eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت پنجم هر چند که برای هر چیزی راه حلی هست... داشتم فکر میکردم که چکار
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه 💖 قسمت ششم نگاهش کردم و گفتم: ببینید نگرانی شما جز بیشتر کردن مشکل کار دیگه ای نمیکنه! نگرانی تا جایی خوبه که انسان رو به سمت راه حل سوق بده از اونجا به بعد دیگه فقط باید تمرکز کرد و با مدیریت مسئله رو حل کرد! الحمدالله هم خودتون هم همسرتون تحصیل کرده اید پس خیلی راحت تر میشه قضیه رو به خوبی مدیریت کرد! ببینید با این کاری که گفتم دو حالت بوجود میاد اولی هر چند که خیلی محاله اینکه طرف قبول کنه و بگه باشه و بیاد خواستگاری که خوب اگر این اتفاق بیفته که معمولا بعید! باز هم نباید هول کنید با یه سری راهکارها و تست های شخصیت شناسی و اینها با همراهی دخترتون میشه مسئله رو حل کرد اما اتفاق دوم که احتمالش خیلی بالاست اینه که یا طرف بی خیال میشه یا فرصت و زمان میخواد یا با وعده دادن شروع به تحریک عاطفی دخترتون میکنه که رابطه ادامه داشته باشه! در هر کدوم از این حالت ها چون شما الان در جریان هستید با یه سری ترفندهای دقیق می تونید دخترون رو قانع کنید که چنین موردی مناسب ازدواج نیست! سرش رو انداخت پایین و گفت: خانم دکتر ببخشیداا ولی بچه های امروزین اگه خدای نکرده گفت خوب من میخوام باهاش دوست باشم چی ! و گوله گوله اشک از چشمهاش ریخت... حق داشت آخه مادره... درک و همدلی توی چنین شرایط سختی کار راحتی نیست اما شدنیه... با آرامش و اطمینان نگاهش کردم و گفتم اون هم مشکلی نیست! خوبیه بچه های امروزی اینه قدرت عقل بالایی دارند اگه منطقی و روانشناسی بهشون بگیم: چرا باید نه به دوست پسر یا دختر گفت راحت می پذیرن! متاسفانه چون گاهی بد گفته شده! گاهی کم گفته شده! گاهی حتی نادرست گفته شده! یه گاردی نسبت به این مسئله هست که خدا خودش حلش کرده و اون رجوع کردن به عقله... چشمهاش رو متمرکز نگاهم کرد و گفت: واقعا میشه! آخه من از نظر دینی خیلی بهش گفتم اما...یعنی میشه یه جوری گفت که سارا قبول کنه! خوب اصلا من کی سارا رو بیارم تا شما باهاش صحبت کنید چون فکر می کنم از شما بهتر بپذیره امکانش هست خانم دکتر؟ گفتم: وقتی رابطه ی دین از عقل جدا بشه مشکل شروع میشه و به همین خاطر پذیرش سخت میشه! خود خدا گفته حتی برای پذیرش دین از عقل استفاده کنید که متوجه باشید کار احساسی نمی کنید و مسیر درست رو انتخاب می کنید... به هر حال برای دیدن دخترتون با خانم امیری هماهنگ کنید بعد نگاهی به ساعت انداختم دیر وقت بود و باید می رفتم خونه... گفتم: امیدوارم تونسته باشم کمکتون کنم ولی الان دیگه وقت ندارم اگر نیاز به صحبت بیشتر بود با خانم امیری هماهنگ کنید... کلی تشکر کرد و الحمدالله حالش بهتر شده بود... بعد از رفتنش واقعا بعد از یه روز سنگین کاری نیاز به شنیدن حرفهای خوب داشتم تا شارژ خالی شده ی باطری روحم جایگزین بشه! پرونده ها رو جمع و جور کردم و چادرم رو پوشیدم و به سمت ماشین راه افتادم... ذهنم درگیر شده بود و داشتم فکر میکردم شیطون چه صبری داره ؟؟؟ پله به پله! یواش یواش! هفته به هفته! شااااید یه آجر الان بزاره و آجر دوم رو چند هفته یا چند ماه بعد تا همون دختری که جواب پسرا رو نمیداد الان شب و روزش شده یک پسر مجازی! پسری که نمی شناسه اما بهش دل می بنده! پسری که ندیده ولی وابسته اش شده! پسری که هیچ مسئولیت جسمی و روحی توی زندگی این دختر نداره اما ذهنش رو درگیر کرده! تا جایی که بدون فکر حاضر هر کاری برای رسیدن بهش بکنه غافل از اینکه این یه فضای مجازی و رسیدنی در کار نیست! بدون شک اینا یکدفعه اتفاق نمی افته! یواش_یواش آهسته_آهسته و قدم به قدم به اینجا میرسه! با همین افکار مسیر محل کار تا خونه رو طی کردم... رسیدم خونه محسن هنوز نیومده بود... احسان اومد استقبالم پسر نوجوان من... سلام مامان خانم خسته نباشی... دستی به سرش کشیدم و گفتم: سلامت باشی چه خبر آقاااا؟! بابا زنگ نزده ؟