eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت35(دوم) الهه رحیم‌ پور از تخت پایین آمدم و جلوی آینه اتاق ایستادم... کمی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت36 الهه رحیم پور {ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ماکردی...} پاهایم‌را عصبی تکان میدادم و نگاهم‌را به ساعت دوخته بودم ... هادی در اتاقش با یکی از نویسنده ها در حال بحث کردن بود ... میدانستم هادی اهل معطل گذاشتن آدمها نیست ... میثاق به او گفته بود که قرار است درمورد مسئله مهمی باهم صحبت کنیم اماهیچ‌توضیح دیگری نداده بود ... کلافه شده بودم و از طرفی اضطراب هم داشتم ... با صدایی تحکم آمیز و عصبی از میثاق که پشت میزش نشسته بود و مثل من منتظر بود و مضطرب ؛ پرسیدم: -پس چرا هادی نمیاااد؟ این نویسنده چی میخواد از جون هادی؟ میثاق؛ آرام سر بلند کرد و نگاهش را به در اتاق دوخت و گفت: - سینانجفیه ... صدبار تاحالا اومده،هربار هادی نوشته هاشو رد کرده ... بیخیال نمیشه ... -خب چرا هادی نوشته هاشو رد میکنه؟ -معتقده این فقط برا پول دراوردن مینویسه... بحثای جنجالی و گاهی ام ضداخلاقی مینویسه تا کتابش فروش بره .. از طرفی میدونه انتشاراتی ما معتبره هرروز یه لنگه پا اینجاست. -واای هادی چه صبری داره... -بیش از حد تصورت ... یه‌بار انقدر چیزای مزخرف نوشته بود که هادی به فریاد اومد.. هادی که کسی صدای بلندشم نشنیده. حدود ۱۰ دقیقه بعد هادی چند تقه به در اتاق زد و با اجازه ی میثاق وارد اتاق شد... به احترامش از روی صندلی بلندشدم ...سلام و علیکی کردیم و هادی روی صندلی نشست ... کمی خودش را جابه جاکرد و پرسید: - من درخدمتم... ظاهرا با من کاری داشتین. میثاق به نشانه تایید سری تکان داد و با دست به من اشاره کرد ... هادی متوجه شد که من قرار است از او سوالهایی بکنم ...بدون اینکه نگاهم کند ، سرش را کمی پایین انداخت و گفت: -بفرمایید.... گلویی صاف کردم و با لحنی نسبتا محکم گفتم: - من ... راستش من اومدم اینجا تا شما رو حَکَم قرار بدم. هادی با تعجب پرسید: -حَکَم؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ - من میدونم که شما متوجه اختلافات من و میثاق شدی ولی با توجه به شناختی که ازت دارم مطمئنم‌حتی ذره ای پیگیر نشدی تا سر از ماجرا دربیاری...اما من اومدم تا دلیل این اختلافاتو بهت بگم و ازت بخوام بزرگترین سوال ذهنمو جواب بدی. هادی ،گویی فهمیده بود که میخواهم در باب چه چیزی سوال کنم ... چشمانش را محکم بست و مجددا لحظه ای بعد باز کرد... سرش را تکان داد و با لحنی آرام گفت: - ثمرخانم...من تاجایی که اجازه دخالت داشته باشم‌سعی میکنم کمکتون کنم . - جواب سوال من سخت نیست آقا هادی .شما میدونی که من و میثاق با چه عشق و علاقه ای ازدواج کردیم... تو تموم این مدت؛ نمیگم اختلاف نبود ... بود ...ولی جزئی ...من هیچ وقت مسائل زندگی مشترکم رو به کسی نگفتم حتی مادرم...همه رو خودم با کمک میثاق حل کردیم ... اما این یکی داره زندگیمون رو متلاشی میکنه ... -خدانکنه .‌ مگه چیشده؟ - ببین آقا هادی ؛ من درمورد زندگی میثاق همه چیز و میدونم اِلا دو چیز ... اولیش و مادرخدابیامرزش ازم خواست هیچ وقت بخاطرش میثاق وبازخواست نکنم ،درمورد پدرش بود... من هیچی از پدر میثاق نمیدونم ...راستش برام مهمم نبود ..چون تاثیری تو زندگیم نداشت. اما دومیش مهمه...چون مستقیما به زندگیمون مربوطه... و تنها کسی که میتونه کمکمون کنه شمایی... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت36 الهه رحیم پور {ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ماکردی...} پاهایم‌را عصبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت37 الهه رحیم پور هادی در سکوت به حرفهایم گوش میداد... هر از گاهی نگاهی به میثاق میکردم...معلوم بود حسابی معذب و پریشان است... جواب هادی میتوانست روشن کننده‌ی همه چیز باشد... با کمی مکث به حرفهایم ادامه دادم و گفتم: - شما فقط باید یک کلمه جوابم و بدین ... بین میثاق و مهرناز زرین ، ارتباطی جز ارتباط کاری هست یا نه؟ جمله ام‌که تمام شد هادی یک مرتبه سرش را بالا آورد و با چشمانی که از فرط تعجب باز شده بود گفت: -چیی ؟ میثاق با لحنی محکم و قدری عصبی رو کرد به هادی و گفت: - بلله... دخترخاله محترمتون به بنده شک داررن... هادی لبخندی زد و با لحنی آرام ولی درعین حال جدی گفت: - ببخشید ولی ...من نمیتونم به خودم اجازه دخالت بدم. صدایم را کمی بالا بردم و طلبکارانه گفتم: - شماا باید چیزی که میدونی و بگی...من دارم خودم ازت میپررسم..این اسمش دخالت نیست کمکهه... -من هیچ وقت چنین کاری نمیکنم ثمرخانم... کوچکترین حرف من میتونه یه زندگی و خراب کنه... بعدم اینکه من ....من ..نمیتونم الان از رو عدالت قضاوت کنم. - یعنی چی ؟ چرا نمیتونی ؟؟؟ پس چرا اونشب عموحمید تو خونتون اون سوالو پرسید؟؟ حتما چیزی بهش گفته بودی ... -بابا خودشون اینکارو کردن... من نمیخواستم... .. من نمیتونم به چیزی که با چشم ندیدم شهادت بدم....فقط میتونم بگم جز رابطه کاری چیزی ندیدم. بعد از اتمام جمله هادی ؛ میثاق نفس راحتی کشید و پوزخندی به من زد... لحظه ای مکث کردم و روبه هادی گفتم: - جواب رندانه ای بود .... هادی بی آنکه جوابم را بدهد...لبخندی زد و سری تکان داد...از روی صندلی اش بلند شد... رو کرد به من و میثاق و گفت: -ببخشید من کار دارم... انشاءالله اختلافها حل بشه.... روزبخیر... این را گفت و به سمت در اتاق رفت ... جواب سوالم هنوز درحاله ای از ابهام بود... هادی سعی کرد زیرکانه ترین روش را برای فرار کردن از پاسخ انتخاب کند ... اما من قول داده بودم که اگر هادی این رابطه را تایید نکرد به زندگی ام برگردم وباید برمیگشتم.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت37 الهه رحیم پور هادی در سکوت به حرفهایم گوش میداد... هر از گاهی نگاهی ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت38 الهه رحیم‌ پور { ما به او مُحتاج بودیم ...او به ما مُشتاق بود} بعد از رفتن هادی ، من و میثاق هم از دفتر بیرون آمدیم.‌میثاق آنروز زودتر کارش را تعطیل کرد تا باهم به خانه برویم. ➖➖➖➖➖ میثاق در سکوت مشغول رانندگی بود ؛ نگاهم به خیابان بود و ماشین هایی که با سرعت از کنارمان عبور میکردند... نمیتوانستم به خودم دروغ بگویم که از این بازگشت ناراحت و ناراضی ام... چرا که یک روز ندیدن میثاق قلبم را به درد می آورد چه برسد به یک هفته... میثاق نیم نگاهی به صورتم انداخت و سکوت را شکست: -الان دلت باهام صاف شدد؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: -هادی جواب محکمی نداد. -هادی گفت چیزی ندیده .‌‌..توعم‌میخواسی همینو بشنوی... - چرا انقدر نسبت به موندن مهرناز مُصِری؟؟ - چون سوگند که کار و ول کرده ... منم بخاطر اینکه اولش دیدم دوتا ویراستار داریم کلی کتاب قبول کردم... الان همش زیر دست زرینه... نمیتونم این‌ یکی رم خودم اخراج کنم. - اونشب ... چرا اون پیامو بهت داده بود؟ - اگه این سوال و همون شب میپرسیدی انقدر تو این حال بد فرو نمیرفتیم. -حالا دارم میپرسم... - گفتم که ...کلی کار سرش ریخته بود... همه کارمندا رفته بودن منم داشتم میومدم که به مراسم‌دوستت برسیم... دیدم چراغ اتاق زرین روشنه.. گفتم چرا نرفتی گف آخرای ویرایش یه کتاب بود موندم تا تموم شه... منم‌دیدم هوا تاریک شده تا یه جایی رسوندمش... میدونسم بهت بگم دلخور میشی مجبوررر شدم دروغ بگم. - میثاق ... آدم به کارفرماش میگه کاش زودتر پیدات کرده بودم؟؟ -عزیزم...من مسئول رفتارخودمم... من میدونم که کاری نکردم و نمیکنم ... اون میخواد با این رفتارا هررقصدی داشته باشه.. مهم اینه من از خودم مطمئنم. - از روز اولی که اسمش و آوردی دلم به شور افتاده بود... این واسه خانواده‌ی ما شر میشه میثاق...ترو خدا شرش و کم کن. - چشم ... مکثی کردم و بدون اینکه بحث را ادامه دهم... رو کردم به میثاق و گفتم: - یه سری خرید باید بکنیم برا خونه برو فروشگاه ... میثاق لبخند دندان نمایی زد و با صدایی پرانرژی گفت: -چششم خانم معلم... سکوت کردم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم ... چشمانم را بستم و از ته دل دعا کردم که همه چیز ختم به خیر شود ، باخودم گفتم؛ فقط دوچیز مانده ... فیصله دادن قضیه ی هادی و سوگند و اخراج خانم‌زرین ... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت38 الهه رحیم‌ پور { ما به او مُحتاج بودیم ...او به ما مُشتاق بود} بعد از
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت39 الهه رحیم‌ پور صدایم را کمی بلند تر کردم تا همهمه ها ساکت شود ... ماژیک آبی رنگم را برداشتم و بیتی را که روی تخته مینوشتم همزمان برای بچه ها میخواندم: - آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ...فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن... به همین راحتی ...فقط باید شعر و خوب بخونین تا وزنش دستتون بیاد... سرم را به سمت دانش آموزان برگرداندم ... یکی از بچه ها که در انتهای کلاس نشسته دست بلند کردتا سوالی بپرسد... با اشاره‌ی سَر به او اجازه دادم ،از جایش بلند شد و پرسید: - خانم ...برا کنکور باید سَماعی بشیم ؟ یا وقت میشه موقع آزمون تقطیع کنیم؟ - ببین عزیزم عروض و اگه سَماعی یاد بگیرین خیلی به نفعتونه ... اما الزامی وجود نداره .‌‌.. تقطیع کردن فقط زمانتون رو هدر میده از الان تا تیرماه وقت دارین که سَماعی بشین. منم کمکتون میکنم. -خانم ..پس میشه هر جلسه یکم تمرین کنیم ؟ -حتمااا. برنامه اصلا همینه ... -ممنون خانم.. -خواهش میکنم عزیزم. خب دیگه سوالی نیست؟ دانش آموزان به نشانه منفی سری تکان دادندو خسته نباشید گفتند... چند لحظه بعد زنگ تفریح به صدا درآمد و بچه ها همهمه کنان از کلاس خارج شدندد... .........................‌‌‌‌‌ از پله ها پایین آمدم و به سمت اتاق ریحانه رفتم ... میخواستم کادوی ازدواجش را بدهم و حسابی از دلش دربیاورم... نزدیک در اتاقش شدم که دیدم خانم عسگری هم داخل اتاق است ... چند تقه به در که زدم ریحانه سربلند کرد و به سمت در نگاهی انداخت... تا مرا دید تعارف کرد تا داخل شوم... به عسگری و ریحانه سلامی کردم و روی صندلی نشستم... نگاهم را میان عسگری و ریحانه چرخاندم که در حال بحث کردن بودند ... عسگری با کلافگی سرش را تکان داد و گفت: -خانم رنجبر...ما باید واسه معدلای برتر جشن بگیریم... این دیگه چونه زدن نداره. - من چونه نمیزنم عسگری جان... میگم من نمیتونم ۳تا زنگ و تعطیل کنم ... شما تایم جشن و باید کم کنین ... دبیرا عقب میوفتن از بودجه بندی. - خب پس جواب اداره با خودتون... -شما مثلا میخوای تایم جشن و زیاد کنی که از اداره تقدیر نامه برترین معاون پرورشیو بگیری؟؟؟ عزیز من شما تایم و کم کن ولی جشن پرباری برگزار کن .. -صحبت باشما فایده نداره ..‌من میرم با خانم صدیقی صحبت میکنم ... -خوشحالم میکنین ... بفرمایید ...! عسگری عصبی و کلافه به سمت در اتاق روبرگرداند از اتاق بیرون رفت.... ریحانه دستش را روی پیشانی اش گذاشت و با لحنی سرشار از کلافگی گفت: -آخرش یا من از دست عسگری خودمو میکشم یا اون از دست من.... لبخندی زدم و با لحنی شیطنت آمیز گفتم: -چطوره من جفتتون و خلاص کنم ؟ - آخ لطف میکنی ... بعد هم بلند برای خودش خندید ... نگاهش کردم و با لبخندی عمیق پرسیدم: -خبب ریحان خانم اول اینکه بگوو مارو بخشیدی یا نه؟؟ یک تای ابرویش را بالا داد و کمی مکث کرد ... ادای آدم های جدی را دراورد و گفت: -اوووممم... باید درموردش فکر کنم خانم شکیب. - میشه همین الان جوااب بدید خانم رنجبر ...ما خاطرتونو خییلی میخوایما. -خبب حالا خودتو لوس نکن ...بخشیدم ولی فراموش نمیکنم. جفتمان خندیدیم و لحظه ای بعد کیفم را ازکنار دستم برداشتم ... از درونش جعبه ای بیرون آوردم و به سمت ریحانه گرفتم... -بفرمایید عروس خانم... درسته ما نتونسیم بیایم ولی هدیه شما محفوظه. ریحانه از خوشحالی دستانش را جلوی دهانش گرفت و با چشمانی که از فرط شادی باز شده بود گفت: -واااای مرررررسی.....قربوونت برم ..راضی به زحمت نبودم... -پاشو پاااشو بیا درآغوووش رفیق که عروس شدنت حساابی به جونم چسبیدده.. ریحانه از پشت میز بلند شد و به سمتم‌ آمد... همدیگر را درآغوش گرفتیم و بالبخندی جانانه مجدد به او تبریک گفتم... عمیقا از دیدن شادی او شاد بودم ...حتی شاید برای لحظه ای... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی🍁 قسمت39 الهه رحیم‌ پور صدایم را کمی بلند تر کردم تا همهمه ها ساکت شود ... ماژ
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁باغ بی برگی 🍁 قسمت40 الهه رحیم پور { ما زنده به آنیم که آرام نگیریم....} اسفند ماه از راه رسیده بود و هوا هوایِ نو شدن بود ... بعد از تمام شدن کلاس تصمیم گرفتم کمی در بازارهای تهران قدم بزنم وبعضی از خریدهای لازم را انجام دهم. خیابان ها شلوغ بود و هوا کاملا عطرو بوی بهار را داشت... خبری از سوز دی ماه و سردی بی‌پایان بهمن نبود.... همهمه ها و اشتیاق ها برای خرید سال نو برایم جذابترین بخش اسفند بود‌‌‌... همه در تکاپو و تلاش ، برای تجدید حیات ... روبه روی یکی از مغازه ها ایستادم ، مشغول دیدن مانتوهای پشت ویترین بودم که موبایلم به صدا درآمد ... دوست نداشتم جواب بدهم تا حس و حالم حتی ذره ای تغییر نکند ..اما گفتم شاید میثاق یا حتی مامان مرضی باشد و نگران شود... موبایل را از کیفم بیرون کشیدم و به شماره ای که روی صفحه افتاده بود خیره شدم... شماره را نمیشناختم... حسی در درونم میگفت "جواب بده...مهمه" بی درنگ انگشتم را روی صفحه کشیدم و جواب دادم: -سلام ...بفرمایید. صدایی ناهنجار و لحنی مرموز به گوشم رسید .... -سلام خاانم معلمِ کوچولو‌‌ ... خوبی؟؟؟ صدایش را نمیشناختم... گویی داشت به زور صدایش را تغییر میداد... از لحن زننده اش عصبانی شدم و گفتم: - شماا کی هستی؟ - نمیخواد بترررسی دخترجون... کاریت ندارم ..فقط بساطتو جمع کن از زندگی‌میثاق برو گمشو بیرون ... - گفتممم شما کی هستییی ؟ به چه اجااازه ای با من اینطوری حررف میزنی؟؟؟ -دختر به نفعته از این آدم دور بااشی ....باور نمیکنی؟برو خونَت تا بفهمی... اگرم بخوای کله شقی کنی ..ممکنه یه روز بی هوا یه ماشین خیلی نرم از روت رد شه.. تفهییمه؟ این را گفت و تلفن را قطع کرد..‌. هاج و واج نگاهم به مغازه دوخته شده بود... دهانم از فرط تعجب و ترس باز مانده بود و تنم میلرزید... خودم را جمع و جور کردم و دوباره شماره را گرفتم ... خاموش بود ... خاموش بود ‌‌‌‌....خاموش بود... از صدایش میشد فهمید یک زن پشت خط است ... از ترس در جایم میخکوب شده بودم... عابرینی که رد میشدند با تعجب نگاهم میکردند... برای اینکه از شر نگاه هایشان خلاص شوم ؛ کِشان کِشان خودم را به ماشینم رساندم... باید به خانه میرفتم .... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲ دیدم روش و برگردوند. آروم روش و برگردوند و دیدم، وایییییی...دیدم فاطمه هست.. ولی صورتش زخمی و کبود و داغون شده.. خدا میدونه اون لحظه انگار دنیا رو به من دادند. یه نفس راحتی کشیدم.. تا من و دید و با هم چشم تو چشم شدیم،رفتم سمتش. یهویی خواست از روی تخت بلند شه، که دردش نزاشت و نالش رفت هوا.. فوری رفتم بغلش کردم و توی آغوشم گرفتمش. خیلی لاغرو بیحال شده بود. زیر چشمش کبود شده بود. یکی از پاهاش شکسته بود. سرش بخیه خورده بود.. دستش هم شکسته بود.. اصرار کرد از جاش بلند شه و بشینه، منم چاره ای نداشتم و کمکش کردم و آروم بلند شد و بغلش کردم .. توی بغلم داشت فقط گریه میکرد. بهش گفتم: +سه روز گذشت، ولی انگار سیصد سال شد برای من. چیکار کردی با من فاطمه زهرا ؟ بیچاره شدم بخاطرت. فاطمه فقط گریه میکرد. خیلی درد داشت و حالت ضعف و بیحالی داشت.دیدم از بس گریه میکنه، حتی نمیتونه یه کلمه حرف بزنه باهام.. خیلی هق هق میکرد. تا میگفت محسن، منم میگفتم جانم یهویی بی اختیار گریه هاش بیشتر میشد و نمیتونست حرف بزنه... دست روی سرش کشیدم و موهاش و نوازش کردم و گفتم: +الهی دورت بگردم.. همه چیز تموم شده فداتشم... خیالت جمع.. دیگه همه چیز تموم شده.. دیگه راحت میتونی زندگی کنی.. قول میدم همش و جبران کنم.. تموم این اتفاقات و من جبران میکنم واست... وظیفه منه.. باید ده برابرش سر من میومد.. فاطمه تورو خدا ببخش من و که باعث دردسرم برات. همینطور هق هق میکرد و گریه میکرد و توی بغلم بود و تموم قسمت جلوی پیرهنم و قفسه سینم خیس شده بود از اشکش، گفت: _محسن همه تنم درد میکنه. خیلی سرم و پاهام درد دارن.. کتکم زدند.. میگفتن تاوان کارهای شوهرت و تو باید پس بدی. تا تونستن با کابل من و زدن. +الهی فدات شم عزیزم. الان همه چیز تموم شده. منم دیگه کنارتم. زود زود خوب میشی و باهم میریم خونه. _محسن کجا بودی تا حالا؟ +من دنبال تو میگشتم قربونت برم.. فاطمه زهرا بیچارت شدم من. بخدا بدون تو زندگی برام سخته.. الان میفهمم بدون تو من طاقت نمیارم. _الهی دورت بگردم عزیزم.. چرا انقدر زیرچشمات گود افتاده؟؟ چقدر چشمات و صورتت خستس. +مهم نیست خانوم.. فدای سرت.. تو خوب شو فقط، من خوبم. نگران من نباش.. چیزیم نیست.. اتفاقا الان بهترم شدم وقتی دیدمت.. _مادرت کو. چرا اون و نیاوردی؟ +من نمیتونم وسط ماموریت برم اون و بیارم که عزیزم..خدا میدونه وقتی همکارام اطلاع دادند بهم که یکی میگه همسرته، نفهمیدم چطوری اومدم اینجا. _ای جانم +وایسا به مادرمم زنگ میزنم الان تا بچه‌ها از اونجا بیارنش پیش تو.. اصلا نظرت چیه یکی دو روز بمونی همینجا توی بیمارستان، بعدش که حالت بهتر شد، با مادرم باهم میریم تهران. _هرچی تو بگی آقا. +تو بگیر دراز بکش قشنگ روی تخت..نشین اینطور. _چشم. زنگ زدم به مادرم. یه چندتا بوق خورد جواب داد: _الو. سلام پسرم.. خوبی؟ از فاطمه‌زهرا چه خبر؟ +سلام مادرم. خوبه خوبه.. عالیه. الان پیش فاطمه خانم عروس محترمتون هستم. _گوشی و بده باهاش حرف بزنم. بخدا دیگه طاقت ندارم که بخوام این همه راه و صبر کنم تا بیام چابکسر ببینمش.فقط میخوام صداش و بشنوم اول تا بعد برسم پیش دخترگلم. +چشم ... گوشی... گوشی و نگه دار الان میدم بهش باهم حرف بزنید. گوشی و دادم به فاطمه و با مادرم شروع کرد تلفنی صحبت کردن و منم همینطور که کنار تختش بودم یه لحظه به خودم اومدم. چند تا کلمه اومد توی ذهنم.. عین پرده سینما از توی مخم این کلمات گذر میکرد. (....طاقت ندارم...!!!!!! تا بیام اونجا..!!!!! دارم میام..؟؟؟؟!!!!!!!!! تا بیام چابکسر؟!!!!!؟؟؟؟؟) فاطمه داشت همینطوری حرف میزد با مادرم و میگفت مادرجون دلم براتون تنگ شده و قربون صدقه هم میرفتن، فوری بهش گفتم: +فاطمه گوشی و بده به من. فاطمه بده ولش کن نمیخواد حرف بزنی الآن.. فاطمه مات و مبهوت و ساکت مونده بود. گوشی و از فاطمه گرفتم و از تختش فاصله گرفتم و اومدم سمت درب اتاقی که فاطمه بستری بود.. حالا فاطمه که مات مونده بود، از اینکه دید گوشی و گرفتم و دارم میرم بیرون،، دوسه بار صدام کرد . و هی گفت: _محسن.. چیشده.. چرا اینطور میکنی..؟ دارم حرف میزنم خووو ... این چه وضعشه.. اه مسخره توجهی نکردم اون لحظه به حرفای فاطمه.. به مادرم گفتم: +مادر کجایی تو؟؟ گفتی داری میای چابکسر؟؟ _آره پسرم..توی راه چابکسر هستم.. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۶۳ و ۱۶۴ _آره پسرم..توی راه چابکسر هستم..پسرم از کنارش تکون نخوری که یه وقت خدایی نکرده بازم اتفاقی بیفته ها... بمون کنارش من دارم میام. اتاقی که فاطمه بستری بود و ترک کردم و امدم بیرون و با تعجب گفتم: +مامان تو از کجا فهمیدی فاطمه اینجاست؟ با کی داری میای؟ اصلا چطوری داری میای اینجا؟ _وااا ... این چه حرفیه؟ خب با همون خانم و آقایی که تو از بیمارستان فرستادی، اومدن دنبالم، دارن من و میارن اونجا پیش تو و فاطمه دیگه!!!! یه لحظه سکوت کردم....و توی دلم گفتم...وااااااااییییییییییییییییییی. چه خاکی بر سرم شد.... به مادرم فقط گفتم: +گوشی و بده من باهاش حرف بزنم. _باشه. گوشی دستت. یهویی از پشت تلفن شنیدم صدای یه جیغ میاد و یکی انگار به زور جلوی اون جیغ زدن و داره میگیره همونطور که گوشی دستم بود داد زدم: +مامان.. مامان... الوو..... الوووو..... مامان صدای من و داری؟؟ الوووووو.. مامان.. الووووو.. جواب بده دیگه.. الووووو دیدم یه زن اومد پشت خط و گفت: _آقای عاکف اگر همسرت هنوز زنده هست دلیل نمیشه مادرتم سالم باید بمونه و زندگی کنه. خیال کردی خیلی زرنگی حیوون؟؟!! هان؟ مثل اینکه حالیت نمیشه هنوز ما کی هستیم. تازه اینجا بود که فهمیدم چخبر شده و باز هم روز از نو ، و روزی از نو !! خشکم زده بود فقط. همینطور گوشی دستم بود ، زنه ادامه داد و بهم گفت: _ببین، عاکف خان.. خوب گوشات و واکن و بشنو چی میگم.. به دوستانتون میگید تا بیست دقیقه دیگه تموم نیروهاشون و از دورو بر ولنجک تهران میبرن کنار حالم از صداش به هم میخورد. صدام و پر از کینه و غضب کردم و محکم بهش گفتم: +عوضیِ افریته ی سلیته.. تو داخل چابکسر و شایدم چالوس و رامسر باشی، بعد داری غصه ولنجک تهران که اتاق عملیات و هدایتتون هست و میخوری؟ _حرف دهنت و بفهم.. افریته سلیته خودتی آشغال.. ببین چی دارم بهت میگم..به فکر تعقیب ما توی مازندران و به فکر تعقیب بچه‌های ما توی تهران نباشید. +حالا تو گوش کن وطن فروش مزدور.من و سگ نکن.. گوش کن ببین بهت چی میگم. اگه بلایی سر مادرم بیارید... اومد وسط حرفم و گفت: _ببین، پسر خوب، اولا سعی کنید تو و نیروهات و دوستانت، کار اشتباهی نکنید که عصبی تر از این بشیم... من تهدیدت و جدی میگیرم که اگر دستت به من و افرادمون برسه بدترین بلا رو سر ما میاری.. همونطور که بدترین بلاها رو سر آمریکایی و اسراییلی ها آوردی و از پروندت با خبرم.. اما پس تو هم تهدیدات من و خیییییلیییییی جدی بگیر.. آقای عاکف سلیمانی بهت هشدار میدم و اخطار میدم برای آخرین بار، که اگر من تا نیم ساعت دیگه نتونم با دوستانم توی تهران تماس بگیرم، قطعا تو هم نمیتونی دیگه مادرت و ببینی... حتی جنازشم نخواهی دید.. چون این بار با دفعه قبلی واقعا فرق داره.. بعد از این حرف ها، تلفن و قطع کرد... من همونجا نشستم. فقط خیره شدم به زمین. یه کم فکر کردم که چیکار کنم. نه تهران زیاد وقت داشت و نه من.دوباره انگار رسیدیم سر پِله اول.. فیروزفر و محافظاش اومدن سمتم. فیروزفر پرسید: _چیزی شده؟ + نمیدونم.. فقط دعا کن که بخیر بگذره.. همین. فوری زنگ زدم به عاصف عبدالزهرا تا اتفاق جدید و گزارش بدم به دفتر تهران.. چندتا بوق خورد مرتضی جواب داد.. بهش گفتم وصلم کنه به عاصف.. عاصف اومد پشت خط و گفتم _سلام عاصف _سالم عاکف جان.. خوبی داداش؟ از خانومت چه خبر؟ +خوبه خداروشکر . ولی آسیب روحی و جسمی شدیدی بهش وارد شده. _باز خداروشکر پیدا شده. بحث پیدا شدنش و پیگیری نکردی ؟ + فعلا به هم ریختس نمیتونم ازش حرف بکشم چی شد و چی نشد. _ تبریک میگم.. خوشحالم که خانومت آزاد شد. +ممنونم _چرا ناراحتی و گرفته ای پس؟ +عاصف. به حاج کاظم بگو مادرم و حالا گروگان گرفتن. از من خواستن بهتون بگم که بچه هامون که نزدیک اتاق عملیات دشمن در منطقه ولنجک تهران مستقر هستند، منطقه رو هرچی سریعتر ترک کنند. ظاهرا ارتباطشون با تهران قطع شده. چون موبایل و برق و اینترنت مربوط به منطقه اتاق عملیات اینارو قطع کردید برای همین دارن تهدید میکنند. گفتند اگر تا نیم ساعت دیگه ارتباطشون وصل نشه... مکثی کردم و عاصف گفت: _ارتباطشون وصل نشه چی؟؟ بگو عاکف جان. +اگه ارتباطشون وصل نشه با تهران، مادرم و میکشن. به حاجی بگو تهدیدشون کاملا جدی هست این بار..چون خودمم مطمئن هستم.. یهویی دیدم یه صدایی میاد میگه: _عاکف جان سلام.. حاج کاظم هستم. شنیدم حرفات و. وقتی زنگ زدی... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۶۵ و ۱۶۶ _عاکف جان سلام.. حاج کاظم هستم. شنیدم حرفات و. وقتی زنگ زدی به عاصف، مرتضی گفت تو داری باعاصف حرف میزنی، بهش گفتم به عاصف بگه کنفرانس کنه صدا رو بفرسته روی سیستم دفترم. همه چیز و گوش دادم تاحالا.. اما خوب توجه کن چی میگم.. تا چنددیقه دیگه بهت میگم چیکار کنیم. بخدا اینجا ماهم ناراحتیم. از مقامات بالا تحت فشاریم شدیدا. تو رو هم درک میکنم. منتظر باش. فعلا یاعلی.. این چند خط و بزارید حاج کاظم که بعدا برام تعریف کرد بهتون بگم.. و بنویسم تا بخونید. حاجی میگفت.... _عاکف تو که تماس گرفتی و گفتی مادرت و گروگان گرفتن، حرفامون و زدیم و من بهت گفتم بهم فرصت بده تا چند دقیقه دیگه ببینم چیکار میتونم بکنم، رضوی نماینده شورای عالی امنیت ملی پیش من بود توی دفترم در خونه امن۰۳۴ . صدا رو میشنید. تماس که قطع شد، بهم گفت... _توکه قصد نداری حمله رو متوقف کنی؟ گفتم: _متوقف و نمیدونم. اما بی گدار هم نمیخوام به آب بزنم. رضوی گفت: _حاج کاظم آقا، بهت هشدار میدم که امنیت ملی و ملاحظات اطلاعاتی و امنیتی ما و نهادمون، بیشتر از این اجازه نمیده که سیستم ارتباطی کشور بیش از این مختل باشه و قطع باشه.. ما برق و تلفن و موبایل و اینترنت بعضی مناطق کشور و قطع کردیم. دنیا تیتر خبراش مذاکرات برجام و هسته ای شده.. ما اینترنت و ضعیف کردیم در بعضی قسمت ها و مناطق کشور.. بعضی جاها رو هم قطع کردیم به طور کل. خواهشا درک کنید. حاج کاظم میگفت.... صدای خودم و بردم بالاتر و عصبی بودم و فشار روحی بهم وارد شده بود توی این پرونده،... خیلی محکم و باصدای بلند بهش گفتم: _آقای رضوی، من ازتون دارم خواهش میکنم. انقدر به من فشار وارد نکنید. من به اندازه کافی فشار حمله تروریستی و جاسوسی آمریکا و اسراییل در این پرونده روی دوشم هست. درک کنید لطفا یه کم من و. همه دارن من و عاکف و نیروهام و توی این خونه و پرونده تحت فشار قرار میدن.. شمارو به روح رسول‌الله ، شمارو به روح حضرت امام و شهدا، فقط یه ذره، فقط یه ذره مارو درک کنید. بخدا بد نیست اگر یه کم درک کنید ما رو. حاجی میگفت.... عاکف خدا میدونه چقدر اضطراب و دلهره داشتم و از یه طرفی مونده بودیم چرا پرونده داره هی گره میخوره.. عصبی تر شدم و دیگه توی اتاق سر رضوی داد میزدم موقع حرف زدن.. بحثمون چون بالا گرفته بود. حاجی میگفت بهش گفتم.... _آقای رضوی خوب گوش کن لطفا.. ما الان یه زخمی داریم به نام مجیدی که چند ساعته توی اتاق عمله و تیرخورده نزدیک گردنش.. ضمنا باید درمورد همین مجیدی به اطلاع حضرتعالی برسونم امروز تا چند ساعت دیگه مراسم عقدش هست.همسر یکی از ارشدترین و جوانترین افسرِ اطلاعاتی_امنیتیِ ما، از چنگشون دراومد که هنوزم نمیدونیم چطور، و باید بررسی بشه که تا حالا کجا بوده و چطور کارش به بیمارستان کشیده.. و از همه مهمتر اینکه نتونستیم آخر بهش برسیم که اونم توی بیمارستان زخمی و داغون بستری هست. همون خانمی که فیلمش و روی مانیتورینگ اتاقم دیدید....آقای رضوی ، مادر همین بهترین نیروی ما که تا الان این نیروی امنیتمون بیش از ۴۰۰ماموریت موفق در داخل ایران و خارج ایران داشته، اسیر تروریستها هست. میفهمید چی میگید شما؟ چرا یه قطعه زپرتی رو پتک میکنید و میزنید توی سرمون؟ هان؟؟!.... جناب رضوی مثل اینکه شما میخوای من و به جایی برسونید که بگم گور بابای پرتاب ماهواره؟...نه من اینطور نمیگم، اما اجازه هم نمیدم نیروهام و خانوادشون فدای پرتاب ماهواره بشن.. فدای مذاکرات هسته ای بشن که خبرش و مردم بخوان بخونن.. اقتدار ملیمون برای من در سطح بین الملل مهم بوده و هست و خواهد بود تا قیامِ قیامت، اما جون مردم کشورم و نیروهام برای من مهمتره. پس بفهمید... حاجی میگفت.... با خشم بیشتر رفتم سمتش و فریاد زدم سرش و بهش گفتم... _آقای رضوی، شما بین این همه مشکلاتی که گفتم، لطفااااااا فشارها و ملاحظات شورای عالی امنیت ملی رو، به من اضافه نکنید. من به اندازه شما، بلکه بیشتر از شماااااااااا امنیت ملی رو میفهمم و شعورم میرسه.... حاجی میگفت... رضوی بدجور جا خورد از این خشم و عصبانیت میگفت خیلی آروم ولی با تهدید بهم گفت: _آروم باش. آروم باش. گوش کن یک لحظه برادر. گوش کن آقا کاظم. بهرحال این و بدون که سرپیچی از دستورات شورای عالی امنیت ملی کشور به گردن شماست و در صورت ادامه این وضعیت، عواقب بدی در انتظار شما و عاکف هست.. حاجی میگفت.... عاکف چشمت روز بد نبینه..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی
¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥♡🇮🇷♡¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥¥ 💠رمان مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد دوم (سری دوم) ✍ قسمت ۱۶۷ و ۱۶۸ حاجی میگفت... عاکف چشمت روز بد نبینه..قندونی که روی میز بود و گرفتم و محکم جلوی پاهاش زدم زمین و با خشم بهش گفتم: _من از دستورات شورای عالی امنیت ملییییی سرپیچی نکردم و نمییییییکننننم... آقای رضوی بهت هشدار میدم و اخطار میدم که حق نداری چهل سال کار اطلاعاتی_امنیتی من و، زیر سوال ببرید.. بهتون اجازه نمیدم پاتون و روی خط قرمزهای من بزارید... بفهمممممم آقااااااای نماینده ی شورای عالی امنیتتتتتتت ملییییی...من دارم دنبال راه حل میییییییگرددددددددددمم. فهمیدییییییی.؟ بلند شو از اتاقم برو بیرون آقای نماینده شورای عالی امنیت ملی. از جلوی چشمم دور شو. تاوان این برخوردممممم حاضرم بدم.... ولی بزارید این پرونده رو تموم کنم بعدا درخدمتتون هستم برای توبیخ... بسلامت.... اینایی که خوندید، مسائلی بود که حاج کاظم بعدا بهم گفت که بعد از تماسم باهاش از بیمارستان ، چه اتفاقی توی ۰۳۴ یا همون خونه امن ما برای هدایت این پرونده افتاد. بعد از آخرین تماس که من توی بیمارستان بودم و خبر ربایش مادرم توسط تیم تروریستی که فاطمه رو دزدیده بود، به تهران دادم، اومدم توی اتاق فاطمه و پیشش موندم.. پرستارا بهش میرسیدن و منم فقط به فاطمه نگاه میکردم و فکر میکردم برای مادرم باید چیکار کنیم... آخرین تماس تروریست‌های مستقر در مازندران هم میدونید چه زمانی بود دیگه؟ همون موقعی که مادرم و دزدیدند و مادرم خیال میکرد اونارو من فرستادم و از پرسنل بیمارستان و یا از همکارام هستند.. اون شماره رو دادم بچه ها رهگیری کنند تا ببینیم چخبره که ظاهرا اونا زرنگتر بودند و باطری گوشی و سیمکارت و درآوردند و نمیشد درست و دقیق رهگیریشون کرد و اگر میشد زمان میبرد. از تهران دوباره بهم زنگ زدند. توی اتاق فاطمه بودم. جواب دادم دیدم حاج کاظم هست. صداش گرفته بود و ناراحت بود و گفت: _سلام عاکف جان. +سلام حاجی. _عاکف من الان با رضوی در مورد تو صحبت کردم. البته صحبت که چه عرض کنم.. بحثمون بالا گرفت. +خب نتیجه چی شد؟ _نتیجش و گذاشتیم به عهده خودت. با این حرف حاجی بدجور به هم ریختم و یه حس نا امیدی داشت بهم دست می داد.. روحم متلاشی شد انگار... چون من از لحاظ روحی توی موقعیتی نبودم که بخوام تصمیم بگیرم. خلاصه گاهی پیش میومد که ما هم اینطور بشیم .. اینکه میگم روحی، نه اینکه خودم و باخته باشم، نه.. منظورم این نیست.. تصمیم گیری سخت بود.. چون که پای مادرم وسط بود.. پای انقلاب وسط بود.. پای عزت جمهوری اسلامی در سطوح بین الملل وسط بود.. میخواستم تصمیمی باشه که دو سر برد باشه. یعنی هم نجات مادرم و هم دستگیری و زیر ضربه بردن تروریست‌های در مازندران. به حاجی گفتم: +خب. چی هست موضوع که من باید نتیجه بگیرم _ببین عاکف جان، یکی این هست که ما باید حلقه محاصره‌ی اون خونه ای که اتاق عملیات هست و مرکز هدایت تروریست های مازندران هست، و مستقر در تهران هستند، با اینکه شناسایی شده، باید این حلقه محاصره رو برداریم. که احتمال ۹۰درصد با پی ان دی از دست ما فرار میکنن و کار بدتر گره میخوره... باید دوباره درگیر بشیم باهاشون.. +خب حاجی این از راه اول. راه دوم چی؟؟؟ _راه دوم اینکه حمله رو شروع کنیم توی تهران، و پی ان دی رو از اتاق هدایت تروریستا سالم بگیریم و همزمان ارتباط تهران و با این سه مورد احتمالیه رامسر و چالوس و چابکسر که ممکنه تیم جاسوسی_تروریستی اونجا باشند همینطور قطع نگه داریم مثل الان، تا از اینجا (تهران) به تیم جاسوسی و تروریستی مستقر در مازندران، برنامه جدید ندن برای ضربه زدن به ما و تو. اونوقت دیگه ما ارتباط و قطع کردیم، کار ما اینجا به نوعی میشه گفت تموم میشه و تو باید مادرت و اول پیدا کنی و بعدش ان شاءالله تعالی، نجات بدی...البته اینم بگم عاکف، وقتی ما ارتباط تهران و با مازندران و شمال کشور قطع کنیم، ترس اونایی که مادرت و دزدیدن بیشتر میشه. درصد اینکه کار احمقانه‌ای بخوان بکنن و مادر مظلومت و به شهادت برسونن خیلی کم هست.چون این ارتباط که قطع بشه دایره مازندران برای اونا تنگ تر میشه و بیشتر به فکر نجات خودشون می افتن تا قتل و شهادت مادرت... از اتاق فاطمه اومدم بیرون و گفتم: +ممکنه یه کار احمقانه ای هم بکنن. و اون هم اینکه اگر این ارتباط قطع بشه، عصبی تر میشن.. و اینکه به ما هم قطعا می فهمونن که شوخی ندارن و کاملا جدی هستن و تهدیدشون برای کشتن مادرم و عملی میکنند.. چون هیچوقت..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