❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_چهل
مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید.
همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد.
مارال گفت: مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟!
مریم خانم لبخندی زد و گفت: بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم.
مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟!
مریم خانم گفت: اول غذاتون و بخورید بعد میگم.
حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را می خواهد بدهد.
همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه می کردند.
مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و
گفت:خب، من و رضا راضی شدیم که..
_که چی ؟!
_مهرزاد بره سوریه.
مهرزاد از خوشحالی نمیتوانست حرفی بزند
انگار در خواب بود.
تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟!
از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت.
_سلام داداش خوبی؟!
_الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟!
_ممنون من که عالیم.
–خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟!
مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: ببخشید آقای یگانه می خواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه.
_جدی میگی مهرزاد؟!
_بله، همین الان مادرم گفت.
_خب خداروشکر.
دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه.
_اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود.
_لطف داری داداش.
_خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی بی.
_ فردا میام پیشت داداش.
مهرزاد بعد از تمام شدن حرف هایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید.
#نویسنده_زهرا_بانو
❤🌧❤🌧❤🌧❤🌧❤
🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_چهل_و_یکم
در راه برگشت مریم خانم هی گریه می کرد و اعصاب آقا رضا را بهم می ریخت.
_ خانم نمیبینی پشت فرمونم انقدر رو اعصاب من راه نرو. برو تو خونه گریه کن من حواسم پرت میشه.
مریم خانم با جیغ جیغ گفت: خب بشه.. پسرت داره میره وسط میدون جنگ اونوقت تو فکر حواس خودتی؟
چقدر تو بی عاطفه ای مرد؟
_ای بابا چه ربطی داره به حواس پرت من؟ خودت اجازه دادی بره چرا تقصیر من می ندازی؟
_ تقصیر توئه.. همه چی تقصیر توئه. اگه نمیزاشتی بره اون راهیان کوفتی یا با اون رفیقای شیخش بگرده این جوری نمی شد.
_ دیگه داری خیلی تند میریا دو دقیقه زبون به دهن بگیر. تو مشکل داشتی با اون بچه به من چه ربطی داره آخه؟
مونا با التماس گفت: مامان، بابا بسه تروخدا.
_ نه بزار بگم دخترم. تو این۳۰سال جیگر منو این زن خون کرده. بس که غر زده، دستور داده، زور گفته.. منم گفتم چشم. اما الان دیگه قضیه فرق می کنه.
مهرزاد نیست که بخوام بخاطرش سکوت کنم.
_یعنی.. چی؟؟
_ خودت خوب می دونی یعنی چی؟ فقط مشکلت مهرزاد بود که رفت. حالا دیگه ازت نمی ترسم.
مونا با تعجب پرسید: بابا چی می گی؟ چه خبره معلوم هست؟؟
_ آره. مهرزاد داداش تو نبوده و نیست.
مارال با جیغ گفت: چی!؟
مریم خانم که دیگر ساکت شده بود، گفت: رضاااا؟!
_ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمی کنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن.
من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد.
قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر می کنه مادرش این خانمه.
مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند.
_ تا مهرزاد بود مادرتون هر چی می گفت می گفتم چشم چون می دونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم.
تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه
آقا رضا این ها را با داد می گفت و صدایی از مریم خانمو دخترا در نمی آمد.
همین طور داشت داد می زد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند.
عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمی توانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام می دادند.
فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود. آقا رضا فقط گردنش شکسته بود و مونا هم دستش. اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود.
وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند.
مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه می کرد. حورا می دانست این حال و روز او برای چیست.
اما او که... نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود.
حورا در دل گفت: حالا به این جمله می رسم که میگن چوب خدا صدا نداره...
آن روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل بخشید، شب هم امیر مهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند.
او خیلی خوشبخت بود.. با امیر مهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند.
شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود.
"آری
خوشبختی سهم کسانی است که گذشته برایشان جهنم بوده.
خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری..
خوشبختی کیفیت تفکر است.
حالت روحیست.
خوشبختی..
وابسته به جهان درون توست …!
پس خوشبخت باش"
#نویسنده_زهرا_بانو
🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸🌧🌸
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_چهل_و_دوم
مهرزاد در اتوبوسی که مقصدش حرم بی بی زینب بود نشسته بود و با نوحه ای که پخش می شد گریه می کرد.
