پشت در دقیقا روبروی من بودن، اگه بیشتر از این ادامه میدادم هردوشون از ترس غش می کردن.
از همونجا که نشسته بودم چراغها رو روشن کردم، با لبخند بهشون خیره شدم.
هدا مبهوت بود و وقتی من رو دید چند ثانیه تو سکوت نگاهم کرد.
هامون هم مسیر نگاه هدا رو دنبال کرد.
- سلام دو قلوها خوش اومدید.
از رو میز بلند شدم، با لبخند کجی به طرفشون رفتم.
هیچ کدوم عکس العمل نشون نمیدادن.
- هومن نگو که همه ی این کارهارو تو کردی!
- فقط جهت خوش آمد گویی بود، گفتم یه کم غافلگیرانه باشه...
هدا: هومن؟؟!
- بله خواهر عزیزم!
هدا: من میکشمت!
با این حرف کنارم اومد و با مشتهای کوچیکش رو سینه ام میکوبید.
دیدم خیلی ناراحت و عصبیه توی بغلم گرفتم و در گوشش آروم گفتم:
- خواهر کوچولو خوش اومدی......
هدا: خیلی بدی ... داشتم از ترس سکته میکردم، خیر سرمون میخواستیم غافلگیرت کنیم، یادمون نبود آقا خودش پیشگوئه!
- من کجا پیشگوئم؟
به طرف هامون رفتم اونم بغل کردم.
هامون: پیشگو نیستی ولی خیلی عجیب غریبی... با این کارات داشتم از ترس زهره ترک میشدم.
- تا درس عبرتی براتون باشه تاریخ پروازتون رو دروغ نگید، نخوایید برادر بزرگتونو غافلگیر کنید.
هدا: یخچال... از بس بی احساسی!
یه چشم غره هم بهم رفت.
- اینا رو ول کن از ترس فشارم افتاده شام بهمون بده..
- پس بگید... اومدید منو تو خرج بندازین، مگه نمی خواید برید خونه؟
هدا: نه اونا رو عصری دیدیم، گفتم که میایم پیش تو و شام بیرون مهمون توئیم...
هامون: راستی هومن، مامان گفت دختر عمه ی جدیدمونم شام ببریم بیرون!
- باشه.... پس بریم......
https://eitaa.com/romankadeh
- از این دخترهی نچسب اصلا خوشم نمیاد، برای چی دعوتش کردی؟
هدا بود که همه ی این حرفا رو با حرص در مورد شیدا میگفت.
وقتی چند ساعت پیش داشتیم دنبال ماهگل میرفتیم، شیدا زنگ زد که باهم بریم بیرون، وقتی فهمید هدا و هامون اومدن، خواست که با ما همراه باشه، از اون موقع هدا مدام داره غر میزنه.
هیچ کدوم از اعضای خانواده ام از شیدا خوششون نمیاد، ولی شیدا برای من یه دوست خوبه، نمیتونم از دست بدمش چون تنها فردیه که میتونم از رازهام باهاش حرف بزنم، بدون اینکه از حرفای هم بترسیم.
منم برای اینکه یه کم جو رو آروم کنم، به پیشنهاد هامون، کامران رو هم خبر کردم تا بهمون
ملحق بشه، انصافا هم فکر خوبی بود.
سردی ای که بین جمع بود رو با خنده و شوخیهاش کم کرد.
چیزی که برای من عجیبه، نزدیکی و صمیمیت ماهگل با شیدا بود، مثل اینکه شیدا چند بار به دیدنش رفته، و همین باعث صمیمت بینشون شده بود.
ماهگل با مادر هم چند بار دیدار داشت، و رابطه شون به نسبت خوب بود؛ ولی با پدر همچنان سرد بود.
- هومن!
با صدای جیغ هدا به خودم اومدم.
- چیه؟ چرا داری جیغ میزنی؟
هامون: میدونی چند بار صدات کردیم؟ کجایی بابا؟!
هدا: نکنه باز میخوای برامون نقشه بکشی؟
- نخیر... فکرم درگیر چیز دیگه اس.
ماهگل: هدا جان فکر کنم داداشتون فکرش مشغول شیدا جان بود.
حس کردم لحن صداش حالت مسخره کردن داره.
- بله شیدا هم جزء تفکراتم بود.
هدا: هومن...؟!
- هدا جان شما چرا انقدر جیغ میزنی؟ من چند سانت بیشتر باشما فاصله ندارم، هرچی بگی می شنوم.
هدا: چرا حرصم میدی؟ داشتی به شیدا فکر میکردی؟! از الان گفته باشم ها، درموردش هیچ فکری نمیکنی بخوای باهاش فراتر بری، من اصلا برای هیچ کدوم از مراسمات نمیام...
- هدا چی برای خودت میگی؟ شیدا برای من فقط یه دوست مثل کامرانه، نه چیزی بیشتر..
هدا: خوبه... امیدوارم همین طوری هم بمونه.
دیگه تا خونه حرفی زده نشد. هدا، ماهگل رو راضی کرد تا چند روزی خونه ی ما بیاد. اولش موافقت نمیکرد، ولی با اصرار هدا و هامون بالاخره راضی شد.....
https://eitaa.com/romankadeh
ماشین رو پارک کردم و همگی پیاده شدیم.
رو بهشون کردم:
- خب شبتون بخیر فردا می بینمتون.
هامون: کجا خان داداش در خدمتتون باشیم.
یه نگاه به این قلها کردم و با لحن ناراضی گفتم:
- نگید که قراره تو ساختمونه من بمونید!
هدا: چرا اتفاقا دقیقا همینه.... اینم تلافی کار چند ساعت پیشت داداش جون.
با لبخند دندون نمایی از کنارم رد شد به طرف ساختمونم رفت.
هامون هم پشت سرش رفت.
ماهگل: از خاندان کیانهمر بعیده این طور مهمون نوازی... نه زیاد هم بعید نیست، به هرحال پسر همون پدرید که خواهرش رو از خونه بیرون انداخت.
چند ثانیه تو شوک حرفاش بودم، ولی تونستم خودم رو جمع وجور کنم.
تو یه قدمی اش ایستادم، صورتم رو روی صورتش خم کردم.
- تیکه ننداز اگه منو میشناختی میفهمیدی که من ادم تیکه خوردن نیستم، من فقط پسر همون پدرم، بهتره شمشیرت رو غلاف کنی وگرنه خودت ضرر می کنی.
کمی تو همون حالت به چشمهای هم زل زدیم، مطمئنا اگه هیچ وقت این قدر بیپروا به چشمام نگاه نمی کرد، من رو کمی می شناخت.
عقب تر رفتم و گفتم:
- دیگه بهتره شماهم با من بیاید، حتما پدر مادر خوابن، مجبورید امشب رو تو کلبه ی پسر دائیتون بگذرونید.
■□■□■□■
هامون: اخوی کجایی؟ فکر کردم از دست مهمون در رفتی.
چشم غرهای بهش رفتم، رو به هدا گفتم:
- هدا برای ماهگل اتاق حاضر کن، من خسته ام میرم بخوابم... شبتون خوش.
دوشی گرفتم تا خستگیم برطرف بشه، اهنگ بی کلام ملایمی هم گذاشتم و سر جام دراز کشیدم.
تو خواب و بیداری بودم که صدای جیغی شنیدم، اول فکر کردم دارم خواب میببینم بعد که دوباره صدای جیغ اومد به سرعت از اتاق خارج شدم.
مسير صدا از اتاق مهمون بود. به سرعت وارد اتاق شدم.
ماهگل در حالی که میلرزید خیره به یه نقطه بود.
هدا و هامون هم رسیدن و هم زمان پرسیدن: چی شده؟
ماهگل به تختش چسبیده بود، ملافه هم تو آغوشش سفت و محکم گرفته بود.
آروم صداش کردم.
- ماهگل، ماهگل جان؟
دستم رو روی بازوش گذاشتم:
- چی شده عزیزم؟
بهم نگاه میکرد ولی مردمک چشماش میلرزیدن.
- خواب بد دیدی؟
سرش رو به نشونه نه تکون داد.
هامون: ماهگل این آب رو بخور!
لیوان رو ازش گرفتم، جلوی دهن ماهگل نگه داشتم، با لبهای لرزون کمی ازش خورد.
- آروم باش... بگو چی شده؟
- م... م...ن ... یک...ی... این....جا....ب.. ود!
به هامون و هدا نگاه کردم. هدا ترسیده بازوی هامون رو سفت چسبیده بود.
- آروم باش شاید خواب دیدی؟
- نه....... خو........دم.... دیدم ... اول یکی....
https://eitaa.com/romankadeh
پاهاش رو بیشتر تو شکمش جمع کرد و ملافه رو محکم چنگ زد.
کمی بهش نزدیک شدم:
- به من نگاه کن... آفرین دختر خوب الان من این جام، از چیزی نترس، بگو دقیقا چی دیدی؟
به چشمام نگاه کرد و گفت:
- م... من خوابیده بودم که یه صدایی شنیدم... چراغ هم خاموش بود که در اتاق باز شد....
به دستم چنگ زد و محکم با دو دستش چسبید.
