رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #چهل_وهفت عقیق ماشین را کنار جاده خاکی کوچه باغ پارک کرد و
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #چهل_وهست
فیروزه
همه چیز به نظرش مسخره میآمد.
دائم با خودش میگفت به من چه که پدربزرگ فلانی آرزو دارد عروسی نوهاش را ببیند؟ اصلا چرا من؟
قبل از این، وقتی به خواستگارهای دیگر جواب منفی میداد، پدر راحت قبول میکرد. شاید به دلیل شرایط خاص بشری یا حرفی که همیشه میزد و میگفت اینها کفو بشرای من نیستند.
اما این یکی فرق داشت.
پدر اصرار میکرد و بشری انکار! حرفش مثل همیشه یک «نه» محکم بود و دلیلش شغل حساس و سنگین و ترس از تداخل مسئولیت. پدر اما میگفت این یکی مثل بقیه نیست و با این حرفها نمیشود ردش کرد.
بشری داشت دیوانه میشد؛
بس که هربار میرسید خانه و با پدر حرف میزد، حرف پسر همکار پدر پیش میآمد. هربار پدر از فضائل و کمالات ابوالفضل میگفت،
بشری به خودش لعنت میفرستاد،
که ای کاش هیچوقت ادامه پرونده مداحیان را دست ابوالفضل نمیداد آرزو میکرد آن روز پایش میشکست و به باغ نمیرفت که الان در چنین هچلی بیفتد! نه پدر ول کن بود، نه ابوالفضل و خانوادهاش کوتاه میآمدند. بشری هم که همان اول، دور ازدواج را خط قرمز کشیده بود. ولی کو گوش شنوا؟
همان اول که وارد باغ شد
و دید ابراهیمی (یا همان ابوالفضل) دارد با پدر خوش و بش میکند، باید میفهمید این مهمانی پشت سرش داستان دارد؛
اما شاید بیشتر ذهنش درگیر دو سال پیش بود و شب اغتشاش و جوان بسیجی مجروح. چهره ابوالفضل اگر کمی خونی میشد، دقیقا همان جوان میشد.
بشری نمیخواست باور کند.
خواست اهمیت ندهد. برای همین فقط اخم کرد و به سردی جواب سلام داد.
آب زاینده رود را باز کرده بودند.
بشری تا ساعت هشت که باید برای ماموریت میرفت، سه ساعتی وقت داشت. پیشنهاد پدر بود که بیایند کنار رودخانه.
پدر خوراکیهایی که خریده بود را به مادر داد و دو آبمیوه برای خودش و بشری برداشت:
-من و دخترم میریم یکم با هم حرف بزنیم.
بشری آه کشید که یعنی حسرت به دلم مانده این یکی دو ماه، با هم حرف بزنیم و حرفی از خوبیهای ابوالفضل نباشد.
تازه داشت پاییز میشد و باد میآمد که برگ درختها را بریزد. بشری کمی سردش شد اما به روی خودش نیاورد. پدر گفت:
-داره میره ماموریت.
-موفق باشه.
-اگه برگشت، میان خونهمون. خودتون با هم صحبت کنین.
با خودش گفت کاش آن شب،
ناخواسته ابوالفضل را نجات نمیداد که حالا بشود فکر و ذکر پدر! بی تفاوت گفت:
-صحبت کردن مال وقتیه که دو طرف بخوان.
-چرا نمیخوای؟
-چرا بخوام؟ وقتی مرده و زنده بودنم معلوم نیست؟ وقتی نمیتونم برای خودم و زندگیم وقت بذارم؟
-اونم مثل توئه. اونم مرده و زنده بودنش معلوم نیست.
-خب به نظر من اونم نباید دوتا چشم منتظر به چشمای منتظر اضافه کنه.
-منم مثل شماها بودم. اشتباه کردم؟ اگهازدواج نمیکردم الان تو نبودی، مینا نبود.
بشری حرفی برای زدن نداشت. ساکت شد. پدر ادامه داد:
-اصلا خوبیهای ابوالفضل به کنار. این که چقدر شبیه پدرشه به کنار. این که چقدر به دلم نشسته به کنار. خودت چی؟ شاید الان احساس نیاز نکنی، اما هر چقدرم مقتدر باشی، یه دختری. یه روزی نیاز پیدا میکنی به یه پشتیبان. یه روز که من و مامانت ممکنه نباشیم.
-مرگ و زندگی دست خداست. از کجا معلوم تا اون روز باشم؟
-منم مثل تو فکر میکردم. اما میبینی که جا موندم و نرفتم. بشری جان، عزیزم، بذار خیالم راحت شه. اونم شغلش مثل توئه، درکت میکنه. خیلی از بچههای امنیت اینجوری ازدواج میکنن، زندگیشونم خوبه.
وقتی دید بشری ساکت است و جواب نمیدهد، تیر خلاص را زد:
-خدا رو خوش نمیاد. بخاطر خودت نه، بخاطر ابوالفضل نه، به خاطر خدا. حداقل دربارش فکر کن. بذار بیان، اگه دیدی باهم توافق ندارین بگو نه. باشه بابا؟
بشری لب گزید.
با وزش دوباره باد، سردش شد. دستها را دور بدنش حلقه کرد. برای این که از جواب صریح فرار کند گفت:
-حالا که معلوم نیست از ماموریت برگرده!
پدر فهمید پیروز شده. خندید:
-دعا کن خدا به خانوادهش ببخشدش!
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #چهل_وهست فیروزه همه چیز به نظرش مسخره میآمد. دائم با خو
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀
قسمت #چهل_ونه
رکاب(خانم)
اگر بعد این چندسال،
حس ششمم نتواند بوی خطر را بفهمد، به درد لای ترک دیوار میخورم. از وقتی وارد ساختمان شدم به دلم شور افتاد.
کلید را داخل در میاندازم.
میتوانم نگاه سنگین کسی که در کمینم است را حس کنم؛ اما راه برگشت ندارم.
همسایهها هم نیستند،
برای عید فطر، سفر رفتهاند. تنها راه پناه بردن به خانه است. شاید هم اصلا احساسم اشتباه باشد.
آرام روی جیب مانتویم دست میکشم.
شوکر و یک خنجر نظامی دارم.
در را باز میکنم و وارد خانه میشوم.
نگرانی بدجور به جانم چنگ میاندازد. نباید اضطرابم به امیرمهدی منتقل شود.
نگاهی به راهرو میکنم،
کسی نیست اما خطر هست. در را میبندم.قفل در سالم بود اما این نمیتواند خیالم را از بابت خالی بودن خانه راحت کند. شاید کسیمنتظرم باشد؛ نمیدانم کی؟
خنجر به دست، خانه را میگردم.
کسی نیست. چادرم را روی دسته مبلمیاندازم و به سمت راهروی ورودی برمیگردم.
صدای خش خش میآید؛
کسی دارد تلاش میکند قفل در را بشکند. انگار میخواهد از ترس نیمه جانم کند. میخواهد خوب قدرت نمایی کند.
هر که باشد، کور خوانده، با بدکسی در افتاده! شاید گیر افتاده باشم، اما به همین راحتی نیست که پای کثیفش را داخل خانهمان بگذارد و بکشد و برود.
در آشپزخانه کمین میکنم،
طوری که به در مشرف باشم. فکر امیرمهدی رهایم نمیکند. صدای قلب خودم و قلب کوچک او را میشنوم.
قفل را میشکند و در با ضربه سنگینی باز میشود. فکر کنم همه تنهاش را به در کوبیده. داخل خانه میپرد. آنقدر خیالش از بابت کشتن من راحت است که زحمت پوشاندن صورت هم به خودش نداده.
