رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #بیست_وشش
°°چشم های بیدار
-صبرکن سردار! حالا که به اینجا رسید بذار یه چیزی بهت بگم #انتخابات ریاست جمهوری نزدیکه با #جنگروانی که به کمک بی بی سی فارسی تو ایران راه انداختیم این بار #حزب سیاسی ما #رای میاره بعد اوضاع واسه هرچی #بسیجی و #سپاهیه سخت میشه
+حالا که تروریستای مجاهدخلقی وابسته به موسادو گرفتیم چیشده که پشت شماها #لرزیده!؟ قاتلای دانشمندای هسته ای اعتراف کردن، مدرک از تو گنده ترهم دست....
-مدرک، افشا، مبارزه، جنگ ... بسه دیگه سردار! الان دیگه عصر #آزادیه! وقتشه با دنیا آشتی کنیم. باید به دنیا ثابت کنیم ما با غرب مشکلی نداریم بلکه دست #دوستی...
+شعارای مسخره اتو واسه خودت نگهدار.... اگه پرونده حزب سیاسی تون قبل انتخابات رو بشه همین مردم از هستی ساقطتون میکنن...
-هیچ وقت این اتفاق نمی افته
+میدونی که قطعا #اصلاطلاعات این پرونده جای امنیه پس...
-من اونقدرها هم که فکر میکنی احمق نیستم که بزنم وسط خونه ام بکشمت
+گوش کن پرونده داداشت که با #جاسوسایخارجی برا دزدی #نفت این مملکت نقشه کشیدن هنوز رو میز وزارت بازه! مثل خانواده دالتونا تو تبهکاری گندشو دراوردید. شما آرزو دارید هیچ نیروی #امنیتی و #انتظامی تو کشور نباشه تا راحت بتونید چپاول و جنایتاتونو با دشمنای این آب و خاک شریک بشین ولی...
-یه چیزو میدونی سردار؟ بذار یه توصیه ای بهت بکنم که تو #فتنهبعدی که #اسراییل قصد داره با کمک #انگلیس راه بندازه تو ایران گیر نباشی ...دوست صمیمی پسر کوچیکت همون برادر زن تنها پسر حاج حسین میدونی مدتیه تحت نظره؟ بخاطر گزارشای یه خبرچین وظیفه شناس که از پرونده فتنه بعدی خبرداره! کی فکرشو میکنه یه خبرچین بی ارزش...
+از چی حرف میزنی؟
- صادق شیبازی همون #دوست میلاد جون...میدونی کیه؟البته که نمیدونی آخه هنوز کار خاصی نکرده که کسی روش حساس بشه ....
+درست حرف بزن ببینم چی میخوای بگی؟
-من دارم درست حرف میزنم ولی تو نمیخوای بفهمی سردار...صادق شیبازی عضو #سازمانمجاهدینخلقه! البته با #دستور غیرمستقیم از لندن، همین به #ظاهر برادر هییتی که مدام دست میلاد سبحانی تو دستشه ...خب شاید بگی دوستی برادرزن پسر حاج حسین چه دردسری میتونی برای ته تغاری تو داشته باشه ولی ربط دادنش با من!
+داری مهره اتو فدای خودت میکنی!
-مهره من؟! اشتباه نکن سردار، من با این #منافقایسطحپایین کار نمیکنم...دنبال چی میگردی سردار؟
+میبینم که روزنامه{هاآرتص} میخونی! چطور #روزنامهاسرائیلی تو خونه ات پیدا میشه؟ مثل اینکه تو خونه موش داری!
-پس کوتاه نمیای خیلی خب بچرخ تا بچرخیم
+ما #صراطمستقیممولامونو میریم شماهم تا جون دارین بچرخین
همان موقع یک نگهبان هیکلی و بلند قد جلو آمد،
و لباسهای عباس را گشت،
بعد با اشاره کوروش، راه را باز کرد.