- ولی کسی داخل نیومد، در خود به خود باز و بعد بسته شد... بعد یه سیاهی دیدم که تو اتاقم بود.... بعد چراغ خودش روشن شد، ولی کسی تو اتاق نبود، بعد دوباره چراغ خاموش شد، در اتاق باز شد، انگار یه روحی تو اتاقم بود، منم از ترس جیغ زدم....
چشمم به بچه ها افتاد، از تاثیر حرفای ماهگل رنگ صورتشون مثل گچ دیوار سفید شده بود.
هدا: هومن کار توئه؟
با خشم بهش نگاه کردم، من اهل این کارها نبودم، کار عصر هم فقط برای شوخی بود.
- هدا چی میگی؟ من هیچ وقت با کسی همچین کاری نمیکنم، کار عصر هم فقط یه شوخی بود.
هامون: پس حتما کسی تو ساختمون هست!
با این حرف هامون، ماهگل محکمتر دستم رو چسبید.
هدا هم تو بغل هامون خودش رو مخفی کرد.
هدا: وای خدا من میترسم... هومن یه کاری بکن...
مطمئن بودم تو ساختمون کسی نیست، هرچقدر هم تمرکز کردم چیز زیادی نفهمیدم...
- چیزی نیست، حتما ماهگل تو خواب و بیداری اینا رو دیده..
ماهگل: نه من مطمئنم همه چی واقعی بود..
- ببینید الان هیچ خطری این جا نیست، خیال همه تون راحت باشه، به من که اطمینان دارید؟
چشم به دوقلوها دوختم.
هدا: من بهت اطمینان دارم ولی میترسم نمیتونم دیگه تنها بخوابم.
- باشه بیا پیش ماهگل که هیچ کدومتون تنها نباشید.
هدا: اصلا راه نداره، من بازم میترسم، میام پیش خودت.. به هر حال تو رئیس هرچی روح و این جورچیزا، هستی!»
ماهگل: چی؟ رئیس روح ها چیه دیگه؟
دستش رو عقب کشید و یه کم ازم دور شد.
چشم غره ای به هدا رفتم که مسیر نگاهش رو عوض کرد.
- هیچی.. هدا داشت شوخی میکرد.. خیلی خب، هردوتون اتاق من بخوابید، تختم بزرگتره، منم رو کاناپه میخوابم......
https://eitaa.com/romankadeh
دستم رو به طرف ماهگل گرفتم تا بلند بشه.
دستمو پس زد و بلند شد:
- خودم میام.
سرش رو پایین انداخت، شالش رو از روی صندلی برداشت و سرش کرد.
معلوم بود خجالت کشیده که اون طور جلوی ما نشسته بود.
برای من مهم نبود، من حتی متوجه موهاش هم نشدم، لباسش هم مناسب بود؛ بلوز و شلوار راحتی مشکی تنش بود. دلیلی نداشت خجالت بکشه.
هردوشون روی تخت دراز کشیدن. چراغ رو خاموش کردم و خودم هم روی کاناپه دراز کشیدم.
در اتاق ناگهان باز شد. هردوشون سرجاشون سیخ نشستن.
هامون: منم.... نترسید!
هدا: ای تو روحت هامون، سکته کردم، امروز عجب روز گندی بود.
- چیه هامون؟ چیزی می خواستی؟
هامون: چیزی نیست، منم اینجا بخوابم، منم آدمم خو میترسم.
فقط بهش نگاه کردم، حرفی برای گفتن نداشتم.
صدای خنده ریز دخترها رو میومد.
- هرکاری می خوای بکن.
هامون: دخترا اگه زیاد میترسید حاضرم از خود گذشتگی بکنم و پیشتون بخوابم.
ماهگل: به نظرم شما داداشتونو بغل کنید، این طوری هیچ کدومتون نمی ترسید.
هامون: فکر خوبیه هومن، بیا ما هم گوشه ی این تخت بزرگ همدیگه رو بغل کنیم، این جوری جونم هم در امانه... کسی جرات نمیکنه بهم نزدیک بشه.
با حالت اخطاری اسمش رو صدا کردم. خودش بی سر و صدا روی کاناپه ی دیگه خوابید.
به هرسه شون کمک کردم بدون ترس از دیدن کابوس بخوابن، و تا حدودی این ترس رو فراموش کنن.
خودمم دراز کشیدم، هر چی فکر و تمرکز کردم اثری از چیزی که ماهگل ازش حرف میزد نبود، ولی این عادی نبود... تا حالا تو خونه من از این اتفاقا نیفتاده بود.
استفاده از این نیروی کنترل اجسام اصلا کار راحتی نبود، فرد باید سالها آموزش میدید تا بتونه همچین کاری بکنه و این اتفاق تو خونه ی من افتاده بود و عجیبش این بود من هیچی در موردش نفهمیده بودم.