خبری نیست! لبخندی زد و گفت: نه خبری هم نیست... تا لباسهام رو عوض کردم و دستی به سر و روم کشیدم احسان مشغول گوشیش شد تا تکالیفش رو برای معلمشون بفرسته... یکدفعه با دیدن گوشی دست احسان تنم لرزید! نکنه احسان هم درگیر چنین فضای مه آلودی بشه! یعنی ممکنه وقتی همه چیز از محبت گرفته تا امکانات مهیا باشه و تامین، انسان باز هم به خطا بره! نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه 💖 قسمت ششم نگاهش کردم و گفتم: ببینید نگرانی شما جز بیشتر کردن مشکل کار دی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت هفتم هنوز داخل آشپزخونه نرسیده بودم که محسن در رو باز کرد... مسیرم رو عوض کردم و رفتم سمتش... سلام و حال و احوالی.... بعد از کمی استراحت محسن رفت پای لپ تاپ و مشغول کارهای عقب موندش شد. رفتم کنارش نشستم کمی مِن مِن کردم و مثل همه ی مادرهای نگران به محسن گفتم: محسن... از زیر عینکش نگاهم کرد و گفت: جان... گفتم: ممکنه با این همه تلاشی که ما داریم برای همین یه دونه پسرمون که خدا لطف کرد و بهمون داد می کنيم از امکانات تا ابراز محبت، اهمیت دادن به نیازهاش یعنی ممکنه احسان هم دچار اشتباه بشه! آخه... آخه نوجوون و نوجوانی اوج شور... با این وضعیت کرونا که شرایط بیرون رفتن برای بچه ها راحت نیست! انیس و مونسشون شده فضای مجازی! نمیدونی محسن چقدر توی این هفت و هشت ماه اخیر نوع مراجعه کنندهام عوض شده... همش حرف از رابطه... رابطه هایی که مشکل روحی... مشکل جسمی... نتیجشه! حتی... حتی...خانواده های خوب که متاسفانه درگیر شدن... نگرانم... عینکش رو کمی جابه جا کرد و متعجب نگاهش رو به چشمام دوخت وگفت: اولا که به قول خودت موقعیت افراد رو نباید تعمیم داد به موقعیت خودت! یعنی چون بچه ی فلانی درگیر شده پس ما هم در گیر میشیم! اما خوب باید تجربه گرفت و جوانب احتیاط رو بیشتر کرد! و نکته ی مهمی که نباید فراموش کنی رایحه اینکه خدا خودش گفته هر انسانی باید امتحان بشه! شاید تلاش ما و داشتن امکانات و ابراز محبت کمک کننده باشه اما تعیین کننده نیست که به خطا نره یا درست انتخاب کنه! فقط اینکه خدا کنه تونسته باشیم درست انتخاب کردن رو به احسان یاد بدیم چه در فضای مجازی چه در فضای حقیقی! هر آدمی یه روز باید روی پای خودش وایسته و بین دو راهی تصمیم بگیره ما هیچ وقت نمی تونیم به جای کسی تصمیم بگیرم حتی اگه اون فرد پسرمون احسان باشه! بعد لبخندی زد و گفت: البته شما به عنوان یه مادر می تونی راهنماییش کنی و مسیر درست رو نشونش بدی و این در حکم تصمیم سازیه تا افراد درست تصمیم گیری کنند، پس میشه کمک هایی کرد و مسیر درست رو نشون داد با این همه حالم اون باز تنها خودشه که باید جهت حرکتش رو انتخاب کنه! چشمهام رو ریز کردم و گفتم: آره درست میگی هر کسی باید امتحان بشه تا ببینه چند مرده حلاجه! بعد با خنده گفتم البته اینکه گفتی آقاااا کار یه مشاوره که با تصمیم سازی، زمینه ی تصمیم گیری درست رو برای مخاطبش ایجاد کنه جهت اطلاع عرض کردم... لبخندی زد و گفت: خانم، قربون خدا برم مادر رو با چندین بُعد کارایی خلق کرده یکشم مشاوره است خدااااایش با این همه هنر بهشت خاک زیر پاتونه هااااا... بعد هم با حالت خاصی دستش رو گذاشت روی سینه اش و گفت: البته شخصا به ساحت مقدس شما جسارت نکردم خانم دکترررر... لحنم عوض شد دستش رو گرفتم و گفتم: محسن میشه باهاش صمیمی تر باشی آخه هر کارم کنیم رابطه ی پسر و پدر اگه درست شکل بگیره خیلی موثرتره... میدونی که چی میگم... دستش رو گذاشت روی چشماش و گفت: چشم اگه این کارا بذاره و به لپ تاپ اشاره کرد... گفتم: نه دیگه نشد! بر اساس دین هم بخوایم حساب کنیم مسئولیت تربیت بچه ها با پدر! گفت: یا خداااا !!! تا شنیدیم با مادر بوده از کی تا حالا تغییر کاربری داده خانم مشاور! گفتم: از وقتی که قبل از اینکه یه مشاور باشم یه مسلمونم که اصل ها رو بر اساس اصل دین میگم نه شنیده ها! دستهاش رو برد بالا و گفت: انا تسلیم... بعد با چشمکی معنی دار و لبخند ریزی گفت: چیزی هم راجع به جهاد زن بر اساس دین خوندی یا نه! فقط برای پدرهای بیچاره، پرکار نسخه می پیچی! محکم زدم به شونش و گفتم: ای بددددجنس! دوباره تن صدام تغییر کرد و گفتم: محسن بهم قول میدی بیشتر حواست بهش باشه! اینار اون زد به شونم و گفت: خانم دکتر نسخه ی حکم قبلی رو نپیچیدیاااا! بعد لحنش عوض شد و قاطع گفت: جدای از شوخی، من واقعا تلاشم رو میکنم رایحه! بقیه اش رو هم می سپارم به خدا... دلم کمی قرص شد و گفتم: ممنونم بابت همه چی... بیشتر از این مزاحمت نباشم به کارت برس... رفتم سری به احسان بزنم که داخل اتاقش مشغول بود اما با صحنه ای که دیدم خشکم زد! صفحه ی گوشیش روشن بود این وقت شب! بهت زده گفتم: احسان داری چکار میکنی! گفت: چت... با کنترل احساس گفتم با کی پسرم: ؟؟! در کمال ناباوریم گفت:.... نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت هفتم هنوز داخل آشپزخونه نرسیده بودم که محسن در رو باز کرد... مسیرم
