان نداره... بوت‌های بلند السا را برداشتم و با عجله پوشیدم و به زور زیپش را بستم و فحش های رنگا-رنگی نثار السا، برای خریدن این بوت ها کردم. باز هم همراهم آمد با خشونت به سمتش برگشتم. - گم شو، فقط گم شو. فک منقبض و دست‌های مشت شده‌اش، نشان از نگرانی‌اش می‌دادند. - توضیح میدم الهه، درستش می کنم. استرس و نگرانی معده ام را نشانه گرفت دست های مشت شده‌ام را رویش کوبیدم و بی توجه به نگاه های خانم رضایی و خواهرش و حتی مشتری ها، به سمت بیرون دویدم. از پاساژ هم خارج شدم با عجله دستی برای تاکسی که نزدیک می‌شد تکان دادم، تا کسی که ایستاد سوار شدم. از معده درد نفسم بند آمده بود و دولّا روی صندلی نشسته بودم که صدای راننده آمد. - خانم مشکلی پیش اومده؟ صاف نشستم. -نه خیر. نگاه اخمویش را به خیابان انداخت. - نگفتین کجا برم؟ آدرس را زیر لب زمزمه کردم با رسیدنم کرایه را حساب کردم و بدون توجه به در و همسایه دیوار به دیوار، وارد خانه شدم. لبخندی هر چند ماسیده کنج لبم نشاندم تا از هفت خوان ابراهیمی ها بگذرم. سوال های مامان را کم وبیش جواب دادم و السا را که به بهانه های مختلف سعی می‌کرد، به اتاقم نفوذ کند را بیرون کردم. قرص معده ای بالا انداختم تا این درد مزخرف جانم را زجر ندهد، بلکه افکارم را نظم دهم. الآن فکری می‌خواستم تا ذهن پر از سوالم را ارضاء کندو بس.   ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ به کانال ما بپیوندید 👌👌👌 @romanela
پارت۴۰ به ساعتی که ثانیه شمار هایش با جان کندن روی اعداد یونانی اطرافش، حرکت می کرد و صدای ناملایمی را به سکوت اتاق می پاشاند خیره بودم. ذهنم پر از پرسش‌های بی پاسخ بود که در این یک هفته هر روز با خودم مرور می کردم و بارها جواب های فرضی برایشان می‌دادم ولی باز با کنار هم چیدن این پازل بی سر و ته، همه جواب ها بی معنی می شدند! با صدای در اتاق نگاهم، دقیقه شمار را دنبال کرد. بالاخره جانش به لبش آمد و ساعت را به هفت و سی دقیقه رساند. دوباره صدای در آمد و بلافاصله باز شد. بی خیال به سمت لبه‌ی تخت رفتم و پاهایم را به قصد بلند شدن از آن روی زمین گذاشتم که صدایی آمد. - خانم لوس تشریفتون رو ببرید، حضرت والا مقام، مازیار ابن سید، تشریف فرما شدن جهت همراهی حضرت عالی! با انزجار به چرت و پرت هایش سری تکان دادم و به سمت کمد حرکت کردم،همین که از کنارش  می‌گذشتم لب های غنچه شده‌اش را به قصد بوسیدن صورتم، نزدیک کرد، بوسی روی گونه‌ام کاشت، باحرص جایی که بوسیده بود را پاک کردم. -خیلی کثیفی نره خر! حالم رو به هم زدی. عقب گرد کرد و در حالی که از در خارج می‌شد، با لبخند شیطانی لب زد. -من نره خر! ولی شما مثل آدم رفتار می‌کنی و تا پنج دقیقه آماده شدی که هیچ! وگرنه مازیار رو می‌فرستم بالا، خود دانی خانم لوس! سریع بیرون رفت و در را در هم کوبید، او دیوانه‌ای محض بود، چه می‌دانست، چه اتفاقی افتاده که لوس خطاب می‌کرد. به همان خدا قسم که اگر می‌دانستند، لحظه ای درنگ نمی‌کردند و هر چه شده بود را به هم می‌زدند. نگاه مغمومم