تنها کسی که فکرم به طرفش میرفت شیدا بود، ولی اونم زیاد نمیتونست روی نیروهاش مانور بده، بر خلاف من نتونست آموزشهاش رو تکمیل کنه؛ مگر اینکه از کسای دیگه کمک بگیره، ولی اون بهم قول داده بود...
باید حتما با شیدا حرف میزدم، شاید اون میتونست کمکم کنه بفهمم موضوع چیه.
صبح زود بی سر و صدا از خونه بیرون اومدم.
تا صبح به اتفاقی که دیشب برای ماهگل افتاد فکر میکردم.
تصمیم گرفتم زودتر کارم رو تو بیمارستان انجام بدم تا بتونم با شیدا حرف بزنم.
تو ایران فقط اون بود که میتونست تو این مورد کمکم کنه......
https://eitaa.com/romankadeh
- همه ی ماجرا همین بود، بچه ها دیشب خیلی ترسیدن.
شیدا متفکر به چشمام نگاه می کرد.
- هومن تو خودت اطلاعاتت از من بیشتره، وقتی همه چی رو بررسی کردی و انسان یا روح تو خونه نبوده، پس حتما خواب بدی دیده، ماهگل وضعیت روحی خوبی هم نداره، ازش این توهمات بعید نیست.
- اره راست میگی، ولی خیلی غیر عادیه..
- میخوای امشب بیام خونه ات، شاید تونستیم چیزی پیدا کنیم؟
- اره... بیا شاید دوباره تکرار شد. خب... از مادرت چه خبر؟ بهتره؟ اصلا میری خونه یا نه؟
- نه همونجوره تغییری نکرده، دکتر هم دیگه بهش امیدی نداره. دفعه اخر گفت بذارید راحت باشه، منو دیگه نمیشناسه ولی هر هفته بهش سر میزنم. چند روز پیش پرستارش هم میگفت دیگه نمیتونه بیاد، تصمیم گرفتم ببرمش آسایشگاه، نمیتونم تو خونه ازش مراقبت کنم.
- اون مادرته، چرا نتونی بیار پیش خودت، حتما تو روحیه اش تاثیرگذاره..
- هومن تو که از همه چیز خبر داری، موقعی که به حامی نیاز داشتم همهشون پشتمو خالی کردن، من هیچ حسی بهشون ندارم، اونا منو به خاطر چیزی مجازات کردن که دست خودم نبود.
- خب طبیعیه ما نیروهایی داریم که دیگران ازش میترسن، حق دارن..
- هومن... حق ندارن، به قول خودت اونا خانواده ام هستن، ولی همهشون از من می ترسن. وقتی فهمیدم چه نیرویی دارم منو از خودشون طرد کردن... در حالی که من کسی رو می خواستم که راهنماییم کنه، فقط ۱۶ سالم بود تو خونه زندانیم کردن... کتکم زدن به خاطر چیزی که خدا بهم داده بود.
لبخند شیطانی روی لبش شکل گرفت و ادامه داد:
- هر بلایی سرشون اومد لایقش بودن، آدم عادی نبودم که خواستن با زندانی کردن و کتک زدن عادیم کنن، بابا و برادرم هم به سزای عملشون رسیدن، اصلا پشیمون نیستم که تونستم دیوونشون کنم، حقشون بود...
یادم نمیره برای اینکه از این کشور خارج بشم و برم جایی که یاد بگیرم نیروهامو کنترل کنم، چه کارهایی انجام دادم تا تونستم پولشو جور کنم...
میدونی، درسته خانواده ی تو هم طردت کردن، ولی لااقل از نظر مالی پشتت بودن، حداقل با این وضعیت تو کنار اومدن و تونستن قبول کنن، ولی من چی؟
خواهرام از ترس من حتی
دیگه به مادرم هم سر نمیزنن، من از هیچ کدوم از کارام پشیمون نیستم.
سکوتی بینمون حکم فرما شد. متأسفانه وقتی من شیدا رو تو آمریکا دیدم اصلا وضعیت خوبی نداشت. همین هم باعث میشد اخلاقش تند باشه و گاهی از نیروهاش استفاده درست نکنه، ولی بعد اینکه باهم دوست شدیم بهم قول داد دیگه هیچ وقت از نیروش سوء استفاده نکنه!
- ببخش ... امروز سر درد و دلم باز شد، ولش کن گذشته دیگه تموم شده. من باید برم، شب میام پیشت.
ازش خداحافظی کردم، یه حس بدبینی ای بهش داشتم که امیدوارم بودم غلط از آب در بیاد.......
https://eitaa.com/romankadeh
- بله؟
هدا: سلام داداش.
ابروهام از تعجب بالا پرید، وقتی هدا داداش میگفت یعنی یه خرابکاری کرده.
