رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوهشت
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدونهم
چندماه بعد ( پس از عید ):
زندگی ام روی هوا بود عید ها تنها دلخوشی ام بود که آن هم به سرعت می آمد و می گذشت.
در رفت و آمد های مدرسه فقط با پسر جماعت هم کلام می شدم. مادرم چندوقتی بود به پایگاه می رفت و در آنجا فعالیت می کرد به من هم اصرار داشت بروم درس را بهانه کردم و گفتم نمیتوانم هرچقدر اصرار کرد دید جواب نمی دهد و دیگر بیخیال شد و چندان اصراری نکرد.
نیلوفر کمتر با من میگشت و اکیپ خودش را داشت من و آن دختری که نیلوفر از او بدش می آمد باهم می گشتیم. دختری که سعی داشت طوری مخ پرهام را بزند اما طوری که من متوجه نشوم. زیاد همدیگر را نمی دیدند مگر اینکه با او پیش پرهام می رفتم.
سروکله سجاد زیاد شده بود و اطراف مدرسه زیاد می پلکید. جای شک برانگیزش این بود که با لبخند نگاهم نی کرد و کسی تیکه ای می انداخت شاخ و شونه می کشید. به روی خودم نمی آوردم تا اینکه پیام داد.
" سلام سجادم اگر میشه حضوری هم و ببینیم "
هرروز هم را می دیدیم دلیلی نمی دیدم با او هم کلام شوم کمی بابت جریان محسن از او دلخور بودم حس می کردم بی احترامی به شده.
_ کاری داری همینجا بگو
+ می خواستم بگم که من خیلی وقته بهت علاقه مندم به خدا که دروغ نمیگم
_ ادامه نده من اصلا با رفیق های محسن رل نمی زنم همه یه کرباسین
+ به جان مادرم دارم راست میگم بخاطر همینم ناراحت میشدم کنار محسن می دیدمت ازت خواهش میکنم بهم فرصت بده من اصلا یا محسن نمی گردم
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدونهم
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوده
_ نمی تونم باور کنم سجاد اصلا تعجب کردم فکر میکردم از من خوشت نمیاد همیشه بد حرف میزدی باهام بیخیال شو من اصلا تو موقعیتی نیستم که بخوام با کسی باشم
+ بخدا هرجور شرایطتت باشه قبوله گفتم که من فقط از اینکه کنار محسن می دیدمت ناراحت بودم میخواستم بدستت بیارم مال خودم باشی اما تو پیش رفیقم بودی هیچ راهی نداشتم
_ حرفات اصلا قبول ولی من حتی بیرون هم نمیرم اوکی؟ بیخیال
+ رها تو اولین دختری هستی که میخوام باهاش دوست بشم قبلا با کسی نبودم بخدا که دوست دارم به پات میشینم قول میدم
_ قول و قرار دیگه حنایی پیش من نداره انقدر بد دیدم که باور نکنم
+ رها یکبارم شده جون هرکی دوست داری
_ باشه فقط یکبار خوشم نیاد ردت کنم فلنگ و میبندی دیگه
+ اره ممنون
خودم هم خسته شده بودم انگار معتاد شده بودم که کسی کنارم باشد و بند دلم را به بنده دلش گره بزنم و مطمئن شوم کنارمه.
قرارم را که گذاشتم هنوز هم حوصله مو بافتن نداشتن کمی از آن را بیرون ریختم و راهی جای قرارم با سجاد شدم. دیدمش هودی به تن داشت با کتونی نایک و قدی بلند و عینکی فیک. از دور نظاره گرش شدم و گوشه ای ایستادم. یکی از دوستانشان که اورا از قبل می شناختم همانجا بود دوست نداشتم جلو بروم که خودش به سمتم آمد.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #ده
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #یازده
یادم رفت بگویم...
نام جهادیام در سوریه سیدحیدر است.
ابوعزیز میپرسد:
-کم لیلۀ هل تمکث؟(چند شب میمونی؟)
-لدرجة أن تعبي يزول.(انقدر که خستگیم دربره.)
در را کامل باز میکند، سرش را تکان میدهد و زیر لب میگوید:
-تعال. سرعۀ.
وارد خانه میشوم.
ابوعزیز گردن میکشد و نگاهی به بیرون میاندازد و در را میبندد. کولهام را در میآورم. تازه یادم میافتد چقدر کمر و پاهایم درد میکند.
