#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت ۱۲💝
اگر در حالت عادی بود می رفتم و با مادرش خوش و بش می کردم علاوه بر اینکه مادر مازیار بود؛ مادر الناز بهترین دوستم هم بود ولی حوصله نداشتم .
با نشستن کسی کنارم به سمتش برگشتم عسل بود.
_ الهه یه چیز بپرسم ناراحت نمی شی؟
خیره نگاهش کردم، لباس هایش خیلی زیبا بودند و او را مانند ملکه ای با اصالت نشان میدادند.
شانه هایم را بالا انداختم و به مبل تکیه دادم .
_ بگو خوب!
لب هایش را فشرد وبا تردید گفت:
مامان سامی رو دیدی؟!
پوز خندی زدم.
_ به لطف مامان جونت، آره دیدم!
خاله مادر سامی را دعوت کرده بود، تا بلکه مراسم های مارا ببیند و بفهمد که چه تشریفاتی بر پاست!
لبخندی هول زد و مثل خنگ ها نگاهم کرد، میدانستم کاسه ای زیر نیم کاسه است!
تا خواستم چیزی بپرسم السا خرامان خرامان با آن لباس تنگ و نیم وجبی اش رسید، حالم از رفتار لوس و بی مزه اش به هم میخورد، بی توجه به جمع نگاه کردم.
السا که بی توجه ام را دید چشم غره ای به عسل بدبخت رفت.
_ عسل اینکه خنگه تو چرا نمی رقصی
عسل در حالی که او را دست به سر می کرد گفت:
السا وضعیتم بده نمیتونم با این کفشای بلندشم برقصم
السا با اخم شانه هایش را بالا انداخت و غرغر کنان به سمت جمع برگشت.
عسل باز دستانش را در هم پیچید.
_ میگم ببخشید ها میدونم بدت میاد ولی ازم خواستن بهت بگم...
کلافه پوفی کشیدم.
_چرا همه از تو میخوان بهم یه چی بگی؟ آخه نگی سنگینتری! ولش کن عسل.
عسل تند سرش را تکان داد.
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۱۳💝
عسل باز دستانش را در هم پیچید.
_ میگم ببخشید ها میدونم بدت میاد ولی ازم خواستن بهت بگم...
کلافه پوفی کشیدم.
_چرا همه از تو میخوان بهم یه چی بگی؟ آخه نگی سنگینتری! ولش کن عسل.
عسل تند سرش را تکان داد.
_نه اونجوری که فکر می کنی نیست. نمیخوام در مورد سامی حرف بزنم!
از بلاتکلیفی اش خنده ام گرفت.
-ول کن عسل هرچی که هست، بوی خوبی نمی ده.
عسل از خنده ام جرات گرفت.
_خیلی بدی الهه بابا تو که موقع خندیدن همه رو میخندونی، اخم هم کنی پدر همه رو درمیاری! بیشعور آخه نه به این شوری شور نه به آن بی نمکی!
راست می گفت، مدلم بود پایم را روی پا انداختم و بیخیال به جمیعت چشم دوختم، عسل هم انگار که ناامید شد چون بی حرف گذاشت و رفت، ساعت ها رو به زور تحمل میکردم، آخر سر ساعت یازده شد و من بی توجه به هر که بود و نبود، به تخت خوابم پناه بردم.
بارهایی که تازه رسیده بود را داشتم، جابجا میکردم، مغازه هم ساکت تر از همیشه بود، این مغازه بزرگ در این پاساژ معروف یادگار پدربزرگ پدریام بود که به من رسید.
البته بماند که سر و صدای همه نوه های خاندان را بلند کرده بود؛ ولی پدربزرگ حرفش یکی بود مغازه دویست متری ابراهیمی ها باید به دست من برسد.
هر چند که برای آنها هم کم نگذاشته بود، ولی به قول خودش من دردانه اش بودم، و لقمه ی چرب برای من بود!
بعد از اینکه لیسانسم را گرفتم، با سرمایه پدر جان بوتیکی دست و پا کرده بودم، که خودم هفتهای دو تا سه بار بیشتر نمیرفتم و اکثرا خانم رضایی و خواهرش آنجا را اداره می کردند.