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت هشتم گفت: با بچه های کلاس! گفتم: الان که وقت کلاستون نیست! این وقت شب! گفت: مامان اصلا بحث درس نیست که! دارم بهشون آموزش میدم! متعجب نگاهش کردم و گفتم: آموزش! چی! با لبخند و یه حالت افتخار گفت:زبان انگلیسی، یه دوره برگزار کردم دوازده نفر از بچه ها هم ثبت نام کردن که زبان بهشون یاد بدم... گفتم: ثبت نام کردی؟ یعنی پول گرفتی ازشون! ریز نگاهم کرد و با اشاره ی انگشتش گفت: یه مبلغ ناچیز ... گفتم: به به آقا احسان! گفت: بابا خودش بهم پیشنهاد داد که وقتم رو تلف نکنم... باید دنبال کار باشم میگه مرد که نمی تونه صبح تا شب تو خونه بیکار باشه! منم گفتم چکار کنم؟! شما هم که از صبح تا شب سرکاری بابای خوبم، نیستی که لااقل یه کاری با هم انجام بدیم... بابا هم گفت: به قول پدر موشکی ایران شهید تهرانی مقدم آدم های ضعیف به اندازه ی امکاناتشون کار می کنند! بعد هم چشماش برقی زد و با هیجان گفت: تازه ایده اش رو هم بابا داد که خدایش عااالی بود البته هر چند برای شروع مبلغش کمه ولی مامان بازم خوبه خداروشکر من راضیم خدا کنه شاگردام هم راضی باشن! متحیر و متعجب فقط داشتم نگاهش می کردم چون اسم باباش رو برد واکنشی نشون ندادم چون می دونستم تربیتی نتیجه میده که پدر و مادر با هم هماهنگ باشند و کار طرف مقابلشون رو علنا نکوبن، حتی اگر مطابق میل یکیشون نبود! خیلی عادی با یه لبخند فقط گفتم موفق باشی عزیزم از در اتاقش اومدم بیرون... با دلخوری اومدم پیش محسن و گفتم: دست درد نکنه آقامحسن! من میگم حواست به این بچه باشه شما اونوقت هولش دادی توی فضای مجازی! نگاهم کرد و گفت: نخیر! انگار امشب قرار نیست ما به کاری برسیم و کاملا از سمت لپ تاپ چرخید سمت من با لبخند ادامه داد: خانم دکتررر عزیزم آرامش اولین کلید حل مسئله هاست بعدشم من که گفتم حواسم هست! چشم هام رو ریز کردم و با کنایه گفتم: آره شما اینجا پای لپ تاپ! پسر داخل اتاق خودش پای گوشی! بعد حواستم هست! نکنه علم غیب داری من نمی دونستم حضرررررت آقا! نفس عمیقی کشید و گفت: رایحه خانم شما دیگه چراااا شما که خودت مشاوری... نذاشتم ادامه بده گفتم: آقا محسن من توی خونه یه همسر و یه مادرم همین! الانم نگران احسانم درک کن! گفت: یا اااابولفضل معلومه اوضاع خیلی قمر در عقرب شده! بعد خیلی جدی گفت: خوب بشین برات بگم چرا اینکار رو کردم خانم... نشستم رو به روش شروع کرد... خانمم با محدود کردن که نمیشه جلوی بچه رو گرفت خصوصا که الان نوجووونه! خودت هم که بهتر میدونی نوجوون دنبال دیده شدنه! اگه من پدر یا شمای مادر مسیر درست دیده شدن رو بهش نشون ندیم خیلی ها آماده اند تا مسیری رو که دوست دارن به عنوان مسیر درست جایگزین کنن بهش نشون بدن! حالا چه فضای حقیقی یا فضای مجازی! با این وضعیت پیش اومده هم فضای مجازي از هر دوستی در دسترس تره ! خوب بهتر نیست مسیر درست رو توی این فضا بهش نشون بدیم! منم همین کار رو کردم گفتم: به جای بی خودی چرخیدن توی فضای مجازي بیا درست دیده شو! تازه مناسب با اقتضای سنش که دوست داره مستقل بشه هم با این روش کسب درآمد کنه، بهش گفتم خصوصا که تو پسری و باید کار بلد باشی منتها از راه حلالش حتی توی فضای مجازی! اگر اینکارو نمیکردم و این مسیر رو بهش نشون نمیدادم بالاخره که با فضای مجازی آشنایی داره پس فردا باید شاهد دیدن موهای فشن و انواع و اقسام جنگولک بازیا می دیدیش که برای دیده شدن در چنین فضایی انجام میده! اما حالا که یه مسیر مشخصه و درسته که داره از تخصص خودش پول در میاره چه اشکالی داره! ضمنن بیا بشین پای لپ تاپ من علم غیب ندارم خانم! اما نرم افزاری روی گوشیش نصب کردم که کامل چک میشه چکار داره میکنه! تا الانم خداروشکر خطایی نکرده! ضمن اینکه گروهشون داخل فضای مجازی داخلی! بعد هم همه ی بچه هاشون رو میشناسم و کامل نکات کاربردی و مهم براش توصیح دادم خودمم توی این مسیر حواسم هست! هنوز هم نگرانی... نفس عمیقی کشیدم چند لحظه سکوت... از محسن عذر خواهی کردم که یه طرفه قضاوت کردم و تشکر که حوصله به خرج داد و کامل برام توضیح داد... لبخندی زد و گفت: دیگه اینا رو اینقدر خودت گفتی تو خونه که خانم ها دوست دارن کامل حرفشون شنیده بشه و کامل با حوصله هم جوابشون رو بشنون در این صورت دخترای خوبی میشن دیگه منم یاد گرفتم دختر خوب! با خودم فکر کردم دیدم حق با محسن! شاید این چند وقت به خاطر مراجع کنندهام ذهنم از فضای مجازی نگاه منفی پیدا کرده بود ولی با این کاری که محسن کرد دیدم نه اتفاقا فکر خوبیه! اما متاسفانه این به تنهایی یه خوش خیالی بود که ... نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت هشتم گفت: با بچه های کلاس! گفتم: الان که وقت کلاستون نیست! این و