وقتی عباس مصمم و با قدم هایی محکم از انجا بیرون می رفت،
فریاد کوروش که بیشتر شبیه ناله بود، بلند شد:
_یادت نره چی گفتم سردار!
عباس بعد از خروج از خانه کوروش، فورا به محمد زنگ زد و با او در مسجد نزدیک محل کارش قرار گذاشت.
نماز ظهر و عصر که تمام شد، عباس بلند شد و روبه محمد گفت:
+بیا بریم دفتر فرهنگی طبقه بالا حرف بزنیم
-باشه ولی این کار مهم چیه که نمیشه تو خونه...
محمد دنبال عباس راه افتاد و حرفش را نیمه تمام گذاشت.
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #بیست_وهفت
°°نفس
محمد همانطور که روبه روی عباس ایستاده بود پرسید:
-نگفتی چی شده عمو؟
+این روزا حواست به میلاد هست؟
-چی؟
+برادر زنت!
-خب آره...چیزی شده!
+هنوز نه ولی...چیکارمیکنه این روزا؟
-همش میره هییت و مسجد و جمعای مذهبیه، البته با این هییت که میره مشکل دارم، راستش درمورد حرفای اون پسره #دوستش درمورد #قمهزدن و #توهینبهرهبر باهاش بحث داشتم ولی این دوستش خیلی روش #اثر داره...
+صادق شیبازی؟
-آره! شما از کجا میدونی؟
+باید هرجور میتونی جلو دوستی و ارتباطش با این #مزدورو بگیری ولی نباید دلیل اصلیشو بدونه
-دلیل اصلیش چیه؟
+به احتمال زیاد صادق شیبازی عضو سازمان مجاهدین خلقه
-منافقه!؟ اصلا به ظاهرش نمی اومد. حالا...
+نباید میلاد بفهمه وگرنه حتما سرتیمشون مخفی میشه
-یعنی میخوان #اغتشاش کنن؟
+فعلا در مرحله تحقیقیم چندجا پیگیر شدم خودم مستقیما رو این پرونده کار میکنم امروز برای دومین بار تو این مدت از فتنه بعدی شنیدم
-فتنه!... امروز از کی شنیدی؟
+از یه مفسد اقتصادی که تو فتنه ۸۸ حمایت مالی از اغتشاشگرای ادم کش کرد و سرپرستی یه تیم جعل فیلم و کلیپ داشت که برعلیه حافظای #امنیت کشور ، فیلم سازی کنن... ولی دم به تله نداد مستقیما!
-پس...بار اول از کی شنیدی؟
+از یه جانباز دفاع مقدس، از یه رفیق قدیمی...از بابات!
ناگاه موبایل محمد زنگ خورد محمد با دیدن شماره بلافاصله جواب داد:
_الو...سلام...بله...وای خدایاشکرت...باشه حتما...همین الان راه میفتم.
بعد درحالی که به طرف در میرفت دست عباس را گرفت و گفت:
_بابا به هوش اومده!
وقتی محمد و عباس به بیمارستان رسیدند، و سراغ حسین را گرفتند، دکتر نگاهی به عباس انداخت
و با جدیت گفت:
_این یکی از جالبترین پرونده های پزشکیه که دیدم! بیمار شما بلافاصله بعد از کما در هوشیاری کامله حتی از دوساعت پیش که به هوش اومده چندین بار درخواست دیدن شما رو داشته...
عباس دیگر منتظر ادامه حرف های دکتر نماند به طرف اتاق مراقبت های ویژه رفت.
حسین به مقابل خیره شده بود،
به محض اینکه عباس را دید، دستش را دراز کرد. عباس دست کم جان حسین را در دستهایش محکم گرفت و گفت:
+سلام مرد مومن تو که ما رو کشتی...
حسین با دست چپش آرام ماسک اکسیژن را از روی صورتش برداشت. نفس سردی به سختی از میان خس خس سینه اش بالا آمد که به سرفه ای منتهی شد.
بوی خون تازه نگاه عباس را به طرف باندهای روی سر حسین چرخاند.
اما پیش از آنکه چیزی بگوید حسین پرسید:
-پرونده #شهدایهستهای به کجا رسید؟
+تروریستایی که دستگیر شدن اعتراف کردن تو اسراییل #اموزشبمبگذاری و ترور دیدن...
-دانشمندا رو چطوری پیدا کردن؟
+لیست اسامی دانشمندا رو که دولت داده به سازمان ملل...رییس سازمان ملل داده به موساد اوناهم به منافقو دادن که...
-بی شرفا...
+آروم حسین اگه اینبار حالت بد بشه تا وقتی اینجایی دیگه دکتر نمیذاره بیام ببینمت
-من فردا از بیمارستان میام بیرون
+چی میگی حاج حسین! دکتر میگفت لااقل...
-دکتر شکر خورد با تو من پرونده مهم...
+چی شد حسین...حسین...
-شلوغش نکن الان باز پرستارا میریزن اینجا یه دستمال بده فقط
عباس میخواست با دستمال خون های روی سر و صورت حسین را پاک کند اما خونریزی قطع نمی شد ..
به ناچار دوید بیرون صدا زد:
_خانم پرستار!
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #بیست_وهشت
°°نامه
محمد موبایلش را از گوشش فاصله داد و به طرف اتاق دوید،
اما پرستارها مانع شدند،
عباس شانه های محمد را گرفت و او را به طرف سالن انتظار برد و گفت:
+نگران نباش بابات کاملا هوشیاره دکترهم الان بالا سرشه
-بابام چی گفت؟ نذاشتن ببینمش
+میگم بعد بهت...به حاج خانم گفتی حسین به هوش اومده؟
-آره الان داشتم با حلما حرف میزدم، پیش مامانمه اصرار داشت با مامانم بیاد ولی مامانم نمیذاشت ترسیده...تورو خدا عمو عباس بابام واقعا خوبه؟
+پاشو برو خانم و مادرتو بیار، اینقدرم نگران نباش توکل به خدا
محمد یاعلی(ع) گفت و بلند شد.
وقتی محمد به خانه پدری اش رسید زنگ زد،
اما کسی در را باز نکرد.
لحظاتی انگشتان بلند و پهنش را در جیب هایش چرخاند تا کلید را پیدا کرد. به سرعت در را باز کرد.
پله های ایوان را پشت سر گذاشت وقتی در هیچ کدام از اتاق ها مادر و همسرش را ندید،
درحالی که آیت الکرسی میخواند سراسیمه به طرف حیاط برگشت که ناگاه صدای هق هق آرامی او را به طرف باغچه کشاند.
گوشه دامن حلما را کنار درخت انار دید. سرش را کج کرد.
حلما روی زمین نشسته بود،
و چشم های ملتهبش خیس اشک بود. محمد آمد جلوی حلما روی دو زانو نشست و پرسید:
_چی شده؟ مامان کجاست؟
حلما کبوترِ کم حالِ نگاهش را به سمت محمد پرواز داد،
و بی صدا لب هایش را برهم کوبید.
بعد کاغذی را که در دستش مچاله کرده بود، در دست محمد گذاشت.
محمد به محض اینکه کاغذ را باز کرد دست خط پدرش را شناخت:
✍"بسم الله الرحمن الرحیم
سلام معصومه جان! باورم نمی شد بعد از این همه وقت دوباره دست به قلم شوم و برایت بنویسم. آخرین نامه ام به تو روزهای پایان جنگ تحمیلی بود وقتی کنار کانال زانوهایم را به هم نزدیک کردم و برایت از خودم نوشتم. اما حالا دیگر خطم خوب نیست. یادت می آید وقتی فرصتی میشد و خطاطی میکردم، همینکه صدای کشیده شدن قلم نی را روی کاغذ لیز و نباتی رنگ، می شنیدی سریع می آمدی بالای سرم. سایه ات که روی دفترم می افتاد لبخندی میزدم و همانطور که سرم پایین بود می خواندم: دل میشکند دیر بیایی بانو!
تو کنارم می نشستی و می گفتی:
دو چیز وقتی می کشند قشنگتر میشود، یکی خط و دیگری دل!
چطور نامت را بنویسم که دلم آرام شود؟
تو خوب میدانی که چقدر دوستت دارم و بیشتر میدانی که برای این آب و خاک چقدر بی قرارم! دلم میخواهد دوباره توان به قدم ها و بازوانم برگردد تا مثل گذشته برای حفظ مردمم، کشورم ، دینم، #باتمامتوان بجنگم اما دیدن #خیانت مزدورانِ بیگانه و دشمنان این ملت، جانم را آتش زده! جگرم پاره پاره می شود وقتی #غربترهبر را می بینم. ای کاش صدها جان داشتم تا همه را فدای امام خامنه ای کنم. #آقایمان که دیروز همسنگرمان بود برای دفاع از کشور و حالا هم در سنگر #دفاع از این مردم و اب و خاک تنش آماج تیر و ترکش های نادیدنی دشمنان این اب و خاک است! اگر رفتنم به سوریه ممکن بشود و برای دفاع از این آب و خاک دفاع از دین و
#بهاقتدایرهبرتمامآزادگان جهان بشریت، امام حسین(ع) برای کمک به مظلوم بتوانم حرکتی بکنم، به چیزی دست یافته ام و اری هر سعادت و خوشبختی!
حلالم کن اگر رفیق نیمه راه شدم
حسین رسولی ۱۵ /۱۱/ ۱۳۹۰"✍
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #بیست_ونهم
°°بهار
محمد غبار اشک را از آیینه چشمانش پاک کرد،
و همانطور که کاغذ را در جیب بلوزش می گذاشت گفت:
_دو ماه پیش که فکر میکرد با رفتنش به سوریه موافقت میشه وصیت نامه شو نوشته.
بعد لبخندی زد و رو به حلما، گفت:
-بابا به هوش اومده اومدم دنبالت بریم پیشش...
+واقعی؟
-به جان خودم چه دروغی دارم آخه!!
+ مامان که نذاشت باهاش برم بیمارستان فکر کردم.. آخه وصیت نامه بابا رو هم لای قرآن دیدم.. بعد...
-ول کن این حرفارو بیا دستتو بده دخترمو اینقدر اذیت نکن...
+از کجا میدونی دخترن؟ مامان بهت چیزی گفت؟
-دخترن؟؟؟یعنی...
+آخرش میدونی یا نمیدونی؟
-من به حساب اینکه دختر دوست دارم گفتم...گفتی چندتان؟
+دوتا
-دوقلو دختر؟ وای خدایا...خدایا...خدایا
+یواش تر همسایه ها هم...
-خدایا شکرت! بذار همه بفهمن، ای خدا جونم دوقلو یعنی...پاشو دیگه دست خانم بچه هارو باید بگیرم چهارنفری بریم عیادت بابا
+الان حاضر میشم
-الان حاضر میشم شما به وقت ما میشه دقیقا یه ساعت دیگه
+اِ خوبه من همیشه،حالا اکثرا،اغلب زودتر از تو آماده میشم
بعد شاخه خشکی را که کنارش روی زمین بود آرام روی شانه محمد کوبید محمد دستهایش را بالابرد و گفت:
_انصاف داشته باش آخه چند نفر به یه نفر.
لطافت خنده های حلما با صدای خنده های مردانه محمد، موسیقی خوش آوای طراوت را در خانه منعکس کرد.
وقتی به بیمارستان رسیدند دکتر گفت:
_به لطف خدا خطر رفع شده ولی الان وقت ملاقات تموم شده و بیمار باید استراحت کنه.
حلما به طرف محمد چرخید و گفت :
+بیا به سرسلامتی بابا یه گوسفند قربونی کنیم بعد بدیمش پرورشگاه...
-چشم قربان
+چشمات سلامت آقا
-میگم حلما
+جانم
-زنگ بزن مادر بگو امشب میریم خونه شون
+خیرباشه...راستش من اصلا نفهمیدم کی عید شد اینقدر که غصه و استرس داشتم...برا عید دیدنی دیگه؟
-دردوبلات بخوره تو سر م...
+باز همه چی رو تو سر کچل شوهرم نزن
-آخ که این شوهر کچلت چاکرته....حلما جانم
+جان
-میخوام با میلاد حرف بزنم
+یه چی نگی بدتر لج کنه!
-نه خیالت راحت مدتیه بهش فکر میکنم که چطور کمکش کنیم
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷 🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ.. 🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحــلمـــا
°قسمت #سی
°°راه نجات
محمد با پشت دست چند بار به در شیشه ای مقابلش زد و با لبخند گفت:
_مهمون نمیخوایین؟
میلاد از انتهای راهرو گردن راست کرد و صدای ظریفش را به خنده بالابرد:
×یه بار به صرف شام دست کردی جیبت حالا یه شب درمیون به صرف شام اینجایی که شادوماد
محمد جعبه شیرینی را دست حلما داد و درحالی که وارد میشد گفت:
_حیف که کارم گیرته دادا
میلاد جلوی محمد پرید و با کنجکاوی پرسید:
×گیرِ من؟!
محمد دستی برشانه میلاد زد و سرش را پایین انداخت و گفت :
_ان شالله هیچ وقت کارت به برادرزنت نیفته
چشمهای سیاه میلاد درخشید.
بادی به غب غب داد و صدا کلفت کرد:
×حالا کارت چی هست؟
محمد قدم های حلما را با نگاهش دنبال کرد و بعد از کیفش دو برگه کاغذ که در کاور پلاستیکی بودند،بیرون آورد و روبه میلاد گفت:
_ترجمه دقیق و جمله به جمله میخوام. دستمزدت محفوظه... البته عجلهای فوری...
میلاد برگه ها را از دست محمد قاپید و گفت:
×حالا چرا تلگرافی حرف میزنی؟! میگم درمورد چی هست؟
محمدهمانطور که همراه میلاد به طرف سالن پذیرایی می رفت گفت:
_متن صحبت های یه فیلسوف آمریکایی که استاد رشته سیاست بین الملله.
میلاد با تعجب سری تکان داد و گفت:
×پس آدم حسابیه!
محمد کیفش را روی مبل گذاشت
و درحالی که جورابهایش را در می آورد گفت:
_سابقه کار تو #ادارهامنیتآمریکا رو هم داره...
میلاد برگه ها را در دستش جابه جا کرد و گفت:
×از کجا گیرآوردی حرفاشو پس؟
محمد درحالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت:
_انتهای مطلب رفرنس زده، دو تا مقاله از هفته نامه آلمانی{اشترن} و روزنامه آمریکایی {تایمز} و یه مقدارش هم از کتاب خود {آقای فوکویاما}...
محمد دستهایش را شست و آمد درِ اتاق میلاد در زد و گفت:
_نگفتم حالا بری که پاشو بیا دو دقیقه بشین پیشمون بامعرفتِ مهمون نواز
میلاد از پشت در صدایش را بلند کرد:
×رفته رو مخم نمیشه باید ببینم چیه این، درضمن توهم اینقدر از افعال معکوس استفاده نکن!
چهار ساعت بعد وقتی محمد و حلما در حیاط از مادر حلما خداحافظی میکردند، میلاد دوید جلوی در و با حالت خاصی گفت:
×داداش دست کن جیبت که ترجمه درست و حسابی رسید.
محمد خنده مردانه ای کرد و گفت:
_چاکرتم هستم داداش، بده ببینم چه کردی!
این را گفت و کاغذها را از دست میلاد گرفت.
نیم نگاهی به برگه ها انداخت،
و زیرچشمی هم چشم های میلاد را زیرنظر داشت.
طرز نگاه میلاد خیلی فرق کرده بود. عمق نگاهش پر از سوال بود و می خواست چیزی بگوید که محمد به حالت روبوسی رفت جلو و کنار گوشش گفت:
_این هفته هستی بریم تا جایی؟
میلاد همانطور که تظاهر به خداحافظی میکرد آهسته گفت:
×آخه هیئت...
محمد زیرلب گفت:
_یه هفته بیخیال برادر صادق، خب؟!
بعد بدون اینکه منتظر جواب میلاد باشد دستی بر کمرش کوبید و بلند گفت:
×مامان خانوم این هفته گل پسرتو قرض بده به ما کارش دارم.
مادرحلما حرفش را با حلما، نیمه تمام گذاشت و درحالی که لبخندهای محمد و میلاد را از نظر میگذراند، گفت:
+راحت باش مادر، تازه اگه پس نیاوردیشم نیاوردیش!
خنده میلاد روی لبش خشک شد، محمد دستش را به طرف میلاد دراز کرد و گفت:
_پس هستی؟
میلاد مشتش را باز کرد،
و آرام دستش را در دست محمد گذاشت. محمد دستش را محکم فشار داد و اطمینانی را که در نگاهش بود، روانه قلب میلاد کرد.
حس نشاط عجیبی خاطر میلاد را فراگرفت و زیرلب گفت:
×هستم.
ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕊🕊🕊🌷🌷🌷🌷🌷🌷🕊🕊🕊
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #صدویکم
بعد صحبت هایی،امیررضا و محدثه رفتن تو اتاق که صحبت کنن.وقتی خانواده حاج محمود میخواستن برن،
فاطمه به محدثه گفت:
_حالا چقدر وقت میخوای که فکراتو بکنی؟
محدثه با خجالت گفت:دو هفته..
فاطمه گفت:
_برای ما که از بچگی همبازی بودیم،دو هفته وقت میخوای،از غریبه ها چقدر وقت میگیری؟ تخفیف بده مشتری بشیم.
دوباره همه خندیدن
قرار شد یک هفته بعد،زهره خانوم نتیجه رو از خانم سجادی بپرسه.
فاطمه یه بخشی از وسایل شخصی شو به خونه علی برده بود و مشغول مرتب کردن بودن.
-فاطمه،واقعا میخوای اینجا زندگی کنی؟!! حتی همه وسایل شخصی ت هم اینجا جا نمیشه.
-علی جان دوباره شروع نکن دیگه.اینجا موقته.حتی اگه همه وسایلم هم جا میشد،عاقلانه نبود بیارم.باز چند وقت دیگه باید اون همه وسیله رو جابجا میکردیم..اصلا کلا دو روز دنیا ارزش نداره من و تو درمورد این چیزها اینقدر بحث کنیم..وقتی من مُردم با خودت میگی کاش بجای اینکه اونقدر سر خونه با فاطمه بحث میکردم،دو بار بیشتر بهش میگفتم دوست دارم.
علی نمیخواست به نبودن فاطمه حتی فکر کنه.ناراحت نگاهش کرد.بلند شد و به حیاط رفت.
فاطمه دو تا لیوان چایی آماده کرد. چادرشو پوشید و به حیاط رفت.علی کنار باغچه ایستاده بود و به گل ها آب میداد.
-علی جان،بفرمایید چایی که این چایی خوردن داره ها.
علی چیزی نگفت.
-قهری؟
بازهم علی ساکت بود.
-یه زمانی وقتی به این گل ها آب میدادی،احتمالا با خودت میگفتی،کاش الان فاطمه اینجا بود،دو تا لیوان چایی میاورد،کنار این گل های قشنگ می نشستیم و باهم صحبت میکردیم...الان فاطمه هست،دو تا لیوان چایی هم هست،این باغچه و گل های قشنگ هم هست..نمیخوای بشینی و حرف بزنیم؟
علی با مکث نشست.
فاطمه به خونه کوچیک و باصفا شون نگاه کرد.
-علی جانم،باورت میشه این خونه،خونه ی من و توئه؟ قراره باهم زندگی کنیم، برای همیشه...من برات غذا درست میکنم،شما نوش جان میکنی و میگی خانوم،چرا اینقدر شوره؟چرا بی نمکه؟ چرا ترشه؟...
-یعنی تو یه غذای خوشمزه نمیتونی درست کنی؟!
فاطمه با تعجب نگاهش کرد.علی بلند خندید.فاطمه هم خندید و گفت:
_بی ذوق،مثلا داشتم رمانتیک حرف میزدم ها... شکمو.
یک هفته گذشت...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #صدودوم
یک هفته گذشت.
علی و فاطمه خیلی کار داشتن.فقط چند روز به مراسم شون مونده بود.علی هم خونه حاج محمود بود.
زهره خانوم با خانم سجادی تماس گرفت،تا نتیجه رو بپرسه.همه چشم شون به زهره خانوم بود.
بالاخره لبخند زد و گفت:
-ان شاءالله خیره.خوشبخت باشن.
امیررضا نفسش بند اومده بود.
هنوز زهره خانوم داشت صحبت میکرد، فاطمه اشاره کرد آره؟ زهره خانوم با لبخند سرشو تکان داد که بله.
فاطمه و علی،دوتایی،امیررضا رو با مشت میزدن.امیررضا به سختی جلوی خودشو میگرفت،داد نزنه که خانم سجادی صداشو نشنوه.
حاج محمود هم به سختی جلوی خنده شو میگرفت.زهره خانوم هم به سختی میتونست صحبت کنه.وقتی تلفن رو قطع کردن،یه دفعه خونه منفجر شد.
امیررضا بلند شد،
و دنبال علی و فاطمه میدوید.سراغ هرکدوم میرفت،اون یکی از پشت میزدش.رفت فاطمه رو بگیره،علی از پشت گرفتش.فاطمه هم به شکم امیررضا مشت میزد.امیررضا داد میزد و تلاش میکرد خودشو از دست علی خلاص کنه.حاج محمود و زهره خانوم فقط میخندیدن.
فاطمه عقب رفت.علی،امیررضا رو بغل کرد و گفت:
_مبارک باشه داداش.خوشبخت باشین.
امیررضا که تازه فرصت کرده بود به جواب مثبت محدثه فکر کنه،نفس راحتی کشید، لبخند زد و علی رو بغل کرد.
فاطمه نزدیک رفت و گفت:
_دختر مردمو بدبخت کردی،رفت.
امیررضا از علی جدا شد که یه چیزی بهش بگه،فاطمه گفت:
_داداش گلم،مبارک باشه.به پای هم پیر بشین.
زهره خانوم و حاج محمود هم بغلش کردن و تبریک گفتن.فاطمه گفت:
_اتاقت اونجاست ها.
همه خندیدن.
چون نزدیک مراسم فاطمه بود،
تصمیم گرفتن بین امیررضا و محدثه صیغه محرمیت خونده بشه تا بعد مراسم،عقد کنن و شش ماه بعد مجلس عروسی بگیرن.
بالاخره روز مراسم رسید.
خانم ها داخل خونه بودن و برای آقایون تو حیاط میز و صندلی گذاشته بودن.یه قسمت هال سفره عقد انداخته بودن.
وقتی علی با فاطمه زیر یک سقف زندگی کرد،تازه فهمید اصلا فاطمه رو نشناخته بود.تا اون موقع جنبه #عبادی و #ایمانی و #معنوی فاطمه رو ندیده بود.نمازها و راز و نیازهای فاطمه عاشقانه بود.همیشه #باوضو بود.کارهای خونه رو به نیت عبادت انجام میداد..به انجام مستحبات هم حتی مقید بود.همیشه با احترام و عاشقانه با علی رفتار میکرد.
علی از اینکه تو گذشته،فاطمه ی به این خوبی رو اونقدر اذیت کرده بود،شرمنده تر میشد.
