#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝 پارت۱۶💝
تا به خانه رسیدم از شر لباس هایم راحت شدم و با برداشتن گوشی به سمت آشپزخانه رفتم.
مامان و بابا که نبودند، السا هم که جلوی تلویزیون فیلم ترکیه ای عاشقانه کشکی میدید و خیلی وقت ها هم اشک هایش را به آن بی منطق بازیهایشان هدر میداد.
بیخیالش شدم، عدس پلوی که در قابلمه کوچک گذاشته بودند و از قضا سهم من بود، را بدون گرم کردن خوردم و همان جا با گوشی مشغول شدم.
مازیار که کل کلاً نه تماسی گرفته بود، نه پیغامی گذاشته بود، به درک مرا چه فرض می کرد!
ظرف را در ظرف شویی گذاشتم، خواستم از در خارج شوم که السا صدایم زد.
_ الی بیا اینجا، یه چند تا خبر توپ دارم!
رادار هایم فعال شد، کمتر زمانی می شد که الهه خبری، به من بدهد. بیخیال اتاق رفتن شدم.
_ بفرما امرتون؟
خنده ای کرد و دستانش را باز کرد.
_بدو بیا بغلم آبجی بگم.
نگاهش کردم.
_اه اه بی مزه ی لوس!
به سمتش رفتم و روی مبل کناری اش نشستم، خندید.
_ببین ۳ تا خبر دارم به جای اینکه برای هر کدام یه مشتلق ناقابل بگیرم یکی میگیرم!
متاسف سری تکان دادم.
_ نگو که اون لباس صورتی رو میخوای؟!
سرش را تکان داد.
_ نه بابا اون رو که خودت میدی!
کلافه نگاهش کردم .
_خوب بگو چی میخوای؟ مریض!
ابروهایش را بالا انداخت.
_ ببین اینو ذخیره کن؛ بعدا ازت می خوام الان چیزی به ذهنم نمیرسه!
این دختر چه قدر فرصت طلب بود، نگاهم به لبهایش دوخته شد، اصلا حرف نمی زد و به تلویزیون خیره بود.
می خواست حرصم دهد یا اینکه به پایش بیافتم که خبر را بدهد ولی کور خوانده بود ایستادم به اتاقم بروم که از دستم گرفت.
_میمون صبر کن خبر دارم دسته یک نشنوی نصف عمرت رفته!
فضولی در رگهایم جریان یافت لجبازی را کنار گذاشتم.
_ مثل آدم زود بنال ببینم!
من و منی کرد و از گوشه چشم نگاهم کرد.
_الهه میدونی... پسر مرضیه خانوم برگشته! همون که تو دبی شرکت داره.
چپ چپ نگاهش کردم.
_خوب که چی؟!
مچ گیرانه نگاهم کرد.
_ یعنی برات مهم نیست؟
اخم کردم.
_ خوب به من چه که پسر فلانی بر گشته؟
_ خندید آبجی خر خودتی!
از او رو گرفتم و بیخیال گفتم.
خبر بعدی لطفا!
باز خندید .
_الهه همه خبرا به اون خانواده مربوط میشه یه جورایی!
منتظر نگاهش کردم. باز بیخیال شد،
_الناز جونت هم برگشته!
شوک زده خندیدم.
_ واقعاً نمیری زودتر می گفتی دیگه!
باز مشکوک نگاهم کرد.
_الهه چرا برای مازیار تعجب نکردی نکنه دیدیش؟!
دندان قروچه ای رفتم.
بابا مازیار به من چه آخه؟ یکم به کله ی پوکت فشار بیار ببین چه نسبتی با مازیار دارم؟ خواهرش الناز رو عشقه!
ادایم را در آورد.
_انکار کن من که خرم! آبجی خانوم میدونم دیگه برای چی قایم می کنی؟!
بیخیال گفتم.
_باشه میدونی کاراگاه!
نگاه خبیث و لبخند مرموزش استرس زا بود.
_میگم مرضیه خانوم به مامان گفته میخواد برای پسرش زن بگیره!
از تعجب دهانم باز ماند.
_نه!
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۱۷💝
از تعجب دهانم باز ماند.
_ نه!
_ آره متاسفانه رفتن برای یه دختر خانومی خواستگاری ولی فعلا جوابی ندادند!
قلبم داشت از دهانم بیرون می آمد، تا نگاهش به من افتاد دستم را گرفت.
_الهه سکته نکنی؟ میمون میگم باهاشی چرا میگی نه!
عصبی غریدم.
_فقط خفه شو.