را به آینه انداختم، دستی به شال و کاپشنم کشیدم وبا برداشتن گوشی اتاق را ترک کردم. با مامان خداحافظی کردم و نصیحت هایش را پشت گوش انداختم،شاید برایم مثل قبل مهم نبود که نظر خانواده‌ی مازیار را نسبت به خودم مثبت نگه‌دارم. نفسی گرفتم و به حیاط قدم گذاشتم، سر به زیر کنار بابا ایستاده بودوبا بابا صحبت می‌کرد. مثل همیشه با آن کت بافت، هیکل جذابش را به رخ می کشید. گویی که متوجهم شد سرش را بالا گرفت با دیدنم ناراحتی چهره اش را در بر گرفت و رشته‌ی کلام از دستش رفت. بابا پشت به من، رو به مازیار ایستاده بود. تا متوجه حرکات مازیار شد،نگاهش را دنبال کرد و به من رسید. لبخندی ملایم بین ته ریش های سفید و سیاهش نمایان شد. -بالاخره اومدی، یک ذره عجله می‌کردی دیگه، بی‌چاره تو این هوا یخ زد. کنار بابا ایستادم و دندان قروچه‌ای رفتم که مازیار متوجه شد. - نه آقا مصطفی مشکلی نیست. بابا با نیم نگاهی براندازم کرد. - برید مشکلاتتون رو حل کنید، دیگه نبینم از هم دل خور هستید ها! مازیار با لبخندی نصفه نیمه سر تکان داد. نیشخندی زدم و با خداحافظی، بی توجه به او به سمت در رفتم، که از دید بابا پنهان نماند و با اخم در هم نگاهم کرد. اخم بابا نتوانست کنترلم کند،باز بی توجه شدم، در را باز کردم و پا به کوچه گذاشتم، او هم پشت سرم می‌آمد و سکوت مهر لب هایش شده بود! به سمت خانه شان رفتم در خانه نیمه باز بود پس باز هم به حسابش نیاوردم از حیاط و باغچه ای که رنگ و رخش در آن شب زیبا به لطف برف، سفید شده بود، گذشتم. کنار درب ورودی مکث کردم و با انگشت چند بار به در کوبیدم ،بلافاصله ساناز در را باز کرد مرا ندیده، صدایش را در سرش انداخت. - مرضیه جان بیا که عروس عزیزت آمده! بالبخندی که بی‌شباهت به دلقک ها نبود در را کامل باز کرد. - بفرما زن‌ داداش. تشکری کرم و وارد راهرو شدم، ایستاده کفش‌هایم را درآوردم. دستش را به سمتم دراز کرد. - سلام زن برادرجان خوبی؟ لبخندی زدم و جوابش را دادم موهای بلندش را پشت گوش انداخت و دستم را همراه خودش کشید. وارد هال که شدیم الناز و مرضیه خانم هم به پیشواز آمدند، بماند که همگی از موضوع اطلاع داشتند ولی انگار که افتاد اتفاقی نیافتاده، حال و احوال پرسی کردند. زیاد خشک نبودم ولی صمیمی هم نشدم مخصوصاً با الناز بی شعور که کلمه‌ای از این موضوع خبرم نکرده بود، هر چند او چند روز قبل خواستگاری رابطه‌مان را فهمیده بود،ولی می‌توانست که بگوید. سید مرتضی نبود و به گفته مرضیه خانم به خانه برادر جانبازش رفته بود و تا به او سر بزند و آخر شب می آمد. ولی مطمئن بودم که سید از این پنهان کاری ناراحت است و به همین خاطر رفته، تا نباشد! نفسی کشیدم و به مازیار که خیلی ساکت تر از حد معمول در مبل تک نفره فرو رفته بود و دستانش روی سینه اش گره شده و نگاهش محو گلدان کریستال روی میز بود نگاهی انداختم، دلم برایش تنگ شده بود ولی غول عظیمی از پنهان‌کاری‌هایش مانع می‌شد تا با او باشم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ به کانال ما بپیوندید 👌👌👌 @romanela