رمـانکـده مـذهـبـی
لیست پی دی اف رمان ها↓
🎀🎁 رمان¹ :مدافع عشق
🎀🎁 محیا سادات هاشمی
https://eitaa.com/romankademazhabe/3551
🎀🎁 رمان² : جان شیعه اهل سنت
🎀🎁 فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/romankademazhabe/2696
🎀🎁 رمان ³: مسیحای عشق
🎀🎁 فاطمه نظری
https://eitaa.com/romankademazhabe/3669
🎀🎁رمان⁴ : مرا آزاد کن
🎀🎁آرزو فیضی
https://eitaa.com/romankademazhabe/3787
🎀🎁رمان⁵ : رهایی از اسارت
🎀🎁چیکسای
https://eitaa.com/romankademazhabe/3861
🎀🎁رمان⁶ : آرامشی از جنس هوا
🎀🎁مژگان
https://eitaa.com/romankademazhabe/3933
🎀🎁رمان⁷ : نجوا
🎀🎁ریحانه : اسدی
https://eitaa.com/romankademazhabe/4078
🎀🎁رمان⁹ : خنده خدا
🎀🎁mahdieh83
https://eitaa.com/romankademazhabe/4225
🎀🎁رمان¹⁰ : عشق با طعم سادگی
🎀🎁مطهره علیزاده
https://eitaa.com/romankademazhabe/4306
🎀🎁رمان¹¹ : حجاب من
🎀🎁زینب
https://eitaa.com/romankademazhabe/4329
🎀🎁رمان¹² : هویت چشم هایت
🎀🎁سحر
https://eitaa.com/romankademazhabe/4353
🎀🎁رمان¹³ : به دلیل چاپ حذف شد
🎀🎁رمان¹⁴ : جانم میرود
🎀🎁فاطمه امیری
https://eitaa.com/romankademazhabe/4442
🎀🎁رمان¹⁵ : رویای بودنت
🎀🎁سوگند صیادی
https://eitaa.com/romankademazhabe/4489
🎀🎁رمان¹⁶ : بهارهامون
🎀🎁ساجده سوزنچی کاشانی
https://eitaa.com/romankademazhabe/4515
🎀🎁رمان¹⁷ : دو مدافع
🎀🎁بهار بانو سردار
https://eitaa.com/romankademazhabe/4572
🎀🎁رمان¹⁸ : قصه گویی های من
🎀🎁سنیه منصوری
https://eitaa.com/romankademazhabe/4597
🎀🎁 رمان²¹ : قبله من
🎀🎁میم سادات هاشمی
https://eitaa.com/romankademazhabe/4753
🎀🎁رمان²² :به دلیل چاپ حذف شد
🎀🎁رمان²³ : آدم و حوا
🎀🎁نشمیل قربانی
حذف به دلیل چاپ
🎀🎁رمان²⁴ : برزخ اما(جلد دوم رمان آدم و حوا)
🎀🎁نشیمل قربانی
حذف به دلیل چاپ
🎀🎁 رمان ²⁵: کتاب سه دقیقه در قیامت
https://eitaa.com/romankademazhabe/4906
🎀🎁رمان²⁶ : دلارام من
https://eitaa.com/romankademazhabe/5212
🎀🎁رمان²⁷ : تسبیح فیروزه ای
🎀🎁فاطمه باقری
https://eitaa.com/romankademazhabe/5661
🎀🎁رمان²⁸ : پلاک پنهان
🎀🎁فاطمه امیری
https://eitaa.com/romankademazhabe/5864
🎀🎁رمان²⁹:از روزی که رفتی
🎀🎁سنیه منصوری
https://eitaa.com/romankademazhabe/16580
🎀🎁رمان³⁰:شکسته هایم بعد تو(فصل دوم)
🎀🎁سنیه منصوری
https://eitaa.com/romankademazhabe/16581
🎀🎁رمان³¹:پرواژ شاپرک ها(فصل سوم)
🎀🎁سنیه منصوری
https://eitaa.com/romankademazhabe/16582
🎀🎁رمان شماره³²:اسطوره ام باش مادر(فصل چهارم)
🎀🎁سنیه منصوری
https://eitaa.com/romankademazhabe/16583