او هنوز هم سرنوشتش را نمی دانست اما آرزوی شهادت داشت. دوست داشت او هم به جمع شهدان مدافع حرم اضافه شود. دوست داشت جنازه اش در خاک سوریه، در جوار حضرت زینب دفن شود.
چقدر خوشحال بود که حضرت زینب او را طلبیده است.
به چفیه دور گردنش نگاه کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. آرامش خاصی را پیدا کرد. این چفیه حس خوبی به او می داد. او سرباز بود.. سرباز مدافعی حضرت زینب.
الان می فهمید که چرا همه به حال او غبطه می خوردند و دوست داشتند جای او باشند. واقعا خوشحال بود. لبخند خدا را حس می کرد.
چفیه را بر چشماش گذاشت و هق زد.
"حسین آقام آقام
حسین آقام آقام آقام
منو یه کم ببین ، سینه زنیم رو هم ببین
ببین که خیس شدم ، عرق نوکریمه این
دلم یه جوریه ، ولی پر از صبوریه
چقد شهید دارن ، میارن از تو سوریه
من باید برم ، آره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره
یه روزیم بیاد ، نفس آخرم بره
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام
یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم
یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم
برای قربونی ، اسماعیل رو میدم با عشق
خودم با بچه هام ،فدای بانوی دمشق
منم یه مادرم ، پسرمو دوسش دارم
ولی جوونمو ، به دست بی بی می سپرم
بی بی قبول کنه ، بشه مدافع حرم
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام
اینا که از جنون ، یه کلمه نفهمیدن
شبیه شامیا ، به گریه هام می خندیدن
کنایه می زنن ، دلمو می سوزونو
می خوان با حرفاشون ، خالی کنن دل منو
قسم به اون بدن ، که چیدنش روی حصیر
منم شبیه اون ، عقیله ای که شد اسیر
به غیر زیبایی ، نمی بینم تو این مسیر
حسین(ع) آقام آقام
حسین(ع) آقام آقام آقام
ای سایه سرم ، تا که تو رفتی همسرم
همش بهونه ی ، تو رو می گیره دخترم
به جای لالایی ، روضه براش می خونمو
دم بابا باباش ، داره می گیره جونمو
گناه دخترم ، چی بوده که بابا ندید
گلم بابا می خواد ، جواب ناله شو بدید
فقط رقیه جون ، صدای بچه مو شنید
حسین، آقام آقام
حسین، آقام آقام آقام"
فقط بزارین آخر رمانم یه چیزی بگم.
فهمیدیم
امنیت کشور مدیون امثال شماست
نه مدعیان سازش و مذاکره.
برای شادی روح شهدای مدافع حرم و موفقیت مدافعان امنیت صلواتی تقدیم کنیم
«اللهم صل علی محمد و آل محمد »
پــ🌸ـایــ🌺ـان
#نویسنده_زهرا_بانو
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀
نام رمان ؛رهایی از شب
ژانر؛عاشقانه مذهبی
درمورد دختری هست که کاملا معتقده و با نامادری اش زندگی میکنه..
و بعد از فوت پدرش با دوستای ناباب میگرده و راه زندگیش تغییر میکنه .........
از فردا شب
باهم بریم رمان رو شبی ۵ پارت بخونیم
ببینیم چهخبره 😁😉
https://eitaa.com/romanhayejazab/2927
#رمان
هدایت شده از نذر فرهنگی نسل سلمان
🟢🟢🟢
🟢🟢
🟢
«إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ》
👇👇👇👇
عَنِ الرَّیَّانِ بْنِ شَبِیبٍ عَنِ الرِّضَا ع فِی حَدِیثٍ أَنَّهُ قَالَ لَهُ:
یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ کُنْتَ بَاکِیاً لِشَیْءٍ فَابْکِ لِلْحُسَیْنِ بْنِ عَلِیٍّ ع فَإِنَّهُ ذُبِحَ کَمَا یُذْبَحُ الْکَبْشُ وَ قُتِلَ مَعَهُ مِنْ أَهْلِ بَیْتِهِ ثَمَانِیَةَ عَشَرَ رَجُلًا مَا لَهُمْ فِی الْأَرْضِ شَبِیهُونَ وَ لَقَدْ بَکَتِ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَ الْأَرَضُونَ لِقَتْلِهِ …
إِلَی أَنْ قَالَ:
یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ بَکَیْتَ عَلَی الْحُسَیْنِ ع حَتَّی تَصِیرَ دُمُوعُکَ عَلَی خَدَّیْکَ غَفَرَ اللَّهُ لَکَ کُلَّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتَهُ صَغِیراً کَانَ أَوْ کَبِیراً قَلِیلًا کَانَ أَوْ کَثِیراً.
یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ سَرَّکَ أَنْ تَلْقَی اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ وَ لَا ذَنْبَ عَلَیْکَ فَزُرِ الْحُسَیْنَ ع.
یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ سَرَّکَ أَنْ تَسْکُنَ الْغُرَفَ الْمَبْنِیَّةَ فِی الْجَنَّةِ مَعَ النَّبِیِّ وَ آلِهِ صَلَّی اللَّهُ عَلَیْهِمْ فَالْعَنْ قَتَلَةَ الْحُسَیْنِ.
یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ سَرَّکَ أَنْ یَکُونَ لَکَ مِنَ الثَّوَابِ مِثْلُ مَا لِمَنِ اسْتُشْهِدَ مَعَ الْحُسَیْنِ فَقُلْ مَتَی مَا ذَکَرْتَهُ یَا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِیماً.
یَا ابْنَ شَبِیبٍ إِنْ سَرَّکَ أَنْ تَکُونَ مَعَنَا فِی الدَّرَجَاتِ الْعُلَی مِنَ الْجِنَانِ فَاحْزَنْ لِحُزْنِنَا وَ افْرَحْ لِفَرَحِنَا وَ عَلَیْکَ بِوَلَایَتِنَا فَلَوْ أَنَّ رَجُلًا أَحَبَّ حَجَراً لَحَشَرَهُ اللَّهُ مَعَهُ یَوْمَ الْقِیَامَةِ
وسائلالشیعة ج : 13 ص: 503
از ریان ابن شبیب از حضرت رضا علیه السلام در حدیثی آمده است که ایشان به او فرمودند:
🟢ابن شبیب، اگر برای چیزی گریه ات گرفت برای حسین بن علی علیه السلام گریه کن چرا که او را سر بریدند همانگونه که گوسفند را ذبح میکنند و همراه او هجده نفر از اهل بیتش که در زمین مانندی نداشتند، کشته شدند. و یقیناً آسمانهای هفتگانه و زمینها برای کشته شدنش گریه کردند…
تا آنجا که فرمودند:
🟢ابن شبیب، اگر برای حسین علیه السلام گریه کردی آنقدر که اشکهایت بر گونهات جاری شد، خداوند تمام گناهانی که مرتکب شدهای، کوچک یا بزرگ، کم یا زیاد، را میآمرزد.
🟢ابن شبیب، اگر شادمانی تو در این است که خداوند، عزوجل، را ملاقات کنی در حالی که هیچ گناهی نداری، حسین علیه السلام را زیارت کن.
🟢ابن شبیب، اگر شادمانی تو در این است که در اتاقها ساخته شده در بهشت با پیامبر و آل او، صلی الله علیهم، ساکن شوی، قاتلین حسین علیه السلام را لعن کن.
🟢ابن شبیب، اگر شادمانی تو در این است که ثوابی برای تو باشدمانند ثوابی کسی که با حسین شهید شده است، وقتی او را یاد کردی بگو: «یَا لَیْتَنِی کُنْتُ مَعَهُمْ فَأَفُوزَ فَوْزاً عَظِیماً» (ای کاش با ایشان بودم و به رستگاری بزرگی میرسیدم).
🟢ابن شبیب، اگر شادمانی تو در این است که با ما در درجات بالای بهشت باشی، به اندوه ما اندوهگین باش و به شادی ما شادمان باش و بر تو باد ولایت ما که اگر کسی سنگی را هم دوست داشته باشد، خداوند او را با آن سنگ محشور میکند.
ای دستگیر صبح قیامت سرم فدات/ هم خانواده هم پدر و مادرم فدات
ای مهربانترین کرم سفره ی گدا/ یا ایها الرئوفی و یا ایها الرضا
ای لطف بی نهایت شبهای زائران/ یکبار ما ، سه بار شما ، پیش ما بیا
با گریه های توست اگر گریه می کنیم/ ای روضه خوان گریه ی ابن شبیب ها
یابن شبیب گریه فقط بر غم حسین/ یابن شبیب گریه فقط بهر کربلا
یابن شبیب جد مرا سر بریده اند/ پیش نگاه عمه ما سر بریده اند
https://eitaa.com/nazrefarhanginaslesalman
#رهایی_از_شب_۱
#ف_مقیمی
#قسمت_اول
گاهی روزگار به بازیهای عجیبی دعوتت میکند وتو را درمسیری قرار میده که اصلا تصورش هم نمیکردی!!پانزده سال پیش هیچ گاه تصور نمیکردم مغلوب چنین سرنوشتی بشم!