ابوعزیز راهنماییام میکند داخل اتاق.
جوانی ست حدودا بیست و چهار، پنج ساله؛ لاغر و ترکهای و با چهرهای آفتابسوخته. با مادرش زندگی میکند و کارش قاچاق انسان است؛ پول میگیرد و آدمهایی که از حکومت داعش ذله شده اند را منتقل میکند به مناطق دیگر سوریه که آزاد هستند.
بماند که چطور ما با ابوعزیز ارتباط گرفتیم و اعتماد متقابل ایجاد کردیم تا کمکمان کند.
تجدید وضو میکنم ،
و به نماز میایستم. پاهایم از درد غش میرود. نماز را که میخوانم، دیگر نمیتوانم بیدار بمانم.
اسلحهام را در آغوش میگیرم ،
و یک آرنجم را زیر سرم میگذارم. خوابیدن در منطقه جنگی، آن هم در خانه مردم بومی یعنی همین. باید مسلح و با چشمان باز بخوابی.
***
صدای همهمه در سرم میپیچد ،
و چشم باز میکنم. آفتاب کمکم خودش را از پنجره کوچک اتاق کشیده داخل. ساعتم، هشت صبح را نشان میدهد.
هنوز خوابم میآید.
کسی در اتاق نیست. مینشینم و گوش تیز میکنم. صدای جیغ و فریاد میآید. اسلحه را در دستم میفشارم و از جا بلند میشوم.
صدا از بیرون است؛
اما چندان فاصلهای ندارد. از اتاق قدم به حیاط میگذارم.
نگاهی به پرده اتاق مادر ابوعزیز میاندازم که مثل همیشه افتاده است و با نسیم تکان میخورد.
در خانه نیمهباز است.
با احتیاط، تا نزدیک در میروم و نگاهی به بیرون میاندازم.
ابوعزیز را میبینم که با فاصله یکی دو متری، ایستاده و به صحنه درگیری نگاه میکند. درگیری میان یک پیرمرد عرب است ،
و چند مامور داعش. پیرمرد نحیفتر از آن است که بتواند با داعشیها دربیفتد؛ برای همین به التماس افتاده است.
لباس یکی از داعشیها را گرفته و سعی دارد با گریه و ناله، نگهش دارد؛ اما مامور داعش، با قنداق اسلحه به سینهاش میکوبد و عقب میرانَدَش.
چند زن و بچه هم آن طرفتر ایستاده اند ،
و ضجه میزنند. رد نگاهشان را میگیرم؛ میرسم به دختر جوانی که مچش در دست یک داعشی درشتهیکل مانده و دارد به سمت ماشین کشیده میشود.
دختر گریه میکند و جیغ میکشد.
خودش را روی زمین میاندازد و جیغ میکشد. به مردهای داعشی التماس میکند و جیغ میکشد؛ اما فایده ندارد؛
زورش نمیرسد که خودش را رها کند.
شالش عقب رفته و موهایش کمی پیدا شدهاند. مردم بقیه خانهها هم ایستاده اند به تماشا.
این مردم،
ده سال است که به تماشا نشستهاند تا کشورشان به این روز بیفتد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #یاز
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #دوازده
دندانهایم روی هم چفت میشوند ،
و سرم را میکشم داخل خانه. احساس میکنم یک نفر روی سینهام نشسته، دستش را گذاشته روی گلویم و فشار میدهد.
هیچ کاری از دستم برنمیآید.
سرم را میکوبم به دیوار پشت سرم و پلکهایم را بر هم فشار میدهم. دست خودم نیست که یاد خانم رحیمی میافتم.
فکر کنم دور از جان،
این دختر همسن خانم رحیمی باشد.
لبم را گاز میگیرم.
سرم درد گرفته است و تنگی نفسم شدیدتر شده. صدای جیغهای دختر و نالههای پیرمرد تحلیل میرود و کمکم قطع میشود.
دلم میخواهد همین الان چشم باز کنم و ببینم همه اینها فقط یک خواب پریشان بوده است؛ اما نیست.
صدای حرکت ماشین داعشیها میآید ،
و بعد هم صدای گریه و مویههای آرام پیرمرد و خانوادهاش.
