رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_ویازده 🔥نازنین🔥ــ بعد اون شایعه؛ معلوم بود اخو
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_ودوازده
شهاب، برگه ها📑 رو داخل پوشه گذاشت.
ــ خب، خسته نباشید آقایون! فعلا تا اینجا کافیه اگه سوالی در مورد ماموریت داشتید؛ بپرسید. اگه هم ندارید، یاعلی(ع)!😊
همه از جایشان بلند شدند....
تلفن شهاب زنگ خورد. با دیدن اسم، حاج خانوم،❤️☺️لبخندی زد.
گوشی را برداشت....
منتظر ماند، همه از اتاق خارج شوند؛ تا جواب دهد. همزمان با بستن شدن در، دکمه اتصال رو لمس کرد.
ــ جانم؟!😍
شهاب با شنیدن صدای گریه مهیا،😫😭 با نگرانی پرسید:
ــ مهیا؛ چرا گریه می کنی؟!😟
مهیا که از ترس، تسلطی بر لرزش صدایش و گریه کردنش نداشت؛ با گریه ادامه داد.
ــ شهاب... توروخدا بیا... منو از اینجا ببر...😰😭
شهاب صدایش بالاتر رفت:
ــ خب بگو کجایی؟! اصلا چی شده مهیا؟! چرا صدات میلرزه؟!حرف بزن داری سکتم میدی...😨
ــ شهاب فقط بیا!😭
ــ مهیا... حرف بزن! الو... الو... مهیا...!
گوشی رو قطع کرد. سریع سویچ و کتش را برداشت. با صدای بلند، سرباز را صدا کرد.
ــ احمدی!👮
در باز شد.
ــ بله قربان؟!✋
ـ به سروان کمیلی بگید، حواسشون به همه چی باشه. من دارم میرم. شاید شب نیومدم.
ــ چشم قربان!
شهاب، سریع به طرف ماشینش دوید.
با صدای موبایلش، نگاهی به صفحه موبایل، انداخت.
پیام، از طرف مهیا بود.📲
پیام را سریع باز کرد. آدرس بود. ماشین را روشن کرد. هر چقدر به آدرس فکر می کرد؛ این آدرس را به خاطر نمی آورد.
سریع آدرس را در GPS زد....
یک چشمش به جاده👀🛣 بود و یک چشمش به صفحه موبایل... 👀📱
طبق نقشه ای که روی صفحه موبایل نمایش داده می شد؛ رانندگی می کرد. هر چقدر هم که به مهیا زنگ می زد، تلفنش خاموش بود.....
پایش را روی پدال گاز، فشار داد.
کم کم از شهر خارج شد. با عصبانیت به فرمان کوبید.
ــ کجا رفتی مهیا؟!!!😠
مهیا نگاهی به موبایلش، که خاموش شده بود انداخت.
ــ لعنتی!
صدای پارس سگ،🐕 به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود.
هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه،🌃 نور دیگری نبود....
مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت.😣 شلوارش، پاره شده بود و خون روی آن خشک شده بود..
نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود.... خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد.😭😖 تنها امیدش، فقط شهاب بود.🙏
شهاب، ماشین را نگه داشت...
با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد.
ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی!😳😱
افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت.
با صدای بلند داد زد:😰🗣
ــ مهــــــیــــا!!
با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت.🏃🏃 نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه های خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیر لب گفت.😰😱
ـــ مهیا کجایی؟!
به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا می خواست از آن خارج شود...
مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت.
ــ مهیا!
مهیا، با چشمانی پر اشک، 😢به شهاب نگاهی انداخت.
ــ شهاب!😢😣
شهاب کنارش زانو زد و جسم لرزانش را به آغوش کشید.
مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد.
شهاب، دستانش را نوازش گونه روی بازو های مهیا، می کشید.
ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی...😨
مهیا، نمی خواست از شهاب جدا شود. الآن، احساس امنیت✨ می کرد.
صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه تر کرد.
ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم!😥
مهیا نگاهی یه پایش انداخت.
شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست.
ــ به من تکیه بده!😣
مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد.
ازساختمان بیرون آمدند....
شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس، دستانش یخ کرده بود....
کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_ودوازده شهاب، برگه ها📑 رو داخل پوشه گذاشت. ـ
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وسیزده
در طول راه، مهیا نگاهش را به بیرون دوخته بود....
و آرام آرام؛ اشک می ریخت.😢 و حتی یک لحظه دست شهاب را ول نکرد.
شهاب، به دستش که مهیا آن را محکم گرفته بود، نگاهی انداخت.
آشفته بود...
می خواست هر چه زودتر بداند، که برای چه مهیا این وقت شب، آن هم همچین جایی، بود. 😧اصلا چه اتفاقی افتاده، که مهیا این همه ترسیده و دست و پایش و پیشانیش زخمی شده...😨🤔
دوست داشت، سریع جواب سوال هایش را بداند....
ولی با وضعیت مهیا، نمی توانست چیزی بپرسد. باید تا رسیدن به خانه و آرام شدن مهیا، صبر می کرد.👌
ماشین را داخل خانه برد....
به سمت مهیا رفت و کمکش کرد، که پیاده شود. وارد خانه شدند. مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد.
ــ شهاب چرا اینجا تاریکه؟!😧
شهاب به مهیا که ترسیده بود، نگاهی انداخت.
ــ خانمی؛ کسی خونه نیست.... برای همین چراغارو خاموش کردیم.😊
ــ روشنشون کن.😥
شهاب کلید را زد. مهیا وقتی خانه روشن شد، نفس آسوده ای کشید.
با کمک شهاب، از پله ها بالارفتند. وارد اتاق شهاب شدند....
شهاب، مهیا را روی تخت نشاند. چادر ومغنعه مهیا را از سرش برداشت؛ و کمکش کرد، که دراز بکشد.
تا شهاب خواست که بلند شود؛ مهیا دستش را محکم گرفت و سرجایش نشست.
ــ کجا میری شهاب؟!😧
شهاب نگاهی به دستان مهیا، و به چشمان ترسانش انداخت؛ و از عصبانیت چشمانش را، محکم روی هم فشرد.
ــ عزیزم... خانمی... میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم؛ زخم هات رو پانسمان کنم. زود برمیگردم.
شهاب از اتاق بیرون رفت....
سریع جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب قند، 😋درست کرد و به اتاق برگشت...
با دیدن مهیا، که گوشه ی تخت، در خودش جمع شده و زانوهایش را در آغوش گرفته بود؛ وسایل را روی میز کارش گذاشت و به سمتش رفت.
ــ مهیا! چرا گریه میکنی خانمی؟!😧
ــ شهاب... میترسم.😰😭
گریه نگذاشت، که صحبتش را ادامه بدهد....
شهاب او را در آغوش کشید و بوسه ای روی موهایش گذاشت....
دیگر نمی توانست تحمل کند، باید از قضیه سر درمی آورد.
ــ مهیا... عزیزم، نمی خوای بگی چی شده؟! اصلا تو؟ اونجا؟ تو بیابون؟ تو او ن ساختمون؟ چیکار می کردی؟!😨😳
مهیا، نفس عمیقی کشید....
الان که درآغوش شهاب بود؛ دیگر ترسی از چیزی نداشت. شروع کرد، به تعریف کردن...
از تماس زهرا... از افتادنش...
از مهران و صحبت هاب نازنین...
از ترسیدنش...
گفت و شهاب شکست...😣😞
گفت و رگ گردن شهاب، برجسته شد...😡
گفت و شهاب از عصبانیت، کمر مهیا را فشرد...😤😡
مهیا زار می زد😫😭 و تعریف می کرد و شهاب پا به پایش داغون تر می شد!😞😡
ــ شهاب! خیلی ترسیدم. وقتی مهران رو دیدم. وقتی بهم نزدیک شد. دوست داشتم خودم رو بکشم.😭
دستان شهاب مشت شد....
مطمئن بود اگر مهران را گیر می آورد، او را می کشت.
مهیا، کم کم آرام شد....
شهاب لیوان آب قند را، به دستش داد. مهیا مقداری از آب قند را، خورد. شهاب مشغول پانسمان زانو و پیشانی و دستان مهیا، شد.
بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت.
ــ الان میام!
مهیا سری تکان داد.
شهاب، به اتاق مریم رفت و یک دست لباس برداشت و به اتاق برگشت.
ــ مهیا جان! بیا این لباس ها رو تنت کن.