🎀🎁رمان شماره³³:پرواز در هوای خیال تو(جلداول)
🎀🎁فاطمه پوریونس
https://eitaa.com/romankademazhabe/16595
🎀🎁رمان شماره³⁴:پرواز در هوای خیال تو(جلددوم)
🎀🎁فاطمه پوریونس
https://eitaa.com/romankademazhabe/23230
رمـانکـده مـذهـبـی
لیست پی دی اف رمان ها↓ 🎀🎁 رمان¹ :مدافع عشق 🎀🎁 محیا سادات هاشمی https://eitaa.com/romankademazhabe/
لیست رمان های اختصاصی کانال رمانکده مذهبی↓
📚🖇«ࢪمان پرواز در هوای خیال تو»
📚🖇«ژانر :مذهبی_عاشقانه»
📚🖇«نویسندھ :ف_پوریونس(مدیر کانال)»
https://eitaa.com/romankademazhabe/8032
📚🖇«ࢪمان گل نرگس»
📚🖇«ژانر : مذهبی _عاشقانه»
📚🖇«نویسندھ : یا زهرا»
https://eitaa.com/romankademazhabe/2338
📚🖇«ࢪمان ࢪهایم نکݩ»
📚🖇«ژانر :مذهبی _عاشقانه»
📚🖇«نویسندھ : بانو سلطانی»
https://eitaa.com/romankademazhabe/7919
📚🖇«ࢪمان نردبان عاشقی»
📚🖇«ژانر :مذهبی_عاشقانه»
📚🖇«نویسندھ : امیر نظری»
https://eitaa.com/romankademazhabe/8106
📚🖇«ࢪمان رهایۍ»
📚🖇«ژانر :مذهبی_عاشقانه»
📚🖇«نویسندھ : ثنا عصائی»
https://eitaa.com/romankademazhabe/11292
📚🖇«رمان پرواز در هوای خیال تو(فصل دوم)»
📚🖇«ژانر:عاشقانه_مذهبی»
📚🖇«نویسنده:ف_پوریونس(مدیر کانال»
https://eitaa.com/romankademazhabe/16599
📚🖇«رمان پیچک»
📚🖇«ژانر:پلیسی_عاشقانه»
📚🖇«نویسنده:خانم مطهره واحدی»
https://eitaa.com/romankademazhabe/16624
📚«رمان خودت کمک کن»
📚«ژانر:مذهبی_عاشقانه»
📚«نویسنده:خادم الزهرا»
https://eitaa.com/romankademazhabe/23978
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #دهم عصبے پاهام رو تڪون میدادم، چند دقیقہ بعد شهریار اومد و سوار ما
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #یازدهم
بے حال وارد ڪوچہ شدم،
عادت ڪردہ بودم چادر 😕سر نڪنم، سہ هفتہ خودم رو حبس ڪردہ بودم تا نبینمش! تا بیشتر خورد نشم!حال جسمم بہ هم ریختہ بود مثل روحم! 😒
شهریار بازوم رو گرفت،برادرم شدہ بود خواهر روزاے سختے!
شروع ڪرد بہ قلقلڪ دادن گلوم،🙂لبخند ڪم رنگے زدم با خندہ گفت:
_دارے حوصلہ مو سر مے برے خانم
ڪوچولو! 😄
وقتے با مادرم صحبت میڪرد صداش رو شنیدم ڪہ گفت خیلے حساس و وابستہ ام باید با سختے ها رو بہ رو بشم! 😔
دستش رو از بازوم جدا ڪردم و گفتم:
_میتونم راہ بیام!
رسیدیم سر ڪوچہ،عاطفہ 👭با خندہ همراہ دخترے مے اومد پشت سرشون امین 😄 لبخند بہ لب اومد و دست دختر رو گرفت! نمیدونم چطور ایستادہ بودم، فقط صداے جیغ قلبم رو شنیدم! 😣💔
تن تبدارم یخ بست،شهریار دستم رو گرفت با تعجب گفت:
_هانیه تب ندارے!یخے،دارے مے لرزے! 😐
نفس عمیقے ڪشیدم.