ابوعزیز میآید داخل خانه و چشمش به من میخورد. نگاهش را میدزدد؛ انگار خجالت میکشد که جلوی چشمش، دختر همسایه را بردهاند و او ترسیده و فقط نگاه کرده.
در را میبندد و میگوید:
-كل يوم يجمعون الزكاة والضرائب منا بذريعة جديدة. إذا لم يكن لدى شخص ما مال، فعليه أن يدفع ثمن حياته أو عِرضه.
(هر روز به یه بهونه جدید ازمون زکات و مالیات میگیرند. اگرم کسی پول نداشته باشه، باید یا جونش رو بده، یا ناموسش رو.)
سینهام سنگینتر میشود ،
و درد بدی در آن میپیچد. کامم تلخِ تلخ است؛ مخصوصا که یاد خانواده خودم افتادهام و یاد خانم رحیمی.
ابوعزیز با صدای گرفته میگوید:
-خلّیه. تعال للفطور.(ولش کن. بیا صبحانه بخور.)
باشد...اصلاً به من چه که دختر مردم را در روز روشن با خودشان بردند؟
صبحانه مهمتر است! تف به این...
-میدونم حالت خرابه داداش. فعلاً آروم باش، طاقت بیار.
کمیل جلو میآید ،
و دستش را میگذارد روی قلبم. انگار از میان انگشتانش آرامش در قلبم میریزند.
سرش را میآورد جلو و میگوید:
-یکم دیگه طاقت بیار عباس جان. درست میشه.
چشمانم را میبندم و وقتی بازشان میکنم، کمیل نیست. آرامتر شدهام.
بدون هیچ حرفی وارد خانه میشوم.
صبحانه شاهانهمان، کمی نان خشک است با شیر.
در منطقهای که داعش آن را اداره کند،
همین هم غنیمت است. کم میخورم که ابوعزیز و مادرش گرسنه نمانند. تا همینجا هم خیلی لطف کردهاند که پذیرفتهاند کمکم کنند. اگر داعش بفهمد دارند با ایران همکاری میکنند، کارشان تمام است.
ابوعزیز میگوید:
-یجب أن تغادر بعد المغرب.(باید بعد از مغرب راه بیفتی.)
سرم را تکان میدهم.
این یعنی باید تا عصر اینجا بمانم و از خانه هم نمیتوانم بیرون بروم.
ابوعزیز یک برگه تردد و مدارک شناسایی جعلی را تحویلم میدهد تا بتوانم از ایست بازرسیهای داعش رد بشوم.
خودشان به اینها میگوید بطاقه.
نام و مشخصاتم را حفظ میکنم. پاهایم هنوز از پیادهروی دیشب درد میکند؛ کمرم هم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #دوا
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #سیزده
چند ماه پیش،
وقتی با لب و لوچه آویزان برگشتم اصفهان، یک راست گفتند برو اتاق حاج رسول.
راستش داشتم از فضولی میمردم. حاج رسول در اتاقش بود و داشت به گلدانهای حسنیوسفش آب میداد.
وارد که شدم و احترام گذاشتم،
نگاهش افتاد به چهره خسته و شاکیام. حالا ساعت چند بود؟ دوازده شب. برای همین خوابآلود هم بودم و حسابی قیافهام بهم ریخته بود.
حاج رسول هم فهمید باید برخلاف همیشه، کمی نازم را بکشد و دلجویی کند.
آمد جلو و گفت:
-بهبه! پسرم عباس! خوبی باباجان؟
یک لبخند زورکی زدم و گردن کج کردم.
دلم میخواست بگویم اگر الان در پرواز تهران-دمشق بودم، حالم خیلی بهتر بود نه الان که مانند چک برگشتی شده ام؛
اما نگفتم.
ترجیح دادم غر نزنم تا زودتر برود سر اصل مطلب. خودش هم فهمید حوصله ندارم که دعوتم کرد بنشینم.
خودم را رها کردم روی مبلهای قدیمی دفترش. صدای فنر مبلها درآمد. نمیدانم چرا حاضر نیست وسایل دفترش را عوض کند. چندبار هم گفتیم این کار را بکند،
هربار میگفت:
-پول بیتالمال برای عشق و حال من توی دفتر نیست. همینا خوبه.
