eitaa logo
رمان برف رقاص
41 دنبال‌کننده
9 عکس
6 ویدیو
0 فایل
رمان: برف رقاص نویسنده: اِلا ابراهیم ژانر : عاشقانه/جذاب/نیمه مذهبی/متفاوت
مشاهده در ایتا
دانلود
💝پارت ۳۰💝 آرامش این مرد عجیب بود خیلی دل‌نشین بود؛ می شد لقب کوه آرامش را رویش گذاشت! خیلی سنجیده و ملایم حرف می‌زد، مخصوصا شاعر بود و سخن هایش واقعا ناب. نگاهی به جمع انداختم ؛مامان با لبخند چشمانش را روی‌هم گذاشت. چه قدر ممنونش بودم ، با قوت بله‌ای گفتم که باز صدای خنده الناز آمد. - انگار جو عقد کنون گرفتی ها نفله همه ی کلمات را زمزمه کرده بود و من هم به‌زور متوجه شدم. محکم پایم را روی پایش کوبیدم . -به کوری چشم بعضی‌ها! از درد لب پایینش را گاز گرفت و چشمانش را بست. - چه خواهرشوهر بازی دربیارم برات حالا ببین! نگاهی به بابا انداختم اشاره‌ای کرد و لب زد. -برو! آرام و باوقار ایستادم ، اجازه‌ها را کسب کرده بودم و دل‌شوره‌ای نداشتم. با بفرماییدی به سمت پاسیو رفتم، لازم نبود به طبقه بالا برویم. این‌جا بهتر بود فضای خوبی هم داشت. تا وارد شدیم برگشتم و رگباری حرف‌های تلنبار شده ام را زدم. - یعنی مرمورتر، بی‌شعور تر، خلاف تر، میمون تر و ته خط تر از تو ، تو عمرم ندیدم ! مازیار خندید من هم خندیدم مگر نه این که قرار بود بیاید تا با هم باشیم، آمده بود پس غمی نبود!
    پارت۳۱ مازیار‌خان  بعد چند روز با مامان صحبت کرد و بالاخره اعتماد مامان را جلب کرد؛ ولی هنوز حرفی جز این که پدر واقعی‌اش سید نیست نزده! که این را همه می دانستیم. وبا ندانستنش هم مشکلی نداشتم! ♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧ با عجله به سمت اتاق السا رفتم و درش را باز کردم؛ گوشی به دست روی زمین نشسته و به‌شدت در افکارش غرق بود، که با ورود من ترسید و گوشی با آن جلد خزش از دستش افتاد. وقتی برای خندیدن نداشتم، پس لبخند کوتاهی زدم و برای این‌که السا نرم کنم ببخشیدی گفتم. گوشی را از زمین برداشت و به تخت که پشت سرش بود تکیه داد. - چیه مثل بز میای تو ؟ مظلوم نگاهش کردم. سرش را متاسف تکان داد و پاهایش را در شکمش جمع کرد. -چیه چشم هاتو ر چپ کردی خودت رو لوس می کنی؟ لبخندی زدم و دندان های ردیف شده ام را نشانش دادم . - السا، جان من! بیا یک دستی به سر و روم بکش! درحالی‌که بلند می‌شد ابرویش را بالا انداخت. - گفتم ها محترم شدی! ادای خوب‌ها رو درمیاری، نگو سلام گرگ بی‌طمع نیست! تا خواستم چیزی بگویم دستم را کشید و روی تخت نشاند. -کجا می‌خوای بری حالا؟ وسایل به دست به سمت آمد و مشغول شد لب‌هایم را جمع کردم. - با الناز می ریم بیرون. سور برگشتنش رو داده! با تاسف سری تکان داد. - خواهر جان کلا یک تخته رو کم داری نه ؟ پا به پا شد و باز ادامه داد. - تا جایی که من می‌دونم برای شوهر تیپ می زنن نه خواهر شوهر! با هیجان لبخندی زدم. -خب موقع برگشتن مازی میاد دنبالمون شام هم بهمون میده! آهانی گفت ودر حالی که گونه هایم را با رژ‌گونه‌ی مسی تنظیم می کرد با شیطنت ادامه داد‌. - یک کاری کنم مازی الناز رو بی خیال بشه دونفره برگردی، من خاله شم! نیشگونی از پایش گرفتم، نامردی نکرده و پایم را لگدکرد. صورتم را جمع کردم، جیغی کشید. -صورتت رو تکون نده ریملت هنوز خشک نشده میمون ! به خاطر خودم هم که شده بی‌صدا ماندم تا کارش تموم نشده حرفی نزدم. با افتخار نگاهم کرد‌. -ببین چی ساختم ازت! زود ایستادم و با ذوق به آینه که دختر زیبایی با چهره‌‌ دلفریبی  را نشان می داد ، محو شدم. زیبا شده بودم آرایشم زیاد بود، شاید در عروسی‌ها هم، چنین آرایشی نمی‌کردم! بااین که فقط خط چشم، رژ، ریمل و رژگونه زده بود ؛ ولی خیلی زیاد بود! اخمی کردم. - این ها چیه مالیدی؟ ببین می‌تونی انگشت‌نمام کنی! به سمتم آمد با دست راستش روی دست چپش زد. - بشکنه این دست که نمک نداره! از پشت سرم در آینه نگاهم کرد و چشم غره ای رفت. - یک کم روژت زیاده! کالباسی کم رنگ بزنیم حله! مقابلش ایستادم کارش را خیلی ماهرانه انجام می داد شاید آرایش پگری را هم از خاله مریم به ارث برده بود! خیلی بهتر شد. ولی بازهم غلیظ بود. تشکری کردم و به اتاقم رفتم. مانتوی اسپرت، ساپرت مشکی کلفت و شال بنفش روشن با طرح‌های طلایی ام را پوشیدم . بااین که از دخترهای لوس خوشم نمی‌آمد، ولی با این موهای فر ریز و تیپ مامانی سر تا پا دختر لوس شده بودم. گوشی‌ام را برداشتم و از در بیرون آمدم، مامان از قبل می‌دانست که بیرون می‌‌روم پس مشکلی نداشتم. با سوز هوا به خودم آمدم هیچ لباس گرمی نپوشیده بودم کلافه به سمت اتاقم رفتم. پاک سر به هوا شده بودم. در کمدم را باز کردم پالتو بلند که ده سانت از زانو پایین‌تر بود را برداشتم. این پالتو را دیروز از مغازه‌ی رادوین که از مغازه دار های پاساژ هست، خریده بودم . خیلی خوشگل بود؛ دلم نمی‌خواست بپوشم. زیادی خوشگل می‌شدم. ولی با یادآوری حرف الناز که می‌گفت دوستانش سانتال مانتال و زیادی افاده‌ای هستند و باید زیادی خوشگل باشم، پوشیدم. هرچند دلم می‌خواست خودم باشم؛ ولی گاهی بیشتر از خودم هم بودم مشکلی نداشت! از قبل با چند نفر از دوستانش آشنا شده بودم، تیپ شان جیغ نبود ولی زیادی شیک بودند. دکمه‌های پالتو را نبستم پایین رفتم و از در بیرون آمدم. شماره الناز را گرفتم، بوت‌های السا که تا زانویم بود را پوشیدم و همان‌طور گوشی را به دم گوشم گذاشتم. تا بوق خورد جواب داد. -جانم! ایستادم و کیفم را روی شانه‌ام انداختم. -من بیرونم ها نمیای؟ - الآن میام صبر کن! کنار در خروجی ایستاده بودم تا صدای درشان را شنیدم بیرون آمدم. با دیدنش سوتی زدم، الناز همیشه‌ی خدا شیک بود و آرایشش کامل! ولی امروز با مو‌های فندقی رنگ خیلی خوشگل‌تر شده بود. به سمتم چرخید نگاهش دوبار از بالا تا پایین تیپم را اسکن کرد، ابرو‌هاش در هم شد. -من نمیام! تعجب کردم. - چرا؟! لبش را گاز گرفت. - می‌خواهی بدزدنت مازیار من رو بکشه؟ خندیدم. -نه بابا همچین مالی نیستم! به سمتم آمد و دستش را دور دستم انداخت و راه افتاد. -باید این‌جوری ور دلم باشی تا خشی بهت نیفته!
