eitaa logo
رمانهای جذاب
253 دنبال‌کننده
120 عکس
48 ویدیو
11 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
رهایم نکن 🦋🍃 ✍پارت بیست و دو قرار بود یکی دو روز بستری باشه رضا تو بیمارستان به خاطر همین زنگ زدم به خاله فاطمه و مامان جریان رو گفتم وقتی خاله فاطمه فهمید خیلی نگران شد ولی وقتی گفتم حال رضا خوبی کمی از دلشورش کم شد حدود یه ساعت میگذشت از تماس من به خاله و مامان گفته بودن نزدیک بیمارستان هستن در حیاط بیمارستان مشغول خواندن دعای عهد بودم که عمو احمد رو دیدم +سلام عمو جان _سلام عمو خوبید خاله و مامان کجان +گذاشتم شون خونه محمد اینا چون فاطمه بیاد حالش بد میشه بعد از مرخص شدن رضا از بیمارستان و برگشتنمون به تهران دو هفته ای میگذشت که سرم خیلی شلوغ مسجد بود که مامان زنگ زد و گفت خاله فاطمه اینا برای خواستگاری میان تعجب کردم یعنی واقعا رضا 🙈 رسیدم خونه سریع دوش گرفتم و حاضر شدم آیفن‌به صدا در اومد که مامان در رو باز کرد بعد از وارد شدن عمو و خاله رضا اومد و یک دسته گل خیلی زیبا از گل نرگس مقابلم قرار داد بعد از پذیرایی رفتیم تا حرفامون رو بزنیم باز هم مدتی سکوت کردیم که اینبار رضا شروع کرد +نرگس خانم من یه عذر خواهی به شما بده کارم به خاطر دفعه قبل جوابی ندادم که ادامه داد واقعیتش من از اون روز به بعد با خودم خیلی فکر کردم که دیدم من به شما علاقه دارم ولی دلیل پیدا نمی کنم برای رفتار سری پیش _گذشته ها گذشته آقا رضا لبخندی بر صورتش نقش بست 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده :بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و سه آقا رضا شما قراره برید سوریه +ما انقدر رو سیاه هستیم که خانم نمی خوادش بعد از کمی حرف زدن از اتاق خارج شدیم وقتی مارو دیدن همه دست زدن و من هم ناخواسته لبخندی بر لب زدم عمو تصمیم گرفت امشب یه صیغه محرمیت بین من و رضا خونده بشه بعد از خونده شدن‌صیغه خاله یه انگشتر به انگشتم انداخت کم کم داشت چشام گرم‌میشد که صدای پیام گوشیم بلند شد +سلام بانو جان ببخشید این وقت پیام می دم دلم هوا تو کرد _سلام آقای برادر خواهش می کنم +نرگس جان شما تا کی می خوای منو آقای‌برادر صدا کنی _تا وقتی که تصمیم بگیرم‌شما رو قبول کنم +یعنی قبول نکردید _چرا عزیز جانم منتظر رضا بودم که بیاد بریم برای آزمایش از زمانی که گفته بود نیم ساعت گذشته بود زنگ زدم +جانم _سلام و علیکم آقا تشریف نمی یارید +تو ترافیکم بانو _بین دو کوچه این همه ترافیک +اومدم که با سرعت جلوی پام ترمز کرد در مسیر با رضا فقط خندیدم از وقتایی می گفت که آقای برادر صداش می زدم و نمی دونسته چیزی بگه و فقط حرص می خورده بعد از دادن آزمایش با رضا رفتیم یه جیگرکی خیلی چسبید 🙈 بعد از خداحافظی با رضا رفتم سمت خواهران مسجد تا همه منو دیدن هجوم اوردن سمتم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و چهار تا ته ماجرا رو در نیاوردن ازم دس برنداشتن نگین زنگ زده بود و داشتیم باهم حرف می زدیم غیبت آقایون رو می کردیم چه می چسبید😂 بعد از اینکه با نگین خداحافظی کردم رضا تماس گرفت و گفت برم جلوی مسجد +سلام حاج خانم _علیک السلام حاج آقا امری داشتی 😂 +براتون یه چیزی گرفتم _حاج آقا مظاهم نشید بنده متاهل هستم 😂 +جان دل بفرمایید واای رضا ممنون از کجا تو می دونی من گل نرگس دوس دارم +حالا بماند