_من خوبم داداش بریم! 😕
تا ڪے میخواستم فرار ڪنم؟!
قدم برداشتم،محڪم ترین قدم عمرم! 😒
عاطفہ نگاهمون ڪرد، لبخندش محو شد!
رابطہ م با عاطفہ بهم خوردہ بود، 😒
با امید دادن هاش تو شڪستم شریڪ
بود!😕
شهریار بلند سلام ڪرد،
هر سہ شون نگاهمون 👀👀👀 ڪردن ولے من فقط 👀☝️ دختر محجبہ اے رو میدیدم ڪہ با صورت نمڪین و لبخند ملایمش ڪنار مردِ من بود! 😥
هر سہ باهم جواب دادن،انگار تازہ میخواستم حرف بزنم بہ زور گفتم:
_سلام
دختر دستش رو آورد جلو،نمیدونست حاظرم دستش رو بشڪنم،باهاش دست دادم و سریع دستش رو رها ڪردم! با تعجب نگاهم ڪرد! 😳
_عزیزم چقدر یخے!
عصبے شدم اما خودم رو ڪنترل ڪردم امین آروم و سر بہ زیر ڪنارش بود!
_نشد تبریڪ بگم،خوشبخت بشید!
مطمئنم دعا براے دشمن بدتر از نفرینہ!
با لبخند ملیحے نگاهم ڪرد:
_ممنون خانمے قسمت خودت بشہ. 😊
بہ امین نگاہ ڪرد و دستش رو فشرد،
چندبار خواب دیدہ بودم با امین دست تو دستیم! 😣
حالم داشت بد میشد و دماے بدنم سردتر،اگر یڪ دقیقہ دیگہ مے ایستادم حتما مے مردم!
دست شهریار رو گرفتم. شهریار لبخند زد و گفت:
_بہ همہ سلام برسونید خدانگهدار!
سریع خداحافظے ڪردیم و راہ افتادیم،با دستم،دست شهریار رو فشار میدادم! 😢😥رسیدیم سر خیابون،چشم هام رو بستم امین و دخترہ دست تو دست هم داشتن میخندیدن! 😄😄
اون دخترہ بود نہ همسرش! احساس ڪردم روح دارہ از بدنم خارج میشہ، چشم هام رو باز ڪردم پشت سرم رو نگاہ ڪردم، امین و دخترہ جلوے در داشتن باهم حرف میزدن،
حتما عاطفہ سر بہ سرشون گذاشتہ بہ ڪوچہ پناہ آوردن تا راحت باشن!
زیر لب گفتم:
_دخترہ بہ جاے من خیلے دوستش داشتہ باش! 😒
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده: لیلے سلطانے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #یازدهم بے حال وارد ڪوچہ شدم، عادت ڪردہ بودم چادر 😕سر نڪنم، سہ ه
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #دوازدهم
ماشین 🚖سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم:
_ممنون خدافظے! ☺️
دستم رو گرفت،عادت ڪردہ بودم!
_فردا بیام دنبالت باهم بریم دانشگاہ؟ 😍
بے حس دستم رو از دستش ڪشیدم بیرون.
_با،بابا میرم باے! 😉
مثل بچہ ها گفت:
_دلم تنگ میشہ خب! ☹️
حسے بهش نداشتم منتظر فرصت بودم تا باهاش بهم بزنم!
بہ لبخند ڪم رنگے اڪتفا ڪردم و پیادہ شدم!
بوق زد،نفسم رو با حرص دادم بیرون،برگشتم سمتش و براش دست تڪون دادم،با لبخند😀 دستش رو برد بالا و رفت!
آخیشے گفتم، با دستمال ڪاغذے برق لبم💄 رو پاڪ ڪردم و راہ افتادم سمت خونہ، جدے رو بہ روم، رو نگاہ میڪردم و محڪم قدم برمیداشتم!😏
مریم همونطور ڪہ داشت چادرش رو مرتب میڪرد بہ سمتم مے اومد، نگاهم ڪرد،با لبخند گفت:
_سلام هانیہ خوبے؟😊
دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:
_سلام ممنون تو خوبے؟😊
همونطور ڪہ دستم رو میگرفت گفت:
_قوربونت.