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت نهم که بدون داشتن خط قرمز در فضای مجازی میشه کار کرد! حالا از هر نوعی چه فرهنگی چه اجتماعی چه اقتصادی چه سیاسی! اما نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه سمانه من رو هوشیار کرد! فردا وقتی رفتم سرکار و مطابق معمول افرادی که نوبت گرفته بودند می اومدند برای مشاوره تا اینکه نوبت خانمی شد که قبل از داخل شدن اسم وفامیلش شبیه یکی از دوستان قدیمی ام بود! با ورود اون خانم به داخل اتاقم دیدم بععله سمانه ی خودمونه! خیلی خوشحال شدم دیدمش! اما اون حال و روز خوبی نداشت رنگش پریده بود و به شدت لاغر شده بود... نگاهش که به نگاهم افتاد ذوق کنان گفتم: به به سمانه خانم! خوبی دختر! نیستیا بعد از این همه وقت! چرا اینجا! ازدواج کردی دیگه ستاره ی سهیل شدی! احوالت رو از بچه ها داشتم راستی دو قلو هات خوبن! اصلا با خانواده تشریف می آوردین منزل من فسقلیاتم میدیدم بیشتر خوشحال میشدیم! با حسرت نگام کرد و گفت: رایحه! دیگه خانواده ای وجود نداره! شوکه نگاهش کردم و گفتم: چی! چرااا؟ با تردید گفتم:خدای نکرده اتفاقی افتاده سمانه! آب دهنش رو به سختی فرو داد و سرش به نشونه ی آره تکون داد! لبم رو گزیدم و خیلی ناراحت شدم و پیش خودم گفتم: وااای نکنه تصادفی یا حادثه ای اتفاق افتاده که عزیزهاش رو از دست داده احتمالا هم الان بخاطر همین اومده اینجا! خیلی متاثر شدم... که با بغض گفت: رایحه خودم با دستای خودم زندگیم رو نابود کردم مجتبی و دوقلو هام رو از دست دادم فقط بخاطر یه اشتباه! تعجب کردم و گفتم: سمانه درست بگو ببینم چی شده از اول ماجرا! من اینطوری مبهم نمی تونم کمکت کنم! شروع کرد... . اگه یادت باشه من یک دختر از یک خانواده خوب بودم و قاعدتا ازدواجم هم با یک خانواده و فرد خوب بود... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: زمانی که من ازدواج کردم خیلی توی شبکه های اجتماعی فعال نبودم. ماهم زندگی خوبی داشتیم. تا اینکه به شوهرم یه موقعیت کاری پیشنهاد شد تو یه شهر دیگه حتما از بچه ها شنیدی... شوهرم تقریبا هفته ای دو سه روز فقط خونه بود. و همون دو سه روز هم باز تقریبا بیرون بود و سرکار و فقط شبا برای خواب میومد خونه . مکالمات بین منو همسرم بیشتر از چند تا جمله نمیشد! چون اون اصلا توانایی حرف زدن نداشت از شدت خستگی و اصلاااا منو نمیدید! شاید هم من بلد نبودم خودم رو درست نشون بدم! هربار که برای کار میرفت شهرستان چون از لحاظ عاطفی و فیزیکی شدیدا بهش وابسته بودم ؛ خیلی برام سخت بود تحمل دوریش.. روزی چندبار بهش زنگ میزدم ولی هربار یا جواب نداده قطع میکرد یا جواب میداد و میگفت: اینقدر زنگ نزن دستم بنده! بارها و بارها براش پیام های عاشقانه اسمس میکردم و براش مینوشتم که چقد دوسش دارم و دلم براش تنگ شده ولی دریغ از یک خط جوابی که برام بفرسته از شدتی که سرش شلوغ بود! اوایل خیلیییی اذیت شدم ولی به مرور فهمیدم اذیت شدن های من چیزی از حجم کار شوهرم کم نمیکنه! یه روز اتفاقی یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو دیدم نسرین رو میگم یادته که! اتفاقا اونم ی دختر خوبی بود بهم پیشنهاد داد وارد یه گروه فرهنگی تو واتس آپ بشم... منم که بیکاری و تنهایی حسابی اذیتم کرده بود قبول کردم مخصوصا اینکه به دوستم و کارهاش اعتماد کامل داشتم. خلاصه من وارد اون گروه شدم و فهمیدم فعالیت های اون گروه اینطوری هست که هرکسی برحسب توانایی و تحصیلات خودش باید عضو یه شاخه میشد. شاخه حجاب و شبهات و سیاسی و از اینجور چیزا.. نسرین خودش تو شاخه شبهات بود و من به خواست خودم وارد گروه حجاب و عفاف شدم ولی نسرین توی اون گروه نبود من بودم و حدود سی نفر ادم غریبه! غریبه و مذهبی و غیرمذهبی! دختر و پسر باهم! البته من میدونستم بودن توی گروه مختلط اگر مفسده داشته باشه حرامه و اشتباه! ولی تا یه مدت واقعا کار فرهنگی بود تا اینکه درکنار اون گروه مختلط یه گروه دورهمی فقط برای دخترا ایجاد شد! و بدبختی من هم با عضویت تو همون گروه شروع شد از جایی که فکرش رو نمیکردم، اونجا بود که فهمیدم دخترای مجرد گروه دارن یکی