- مقدمه چینی نکن... باز چه دست گلی به آب دادی؟
از پشت گوشی هم دست دست کردنش معلوم بود.
- خب... میدونی امروز با ماهگل حرف میزدم که یهو یه چیز از دهنم در رفت.
ماشین رو گوشهای پارک کردم، گوشی رو به دست چپم دادم.
- خب؟!
- البته چیز مهمی هم نبود، ولی... فکر کنم خیلی ترسید.
سکوت کردم تا ادامه حرفش رو بشنوم.
- خب... راستش من از دهنم در رفت تو یه "گورو" هستی ... داداشم خب ببخش به خدا نفهمیدم.
- الان کجاست؟
- نزدیکهای ظهر گفت تو مزون کار داره رفت، منم یه کم قبل بهش زنگ زدم گفت امشب نمیتونه بیاد؛ ولی انگار خیلی ترسیده بود...
- باشه، کاری نداری؟
- باز از دستم ناراحتی؟
- نه به هرحال خبردار میشد، خودم باهاش حرف میزنم خداف....
- راستی... این دختره شیدا هم اینجاست، مگه نگفتم من ازش خوشم نمیاد!
صدام کمی بالا رفت.
- هدا... شیدا دوستمه کار ضروری باهاش داشتم... بهتره شما هم از مهمونتون پذیرایی کنید.
گوشی رو بدون خداحافظی قطع کردم. از اتفاقات اخیر کلافه بودم، حسهای متضاد و عجیبی داشتم، باید روی همهشون کار می کردم.
شماره ی ماهگل رو گرفتم، تنها بوقهای متوالی نصیبم شد.
دختره ی لجباز.... هنوز یادم بود چطور دو هفته پیش فرار کرد، برای من پیدا کردنش مثل آب خوردن بود.
ولی دلم میخواست خودش این کدورت رو کنار میذاشت.
وقتی بهش زنگ زدم خیلی متعجب بود، فکر میکرد تونسته منو قال بذاره.
گفتم حواسم بهش هست و شماره ام رو نگه داره، هر اتفاقی افتاد می تونه رو کمک هام حساب کنه.
به طرف مزون رفتم. جلوی ساختمون سه طبقه ایستادم. مادر میگفت یه ساختمون سه طبقه است...
طبقه ی اول یه فروشگاه لباس بود، دوم برای خیاطی بود، طبقه سوم هم حالت انباری داشت، که ماهگل تو یکی از اتاقهاش زندگی می کرد.
زنگ طبقه سوم رو زدم، آیفون تصویری بود؛ چند دقیقه ای ایستادم تا بالاخره در رو باز کرد.
مستقیم راه پله رو بالا رفتم تا به طبقه مورد نظر رسیدم. جلوی در ایستاده بود.
ماهگل: واسه چی اومدین اینجا؟ ببخشید ولی من اینجا تنها زندگی می کنم صورت خوشی نداره که شما اینجایید.
فقط بهش نگاه کردم و از کنارش رد شدم.
نگاهی به اطراف انداختم، روی قفسه های فلزی انواع پارچه و وسایل خیاطی چیده بودن.
یه آشپزخونه کوچیک هم سمت راست ورودی دیده میشد. در یه اتاق نیمه باز بود انگار همونجا زندگی میکرد.
به طرفش رفتم که صدای ماهگل متوقفم کرد.
- کفش هاتونو در بیارید.
کمی نگاهش کردم و بعد آروم کفشهام رو درآوردم.
فقط یه تختخواب تک نفره و یه کمد دیواری بود، و یه تلویزیون کوچک و پنجرهای که به خیابون باز می شد........
پ.ن:
"گورو" (Guru):
یه کلمه سانسکریته، توی مذهب بودا و هندو، "گورو" کسیه که "راهنما" یا "استاد معنوی" هستش و توانایی های مختلفی داره.
بعضی از گوروها به انجام کارهای ماورایی یا قدرت های خاص شهرت دارن.
مثل؛ پیش بینی آینده، شفا دادن، تاثیر بر طبیعت، و از طریق هیپنوتیزم یا مدیتیشن عمیق به دیگران کمک میکنن.
بعضی از گوروها میتونن از راه دور به کسی کمک کنن، یا با انرژی ذهنی خودشون چیزهایی رو تغییر بدن.
https://eitaa.com/romankadeh
روی لبه تخت نشستم و ماهگل توی چارچوب در ایستاده بود.
- بیا بشین.... تا یه کم حرف بزنیم.
روی صندلی چوبی کنار پنجره نشست و خیره شد به دستای گره کردهاش.
پس نمی خواست دیگه به چشمام نگاه کنه.
