eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوشش بشری به صندلی تکیه داد و دست
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت بشری یک بار دیگر حرف‌های صدف را در ذهنش مرور کرد. با ملایمت پرسید: - درباره اینا با کس دیگه‌ای هم حرف زدی؟ صدف با تردید به صابری نگاه کرد و سرش را تکان داد: - نه...یعنی راستش یه بار پشت تلفن به مانی گفتم شک دارم؛ ولی نشد مفصل حرف بزنیم... یعنی...شما می‌گین...اونا فهمیدن...؟ بشری با اطمینان سرش را تکان داد: - مطمئنم. حتماً فهمیدن شک کردی. وگرنه دلیلی نداره تویی که اصلاً مهره عملیاتی نبودی رو بکشونن وسط خیابونای ایران. می‌خوای بهت بگم برنامه‌شون دقیقاً چی بوده؟ صدف کنجکاو و با چشمانی سرخ و گرد شده به بشری نگاه کرد: - چی بوده؟ - وقتی دیدن تو شک کردی و حال روحی خوبی هم برای کار کردن نداری، فهمیدن زنده موندنت خیلی به نفعشون نیست. از طرفی هم، بخاطر پناهندگی سیاسی‌ت و زاویه‌دار بودنت با نظام، خواستن بیارنت ایران و توی تظاهرات کشته بشی تا بعد مرگت، ازت یه شهید مظلوم و نخبه و آزادیخواه بسازن و با خونت از این و اون باج‌خواهی کنن. ما به این کار می‌گیم شهیدسازی. وقتی هم دیدن گیر افتادی، برای این که این حرفا رو به ما نزنی، نفوذی‌هاشون رو فرستادن تا کارت رو تموم کنن. دهان صدف باز مانده بود. باورش نمی‌شد همه این مدت، از زمان پناهندگی‌اش به کانادا تا همین چندروز پیش، بازیچه دست دیگران بوده و هرکسی به روش خودش و برای منافع خودش از او استفاده می‌کرده. تمام زندگی‌اش بر سرش آوار شد؛ حالا هیچ نداشت. بشری بلند شد که برود؛ اما دوباره صدای صدف متوقفش کرد: - می‌شه کنارم بمونی؟ بشری برگشت و متعجب به صدف نگاه کرد: - چرا؟ - من می‌ترسم. تکلیفم چی می‌شه؟ بشری لبخند دلگرم‌کننده‌ای زد: - تا حالا این‌جا بهت سخت گذشته؟ کسی اذیتت کرده؟ صدف سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد: - نه! - بعد اینم همینطوره. خیالت راحت، جات امنه. *** شماره ناشناس افتاده بود روی گوشی شخصی‌اش. شک داشت جواب بدهد یا نه. انگشتش روی دکمه سبز مانده بود؛ معطل یک فرمان برای وصل کردن تماس. آخر، مغزش فرمان فشار را به عصب‌های دستش صادر کرد. تماس را وصل کرد و موبایل را در گوشش گذاشت؛ اما حرفی نزد. صدای میلاد را شنید: - سلام عباس. منم میلاد، شناختی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوهفت بشری یک بار دیگر حرف‌های صد
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت میلاد نفس‌نفس می‌زد. عباس دل خوشی از میلاد نداشت. نمی‌دانست میلاد چرا مدتی‌ست که سر کار نیامده و احساس مبهمی به او می‌گفت شاید نفوذی همان میلاد باشد. با این وجود، شک‌اش را قورت داد و پاسخ داد: - جانم میلاد؟ میلاد یک نفس عمیق کشید: - چند روز دیگه، خانم و بچه‌م از خارج برمی‌گردن؛ ولی من شاید ماموریت باشم و نتونم برم ببینمشون. یه هدیه برای کوثر کوچولوم خریدم. می‌شه تو ببری بهش بدی؟ عباس از این خواسته میلاد تعجب کرد. به وضوح احساس می‌کرد صدا و حالت حرف زدن میلاد عادی نیست. احساس می‌کرد میلاد می‌خواهد حرفی بزند؛ اما از گفتن آن پشت تلفن می‌ترسد. شاید هم به رمز حرف می‌زد. آب گلویش را قورت داد و گفت: - باشه داداش. فقط هدیه رو کجا گذاشتی؟ - توی خونمون، گذاشتم توی اتاقش. همون عروسکیه که همیشه دلش می‌خواست براش بخرم. عباس کمی به ذهنش فشار آورد. چندباری کوثر را دیده و با او بازی کرده بود. می‌دانست کوثر آرزو دارد یک خرس عروسکی بزرگ داشته باشد؛ از خودش بزرگ‌تر. گفت: - آهان، فهمیدم. باشه حتماً. صدای خنده بغض‌آلود میلاد را شنید. اگر کنار میلاد بود، می‌توانست رد اشک را روی صورتش ببیند. میلاد گفت: - حتماً بهش بدی ها. یادت نره. می‌خوام توی فرودگاه بهش بدی که حسابی غافلگیر بشه! عباس حسابی نگران شده بود. معنای اینطور حرف زدن میلاد را نمی‌فهمید. با تردید گفت: - چی شده میلاد؟ مگه خودت نیستی؟ میلاد باز هم میان گریه خندید: - نمی‌دونم...فقط...وقتی دیدیش از طرف من یه گاز به لپای خوشگلش بگیر. باشه؟ بغض به گلوی عباس چنگ انداخت. خواست دلیل این توصیه‌ها را بپرسد ولی صدای شکستن شیشه از پشت خط و بعد هم بوق اشغال، مجال پرسیدن نداد. صدای خرد شدن شیشه‌ به قدری مهیب بود که عباس را از جا پراند و چندبار با صدای بلند میلاد را صدا زد. می‌دانست فایده ندارد. میلاد از یک سو منتظر پاسخ عباس بود ، و از سویی منتظر قاتلی که خیلی زود سر وقتش می‌رسید؛ حتی زودتر از این که عباس جواب بدهد. حتی نتوانست مدل ماشینی که با سرعت از روبه رو به سمتش می‌آمد را تشخیص دهد؛ در چشم به هم زدنی، همه جا سیاه شد و آخرین ادراکش، صدای خرد شدن شیشه‌ها بود. *** حسین از پشت شیشه آی.سی.یو به میلاد نگاه می‌کرد؛ میلاد میان آن همه لوله و سیم و دستگاه گم شده بود. پزشکی بالای سر میلاد ایستاده بود و داشت معاینه‌اش می‌کرد، از آی.سی.یو بیرون آمد ، و آمد به سمت حسین؛ می‌دانست که اول از همه باید به حسین جواب پس بدهد. گفت: - متاسفم که اینو می‌گم؛ اما سطح هوشیاریش خیلی پایینه؛ یعنی رفته توی کما. همین که توی همچین تصادفی زنده مونده هم معجزه‌ست. دیگه کاری از دست ما برنمیاد؛ باید ببینیم خدا چی می‌خواد. چشمان حسین سیاهی رفت؛ اما خودش را نگه داشت: - ممنونم دکتر. حسین این را گفت ، و سرش را به دیوار تکیه داد. نمی‌دانست حالا باید به زن و بچه میلاد چه جوابی بدهد. دست عباس بر شانه‌اش نشست: - حاجی؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوهشت میلاد نفس‌نفس می‌زد. عباس دل
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین چشمانش را باز کرد. چند چروک به دور چشمانش اضافه شده بود. عباس گفت: - حالش چطوره؟ حسین لبش را جمع کرد ، و دوباره به میلاد که بیهوش روی تخت افتاده بود نگاه کرد: - وقتی رسیدیم بالای سرش، نصف ماشینش جمع شده بود. آتش‌نشانی و اورژانس با بدبختی از توی ماشین له شده بیرون کشیدنش. نیسان آبیه یه طوری از روبه‌رو کوبیده بود بهش که هیچی از ماشین نمونده بود، کاپوتش کامل مچاله شده بود. همین که زنده کشیدیمش بیرون معجزه‌ست، الانم رفته توی کما. چشمان عباس گرد شدند و با حیرت به میلاد نگاه کرد: - حالا چی شده که تصادف کرده؟ راننده نیسانه چیزیش نشده؟ حسین نگاه معناداری به عباس کرد: - راننده‌ای پشت فرمون نیسان نبوده! حیرت عباس بیشتر شد و چشمانش گردتر: - یعنی چی؟ و صبر نکرد حسین جواب بدهد: - نگید که عمدی بوده...؟! حسین با اندوه سرش را به دوطرف تکان داد: - متاسفانه عمدی بوده؛ نیسانه رو دستکاری کرده بودن؛ اصلاً سرنشین نداشته. صدای عباس کمی بالاتر رفت و بغض‌آلود شد: - چرا؟ این بنده خدا چند روز دیگه قراره زن و بچه‌ش برگردن ایران! حسین دو دستش را بر شانه‌های عباس گذاشت و او را کشید کنار راهرو: - آروم باش پسرم. من از تو بیشتر ناراحتم؛ ولی نباید احساسی برخورد کنیم. ببینم، تو از کجا فهمیدی که زن و بچه‌ش قراره برگردن؟ عباس سرش را پایین انداخت ، و با دو انگشت، تیغه بینی‌اش را گرفت. بعد از چند لحظه، با چشمان قرمز به حسین نگاه کرد و گفت: - دقیقاً قبل از این که تصادف کنه بهم زنگ زد گفت. گفت یه هدیه برای دخترش خریده؛ ولی نمی‌تونه خودش اونو بده به دخترش. ازم خواست برم برش دارم و ببرم بدم به دخترش. حسین چشمانش را تنگ کرد. دست به چانه زد و آرام گفت: - چرا به تو گفته؟ انقدر آرام این جمله را گفت که عباس نشنید. آرام به سر شانه عباس زد و گفت: - بیا بریم، یه کار مهمیه که باید انجام بدیم. عباس هنوز خیره بود به میلاد. پرسید: - چرا می‌خواستن بکشنش؟ - بیا بریم تو راه بهت می‌گم. و قدم تند کرد به سمت انتهای راهرو. عباس پشت سرش راه افتاد و پرسید: - می‌شه برام توضیح بدین حاجی؟ گیج شدم. اصلاً میلاد این چند روز کجا بود؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدونه حسین چشمانش را باز کرد. چند
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین دست عباس را گرفت و کشید: - بیا بریم، این‌جا نمی‌شه حرف زد. از بیمارستان خارج شدند ، و داخل ماشین حسین نشستند. عباس با بی‌تابی، سوالش را تکرار کرد. حسین پرسش عباس را با پرسش جواب داد: - گفت اون هدیه‌ای که گذاشته برای دخترش کجاست؟ لحن حسین انقدر آمرانه بود که به عباس مهلت تعجب نداد: - توی اتاق دخترش. فکر کنم یه خرس بزرگ عروسکی باشه، از اون خرس گُنده‌ها. حسین سرش را تکان داد. عباس بی‌تاب‌‌تر پرسید: - چرا اینو می‌پرسید حاجی؟ خب بگید منم بدونم! حسین انگار حرف‌های عباس را نمی‌شنید. بی‌سیمش را درآورد و مرصاد را پیج کرد: - اوضاع چطوره ابراهیمی؟ عباس سر در نمی‌آورد؛ ابراهیمی که بود؟ می‌دانست تا خود حسین نخواهد، جواب نمی‌گیرد. منتظر ماند تا صحبت حسین با بی‌سیم تمام شود و دیگر حرفی نزد. حسین که سکوت عباس را دید، گفت: - خب...حالا شد. عباس جان، شما میری در خونه مادرخانم میلاد؛ به پدر زنش خبر می‌دی که تصادف کرده. بعدم جریان هدیه که برای دخترش خریده رو بگو و ازش بخوا بره هدیه رو از توی اتاق دخترش برداره و برگرده خونشون. تو هم خونشون باش، هدیه رو که آورد، به من خبر بده بیام. نگاه پرسشگر عباس را که دید، لبخند زد: - به موقعش برات توضیح می‌دم. الان وقت نداریم، باید سریع اقدام کنیم. عباس چشمی گفت و از ماشین پیاده شد. *** - نمی‌خوای بگی کی هستی و چرا منو آوردی این‌جا؟ کمیل سلام نمازش را داد، سر چرخاند به سمت حسام و چشمانش را تنگ کرد: - وقتی آوردمت، همراهت یه سلاح کمری با خشاب پر بود. می‌دونی، ایران تگزاس نیست که اسلحه هم جزو وسایل شخصی مردمش محسوب بشه. برای همین، قبلش باید بابت اون کلت برتا ام9 که همراهت بود بهم توضیح بدی! بچه کجایی؟ تگزاس؟ حسام اخم‌هایش را در هم کشید و خواست انکار کند: - چی می‌گی؟ اسلحه کدومه؟ اصلا تو کی هستی؟ کمیل شروع کرد با بندهای انگشتش تسبیح گفتن و شانه بالا انداخت: - فکر کن یه دوست. یه رفیق که می‌خواد به رفیقش کمک کنه از این منجلاب خودش رو نجات بده. صورت حسام از درد جمع شد: - برای همین نذاشتی گیر مامورا بیفتم؟ 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نودوهش
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : زنگ که خورد منتظر دوستانم جلوی در مدرسه ایستادم. + بریم رها _ بریم جایی سراغ داری بهمون سیگار بفروشه ؟ امروزم واسم یکی از بچه ها آورد + اره بابا یه پیرمردست بنده خدا سال به سال کسی ازش خرید نمیکنه منم نمیشناسه فکر میکنه واسه بابام میخوام _ اع خوبه بریم سریع که دیر نشه دونفری راه افتادیم هرجا میرفت بدون مخالفتی من هم دنبالش می رفتم. اطراف مدرسه پر از کوچه های باریک بود که بچه ها آنها را کشف کرده بودند. شاید روح اهالی آنجا هم از وجود همچین کوچه های بی خبر بودند. ایستاد و با انگشت مغازه نقلی و کوچکی را نشانم داد. + رها هرچی خواستی از اینجا می تونی بگیری منم برم دو نخ بگیرم بیام _ فندک داری؟؟ + نه کبریت دارم البته خوده مغازه فندک داره ها اما ضایعست دیگ _ باشه برو بیا تمام مدت به تماشایش پرداختم. در ذهنم دیالوگی که اکبر عبدی در فیلم رسوایی به دخترا گفت برایم تداعی شد. " دخترم مسئله این است سیگار شمارا می کشد یا شما سیگار را " جوابش را نمی دانستم فقط برای کله شقی دست به همچین کاری زدم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نودونه
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : وقتی به این فکر می کنم که اگر مادرم بفهمد چه می شود از شدت استرس و ترس به خودم می لرزم. کاش این دوران تمام شود. کی اینگونه شدم ؟ آنقدر سرخود ؟ + بریم رها؟ تو فکری چیزی شده؟ _ نه چیزی نشده باشه بریم سیگار را روشن کردم و بعد شروع به کشیدنش کردم دود گلویم را می زد و سرخوش پُک های عمیق می زدم. + رها بسه بریم؟ _ وایسا عجله چی داری؟ + بابا نيلوفر میگفت خطری پس نیفتی دستم جایی بند نیست _ داوش گلم نترس من خودم اینکارم تمام زندگی ام همین بود دروغ و دروغ و دروغ! امروز اولین بار بود که لب به سیگار می زدم حالا دَم از این کاره بودن می زنم؟ سیگار را خاموش کردم و زمین انداختم، اسپرم را در آوردم و با آن دوش گرفتم. می دانستم مادرم شامه قوی دارد پس بهتر بود بند و آب به باد ندهم. _ بریم فقط این قضیه رو به کسی نگو اوکی ؟ مخصوصا پسر جماعت دهنشون چفت و بس نداره میدونی که رفیق همم نباشن باز آمار آدم و بدجور در میارن زخم خوردم که دارم میگم + وا رها میخوام به کی بگم؟ _ به همون رل الدنگت که با مازیار رفیق شده بود + اوکی بابا نمیگم : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوده حسین دست عباس را گرفت و کشید:
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت کمیل دیگر جواب نداد تا تسبیحات بعد نمازش را تمام کند. حسام نتوانست ساکت بماند: - من نمی‌فهمم تو کدوم وری هستی! از یه طرف نماز می‌خونی، از یه طرفم فکر کنم میونه خوبی با رژیم نداشته باشی که منو از دست مامورا نجات دادی! کمیل گفتن تسبیحات را تمام کرد و ابروهایش را بالا داد: - یعنی کسایی که میونه خوبی با رژیم ندارن نماز هم نمی‌خونن؟ حسام کلافه شد: - چه می‌دونم بابا. شاید. کمیل پوزخند زد. حسام گفت: - راستی، خودت بچه تگزاسی؟ کمیل ابرو در هم کشید و پرسشگرانه به حسام نگاه کرد. حسام خندید: - منو خر فرض نکن. خودتم مسلحی. چیکاره‌ای که اسلحه داری؟ صدای زنگ موبایل، کمیل را از پاسخ به این سوال راحت کرد. موبایلش را جواب داد: - جانم؟ - ... . - چشم. منتظرتونم. و قطع کرد. حسام کمی هول شد: - کسی قراره بیاد اینجا؟ کمیل با تکیه به زمین از جا بلند شد و لبخند زد: - نترس، بلایی سرت نمیارم. و اسلحه‌اش را از پشت کمرش بیرون کشید ، و پشت پنجره رفت. اسلحه را آماده شلیک کرد و بیرون را نگاه کرد. صدای باز شدن در حیاط شنیده شد. حسام خواست دهان باز کند و چیزی بپرسد؛ ولی کمیل انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش گذاشت: - هیس! حسام ساکت شد و از درون به جوشش افتاد. خودش را روی تخت جمع کرد و پلک‌هایش را روی هم فشرد. صدای قدم زدن کسی در حیاط را می‌شنید و کمی بعد، صدای پایی در راه‌پله آمد. کمیل پشت در اتاق رفت و آماده‌باش ایستاد. صدای در زدن ریتمیک کسی که پشت در بود، حسام را از جا پراند. کمیل در را گشود و با دیدن حسین، سلاحش را غلاف کرد. حسین وارد اتاق شد ، و نگاهی به حسام انداخت. حسام با تعجب به حسین نگاه می‌کرد. حسین با کمیل دست داد و مختصری از اوضاع پرسید: - خسته نباشی. اوضاع چطوره؟ - الحمدلله تا الان مشکلی نبوده و مزاحم نداشتیم. شما چی حاجی؟ خبری نشده؟ حسین کنار کمیل بر زمین نشست ، و لبانش را جمع کرد و مرمی سلاح را از جیب شلوارش بیرون کشید: - حدسمون درست بود. یکی از بچه‌های خودمون حسام رو زده. این مرمی، مال یه اسلحه کمری با کالیبر نُه میلی‌متریه؛ ولی شیدا رو با سلاح دوربردِ هفت و نیم میلی‌متری زده بودن. حسام خواست حرفی بزند؛ اما پشیمان شد. می‌دانست جواب نمی‌گیرد. کمیل نفسش را بیرون داد و خودش را بر دیوار آوار کرد: -ای وای من... . 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت حسین با صدای خش‌خورده و خسته‌اش زمزمه کرد: - یه خبر بدتر هم دارم...میلاد رو زدن! کمیل از جا پرید: - چی؟ چطوری؟ - از روبه‌رو زدن به ماشینش. فعلا توی کماست. دعا کن شرمنده زن و بچه‌ش نشیم. همینطوری توی این پرونده زیاد کشته دادیم و بخاطرشون تحت فشارم. حسام دیگر مطمئن بود گیر نیروهای امنیتی افتاده است. کمیل پرسید: - ببینم، کسی سراغ حسام رو نمی‌گیره؟ حسین خنده تلخی کرد: - چرا، بخاطر اونم دارم فحش می‌خورم. نیازی گیر داده که چطوری نتونستم بگیرمش. کلا خیلی تحت فشارم. مخصوصاً که چندتا جنازه هم روی دستمه که بابتشون ازم توضیح می‌خوان. - چرا برای حاج آقا نیازی توضیح نمی‌دین همه چیز رو؟ حسین فقط به کمیل نگاه کرد؛ از آن نگاه‌هایی که باعث می‌شد طرف مقابل سوالش را قورت دهد و از گرفتن پاسخ ناامید شود. کمیل سوال دیگری پیش کشید: - خب الان باید چکار کنیم؟ - نمی‌دونم. کم‌کم داریم به یه جاهایی می‌رسیم. تو فقط چهارچشمی حواست به این حسام باشه. و خواست بلند شود که کمیل پرسید: - حاجی، تا کِی باید قایمش کنیم؟ حسین در را باز کرد: - نگران نباش. تو فقط مواظبش باش، شاید لازم بشه طعمه‌ش کنیم تا ببینیم میان سراغش یا نه. بهت خبر می‌دم. و بلند شد. کمیل، حسین را تا دم در همراهی کرد و برگشت کنار حسام. به محض این که حسین از اتاق خارج شد، تلفن همراهش زنگ خورد. عباس بود: - حاجی، من الان خونه پدرخانم میلادم. کاری که گفتید رو انجام دادم. - خیلی خب، بمون همون‌جا تا بیام. کمتر از یک ربع طول کشید ، تا خودش را برساند به خانه پدرهمسر میلاد. با عباس تماس گرفت تا در را برایش باز کنند. تردید کرد که برود داخل یا نه. نمی‌دانست باید با چه رویی با خانواده میلاد مواجه شود. در حیاط را هل داد و یا الله گفت. زنی چادر به سر در ایوان ایستاده بود ، که می‌خورد مادر خانم میلاد باشد. حسین سرش را پایین انداخت و گفت: - سلام حاج خانم. - سلام جناب سرهنگ. حسین فهمید عباس خودش را پلیس جا زده است؛ تعجب نکرد. زن به حسین تعارف زد که بیاید تو: - بفرمایید جناب سرهنگ، همکارتون توی اتاق منتظرتونن. 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━