مهیا سری تکان داد.
شهاب، از اتاق خارج شد. موبایلش را درآورد و شماره محسن را گرفت. 📲
ــ سلام کجایی؟!
_...
ــ مریم باهاته؟!
_...
ــ چیزی نیست!
_...
ــ زود بیاید خونمون.
_...
ــ بیا بهت میگم.
_...
ــ زود...
تماس را قطع کرد.
خداراشکر کرد، نزدیک بودند. اینطور بهتر میتوانست کارش را انجام دهد.
در را زد و وارد اتاق شد. مهیا روی تخت نشسته بود. شهاب، با لبخند به طرفش رفت.
مهیا به کمربند شهاب خیره شده بود.
شهاب رد نگاهش را گرفت، که متوجه اسلحه اش شد!
ــ چیه خانوم؟! به چی خیره شدی؟!😉
ــ شهاب، ازش استفاده که نمیکنی!😨
شهاب، کمک کرد، مهیا روی تخت دراز بکشد.
ــ وقتی لازم باشه، استفاده میکنم.☺️
شروع کرد، به نوازش موهای مهیا... نگاهی به زخم پیشانی و چشمان مهیا انداخت؛ که از گریه ی زیاد، دورشان سرخ شده بود.
ــ شهاب خوابم میاد!😥
ــ خب بخواب خانمی!😊
ــ میترسم چشام رو ببندم.😨
شهاب، چشمانش را محکم روی هم فشار داد و دستامش را مشت کرد.
ــ من برات مداحی بخونم؛ آروم میشی...😒
مهیا سرش را تکان داد.
ــ منو یکم ببین... سینه زنیم رو هم ببین... ببین که خیس شدم... عرق نوکریمه این...
دلم یه جوریه... ولی پراز صبوریه...
چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه...
چقدر شهید دارن... میارن از تو سوریه...
منم باید برم... آره برم سرم بره...
نزارم هیچ حرومی....طرف حرم بره.... یه روزی هم بیاد... نفس آخرم؛ بره...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وسیزده در طول راه، مهیا نگاهش را به بیرون دوخ
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وچهارده
نگاهی به مهیا، که آرام خوابیده بود؛ انداخت. با صدای آیفون، سریع از جایش بلند شد و خودش را به آن رساند....
در را باز کرد.
به اتاق برگشت. اسلحه و موبایل و کتش را برداشت. بوسه ای روی موهای مهیا کاشت و پایین رفت.
محسن و مریم وارد خانه شدند.
ــ چی شده داداش؟!😟
شهاب، اسلحه اش را در پشت کمرش گذاشت.
ــ چیزی نیست. مریم برو پیش مهیا حواست بهش باشه... یه ثانیه هم تنهاش نزار... چراغ هارو هم خاموش نکن!😠
ــ شهاب! چی شده؟! خب حرف بزن!😨
ــ بعد بهت میگمـ... محسن تو با من بیا!
قبل از اینکه بیرون بره، مریم را صدا کرد.
ــ مریم به خانوادش زنگ بزن بگو که امشب میمونه پیشت، در مورد زخماش هم چیزی نگو...
مریم، سری تکان داد و به اتاق شهاب رفت. مریم، با دیدن صورت زخمی مهیا؛ نگران به سمتش رفت.
ــ خدای من! چه اتفاقی افتاده برات...😱
سریع، تلفن مهیا را، از کیفش بیرون آورد. خاموش بود.
بین وسایل شهاب گشت و شارژر را درآورد و گوشی را به شارژ زد.📱🔌 به محض اینکه روشن شد، دنبال شماره مهلا خانم، گشت؛ که با پیدا کردنش، دکمه اتصال را لمس کرد.
ــ الو! مهیا مادر! چرا جواب نمیدی؟!😥
ــ سلام خاله مهلا، من مریمم!😊
ــ سلام دخترم! شرمنده فک کردم مهیایی... تو خوبی؟! آقا محسن خوبند؟!😊
ــ خداروشگر سلام داره خدمتتون... راستش، زنگ زدم بگم؛ مهیا امشب پیش من میمونه. الآن هم خودش داره شام درست میکنه، دیگه من زنگ زدم.