خندید.
_ببین جفت پا زدی به سامی بدبخت!
خواستم به سمتش حمله ور شوم، که صدای درآمد بی حال روی مبل وا رفتم صدای مامان آمد.
_دخترا کجایین؟
السا با لبخند مزخرف در حالی که نگاهم میکرد داد زد.
_عشقم ما اینجاییم!
مامان پالتو به دست در حالی که روسری اش را از سرش باز میکرد؛ به سمتمان آمد السا با لوس بازی بوسه به لپ های مامان زد، پالتو و روسری را از دستش گرفت.
_چه خبر عشقم؟ پس بابا کو مامان؟
با حالتی تو چندش گونه اش را پاک کرد و روی مبل نشست.
_کثیف مگه نگفتم تفتو نزن به صورتم؟!
خیلی جدی به من نگاه کرد.
_چی مرگت شده باز تو؟
السا با لبخند شیطانی خندید.
_شوهرش مرده ولش بگو ببینم بابا کو؟!
مامان روی مبل لم داد.
_سید مرتضی کارش داشت!
السا آهانی گفت و باز پرسید.
_بگو ببینم چی شد؟ کی رو دیدی؟ چیکار کردین؟
مامان نگاهی کوتاه به من انداخت و رو به السا گفت:
_میخواستی چیکار کنیم؟!مهمونی ساده بود دیگه! بزن بکوب هم نداشتند.وای السا، الناز ماشالله خانمی شده برا خودش!
متعجب پرسیدم.
_مگه اونجا بودین؟!
مامان با لبخند گفت:
_ آره الهه الناز انقدر خانوم شده پسر بودی می گرفتم برات!
پوزخندی زدم.
_واقعاً؟
چشمکی به السا زد.
_آره جان خودم! مازیار هم یه تیپی به هم زده نگو و نپرس میدیدیش کلاه از سرت می افتاد! خودشم میخواد زن بگیره!
به زور آب دهانم را قورت دادم.
_مبارکش باشه!
السا رسماً زیر ذره بینم قرار داده بود، به زور خودم را به بیخیالی زدم.
_من دیگه برم یه کم کار دارم. باید به حساب کتاب های مغازه برسم!
مامان با لبخند نگاهم کرد.
_برو دخترم برو.
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۱۸💝
مامان با لبخند نگاهم کرد.
-برو دخترم برو.
ایستادم و از فضای خفقان آور دور شدم، اولین قدم را که گذاشتم باز صدای مامان آمد:
الهه فردا من هم باهات میام ببینم چی آوردی!
باشه ای گفتم و تند از پله ها بالا رفتم تا به اتاق رسیدم در را بستم و قفل کردم همان جا روی سرامیک های سرد نشستم.
همین بود که جوابم را نمی داد و توضیحاتش را نمی گفت داشتم دیوونه می شدم من این همه سال منتظرش بودم باهم خوب بودیم چه شد که نشد!
بغضی که در گلویم تلمبار شده بود را قورت دادم که گلویم به شدت سوخت با یاد آوردن چیزی به سمت میز آرایش رفتم.
دستم را به زیرش کشیدم با لمس بسته موردنظر بیرون آوردمش بسته را باز کردم و زنجیر نقره را لمس کردم این بار بغضم بیشتر شد.
جیغ خفهای کشیدم و زنجیری که مازیار روی آن حک شده بود را به سمتی پرت کردم.
چه بد شد این زنجیره را مشترک خریده بودیم یعنی جفت بودند منتها تنها فرقش این بود که مازیار کامل حل شده بود، ولی اسم من فقط اول اسمم دور گردنش بود!
نمیدانم چه شد که به نفسنفس افتادم و بیحال به پایه تخت تکیه دادم نفسم نمیآمد گناه من چه بود!
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۱۹💝
با لگدی که به در زده شد به خودم آمدم،کسی جز السا وحشیبازی نمیکرد ولی اینبار خوب شد و انگار ریههایم به کار افتادند و تنفس را دوباره شروع کردند.
بیصدا به در خیره بودم که صدای السا آمد:
الهه خره کجایی تو؟ باز کن کارت دارم!
صدایم را صاف کردم و خیلی جدی گفتم:
کار دارم مزاحم نشو!
باز به در کوبید.
-خر نشو! اسکول این در رو باز کن!
داد زدم.
-گمشو برو!
خندید.
-باشه پس منتظر میمونم این پشت!
برای اینکه از دستش خلاص شوم در را باز کردم.
-امرتون؟!
با چشم خیره نگاه میکرد.
