🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت33
📚#یازهرا
_______________
آرمان))
این چند روز یه دختر می اومد خونمون برا دعا...
چادری نبود.
از همین که چادری نیست خوشم اومد😂
لاغر بود... قدشم هم قد نرگس بود.. خوشکل بود.. موهاشم بیرون بود
اصلا نمیدونم کی بود
اما خوشم اومد ازش
هییی
حالا چه فایده دیگه نمیبینمش😂
ولش اصلا خداکنه زود بگذره برم شمال پیش دوستام..
بچه ها از چند وقت پیش رفتن فقط منو نیما موندیم نیما که گفت من باید برم سر کار نمیام..
خب بابامم که الان میگه باید همون موقع همراشون میرفتی الان تنها من نمیزارم...
ای نیما ای نیما خدا بگم چکارت نکنه
تو واقعا دیوونه ای اخه همه رفتن تو اول به فکر سر کارتی..
خوشی رو هم از خودت گرفتی هم از من دیوونه بیا بریم اخه اونا میان تا یک ماه دیگه
ای خدا چکار کنم؟؟؟
تو که اینقدر به نرگس کمک کردی مثلا،،، من چی منم داداشمم یکم اینورم نگاه کنی بد نیست
نرگس که بعد ماه صفر ازدواج میکنه 😂با ارسلان؟؟
امیر حسین؟؟
باامیر حسین میدونم ازدواج نمیکنه..
حالا اون کیه ارسلان کیه؟؟
نه خب شاید ارسلان همون آرشه😂
شوهر دوستش
خدایا من اینو باید به نرگس بگم 😂
هیییی
حالا اخرش خودم
یا باید نیما رو راضی کنم یا بابامو که بزاره تنها برم...
واقعا چقدر زودگذشت. فردا عاشوراس..
هه اینا همش چرته پرته😂
نیما همش میگه چون همراه دوستات رفتی گشتی اعتقاد نداری
چه چرتا
اوبدبختا چکار به ما دارن😂
#کپی_ممنوع🚫
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت34
📚#یازهرا
___________________
من خودمم دوست دارم اصلا اینجوری باشم ربطی به بچا دیگه نداره..
هی
حالا اینم دیونس خودشم زیاد اعتقادی نداره😂
ولی همش میگه امام حسین اصلا فرق داره😐😂
تازه باهاش دوست شدم.. پسر باحالیه..
سادس،، کاری به هیچکس نداره اصلا..
نمیاد دیگه
ولش خودم بابام راضی میکنم
..
بابام. مامانم.. نرگس... امیرعلی.... عاطفه،
همه دیگه رفتن هیئت
واقعا از هیئت خوشم نمیاد
اون روزام رفتم فقط به خاطر نیما باهام بود رفتم..
این نیما هم دیووووووونههههههسسس
میرفتیم تو هیئت یا میخواد بره زنجیر برداره طبل میخواد به عهده بگیره..
امشب دیگه همراش نرفتم میدونستم حتما میره یا زنجیر برمیداره یا طبل امشب نمیذاشت جلوشو بگیرم..
خودش گفت
آرمان اگه امشب میای با من،، غر نمیزنی من میخوام برم زنجیر بردارم.. اگه میخوای بیای باید بیای طبل یا زنجیر برداری..
مذهبی نیست اما برا ماه محرم خیلی احترام قائله دلیلشو نمیدونم واقعا عهههه
خداااایاااا الاااان من باید شمال باشممممم اخههه
هییییی روزگاررررررر
الان اگه کنار دوستام بودم راحت بودم اصلا دیگه هیئتم نمیرفتیم می نشستیم میگفتیم میخندیدم اووووهففففف
گوشیم زنگ خورد..
هه نیما
_بگو
-سلام ارمان کجایی؟
_به توچه
-چته؟
_به توچه من تنهام توخونه به توچه برات که مهم نیست چرا می پرسی ها؟؟
-تنهایی آماده شو دارم میام دنبالت؟
_تومگه هیئت نیستی دیوونه
-آماده شو کار دارم خداحافظ
_نیما منننننن هیئت نمیااااامممم
حوصلت ندارممم خدافز
#کپی_ممنوع🚫
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت35
📚#یازهرا
_______________________
_بابا؟
-بگو
_بابا بزار برم پیش دوستام
-نه
یکبار گفتی گفتم تنها نه تمام
دفعه بعد
_بابا مگه بچم اخه😂
میگی تنها نه
میترسی گم شم؟؟
-اره میترسم گم شی یه وقت..