لیست بار ها را چک کردم، همه درست بودند پس باید زودتر جابه جایشان می کردیم.
لباس های زنانه که همه مجلسی بودند، را به دست مرضیه دادم تا در رگال ها بچیند.
شال ها و روسری ها را هم به دست مائده دادم، تا او بچیند.
و خودم هم بارهای قسمت مردانه را جابجا کردم. کت و شلوار ها را نگاه کردم، تک کت ها شیک تر بودند یکی از تک کت های کالباسی رنگ را با بلوز و شلوار مشکی کتان به مانکن زدم و پشت ویترین گذاشتم همانطور که مشغول بودم صدایی را شنیدم.
_سلام خانم خسته نباشید!
زود برگشتم با من نبود ولی صدایش مال من بود. همانطور که خیره اش بودم صدایش آمد.
_ الهه نیست یعنی خانم ابراهیمی نیستند؟
خانم رضایی هم با چشم دنبالم گشت و در آخر مرا دید.
_اوناهاشون اونجان!
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۱۴💝
خانم رضایی هم با چشم دنبالم گشت و در آخر مرا دید.
_اوناهاشون اونجان!
تا برگشت دنیا به اسم درآمد شادی دلم را چنگ زد باهول به سمتش رفتم که پایم به بارها گیر کرد و افتادم ابروهای مازیار بالا پرید بود و میخندید اخمی کردم و ایستادم:
زهرمار اصلا گمشو از مغازه بیرون
خنده اش بدتر شد خانم رضایی یا همون مرضیه هم با کنجکاوی نگاهم میکرد خیلی جدی به او خیره شدم :
خانم رضایی میتونید به کارتون برسید
تا به خودش آمد نگاهی به مازیار انداخت و بابا اجازه ای رفت مازیار به سمتم آمد خوشگل نبود ولی بشدت خوش استایل و خاص بود تا به من رسید دستانش را به سمت صورتم برد کار همیشگی اش را میخواست تکرار کند ولی سرم را عقب کشیدم :
جناب مختاری لطفاً مزاحم نشید
لبانش را غنچه کرد:
دلت میاد گوساله
چشمانم از حدقه در آمد او با من بود محال بود اولین بار بود این گونه حرف می زد انگار که خودش متوجه شد خندید:
الهه به خدا این مهدی اینقدر از این حرفها میزنه افتاده دهنم ببخشید از دهنم در رفت
مهدی دوست صمیمی اش بود گاها هم با او شراکت داشت بیتوجه مشغول کارم شدم :
میتونید تشریف ببرید مزاحم نشید لطفاً
زیر چشمی نگاهش کردم به سمت در رفت یعنی رفت داشتم با خودم و بحث میکردم و به هر چه ناز و ادای دخترانه بود و نبود فحش میدادم که دستی به روی شانه ام زد سرم را بلند کردم:
فکر کردی میرم
اخم هایم باز شد :
من فکری راجع به هر کس فکر نمی کنم
سرم را گرفت و چند بار محکم پیشانی ام را بوسید:
من هرکسی ام مگه
به چشمان نگاه کردم هر کسی نبود او همه کسم بود احساس میکردم نگران است شاد نبود ولی با این حال جدی گفتم: توضیحات تمام و کمال می خوام
چشمکی زد:
صد البته چرا که نه حاج خانم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو ول نکنی .....
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۱۵💝
سرم را تکان دادم که دستم را گرفت.
_ولشون کن دیگه اینا رو، بیا بریم یه دیقه حرف بزنیم. بعد میای درستشون می کنی!
راست می گفت، عجله ای نبود؛ بیخیال همانجا رهایشان کردم و به سمت پیشخوان رفتم صندلی پایه بلند را کنار صندلی خودم گذاشتم.
_بفرمایید مازیار خان!
تشکری کرد و نشست،دستانم را در هم گره زدم و موشکافانه نگاهش کردم
_منتظرم جناب مختاری!
چپ چپ نگاهم کرد.
_ جناب مختاری دیگه چه صیغه ای؟!
بی توجه گفتم:
توضیح پلیز!
ادایم را در آورد و ادامه داد.
_دختر تو چه قدر خنگی! آخه مگه اون روز من بهت نگفتم، ساعت ۱۲ بحرفیم چرا جواب ندادی!