سرڪوچہ رو نگاہ ڪرد و گفت:
_امین اومد من برم!😉
دیگہ برام مهم نبود، 😌دیدن مریم و امین زیاد اذیتم نمے ڪرد، فقط رد زخم حماقتم بودن، 😣
ازش خداحافظے ڪردم و وارد خونہ شدم،مادرم داشت حیاط رو میشست آروم سلام ڪردم 😊✋و وارد پذیرایے شدم!
مادرم پشت سرم اومد داخل
_هانیہ! 😊
برگشتم سمتش.
_بلہ مامان! 😊
نشست روی مبل،بہ مبل ڪناریش اشارہ ڪرد.
_بیا بشین!
بے حرف ڪنارش نشستم. با غصہ نگاهم ڪرد.
_قرارہ برات خواستگار بیاد! 🙂
پام رو انداختم رو پام.
_مامان جان من تازہ هیجدہ سال رو تموم ڪردم،تازہ دارم میرم دانشگاہ رو دستتون موندم؟
با اخم نگاهم ڪرد:
_نہ خیر!ولے بسہ این حالت!شدے عین یہ تیڪہ یخ،دوسالہ فقط ازت سلام،صبح بہ خیر،شب بہ خیر،خستہ نباشے،خداحافظ میشنویم!هانیہ چرا این ڪار رو با خودت میڪنے؟😠
بے حوصلہ گفتم:
_نمیدونم!روانشناس هایے ڪہ میرے پیششون میگن شوڪہ! 😕
با عصبانیت نگاهم ڪرد:
_بس نیست این شوڪ؟!هانیہ یادت بیارم ڪہ سال سوم همہ درس ها رو بہ زور قبول شدے؟یادت بیارم بہ زور ڪنڪور قبول شدے ڪجا؟! دانشگاہ آزاد قم رشتہ حسابدارے،خانم مهندس!بہ خودت بیا! 😠
از رو مبل بلند شدم.
_چشم بہ خودم میام،بہ در و دیوار ڪہ نمیام! 🙁
همونطور ڪہ میرفتم سمت اتاقم گفتم:
_خواستگار بیاد فقط سنگ رو یخ میشید من از این اتاق تڪون نمیخورم! 😐
_شهریار چرا باید پاے تو بسوزہ؟! 😠
با تعجب 😳برگشتم سمتش!
_مگہ شهریار رو چے ڪار ڪردم؟!
جدے نگاهم ڪرد.
_شهریار عاطفہ رو دوست دارہ بخاطرہ
تو....😐
نذاشتم ادامہ بدہ سریع اما با خونسردے گفتم:
_میدونم مامان جان اما لطفا ڪسے براے من فداڪارے نڪنہ!نگران نباشید عاطفہ رو ترور نمیڪنم،قرار خواستگارے رو بذار! 😐
در اتاق رو بستم،بدون اینڪہ لباس هام رو عوض ڪنم نشستم روے تختم و بہ حیاطمون خیرہ شدم، 👀
دوسال پیش اولین ڪارے ڪہ ڪردم اتاقم رو با شهریار عوض ڪردم!
🌸🍃ادامه دارد...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🍃رمــان #من_با_تو... 🌸🍃 قسمت #دوازدهم ماشین 🚖سرخیابون ایستاد،رو بہ بنیامین گفتم: _ممنون خدافظے!
🌸🍃 رمـــان #من_با_تو... 🌸🍃
قسمت #سیزدهم
وارد ڪافے شاپ🍹 شدم،
بنیامین از دور برام دست تڪون داد،👋
هم ڪلاسے دانشگاهم، حدود چهارماہ بود باهم در ارتباط بودیم،
رفتم سمتش، بلند شد ایستاد.
_سلام خانم خانما!
دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد، باهاش دست دادم و نشستم.