چند برگه و پرونده را از روی میزش برداشت و عینکش را زد:
-خب چه خبرا؟
میدانستم من را از پای پرواز تهران-دمشق برنگردانده و ساعت دوازده به دفترش نکشانده که حال خودم و خانوادهام را بپرسد و گپ و گفت دوستانه داشته باشیم.
سوالش را با سوال جواب دادم:
-از کجا چه خبر؟
از بالای شیشههای عینک نگاهم کرد و جدی شد:
-تو سال هشتاد و هشت توی تیم حاج حسین بودی؟
از یادآوری آن سال و آن پرونده سرم درد گرفت. برای جای خالی حاج حسین و کمیل آه کشیدم و گفتم:
-بله! چطور؟
دوباره نگاهش را انداخت روی برگههای مقابلش و گفت:
-پس خوب میدونی اونایی که میخواستن ایران رو مثل سوریه درگیر جنگ کنن، هنوز بیخیال نشدن که هیچ، فعالتر هم شدن. از طیف سلطنتطلب و باستانگرا بگیر تا داعش و گروهکهای جداییطلب و منافقین. برای همین گفتم تو بیای سر این پرونده بایستی و از تجربهت توی سال هشتاد و هشت و چندتا ماموریت برونمرزیای که داشتی استفاده کنی.
گفتم:
-در خدمتم.
یعنی چیز دیگری نمیشد بگویم.
مهم نیست چه کاری باشد و کجا باشد؛ کار من دویدن برای انقلاب و امنیت مردم است؛
اما راستش را بخواهید،
دلم هنوز در پرواز تهران-دمشق بود. با خودم میگفتم الان حتماً بچهها دارند توی سر و کله هم میزنند و شوخی میکنند؛
شاید هم خودشان را به در و دیوار هواپیمای نظامی آویزان کردهاند که موقع فرود نیفتند روی سر و کول هم.
دوباره آه کشیدم و ناگاه دیدم حاج رسول،
یک پرونده با جلد سبز را مقابلم گرفته. به خودم آمدم و پرونده را از دستش گرفتم. گفت:
-عاشقی؟ رفته بودی توی هپروت!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #سیز
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #چهارده
با شرمندگی سرم را پایین انداختم.
حرفش اعصابم را خرد کرد؛ یاد چندسال پیش افتادم. لبم را گاز گرفتم و حواسم را جمع کردم در همان اتاق حاج رسول.
فکر کنم خودش هم فهمید
یاد چه چیزی افتادهام که دوباره جدی شد:
-این رو بخون. تا فردا ساعت نُه و نیم صبح وقت داری نظرت رو بگی و تیم بچینی و کارِت رو شروع کنی.
پرونده را گرفتم و مات نگاهش کردم.
حاج رسول با همان حالت خاص خودش گفت: -من دیگه کاریت ندارما! کاری نداری؟
این حرف حاج رسول معروف است و یک معنی بیشتر ندارد:
-برو بیرون تا خودم بیرونت نکردم!
الان که فکر میکنم،
میبینم این که این پرونده آمد زیر دست من، عنایت خودِ حضرت زینب علیهاالسلام بود. غیر از برکاتی که خود پرونده داشت و خطری که از سر کشور دفع شد، یک جورهایی به خودِ من هم روح تازه بخشید.
سلام نمازم را میدهم ،
و سجده شکر میروم. دلم نمیخواهد سر از سجده بردارم. نمیدانم زنده میرسم به خط خودی یا نه؟
دلم از آن چیزی که در این مدت دیدهام حسابی گرفته است. بغض، خودش را از گلویم بالا میکشد و در چشمانم تبدیل به اشک میشود. هنوز اعصابم از ماجرای صبح بهم ریخته است. دوست ندارم به این فکر کنم ،
که آن دختر سوری الان کجاست. او اولین دختری نیست که آرزوها و امید و خوشبختیاش، پای هوس داعشیها سر بُریده شده است؛ و متاسفانه آخرینش هم نخواهد بود.
تعجب کردهام از این که با وجود دیدن این ماجرا، هنوز زندهام؛ شاید اثر دست کمیل باشد. جای دستانش روی سینهام هنوز داغ است.
سر از سجده برمیدارم ،
و قرآن کوچکم را از جیبم در میآورم و بازش میکنم.