ــ چرا چیزی شده؟!😯
ــ نه خاله جان! مامان و بابام رفتند روستا؛ خونه ی عمه نسترن. چون تنهام؛ گفتم، کنارم بمونه. چون ممکنه شهاب هم بره کار دیر بیاد.😊
ــ می خواید بیاید خونمون؟!
ــ نه نه خاله! منم کار دارم. بمونیم بهتره...
ــ باشه عزیزم! مهیا کارش تموم شد یه زنگ بهم بزنه...
ــ باشه حتما!
ــ عزیزم سلام برسون!
ــ سلامت باشید. خداحافظ!
گوشی را قطع کرد...
نفس عمیقی کشید. 😇سریع به اتاقش رفت و لباسش را عوض کرد. کتاب هایش را برداشت و به اتاق شهاب برگشت.
***
ــ باورم نمیشه همچین کاری کرده باشه!!😦
شهاب، پوزخندی زد.
ــ من از اول بهت گفتم؛ این دختره ولکن ماجرا، نیست.😏
ــ حالا می خوای بری اونجا برای چی؟!
ــ اونجا پاتوقشونه!😐
ــ خب بری... می خوای چیکار کنی؟!
ــ بپیج تو همین خیابون.👈
محسن پیچید.
ــ جواب منو بده!😐
ــ همینجاست. بایست.😠✋
محسن، ماشین را نگه داشت.
شهاب، زود پیاده شد و به صدا زدن های محسن🗣 هم، توجه نکرد.
صدای آهنگ، 🎼از خانه بیرون می آمد. شهاب پشت سرهم آیفون را زد.
که نازنین؛ با لباس نامناسب در را باز کرد. شهاب سرش را برگرداند.
فریاد زد:
ــ یه چیزی تنت کن!😡🗣
🔥نازنین،🔥که از حضور شهاب، شکه شده بود؛😧 آرام آرام به عقب رفت و یک مانتو و شال سرش کرد.
پارتی، دخترانه بود.
دخترها با دیدن تیپ شهاب و محسن با فکر اینکه پارتی لو رفته، با جیغ و داد؛ به طبقه بالا رفتند.😵😲🏃♀🏃♀🏃♀😵
شهاب، به سمت نازنین رفت.
نازنین به عقب برگشت و نیشخندی روی لبش جای گرفت.
ــ میدونستم برمیگردی پیشمـ...😏
شهاب، با عصبانیت، نگاهی به نازنین انداخت.
ــ الان کارت به جایی میرسه میری سراغ زنم؟!!!!!😠
چرا لالمونی گرفتی...؟!!!😠
نازنین، دوست نداشت، از خودش ضعفی نشان بدهد.
ــ من فقط می خواستم بهش حقیقت رو بگمـ...😏
شهاب با اخم به نازنین نزدیک شد و با عصبانیت غرید:
ــ حقیقت رو بگی؟! کدوم حقیقت؟! حقیقت اینکه عوضی تر از تو، پیدا نمیشه؟!😡🗣خجالت نمیکشی بعد اون گندکاریت! دوباره برگشتی؟! چرا بهش نگفتی چه گندی زدی؟!! هان؟؟! چرا؟! اگه می خواستی حقیقت رو بگی؛ چرا کامل براش تعریف نکردی؟!😡
نازنین، از خشم و عصبانیت شهاب ترسید.😨
ــ حالا زن من رو میترسونید. 😡حالا به جایی رسیدی، که برای انتقام از من، سراغ زنم میری! 😡اینجوری عذابش میدی! 😡ولی کور خوندی...😡
فریاد زد:
ـــ پای کسی که بخواد مهیای منو اذیت کنه؛ قلم میکنم... شنیدی؟! پاش رو قلم میکنم!!🗣😡🗣
نازنین که نمی خواست کم بیاورد؛ گفت:
ــ اینقدر زنم زنم نکن... زن تو هم با دخترای خیابونی، 👉😏فرقی نمیکنه...
شهاب، با عصبانیت به طرفش آمد. دستش را بالا آورد،👋 که نازنین عقب برگشت و پایش به میز گیر کرد وروی زمین افتاد. 😣 شهاب از عصبانیت به نفس نفس زدن، افتاد.
دستش را پایین آورد.
ــ حیفه که دستمو نجس کنم... به پاکی زنم، ایمان دارم.😡 اینقدر ایمان دارم ،که به حرف های چرت تو اهمیت ندم. حالا مثل بچه ی آدم، آدرس اون عوضی! مهران رو بهم میدی...