شانه هایم را بالا انداختم.
_ خوابم برد اینو ببین طلبکار هم شدی دیگه؟!
تک خنده ای کرد .
_نه جان خودم اون شب قرار بود، بهت خبر بدم.
روی صندلی جابجا شدم .
_چیو خبر بدی؟
هول کرد و چشمانش را باز و بسته کرد.
_حالا وقت زیاد بعدا میگم!
ابروهایم را درهم کشیدم.
_یعنی چه که وقت زیاده من این همه منتظر جنابعالی موندم که الان بگی وقت زیاده؟
شانه هایش را بالا انداخت.
_ این رو ولش میگم پنجشنبه شام آرش دعوتم کرده بریم؟!
عصبی غریدم.
_شام بخوره تو سرت! چرا چیزی نمیگی آخه؟ باید بمیرم تا بفهمی؟ به خدا این چند روز که بی خبرم گذاشتی مردم و زنده شدم! هزار تا فکر جور وا جور دیگه این رفتار های غیر عادی رو دوست ندارم یعنی چی دو روز ایرانی ده ماه دبی؟!
چشمانش را روی هم گذاشت.
_میگم همه چیز میگم به من اجازه بده!
اخمو نگاهش کردم.
_تو کار خودت رو می کنی. به اجازه هیچ کس هم نیاز نداری جناب مختاری!
بی توجهی ایستادم و به سمت رگال ها رفتم بعد چند دقیقه او هم انگار خسته شد و رفت نفسی عمیق کشیدم، این مرموز بازیهایش عصبی ام می کرد!
همه لباس ها و مدل ها را چیدم ولی فکرم به شدت درگیر بود، تا کارم تمام شد نه و نیم شده بود و من هم گشنه و تشنه با اعصابی خط خطی مغازه را بستم و راهی خانه شدم.
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝 پارت۱۶💝
تا به خانه رسیدم از شر لباس هایم راحت شدم و با برداشتن گوشی به سمت آشپزخانه رفتم.
مامان و بابا که نبودند، السا هم که جلوی تلویزیون فیلم ترکیه ای عاشقانه کشکی میدید و خیلی وقت ها هم اشک هایش را به آن بی منطق بازیهایشان هدر میداد.
بیخیالش شدم، عدس پلوی که در قابلمه کوچک گذاشته بودند و از قضا سهم من بود، را بدون گرم کردن خوردم و همان جا با گوشی مشغول شدم.
مازیار که کل کلاً نه تماسی گرفته بود، نه پیغامی گذاشته بود، به درک مرا چه فرض می کرد!
ظرف را در ظرف شویی گذاشتم، خواستم از در خارج شوم که السا صدایم زد.
_ الی بیا اینجا، یه چند تا خبر توپ دارم!
رادار هایم فعال شد، کمتر زمانی می شد که الهه خبری، به من بدهد. بیخیال اتاق رفتن شدم.
_ بفرما امرتون؟
خنده ای کرد و دستانش را باز کرد.
_بدو بیا بغلم آبجی بگم.
نگاهش کردم.
_اه اه بی مزه ی لوس!
به سمتش رفتم و روی مبل کناری اش نشستم، خندید.
_ببین ۳ تا خبر دارم به جای اینکه برای هر کدام یه مشتلق ناقابل بگیرم یکی میگیرم!
متاسف سری تکان دادم.
_ نگو که اون لباس صورتی رو میخوای؟!
سرش را تکان داد.
_ نه بابا اون رو که خودت میدی!
کلافه نگاهش کردم .
_خوب بگو چی میخوای؟ مریض!
ابروهایش را بالا انداخت.
_ ببین اینو ذخیره کن؛ بعدا ازت می خوام الان چیزی به ذهنم نمیرسه!
این دختر چه قدر فرصت طلب بود، نگاهم به لبهایش دوخته شد، اصلا حرف نمی زد و به تلویزیون خیره بود.
می خواست حرصم دهد یا اینکه به پایش بیافتم که خبر را بدهد ولی کور خوانده بود ایستادم به اتاقم بروم که از دستم گرفت.
_میمون صبر کن خبر دارم دسته یک نشنوی نصف عمرت رفته!