-میخوای بیام پیشت؟!
سرم را تکان دادم و در را به هم کوبیدم، هرچه که شد دیگر صدایش نیامد.
به سمت تخت رفتم سرم را به بالش گذاشتم ولی باز هم اشکی نیامد. بلاخره با طلوع خورشید چشمانم روی هم افتاد!
صدای در مثل مته ای در مغزم فرو میرفت عصبی جیغ کشیدم.
-مریض چی میگی سر صبح؟ ولم کن دیگه!
صدایی نیامد ولی در محکم تر کوبیده شد با سردردی شدید که اجازه باز کردن چشمانم را نمی داد به سمت در رفتم تا باز کردم، چهره اخموی مامان را دیدم.
-آخه بیشعور ساعت ۱۱ شده کی میری مغازه نکنه من گفتم منم میرم نمیری؟!
و چشم هایم را روی هم فشردم.
-مامان ۱۰ دقیقهای میام!
در را بستم دیگر صدایی نیامد، سردرد نفسم را می گرفت به سمت میز آرایش رفتم و ورق مسکنی که در کشو اش بود را برداشتم دو تا همزمان خوردم حوصله دستشویی رفتن را نداشتم پس از دست و صورتم را شستم.
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۲۰💝
مانتو شلوار پوشیدم، شال کرمی را روی سرم انداختم. با عجله کیفم را برداشتم حالم کمی بهتر شده بود!
از پلهها را که پایین آمدم السا و مامان همانجا نشسته بودند؛ تا به راه روی خروجی رسیدم داد زدم:
- مامان پاشو بریم، دیگه دیره!
مامان پشت چشمی نازک کرد و ایستاد.
-چیزی نخوردی که!
به سمت در رفتم.
-نمیمیرم نگران نباش!
مامان پالتواش را پوشید، کاپشن من را هم از آویز کنار در برداشت، به سمتم گرفت.
از دستش گرفتم. مامان از کنارم گذشت و کفشهایش را پوشید.
السا که تا آن موقع بی صدا نگاهمان میکرد، چیزی که در دستش بود را به سمتم گرفت، با دیدن گوشیام اخمی کردم.
- این دست تو چیکار میکنه؟!
نگران نگاهم کرد.
- الهه رنگت شده مثل گچ! میخوای امروز نری؟!
دستی به موهایم کشیدم و گوشی را در کیفم گذاشتم.
-لازم نیست!
اخمی کرد و به سمت آشپزخانه رفت. بیخیالش شدم و از در بیرون آمدم.مامان در کوچه بود.
چه خوب!
آژانس گرفته بود ؛ مامان و این دست و دلبازی!
عجیب بود.
تا خواستم از در حیاط بیرون بروم، صدایم زد به سمتش برگشتم که لقمهای به سمتم گرفت.
- بگیر بخور بوی جنازه میدید دهنت !
بی صدا گرفتم حرف حق گله نداشت! لقمه را گرفتم و زیر لب تشکر کردم .
که نگران بازویم را کشید .
-الهه مازیار سه بار زنگ زده!
به سرعت اخم هایم در هم کشیدم.
- تو از کجا میدونی؟
حرصی بازویم را فشرد و به سمت در هر داد.
- من که خر نیستم خانم! از اون گذشته، گوشی رو شب جا گذاشتی! من برداشتم. دعا کن که کسی ندید.
راست میگفت بین مامان و السا ؛ او را ترجیح می دادم.
تا به مغازه رسیدیم چراغها سراسری را روشن کردم و خوش آمدی گفتم.
#برف_رقاص
#اِلا_ابراهیم
💝پارت۲۱💝
تا به مغازه رسیدم، چراغها را سراسر روشن کردم و خوشآمدی زیر لب گفتم.
مامان هم که با دیدن لباسها هوش از سرش پریده بود، بیتوجه به من به سمت رگال ها رفت.
تا نیمساعت مائده آمد ولی خواهرش انگار کار بانکی داشت و بعدازظهر میآمد . بلاخره بعد از کلی گشتن بین لباسها مامان لباس شیکی را انتخاب کرد.
باهم به سمت پیشخوان رفتیم؛ مامان که قصد رفتن نداشت پشت پیشخوان روی صندلی نشست و خودش را با لپتاپی که برای مغازه بود مشغول کرد.
من هم لباسهایی را که بهم ریخته بود را درست کردم، مائده هم دستمال به دست ویترین و پیشخوان را پاک میکرد.
کارم که تمام شد به سمت مامان رفتم. ولی با صدایی مثل برق گرفتهها برگشتم.