یکی عاشق پسرای مجرد گروه میشن! و این وسط فقط من بودم که متاهل بودم! تمام فکر و ذکرم شده بود اینکه ی جوری خودمو به اونا نزدیک کنم تا بهتر تاثیر بذارم! من اون زمان دوتا دوقلو هام یکسال داشتن ولی اصلا حوصله بازی کردن با اونا رو نداشتم... سرت رو درد نیارم رایحه، اوضاع طوری بود که اگه خودم رو مجرد نشون میدادم بهتر بود! چون تا اون زمان هم چیزی از وضعیت تاهل خودم و اینکه دوتا بچه دوقلو دارم تو گروه نگفته بودم... و بلاخره عشق دخترای مجرد گروه به پسرا به من هم سرایت کرد.. و کم کم پای حامد به زندگی من و پی وی شخصیم توی واتس اپ باز شد نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه💖 قسمت نهم که بدون داشتن خط قرمز در فضای مجازی میشه کار کرد! حالا از هر نو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رمان داستانی رابطه 💖 قسمت دهم حامدی که تنها مرد متاهل گروه بود... اوایل تمام چت هامون توی خصوصی فقط حرفای کاری بود... حرف از کار فرهنگی بود... حرف از موثر بودن و دغدغه داشتن... کم کم شکل و نوع استیکرها عوض شد... تشکر و ذوق کردنا عوض شد... همه چی کم کم تغییر کرد... من به حامد وابسته شده بودم و خودش هم داشت این رو میفهمید ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره... ولی من دیگه وابستگی و علاقه ام به حامد رو نمیتونستم مخفی کنم... یه روز بهش گفتم و حامد گفت: خیلی وقته میدونه و اون هم گفت حالش دقیقا مثل من هست...! هم از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم و هم از غصه مجتبی(همسرم) داشتم دق میکردم... قبلا برای خونه اومدن مجتبی لحظه شماری میکردم... ولی بعد اومدن حامد وقتایی که مجتبی خونه بود برای رفتنش لحظه شماری میکردم! تا اینکه یک روز حامد پیشنهاد داد که همدیگرو ببینیم... نمیشد توی یه پارک یا مکان عمومی قرار گذاشت چون می ترسیدم... نمیدونم شیطون تا کجا به وجود من نفوذ پیدا کرده بود که حامد رو در نبود مجتبی به خونه دعوت کردم! ولی دوقلوهام ...! به بهونه خرید بردمشون پیش مادرم... به هیچی فکر نمیکردم جز دیدن حامد! (سمانه به شدت دستهاش و بدنش می لرزید) بلاخره رسید اون لحظه... و من درکمال تعجب قبل رسیدن حامد داشتم به این فکر میکردم که چه لباسی بپوشم ؟! و ذهن من تا خیلی جاها پیش رفته بود کنار حامد... و چون یه زن متاهل بودم ترس یه دختر مجرد رو نداشتم ! در حالی که دیگه به درستی نمی تونست صحبت کنه گفت:رایحه باورم نمیشد این من بودم که به اینجا رسیده بودم که حتی ... ویکدفعه به شدت زد زیر گریه... یه لیوان آب دادم خورد کمی که حالش بهتر شد ادامه داد: مجتبی ده صبح راه افتاده بود که بره شهرستان همه فکرم پیشش بود... با صدای زنگ آیفون تمام تنم یخ کرد... با لرز و ترس رفتم درو باز کردم برگشتم سمت آینه تا خودمو مرتب کنم! اما چیزی که جلوی اینه دیدم ترس و لرزم رو صد برابر کرد! مجتبی گوشی موبایلش رو جا گذاشته و من میدونستم که بدون گوشیش محاله که بتونه به کاراش برسه! و حتما درحال برگشت به خونه است بله برگشت... حامد اومده بود تو... منو که با اون ظاهر دید کلییی شوکه شد و البته ذوق کرد! درو پشت سرش بست. اما... چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در با کلید باز شد و.‌‌‌‌.. بله مجتبی... ببخشید دیگه توانایی گفتن بقیش رو ندارم... فقط اینو بدون که همه چیی همونجاتموم شد رایحه! مجتبی، حامد رو دیده بود که اومده بود توی ساختمون... ولی پیش خودش فکر کرده بود که مهمون واحدهای دیگه هست، یعنی اینم متوجه شده بود که چند لحظه هست وارد خونه خودش شده بوده... برای همین خیالش از بعضی جهات راحت شده بود که ! اما اینها چیزی از تقصیر و گناه من کم نمیکرد... بزرگواری مجتبی ؛ حامد رو نجات داد... البته خیلی هم راحت نبود! اما من ... الان هفت ماه هست که دارم بدون دوقلوهام زندگی میکنم... بدون مجتبی و بدون زندگی خوبی که داشتم! و منتظر حکم طلاق... من خیلی سعی کردم مجتبی رو قانع کنم که نبودن هاش و بی محبتی ها و کم محلی هاش منو به این راه کشوند... قبول کرد تا حدودی... اما تغییری توی تصمیمش ایجاد نکرد... مجتبی گفت: بخاطر خطاهای خودش از حق خودش میگذره ولی گفت درباره تربیت بچه هاش نمیتونه ریسک کنه! من حالم بده رایحه خیلی بد... سرم پایین بودم دلم می خواست گریه کنم، سمانه دوست من بود یه دختر خوب! اما چقدر سخته باور اینکه... خودم رو کنترل کردم سرم رو قاطع آوردم بالا و نگاهش کردم و گفتم: سمانه فقط این