رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت38 همیمجور که زانو هامو بغل کرده بودم نم نم اشک میریختم و به بخ
چند روز بعد جواب آزمایشمون اومد و کامران رفت جواب رو گرفت.
در طی این چند روز رفتارش هیچ تغییری نکرده بود و روزی نمیشد که گریه نکنم.
نشسته بودم و به عقربه های ساعت نگاه میکردم.
حوصلم سر رفته بود.
رفتم تو آشپزخونه و تصمیم گرفتم ماکارونی درست کنم.
نمیدونستم کامران در برابر این کارم چه واکنشی انجام میده و با بسم الله کارمو شروع کردم.
داشتم ظرف میشستم که در رو باز کرد و اومد تو.
با دیدن من تو آشپزخونه اول تعجب کرد و بعدم اخماشو کشید تو هم.
شیر آب رو بستم.
--سـ..سـ..سـلام.
پوزخند زد
--سلام.
میبینم خونه داری هم بلدی.
سرمو انداختم پایین.
نشست سر میز
--زود واسم غذا بیار.
واسش غذا ریختم و یاد روزی افتادم که با استرس به غذا خوردن ساسان نگاه میکردم.
بغض بیخ گلومو گرفت و خودمو به ظرفا مشغول کردم.
--چه مرگته چرا گریه میکنی؟
از اینکه انقدر تیزه لجم گرفت.
--نکنه تو غذا مرگ موشی چیزی ریختی دلت برام سوخته؟
جواب ندادم.
غرید
--بیا بتمرگ اول از غذات بخور.
نشستم سر میز وچنگالشو دور ماکارونی ها پیچوند گرفت سمتم.
چنگالو گرفتم و ماکارونی هارو خوردم.
طعمش خیلی خوب شده بود و باعث شد لبخند بزنم.
با تشر چنگالو از دستم کشید و شروع کرد به غذا خوردن.
تا ته غذاشو خورد و از سر میز بلند شد.
داشت از آشپزخونه میرفت بیرون مکث کرد و نیم رخ برگشت سمتم.
--فکر نکن با این کارات میتونی خودتو تو دل من جا کنی.
انقدری ازت بدم میاد که حاضر نیستم حتی نگاهت کنم.
خواستم حرفی بزنم که رفت تو اتاقش و در رو بست.
از طرز فکرش راجع به خودم متأسف سرمو تکون دادم و واسه خودم غذا ریختم و دلمو زدم به دریا و غذامو خوردم...
رفتم حمام و حسابی خودمو شستم.
یه تونیک آبی کاربنی با شلوار و روسری مشکی پوشیدم.
توی آینه به صورتم زل زدم.
حالم از بی روح بودن صورتم به هم میخورد.
از بین لوازم آرایشی توی کشوی دراور نخ رو پیدا کردم و دست و پا شکسته صورتمو تمیز کردم.
یه رژ کالباسی خیلی کمرنگ به لبام زدم.
داشتم در رژ رو میبستم که کامران اومد تو اتاق.
از ترس دستمو گذاشتم رو لبام.
کنجکاو بهم خیره شد.
--چه غلطی کردی؟
اومد نزدیک و دستمو از رو صورتم برداشت.
مشئمز نگاهم کرد
--این قایم کردن داشت؟
--اومدم بگم لباس بپوش باید بریم محضر.
به سرتاپام اشاره کرد
--که میبینم زودتر از من آماده شدی.
سرمو انداختم پایین و رفت بیرون.
یه مانتوی گلبهی با شلوار مشکی پوشیدم.
روسری ساتن لیمویی رنگ رو ساده سرم کردم.
نگاهم به نایلونی افتاد که از اون روز درش رو باز نکرده بودم.
کنجکاو رفتم سمت نایلون و با دیدن چادر مشکی ذوق زده بهش نگاه کردم.
یه چادر ساده ی کش دار.
چادر رو سر کردم و ایستادم جلوی آینه.
با لبخند به خودم نگاه کردم و از اتاق رفتم بیرون.
کامران با دیدن من چند لحظه بهم خیره شد و با اخم سرشو برگردوند.....
با استرس از پله های مجتمع بالا رفتم و بغض به گلوم چنگ میزد.
وسط راه یه دختر جوون با دیدنم لبخند زد
--سلام عزیزم خوش اومدی.
دستمو گرفت
--بیا بریم.
با تعجب گفتم
--سلام ممنون کجا بیام؟
به کامران نگاه کردم و با چشماش اشاره کرد برم...
منو برد به یه سالن زیبایی.
لبخند زد
--چادرتو دربیار الان میام.
با ذهن پر از سوال رفتم تو اتاق پرو و چادر و روسریمو کذاشتم روی صندلی.
رفتم بیرون
--عزیزم بیا دراز بکش رو تخت
لبخند زدم
--ببخشید ولی من ازتون نوبت نگرفته بودم.
خندید
--بله ولی همسرتون نوبت گرفتن.
علامت سوال بزرگی بابت این کار کامران توی سرم ایجاد شد.
اول از اصلاح صورتم شروع کرد و بعد از اون آرایشم کرد.
مدل آرایشم خیلی ساده و طبیعی بود.
موهامو اتو زد و ساده مدل داد.
نزدیک به دوساعت کارم طول کشید.
--خب پاشو بریم لباستو بپوش.
با تعجب بهش زل زدم
خندید
--ظاهراً شما عروس بیخبری.
یه لباس حریر آستین دار بلند به رنگ سفید که روی سینش با گلای سفید و گلبهی تزئین شده بود.
شال حریر گلبهی رو انداخت رو سرم و کمی از موهامو از زیر شال گذاشت بیرون.
توی اینه به خودم نگاه کردم و لبخند زدم.
رفت تو اتاق و با یه نایلون برگشت.
--بفرما اینم از لباسات.
لبخند زدم
--خیلی ممنون.
خواستم برم که دستپاچه گفت
--کجا داری میری؟ صبر کن باید آقاتون بیاد.
از تصور اینکه کامران آقای من باشه نگاهم مشئمز شد.
منتظر نشستم رو صندلی و استرس سرتاسر وجودمو گرفته بود.....
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت38 همیمجور که زانو هامو بغل کرده بودم نم نم اشک میریختم و به بخ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت39
با صدای آیفون آرایشگر رفت در رو باز کرد و با لبخند برگشت سمتم.
--بفرمایید آقاتون تشریف آوردن.
ایستادم و با قدم های لرزون رفتم سمت در.
سرشو آورد بالا و با دیدنم لبخند مصنوعی زد و دسته گل طبیعی سفید و گلبهی رو گرفت سمتم.
با دستای لرزون دسته گل رو گرفتم.
از دختر جوون تشکر کردم و کنار همدیگه رفتیم سمت محضر.
یه شلوار کتون مشکی با یه پیراهن همراه با سان بند پوشیده بود.
با دیدن مدل موهاش فهمیدم رفته آرایشگاه.
با برگشتن صورتش هین کوتاهی کشیدم.
خندید
--کلاً فضولی تو خونتونه.
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
--سوپرایز شدی؟
سوالی نگاهش کردم.
--آرایشگاهو میگم.
دستاشو کرد تو جیب شلوارش و به نقطه ی نامعلومی خیره شد.
--آخه با اون قیافه ی درب و داغونت که نمیشد عکس بگیریم.
خیلی بهم برخورد و خواستم جوابشو بدم اما ترسیدم بزنتم.
سکوت کردم و رفتیم تو محضر.
با دیدن شناسنامه ای که عکس من توش بود با تعجب به کامران نگاه کردم و بهم اخم کرد.
بعد از امضای دفتر و سند ازدواج و...
نشستیم سر سفره و دوتا خانم پارچه ی حریر رو گرفتن رو سرمون و یه خانم دیگه شروع کرد قند ساییدن.
نگاهم رو قرآن خیره موند.
بغض عجیبی داشتم و حس میکردم قرآن آرومم میکنه.
بدون اینکه به کامران نگاه کنم قرآنو برداشتم و همین که اولین کلمه رو خوندم اشک از چشمام جاری شد.
خیلی سعی کردم کامران نفهمه ولی با فشردن دستم بهم فهموند گریه نکنم.
اشکامو پاک کردم و به قرآن خوندنم ادامه دادم.
نمیدونم چقدر گذشت
که خطبه تموم و عاقد منتظر بله گفتن من بود.
سعی کردم صدام نلرزه
--بـ..بـ.. با اجازه ی مکث کردم
نه پدر و مادر داشتم و نه بزرگتر یادم به خدا افتاد و با بغض گفتم
--با اجازه ی خدا بله.
چندتا خانمی که اونجا بودن کل کشیدن.
سرمو انداخته بودم پایین و اشکام صورتمو خیس کرده بود.
عاقد از کامرانم سوال کرد و اون با صدای جدیش بله رو گفت.
دستمو گرفت و زیر گوشم غرید
--پاک کن اشکاتو تا جلو همه نزدم فکتو بیارم پایین.
اشکامو با انگشتم پاک کردم.
دسته گلمو برداشتم و دست در دست کامران از محضر رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
پوزخند زد و مسخره گفت
--گریه کن عزیزم! گریه کن که تازه اولشه.
روبه روی آتلیه ماشینو پارک کرد و از ماشین پیاده شدیم.
آتلیه هم از قبل رزور شده بود.
چون همین که رفتیم به گرمی ازمون استقبال کردن و پیشنهاد شروع کارشونو دادن.
یه دختر جوون تا دم در یه اتاق همراهیمون کرد
--خب تا شما آماده شید من برم و بیام.
از تصور اینکه بخوام شالمو جلو کامران دربیارم خجالت میکشیدم.
مشئمز نگاهم کرد و به شالم اشاره کرد
--کری نشنیدی گفت آماده شید؟
خیره نگاهش کردم و اومد سمتم.
شالمو از رو سرم برداشت و مرتب گذاشت رو صندلی.
نگاهش واسه لحظه ای به موهام خیره موند و لبخند محوی زد....
کامران با ژستای عکاسی خیلی راحت کنار میومد ولی واسه من خیلی سخت بود.
از یه طرف خجالت میکشیدم و از طرفی حالم از کامران به هم میخورد.
بالاخره به آرزوم رسیدم و کار عکاس تموم شد.
قرار شد چند روز دیگه عکسامون رو تحویل بده،هوا تاریک شده بود و به سمت خونه حرکت کرد.....
ماشینو برد تو حیاط و از ماشین پیاده شدیم.
پشت سرم ایستاد و در رو باز کرد.
با دیدن خونه با تعجب به تغییر وسایل و دکوراسیون خونه خیره شدم ولی هیچ کدوم برام جذابیتی نداشت.
خواستم برم سمت اتاقم که دستمو گرفت
--کجا؟
دستشو به سمت اتاق خودش نشونه گرفت
--دیگه تنهایی تموم شد!!
تخت دونفره ی سفید گلبهی وسط اتاق بود و روش با گلبرگای قرمز تزئین شده بود.
چندتا شمع سفید گوشه و کنار اتاق گذاشته شده بود.
تصوراتم با ساسان خراب شده بود و حالا کامران همه ی رؤیاهامو خراب کرده بود.
بغضی که داشت خفم میکرد شکسته شد و دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدامو نشنوه.
گوشه ای کنار دیوار سر خوردم و سرمو گذاشتم رو زانو هام.
نشست روبه روم و چونمو با دستش آورد بالا.
با خشم تو صورتم نگاه کرد
--چه مرگته؟
دستشو برد بالا
--میخوای بزنمت تا راحت تر بتونی گریه کنی؟
فریاد زد
--آرهــــه؟
چشمامو بستم و لبمو به دندون گرفتم.
--به من نگا کن.
بی توجه بهش محکم تر چشمامو بستم که با سوزش ناگهانی صورتم چشمام ناخودآگاه باز شد.
--مگه نمیگم به من نگا کن عوضـــی؟
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت39 با صدای آیفون آرایشگر رفت در رو باز کرد و با لبخند برگشت سمت
دستمو گذاشتم رو صورتم و با چشمای خیس بهش زل زدم.
اخم کرد
--چه مرگته هان؟
چونمو فشار داد
--چرا انقدر وِرّ و وِرّ گریه میکنی؟
پوزخند زد
--فکر کردی گریه هات دلمو میسوزونه؟
نوچ! تازه انگیزمو واسه اذیت کردنت بیشتر میکنه.
رفت تو اتاق و لباساشو با تیشرت و شلوار جذب قرمز عوض کرد.
نشست رو مبل
--پاشو غذا درست کن!
همینجور دلخور بهش خیره شده بودم.
گفت
--مگه کری؟
ایستادم و خواستم برم تو اتاق لباسمو عوض کنم.
--صبر کن!
پشت بهش ایستادم.
--کجا داری میری؟
--میخوام لباسمو عوض کنم.
--لازم نکرده!
حق نداری دست به لباست بزنی.
با تعجب برگشتم سمتش
--چشماتم واسه من اونجوری نکن چون ممکنه از دستشون بدی.
رفتم تو آشپزخونه و متفکر به گاز خیره شدم.
ذهنم انقدر درگیر بود که نمیتونستم تصمیم بگیرم.
اومد تو آشپزخونه آب بخوره
--چته چرا عین جغد زل زدی به گاز؟
--نمیدونم چـ..چـ..چی باید بپزم.
پوزخند زد
--اصلاً مگه تو عمرت چندنوع غذا خوردی که بخوای بهشون فکر کنی؟
بغض بیخ گلومو گرفت و همین که خواستم از آشپزخونه برم بیرون دستمو گرفت
--کجا؟ مگه نگفتم باید غذا بپزی.
مسخره گفت
--خب حالا میتونم کمکت کنم.
فسنجون.
فسنجون درست کن.
با زنگ موبایلش رفت تو هال.
یدفعه صداش بلند شد
--غلط کردی مرتیکه ی لا ابالی!
عصبی خندید
--من هیچ خری به اسم جمشید نمیشناسم.
مادر منم یه بدبخت بود وگرنه هیچ وقت قبول نمیکرد زن تو شه.
یکم آروم تر شد
--پول من علفه ی خرس نیست بخوام باهاش یه بی مصرف مثه تو رو از اونجا در بیارم.
دوباره صداش بالا رفت
--تو غلط میکنــی!
دستت به مادر من برسه خودم میکشم!
از عصبانیت صورتش قرمز شده بود.
همین که موبایلش قطع شد کوبیدش به دیوار و دوتا دستاشو کرد تو موهاش.
نگاه برزخیش رو من خیره شد.
فریاد زد
--چته؟ چرا داری منو نگا میکنی؟
دستپاچه گفتم
--هـ..هـ.. هیچی بخدا!
اومد تو آشپزخونه
--پس خوشحالی که من ناراحتم؟
هوم؟
دستامو منفی وار تکون دادم.
--نـ..نـ.. نه بخدا!
یقمو گرفت و تو صورتم فریاد زد
--حالیت میکنم!
شروع کرد پی در پی به صورتم سیلی زدن.
نمیدونم چقدر به صورتم سیلی زد که خسته شد و شروع کرد نفس نفس زدن.
رفت سمت کابینت و شیشه ی مشروبشو برداشت و با بطری خورد.
معلوم بود حالش دست خودش نیست.
تقریباً نصفشو خورد و یه شیشه ی دیگه برداشت و رفت سمت مبلا.
نشست رو مبل و به خوردن ادامه داد.
همینجور که اشکام میریخت به صورتم آب زدم.
حس میکردم قندم افتاده.
یه قند برداشتم و خوردم.
دست و دلم به کار نمیرفت ولی مجبور بودم.
به بهونه ی پیا خورد کردن شروع کردم بیصدا گریه کنم.
نگاهم چرخید سمت کامران.
پشت به من رو مبل نشسته بود و شونه هاش میلرزید.
اهمیتی ندادم ولی کنجکاویم گل کرد.
آروم آروم رفتم سمت مبل.
قلبم به شدت میکوبید و لرزش دستامو به وضوح حس میکردم.
از نیم رخ دیدم داشت گریه میکرد و صورتش خیس اشک بود.
متوجه اومدن من نشده بود و تو حال و هوای خودش بود.
با دیدن گریش ناخودآگاه گریم بیشتر شد.
نمیدونستم کارم چه عواقبی داره ولی با فاصله نشستم کنارش.
همین که خواستم صداش بزنم برگشت سمتم و به چشمام خیره شد.
چشماش ناراحت بود و خبری از غرور و جدیت نبود.
با صدای آرومی گفت
--اجازه میدی سرمو بزارم رو شونت؟
باورم نمیشد کامران این درخواست رو ازم داشته باشه.
تأییدوار سرمو تکون دادم.
سرشو گذاشت رو شونم و دستاشو محکم دور کمرم حلقه کرد.
گریش به هق هق تبدیل شد و حس میکردم قلبم داره آتیش میگیره.
باورم نمیشد این کامران همون کامران مغرور باشه.
با صدای خش داری گفت
--رها من نمیخوام به مادرم آسیبی برسه!
جمشید خیلی خطرناکه!
اگه بلایی سر مامانم بیاد من خودمو نمیبخشم!
هق هق میکرد و حرف میزد.
تو اون لحظه هزار بار آرزو میکردم کاش اونجا نبودم.
گریه یه آدم اونم گریه ی یه مرد بیشتر از اونی که فکرشو بکنم قلبمو به درد آورده بود.
سرشو از رو شونم برداشت و به صورتم خیره شد.
--توام فکر میکنی دارم تاوان کارامو پس میدم؟
--کدوم کارا؟
--رها من خیلی اذیتت میکنم؟
مگه نه؟
کامران مست بود و داشت اون حرفارو میزد.
نمیدونستم جواب دادن به حرفش چه عواقبی داره بخاطر همین سکوت کردم.
تلخند زد
--میدونم خیلی اذیتت میکنم.
موهاش تو صورتش ریخته بود و اشکاش هنوز میبارید.
اون لحظه فقط دلم میخواست کامران گریه نکنه.
با دستام موهاشو کنار زدم و صورتشو قاب گرفتم.
با صدایی پر بغض و ترس گفتم
--گریه نکن کـ..ک. کامران!
هیچ بلایی قرار نیست سر مادرت بیاد!
اشکاشو با انگشتم پاک کردم
--خواهش میکنم! گـ..گـ..گریه نکن!
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
دستمو گذاشتم رو صورتم و با چشمای خیس بهش زل زدم. اخم کرد --چه مرگته هان؟ چونمو فشار داد --چرا انقدر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗در حوالی پایین شهر💗
قسمت40
با درد خفیفی که تو گردنم پیچیده بود چشمامو باز کردم و متعجب به دور و برم نگاه کردم.
سرم رو بازوی کامران بود و دوتایی رو کاناپه خوابمون برده بود.
به صورتش تو خواب زل زدم.
انقدر معصوم بود که کم کم داشت یادم میرفت باهام چیکار کرده.
غرق در فکر بودم و حواسم نبود بیدار شده.