- سلام الهه!
آب دهانم را قورت دادم و مائده جلوی پیشخوان بود و به نوعی دید مامان را نسبت به در کور کرده بود.
انگشت اشارهام را به نشانهی سکوت روی دماغم قرار دادم و دست دیگرمرا تکان دادم که یعنی برو!
مامان که متوجه نشده بود گیج به من نگاه میکرد، مازیار با حرص دست به کمر زد و بعد عصبی غرید:
- خیلی بدی چه کار کردم که نه جواب تلفن میدی! نه میزاری حرف بزنم!
رسماً یخ کردم نه ای آرام گفتم، که مازیار کنارم آمد، رو به من و پشت به مامان ایستاد.
جرات اینکه به مامان نگاه کنم را نداشتم مسخ جلوی مازیار بودم؛ که دست راستش را بالا آورد و روی صورتم گذاشت.
از روی ترس به سکسکه افتادم دستانم بیحرکت کنار افتادند و لرزش لبهایم بیشتر شد.
- الهی قربونت برم چرا نمیزاری حرف بزنم؟ چرا جوابم رو نمیدی؟ من هیچ! چرا جواب الناز رو نمیدی؟ از دیروز از بس زنگزده جواب ندادی مجبور شدم همهچیز را به الناز توضیح بدم ، که او زنگ بزنه! ولی تو جواب ندادی؟ آخه تو چرا اینجوری میکنی؟
دوستان لطفا کانال ما را به دوستان خود معرفی کنید.
لطفا حمایتم کنید تا زحمتی که چند ساله می کشم هدر نره ممنون 🥺🥺🥺🥺🙏🙏🙏🙏
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۲۲💝
از بس سکسکهام عمیق شده بود؛ حس میکردم هر آن امکان بالا آوردن محتویات معدهام بیشتر میشود.
قلبم هم بدتر چنان میکوبید و زجرم میداد ، که گویا میخواهد متلاشی شود.
سرم گیج رفت، مازیار متوجه شد و زود بازویم را گرفت و به سمت مائده برگشت.
- خانم رضایی میشه...
صدایش قطع شد عملاً خفهخون گرفت. تند بازویم را رها کرد. بدتر از من رنگش پرید!
مامان خنثی بود، یعنی فقط نگاه میکرد. مائده هم مدام نگاهش بین من، مازیار و مامان میچرخید.
مامان آب دهانش را قورت داد و با جدیت رو به مائده گفت:
- مائده خانوم شما امروز مرخصی میتونید برید!
مائده که معلوم بود از فضولی میمیرد به من نگاه کرد.
-الهه خانم برم؟!
فقط سرم را تکان دادم. امروز چه روز نحسی بود؛ همه هم تقصیر او بود!
اِی نمیرد که من میمیرم. تف به این شانس، که همیشه جفت تک بود.
تا مائده رفت، مامان در را بست و قفل کرد. اخمو نگاهی به هر دوی مان انداخت با حس هجوم به محتویات معدهام زود به سمت دستشویی رفتم.
هرچه که بود را بالا آوردم، از ته دل عق زدم بهطوریکه اشک چشمانم هم سرازیر شد!
همیشه این بود؛ وقتیکه استرس داشتم معدهام ناسازگاری میکرد. با لرز شیر آب را بستم و از در بیرون آمدم. مازیار کنار دستشویی ایستاده بود. تا خارج شدم پچپچ کرد.
-الهه خوبی؟ چی شده؟
نیمنگاهی به او انداختم و سرم را تکان دادم مامان لیوانی به سمت گرفت.
_آبقنده بخور!
باشهای گفتم، با صدایی ملایم گفت:
- حالش جا اومد بیایید کارتون دارم!
مامان رفت، باز معدهام بههم پیچید همه از استرس مزخرف بود.
لیوان آبقند را سر کشیدم، نفسی گرفتم؛ خیلی بهتر شده بودم.
به مازیار نگاه کردم.
- حالا چی بگیم؟
مازیار آب دهانش را قورت داد.
نمیدونم! کاش پام میشکست و نمیاومدم چپ-چپ نگاهش کردم.
- خفه بابا! چی میگی؟ بیا بریم ببینم.
با پاهایی سست حرکت کردم مازیار هم پشت سرم حرکت کرد.
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۲۳💝
مامان روی صندلی نشسته بود و با چشم باریک شده به میز خیره بود.
تا متوجه ما شد اخم هایش را در هم کشید. هر دو بیصدا و سربهزیر منتظر بازخواست مامان بودیم. مامان سرفهای کرد.