این یه رازه😁😁 حاج آقا اگه کاری نداری من میرم خونه دیگه +وایسا باهم بریم وقتی رسیدم خونه با انرژی بالا سلام کردم که مامان گفت نرگس خانم کبکت شاد و نشنگوله بله مامان جان چرا نباشه بعد از خوردن ناهار با مامان شروع به تمیز کردن خونه کردیم دیگه از کته و کول افتاده بودم یه دوش گرفتم و یه راست خواییدم رضا زنگ زده بود تا باهم بریم برای گرفتن جواب آزمایش سریع حاضر شدم و سوار شدیم و رفتیم _خب آقا رضا اینجوری پیداست ما دیگه به درد هم نمی خوریم +چرا😳 _چون ما دیگه چفت همیم 😂 +بی مزه رفتیم خونه و با مامان هامون راهی بازار شدیم تا برای مراسم عقد خرید کنیم اول برای خرید حلقه رفتیم یه حلقه ظریف و بسیار زیبا و تو دل برو خریدیم موقع خریدن ای رضا می گفت نرگس مطمئنی این حلقه رو می خوای آقا رضا مطمئنم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی‌ با ذکر نام‌نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و پنج امروز روز عقدمون بود نگین و آقا محمد هم‌ اومده بودن بعد از گفتن بله همه دست زد رضا هم بلشو گفت 😅 و حلقه ها رو به انگشت هم دیگر انداختیم رضا دستام را در دستش بزرگ‌و مردانه اش قرار داده بود بعد از تموم‌شدن مجلس رضا گفت می خواد من رو جایی ببره من بدون اینکه بدونه انگشتری که از مشهد براش خریده بودم رو برداشتم تا بهش بدم وقتی راهی شدیم و از مسیر راه مفهمیدم داریم میریم بهشت زهرا اول رفتیم پیش بابا و بهش گفتم پسر رفیق صمیمی اش دامادش شده است و بعد رفتیم پیش رفیق شهید رضا بعد از خوندن فاتحه رضا رو به من گفت نرگس جان من شما رو از رفیق شهیدم طلب کردم طلب کردم یه فرشته بهم بده که خداروشکر نا رفیقی نکرد و شما ر‌و به من هدیه داد امروز شما رو آوردم اینجا که ازش تشکر کنم بعد از کمی درد و دل با رفیق شهیدمون رو به رضا گفتم: رضا جانم یه امانتی پیش من داری شما رضا تعجب کرده بود +امانتی !! بعد از کیفم انگشتر رو در آوردم _بله امانتی ابنو برای شما از مشهد خریدم +ممنون عزیزم چه خوش سلیقه بلخندی بر لب زدم که رضا رو به رفیقش گفت : داداش دیدی گفتم فرشتست بعد دست من را گرفتم‌و حرکت کردیم سمت ماشین 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپز با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم‌نکن 🦋🍃 ✍پارت بیست و شش یک ماهی از عقد من و رضا می گذشت رضا تماس گرفت و گفت برم خونه شون وقتی رسیدم خونه رنگ غم گرفته بود اون خونه ی شاد قبل نبود همه وقتی گنو دیدن انگار غم شون بیشتر شد نگران رو به رضا گفتم رضا جان اتفاقی افتاده +بشین تا بهت بگم با یه خوشحالی خواصی ادامه داد راستش کار سوریم درست شد من خشکم زد _یعنی چی کار سوریه درست شد +یعنی قراره برم سوریه _رضا خیلی شوخی بی مزه ای بود +شوخی نیست _یعنی چی شوخی نیست یعنی می خوای بری سوریه ؟؟؟ من اجازه نمی دم +نرگس جان _تو به من دروغ گفتی دروغ تو یه دروغ گویی گفتی رو سیاه تر از اون چیزی‌هست که خانم بخوادت چیشد پس دیگه نموندم و تن تن پله ها رو اومدم پایین که رضا جلوم وایستاد _برو کنار +نمی زارم بری _برو کنار از بدم میاد بدم میاد زود کفشامو پوشیدم و حرکت کردم سمت در خروجی که صدا شو شنیدم +نرگس جان عزیزم‌وایستا با هم حرف بزنیم _من با تو حرفی ندارم جان دل +دیدی متنفر نیستی ازم بهم گفتی جان دل _اشتباهی شد و زدم بیرون نرفتم سمت خونه‌ خیابونا رو