- چیزی از اتفاقات دیشب یادت هست؟
نگاه گذرایی بهم کرد و ابروهاش تو هم گره خورد.
- بله، خواب دیدم که یه چیز نامرئی تو اتاقم اومده بود.
سرم رو آروم تکون دادم.
- ببین ماهگل، بهتره جدیتر باهم حرف بزنیم، تا حدودی منو شناختی، تو الان جزئی از خانواده ی مایی، من نمیتونم ببینم اینجا زندگی میکنی.
خواست اعتراضی بکنه که دستم رو بالا اوردم تا وسط حرفم نپره.
- گذشته ی مادرت خیلی تلخ بوده و پدرم باعث این تلخی بوده، ولی مادرت از حقش گذشت، نمیگم تو هم ببخش؛ ولی بهتره یه کم با شرایط جدید خودتو وفق بدی!
من تو رو تحسین میکنم، تو شرایط سخت خم به ابرو نیاوردی، دوباره شروع به زندگی کردی؛ ولی الان که موقعیتش برات فراهم شده، بهتره به بهترین نحو ازش استفاده کنی. مادرت سهم ارثی داره که الان متعلق به توئه، لطفا نگو من اینو نمیخوام ارزونی خودتون.... این پول حق توئه و بهتره از حقت نگذری...
- من این ارث رو دوست ندارم، حالا که خانواده ای ندارم که بتونم ازشون محافظت کنم این پول به چه دردم میخوره.
با بغض سنگینی توی گلو حرف میزد.
- ببین زندگی تو هم این جور رقم خورده، خدا خانواده ات رو رحمت کنه؛ ولی الان تو باید ادامه بدی، به آرزوهات پر و بال بده، هر کاری رو که حسرتش تو دلت مونده با این پول انجام بده.
قطره ای اشک از گوشه چشمش چکید.
- خیلی سخته نبودنشون.. دلم براشون تنگ شده.
- بلند شو... بریم دیدنشون..
سرش رو بلند کرد و با چشمای اشکی بهم نگاه کرد.
- من بیرون منتظرتم...
■□■□■□■
- سلام
مادر: سلام عزیزم، خسته نباشی... چرا ماهگل رو با خودت نیاوردی؟
- نگران نباشید، باهاش حرف زدم، امشب رو میخواد خونه خودش باشه، ولی دیگه از فردا قراره اینجا خونه اش باشه.
هدا: وای چه عالی!
مادر: هومن جان، خیلی ازت ممنونم خیلی نگرانش بودم، تک و تنها چطوری میخواست گلیمش رو از آب بیرون بکشه.
پدر هم لبخندی بهم زد و قدرشناسانه نگاهم کرد......
شیدا: چطور راضیش کردی؟ من خیلی باهاش حرف زدم، اصلا دلش نمیخواست اینجا زندگی بکنه!
بعد شام من و شیدا به سمت ساختمون خودم اومدیم، تا راحت تر بتونیم حرف بزنیم.
- خب... دیگه یجوری راضیش کردم.
لبخندی هم چاشنی حرفم کردم.
- چیه خیلی شاد میزنی؟
نگاهی بهش کردم و با لحن جدی گفتم:
- شیدا یه چیزی خیلی برام عجیبه، من مطمئنم ماهگل خواب ندیده بود، حس می کنم یه نیرویی جلوی منو گرفته که نتونم حقیقت رو بفهمم.
- چی میتونه جلوی تورو بگیره اخه؟! یادت نرفته که یه گورویی.
- درسته ولی اگه دست کسای دیگه ای درمیون باشه نیروم محدود میشه و کار زیادی نمیتونم انجام بدم، اینو خودتم خوب میدونی..
احساس کردم رنگ شیدا کمی پرید، ولی زود به حالت عادی برگشت.
- امکان نداره، کسی با تو دشمنی نداره که بخواد از موجودات ماورایی برای اذیت تو و خانواده ات استفاده کنه.
با لحن مرموزی گفتم:
- بالاخره معلوم میشه، بهتره بخوابیم. تو هم حواست باشه اگه چیز مشکوکی دیدی خودت کاری نکن، منو خبر کن.
- باشه... شب بخیر..
با اکراه از جاش بلند شد، همه حرکاتش خیلی کند و آهسته بود.
دوباره به طرفم برگشت و نزدیکم ایستاد، طوری که نفسهاش به صورتم میخورد.
با حالت سوالی بهش نگاه کردم.
با لحن پر از نازی شروع به حرف زدن کرد:
- هومن... من دیگه نمیتونم تحمل کنم... میدونی چند ساله همدیگه رو میشناسیم و من از همون اول شیدای توام.