_چے میخورے؟
نگاہ سرسرے بہ منو انداختم و گفتم:
_فعلا هیچے! 😕
+چہ عجب حرف زدے!😊
بے حوصلہ گفتم:
_ڪش ندہ باید زود برم! 😐
بدون توجہ بہ من رو بہ گارسون گفت:
_دوتا قهوہ ترڪ لطفا! ☕️☕️
دوبارہ برگشت سمتم،دستم رو گرفت هے دستم رو فشار میداد!
دستم رو از تو دستش ڪشیدم بیرون.
_صد دفعہ نگفتم خوشم نمیاد اینطورے نڪن؟!😠
_نخوردمت ڪہ! 😄
با عصبانیت گفتم:
_نہ بیا بخور!😠
لبخند دندون نمایے زد و گفت:😁
_اتفاقا مامان و بابام چند روز خونہ نیستن!
پوزخند زدم و بلند شدم.
_دیگہ بہ من زنگ نزن!
سریع بلند شد!
_هانیہ!خب توام!! شوخے ڪردم.😕
ڪیفم👜 رو انداختم روے دوشم.
_برو این شوخے ها رو با عمہ ت ڪن!
با اخم نگاهم ڪرد.
_گفتم شوخے ڪردم دیگہ ڪش ندہ!😐
همونطور ڪہ میرفتم سمت خروجے گفتم:
_برو بابا دیگہ دور و بر من نباش!
+حرف آخرتہ دیگہ؟! 😕
_حرف اول و آخر! 😠
با لبخند بدے نگاهم ڪرد
_باشہ ببینم بابا و داداشت چے میگن! 😏
آب دهنم رو قورت دادم😧 ولے حرڪتے از خودم نشون ندادم ڪہ بفهمہ ترسیدم!
دوبارہ حرڪت ڪردم سمت خروجے،
دو تا از دخترهاے مذهبے ڪلاس داشتن نگاهم میڪردن و حرف میزدن!
با خودم گفتم ڪارت بہ حراست نڪشہ! از ڪافے شاپ خارج شدم، حضور ڪسے رو پشت سرم احساسم ڪردم،برگشتم، بنیامین بود.😬
_شنیدے چے گفتم؟!😏
بیخیال گفتم:
+آرہ،ڪر ڪہ نیستم! 😏
دخترهاے ڪلاس از ڪافے شاپ اومدن بیرون یڪے شون گفت:
_خانم هدایتے مشڪلے پیش اومدہ؟😟
بہ نشونہ منفے سرم رو تڪون دادم،با شڪ راہ افتادن سمت دانشگاہ، 🏫
خواستم برم ڪہ بنیامین بازوم رو ڪشید با عصبانیت گفتم:
_چتہ وحشے؟!برو تا ملتو سرت نریختم!😡
انگشت اشارہ ش رو بہ نشونہ تهدید سمتم گرفت:👈🙎
_ببین من دست بردار نیستم.😏
نگاہ چندش آورے بهم انداخت و گفت:
_چیزے ڪہ ازت بهم نرسید!
دیگہ نتونستم طاقت بیارم محڪم بهش سیلے زدم😡👋 خواست ڪارے ڪنہ ڪہ پشیمون شد!
چندتا از طلبہ هاے👳👳 دانشگاہ ڪہ بہ معرفے استادها براے واحدهاے دینے مے اومدن، بہ سمتمون اومدن، حتما ڪار دخترها بود!
یڪے شون با لحن ملایمے گفت:
_سلام اتفاقے افتادہ؟ 😐
بنیامین با عصبانیت گفت:
_بہ تو چہ ریشو؟! 😠
با لبخند زل زد بہ بنیامین:😊
+چہ دل پرے از ریش من دارے!
سریع گفتم:
_این آقا مزاحمم شدہ!😏
پسر بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:
_شما بفرمایید ما حلش میڪنیم! 😏
توقع داشتم اخم ڪنہ😕 و با عصبانیت بتوپہ بہ بنیامین بہ من هم بگہ خواهرم چادرت ڪو؟! 🙁
با تعجب راہ افتادم سمت دانشگاہ،
پشت سرم رو نگاہ ڪردم، داشت با لبخند با بنیامین حرف میزد!
🌸🍃ادامه دارد....
✍نویسنده:لیلے سلطانے
📚 @romankademazhabe