قدم می زدم حالم‌ اصلا خوب نبود احساس می کردم دیگه وجود ندارم احساس می کردم یک مرده متحرک هستم کمی در پارک نشستم و به واقعیت دنیا نگاه کردم چقدر تلخ بود دنیا چرا این جوری میکنی با من کافی نبود سختیایی که کشیدم حالا عشقمم بره نمی زارم دیگه کم کم داشت هوا تاریک میشد آرام آرام حرکت کردم سمت خونه دلم خیلی پر بود فقط دنبال بهونه بودم برای باریدن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن 🦋🍃 ✍پارت بیست و هفت تا رسیدم خونه انگار مامان جریان رو می دونست چیزی بهم‌نگفت یه راست رفتم اتاق و فقط گریه کردم صدای گوشیم‌در اومد +سلام‌ خانم بازم از دستم دلخوری _سلام من یه فکر منطقی دارم +خب _طلاق +چی طلاق برای چی _ من نمی خوام بری سوریه اخه چه جوری بگم نرو با چه زبونی بگم نرووووو. بابا حالم دیگه خوش نیست دیگه تحمل سختی ندارم برام تا اینجاشم کافیه به هر نحوی بود رضا منو راضی کرد و راهی سوریه شد هر شب دو سه بار دعای توسل می خوندم یه چند بار زنگ زد و گفت خداروشکر حالش خوبه و مارو از نگرانی در آورد به سفارشی که رضا کرده بود هر روز می رفتم خونه عمو اینا سعی میکردم کمتر در مورد رضا حرف بزنم و از این در اون در حرف می زدیم دیشب با رضا صحبت کردم‌خداروشکر حالش خوب بود گفت دو سه روز بر می گرده انگار من‌ جانی دوبارا گرفته بودم خیلی خوشحال و سرحال شده بودم رفتم بیرون و برای خودم یه دسته گل گل نرگس گرفتم و تو اتاقم گذاشتم با کمک مامان خونه رو برق انداختیم شب موقعی که دعای توسل می خوندم حالم یه جوری شد احساس میکردم قلبم کند می زنه اضطراب تمام وجودم رو گرفت نکنه برای رضا اتفاقی افتاده باشد شب هم نتونستم بخوابم همش دلشوره داشتم دلم گواه اتفاق بدی را می داد صبح سعی کردم خودم‌را مشغول کنم با چیزی تا کمتر به رضا فکر کنم ولی نمی شد هر لحظه بیادش بودم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده: بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و هشت امروز یه هفته ار آخرین تماس رضا می گذره هیچ خبری ازش نداشتم اصلا حالم خوب نبود شب و روزم تو درمانگاه زیر سرم میگذره. خاله فاطمه که حالش از منم بدتر بود گل نرگسی که گرفته بودم خشک شده بود یاد روزی افتادم که برام گل نرگس گرفته بود و صدام کرد جلوی در تا ازش بگیرم شروع به گریه کردم خدایا قرار ما این نبود من رضا رو سالم می خواستم خدایا چرا خبری ازش نیست من دیگه توان ندارم حالم دیگه خوب نیست انقدر گریه کردم که نمی دونم کی خوابم برد تو خواب دیدم که بابا بهم گفت نرگس نگران نباش سالم برمی گرده از خواب پریدم رضای من زندس اون برمی گرده خوشحال شدم آماده شدم رفتم بهشت زهرا سلام بابا جونم بابا بهم گفتی رضا زندس برمی گرده بازم ناخواسته اشک از گوشه چشمانم جاری شد من دیگه مطمئن بودم برمی گرده رفتم خونه و شروع کردم به ضبط صدام و تعریف ماجرا ها فردا آقا محمد اومد جلوی در و گفت دیدن رضا تیر خورده و دیگه ازش خبری ندارن قلبم تیر کشید یعنی چی خبری ندارن یعنی‌رضا کجاست 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت بیست و نه تصمیم گرفتم یه سر برم خونه خاله اینا خاله تا منو دید محکم بغل کرد و شروع به کرد رضام رضام‌ رفت نرگس رضا رفت نمی تونستم اینو قبول کنم که رضا دیگه نمی یاد نمی خواستم قبول کنم رضام شهید شده به خاطر همین با صدای بلند گفتم رضا زندس رضای