ااااااااااههههه..!!!!!!این روزها خیلی درگیر کودوکیهامم چندسالی میشه که خواب آقام رو ندیدم. میدونم باهام قهره شاید بخاطر همینه که بی اختیار هفته هاست راهم رو کج میکنم به سمت محله ی قدیمی و مسجد قدیمی! با اینکه سالها از کودکیهام گذشته هنوز گنبد و مناره ها مثل سابق زیبا و باشکوهند من اما به جای اینکه نزدیک مسجد بشم ساعتها روی نیمکتی که درست درمقابل گنبد سبز رنگ مسجد وسط یک میدون بزرگ قرار داره مینشینم و با حسرت به آدمهایی که باصدای اذان داخل صحن وحیاطش میشن نگاه میکنم وقتی هنوز ساکن این محل بودم شنیدم که چندسالیه پیش نماز پیر ومهربون کودکیهام دیگه امامت این مسجد رو به عهده نداره و از این محل نقل مکان کردن به جای دیگری
پیش نماز جدید رواولین بار دم در مسجد دیدمش یک تسبیح سبز رنگ به دست داشت و با جوونایی که دوره اش کرده بودند صحبت وخوش وبش میکرد معمولا زیاد این صحنه رو میدیدم درست مثل امروز!!! او کنار مسجد ایستاده بود با همون شکل وسیاق همیشگی ومن از دور تماشاش میکردم بدون اینکه واقعا نیتی داشته باشم این چند روز کارم نشستن رو این نیمکت و تماشای او و مریدانش شده بود.! شاید بخاطر مرد مهربون کودکیهام، شاید هم دیدن اونها حواس منو از لجنزاری که توش دست وپا میزدم پرت میکرد آره اگر بخوام صادق باشم دیدن اون منظره حس خوبی بهم میداد ساعتها روی نیمکت میدون که به لطف مسئولین شهرداری یک حوض بزرگ با فواره های رنگین چشم انداز خوبی بهش داده بود مینشستم و از بین آدمهای رنگارنگی که از کنارم میگذشتند تصویر اون جماعت کنار در مسجد حال خوبی بهم میداد راستش حتی بدم هم نمیومد برم داخل مسجد و اونجا بشینم اما من کجا و مسجد کجا؟!!!
ادامه دارد..
https://eitaa.com/romanhayejazab/2930
══
#رهایی_از_شب
#قسمت_دوم
#ف_مقیمی
یادش بخیر !! بچگی هام چقدر مسجد میرفتم اون هم تو قسمت مردونه.!.عشقم این بود که آقام بیاد خونه و دستمو بگیره ببرتم مسجد کنار خودش بنشونه آقام برای خودش آقایی بود یک محل بود و یک آقا سید مجتبی! همیشه صف اول مسجد مینشست یادمه یکبار پیش نماز سابق مسجد با یک لبخند خیلی مهربون و لهجه ی زیبای مشهدی بهم گفت:سیده خانوم دیگه شما بزرگ شدی اینجا صف آقایونه باید بری پیش حاج خانوما نماز بخونی آقام با شرم و افتخار میخندید و در حالیکه دست منو که با خجالت به کتش حلقه شده بود نوازش میکرد رو به حاج آقا گفت:حاج اقا تا چند وقت دیگه به تکلیف میرسه قول میده بره سمت خانمها..پیش نماز هم به صورت اخم کرده و دمغ من لبخندی زدو گفت:
-ان شالله...ان شالله پس سیده خانوم ما بزودی مکلف هم میشن؟!
بعد دست کرد تو جیبش و یک مشت نخودچی کشمش دراورد و حلقه ی دست منو بازکرد ریخت تو مشتم گفت:
-این هم جایزه ی سیده خانوم خدا حفظت کنه بابا! ان شالله عاقبت بخیرشی و هم مسیر مادرت زهرا حرکت کنی...
از یاد آوری این خاطره مو براندامم راست شد ودلم برای یک لحظه لرزید زیر لب زمزمه کردم:سیده خانوووووم.....هم مسیر مادرت زهرا بشی !!!!!!!