فضولی در رگهایم جریان یافت لجبازی را کنار گذاشتم.
_ مثل آدم زود بنال ببینم!
من و منی کرد و از گوشه چشم نگاهم کرد.
_الهه میدونی... پسر مرضیه خانوم برگشته! همون که تو دبی شرکت داره.
چپ چپ نگاهش کردم.
_خوب که چی؟!
مچ گیرانه نگاهم کرد.
_ یعنی برات مهم نیست؟
اخم کردم.
_ خوب به من چه که پسر فلانی بر گشته؟
_ خندید آبجی خر خودتی!
از او رو گرفتم و بیخیال گفتم.
خبر بعدی لطفا!
باز خندید .
_الهه همه خبرا به اون خانواده مربوط میشه یه جورایی!
منتظر نگاهش کردم. باز بیخیال شد،
_الناز جونت هم برگشته!
شوک زده خندیدم.
_ واقعاً نمیری زودتر می گفتی دیگه!
باز مشکوک نگاهم کرد.
_الهه چرا برای مازیار تعجب نکردی نکنه دیدیش؟!
دندان قروچه ای رفتم.
بابا مازیار به من چه آخه؟ یکم به کله ی پوکت فشار بیار ببین چه نسبتی با مازیار دارم؟ خواهرش الناز رو عشقه!
ادایم را در آورد.
_انکار کن من که خرم! آبجی خانوم میدونم دیگه برای چی قایم می کنی؟!
بیخیال گفتم.
_باشه میدونی کاراگاه!
نگاه خبیث و لبخند مرموزش استرس زا بود.
_میگم مرضیه خانوم به مامان گفته میخواد برای پسرش زن بگیره!
از تعجب دهانم باز ماند.
_نه!
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۱۷💝
از تعجب دهانم باز ماند.
_ نه!
_ آره متاسفانه رفتن برای یه دختر خانومی خواستگاری ولی فعلا جوابی ندادند!
قلبم داشت از دهانم بیرون می آمد، تا نگاهش به من افتاد دستم را گرفت.
_الهه سکته نکنی؟ میمون میگم باهاشی چرا میگی نه!
عصبی غریدم.
_فقط خفه شو.
خندید.
_ببین جفت پا زدی به سامی بدبخت!
خواستم به سمتش حمله ور شوم، که صدای درآمد بی حال روی مبل وا رفتم صدای مامان آمد.
_دخترا کجایین؟
السا با لبخند مزخرف در حالی که نگاهم میکرد داد زد.
_عشقم ما اینجاییم!
مامان پالتو به دست در حالی که روسری اش را از سرش باز میکرد؛ به سمتمان آمد السا با لوس بازی بوسه به لپ های مامان زد، پالتو و روسری را از دستش گرفت.
_چه خبر عشقم؟ پس بابا کو مامان؟
با حالتی تو چندش گونه اش را پاک کرد و روی مبل نشست.
_کثیف مگه نگفتم تفتو نزن به صورتم؟!
خیلی جدی به من نگاه کرد.
_چی مرگت شده باز تو؟
السا با لبخند شیطانی خندید.
_شوهرش مرده ولش بگو ببینم بابا کو؟!
مامان روی مبل لم داد.
_سید مرتضی کارش داشت!
السا آهانی گفت و باز پرسید.
_بگو ببینم چی شد؟ کی رو دیدی؟ چیکار کردین؟
مامان نگاهی کوتاه به من انداخت و رو به السا گفت:
_میخواستی چیکار کنیم؟!مهمونی ساده بود دیگه! بزن بکوب هم نداشتند.وای السا، الناز ماشالله خانمی شده برا خودش!
متعجب پرسیدم.
_مگه اونجا بودین؟!
مامان با لبخند گفت:
_ آره الهه الناز انقدر خانوم شده پسر بودی می گرفتم برات!
پوزخندی زدم.
_واقعاً؟
چشمکی به السا زد.
_آره جان خودم! مازیار هم یه تیپی به هم زده نگو و نپرس میدیدیش کلاه از سرت می افتاد! خودشم میخواد زن بگیره!
به زور آب دهانم را قورت دادم.
_مبارکش باشه!
السا رسماً زیر ذره بینم قرار داده بود، به زور خودم را به بیخیالی زدم.