من زندس برمیگرده رضااااااا برمی گرده فوری برای من آب آوردن دیگه توانم تموم شده بود دیگه شب و روز شده بود گریه گریه کمتر موقعی میشد که غذا بخورم دو ماه از بی خبری مون می گذشت خاله فاطمه خیلی افتاده تر شده بود انگار ۱۰ سال پیر شده رفتم سمت گوشیم و عکسامون رو دیدم بیرون رفتانامون خندیدنمون حتی گریه هامون رو فقط دیدن اونا منو دیوونه تر میکرد و دلتنگیم بیشتر چراا رضا آخه چرا تنهام گذاشتی من کم آوردم 😭😭 هر روز زنگ می زنم به آقا محمد بینم خبری هست یا نه ولی هرروز نا امید تر از دیروز آقا محمد امروز زنگ زد و گفت یه خبرایی شده دو سه روزه رضا میاد دیگه انگار جانی دوباره گرفته بودم بعضی وقتا می خندیدم بعضی وقتا گریه می کردم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده:بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رهایم نکن🦋🍃 ✍پارت سی (پایانی) صبح که از خواب بیدار شدم گوشیم زنگ خورد خاله فاطمه +نرگس 😭 نرگس رضضضا نرگس رضام _خاله چیشده +نرگس فقط بیا نمی دونستم چطور حاضر شدم با یه سرعت پله هارو پایین اومدم که دو بار افتادم تا رسیدم خونه خاله همه گریه می کردن ترسیدم‌ خدایا نکنه رضا شهید شده تا برسم به اتاقی که می گفتن هزار بار مردم و زده شدم چرا اینجوری گریه می کنن رفتم سمت اتاق رضا تا در رو باز کردم‌ دو زانو افتادم زمین یه دسته گل نرگس رو میز بود رضا اومد جلو حال من رو جوری دید که نگران پرسید نرگس جانم چی شد ؟ حالت خوبه عصبی با دو تا دستم به سینش کوبیدم نیا جلو نیا می دونی تو این مدت من چی کشیدم می دونی چقدر گریه کردم می دونی می دونی مثل دیووونه ها شدم یکم می خندم یه کم گریه می کنم چرا این کارو کردی +ببخش عزیز دل و منو محکم کشید تو بغلش و باهم گریه کردیم و این بود آغاز بازگشت رضا پایان 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ✍نویسنده :بانو سلطانی کپی با ذکر نام نویسنده جایز است ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
به پایان آمد این قصه☝عذر خواهم بابت دیر وزود شدن 😃
‍ ‍ قسمت_اول _مادر! به من چند روزی فرصت بده! _برای چه؟ _می خواهم در مورد همسر آینده ام فکر کنم و تصمیم بگیرم. _این کار فکر کردن نمی خواهد. آخر چه کسی بهتر از پسر عمویت برای تو پیدا می شود؟ مادر نزدیک می آید و روی ملیکا را می بوسد. او آرزو دارد دختری هر چه زودتر ازدواج کند. اگر این ازدواج صورت بگیرد به زودی ملیکا، ملکه کشور روم خواهد شد. همه دختران روم آرزو دارند که جای ملیکا باشند، اما چرا ملیکا روی خوشی به این ازدواج نشان نمی دهد؟ آیا او دلباخته مرد دیگری شده است؟آیا او عشقِ دیگری در دل دارد؟ مادر ملیکا از اتاق بیرون رفت. ملیکا از جا بر میخیزد وبه سمت پنجره می رود. هیچکس از راز دل او خبر ندارد. درست است که او در قصر زندگی می کند اما این قصر برای او زندان است. این زندگیِ پر زرق و برق برایش هیچ جلوه ای ندارد. همه روی زرد ملیکا را می بینند و نمی دانند در درون او شوری برپاست. مادر ملیکا خیال می کند که او گرفتار عشق دیگری شده است. اما ملیکا گرفتار شک شده. او از کودکی به خدا و مسیح اعتقاد داشت و به کلیسا می رفت و مانند همه مردم به سخنان کشیش های مسیحی گوش می داد. آن روز ها چهره کشیش ها برای ملیکا چهره آسمانی بود، کشیش ها کسانی بودند که می توانستند گناهان مردم را ببخشند. مردم برای