رو بدون خدا خیلی دوست داشته خیلی... متعجب با صورت پر از اشک بهم خیره شد! گفتم: توی این چند وقت به این فکر کردی اگه مجتبی به موقع نمی رسید چی می شد! یا حتی اگه یک ساعت دیرتر می رسید! می دونستی به جای حکم طلاق الان باید منتظر چه حکمی می بودی! اشتباه تو از وقتی شروع شد که به جای حل کردن مشکلت به خودت حق دادی گناه کنی! حق دادی با نامحرم راحت چت و دردودل کنی! چرا اون موقع که احساس کردی داری بی توجهی می بینی نیومدی پیش من! چرا دنبال راه حل نرفتی! سمانه تو میدونی ما چقدر خانم داریم که شغل همسرانشون طوری که گاهی یک ماه ماموریتن و خونه نیستن! آیا این دلیل میشه اون خانم خودش رو توجیه کنه خیانت کنه! نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: سمانه به خاطر تمام کارهای خوبت خدا دست رو گرفت و برگردوندت! فرض کن کسی این قضیه رو نمیفهمید و اون روز رو تو با حامد سپری می کردی! حتی نمی تونی تصور کنی که بعدش چه اتفاق وحشتناکی برات می افتد! جسم و روحت متلاشی می شد... از دیدن خودت حالت بهم می خورد... با دیدن بچه هات... با هر بار دیدن مجتبی... دیگه طاقت نمی آوردی و... سمانه! سمانه! سمانه! نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادر 💖 قسمت۱۰ علی لباس را تن کرد و حنانه قربان صدقه قد و بالایش رفت. علی مقابل حنانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت۱۱ علی فکرش به روستا رفت و با نگاهی مات به دیوار رو به رو گفت: نه! حنانه همیشه تنها بود. حتی تو روستا و کنار قوم و خویش ها! ما به تنهایی خو گرفتیم. اینجا براش بهتره، حداقل دردی روی دردهاش نیست. بعد لبخندی بر لبش نشست که خیلی شاد نبود: تازه اینجا چند تا دوست پیدا کرده. خیلی شادتر از گذشته است. هر بار که میام، کلی از کارهایی که با دوست هاش کرده میگه! حنانه اینجا شاده! احمد متوجه شد علی دل پر دردی دارد. دستش را گرفت و روی مبل نشاند: اگه دلت میخواد، به من بگو. اگه خواستی با کسی حرف بزنی، من هستم! علی پیراهن را روی مبل گذاشت. سرش را بین دستانش گرفت: قصه ما قصه هزار و یک شب شده! گفتن نداره! احمد پرسید: پدرت چی شد؟ علی به گذشته ای رفت که فقط شنیده بود. آرام لب زد: تو دعوا چاقو خورد و مرد. یک ماه بعد از ازدواج با مادرم. مادر چهارده ساله ام بیوه پدر سی و دو ساله ام شد. احمد شوکه شد. دور و برش از این ازدواج ها ندیده بود. هر چه بود، برایش تلخ بود. علی ادامه داد: مادرم ناف بُر پدرم بود. اما پدرم هجده ساله که شد عاشق شد و زن گرفت. بچه دار نمیشدن. زنش طلاق گرفت و رفت. یک سال بعد با یک بچه اومد و گفت بچه خودش هست و گفت حنان مشکل داشت. همون موقع عموی مادرم اومد و گفت حنانه، ناف بر حنان هست و باید عقد کنن. مادرم و نشوندن سر سفره عقد. هنوز ماه اول سر نیومده بود که دوباره زن سابقش رو دید. فیلش یاد هندستون کرد و رفت سراغش که شوهرش باهاش درگیر شد. تو دعوا چاقو کشید. چاقوی خودش شد بلای جونش و جونش رو گرفت. گفتن قدم حنانه بد بود. به شوهر اون رضایت دادن و حنانه رو از خونه بیرون کردن. عموش موهاش رو گرفته پرتش کرد تو کوچه! مادرم فقط چهارده سال داشت!از حالاش ریز میزه تر بود. میگن بابام از من قد بلند تر بود و درشت تر! بابابزرگم هم خیلی درشت بود! حنانه کم از شوهرش کتک خورده بود که بعد از مرگش هم زدنش. وقتی فهمیدن حامله است هم زدنش! هم عموش، هم پسرعموهای دیگه! هم داییم! گفتن زن حنان بچه داره! به مادرم تهمت ناپاکی زدن. بچه سال بود، با یک بچه تو شکمش، تو یک اتاق سرد و نمور زندگی کرد و تو باغ زمینهای مردم کار کرد و خرج غذاش رو در آورد. تازه، به زور بهش کار میدادن، از هر ده جا، نه جا پس میزدنش و میگفتن این زن زن خوبی نیست. بماند که تا نوجوانی من چه انگ ها به من و مادرم زدن! تا من شدم یکی شبیه بابام. از چهره و قد و قامت، شدم بابام تا دهنشون بسته شد. شدم بابام تا عموم رفت و فهمید زن اول بابام بچه شوهرش رو آورده بود که زنش سر زا رفته بود! حنانه تو هفت آسمون کسی رو نداره! حتی مادرش هم اون رو از خودش روند. احمد لیوان آبی مقابل علی گذاشت: بخور! گذشت، تموم شد. غصه نخور! علی کمی آب نوشید: جلوی مادرم همیشه باید شاد باشم که غم نشینه تو چشمهاش! کسی رو ندارم که دردمو بهش بگم! دلم سنگینه از غم مادرم. از دردهایی که نمیتونم درمونشون بشم. احمد دو دل بود. حرفش را کمی مزه مزه کرد و آخر گفت: چرا نذاشتی ازدواج کنه؟ درهاش کمتر میشد. راحت تر زندگی میکردید. علی آهی کشید: بابام خیلی اذیتش کرد، یک بار از زنداییم شنیدم که بعد از فوت بابام تا دو ماه هنوز تن و بدنش کبود بود و لنگ میزد. اونقدر کتکش میزد سر هر چیزی که پاش مو برداشته بود. از ازدواج می ترسید. اگر هم نمی ترسید، خواستگاری نبود! با اون همه بدنامی که قوم و خویش و در و همسایه براش درست کردن، آدم درست درمونی نیومد خواستگاریش! من مشکلی نداشتم با ازدواجش اما نه با پیرمردی که نوه داره و نتیجه! نه با معتاد و مفنگی! مادر من گلی بود که زیر پا له شد! تمام دنیام رو به پاش میریزم که سرپا بشه اما میدونم کم داره. مادری که نه کودکی داشت، نه نوجوانی، نه جوانی! خیلی بچه است مادرم! دستی به صورتش کشید و بلند شد: ببخشید، سرتون رو درد آوردم. لطفا از حرفام برداشت بد نکنید. مادرم سختی کشید اما بهترین مادر بود برام. من که منت دارش هستم. دیگه رفع زحمت میکنم. علی رفت و پیراهن روی مبل جا ماند و نگاه احمد تا مدت ها روی آن پیراهن بود. زنی به نجابت مهتاب! پر از درد و رنج! به دنبال لقمه ای آرامش! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت۱۱ علی فکرش به روستا رفت و با نگاهی مات به دیوار رو به رو گفت: نه! حنانه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت ۱۲ علی خیلی دیر کرده بود. حنانه نگاه به پارچه دوخته بود. میخواست پارچه را برش کند. امروز جمعه بود و اگر برش نمیکرد تا دوشنبه باید صبر میکرد. اگر دوشنبه برش میکرد ترس داشت که تا آخر هفته نتواند تمام کند. خیاط حرفه ای که نبود! دستش در خیاطی کند بود. البته بیشترش بخاطر درد شانه هایش بود که مداوم نمیتوانست خیاطی کند. در جوانی پیر شده بود. گاهی با خود فکر میکرد اگر پدرم قبل از تولدم نمیمرد، شاید تقدیرم چیز دیگری میشد. علی آمد. دست خالی آمد. حنانه پرسید: پیراهنت کو؟ علی به دستان خالی اش نگاه کرد و یادش آمد که آن را روی مبل خانه سرگرد جا گذاشته است: انگار جا گذاشتمش. حنانه پوفی کرد گفت: حالا اندازه بود؟ علی لبخند زد: کاملا اندازه بود. سرگرد فکر کرد مال خودشه!کلی پکر شد فهمید مال منه! حنانه ریز خندید: انگار که مال سرگرد شد! تا هفته بعد که این رو براشون ببری، مال تو دست دوم شده! پارچه ها که یکی بود! تعارف میزدی برداره همون رو! من برات میدوختم تا هفته بعد که برگردی! علی شانه ای بالا انداخت: فعلا که دست سرگرده! پس فرقی هم نکرد. شام چی دارم مامان ریزه خودم؟ کاش یک قابلمه غذا میدادی برا سرگرد میبردم! تنهاست و هیچ بوی غذایی نمیومد. حنانه دو به شک گفت: میرزاقاسمی داریم. بدش نمیاد براش غذا ببری؟علی شانه ای بالا انداخت: حالا که نبردم. بیخیال. حنانه گفت: راهی نیست که! یکم براشون ببر! علی گفت: قربون دل مهربونت! بکش من میبرم. علی قابلمه کوچک رویی را مقابل سرگرد گرفت: قابل نداره. سرگرد قابلمه را گرفت و درش را باز کرد: چرا زحمت کشیدی؟ علی خندید: زحمت نبود! اومدم دنبال پیراهنم! سرگرد ابرویی بالا انداخت: کدوم پیراهن؟ علی شوخی کرد: از گشنگی پیراهنمو خودید؟ سرگرد در قابلمه را گذاشت: نخیر! مصادره شد! اون پارچه مال تو، این پیراهن مال من. علی گفت: مادرم هم همین رو گفت. گفتش من که تا آخر هفته نیستم، وقتی هم بیام اون یکی رو دوخته! شاید شما این هفته بخواید!انشالله برید خواستگاری با این لباس! احمد بلند خندید: برو بچه پررو! زن گرفتن از سن من گذشته! دیگه وقت ازدواج شماست. علی با سرگرد دست داد: من خودم یک بچه تو خونه دارم، یکی دیگه میخوام چکار؟ فعلا با اجازه برم تا شام از دهن نیفتاده. احمد: از مادرت تشکر کن! هم بابت لباس هم بابت غذا! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای مادرانه💖 قسمت ۱۲ علی خیلی دیر کرده بود. حنانه نگاه به پارچه دوخته بود. میخواست پارچه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای‌مادرانه💖 قسمت۱۳ حنانه تمام هفته دست به پارچه پیراهنی نزد. آنقدر این روزها برای خود دوست پیدا کرده بود که تمام عمرش حتی نیمی از اینها را نداشت و قصه از آنجا شروع شد که حنانه برای سفره ام البنین دعوت شد...شنبه صبح چند ساعتی از رفتن علی میگذشت و حنانه بعد از مرتب کردن خانه، پارچه پیراهنی را که شب قبل برش زده بود را برداشت و پشت چرخ نشست. صدای زنگ در بلند شد. کسی را نداشت جز علی، پس حتما همسایه است! چادر صدفی رنگ را بر سر گذاشت و در را گشود. زنی با لبخند نگاهش کرد. زن: سلام. صبح بخیر. خوب هستید؟ حنانه متقابلا لبخندش را جواب داد: سلام. صبح شما هم بخیر. ممنون. بفرمایید! زن: من ایران هستم. ساختمون روبرویی میشینم. طبقه سوم. امروز ساعت سه سفره ام البنین دارم. تشریف بیارید. حنانه: قبول باشه. چشم مزاحم میشم. ایران ادامه داد: چند تا از همسایه ها اومد کمک. داریم آش میذارم. اگه دوست دارید شما هم تشریف بیارید. حنانه کمی درنگ کرد. دوست داشت کمی با همسایه ها مراوده داشته باشد. پس با دو دلی پرسید: مزاحم نیستم؟ ایران چادرش را روی سر مرتب کرد: نه بابا! خوشحالم میشیم. پس منتظریم. ایران رفت و حنانه ذوق کرد. کاش علی بود تا برایش بگوید که او را برای سفره دعوت کرده اند. با خود زمزمه کرد: ممنون پسرم! ممنون که منو از اون تنهایی نجات دادی. حنانه دیگر به چرخ خیاطی نگاه هم نکرد. سریع لباس پوشید، غذا را از روی والُر برداشت، چند عدد پیاز برداشت تا برای پیاز داغ آش با خود ببرد. یادش بود که مادرش هر وقت همسایه ها نذری داشتند، یک چیزی میبرد تا در این ثواب ها اندکی شریک باشد. استقبال از حنانه خوب بود. همه خوش برخورد و مهربان بودند. حتی از اینکه حنانه چیزی با خود آورده بود هم خوششان آمد و تصمیم گرفتند هر وقت سفره و نذری دارند همه باهم شریک شوند. در حین انجام کار توران خانم خواهر ایران که خانه اش در همان کوچه بود، گفت: قراره از فردا تو مسجد امام رضا (ع) لباس برای بسیجی ها بدوزن. کسی میاد با هم بریم؟ جمیله همسایه طبقه پایین حنانه گفت: تو خود مسجد؟ ایران گفت: من شنیدم هر کسی چرخ خیاطی داره، بهش لباس میدن، ببره بدوزه بیاره. سوسن دختر بزرگ ایران گفت: تازه قراره برای جبهه مواد غذایی بسته کنن بفرستن. تمام محل فردا وسیله میبرن که جمع کنن بفرستن. حنانه پرسید: همه میتونن بیان کمک؟ و اینگونه شد که حنانه تمام هفته در مسجد مشغول کمک به جبهه شد و لباس علی جانش همان گوشه اتاق ماند. علی پنجشنبه غروب بود که آمد. با ساکی لباس که باید میشست. با تمام خستگی هایش حنانه را در آغوش گرفت و بوسید. گویی مادر از بهشت آمده است که اینگونه جان به تنت میدهد و قلبت را پر از خوشی میکند. اندکی در آغوش حنانه ماند. آغوش مادر امنیت است، آرامش است! اصلا هر چیزی که بخواهی دارد. حتی نگاه خدا را... علی با تمام خستگی اش به حمام رفت و لباسهایش را شست. هر چه حنانه گفت، او قبول نکرد که دستان مادرش چنگ به رخت او بزند. لباسهای نظامی و شخصی اش را شست و خودش هم تن از چرک رهانید. بعد لباسهایش را با دقت روی طنابی که روی بالکن زده بودند آویزان کرد تا کمتر چروک شود و راحت تر اتو بخورد. حنانه سفره پهن کرده بود. علی از بالکن خارج شد و با تشتی که در دست داشت گفت: چه عطر غذایی میاد! تشت را داخل حمام گذاشت و کنار حنانه نشست: باز که ناپرهیزی کردی! نمیگی خسته میشی؟ حنانه برای علی کاسه ای آش پر کرد: شنبه، همسایه روبرویی سفره داشت، آش نذری درست کرد، تمام هفته تو فکر تو بودم که چقدر آش دوست داری! گفتم امشب برات بپزم. علی با لذت قاشق را در دهان برد و بعد از دقایقی گفت: تو محشری! بهترین آش دنیاست! مادر با همه عشق کار میکند با همه شوق و ذوقش از لذت تو! مادر همیشه نگاهش به توست! برای اینکه بداند چه دوست داری؟ بداند امروز هم با شوق غذایت را میخوری؟ بداند با همه لج بازی ها و بد غذا بودن هایت، تمام مواد غذایی مفید برایت را فراهم کرده؟ بداند با همه نداری ها، با همه سختی ها، با همه کمبود های زندگی، تو شاد هستی! تو رخت نو داری؟ تو برای مدرسه لقمه نانی داری؟ حتی اگر خودش تمام روز گرسنه باشد و تو آن لقمه را از خجالت در مدرسه نخوری و در زباله بیندازی! مادر هواسش به توست! برایش اول تویی و آخر خودش! علی: پس دوست جدید پیدا کردی؟ حنانه آنقدر ذوق دیدن علی و تعریف ماوقع را داشت که یادش رفت خودش هم کاسه آشی مقابلش هست: وای آره! یک عالمه دوست پیدا کردم. بعد یکشنبه با هم رفتیم مسجد محل! نمیدونی چه خبر بود. داشتن برای جبهه وسیله جمع میکردن. من هم رفتم کمک. پول این هفته رو که داده بودی، خرج نکردم، امروز دادم آقا سید رضی برای کمک جبهه.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖رویای‌مادرانه💖 قسمت۱۳ حنانه تمام هفته دست به پارچه پیراهنی نزد. آنقدر این روزها برای خود د
علی اخم کرد: پس این هفته چی خوردی خودت؟ حنانه موهایش را پشت گوشش زد: تو خونه خوردنی پیدا میشد که بخورم. تازه بیشتر وقت ها وقت نمیکردم بیام برای نهار. دیگه شب یک لقمه میخوردم و میخوابیدم. وای علی خیلی خوبه! راستی! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