-از کی با همین؟
قبلاز اینکه جواب دهم مازیار به عجله گفت:
- دو سال بیشتره!
حرصی نفسم را بیرون دادم که مازیار زیرچشمی نگاهم کرد، ریز لبخند زد. با اخم از او روی برگرداندم .
که صدای مامان آمد.
- رابطتون در چه حده؟
مازیار باز پیشدستی کرد.
- مامان جان به خدا به قصدم خیره !
دهانم از تعجب باز ماند. مامان جوانتر از آن بود که مادر مازیار باشد!
مامان هم مثل من تعجب کرد ابروهایش را در هم کشید.
-یعنی تا این حد پیش رفتید که بهم میگی مامان؟!
آب دهانش را قورت داد می خواست ابرویش را درست کند، زد و چشمش را هم کور کرد!
تا خواست حرفی بزند مامان با دست به بیرون اشاره زد.
- بفرما بیرون !
مازیار که جسارت پیدا کرده بود با التماس به مامان خیره شد.
- خانم ابراهیمی نیتم خیرِ...
مامان اخمو گفت:
-لطف کنید تشریف ببرید بعداً با شما در اینمورد حرف میزنم!
مازیار عقب آمد و چشمکی محسوس زد .
- شب میبینمت!
عصبی به رفتنش نگاه کردم.
- فکر نمیکردم یه همچین غلط بزرگی رو بکنی
به تته پته افتادم.
-مامان راستش...
دستش را بالا آورد.
- خفه شو! فقط خفه شو !
با دست هایش شقیقه هایش را فشرد.
گوشیت رو بده!
نفسم رفت.
- نشنیدی چی گفتم؟
با پاهایی لرزان به سمت کیفم رفتم و گوشی را درآوردم، که مامان تند از دستم گرفت.
- این فعلا پیش من بمونه تا ببینم چی میشه؟!
فقط نگاهش می کردم و با ناخن پوست لبم را میکندم. کمی آرامتر شده بودم مامان هم چیزی نمیگفت.
نگاهم روی مامان زوم بود بعد چند دقیقه از پشت پیشخوان بیرون آمد و به سمت رگال ها رفت وبادقت بینشان چرخید؛ لباس بلند و چیندار با گلهای ریز قرمز با پسزمینه سفید که آستین سه ربع بود را انتخاب کرد، بعد به سمت روسریها رفت و از بینشان شالی آبی آسمانی رنگی را برداشت و کنارم آمد.
- اینا رو بپوش ببینم!
#برف_رقاص
#الا_ابراهیم
💝پارت۲۴💝
برای اینکه حرفی نزنم از من رو گرفت و به سمت در قدم برداشت. بیفکر به لباسها چشم دوختم خدا میداند چه نقشهای کشیده بود!
نفسی تازه کردم و به سمت اتاق پرو رفتم لباس را پوشیدم. انگار که رنگورویم باز شد!
ولی کمر طلایی باریک اصلا مناسب لباس نبود .
همانطور بیرون آمدم. مامان را که از در به بیرون نگاه میکرد صدا زدم، نیم نگاهی انداخت.
- خوبه همینو بردار! زود کار داریم. باید بریم.
همانجا باخ با لباس به سمت پیشخوان رفتم حالا که قرار بود برای من باشد. کمربند کلفت قرمز زیبا ترش میکرد!
پشت پیشخوان و ویترین کمربندها بود؛ کمربند کلفت قرمز رنگی را برداشتم و به کمرش بستم.
خیلی زیباتر شده بود. استرس و اتفاقات به کل یادم رفته بود و در لباس غرق بودم.
ازآنجاکه سر ظهر بود، مشتری هم نمیآمدچند دقیقهای بود که در آینهی قدی خودم را نگاه میکردم، که صدای عصبی مامان آمد.
- الهه آخه کارات یعنی چی؟ مگه مغازه دست خودت نیست؟! چرا ندید بازی درمیاری؟ زود باش کار داریم. باید مغازه رو تعطیل کنی!
تا نرمش مامان را دیدم جرأت پیدا کردم.
مامان قراره جایی بریم؟
یک ابروی مامان بالا رفت و نگاهم کرد.
نه جایی نمیریم!
با قیافهای زار باز به حرف آمدم.
-خب کسی قراره بیاد؟
اینبار اخم کرد.
- الهه زود باش حاضر شو تا ده دقیقه آمادهشدی که شدی نشدی من می دونم، تو و او بابات!