فریاد زد:
ــ باتوام! آدرس اون عوضی رو بده!😤😡
نازنین، که به این همه عشق شهاب به مهیا، حسادت می کرد؛ حاضر نبود که آدرس را به شهاب بدهد.
ــ من هیچ آدرسی ازش ندارم!👿
شهاب فریاد زد:
ــ نزار دیونه شم... دارم بهت میگم، آدرس اون آشغال رو بده!😡
ادامه 👇
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وچهارده نگاهی به مهیا، که آرام خوابیده بود؛
ادامه قسمت #صد_وچهارده 👇
_آدرسش رو بهت نمیدم. 😏برا چیته؟ می خوای بری سراغش، چون مهیا جونت رو، یکم ترسوند؟!😈 اصلا خوب کرد. خودم بهش گفتم. تقصیر منه؛ برنامه رو عوض کردم. والا قرار بود کارای بیشتری انجام بدیم.😈
با نعره شهاب، 🗣از ترس به مبل چسبید.
شهاب اسلحه اش را به سمت نازنین گرفت.
ــ ببند دهنتو تا برات نبستمش!😡😤
محسن به سمتش آمد.
ــ شهاب داری چیکار میکنی؛ شهاب؟! اسلحتو بکش اونور...😥
شهاب، بی توجه به محسن، روبه نازنین که از ترس اسلحه، میلرزید؛ گفت:
ــ اینقدر برام کم ارزشی، که میتونم...😡 همین الان میتونم... 😤کارتو یه سره کنم... 😡پس مثل بچه ی آدم آدرس رو بده!
نازنین، تند تند سرش را تکان داد؛ و با گریه و زاری گفت:
ــ باشه! آدرس رو میدم. فقط اسلحه رو بکش اونور!😢😰
شهاب اسلحه را پشت کمرش گذاشت.
محسن، نفس آسوده ای کشید...
ـــ زود باش...!😡
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #صد_وچهارده نگاهی به مهیا، که آرام خوابیده بود؛
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #صد_وپانزدهم
شهاب، سوار ماشین شد و در را بست... محسن ماشین را روشن کرد.
ــ واقعا می خو استی بهش شلیک کنی؟!😕
ــ مگه مملکت بی صحابه؛ که الکی بیام به یکی شلیک کنم. فقط می خواستم بترسونمش و آدرس اون عوضی رو
ازش بگیرم.😏😠
ــ می خوای چیکارش کنی؟!😐
شهاب با اخم به بیرون خیره شد.
ــ الان خودت میبینی!😠
یک ربع ساعت طول کشید، تا به آدرسی که نازنین به آنها داده بود؛ برسند.
تا شهاب خواست پیاده بشود، محسن دستش را گرفت.
ــ شهاب، اسلحت رو بزار تو ماشین...😐
ــ محسن؛ حواسم هست.😠
ــ شهاب لطفا!✋
شهاب، کلافه اسلحه اش را به سمت محسن گرفت و پیاده شد....
به برج روبه رویش، نگاهی انداخت. محسن خودش را به شهاب رساند. شهاب به سمت ورودی رفت، که نگهبان اجازه
نداد وارد شود.
ــ با کی کار داری آقا؟!
ــ صولتی! 🔥مهران صولتی!🔥
ــ چه کاره اشی؟!
شهاب کارت شناسایی✋ خودش را درآورد و نشان نگهبان داد.
نگهبان سری تکان داد. شهاب، با محسن به سمت
آسانسور رفتند. شهاب، دکمه طبقه ۸ را فشار داد؛ با پا به کف آسانسور ضربه می زد.😡😣
محسن دستی بر شانه اش گذاشت.
ــ آروم باش...😒
شهاب سری تکان داد.
ــ آرومم! آرومم!😠
طبقه هشتم.
در آسانسور باز شد. شهاب به سمت در قهوه ای رنگ رفت و چند بار پشت سرهم زنگ را زد....
در باز شد و پسری از لای در سرش را بیرون آورد.
ــ چی میخوای؟! بلد نیستی مثل آدم زنگو بزنی؟!
شهاب عصبی😠 لگدی به در زد که پسره شوکه به عقب پرت شد.
شهاب عصبی وارد خانه شد. خانه پر از دود بود. 🌫به دو پسر که روی مبل نشسته بودند، که گویا مست بودند🔥 نگاهی انداخت. مهران بی خبر از همه جا از اتاق بیرون آمد.
ــ اشکان کی بود، اینطوری زنگو می زد؟!
مهران، پشت سر شهاب ایستاد.
ــ مگه اینجا طویله است... سرتو انداختی اومدی تو!!😠
شهاب برگشت. مهران با دیدن شهاب کپ کرد.😳😧
ــ آره تویله است. اگه تویله نبود؛ تویه حیوون اینجا چیکار می کردی پس؟!😡
ومشتی 👊که شهاب به صورت مهران زد، مهران را فرش زمین کرد.
شهاب، رو به محسن گفت.
ــ حواست به اینا باشه، فرار نکنن!👥👥
با عصبانیت 😡😤به طرف مهران رفت و یقه اش را گرفت و از جا بلندش کرد.
ــ پس چرا حرف نمیزنی هان؟! الآن که خوب بلبل زبونی می کردی...😡
و مشت دوم👊 شهاب، سمت چپ صورت مهران را هدف گرفت.
ــ الان کارت به جایی میرسه... زنم رو میکشی تو بیابون و میترسونینش؟!😡
ــ بخدا نازنین گفت.😨
مشت محکمی😤👊 که شهاب به صورتش زد، توان ایستادن را از او گرفت.
شهاب، کنار مهران روی زمین زانو زد و با صدای عصبی عربده زد:😤
ــ غلط کرده! تو هرکی یه چیز بهت میگه میری انجام میدی؟! هان؟!🗣😡
روی شکمش نشت و یقه اش را گرفت. کمی بلندش کرد.
ــ که زنم رو تو ساختمون گیر میاری؟! هان؟!
ومشتی، زیر چشمش نشاند.😡👊
ــ که هیچکی به دادش نمیرسه؟!
و مشت بعدی...😡👊
عربده زد:
ــ که براش برنامه داشتید...😡🗣
شهاب دیوانه شده بود...😤
نمی دانست، طوفانی🌊 که در وجودش به راه افتاده بود را، چگونه آرام کند.
بی مهابا، پشت سرهم، به صورت مهران مشت می زد. 😡👊👊...
محسن به طرفش دوید🏃 و اورا از مهران جدا کرد.
شهاب ایستاد. با آستینش، دانه های عرقی که روی پیشانیش نشسته بود را پاک کرد.
نگاهی به صورت غرق خون مهران انداخت.
ــ کسی که به ناموس من چشم داشته باشه و بخواد، حتی برای یه لحظه... اون رو بترسونه... نفسش رو میبرم!... فهمیدی؟!😡🗣
فریاد زد:
ــ نفسش رو میبرم...😤🗣
و لگدی به پهلوی مهران زد.
محسن به طرفش آمد.
ــ بیا اینور شهاب کشتیش...😐
ــ کاشکی بزاری بکشمش!😡
محسن به مهرانی که با صورت خونی پهلویش را گرفته بود وآرام ناله می کرد، نگاهی انداخت...
محسن اولین بار بود، شهاب را اینقدر عصبی می دید. به سمت شهاب رفت.
ــ بریم دیگه...
ـ یه لحظه صبر کن بچه های ستاد دارن میان اینارو جمع کنند!