همهی این سالها تلاشم این بود به جایی برسم که بتونم کنارت قدم بردارم و حالا حس می کنم که هم شأن تو شدم، دیگه نمیتونم هر روز تو رو ببینم و بهت نزدیک نشم. فقط بذار کنارت بمونم، اجازه میدی؟
یه قدم به عقب برداشتم، نمیدونستم چی بگم، اون خودش بهتر از هر کسی احساساتم خبر داشت.
- تو خودت بهتر از هر کسی من رو میشناسی، میدونی که... چه جایگاهی برام داری.... من
نمیتونم اون طور که تو میخوای دوستت داشته باشم، تو فقط برای من یه دوستی مثل کامران.. خودت میدونی که...
- ولی هومن...
- شیدا بهتره در این مورد حرف نزنیم، خودت اذیت میشی، من نظرم عوض نمیشه.
همون موقع در اتاق باز شد، شیدا با وحشت به من چسبید.......
پ.ن:
"گورو" (Guru):
یه کلمه سانسکریته، توی مذهب بودا و هندو، "گورو" کسیه که "راهنما" یا "استاد معنوی" هستش و توانایی های مختلفی داره.
بعضی از گوروها به انجام کارهای ماورایی یا قدرت های خاص شهرت دارن.
مثل؛ پیش بینی آینده، شفا دادن، تاثیر بر طبیعت، و از طریق هیپنوتیزم یا مدیتیشن عمیق به دیگران کمک میکنن.
بعضی از گوروها میتونن از راه دور به کسی کمک کنن، یا با انرژی ذهنی خودشون چیزهایی رو تغییر بدن.
همه اینا تو کمتر از چند ثانیه افتاد، با جیغ خفه ی هدا، شیدا رو از خودم جدا کردم.
عصبی شده بودم. شیدا سرش رو پایین انداخته بود، و هدا با غضب نگاهم میکرد.
با صدای هدا، هامون هم دم در اتاق اومد.
هامون: هدا چی شده... چرا جیغ زدی؟
ولی با نگاه کردن به فاصلهی من و شیدا فکر کنم موضوع رو حدس زد که دست هدا رو گرفت و به زور کشون کشون بردش.
شیدا: ببخشید. دست خودم نبود..
- برو تو اتاقت، دیگه نمیخوام در این مورد چیزی بشنوم، اگه نمیتونی تحمل کنی همین رابطه دوستی رو هم بهم میزنیم.
- هومن! من نمیتونم...
- برو... لطفا...
با ناباوری بهم نگاه کرد، خواست حرفی بزنه ولی نگفت و با قدمهای لرزون بیرون رفت.
سعی کردم با قدم زدن خودم رو آروم کنم، ولی خیلی کلافه بودم.
دلم میخواست سیگاری روشن کنم... ولی از چند سال پیش استادم توی تعلیم تو چین ممنوع کرده بود.
به طرف حموم رفتم تا دوشی بگیرم و به آرامش برسم.
■□■□■□■
با صدای جیغی از خواب پریدم، نمیدونستم خواب دیدم یا واقعا صدای جیغ می اومد.
چند لحظهای صبر کردم، صدا از خونه نبود، ولی صدا خیلی آشنا بود و اصلا شبیه خواب نبود، مثل اینکه کسی ازم کمک میخواست.
چشمام رو بستم و لحظهای صورت کسانی که برام مهم بودن رو تصور کردم.
به سرعت پیراهنی پوشیدم و با همون شلوار ورزشی سوار ماشین شدم، به سرعت از خونه خارج شدم.
■□■□■□■
از چیزی که دیدم درونم از ترس یخ بست. شعله های آتش بود که از طبقه سوم دیده می شد. پس ماهگل چی؟
با این فکر سریع از ماشین پیاده شدم و هراسون به طرف خونه دویدم.
ماموران آتش نشانی میخواستن جلوم رو بگیرن، مستاصل داد زدم:
- ماهگل اون جاست...
یکی از اونا منو کناری کشید:
- شما چه نسبتی با اون خانم دارید؟
با صدای بلندی گفتم:
- الان وقت این سوالاته؟ دختره تو آتیش گیر افتاده...
- آقا یه کم آروم باشید، کسی تو خونه نیست...
با تعجب پرسیدم:
- یعنی چی؟! پس کجاست؟
- ما همه طبقات رو با دقت گشتیم، کسی توی خونه نبود.
- این امکان نداره... پس ماهگل کجاست؟
گوشیم رو در آوردم و شماره اش رو گرفتم ولی خاموش بود؛ یعنی بعد از اینکه رسوندمش دوباره از خونه خارج شده، پس اون خواب من چی؟
نمیتونستم خوب فکر کنم و روی ماجرا تمرکز کنم.
آتیش هم به سرعت مهار شده بود.