فاطمه گفت:
_امروز مراقب سه تا نوزاد بودم...علی خیلی ناز بودن....پدر و مادر بودن حس خیلی قشنگیه.خدا بهت میگه من روت حساب میکنم و یکی از بنده هام رو بهت امانت میدم تا ببینم چقدر میتونی شبیه من باشی و چطوری منو بهش معرفی میکنی.
علی هیچ وقت به پدر شدن فکر نکرده بود.
-تو فکر میکنی من اونقدر بزرگ شدم که خدا،بنده شو بهم امانت بده؟!!
-منکه مطمئنم....ولی شاید هم خواست خدا چیز دیگه ای باشه.
علی شرمنده تر شد.
کتش رو برداشت و از خونه بیرون رفت. فاطمه چندبار صداش کرد ولی علی حتی...
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
رمـانکـده مـذهـبـی
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱ 💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫 🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز 🌿قسمت
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #صدوسوم
فاطمه چندبار صداش کرد،
ولی علی حتی صداش هم نشنید.اون شب علی خونه نرفت.فاطمه میدونست مدتیه که بیشتر از قبل شرمنده ست ولی نمیدونست چکار کنه که حالش بهتر بشه. چندبار باهاش تماس گرفت،
ولی علی جواب نمیداد.شب بعد هم خونه نرفت.روز دوم با پویان تماس گرفت.ولی پویان هم ازش خبری نداشت.
شب سوم شد،
بازهم علی خونه نرفت.فاطمه نگران بود. روز سوم به تمام بیمارستان ها و درمانگاه ها رفت ولی خبری از علی نبود. کمی خیالش راحت شد،
که حداقل سالمه.به هرجایی که فکر میکرد ممکنه رفته باشه و هرجایی که قبلا باهم رفته بودن،سر زد.ولی خبری از علی نبود.
خسته و نگران به خونه برگشت.
سر سجاده نشسته بود و برای علی دعا میکرد.تلفن همراهش زنگ خورد.زهره خانوم بود.سعی کرد سرحال صحبت کنه.
-سلام مامان گلم.
-سلام دخترم،کجایی؟
-خونه.
-مهمان نمیخواین؟
فاطمه موند چی بگه.با مکث گفت:
-بفرمایید.
-شام درست کردم.با بابات و امیررضا و محدثه میایم،باهم بخوریم.
-زحمت کشیدی مامان جونم.من یه چیزی درست میکردم.
-زحمت نیست.یه ساعت دیگه میرسیم.
چندبار دیگه هم با علی تماس گرفت ولی جواب نداد.پیام داد که
*مامان و بابا دارن میان خونه مون.جان فاطمه بیا.نمیخوام متوجه بشن.
ولی علی جواب نداد.
مطمئن شد اصلا پیام شو ندیده.وگرنه وقتی فاطمه جان خودشو قسم داد،حتما علی جواب میداد.
پدر و مادرش و امیررضا و محدثه رسیدن. فاطمه سعی میکرد مثل همیشه سرحال و پرانرژی باشه.چندبار سراغ علی رو گرفتن ولی هربار،یا بحث رو عوض میکرد یا یه چیزی میگفت که هم دروغ نشه،هم متوجه قضیه نشن.
حاج محمود گفت:
_فاطمه،علی کی میاد؟ گرسنه مونه.
-علی شاید دیر بیاد.غذارو میارم،براش نگه میدارم.
بلند شد بره تو آشپزخونه،حاج محمود گفت:
_مگه علی کجاست؟!
-رفت بیرون.
-کجا رفت؟ رفت بیرون چکار کنه؟
فاطمه نمیدونست چی بگه.همه فهمیدن مشکلی هست.زهره خانوم گفت:
_دعواتون شده؟!
-نه مامان جان،چه دعوایی!
حاج محمود گفت:
-پس چی شده؟
فاطمه با مکث گفت:
_چند وقته..علی..بیشتر از قبل از.. گذشته، شرمنده ست.
-تو چی گفتی بهش؟
-هیچی.
حاج محمود عصبانی شد....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