سوره مائده میآید:
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا مَنْ يَرْتَدَّ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَسَوْفَ يَأْتِي اللَّهُ بِقَوْمٍ يُحِبُّهُمْ وَيُحِبُّونَهُ أَذِلَّةٍ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ أَعِزَّةٍ عَلَى الْكَافِرِينَ يُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَلَا يَخَافُونَ لَوْمَةَ لَائِمٍ ذَلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشَاءُ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ ﴿٥٤﴾ إِنَّمَا وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَهُمْ رَاكِعُونَ ﴿٥٥﴾ وَمَنْ يَتَوَلَّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا فَإِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ ﴿٥٦﴾
(ای اهل ایمان! هر کس از شما از دینش برگردد [زیانی به خدا نمیرساند] خدا به زودی گروهی را میآورد که آنان را دوست دارد، و آنان هم خدا را دوست دارند؛ در برابر مؤمنان فروتناند، و در برابر کافران، سرسخت و قدرتمندند، همواره در راه خدا جهاد میکنند، و از سرزنش هیچ سرزنش کنندهای نمیترسند. این فضل خداست که به هر کس بخواهد میدهد؛ و خدا بسیار عطاکننده و داناست. سرپرست و دوست شما فقط خدا و رسول اوست و مؤمنانی [مانند علی بن ابی طالب اند] که همواره نماز را برپا میدارند و در حالی که در رکوعند [به تهیدستان] زکات میدهند. و کسانی که خدا و رسولش و مؤمنانی [چون علی بن ابی طالب] را به سرپرستی و دوستی بپذیرند [حزب خدایند،] و یقیناً حزب خدا [در هر زمان و همه جا] پیروزند.)
زیر لب آیات را میخوانم.
چقدر دلم برای این آیات تنگ شده بود.
دارد دیر میشود،
قرآن را میبندم و میبوسم. قبل از آن که قرآن را سر جایش برگردانم،
مادر ابوعزیز میگوید:
-ما هاد ابنی؟(اون چیه پسرم؟)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #چهار
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #پانزده
و به قرآنِ توی دستم اشاره میکند.
به چهره شکسته و خستهاش لبخند میزنم و میگویم:
-کتاب الله. قرآن.
با دقت نگاهم میکند و از تعجب اخم میکند. بعد از چند ثانیه میگوید:
-ألست شيعي؟(مگر شیعه نیستی؟)
و با چشمانش به مُهر تربتی که مقابلم گذاشتهام اشاره میکند. منظورش را نمیفهمم و میگویم:
-إی. انا شیعی.(بله من شیعهم.)
-هل يقبل الشيعة القرآن أيضا؟(شیعهها هم قرآن رو قبول دارند؟)
بغض در گلویم جان میگیرد.
به پیرزن حق میدهم اینطوری فکر کند. الان بیشتر از ده سال است که تکفیریها و سلفیها با تمام توانشان سعی دارند میان شیعه و سنی اختلاف بیندازند و در مناطق سنینشین سوریه، علیه شیعه تبلیغات میکنند.
اصلا همین اختلافها بود ،
که سوریه را به اینجا کشاند؛ وگرنه تا قبل از تفرقهافکنیِ تکفیریها، شیعه و سنی داشتند کنار هم زندگیشان را میکردند و مشکلی با هم نداشتند.
آه میکشم از مظلومیت شیعه.
تازه یادم میافتد داعش به این مردم گفته است شیعهها قرآن را قبول ندارند.
مفاتیح را نشان مردم میدادند ،
و میگفتند شیعه، کتاب جدید آورده است بجای قرآن!
دوباره لبخند میزنم:
-کلنا مُسلِمون. القرآن كتابنا جميعاً.(همه ما مسلمونیم. قرآن کتاب همه ماست.)
لبخند مادرانهاش، دندانهای کرمخوردهاش را به رخ میکشد. دلم میسوزد برای او و همه مردمی که اینجا زیر یوغ داعش،
از سادهترین امکانات درمانی هم محرومند.
قرآن جیبیام را سر جایش میگذارم.
چشمم میافتد به دستان پیرزن که آرام روی پایش کشیده میشود. پایش درد میکند و صورتش هربار از درد در هم میرود.
دلم میخواهد کاری برایش بکنم؛
نمیتوانم بگذارم اینجا درد بکشد. نگاه ناامیدانهای به کولهام میکنم؛ نمیدانم برای چه. تهِ کوله، یک ورق قرص مسکن پیدا میکنم.