_من دیگه برم یه کم کار دارم. باید به حساب کتاب های مغازه برسم!
مامان با لبخند نگاهم کرد.
_برو دخترم برو.
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۱۸💝
مامان با لبخند نگاهم کرد.
-برو دخترم برو.
ایستادم و از فضای خفقان آور دور شدم، اولین قدم را که گذاشتم باز صدای مامان آمد:
الهه فردا من هم باهات میام ببینم چی آوردی!
باشه ای گفتم و تند از پله ها بالا رفتم تا به اتاق رسیدم در را بستم و قفل کردم همان جا روی سرامیک های سرد نشستم.
همین بود که جوابم را نمی داد و توضیحاتش را نمی گفت داشتم دیوونه می شدم من این همه سال منتظرش بودم باهم خوب بودیم چه شد که نشد!
بغضی که در گلویم تلمبار شده بود را قورت دادم که گلویم به شدت سوخت با یاد آوردن چیزی به سمت میز آرایش رفتم.
دستم را به زیرش کشیدم با لمس بسته موردنظر بیرون آوردمش بسته را باز کردم و زنجیر نقره را لمس کردم این بار بغضم بیشتر شد.
جیغ خفهای کشیدم و زنجیری که مازیار روی آن حک شده بود را به سمتی پرت کردم.
چه بد شد این زنجیره را مشترک خریده بودیم یعنی جفت بودند منتها تنها فرقش این بود که مازیار کامل حل شده بود، ولی اسم من فقط اول اسمم دور گردنش بود!
نمیدانم چه شد که به نفسنفس افتادم و بیحال به پایه تخت تکیه دادم نفسم نمیآمد گناه من چه بود!
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۱۹💝
با لگدی که به در زده شد به خودم آمدم،کسی جز السا وحشیبازی نمیکرد ولی اینبار خوب شد و انگار ریههایم به کار افتادند و تنفس را دوباره شروع کردند.
بیصدا به در خیره بودم که صدای السا آمد:
الهه خره کجایی تو؟ باز کن کارت دارم!
صدایم را صاف کردم و خیلی جدی گفتم:
کار دارم مزاحم نشو!
باز به در کوبید.
-خر نشو! اسکول این در رو باز کن!
داد زدم.
-گمشو برو!
خندید.
-باشه پس منتظر میمونم این پشت!
برای اینکه از دستش خلاص شوم در را باز کردم.
-امرتون؟!
با چشم خیره نگاه میکرد.
-میخوای بیام پیشت؟!
سرم را تکان دادم و در را به هم کوبیدم، هرچه که شد دیگر صدایش نیامد.
به سمت تخت رفتم سرم را به بالش گذاشتم ولی باز هم اشکی نیامد. بلاخره با طلوع خورشید چشمانم روی هم افتاد!
صدای در مثل مته ای در مغزم فرو میرفت عصبی جیغ کشیدم.
-مریض چی میگی سر صبح؟ ولم کن دیگه!
صدایی نیامد ولی در محکم تر کوبیده شد با سردردی شدید که اجازه باز کردن چشمانم را نمی داد به سمت در رفتم تا باز کردم، چهره اخموی مامان را دیدم.
-آخه بیشعور ساعت ۱۱ شده کی میری مغازه نکنه من گفتم منم میرم نمیری؟!
و چشم هایم را روی هم فشردم.
-مامان ۱۰ دقیقهای میام!
در را بستم دیگر صدایی نیامد، سردرد نفسم را می گرفت به سمت میز آرایش رفتم و ورق مسکنی که در کشو اش بود را برداشتم دو تا همزمان خوردم حوصله دستشویی رفتن را نداشتم پس از دست و صورتم را شستم.
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۲۰💝
مانتو شلوار پوشیدم، شال کرمی را روی سرم انداختم. با عجله کیفم را برداشتم حالم کمی بهتر شده بود!
از پلهها را که پایین آمدم السا و مامان همانجا نشسته بودند؛ تا به راه روی خروجی رسیدم داد زدم:
- مامان پاشو بریم، دیگه دیره!
مامان پشت چشمی نازک کرد و ایستاد.
-چیزی نخوردی که!
به سمت در رفتم.
-نمیمیرم نگران نباش!