محسن، نگاهی به میز که پر از شراب🔥 و بسته های پودر سفید رنگی بود، انداخت. حدس می زد که مواد مخدر🔥 باشد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #چهل_و_پنجم کارنامه ات را بیاور تا شب، 🌃فقط گریه کرد … کارنامه هاشو
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_ششم
گمانی فوق هر گمان
اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد …
علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد …
با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن…
بالاخره من بزرگش نکرده بودم …
وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد …
می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد…
دیپلمش رو با معدل بیست گرفت …
و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد …☺️👌
توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود …
پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود …
هر جا پا می گذاشت…
از زمین و زمان براش خواستگار میومد …
خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود …
مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید …
اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد …😇
گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن …
زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود …
سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود …
همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش …
زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد …
مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید …
هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد …
ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت …😊✋
اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم …👌
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾#رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #چهل_و_ششم گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد … علی کار
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_هفتم
سومین پیشنهاد
💤علی اومد به خوابم …
بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین …
– ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی …
با صدای زنگ⏰ ساعت از خواب پریدم …
خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …
چند شب گذشت …
💤علی دوباره اومد … اما این بار خیلی
ناراحت…😒
– هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …
خیلی دلم سوخت …
– اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد …
– هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش …
گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم …
دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود …همه این سال ها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود …
حدود ساعت یازده🕚 از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش …
– سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم …😃
– دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …
رفتم براش شربت بیارم …
یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد…
– مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …
ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم …
یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود …
– از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ …
خندید …😃
– تا نگی چی شده ولت نمی کنم …
بغض گلوم رو گرفت …😢
– زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟…
دست هاش شل شد و من رو ول کرد …😧
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #چهل_و_هفتم سومین پیشنهاد 💤علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش ر
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_هشتم
کیش و مات
دست هاش شل و من رو ول کرد …
چرخیدم سمتش …صورتش بهم ریخته بود …
– چرا اینطوری شدی؟ …
سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم
گرفت …😃😋
– ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی …
رفت سمت گاز …
– راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من …
دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم …
- خیلی جای بدیه؟ …😥
– کجا؟ …😊
– سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده …😥
– نه … شایدم … نمی دونم …🙁
دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم …
– توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست …😥😧
چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره …
– زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که …
پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد …😭
– به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم …
اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق …
من، کیش و مات … وسط آشپزخونه …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #چهل_و_هشتم کیش و مات دست هاش شل و من رو ول کرد … چرخیدم سمتش
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهل_و_نهم
خداحافظ زینب
تازه می فهمیدم چرا علی گفت …
من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه … اشک توی چشم هام 😢حلقه زد …
پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال …
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم …
– بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی … من رو انداختی جلو؟ … چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ …
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره …دنبالش راه افتادم سمت دستشویی … پشت در ایستادم تا اومد بیرون…
زل زدم توی چشم هاش … با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد… التماس می کرد حرفت رو نگو …
چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم …
– یادته 9 سالت بود تب کردی …
سرش رو انداخت پایین … 😔منتظر جوابش نشدم …
– پدرت چه شرطی گذاشت؟ … هر چی من میگم، میگی چشم …
التماس چشم هاش بیشتر شد … گریه اش گرفته بود …😢
– خوب پس نگو … هیچی نگو … حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه …
پرده اشک جلو دیدم رو گرفته بود …😢
– برو زینب جان … حرف پدرت رو گوش کن … علی گفت باید بری …
و صورتم رو چرخوندم … قطرات اشک از چشمم فرو ریخت… نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه …😢😢
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد …
براش یه خونه🏡 مبله گرفتن … حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم … هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود …💵🚗
پای پرواز …
به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه …
با بلند شدن پرواز،🛫 اشک های من بی وقفه سرازیر شد … 😣😭تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود …
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن …
🎀( شخصیت اصلی این داستان …
سرکار خانم … دکتر سیده زینب حسینی هستند … شخصی که از این به بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد …) 🎀
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #چهل_و_نهم خداحافظ زینب تازه می فهمیدم چرا علی گفت … من تنها کسی هست
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پنجاهم
سرزمین غریب
نماینده دانشگاه برای استقبالم به
فرودگاه🛬🇬🇧 اومد …
وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و😳😧تعجب… نگاهش رو پر کرد …
چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
سوار ماشین🚘 که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد …
– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید …
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت …
– و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین #حجابی وارد خاک انگلستان🇬🇧 شده …
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم😒 که بقیه اینطوری نیومدن …
ولی یه چیزی رو می دونستم … به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم … ✋
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم …
من رو به خونه ای 🏡که گرفته بودن برد … یه خونه دوبلکس …بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی … تمام وسایلش شیک و مرتب …
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود …
همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه …
اما به شدت اشتباه می کردن …😐
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود … برای مادرم …خواهر و برادرهام … من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم …
قبل از رفتن …
توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده…
خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود … با یه علامت سوال بزرگ …❓😒
⁉️– بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
📚 @romankademazhabe