تا در منطقه جنگی نباشی،
این را نمیفهمی که قرص مسکن در منطقه جنگی از طلا هم باارزشتر است. از دیدن قرصها ذوق میکنم و آنها را به پیرزن میدهم:
-إتفضلی. هذه الحبوب تقلل الألم.(بفرمایید. این قرصها دردتون رو کم میکنه.)
چهرهاش از هم باز میشود ,
و ناباورانه قرصها را میگیرد. این مردم الان چندین سال است که غذای درست و حسابی هم ندارند چه رسد به دارو.
دستانش را بالا میگیرد و میگوید:
-شکرا. الله یحفظک ابنی.(ممنونم. خدا حفظت کنه پسرم.)
دستم را بر سینه میگذارم:
-حفظکم الله انشاءالله.(خدا شما رو حفظ کنه انشاءالله.)
و از جایم بلند میشوم. ابوعزیز میآید داخل اتاق و میگوید:
-یجب الذهاب. انها یتأخر.(باید بریم. دیر میشه.)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #پان
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #شانزده
کولهام را برمیدارم ،
و با لباسهای جدید و مدارک شناسایی و ترددی که ابوعزیز بهم داده، آماده رفتن میشوم.
مادرِ ابوعزیز با این که پایش درد میکند،
به سختی از جا بلند میشود
و میگوید:
-اعتن بنفسک ابنی. فی امان الله.(مواظب خودت باش. در پناه خدا.)
در تاریکی شب،
پنهانی و پشت سر ابوعزیز خودمان را میرسانیم به یک خانه متروکه. یک تویوتا لندکروز مشکی و گلمالی شده و درب و داغان با پلاک سعودی داخل حیاط خانه است.
ابوعزیز میگوید:
-خزانها ممتلئ. لیس لدیها مشکلۀ.(باکش پره. مشکلی نداره.)
-شکراً اخی. الله یحفظک انشاءالله.(ممنونم برادر. خدا حفظت کنه.)
و بقیه پولش را میدهم.
بالاخره نمیشود بگوییم جوان مردم، در چنین شرایطی برایمان ماشین جور کند و پولی بهش ندهیم. باید بتواند در این شرایط سختی که داعش برایشان درست کرده، زندگیاش را بچرخاند و شکم خودش و مادرش را سیر کند. پول را میگیرد
و چشمان گود رفتهاش برق میزنند:
-الله یبارک!(خدا برکت بده!)
خودرو را بررسی میکنم ،
تا خیالم راحت شود که ایمنی لازم را دارد. سوار میشوم.
ابوعزیز در حیاط را برایم باز میکند تا از خانه خارج شوم.
از الان باید یادم باشد ،
در لباس نیروهای داعشم؛ هرچند حتی شبیه شدن به چنین موجوداتی هم حالم را بد میکند.
یک رانندگی طولانی درپیش دارم؛ حدود چهارصد کیلومتر.
آیۀالکرسی میخوانم ،
و صدتا صلوات را به حضرت امالبنین علیهاالسلام هدیه میکنم که خودشان مراقبم باشند. نمیدانم سالم میرسم به نیروهای خودی یا نه؛
اما دوست ندارم زنده دست داعشیها بیفتم. در ذهنم جوابهایی که برای ایستهای بازرسی آماده کردهام را مرور میکنم.
برای این که خوابم نبرد،
زیر لب و برای خودم روضه میخوانم. هنوز هم دارم حاشیه فرات رانندگی میکنم و بوی فرات خودش را میکشد داخل ماشین.
در حاشیه فرات رانندگی کردن هم عالمی دارد...
انگار فرات هم دارد پابهپای من میآید و روضه میخواند. اصلا خود فرات در دیدرس نیست؛ اما ذهنم خودش میرود تا لب فرات.
با یک دست روی زانویم میزنم و دم میگیرم: مستان همه افتاده و ساقی نمانده/
یک گل برای باغبان باقی نمانده...
صحرا همه گلگون شده/
هر بلبلی دلخون شده/
مظلوم حسینم...مظلوم حسینم...
پدرم با هیچ شعری به اندازه این گریه نکرد. این شعر را که میشنید کلاً به هم میریخت؛ عرق میکرد، صورتش سرخ میشد و نفسش به خسخس میافتاد. دو دستی میزد توی سرش و به یک نقطه خیره میشد.