مامان پالتواش را پوشید، کاپشن من را هم از آویز کنار در برداشت، به سمتم گرفت.
از دستش گرفتم. مامان از کنارم گذشت و کفشهایش را پوشید.
السا که تا آن موقع بی صدا نگاهمان میکرد، چیزی که در دستش بود را به سمتم گرفت، با دیدن گوشیام اخمی کردم.
- این دست تو چیکار میکنه؟!
نگران نگاهم کرد.
- الهه رنگت شده مثل گچ! میخوای امروز نری؟!
دستی به موهایم کشیدم و گوشی را در کیفم گذاشتم.
-لازم نیست!
اخمی کرد و به سمت آشپزخانه رفت. بیخیالش شدم و از در بیرون آمدم.مامان در کوچه بود.
چه خوب!
آژانس گرفته بود ؛ مامان و این دست و دلبازی!
عجیب بود.
تا خواستم از در حیاط بیرون بروم، صدایم زد به سمتش برگشتم که لقمهای به سمتم گرفت.
- بگیر بخور بوی جنازه میدید دهنت !
بی صدا گرفتم حرف حق گله نداشت! لقمه را گرفتم و زیر لب تشکر کردم .
که نگران بازویم را کشید .
-الهه مازیار سه بار زنگ زده!
به سرعت اخم هایم در هم کشیدم.
- تو از کجا میدونی؟
حرصی بازویم را فشرد و به سمت در هر داد.
- من که خر نیستم خانم! از اون گذشته، گوشی رو شب جا گذاشتی! من برداشتم. دعا کن که کسی ندید.
راست میگفت بین مامان و السا ؛ او را ترجیح می دادم.
تا به مغازه رسیدیم چراغها سراسری را روشن کردم و خوش آمدی گفتم.
#برف_رقاص
#اِلا_ابراهیم
💝پارت۲۱💝
تا به مغازه رسیدم، چراغها را سراسر روشن کردم و خوشآمدی زیر لب گفتم.
مامان هم که با دیدن لباسها هوش از سرش پریده بود، بیتوجه به من به سمت رگال ها رفت.
تا نیمساعت مائده آمد ولی خواهرش انگار کار بانکی داشت و بعدازظهر میآمد . بلاخره بعد از کلی گشتن بین لباسها مامان لباس شیکی را انتخاب کرد.
باهم به سمت پیشخوان رفتیم؛ مامان که قصد رفتن نداشت پشت پیشخوان روی صندلی نشست و خودش را با لپتاپی که برای مغازه بود مشغول کرد.
من هم لباسهایی را که بهم ریخته بود را درست کردم، مائده هم دستمال به دست ویترین و پیشخوان را پاک میکرد.
کارم که تمام شد به سمت مامان رفتم. ولی با صدایی مثل برق گرفتهها برگشتم.
- سلام الهه!
آب دهانم را قورت دادم و مائده جلوی پیشخوان بود و به نوعی دید مامان را نسبت به در کور کرده بود.
انگشت اشارهام را به نشانهی سکوت روی دماغم قرار دادم و دست دیگرمرا تکان دادم که یعنی برو!
مامان که متوجه نشده بود گیج به من نگاه میکرد، مازیار با حرص دست به کمر زد و بعد عصبی غرید:
- خیلی بدی چه کار کردم که نه جواب تلفن میدی! نه میزاری حرف بزنم!
رسماً یخ کردم نه ای آرام گفتم، که مازیار کنارم آمد، رو به من و پشت به مامان ایستاد.
جرات اینکه به مامان نگاه کنم را نداشتم مسخ جلوی مازیار بودم؛ که دست راستش را بالا آورد و روی صورتم گذاشت.
از روی ترس به سکسکه افتادم دستانم بیحرکت کنار افتادند و لرزش لبهایم بیشتر شد.
- الهی قربونت برم چرا نمیزاری حرف بزنم؟ چرا جوابم رو نمیدی؟ من هیچ! چرا جواب الناز رو نمیدی؟ از دیروز از بس زنگزده جواب ندادی مجبور شدم همهچیز را به الناز توضیح بدم ، که او زنگ بزنه! ولی تو جواب ندادی؟ آخه تو چرا اینجوری میکنی؟