به طرف مامور رفتم:
- مطمئنید کسی تو ساختمون نیست؟
- بله آقا ... همه جا رو گشتیم کسی داخل ساختمون نبود.
دوباره به طرف ماشین رفتم، با این اعصاب خراب نمیتونستم تمرکز کنم.
به سمت خونه کامران روندم، با اینکه میدونستم الان من رو به فحش میگیره که چرا این وقت شب مزاحمش شدم.
■□■□■□■
چند بار زنگ در رو زدم.
کامران: هومن تویی؟ نصف شبی اینجا چیکار میکنی؟
- کامران در رو باز کن.
با آسانسور به طبقه هفتم رفتم.
کامران جلوی واحد با حالت خواب آلود ایستاده بود، با دیدن من تو اون لباسها تعجب کرد.
- چی شده؟ این چه سرو وضعیه؟!
بدون جواب دادن به طرف آشپزخونه رفتم، لیوان آبی پر کردم و لاجرعه سرکشیدم.
یه اتفاقهایی داره میفته و من ازشون نمیتونم چیزی بفهمم.. میرم تو اتاق... لطفا مزاحمم نشو میخوام تمرکز کنم.
برای حل این معما باید از نیروی برون فکنی استفاده کنم.
جای خیلی تاریکی مثل جنگل بود، ماهگل با یه لباس نازک به به درخت تکیه داده بود. ولی همه بدنش از ترس و سرما میلرزید. صدای هوهوی جغد هم توی شاخه ها میپیچید.
هر چه قدر سعی کردم نتونستم اون جنگل رو بشناسم و بفهمم ماهگل کجاست...
چشمام رو باز کردم این امکان نداره مگه اینکه نیروی دیگه ای مانعم بشه.
باید میفهمیدم چند ساعت قبل چه اتفاقی واسه ماهگل افتاده...
دوباره تمرکز کردم؛ چند ساعت پیش فقط دویدن ماهگل از پله ها رو دیدم، با لباس تو خونه هراسون می دوید، بدون اینکه حتی سرش رو برگردونه و عقب رو نگاه کنه... فقط با وحشت میدوید.
این طوری نمیشد مثل فیلمها فقط یه چیزهای کوچیک رو میدیدم که اونم به درد نمی خورد.....
از اتاق خارج شدم کامران روی مبل نشسته بود.
- هومن چی شده؟ بگو شاید تونستم کمکت کنم.
- خودمم چیز زیادی نمیدونم ماهگل یه شبه ناپدید شده و من نمیتونم پیداش کنم..
جریان خونه خودم و مزون رو براش تعریف کردم.
- یعنی کسی داره سعی میکنه بهش آسیب بزنه؟ آخه چرا مگه ماهگل چیکار کرده؟
سکوتی بینمون شکل گرفت.
- کامران؟
- هوم؟!
- من به شیدا شک دارم.
با تعجب بهم نگاه کرد:
- چرا؟ درسته من ازش خوشم نمیاد؛ ولی فکر نکنم دیگه این قدر نمک نشناس باشه.. این همه در حقش خوبی کردی..
- کسی که به پدر و برادرش رحم نمیکنه... معلومه آدم سنگدلیه!
- یعنی چی؟!
فقط بهش نگاه کردم.
- هومن... یعنی تو با کسی که میدونی آدم درستی نیست؛ دوستی میکنی؟
- شيدا تنها کسی بود که میتونستم راحت باهاش ارتباط برقرار کنم، هردومون عین هم بودیم، من به یه دوست احتیاج داشتم که بتونم در این موارد باهاش حرف بزنم. به من قول داده بود دیگه از نیروش سوءاستفاده نکنه.
- چرا بهش شک کردی؟
- تنها کسی که میتونه از این کارها بکنه شیداست، ولی خودش به تنهایی نمیتونه چون نیروش محدوده.. باید از کسای دیگهای کمک بگیره که اونم خیلی خطرناکه.
- هومن دیگه داری منو میترسونی؟ از کی کمک میگیره؟ نکنه منظورت به ارواح و ایناست.
فقط تونستم سرم رو تکون بدم.
- وای خدای من! حالا باید چیکار کنیم؟ ماهگل بیچاره چی میشه؟
- باید طی الارض کنم که بدونم چی شده، بهتره بریم خونه، اونجا آرامش بیشتری دارم.
- من دیگه کجا بیام؟ داداش بیخیال ما شو، من از این کارها میترسم.
- زود باش.... شاید به کمکت احتیاج داشتم، وسایلت رو جمع کن چند روز پیش من بمون این طوری خیال من راحتره.
با غر غر به طرف اتاقش رفت.
بدجور فکرم درگیر بود، اگه شیدا همچین کاری کرده باشه.......