پس معلوم است اجیرش کردهاند،
برای کشتن زن و احیانا بچه و نمیداند قرار است با کی در بیفتد؟ هیکلش دو برابر من است و یک قمه در دست راستش.
هرکس میخواهد باشد،
اگر بخواهد بلایی سر بچهام بیاورد، کاری میکنم که تا آخر عمر حتی نتواند غذا در دهانش بگذارد. حالا که به حریم خانهام پا گذاشته، حالا که آنقدر نامرد است و بیعرضگیاش در نبرد با مردها را با حمله به خانه مردم نشان داده، باید تاوانش را هم بدهد. حتی اگر بمیرم هم به راحتی نخواهم مرد و طعمه آسانی نیستم. همه این فکرها در چندثانیهای از ذهنم می گذرد. آیه حفظ میخوانم.
آرام قدم برمیدارد.
باید در همین راهرو گیرش بیندازم؛ چون جایش تنگ است و هیکل گندهاش راحت مهار میشود.
بسم الله میگویم.
"بیا، آفرین پست فطرت، بیا جلوتر! باید اول آن قمه قشنگت را بدهی به من."
به جایی که باید میرسد.
مچ کلفت و چاقش را در دست میگیرم و میپیچانم. با این که غافلگیر شده، ناخودآگاه دست آزادش را به سمت صورتم پرت میکند. سرم را عقب میبرم و با تمام خشمم، لگدی به زیر شکمش میزنم.
فریادش به آسمان میرود.
بر زمین میافتد و قمه را رها میکند. در مدتی که از درد به خود میپیچد، فرصت دارم با پایم قمه را سویی دیگر پرت کنم.
مثل پلنگ زخمی، خیز برمیدارد ،
و دست سنگینش را به صورتم میکوبد. دهانم پر از خون میشود و به دیوار پشت سرم میخورم.
درد در ستون فقراتم میپیچد.
از درد، روی زمین میافتم. بالای سرم میرسد و خیره نگاهم میکند. چشمهایش پر از آتش است.
نفس نفس میزند:
-میدونم چکارت کنم ضعیفه!
با حملهای که کردم و ضربهای که زدم،
دیوانه شده و پیداست نترسیدنم دیوانهترش میکند. برای همین میخواهد بترسم و التماس کنم. درحالی که دستم را میبرم روی خنجر داخل جیبم، جسورانه میگویم:
-زورت به زن رسیده مرتیکه؟
ادامه👇👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #چهل_ونه رکاب(خانم) اگر بعد این چندسال، حس ششمم نتواند بوی
ادامه قسمت #چهل_ونه
میخواهم غرورش را خرد کنم؛
میخواهم زیر ضربات جنگ روانیام به زانو درش بیاورم.
از خشم، میخواهد لگد بزند.
دستم را میگیرم جلوی شکمم و با خنجر، پایش را میدرم.
ضربهاش به سینهاممیخورد.
خدا را شکر که به امیرمهدی نخورد. نفسم بند میآید. دوباره از ضربه چاقو ناله میکند و مقابلم میافتد. خون نجسش از مچ پایش فواره میزند.
اگر امیرمهدی را نداشتم،
تا دم مرگ میجنگیدم و یا میمردم، یا میکشتمش؛ اما الان باید زنده بمانم.
باید امیرمهدی سالم بماند.
درد کمرم، امانم را میبرد و خون به صورتم هجوم میآورد. طعم خون زیر زبانم و نگاه شیطانیاش، باعث میشود با تمام سرعت شوکر را روی پهلویش بگذارم.
دندانهایش برهم قفل میشود و میلرزد. آنقدر نگه میدارم که تا یکی دو ساعت بعد، نتواند اسمش را به یاد بیاورد. مثل یک تکه گوشت پر از چربی روی زمین میافتد.
با آرنج، خون دهانم را میگیرم.