غافل از اینکه من دیگه نه سیده خانومم نه هم مسیر مادرم زهرا..کاش همیشه بچه میموندم دست در دست آقام ، صف اول نماز جماعت! کاش بازهم اون مرد پیر مهربون تو کف دستم نخودچی کشمش مینداخت و اجازه میداد همیشه کنار آقام صف اول مسجد نماز بخونم اینطوری شاید مسیرم عوض نمیشد! شاید برای همیشه سیده خانوم میموندم..
ادامه دارد......
══════
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_سوم
بعد از رسیدن به سن تکلیف فکرکنم فقط سه یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم ولی آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت چون کسی منو سیده خانوم صدا نمیکرد!چون هیبت آقام کنارم نبود از طرفی چندبار این حاج خانومهایی که کنارم نشسته بودن از نمازم ایراد میگرفتن یکیشون که آخرین سری برگشت با لحن بد بهم گفت :
-دختر تو که بلد نیستی درست نماز بخونی چرا میای صفهای اول،نماز ما هم بهم میریزی؟پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع کرد بازومم گرفت بلندم کرد و باصدای نسبتا بلندی روبه عقب صدا زد:
-خانوم حسینی جان بیا اینجا برات جا گرفتم وبدون اینکه به بغض گره خورده تو سینه ی من فکر کنه و اشک چشمهامو ببینه شروع کرد برای خانوم حسینی از اشکالات نمازی من صحبت کردن..و اینقدر بلند تعریف میکرد که صفهای عقب و جلو هم توجهشون به سمت من جلب شد و شروع کردن به اظهار فضل کردن..
و من در حالیکه داشتم از شدت خجالت آب میشدم به سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشک میریختم .اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگه هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهکار نبود که نبود میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن !!! البته اگر دروغ نگم یکبار دیگه هم رفتم مسجد پانزده سال پیش واسه فوت آقام.
ادامه دارد.....
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_چهارم
آقام که رفت سیده خانومم رفت.... غیر از پیش نماز اون سالها فقط آقام بود که سیده خانوم صدام میکرد بقیه صدام میکردن رقی(مخفف اسم رقیه)اینقدر منو با این اسم صدا زدند که دیگه از اسمم بدم میومد هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارکه نباید شکستش کسی برای حرفش تره خورد نمیکرد البته در حضور خودش رقیه خطابم میکردند ولی در زمان غیبتش من رقی بودم و دلیل میاوردن که ما عادت کردیم به رقی رقیه تو دهنمون نمیچرخه!!اول دبیرستان بودم که به پیشنهاد دوست' صمیمیم اسمم رو عوض کردم و تو مدرسه همه صدام میزدند عسل!!!
دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون به گفته ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند عاطفه بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد مامانمم که تو چهارسالگی بخاطر هپاتیت ترکم کرد و از خودش برای من فقط یک مشت خاطره ی دست به دست چرخیده و یک آلبوم عکس بجا گذاشت که نصف بیشتر عکسهاش دست بدست بین خاله هام و داییهام پخش شد واسه یادگاری! !!از وقتی که یادم میاد واقعا جای خالی مادرم محسوس بود هرچند که آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تکون بخوره ولی شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود که واسه ترو خشک کردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد تا وقتی که مهری بچه نداشت برام یکمی مادری میکرد ولی همچین که بچه ش بدنیا اومد بدقلقی هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش مخصوصا وقتی میدید آقام از درکه تو میاد برام تحفه میاره آتش حسادت توچشمش زبونه میکشید ولی جرات نداشت به آقام چیزی بگه چون شرط آقام واسه ازدواج احترام ومحبت به من بود.
ادامه دارد....
💚🌺💐
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_پنجم
مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود میتونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه بدست اومده از حجره ی پدری آقای خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه! به اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروزکرداون کاری کرد تو خونه ی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و در خوابگاه زندگی کنم اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم به محض بیست ودو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم وبا سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد اما در دوران نوجوانی خوشبختیهای من زمانی تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج وتنهایی تنها گذاشت بی اختیار با بیاد آوردن روزهای با او بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش بازهم عاطفه را ببینم غرق در افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه ی مسجد دیگر کسی نیست نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهای دوروبرش کی رفته بودند دلم به یکباره گرفت باز احساس تنهایی کردم از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم هنوز رطوبت اشک رو گونه هام بود با گوشه ی دستم صورتم رو پاک کردم و بی اعتنا به نگاه کثیف وهرز یک مردک بی سروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و بسمت خیابون راه افتادم.
ادامه دارد..