با دیدن چشمای بازش هین بلندی کشیدم و خواستم بلند شم دستمو گرفت و مانعم شد.
اخم کرد
--تو اینجا چیکار میکنی؟
این سوالی بود که خودمم از خودم پرسیده بودم.
--نمیدونم.
ریز نگاهم کرد
--به چه جرأتی انقدر راحت خوابیدی؟
چشمام از تعجب گرد شد.
یادم به دیشب افتاد و مردد گفتم
--یادت نیست دیشب چی شد؟
پوزخند زد
--اینکه غذا نپختی و اومدی چسبیدی ور دل من؟
بغض بیخ گلمو گرفت و خواستم بلند شم که کتفمو گرفت.
--من تا نفهمم دیشب
نگاهش روی شیشه ی مشروب خیره موند و کلافه دستشو کرد تو موهاش.
خجالت زده پاشد رفت تو اتاق.
رفتم تو اتاق قبلیم ولی همه ی وسایل جمع شده و قفسه های پر از کتاب چیده شده بود.
وسط اتاق هم یه میز و صندلی مطالعه گذاشته شده بود.
کنجکاو یه کتاب برداشتم و نشستم سر میز.
غرق در مطالعه بودم که در اتاق باز شد و کامران اومد تو.
لباسشو عوض کرده و موهاش خیس بود.
با اخم گفت
--کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟
بیا برو این لباستو عوض کن صورتتم بشور حالم داره بهم میخوره ازت.
بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاق مشترکمون و اول در اتاق رو قفل کردم و لباسمو درآوردم.
با دیدن اثر ضرب سیلی ها روی صورتم بغضم شکست و رفتم حمام.
به سختی موهامو باز کردم و آرایشمو شستم.
حوله ی جدید صورتی رنگم رو پوشیدم و مقابل آینه ایستادم.
اثر ضرب سیلی ها قرمز شده بود و به کبودی میزد.
اول از همه قفل در رو باز کردم.
نمیدونستم چه لباسی باید بپوشم.
در کشوی دراور رو باز کردم و یه پیراهن حریر طوسی با شلوار ستش برداشتم و پوشیدم.
داشتم موهامو خشک میکردم که در باز شد و کامران اومد تو.
موهام باز رو شونه هام ریخته بود.
نگاهش طولانی رو موهام خیره موند.
اخم کرد
--بیا صبححونه بخور.
گفت و رفت بیرون.
موهامو جمع کردم و با کلیپس بالا بستم.
باقی موندشو گذاشتم تو لباسم و شال مشکی انداختم رو سرم و رفتم بیرون.
آشپزخونه مرتب بود و میز صبححانه با سلیقه چیده شده بود.
غرق در فکر بود و متوجه نشستنم رو صندلی نشد.
بعد از چند ثانیه گفت
--چرا مثه جغد خیره شدی به من؟
سکوت کردم و لیوان چاییمو از تو سینی برداشتم
با چشماش به شالم اشاره کرد
--این چیه پوشیدی؟
کلافه بود و دلیلش رو نمیدونستم.
نفسشو صدادار بیرود داد و شروع کرد چاییشو هم زدن.
عمیق به چشمام زل زد
--چرا صبح پیش من بودی؟
--خب...راســ.. راسـتش
--کامل حرف بزن حوصله ی مِن مِن ندارم.
--مشروب خوردی.
بعد..
بغض کردم.
--بخدا کارم از روی قصد نبود!
بعد از اینکه مشروب خوردی..
دلم نمیخواست گریه کردنشو به یادش بیارم.
با مشت کوبید رو میز
--بنال دیگه بعد از اینکه زهرمار خوردم چی؟
--حالت بد شد منم اومدم پیشت تا ببینم چته.
--واسه چی اومدی پیشم؟
--چون حالت خیلی بد بود.
-- مطمئنی فقط حالم بد بود؟
گیج گفتم
--هان. آره.
سکوت کرد و چاییشو تلخ خورد و از سر میز بلند شد.
لباساشو عوض کرد و رفت بیرون در رو قفل کرد.
نمیدونستم کلافگی کامران از چیه و کنجکاو شده بودم.
صبححونمو خوردم و ظرفارو جمع کردم.
یادم افتاد دیشب قرار بود فسنجون درست کنم.
دست به کار شدم و نزدیکای ظهر کارم تموم شد.
میزو چیدم و رفتم لباسمو برداشتم انداختم تو ماشین لباسشویی.
در با کلید باز شد و کامران اومد تو.
دست و صورتشو شست و نشست سرمیز و بدون توجه به من غذا ریخت تو بشقابش
--چرا نمیای غذاتو بخوری؟
نشستم سر میز و یکم برنج واسه خودم کشیدم.
غذاشو کامل خورد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت
--شب واسه خودت غذا درست کن.
چون من واسه شام نمیام.
اینو گفت و از سر میز بلند شد.
کت و سوییچ ماشینشو برداشت و رفت بیرود در رو قفل کرد.
غذامو خوردم و میزو جمع کردم.
دلم از تنهاییم گرفته بود.
دلم میخواست دلتنگ ساسان بشم ولی جرأت اینکارو نداشتم.
فکر میکردم خیانته و خدا از اینکارم بدش میاد.
دراز کشیدم رو کاناپه و اشکام شروع به باریدن کردن زندگیم رو هوا بود و معلوم نبود چه بلایی قراره سرم بیاد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗در حوالی پایین شهر💗 قسمت40 با درد خفیفی که تو گردنم پیچیده بود چشمامو باز کردم و متعجب
نزدیک غروب از خواب بیدار شدم.
دلم خیلی گرفته و تنها بودن واسم خیلی سخت بود.
وضو گرفتم و چادر مشکیمو برداشتم و هرچی دنبال مهر گشتم نبود.
بدون مهر ایستادم رو به قبله.
آرامشی که نماز بهم میداد هیچ کجا حس نکرده بودم.
بعد از نماز بغضم شکست و شروع کردم با خدا درد و دل کردن.
--خدایا خودت میدونی که من هیچکسو ندارم.
نمیدونم نتیجه ی ازدواج با کامران چیه و قراره چه بلایی سرم بیاره!
خدایا خودت کمکم کن....
چادرمو مرتب توی کمد گذاشتم و رفتم تو آشپزخونه.
از غذایی که از ظهر مونده بود خوردم و ظرفارو شستم.
فکرم رفت سمت کتابی که صبح داشتم میخوندم.
رفتم تو اتاق و نشستم سرمیز.
با ذوق شروع کردم کتاب خوندن.....
کش و قوسی به بدنم دادم و به ساعت نگاه کردم.
باورم نمیشد ساعت ۱۱شب بود.
یدفعه صدای خیلی ترسناکی اومد و پشت بندش برق اتاق قطع شد.
صدای باد خیلی وحشتناک بود و تاریکی اتاق ترسمو بیشتر میکرد.
خواستم از اتاق برم بیرون ولی در قفل شده بود.
از ترس نفسم بالا نمیاومد و برگشتم سرجام.
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
تو دلم آرزو میکردم کاش کامران زودتر بیاد.
درد خفیفی توی قفسه ی سینم پیچیده بود و به سختی نفس میکشیدم.
با صدای کامران که داشت صدام میزد از جام بلند شدم.
ولی از ترس نمیتونستم حرف بزنم.
بلند تر صدام زد ولی جواب ندادم.
اومد دم در اتاق و محکم در زد
چند لحظه بعد در با کلید باز شد و چراغو روشن کرد.
عصبانی فریاد زد
--لالی جوابمو بدی؟
خواستم جوابشو بدم ولی قلبم تیر کشید
چهرم درهم شد.
دستمو گرفتم به میز.
پوزخند زد
--خودتو واسه من به موش مردگی نزن!
ناخودآگاه دستم از رو میز سر خورد و افتادم رو زمین.
اومد سمتم
--چته چرا همچین میکنی؟
با بغض به چشمام زل زدم و با صدای ضعیفی گفتم
--قـ...قلبم!
--باشه هیچی نگو دراز بکش.
دراز کشیدم و شروع کرد قفسه ی سینمو ماساژ دادن.
از این کارش تعجب کرده بودم و نمیدونستم بزارم پای انسان دوستیش یا ترحم.
ماساژ باعث شد قلبم بهتر شه.
نشستم و سرمو انداختم پایین.
--ممنون بهتر شدم.
سرمو با دستش آورد بالا و با اخم به چشمام زل زد
--چرا گریه کردی؟
ترسیدم دلیلشو بگم مسخرم کنه.
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
چونمو فشرد و غرید
--وقتی ازت سوال میپرسم جوابمو بده!
با بغض گفتم
--آ..آخه برقا قطع شد.
بعد میخواستم از اتاق برم بیرون در قفل شده بود تنها بودم خیلی ترسیدم.
من از تنهایی خیلی میترسم.
متأسف سرشو تکون داد و از اتاق رفت بیرون....
داشت قهوه درست میکرد.
خیره نگاهم کرد
--قهوه میخوری؟
--بله.
دوتا فنجون قهوه ریخت وگذاشت رو میز.
--بیا بخور.
رفتم نشستم سر میز و فنجون قهومو برداشتم.
به بخاری که ازش خارج میشد خیره شدم.
--کتاب دوس داری؟
--بله.
تلخند زد
--هرکدومشو بیشتر از دو بار خوندم.
ته قهوشو خورد و بدون اینکه منتظر جواب از جانب من باشه از سرمیز بلند شد.
تغییر رفتارش به وضوح دیده میشد و نمیدونستم دلیلش چیه.
فنجونارو شستم و مردد پشت در اتاق ایستادم از لای در توی اتاقو نگاه کردم خداروشکر رفته بود حمام.
دراز کشیدم رو تخت و پتو رو کشیدم رو سرم.
با صدای بسته شدن شیر آب تپش قلبم بالا رفت.
نمیدونستم عکس العملش وقتی میبینه تو اتاقم چیه.
از حمام اومد و خیلی سریع لباس پوشید.
لامپو خاموش کرد و بهتره بگم ولو شد رو تخت.....
با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم و گیج به اطرافم نگاه کردم.
آروم صداش زدم
--کامران!
بلند تر صداش زدم جواب نداد.
دستمو گذاشتم رو شونش و تکونش دادم
همین که چشماشو باز کرد خودمو زدم به خواب.
بعد از اینکه تماسش تموم شد
خندید
--دخترای خنگ فکر میکنن همه مثه خودش خنگن!
گفت و خوابید.
تو دلم اداشو درآوردم و کلی بد و بیراه نثارش کردم.
از خواب بیدار شدم ولی کامران هنوز خواب بود.
سفیدی پوست صورتش غیر طبیعی بود.
شروع کردم اسمشو صدا زدن ولی جپابمو صداش زدم ولی جوابمو نداد.
با ترس دستمو بردم سمت دستش ولی دمای بدنش خیلی سرد بود.
ناامید سرمو گذاشتم رو سینش ولی تپش قلبشو حس نمیکردم.
با گریه جیغ میزدم و اسمشو صدا میزدم.
درست بود ازش بدم میاومد ولی راضی به مرگش نبودم.
با جیغ اسمشو صدا میزدم و به خدا التماس میکردم نمرده باشه...
🍁حلما🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
❤️رمان شماره :60 ❤️
💜نام رمان : سجده عشق 💜
💚نام نویسنده: عذرا خوئینی 💚
💙تعداد قسمت : 36 💙
🧡ژانر: عاشقانه_مذهبی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❤️رمان شماره :60 ❤️ 💜نام رمان : سجده عشق 💜 💚نام نویسنده: عذرا خوئینی 💚 💙تعداد قسمت : 36 💙 🧡ژانر
☑️داستان عاشقانه مذهبی
💞 #سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_اول 🌈
همراه بااهنگ حرکات موزون انجام می دادم موزیک که خاموش شد انگاریکی هیجان ونشاطم روازبرق کشید.مامان نگاه عاقل اندرسفیهی بهم انداخت. _چه خبره خونه روگذاشتی روسرت سرسام گرفتم.
حتمادوباره میگرن به سراغش اومده بودکه عصبی نشون میداد.گونه اش رابوسیدم ودستمودورشانه اش حلقه کردم _ببخشیدمامان خوشگلم دیگه تکرارنمیشه.لبخندنازی زد_عشقمی دیگه نبخشم چی کارکنم؟.
خیلی زودلحنش مهربون شدبلاخره یکی یدونه بودم ونازم خریدارداشت._بایدچندروزی دوراهنگو خط بکشی. جیغ بنفشی زدم_یعنی چی؟من که عذرخواهی کردم.
_نه فدات شم حرفم علت دیگه ای داره.گوشام تیزشدوبیشترکنجکاوشدم _نیم ساعت پیش بابات زنگ زد شوهردخترخالش فوت کرده بایدبریم قم. _کدوم دخترخالش؟.
_تونمی شناسی مابافاطمه خانم زیادرفت وآمدنداریم بیشترازسه،چهاربارندیدمش ولی برای احترام هم که شده بایدتومراسم باشیم.
یک لحظه ذهنم هوشیارشدیادحرف های ساراافتادم_میگم مامان این فاطمه خانم همونی نیست که ساراروبرای پسرش می خواست.به فکرفرورفت بعدش لپم روکشید_اره شیطون بلاخودشه خوب یادت مونده.
ژستی به خودم گرفتم وگفتم:مااینیم دیگه!!
سارادخترکوچیکه عموبهرام بود ریزنقش وتپل!باچهره ای بانمک ودوست داشتنی فاطمه خانم ساراروتومهمونی دیده بودوازوقارومتانتش خوشش اومده بود حرف خواستگاری که مطرح شدزن عموی من مخالف بود!کلی هم شرط وشروط سنگین گذاشت چون می گفت نمی خوام دامادم طلبه باشه!خلاصه به نتیجه نرسیدندوبهم خورد
هرچندساراهم هیچ تمایلی نداشت وباخنده می گفت یک درصد فکرکنید زن آخوندبشم! ماهم ازخنده ریسه می رفتیم!!تصورش هم محال بود
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☑️داستان عاشقانه مذهبی 💞 #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_اول 🌈 همراه بااهنگ حرکات موزون انجام می
☑️داستان عاشقانه مذهبی
💞 #سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_دوم 🌈
نگاهی به اینه انداختم اوف چه جیگری شدم!تیپ مشکی هم بهم می اومد ظاهرم مثل همیشه عالی بود مانتوی کوتاه باساپورت، موهام رودورشانه ام پخش کردم بقول دوستم اگه گونی هم بپوشم بازم خوشتیپم لبخندرضایت بخشی زدم وازاینه دل کندم...
بخاطرکاربابام دیرحرکت کردیم به مراسم خاکسپاری نمی رسیدیم عموم اینا زودتررفته بودند ولی قرارشدسارابامابیاد که البته هنوزراه نیوفتاده خوابش برد!منم برای اینکه حوصلم سرنره سری به فیس بوک ولاین زدم مسعودهمگروهیم کلی جوک وعکس بامزه برام فرستاده بود یکیش خیلی باحال بودصدای خندم رفت هوا. مامان باعصبانیت به سمتم برگشت! منم حق به جانب گفتم:واچیه مگه به جوک خندیدم ایرادی داره؟! شرمنده که نمی تونم تریپ غم بردارم اصلامی خوام برگردم خونه!
سارادستش رودورگردنم انداخت_عزیزدلم ماکه حرفی نزدیم فقط من یکم سکته کردم که اونم اشکالی نداره فدای سرت!.ازلحنش به خنده افتادیم
کلاشگردم این بودهرموقع خرابکاری می کردم شرایط روبه نفع خودم تغییرمی دادم....
نگاهی به بالاوپایین کوچه انداختم پرازماشین بودوجای خالی پیدانمی شد تاج گلی کناردرقرارداشت صوت خوش قران وصدای گریه هایی که ازخونه می اومدباهم امیخته شده بود هرقدمی که برمی داشتم سنگینی روی قلبم احساس می کردم نوشته اعلامیه توجهم روجلب کرد
_جانبازشهید سیدهاشم...!!پس چراکسی دراین موردچیزی نگفت؟ به عکس خیره شدم !چهره مهربان و نورانی اش حیرت زده ام کرد حس می کردم سالهاست می شناسمش!.بی اختیارقطره اشکی ازگونه ام سرخورد
باصدای مامان به عقب برگشتم که همزمان نگاهم به دوچشم جذاب وگیرادوخته شد عجب شباهتی باصاحب عکس داشت...
بانیشگون سارا به خودم اومدم حالااین شازده پسرپیش خودش چه فکری می کرد ؟داشتم درسته قورتش می دادم وای گلاره گندزدی!
بعدکه رفتیم داخل سارابهم گفت _طرف اسمش محسنه پسرفاطمه خانم،ولی سیدصداش می کنند اشاره ای هم به خاستگاری سه سال پیش کرد!._ یه خواهرهم داره که دوسال ازش کوچیکتره اسمش لیلاست!.
ولی خدایش خیلی جذاب بود قدبلندوچهارشونه حتی وقتی ازشرم نگاهش روبه زمین دوخت هم برام خاص وجالب بود حیف نبودکه بهش جواب رد داده بودند؟!ازافکارخودم حرصم گرفت انگارنه انگار اومدم مجلس ختم حتی یادم رفت تسلیت بگم!!
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☑️داستان عاشقانه مذهبی 💞 #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_دوم 🌈 نگاهی به اینه انداختم اوف چه جیگری
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_سوم 🌈
خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیبادرکنارحیاط درست شده بودوگلدان های پرگلی هم دراطرافش قرارداشت...
فضای غم انگیزخونه منوسمت حیاط کشاند..نفس حبس شده ام روآزادکردم توفکروخیال بودم که توپی محکم به صورتم خورد!!به خودم که اومدم نگاهم به پسربچه ای افتادکه مثل گربه روی دیوارنشسته بود._توپ رومیندازی یاخودم بیام!.
اخمام توهم رفت وازعصبانیت دستام رومشت کردم چقدربی ادب بود
_یالابپرپایین ومثل بچه ادم درخونه روبزن وبخاطررفتاربدت عذرخواهی کن بعدهم بگوخاله جان میشه توپم روبدی؟!.
خندیدوگفت:_حوصله داریا!چه خودش روهم تحویل میگیره!.نگاه عصبانیم روکه دید زبون درازی کرد.
بدون اینکه جلب توجه کنم ازاشپزخونه چاقو برداشتم وزیرشالم قایم کردم وبه حیاط برگشتم ازنتیجه کارم راضی بودم بایدبراش درس عبرتی می شد تا از این به بعدبابزرگترازخودش درست رفتارکنه!.
پشتم به دربودکه صدای زنگ اومدازهمون پشت توپ روبیرون انداختم حتی اینجاهم دست ازشیطنت برنمی داشتم هیچ صدایی نیومد یکم عجیب بود! سرموبه طرف دربرگردوندم امابادیدن سیدخشکم زد😱
نگاه متعجبش روازمن گرفت وبه زمین دوخت لبخندی گوشه لبش بود دیگه ازاین بدترنمی شد هول کردم وخجالت کشیدم واین بارمن سرم روپایین انداختم!!.
غروب رفتیم سرخاک گریه های فاطمه خانم دل ادم روبه دردمی اورد سیدکمی دورترایستاده بود وارام اشک می ریخت😔
کنارلیلانشستم نمی دونستم تواین موقعیت چی بایدبگم بخاطرهمین فقط به نجوای سوزناکش گوش دادم
_ازوقتی یادمه کلی دستگاه بهت وصل بود خوب نمی تونستی نفس بکشی امانفس مابودی سایَت بالاسرمون بودپشت وپناه داشتیم اخ باباجون نمی دونی چقدردلتنگ نگاه مهربونتم سرش رو روی قبرگذاشت وازته دل گریه کرد.
دیگه نمی تونستم این صحنه روتحمل کنم تاحالاتوهمچین موقعیتی قرارنداشتم
ازجمع فاصله گرفتم احتیاج داشتم کمی تنهاباشم........
ازسرخاک که می اومدیم ماشین باباخراب شد مجبورشدیم شب روبمونیم اماعمواینابرگشتند....
اهسته ازپله هاپایین اومدم می خواستم برم حیاط توفضای بسته نمی تونستم بمونم اصلاارام وقرارنداشتم
سیدروی کاناپه خوابش برده بود وکتابی باجلدقشنگ کناردستش بود حسابی چشمم روگرفت کمی جلوتررفتم تاکتاب روبردارم اماپام به لبه میزبرخوردکرد ولیوان روی زمین افتاد یکدفعه هوشیارشد فاصله کمی باهم داشتیم نگاهش باچشمانم تلاقی کرد مثل برق گرفته ها ازجاپرید فقط تونستم به کتاب اشاره کنم دراتاق فاطمه خانم که بازشدبیشترهول کردم خواستم برگردم که این بارپام به لیوان خوردوپخش زمین شدم چه ابروریزی شد کم مونده بودگریم بگیره باکمک فاطمه خانم بلندشدم انگارهمه خرابکاری هام بایدمقابل چشمای سیداتفاق می افتاد!!......
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_سوم 🌈 خونه قشنگی داشتند یک باغچه نقلی زیب
☑️داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_چهارم 🌈
کاری به حرف های مامانم نداشتم مانتوم روپوشیدم وکیفم روبرداشتم اصلانمی تونستم تواین خونه بمونم دلم می خواست گشتی توشهربزنم تاشایدحالم سرجاش بیاد
_بقیه که خوابن امافکرکنم محسن بیدارباشه بهش میگم به آژانس زنگ بزنه.
اخلاقم روخوب می شناخت تاکاری که می خواستم روانجام نمیدادم اروم نمی گرفتم
روی تخت نشستم نگاهم به قاب عکس خانوادگی شان افتادکه کنارحرم انداخته بودند یهودلم هوس زیارت کرد اخرین باری که رفتیم هشت سالم بودیعنی درست چهارده سال پیش!!
چنددقیقه بعداومداتاق_بنده خداهم حرف منومیزنه میگه الان دیروقته خوب نیست ولی نمی دونه چه اخلاق گندی داری!.
حرصم گرفت وباعصبانیت بیرون اومدم هنوزتوحیاط بود وباتلفن حرف میزد منوکه دیدسریع قطع کرددوباره سرش روپایین انداخت چقدرازاین رفتارش بدم می اومد
_ببخشیدآبجی من به مادرتون.... میان حرفش اومدم_من آبجی شمانیستم اگه شماره اژانس روداشتم خودم زنگ میزدم ومزاحمتون نمی شدم.
نمی دونم چرارنگ صورتش هرلحظه عوض میشد باپشت دست عرق پیشونیش روپاک کرد این دیگه چه ادمی بود!!
دوباره باهمان متانت گفت:این چه حرفیه مزاحمت یعنی چی؟شمامهمون ماهستیدهرکاری که لازم باشه انجام میدم اگه هنوزروحرفتون هستیدمانعی نیست امابهتره به حرم بریدیعنی خودم می برمتون ولی..اینطوری که نمیشه!!
خواستم چیزی بگم که متوجه شدم روسری سرم نیست پس بخاطرهمین رنگین کمان تشکیل داد بااینکه توقید وبنداین چیزهانبودم ولی خجالت کشیدم همیشه پیش دوست وآشناهمین طوری ظاهرمیشدم وشال وروسری فقط برای بیرون رفتن بود! امااین بارقضیه فرق می کرد.بازهم دست گل به اب دادم خدابعدیش روبخیرکنه!
به تصویرخودم تواینه خیره شدم دستی به صورتم کشیدم لپام گل انداخته بود شالم رومیزون کردم وبیرون اومدم.....
وقتی منو تنهاجلوی دردیدباتردیدپرسید:_مادرنمیان؟.
ابرویی بالاانداختم_ سرش دردمی کنه.
درجلوروبازکردم ونشستم خودش هم سوارشدکاملامشخص بودکه معذبه! تقصیرخودش بودمن که می خواستم باآژانس برم.
قدوقامت بلندی داشت واقعانمی شدجذابیتش رودست کم گرفت.
ده دقیقه بعدرسیدیم .نزدیک حرم ماشین روپارک کرد ازصندلی عقب نایلونی برداشت وچادرمشکی روبیرون اورد اخمام توهم رفت وبلافاصله گفتم:_من نمی پوشم!مگه این تیپم چشه؟!.
_مسیرکوتاهی روبایدپیاده بریم داخل حرم هم که بدون چادرنمیشه رفت
نفسم روباحرص بیرون دادم وگفتم_بله خودم میدونم رسیدیم چادررنگی برمیدارم امامحاله اینوبپوشم اصلاازرنگ تیره خوشم نمیاد اومدنی هم مجبوری...
ادامه حرفم رونگفتم لعنت بردهانی که بی موقع بازشود!باشرمساری نگاهش کردم این سربزیربودنش دیگه داشت کلافم می کرد
شخصیت عجیبی داشت اصلانمی شدباپسرهای فامیلمون مقایسه کرد موقع راه رفتن فاصله اش روبامن بیشترمی کردنه اینکه بی اهمیت باشه مشخص بودکه حواسش به من هم هست امانمی خواست پابه پای من بیاد
باشنیدن اسمش هردوبه عقب بر گشتیم رنگش پرید
_چطوری فرمانده؟!.
چون ازش فاصله داشتم طرف متوجه نشدمنم همراهشم یک لحظه شیطون رفت توجلدم ونزدیکتررفتم وگفتم:نمیریم زیارت؟!
لبخندعصبی زدومحجوبانه سربه زیرانداخت_شمابفرماییدمنم میام!.
چهره همون پسرخنده دارشده بود نگاه معنی داری به سیدانداخت ازکنارشون که ردشدم گفت:_این خانم کی بود؟!!.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☑️داستان عاشقانه مذهبی #سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی #پارت_چهارم 🌈 کاری به حرف های مامانم نداشتم مان
داستان عاشقانه مذهبی
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی
#پارت_پنجم 🌈
چنددقیقه ای گذشت باچهره ای گرفته وپرجذبه به سمتم اومدوباعصبانیتی که سعی داشت درکلامش مهارکندگفت:_اخه من به شماچی بگم همین سوتفاهم باعث شدازفرداپشت سرمن حرف بزنند.سرش روتکون دادوتسبیح رودرمشت گرفت پوزخندی زدم وباطعنه گفتم:_یعنی الان جهنمی شدید؟من فکرمی کردم اعتقاداتی که امثال شمابهش پایبندیدفقط برای خداست اماحالامتوجه شدم ظاهرسازیه وبرای رضایت مردمه!!حق میدم دلخوربشید.
برای یک لحظه به من خیره شدولی سریع نگاهش روازمن گرفت باصدای مرتعش گفتم:_بهترنیست بریم زیارت.
دلم شکست شایداگه هم تیپ وشکل لیلابودم هیچ وقت این حرف رونمی زد چقدردنیاشون بامن متفاوت بود
نگاهم روازگنبدگرفتم وبه صحن حرم دوختم موجی ازارامش وجودم روگرفت
خوب نمی تونستم چادررونگه دارم اماانگاربرای بقیه راحت وعادی بود!
_نیم ساعت دیگه همین جاباشید جای دیگه ای نریدکه گم میشیدونمی تونم پیداتون کنم.
زنگ صداش به دلم نشست دلخوریم ازبین رفت!تودلم گفتم اگه قرارباشه توپیدام کنی به این گم شدن می ارزه!! اختیاردلم دیگه دست خودم نبودوحرفای منطقی عقلم روقبول نمی کرد.
چندلحظه ای ایستادم ورفتنش روتماشاکردم
سمت ضریح خیلی شلوغ بود هرکاری کردم نتونستم نزدیک بشم دیگه داشت گریم می گرفت خانومی که کناردستم ایستاده بود بامحبت گفت:_دخترم بیااول زیارت نامه بخون اگه دستت هم به ضریح نرسیداشکالی نداره مهم اینه ازته دل خانم فاطمه معصومه روصداکنی اگه صلاح باشه حاجت دلت رومی گیری.زیارت نامه رودستم دادامامن که عربیم خوب نبودبخاطرهمین معنیش روخوندم...
گذرزمان ازیادم رفته بوددوست داشتم تاصبح بمونم بلاخره تلاش هام به ثمرنشست ودستم به ضریح گره خوردهمون لحظه گفتم:_برای این دلم یه کاری بکنیدامروزخجالت روتوچشمای سیددیدم یعنی اینقدربدشدم که باعث ابروریزی کسی بشم😔
بی اختیاراشکام جاری می شدبه سختی خودم روازبین جمعیت بیرون کشیدم خیلی هادرحال نمازخوندن بودندواقعانمی شدازاین فضای قشنگ دل کند حس وحال همه تماشایی بود امادیگه بایدمی رفتم کفشم روازکفشداری گرفتم ووبادلی سبک بیرون اومدم
نگاهی به ساعتم انداختم مخم سوت کشیدمثلاقراربودنیم ساعته برگردم اماازدوساعت هم بیشترشده بود!! اگه عصبانی هم میشدحق داشت کلی معطلش کرده بودم شالم افتاده بودروگردنم تامی خواستم درستش کنم چادرلیزمی خوردواقعابرام سخت شده بود چشم چرخوندم تاسرویس بهداشتی روپیداکنم که اتفاقی نگاهم به سیدافتادکناردختربچه ای روی زانوهاش نشسته بودوبالحن پرمحبتی سعی می کردگریه کوچولورومتوقف کنه فک کنم زمین خورده بودچون مدام دستش رونشون میداد پیش خودم گفتم ای کاش من هم بچه بودم!!
لبخندی تواینه به خودم زدم وشالم رومرتب کردم پیرزنی مشغول وضوگرفتن بودارام وباحوصله این کارروانجام میداد بادقت به حرکاتش نگاه می کردم دلم میخواست منم وضوبگیرم مقابل این ادم هااحساس بیچارگی می کردم خوبیش این بودکه این بارارایش نداشتم وقتی که وضوگرفتم مثل بچه هاذوق کردم انگاراین پیرزن روخدابرام رسونده بود
ازسیدخبری نبودخیلی ترسیدم نکنه رفته باشه؟!ولی نه همچین ادمی نبود.نگاهم به سمت دیگه ای افتاد دیدمش، سرازسجده برداشت پشت سرش نشستم دوباره ایستادوقامت بست منم بلندشدم باصدای دلنشینی نمازمی خوندومن هم ارام تکرارمی کردم ته دلم ازخداممنون بودم دورکعت که تمام شددوباره به سجده رفت شونه هاش ازگریه می لرزیدواسم خدارومی اوردحسودیم شد چه ارتباط محکمی باخداداشت درحالیکه من اولین باربودنمازمی خوندم البته باتقلیدازیکی دیگه!!
_قبول باشه.سرش روبالااوردونگاهی به دوطرفش انداخت.صداش کردم به سمتم برگشت ومتعجب نگام کرد._قبول حق.کی اومدید؟.
_باشماقامت بستم اخه بلدنبودم.اخم ظریفی کردولی چیزی نگفت
_نمی دونم کارم درست بودیانه ولی دوست داشتم نمازبخونم.
بالحن مهربانی گفت:_برای من روسیاه هم دعاکردید؟.یعنی داشت مسخرم می کرد؟!ولی اینطورنشون نمیداد
خودش خبرنداشت که چه ولوله ای به درونم انداخته بود والااینقدرمهربان نمی شد این بارمن سربزیرانداختم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