_بابا؟؟
بابا؟
بابا
بابااااااااا
خب چرا جواب نمیدی شاید میخوام یه چی دیگه بگم 😫
-بگوو
_بابا می زاری؟
-نه آرمان اینقدر صدا نده کنترل بیار بچه.
_میزاری؟؟
میزاری بابا؟
مگه نه؟؟
نمیزاررررررری فردا بیام همرات هیئت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-هیئت باید بیای.. چکارت دارم منن
خداکنه بیای
_بابا اگه نیما بیاد همرام میزاری؟؟ برم؟؟؟
-نیما دیگه کیه؟؟
_یکی از دوستام.
-نه
_بابا بخدا پسر خوبیه 😂
مثل بقیه بچه ها اصلانیست..
باهاش هیئت رفتم..
-هیئت؟؟
تا اونجایی ما دوستات دیدیم هیئت نمیرفتن توروهم مثل خودشون کردن حرف به گوش نمیدی اصلا
_بابا
همتون همین میگین عههه نیما هم همین میگفت،،
میگفت از وقتی باهمین بچه ها رفتی دیگه اعتقاداتت به فنا رفته
ربطی به اونا نداره من الان حدود فکر کنم پنج سالی هست باهاشون دوستم خیلی پسرا خوبیم هستن..
-همین راست میگه
نه این نیما دیونه س کلا باهمه فرق میکنه😂
این بخاطر ماه محرم نمیخواست بیاد شمال
الکی بونه شرکت و کارش اورد..
-سرکار میره کارش چیه؟
_چه میدونم داخل یه شرکتی کار میکنه..
-هیئت میره؟؟
_اره
-امشبم رفته بود؟؟
_اره
-چرا خب باهاش نرفتی؟؟
_خودش گفت..
-چی گفت؟؟
_گفت ارمان اگه امشب میای همراه من غر نمیزنی دیگه،،،،
من میخوام برم یا زنجیر بردارم یا طبل به عهده میگیرم..
اگرم میای یا باید طبل برداریم یا زنجیر من دیگه امشب نمیام دور دورا وایسم فقط..
-عه پسر خوبیه پس
_نهههه😂
دیوونههههه
-بسه.
من هنوز ندیدمش ولی اینکه بازم فکر میکنم با بقیه دوستات فرق میکنه..
_اره تازه باهاش دوست شدیم...
با ما کلا فرق داره😂
امشبم فقط بخاطر همون اومدم عههههههه
#کپی_ممنوع🚫
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت36
📚#یازهرا
________________________
- مگه امشب اومدی هیئت؟؟
_اره اومدم
به زور عههه
همش تقصیررر نیماااا
بخدا به زور منو برد اون وسط زنجیر بزنم شونه هام قرمز شدن عهههه
شیطونه میگه برم بزنم چندتایی توگوشش عههه اعصابمو خورد کردههه
-عه پس اومدی
_اره
-بچه ها مردم میرم سرکار بچه منم فقط غر میزنه
_بابا
کدوم بچتو میگی؟
-نرگسومیگم
_اها فکر کردم منو میگی😂
-نه بابا ما جرئت نداریم
-بابا😂
مگه من سرکار نمیرم؟؟
-شاگرد آرایشگاه از کی تا حالا شغل شده؟؟
چند بار بهت گفتم ببا برو ادبیات بخون رتبه میاری میبرمت تو نظام، سپاه این طرفا،، نیومدی از همه بی ارزش تر شدی
این دوستت چی خونده الان پشت کامپیوتر میشنیه؟؟
_کامپیوترخونده دیگه😂
بابا من بی ارزشم😂
-منظورم کارت بود.