    پارت۳۲ دستش را از دستم جدا کردم. می‌دانست بدم می‌آید که کسی از بازویم آویزان شود. - اغراق می‌کنی شِکَرَم! ابرویی بالا انداخت و با حرص روگرفت. - بیچاره داداشم با این اخلاقت! بی‌صدا راه افتادیم و سر کوچه تاکسی گرفتیم. کمی هیجان داشتم و استرسی که همیشه و همه جا بی دلیل با کوچک ترین اتفاق گریبان گیرم می‌شد. تا ماشین ایستاد پیاده شدیم تقریباً کافی‌شاپ در انتهای شهر بود؛ ولی بااین‌حال مشتری زیادی داشت. خیلی ساده خاص بود، قیمت‌های مناسبی هم داشت! وارد کافی‌شاپ شدیم نرمی خاصی صورتم را نوازش کرد مکان دنجی بود، الناز نگاهی به اطراف انداخت و با ابرو به سمتی اشاره کرد. - ببین اون میز رو رزرو کردم. انگار بچه‌ها هم اومدن! میزی که اشاره کرده بود دوتا میز مربع شکل بود که کنارهم گذاشته بودند. با هم به سمت میز رفتیم تا به میز نزدیک شدیم دختری ریز‌نقش با جیغ ایستاد و با خوشحالی به سمتمان آمد. دوستان الناز هم به حکم ادب ایستادند، نگاهم هنوز به همان دختر ریز بود. -عشقم چه طوری؟ رسیدن بخیر! بیا بغلم ببینم. الناز خندید وخیلی صمیمی بغلش کرد. - رز جونم من خوبم! خانم خانم ها شما چه‌طوری؟ الناز را بوسید و جوابش را داد الناز بی توجه به سمت دوستانش رفت . همان دختر هم با فضولی خاصی از بالا تا پایین تیپم را برانداز کرد، چشمکی زد و دستش را دراز کرد. - سلام رز هستم. رز شاپوری! لبخندی زدم اسمش هم مثل خودش جمع‌وجور و ریز بود. -من‌هم الهه هستم. خوش بختم! دستش را فشردم او هم خوش بختی خود را نسبت به آشنایی‌مان اعلام کرد. نگاهم به الناز افتاد بین دوستانش می‌چرخید و احوال‌پرسی می‌کرد. مهسا، ریحانه و رامین را از قبل می شناختم؛ برای همین با آن‌ها احوال‌پرسی کردم. تا احوال‌پرسی‌های الناز تمام شد کنارم آمد و دستم را گرفت، به سمت جمع برد حدود شش نفری می‌شدند؛ با سینا، حامد،شاهین هم آشنا شدم. حقا که همه فوق لاکچری بودند. الناز لبخندی به رویم زد و با دستش نشانم داد. -و ایشون‌هم دوست عزیزم الهه هستن! با لبخند سری تکان دادم. -خیلی خوش‌بختم از آشنایی‌تون! سینا که تیپ اسپرت زده بود و شیطنت از سر و رویش می‌بارید چاپلوسانه خندید. - ما بیشتر الی خانوم! با این حرفش خندیدند. ریحانه  ابرویش را بالا انداخت. - تورت رو جمع کن سینا! نیومدِه نپیج تو پرو پاش! سینا دهن‌کجی کرد. - خفه بابا! چی کار به پر و پاش دارم! بذار ببینم مزه دهنش چیه؟ باز به سمتم برگشت: -بفرمایید الی خانوم‌. چرا سرپا وایسادی؟ رامین پس‌گردنی حواله ی گردنش کرد. -بچه تو باز دختر دیدی دلت لرزید! نکن بگذار راحت باشه. سینا لبخندی شیطانی زد سرش را به سمت گوش رامین برد، چیزی گفت و خندید. رامین بیچاره سرخ شد الناز متاسف سرش را تکان داد و به سمت سینا رفت، پشت صندلی‌اش ایستاد و روی او خم شد. - الهه آشناس! اگه بهش تو بگی کشتمت. اوکی ! بعدش‌هم تو جمع درگوشی نداشتیم ! سینا با شیطنت ابروهایش را بالا انداخت و سرش را به سمت الناز برگرداند رسما در حلق الناز رفت. - یعنی می‌خوای بدونی چه گفتم! الناز سرش را به معنی تایید تکان داد، رامین دستپاچه دست‌ الناز را کشید. - بیا برو الناز. این بی‌تربیتِ گفتنی نیست! یهو دیدی گفت بد می‌شه! الناز "بی‌شرف"ی حواله ی سینا کرد و به سمتم آمد، همان موقع نگاهش به پشت سرم افتاد.  لبخندی زد‌. -اِ.‌.اِ ، قند و نباتم هم اومد! همه نگاه‌ها پشت سرم بود، کنجکاو برگشتم، همان قند و نبات، کنار ناز رسیده بود و با لبخند احوال‌پرسی می‌کرد! ولی من مات مانده بودم و نمی‌توانستم چشم از او بردارم هنوز هم متوجه من نبود. اورکت طوسی رنگ پوشیده بود و تیپ مشکی ، شال‌گردن دور گردنش قطعا دل هر دختر را می برد! عجیب بود که این تیپ مردانه، قند و نبات الناز بود! برای توصیفش اصلا خوب نبود، یعنی برای توصیف یک مرد هم خوب نبود چه برسد به او ! گویی که دختربچه‌ای با لپ های صورتی و با لبخند با نمک‌، باشد! پوزخندی زدم الناز از گلایه هایش دست برداشت و لبخندی زد، با احتیاط از گوشه اورکتش گرفت. - جناب سامی! حاجی جون،نقطه تماسی ندارم ها ببین! وبه دستش اشاره کرد و باز به حرف آمد. -بیا بریم بشینیم ببینم! فکر نمی کردم بیای! حاجی با لبخند میز را دور زد و با الناز به سمت بالای میز رفت. ولی من هنوز هم همان‌جا بودم و فکرم به‌هم‌ریخته بود. حاجی با همه خوش‌و بش کرد. چرخیدم الناز تازه متوجه من شد و به سمتم آمد. - راستی سامی یک دوست نامبر‌ وان خودم رو هم، آوردم بگذار معرفیش کنم بهت! به سمتم آمد و دستم را گرفت حاجی نیم نگاهی انداخت و سرش را برگرداند ولی به تندی نگاهش را میخ کوب چشمانم کرد سیبک گلویش بالا و پایین شد و حیرت در نگاهش آشکار!
اینم چهار پارت خوشگل خدمت شما عزیزان💝💝💝
دوستان سلام برای این رمان زحمات زیادی کشیده شده لطفا این رمان رو به دوستان خود معرفی کنید. @romanela
    پارت۳۳ به سمتم آمد و دستم را گرفت حاجی نیم نگاهی انداخت و سرش را برگرداند ولی به تندی نگاهش را میخ کوب چشمانم کرد سیبک گلویش بالا و پایین شد و حیرت در نگاهش آشکار! من که به خودم آمده بودم چشم از او گرفتم، الناز لبخندی زد. - سامی ایشون هم الهه. دوستم. انگار سامی چیزی نمی‌شنید، سینا که از همان اول احساس خوش مزگی می‌کرد با تمسخر گفت: - حاجی استغفرالله! نگاهت رو ببر داداش! گناهِ، معصیتِه! بعد نگاه دل خورش ریحانه را نشان گرفت. -اوی ریحان خانم! این یقه آخوندی تقبل الله رو ببین! تحویل بگیر! باز به سامی نگاه کرد و این بار با خنده ادامه داد. -داداش قربون شکلت تور من قبل تو پهنِه! هرچند شما چشم و گوش بسته تشریف داری... سامی اخمی وحشتناک کرد و سینا رسما خفه شد ریحانه با چشم و ابرو، خط و نشانی برایش کشید. رز به سمتم آمد الناز هم با دست‌پاچگی چشم غره‌ای به سامی رفت. همگی سعی داشتند جو مشوش را آرام کنند رز دستم را گرفت و به تنها صندلی خالی کنار الناز اشاره کرد. - بیا بریم بشین. تو به این‌هاکاری نداشته باش! سینا که دیوونه هست با هر دختری این شکلیه. ولی از سامی بعیدِه! جمله‌ی آخرش را خیلی آرام زمزمه کرد ولی شنیدم، گرمایی در وجودم نشست آب دهانم را قورت دادم و باز نگاه زیر چشمی سامی را نادیده گرفتم. کنار الناز رسیدم و رز صندلی را عقب کشید، تشکری کردم پالتو‌ام را درآوردم و نشستم. رز هم کنارم جای گرفت. کلا از آمدنم پشیمان شدم ، این جمع به ظاهر دوستانه ناراحتم می کرد و صمیمیتی مصنوعی را به رخم می کشید. نگاه های گاه و بی‌گاه سامی هم به این ناآرامی می افزود. هر چند نگاهش گیرایی خاصی داشت ولی... گارسون سفارش‌ها را گرفت، کمی جو بهتر شده بود و من هم آرام تر! الناز نیم نگاهی به سامی انداخت. - شرمنده الهه... میان حرفش آمدم. - بی‌خیال بابا ولش. به صندلی‌اش تکیه داد و دستانش را روی سینه قفل کرد با ابرو سامی را نشان داد و به گونه ای که او هم بشنود ادامه داد. - این هم حاجی سامی! یک دوست به تمام معنا . سامی که متوجه الناز شد لبخندی زد و باز نگاهم کرد. برای این که چیزی گفته باشم لب باز کردم. -خوش بختم جناب راستین! نگاهش مستقیم روی چشمانم نشست‌. - همچنین خانم ابراهیمی! الناز با چشمان باریک نگاهی به هر دوی‌مان انداخت. - نگید که هم رو می‌شناسید؟! آب دهانم را قورت دادم و دست‌پاچه "نه"ای گفتم ابروهای سامی بالا پرید مشکوک‌تر پرسید: -باور کنم؟! سامی سرش را برگرداند و سوال الناز را بی‌جواب گذاشت . با آوردن سفارش‌ها الناز چشم‌غره‌ای به هر دوی‌مان رفت و آب زیر کاهی نثار حاجی کرد. حاجی‌هم لبخندی کوتاه زد و در سکوت و به صحبت‌های دوستانش گوش داد. ولی مدام نگاهش را حس می‌کردم جالب بود که نگاه‌های قند ونبات الناز چنان فرقی برایم نداشت و با اعتمادبه‌نفس جواب سوال‌هایشان را می‌دادم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
به کانال ما بپیوندید👌👌👌
@romanela
    پارت۳۴ با زنگ خوردن گوشی‌ام نگاهم را از ریحانه که در مورد کنسرت برادرش توضیح می‌داد گرفتم. با ببخشیدی از جایم بلند شدم نگاهی به صفحه‌اش انداختم،با دیدن اسم مازیار دکمه‌ی وصل را زدم و با لبخند درحالی‌که از میز دور می‌شدم جواب دادم. - سلام جناب! صدای پرانرژی اش آمد. -جناب به قربونت بانو! سرخوش در کافه را باز کردم و بی‌توجه به سرمای برنده به سمت محوطه‌ی جلوی کافی‌شاپ حرکت کردم. - خدا نکنه حاج‌آقا. - ببینم کارتون تموم‌شده؟ بیام دنبالتون؟ با لرزی که در وجودم نفوذ کرده بود جواب دادم. - آره دیگه آخراشه! صدای نگرانش آمد. - الهه چیزی شده؟ درحالی‌که دندان‌هایم از سرما به‌هم می‌خورد گفتم: - نه بابا! فقط خیلی سردِ لباس گرم تنم نیست. با حرص نفسش را بیرون داد. - آخه چرا به فکر خودت نیستی؟!این دیگه اِنده خریته. دیگر تحمل سرما را نداشتم به سمت کافه‌ قدم برداشتم و از درش وارد شدم. باحس گرما کمی آرام شدم. کنار گلدان‌های کاکتوس که  در دو ردیف،  دو طرف درب خروجی دکور شده بودند، ایستادم. -ببخشید تا شما زنگ‌زدین اومدم بیرون الآن هم برگشتم نگران نباش! نفسی کشید. -خانم حواس‌پرت نیم‌ساعت دیگه می‌رسم. برو خوش باشی. بوسی فرستادم و خداحافظی کردم. با دیدن گلدان‌ها فکری به سرم آمد، می‌خواستم کمی دکور بوتیک را عوض کنم، کمی حال‌ و هوایش را تغییر دهم. این دکور گلدان کاکتوس‌ها به مذاقم خوش آمده بود! به سمت پیش‌خوان رفتم با رسیدنم پسر جوانی که مسئولش بود ایستاد و با لبخند سلام کرد گوشی را در دستم جابه جا کردم و من هم سلام دادم. خودکاری که در دستش بود را تکان داد. -بفرمایید خانم سفارشی داشتین؟! لبخندی زدم. -راستش می‌خواستم یک سوال بپرسم! باز لبخند زد. - بله در خدمتم. نگاهی کوتاه به چهره‌اش انداختم. -راستش من از دکوراسیون تون خوشم اومد مخصوصا گلدان هاتون؛ می‌خواستم با طراحش صحبت کنم! پسر ابرویش را بالا داد. - این‌جا رو خودم طراحی کردم، ولی طراح نیستم متأسفانه! با آمدن کسی کنارم به سمتش برگشتم الناز بود. - تو این‌ جا چه کار می‌کنی! حساب که نکردی؟! با لبخند شانه‌هایم را بالا انداختم تشکری از پسر جوان کردم و رو به الناز گفتم: - نه بابا من مهمونت بودم چرا باید حساب می‌کردم؟ پشت چشمی نازک کرد. - مرده‌شور قیافت‌رو بشوره! گفتم حتما می‌خواد حساب کنه! لبخندی دندون‌نما زدم بی‌تعارف از کنارش گذشتم، به جمع که رسیدم روی صندلی خودم نشستم. فضولی‌ها را از نگاهشان می‌خواندم ولی کسی سوال نمی‌پرسید. سامی خان هم در گوشی‌اش محو شده بود یاد آن روز افتادم که باهم قرار زوری گذاشتیم آن موقع‌ها هم بی‌اعتنائی می‌کرد. بی حوصله نگاهم را از او گرفتم سرم را برگردانم که این بار چشمان خیره سینا را دیدم، به جای من او دست‌پاچه شد و پوزخندی زد. - الهه جان چرا شما حساب کردین؟ مهمون ترشیده خانم بودیم که! با دیدن الناز که پشت او ایستاده بود با تک خنده‌ای مقابله با سینا را به او واگذار کردم. الناز با حرصی گوش سینا را کشید. - ترشیده عمته کثافت. بعدشم الهه جان چیه؟! انگل الهه خانم. چه زود پسرخاله می‌شی! سینا دستش را روی دست الناز گذاشت و تقلا کرد، ولی الناز بی‌توجه گوشش را می‌کشید. انگار که چیزی یادش بیاید، نگاه حرصی اش را به سمتم انداخت. - درضمن ایشون حساب نکردن خودم حساب کردم! لبخندی دندان نما زدم ابروهایم را بالا انداختم. - خب منم مهمون بودم ان‌شاءالله دفعه بعد! ریحانه لبخند زد و با سوءاستفاده‌گری نگاهم کرد. - دفعه ی بعد مهمون شما می‌شیم دیگه؟! بعد با شیطنت اضافه کرد. -البته اگه اینجا قرار بزاریم که شاید مفت بخوریم! به پیش‌خوان اشاره کرد. لبم را گاز گرفتم، از این‌که قضاوت شوم متنفر بودم و آن ها بی چون و چرا، یک لبخند و صحبت چند دقیقه ای با آن پسر را قضاوت می‌کردند. نگاه ناراحتم را به ریحانه انداختم. -نه جان خودم من از دکورش خوشم اومد. گفتم شماره طراحش رو بگیرم. ریحانه متأسف سری تکان داد. - یعنی چی بگم؟! دختر، معمار به این خوبی کنارت نشستِه، بهترین مدرک‌رو داره، بعد دنبال معمار این‌جا می‌گردی؟! این‌جا که چیزی نیست! راست می‌گفت زیاد جالب نبود ولی دکور گلدان‌هایش معرکه بودند؛ با این حرفش به راست چرخیدم بغلم سامی نشسته بود  و فقط  یک صندلی بینمان فاصله بود‌. مگر معماری خوانده بود؟ ابروهایم را درهم کردم و به او که کیک می‌خورد و بی‌خیال صحبتمان بود گفتم: - شما معماری خوندین مگه؟ نگاهم مچگیرانه براندازش کرد. - شما که گفتین حسابداری خوندین و تو خیریه مشغولین؟! ابروهایش بالا پرید و بی‌حرف فقط نگاهش را میخ چشمانم کرد. قیافه‌اش گیج بود معلوم بود متوجه سوال نشده‌! الناز متعجب به سمتم آمد و روی صندلی‌اش نشست. ♡
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡


به کانال ما بپیوندید👌👌👌` @romanela
عیدتون مبارک دوستان🤝🤝🤝
پارت۳۵ همه ساکت بودند؛ کمی معذب شدم، چشمانم را از سامی گرفتم و سرم را چرخاندم، حال رامین و حامد هم نگاهم می‌کردند. واقعاً مانده بودم که کجای حرفم موردی داشت که همه تعجب کرده‌اند! سینا پوزخندی زد. - خوشگل چه خوب آمار می‌گیری! منظورش رز جونِه. و به رز اشاره کرد. لپم را از داخل گاز گرفتم؛ سوتی بزرگی داده بودم، ولی سینا حق نداشت بی‌احترامی کند. اخمی کردم و تا خواستم جواب بدهم، با صدای محکم سامی همه نگاه‌ها به سمتش کشیده شدند. -خب راستش حق با النازِ ما قبلاً با هم آشنا شدیم! الناز ابروهایش را بالا انداخت. - هِه، دیدی گفتم آب زیر کاهی! حاجی نیم‌نگاهی به سمت الناز انداخت و بعد با جدیت گفت: - جوری که شما فکر می‌کنید نیست! استرس وجودم را فراگرفت کاش چیزی نگوید، علی‌الخصوص الآن که فهمیده بودم نگاه الناز به حاجی نوع دیگری است. نگاهی به من اندخت. - ایشون دختر دوست بابام، که حمایت‌گر مالی خیریه هم هستن! من ایشون رو از اون‌جا دیدم‌. یعنی تو یکی از همایش ها که ایشون هم بودن! نفسم رو نامحسوس بیرون فرستادم دروغ‌گوی خوبی بود! سینا با اخم قاشقش را در لیوان معجون‌اش چرخاند. - پس چرا نگفتید؟! حاجی بی‌خیال قهوه‌ای که مطمئنا سرد شده بود را مزه کرد و گفت: - مهم نبود، به نظرم! سینا پوزخندی زد و متأسف سرش را تکان داد ولی الناز با ناراحتی حاجی را نگاه کرد. آرام الناز را صدا زدم ولی برنگشت این‌بار بازویم را به بازویش کوبیدم، ولی فقط با یک نگاه دلخور سرش را برگرداند. الآن نمی‌توانستم منت‌کشی کنم ولی بعداً از دلش درمی‌آوردم. رز که کنارم نشسته بود با دیدن رفتار الناز آرام زمزمه کرد. - الناز رو قضاوت نکن، خیلی دوستش داره! ولی حاجی همیشه میگه، عشق خدا تومن ارزش داره، هر کسی لایقش نیست! سرم را به سمتش برگرداندم، متعجب نشدم، فهمیده بودم که الناز نگاهش رنگ دیگری دارد. باز صدایش آمد. - رامین و الناز این گروه را درست کردن، حاجی آخرین نفر این گروه بود، یعنی آخرین نفری که وارد گروه شد! کاپوچینوای که مقابلش بود را با قاشق مزه کرد. - اوایل هیچ‌کس باهاش راحت نبود، می‌دونی به قول رامین حاجی را آوردند تا پارتی‌بازی بشه، خلافی زدن حاجی برگ برنده شون بشه! این‌بار نتوانستم تعجب نکنم. - یعنی حاجی خلافشون رو می‌شوره؟ لبخندی زد و باعجله نگاهی به دوستانش انداخت گویی که در گفتنش مردد بود. - نه یعنی قانون بلد جمعمون حاجیِه، از دادگاه گرفته تا دانشگاه‌ها، حرف حاجی مهر تأییدِ، به قول خودمون خرش میره! نیش‌خندی زدم که ادامه داد‌. - پیشنهاد الناز بود، که حاجی بیاد ولی تا اومد الناز پا پس کشید، گفت حق نداریم،خلاف بشیم تا حاجی به دردسر بیفته! آرام خندیدم ولی دلم بی‌تاب بود، در پرسیدن سؤالم مردد بودم، ولی باید می‌پرسیدم. - پس حاجی الناز رو نمی‌خواد؟ رز نگاهی به حاجی انداخت و ابرویش را بالا انداخت با دستانش خودش را بغل کرد و به سمتم مایل شد. - باورت می‌شه، حاجی تا حالا نگاه چپ هم به هیچ کدوممون ننداخته حتی ندیدم تا حالا کسی رو مستقیم نگاه کنه! قلبم لحظه‌ای ایستاد، ولی لحظه‌ای بعد با سرعت بیشتر خودش را به سینه‌ام کوبید. آب دهانم را قورت دادم. لب باز کرد چیزی بگوید که دستی روی شانه اش نشست و او را کنار زد. -برو اون‌ور ببینم. سرش رو خوردی! ریحانه بود نگاه خندانش به من افتاد. -عزیزم میشه بدونم، بوتیکت کجاست؟ لبخندی زدم و چشم هایم را به معنی تایید روی هم گذاشتم. -البته که می‌تونید. تو پاساژ (... )هست. هر وقت بیایین، هستم خدمتتون! ابروهایش را درهم کرد. -معلومه که میایم، خوش‌لباسیت مارک بوتیک رو مشخص کرد! اشاره‌ای به لباس تنم می‌کرد، راست می‌گفت جنس‌هایم مارک بودند به‌همین خاطر فروش آن‌چنانی نداشتیم و اکثر مشتری‌ها دم‌کلفت پول‌دار می‌آمدند. پوزخندی در دلم زدم، ولی در جواب لبخندی زدم. -بله همین طوره عزیزم. بعد از پرسیدن آدرس کامل و گرفتن شماره دست از سرم برداشت. خودم را آماده‌ی پرسیدن سؤال بعدی از رز می‌کردم که موبایلم زنگ خورد. حتما مازیار بود کلافه از نپرسیدن سوالم زود جواب دادم، مازیار گفت که نزدیک هست و آماده شویم. تا مکالمه تمام شد به رز نگاه کردم. -شرمنده رز جان باید برم بعدا حتما حرف می‌زنیم. لبخندی زد. - حتما در ارتباطیم عشقم. لبخندی زدم و به سمت الناز برگشتم دستم را روی شانه‌ی الناز گذاشتم، داشت با سامی و رامین حرف می‌زد لحظه ای صحبتش قطع شد به سمتم چرخیدکه زمزمه کردم. - الناز مازی داره میاد. پاشو حاضر شو. برق شادی را در چشمانش دیدم. شاید هم من حساس شده بودم. - تو برو عزیزم من خودم میام! خواستم اعتراض کنم که اخمی کرد. -عزیزم شما نامزدین نیاز نیست، همه‌جا منم باهات بیام. سرم را تکان دادم و بدون لبخند "باشه"ای گفتم. ایستادم و پالتوام را پوشیدم گوشی را از روی‌میز برداشتم، نمی‌دانم چرا ناراحت شدم و دلم گرفت. با این که موقع آمدن با پسرها دست نداده بودم؛ حال ب
پارت ۳۶ تک‌- تکشان دست دادم و خداحافظی کردم. البته بماند که مرا هم عضوی از گروهشان می‌دانستند و حضور در جلسات بعدی هم ضروری! ولی نگاه یخ‌زده و لبخند ماسیده‌ی الناز مانع صمیمیت و رفت‌وآمد بیش‌از این می‌شد. با همه که دست دادم از حاجی گذاشتم و کنار میز بغل الناز روبه‌روی حاجی ایستادم، برای این‌که بی‌ادبی نکنم به حاجی نگاه کردم. - خداحافظ آقای راستین. نگاه الناز و حاجی به سمتم آمد حاجی لبخندی زد و چشمکی با چشم چپش زد. - به امید دیدار خانم! چشمانم از تعجب باز شد زود نگاهم را بین جمع گرداندم فقط رز نگاهمان می‌کرد. مطمئن بودم چشمک را دیده بود که، مات سامی بود.