طوری نگاه میکرد که انگار دارد صحنه را میبیند؛ نگاهش رنگ ناباوری داشت؛
مانند آنهایی که در یک حادثه دچار شوک شده اند و نمیتوانند باور کنند. انگار هرچه استاد کریمخانی میخواند را بابا دیده بود.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #شانز
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #هفده
الان نزدیک بیست و نُه سال ،
از پایان جنگ میگذرد؛ ولی پدر من هنوز همه چیز را مو به مو یادش هست ،
و دارد به خاطر جا ماندنش میسوزد.
این حال پدر را که میبینم،
از جا ماندن میترسم. جنگ سوریه هم تمام میشود،
آن وقت من میمانم و تصاویر بر جای مانده از این جنگ،
من میمانم و خاطرات رفقای شهید،
من میمانم و روضههای مکشوفی که دیدهام، من میمانم و دردِ بیدرمان جاماندگی...
-آره عباس جان، من میدونم بابات چی دیده. اونا رو منم دیدم. من میدونم چی میکشه.منم این درد رو کشیدم، بیچاره میکنه آدم رو.
سرم را برمیگردانم طرف صندلی کمکراننده.
حاج حسین را میبینم ،
که نشسته کنارم و خیره است به طرف فرات. میگویم:
-خب شما که میدونید، چرا من رو نمیبرید پیش خودتون که انقدر اذیت نشم؟
نگاهش را از پنجره نمیگیرد و برای خودش زمزمه میکند:
-مرد آن است که با درد بسازد مردم...دردمندانِ خدا کِی به دوا محتاجند؟
صدایش در سرم میپیچد. نگاهم میکند و میگوید:
-تا این درد رو نکشی، شهید نمیشی. این دردها آدم رو بزرگ میکنه. فقط مواظب باش، بذار این درد همیشه توی وجودت بمونه و یادت نره.
رو به فرات میکنم ,
و خدا را به دستان قلم شده حضرت عباس علیهالسلام قسم میدهم که نگذارد بیدرد بشوم، نگذارد جا بمانم؛
طاقتش را ندارم. من بارها طعم تلخ جا ماندن را چشیدهام، وحشتناک است، گس است، خفهکننده است.
مانند بادام تلخ که هر کاری کنی، تلخیاش از دهانت نمیرود.
مانند شکلات کاراملیِ خشک شده...
شکلات کاراملیِ خشک شدهای که چهار روز در جیب متهم مانده و نه میشود آن را خورد، نه میتوان دورش انداخت.
از یادآوری آن شکلات کاراملی خشک شده، حالت تهوع میگیرم.
الان نزدیک چهار سال است که اینطوری شدهام؛
از همان روزی که متهمِ خانمی روبهرویم نشست و با گریه، شکلات کاراملیِ داخل جیبش را درآورد و گفت:
-این رو روز تولد امام حسن(علیهالسلام) بهم داد. توی جیبم مونده بود. نه میتونم بخورمش، نه میتونم بندازمش دور.
نمیدانم چند ساعت به آن شکلات خیره شده بودم. مچاله شده بود. با تردید و ترس رویش دست کشیدم. هنوز گرما داشت.
دلم نمیخواست جلوی بقیه گریه کنم.
نگهبان را صدا زدم و گفتم شکلات را ببرد به متهم پس بدهد. من نمیتوانستم نگهش دارم.
سرم را به چپ و راست تکان میدهم.
چی شد که دوباره رسیدم به آن روز و آن شب؟
-اینا اثر رانندگی طولانیه عباس جان. غصه نخور.
و باز هم چشم میدوزد ،
به پنجره و آسمانِ بدون ماهِ نیمهشب. انگار با خودش حرف میزند:
-زمان جنگ آرزومون بود پامون برسه به اینجاها...پامون برسه به ساحل فرات و با آب فرات وضو بگیریم...همش میگفتیم تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده...
در هوای حرفهای حاج حسینم ،
که میرسم به ایست بازرسی اول. خودم مثل بچههای خوب سرعتم را کم میکنم و میایستم.
مامور داعشی که نوجوانی حدوداً شانزده ساله است و به قیافهاش میخورد از بومیهای سوریه باشد، جلو میآید و با اخم، جواز ترددم را میخواهد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