_بابا😂
-راستی؟
_چیه؟
-هیچی نمیگم
_بابا الان اگه امیر علی بودم میگفتی
-به امیرعلی دوری گفتم
_پس به منم بگو
-نه به تو نمیگم میری میگی به همه
_چرا
چرا بین بچه هات فرق میزاری؟؟
اون امیر علیه من ارمان همیشه فرق میزاری
میزاری تنها بره حتی خارج از کشور من بد بخت تا یه شمال نمیتونم برمم
الانم که به اون گفتی فکرمیکنی من دهنم لقه
-اولن امیر علی زن داره😂بعدشم کی گذاشتم بره خارج از کشور وقتی مجرد بود؟؟؟ کی تنها رفت؟؟ اصلا بد بخت خارجو دیده؟ 😂
_نه خب منظورم اینه که اگه الانم بگه من میخوام برم خارج میگی برو
-اره خب چکارش دارم بره باخانومش کل دنیا رو هم بگرده
آرماننن
چرا دنبال بهونه ای😂
امیر علیییی متاهله
دیگه به من ربطی نداره 😂
#کپی_ممنوع🚫
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت37
📚#یازهرا
_____________________
_بابا😂
-تو خیلی خرفتی از نرگسم بی عقل تری.
_وقتی پدر آدم اینجور بگه چه توقعی از بقیه 😂
بعدشم چطور نمیزاشتی وقتی مجرد بود همش میرفت قم میگشت..
-برا درسش میرفت تو هم برو طلبه گی بخون برو شمال اصلا
_بابا😂
بخدا من روم نمیشه به دوستام بگم داداشم طبله اس
فقط به نیما میدونه که اونم وگفت خوش بحالت اگه به دوستام بگم داداشم طلبه اس بابام نظامی خواهرم علوم قران خونده بخدا باهام قطع رابطه میکنن😂
چقدر شما با من فرق دارین
-تو با ما فرق داری.
همین پسره نیما پسر خوبیه باهمین بگرد..
_بابا بخدا امیر علی
-امیر علی چی؟
_اصلا هیچی بگذریم بهم بگو ولش
- من نمیتونم اینقدر راحت با امیر علی صحبت کنم
واقعا اونقدری که با تو راحتم با امیر علی نیستم اینم واقعییت
فقط مامانت میدونه
_عجبی
اگه با من راحت بودی اول به من میگفتی نه به امیر علی😂
-چیو؟؟
_همونی به امیر علی گفتی به من نگفتی..
-گفتم شاید تو بری به نرگس بگی..
_عه پس نرگس نباید بفهمه
-اره
_نه پس به منم نگو
ولی بگو
میخوام بدونم
-بگم؟😂
نمیگی به نرگس؟
_بابا خب این فرق میشه دیگه به منو امیر علی بگی به نرگس نگی فرقه بین بچه هاته 😂
-میزنم تورو آرمان موضوع جدیه
_نمیخوام نگو میرم بهش میگم
-امیر حسین یه مشکل تو سرش بود خوب شده
اما فراموشی گرفته
عموت گفت امروز بهم گفت حافظش از دست داده
میگه من نرگسو نمیخوام
#کپی_ممنوع🚫
#ادامه_دارد✨
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت دویست و شصت و پنجم نسیم خنکی به صورتم دست میکشید و باز دلم ن
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و شصت و ششم
از پریشانی قلب عاشق مجید خبر داشتم، ولی از حاج خانم خجالت کشیدم که سرم را پایین انداختم و خدا میداند به همین جدایی کوتاه، چقدر دلم برای مجیدم تنگ شده و دوباره بیتاب دیدنش شده بودم. صبحانهام که تمام شد، با رمقی که حالا پس از روزها با خوردن کاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد: «تو چرا با این حالت بلند شدی دخترم؟ خودم میاومدم!» سینی را روی کابینت گذاشتم و با شیرینزبانی پاسخ دادم: «حالم خوبه حاج خانم!» دستم را گرفت و وادارم کرد تا روی صندلی کنار آشپزخانه بنشینم و خودش مقابلم ایستاد تا نصیحتم کند: «مادرجون! تازه یه هفتهاس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک سنگین کنی!» سپس خم شد، رویم را بوسید و با لحنی مهربانتر ادامه داد: «تو هم مثل دخترم میمونی، نمیخواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صِدام کن!» و من در این مدت به قدری بیمِهری دیده بودم که از این محبت بیمنت، پرده چشمم پاره شد و قطره اشکی روی گونهام غلطید و نمیخواستم به روی خودم بیاورم که اشکم را پاک کردم و در عوض، من هم لبخندی دخترانه تقدیمش کردم، ولی باز هم نمی خواست در زندگیام کنجکاوی کند که نپرسید چرا گریه میکنم و چرا با اینکه اهل بندرم، در این شهر غریبم و برای اینکه حال و هوایم را عوض کند، همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف میزد تا سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد. مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگیمان را داخل حیاط میگذاشت. هنوز هم نمیتوانستم باور کنم کابوس در به دری و آوارگیمان تمام شده و در چنین خانه بزرگ و زیبایی و کنار خانوادهای به این مهربانی، بار دیگر به آرامش رسیدهایم. آسید احمد، عبا را از تنش درآورده، عمامه را از سرش برداشته و برای کمک به مجید آستینها را بالا زده بود که مجید هنوز با هر قدمی که برمیداشت، نفسش بند آمده و همه صورتش از درد پُر میشد. با یک دست هم نمیتوانست باری بردارد و خجالت میکشید خودش را کنار بکشد که با همان دست چپش هر کاری میتوانست، انجام میداد. میدانستم هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم مدیون آسید احمد بودیم. من به خانه خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به سیاه و سفید نمیزدم. حالا زینبسادات هم به کمک مادرش آمده و با هم موکتها را جارو میکشیدند تا خانه آماده چیدن وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که عروس آسید احمد پردههایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید و صرف هزینه سنگین دیگری نبود. مجید و آسید احمد بستهبندی وسایل را در حیاط باز میکردند و به کمک کارگرها به داخل ساختمان میآوردند و با راهنماییهای مامان خدیجه هر یک را جایی میگذاشتند تا سرِ فرصت به سلیقه خودم خانه را مرتب کنم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت دویست و شصت و ششم از پریشانی قلب عاشق مجید خبر داشتم، ولی از
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و شصت و هفتم
همه لباس عزای امام کاظم (علیهالسلام) را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و پیراهن مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به خاطر بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و مجید چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به مذهب اهل تسنن شده بودم که نقشهای زنانه به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن عاشقانه، دلش را نرم کنم بلکه از سرِ محبت، حرفهایم را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت مذهب اهل سنت بردارد. چند شاخه گل رُز خریدم، کیک پختم، شربت بهلیمو تهیه کردم، میزی شاعرانه چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به عشق امام کاظم (علیهالسلام) چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض دلش شکست که صبح شهادت امامش، خانهاش محفل شادی شده و من چقدر در هم شکستم! من اگرچه از اهل سنت بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برایم روز شادی نبود و بیخبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه ساده نقشههایم نقش بر آب شده بود که تمام عقدههایم را با داد و فریاد و گریه بر سرِ مجید مهربانم خالی میکردم. آن روز تا شب چقدر با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، تنها با پیروی از رفتار آنها تجلی پیدا میکند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر خطابههایم، هیچ نمیگفت و شاید هم نمیتوانست عطش عشق شیعه را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای اینهمه دلبستگی را نمیفهمیدم، ولی او اجر عاشقیاش را از کفِ با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی متلاطم زندگیمان از دریای طوفانی مصیبت به ساحل آرامش رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانهمان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و احترام به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسیبنجعفر (علیهالسلام) قسم میداده و من در کنج تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد.