حتم دارم دوستانش پایین منتظرش هستند و اگر دیر کند، سراغش میآیند.
ماندنم اینجا به صلاح نیست.
بیرون رفتنم هم سودی ندارد. پایین منتظرند.
قفل در هم شکسته. نمیدانم باید به کجا پناه ببرم؟ تمام بدنم درد میکند. میخواهم بلند شوم، درد اجازه نمیدهد. نکند امیرمهدی طوری شده باشد؟
دستم را به دیوار میگیرم. پلک برهم میگذارم و چندبار میگویم:
-یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
بلند میشوم. درد شدت میگیرد،
طوری که صدای جیغم در راهرو بپیچد. تلاشم برای نگه داشتن ناله بی فایده است. چیزی روی سینهام سنگینی میکند و با هر نفس، تلخی خون دهانم بیشتر میشود. نباید دستشان به من برسد. نباید امیرمهدی آسیب ببیند.
بهترین جایی که به ذهنم میرسد،
حمام است. قفل بقیه اتاقها با یک ضربه میشکند. همراهم را برمیدارم و خودم را به حمام میرسانم. در را قفل میکنم و روی زمین رها میشوم.
باید یک نفر از بچهها را خبر کنم.
هر آن ممکن است دار و دسته مرد، بالا بیایند.
برای این که صدای نالهام بلند نشود، گوشه مقنعه را داخل دهانم میگذارم. به مطهره پیام میدهم.
نمیدانم چه نوشتهام؛
مضمونش این است که اگر میخواهی دوباره زنده ببینیام یا حداقل جنازهام سالم به دست کس و کارم برسد، خودت را برسان...!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🌷🍀 قسمت #چهل_ونه رکاب(خانم) اگر بعد این چندسال، حس ششمم نتواند بوی
🌷🍀 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #پنجاه
عقیق
زنگ زد به امید این که بتواند جواب بگیرد. جواب میخواست.
با خودش میگفت حتما برگشتنش از این ماموریت یعنی باید باز هم اصرار کند.
زبرجدی مثل همیشه، پدرانه راهش داد. پذیرایی کرد. مهمان نوازی کرد.
اما ابوالفضل دنبال چیز دیگری بود. زبرجدی هم میدانست و به روی خودش نمیآورد. ابوالفضل منتظر بود و به روی خودش نمیآورد.
آخر زبرجدی حرف دل ابوالفضل را زد:
-میدونم اومدی که باهاش حرف بزنی، خونه نیست؛ رفته ماموریت.
فهمید باید تا برگشتن بشری منتظر بماند؛ فهمید فقط برگشتن خودش برای مشخص شدن تکلیفشان کافی نیست.
-نمیدونید کی میان؟
-فکر نکنم بیشتر یه هفته طول بکشه.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_صدونود 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی
📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃
ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿
لینک ناشناس⇩
https://harfeto.timefriend.net/16662051980371
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🍀 رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷 قسمت #پنجاه عقیق زنگ زد به امید این که بتواند جواب بگیرد. جوا
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزه_ای🍀🌷
قسمت #پنجاه_ویک
فیروزه
وارد که شد،
مادر داشت اسباب مهمانداری را جمع میکرد. بشری را که دید، مثل همیشه در آغوشش گرفت و به شوق دوباره دیدن بشری، بعد یک هفته اشک ریخت.
-مهمون داشتیم؟
-آره، همین الان رفت.
-بابا کجاست؟
-رفته مهمون رو برسونه خونهشون!
-مگه کی بود؟ چندنفر بودن؟
-ابوالفضل بود. هفته پیش هم اومد، نبودی.
امشبم اومد، میخواست با خودت حرف بزنه. روش نشد خیلی منتظر بمونه. کار داشت، بابات رسوندش.
نفسش را بیرون داد که یعنی خدا را شکر!
-لیلا عزیزم! انقدر بی توجهی نکن خوب نیست. مهرش به دل من که افتاده.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