اعتراف به نزد آنها میرفتند تا خدا گناهان آنها را ببخشد. او بزرگ تر شد چیز هایی را دید که به دین آنها شک کرد. او می دید کشیش ها که از تر ک دنیا سخن می گویند، وقتی به این قصر می آیند چگونه برای گرفتن سکه های طلا هجوم می آوردند! ملیکا چیز های زیادی را در این قصر دیده بود، بارها دیده بود که چگونه کشیش ها با شکم های برآمده، ظرف های طلایی غذا را پیش کشیده و مشغول خوردن می شدند! او به دینی که اینان رهبرش بودند شک کرده بود، درست است که او دختری از خانواده قیصر روم بود اما نمی تواست ببیند که دین خدا بازیچه گروهی بشود که خود را بزرگان دین می دانند و نان حکومت روم را می خوردند! او از این جماعت بخش می آید ولی خدا را دوست دارد و به عیسی و مریم مقدس عشق می ورزد.... لینک کانال ارتباط با خدا👇👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛
قسمت_دوم ! اگر روحانیون بفهمند که ملکه آینده روم به قداست آنها شک دارد چیزی جز مرگ در انتظار او نخواهد بود. آنها آن قدر قدرت دارند که حتی ملکه آینده روم را می توانند به قتل برسانند. آنها هرگز شمشیر به دست نمی گیرند تا ملکه را به قتل برسانند، بلکه اسلحه ایی قدرتمند تر از شمشیر دارند. کافیست آنها به مردم بگویند که ملکه مرتد شده و به دین خدا پشت کرده است، آن وقت می بینی چگونه مردمی که تا دیروز ساکت و آرام بودند. آشوب به پا کرده و به قصر حمله می کنند تا برای خوشنودى و رضایت خدا ملکه را بکشند. فکر کنم دیگر فهمیدی که ملیکا نمی خواهد با پسر عمویش ازدواج کند او از جنس این مردم نیست. خدا به او چیزی داده که به خیلی ها نداده است. چند روز می گذرد و ملیکا خبر دار می شود که باید خود را برای مراسم عروسی آماده کند. پدر بزرگ او قیصر دستور داده تا این عروسی هرچه زودتر برگزار شود. او دستور داده است تا سران و بزرگان از سراسر کشور در پایتخت جمع بشوند. پیش بینی می شود که تعداد آنها به چهار هزار نفر برسد. سیصد نفر از روحانیون کلیسا هم دعوت شدند تا در این مراسم حضور داشته باشند. قصر بزرگ و زیبایی برای این مراسم در نظر گرفته شده است. قیصر می خواهد برای ملکه آینده روم جشن بزرگی بگیرد، جشنی که نشانه اقتدار و عظمت خاندانش باشد. ملیکا هیچ چاره ایی ندارد، باید به این عروسی رضایت بدهد. اکنون تمام قصر غرق نور است، عده ایی می رقصند و گروهی هم می نوازند همه مهمانان آمده اند و قیصر بر روی تخت خود نشسته است. در قصر باز می شود، داماد در حالی که گروهی او را همراهی می کنند وارد می شود. او به سوی قصر می آید خم می شود و دست قیصر را می بوسد و به سوی تخت دامادی میرود تا بر روی آن بنشیند. همه کف می زنند و سوت می کشند، داماد افتخار می کند که امشب زیباترین دختر روم همسر او می شود. می خواهد بر روی تخت بنشیند که ناگهان همه چیز می لرزد! زلزله سهمگین، همه را به وحشت می اندازد. آن قدر سریع که فرصت فرار یا ماندن را به هیچکس نمی دهد. همه چیز در یک لحظه اتفاق می افتد، گرد و غبار همه جا را فرا می گیرد، پایه های تخت داماد شکسته و داماد بیهوش بر روی زمین افتاده است! هیچ کس حرفی نمی رند، همه مات و مبهوت به هم نگاه میکنند آیا عذابی نازل شده است!؟ عروسی به هم می خورد و قیصر بسیار ناراحت می شود، چه راز و رمزی در کار است؟ هیچکس نمی داند. ادامه دارد... لینک کانال ارتباط با خدا👇👇 ┏━💎🍃🌷🍃💎━┓ 🟡 🟡 ┗━💎🍃🌷🍃💎━┛