آب دهانم را قورت دادم و برای اطمینان باز نگاهم را به جمع انداختم. سامی نیم رخش سمت دوستانش بود و نیم‌رخ دیگرش به سمت در کافی‌شاپ و احتمال دیده شدنش خیلی کم! رز نگاهم می‌کرد و گویی منتظر توضیح بود، با لرزی که از نگرانی به جانم افتاده بود، از کنار رز خم شدم و به بهانه برداشتن دستمال‌کاغذی لب زدم. -رز چیزی نگو بعداً حرف می‌زنیم! مردد چشمانش را روی‌هم گذاشت، با برداشتن دستمال کاغذی دستم را کشیدم و به سمت در کافه رفتم. رسماً زهرم شده بود تا از در بیرون آمدم نفسی کشیدم، دیگر این جمع برای من نبود یعنی از این به بعد نباید در جمعشان می بودم . خر هم که بودی، کم‌هم که داشتی، با آن کار سامی می‌فهمیدی که خبری هست. آن از نگاه‌های خیره‌اش، آن هم از چشمکی که شک دارم، رز جار بزند یا نه! با چشم دنبال مازیار گشتم ولی نبود، کمی از در کافی‌شاپ دور شدم و به سمت خیابان قدم گذاشتم، چند دقیقه‌ نشده بود که مازیار رسید، بی‌حرف سوار شدم تا قیافه‌اش را دیدم کل استرسم پر کشید. -سلام بانوی شیک. لبخندی زدم و دستی که به سمتم آمده بود را پس زدم. - سلام آقای خاص. چشم‌غره‌ای رفت و به دستش که حال روی سوئیچ، زیر فرمان قرار داشت اشاره کرد. - چرا پس زدی دستم رو؟ لبخند شیطانی روی لب‌هایم نقش بست و در یک تصمیم آنی به سمتش برگشتم، دودستی بازویش را نگه‌داشتم و گاز محکمی گرفتم. دادوهوارش بالا رفت، مگر ول می‌کردم عاشق تخلیه‌ی هیجان به این روش بودم، با کشیده شدن موهایم کمی دندان‌هایم را شل کردم، ولی تا دستش را از روی موهایم برداشت دوباره گاز گرفتم. این‌بار فحش می‌داد و من عشق می‌کردم، با درد دندان‌هایم ولش کردم. نیش‌خندی زدم و زبانم را نمایشی روی دندان‌هایم کشیدم، قیافه‌اش کبود شده بود. - خیلی بی‌شعوری چرا هار شدی، خره! هرچقدر هم که فحش می‌داد فرقی به حالم نداشت، تخلیه هیجانی شده بودم و در آرامش می‌خندیدم. فحش‌هایش که تمام شد، ماشین را روشن کرد و به راه افتاد. -خیلی خری الهه. می‌خواستم یهک کاری برات بکنم، حالا که این‌جوری شد، مگه تو خواب ببینی! مظلوم نگاهش کردم. -گناه ندارم من؟! چپ- چپ نگاهم کرد. -تو، خیلی رو داری! باز بازویش را گرفتم که داد زد. - اسکول نشو، دارم رانندگی می‌کنم. نیش‌خندی زدم و جایی که گاز گرفته بودم را نگاه کردم، کمی رژ روی بافت طوسی رنگی که تنش بود، مانده بود. بوسی روی بازویش زدم‌. -ببین اوفت خوب شد؟! لبخندی ریز زد و خیره خیابان شد. - قربونِ دندونات برم، فکر کنم خال کوبی خوشگلی، رو بازوم انداخته باشی! به پشتی تکیه دادم و حق به جانب گفتم: - خوب کردم! بزار بفهمن صاحاب داری. با تمسخر سرش را تکان داد. - با رد دندونات میگن صاحاب داره؟! بدبخت، فکر می‌کنن وحشی بازیم گل کرده، یکی حین عملیات گازم گرفته! روی صندلی جابه جا شدم و آب دهانم را قورت دادم . -خفه شو ببینم. کی تو زمستون آستین کوتاه می‌پوشه، که شما دومیش باشید! ابرویش را بالا انداخت. -من می‌پوشم تو خونه، مامانم بپرسِه چی شده،میگم عروس وحشیت گازم زد. بعد باید خودت جوابشو بدی هاپو کوچولو. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ به کانال ما بپیوندید👌👌👌 @romanela
پوستر رمان برف رقاص