کار چیدن وسایل خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند قوطی حبوبات و قند و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم میهمان سفره با برکت مامان خدیجه بودیم و دیگر چیزی به غروب نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت دویست و شصت و هفتم همه لباس عزای امام کاظم (علیهالسلام) را به
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و شصت و هشتم
حتی به خواب هم نمیدیدم که بدون هیچ پول پیش و اجارهای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین خانه دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر اینهمه مصیبت، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با اینکه بیشتر کارها را خود آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرِ پا ایستادن، مجید را حسابی خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با شیرین زبانی تشکر کردم: «دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده!» لیوان آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به کلامی شیرینتر جواب داد: «من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا خیلی ازت خجالت میکشیدم!» و نمیدانم دریای دلش به چه هوایی موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی مردانه پُر شد و با لحنی لبریز شرمندگی ادامه داد: «هنوزم ازت خجالت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه!» و من ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور حوریه را میخوردم و داغدار دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. مجید هم میدانست دلم از چه داغی میسوزد که خجالتزده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: «ای کاش الان حوریه هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود...» و دیدم همانطور که صورتش را به سمت زمین گرفته، قطرات اشک از زیر چانهاش میچکد و نمیخواستم بیش از این جانش را آتش بزنم که دیگر چیزی نگفتم، ولی حالا دل عاشق او برای اینهمه بیقراریام به تب و تاب افتاده بود که سرش را بالا آورد، سوختن جراحت پهلویش را به جان خرید و با همه دردی که رنگ از صورتش بُرده بود، به سمتم چرخید. دست راستش در اتصال آتل بود و دست چپش را نمیتوانست از روی پهلویش جدا کند که با نرمی نگاه نمناکش، صورتم را نوازش میداد و عاشقانه زمزمه میکرد: «الهه جان! آروم باش عزیز دلم!» و شاید سوز گریههای مظلومانهام بیش از سوختن پارگی پهلویش، دلش را آتش میزد که زخمش را رها کرد تا دستش را از قطرات اشکم پُر کند و به پای اینهمه دلشکستگیام به التماس افتاده بود: «فدات بشم! ای کاش میدونستم چی کار کنم تا آروم شی...» و من میدیدم نگاه مردانهاش به طپش افتاده و سرانگشتانش روی گونهام میلرزد که عاشقانه شهادت دادم: «من آرومم! همین که تو کنارمی، آرومم میکنه...» و نتوانستم جملهام را تمام کنم که کسی به در زد. مجید اشکهایش را پاک کرد و برای باز کردن در از جا بلند شد که صدای «یا الله!» آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف مجید وارد خانه شد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 قسمت دویست و شصت و هشتم حتی به خواب هم نمیدیدم که بدون هیچ پول پیش
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 قسمت دویست و شصت و نهم
نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت: «ماشاءالله! چقدر خونهتون قشنگه!» و هر بار به بهانهای بر لفظ «خونهتون!» تأکید میکرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد. من و مجید گرچه به یاد تلخی و سختی اینهمه مصیبت همچنان غمزده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با خوشرویی تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد: «ببینید بچهها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که بهتون ندادم، هدیه موسیبیجعفر (علیهالسلام)! پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجارهای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!» سپس به صورت مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: «پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمیتونی برگردی سر کارِت...» نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم منتظر نگاهش میکند که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: «البته کارهای سبکتری هم هست که خیلی اذیتت نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلاً تو خونه استراحت کنی تا ان شاءالله بهتر شی!» سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به محاسن سپید و انبوهش دست میکشید، با ناراحتی زمزمه کرد: «من خودم یه مَردم! میدونم برای یه مرد هیچی سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به خدا باشه! بلاخره خدا بندههاش رو به هر وسیلهای آزمایش میکنه!» از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد: «هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!» زبان من و مجید بند آمده و نمیدانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن «یا مولا علی!» از جایش بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت. من و مجید مثل اینکه از خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در پاشنه در، دستش را گرفت: «حاج آقا! این چه کاریه؟» که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: «بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!» و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به چهار چوب گرفته بود تا دمپاییاش را بپوشد، سرش را به سمت من چرخاند و با مهربانی صدایم زد: «دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده! فراموش نشه که قلیه ماهیهای مامان خدیجه خوردن داره!» و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. مجید در را بست و من با عجله پاکت را برداشتم و به سرعت درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو غرق شرم و خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت لطف آسید احمد و نیاز ضروری زندگیمان بود، ولی مجید مردِ کار بود و از اینکه اینچنین مورد مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانهاش میشکست و من بیش از او خجالت میکشیدم که میدانستم رفتار بیرحمانه پدر خودم ما را اینچنین محتاج کمک دیگران کرده و شوهر غیرتمندم را عذاب میدهد.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe