eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هفتا
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت انقدر داد زدم که صدای فریادم تبدیل به ناله شد. رمقی نمانده بود برایم. خم شدم روی زانوهایم و بعد افتادم. نفس‌نفس می‌زدم و گلویم می‌سوخت. عصبانی بودم؛ از دست خودم و مطهره. از دست مطهره عصبانی بودم که تنهایم گذاشت؛ عصبانی بودم که آمد و دلم را برد و رفت. از دست خودم هم عصبانی بودم. من مطهره را رساندم به قتلگاهش. آن شب رفته بودم خانه‌شان، قرار بود برسانمش محل کارش. مادرش داشت افطار درست می‌کرد. مطهره چادرش را سرش کرد. مادرش گفت: - مطهره خب امشب نمی‌خواد بری. با عباس آقا برو مراسم احیا. صورت مطهره گل انداخت؛ انگار هول شد. سرش را انداخت پایین و گفت: - آخه...امشب حتماً باید برم. و ملمتمسانه به من نگاه کرد که یعنی من مادرش را راضی کنم. من هم فکر کردم این که گفت باید برود، یعنی نمی‌تواند شیفتش را جابجا کند؛ معنای این الزام را می‌فهمیدم. کم‌تر کسی حاضر بود شب قدر شیفت بماند. کاش آن شب اجازه نمی‌دادم برود. می‌دانم اگر اجازه نمی‌دادم نمی‌رفت. کاش اصلا سرش داد می‌زدم؛ ا ما خودم مادرش را راضی کردم که مطهره برود به قتلگاه: - نمی‌شه حاج خانوم. نمی‌تونه شیفتش رو جابجا کنه. مطهره با نگاه و لبخندش از من تشکر کرد. مادرش که راضی شد، رفت و مادرش را از پشت سر در آغوش گرفت و موهای مادرش را بوسید. من خودم رساندمش به قتلگاهش. - داریم می‌رسیم به پلیس‌راه! این را مرصاد می‌گوید و بعد با تعجب نگاهم می‌کند: - عباس چرا انقدر فرمون رو محکم گرفتی؟ حالت خوبه؟ به دستانم نگاه می‌کنم که بخاطر فشاری که به آن‌ها آورده‌ام رنگشان پریده. دستم را کمی شل‌تر می‌گیرم ، و تازه متوجه می‌شوم دندان‌هایم هم روی هم ساییده می‌شوند. دست خودم نیست. هر موقع یاد آن اتفاق می‌افتم اینطوری می‌شوم. نفس عمیقی می‌کشم تا برگردم به حالت عادی و می‌گویم: - خوبم. گفتی کجاییم؟ چیزی از تعجب مرصاد کم نمی‌شود: - مطمئن باشم خوبی؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هفت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت سرم را تکان می‌دهم و به صفحه تبلت نگاه می‌کنم. به مرصاد می‌گویم: - گزارش موقعیت بده به حاج رسول. اینا انگار واقعاً می‌خوان برن تا دم مرز! مرصاد بی‌سیم را درمی‌آورد و می‌گوید: -مرکز مرکز مرصاد... - جانم مرصاد بگو. - ما الان نزدیک پلیس‌راه شاهین‌شهر-کاشانیم. هنوز دارند به راهشون ادامه می‌دن. - تا با مامور تخلیه دست ندادن هیچ اقدامی نکنید. تیم عملیاتی هم توی پلیس‌راه باهاتون دست می‌دن. - دریافت شد. چشم. دستش را می‌زند روی زانویش: - نه مثل این که حالاحالاها باید بریم. نگاه کوتاهی به صفحه تبلت و نقشه می‌اندازم و می‌گویم: - ببین توی راه رستوران بین‌راهی داریم یا نه؟ خم می‌شود و به نقشه دقت می‌کند: - وایسا ببینم...آها...ایناهاش...کاروانسرای عباسی. یه مجموعه رستورانه. و زوم می‌کند روی کاروانسرا. یک چشمم به کاروانسراست و یک چشمم به جاده و ماشین مقابلمان. می‌گویم: - دعا کن این‌جا قرار نداشته باشن. اگه بین مردم باشن دستگیر کردنشون سخت می‌شه. به پلیس‌راه می‌رسیم. صدای آشنایی را در بی‌سیم می‌شنوم: - سلام عباس جان. ما توی پلیس‌راهیم، ون سبز تاکسی. صدای میثم است، یکی از بچه‌های خوب عملیات. تعجب می‌کنم که چطور زودتر از ما رسیدند به این‌جا؛ اما حاج رسول است دیگر! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هفت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت احتمالاً میثم خودش را با هلی‌کوپتر رسانده ، و بچه‌های عملیات شاهین‌شهر را هماهنگ کرده. ون سبز را می‌بینم که جلوتر ایستاده است، کنار ساختمان پلیس‌راه. به میثم می‌گویم: - سلام. دیدمت. مخلصیم. - چاکرتم شدید. می‌خندم به لحن داش‌مشتی‌اش. ون پشت سرمان می‌آید و پلیس‌راه را رد می‌کنیم. سه چهارکیلومتر جلوتر، پراید مشکی متمایل می‌شود به سمت راست جاده و می‌پیچد به یکی از خروجی‌های کنار جاده. نگاهی به نقشه می‌اندازم؛ کاروانسرای عباسی؛ همان که نمی‌خواستم! این‌جاست که باید گفت: -اَکه هی! *** - روشنش کرد! روشنش کرد عباس! این را امید گفت. جلال موبایلی که داده بودم را روشن کرده بود. امید برگشت سمتم و گفت: - خب حالا چکار می‌کنی؟ تلفن را برداشتم و گفتم: - همون کاری که قرار بود بکنم! تماس گرفتم. بوق اول که خورد، جواب داد و سلام هول‌زده‌ای کرد. من برعکس او با آرامش گفتم: - سلام آقا جلال! احوال شما؟ یک نفس عمیق کشید. صدایش می‌لرزید: - من...نمی‌دونم...کارم درسته یا نه... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوبی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : از روبه رو شدن با دوستان قبلی ام می ترسیدم و حتی روبه رو شدم با پسرانی که یه دوران با آنها بودم. می ترسیدم گذشته ام را به رخم بکشن و من را بی آبرو کنند. خانم و آقای حاج اقا تمام راه درست را نشانم دادند و اینبار خودم و با اراده خودم آن را پیش گرفتم راهی که جز خدا و اهل بیتش کسی در آن نبود. فقط نور بود و نور، پر از شور و امید که من را از سیاهی افسردگی بیرون کشید. مثل قبل حالم بد نبود چون خدا را داشتم چون فهمیدم خدا دوستم دارد همین که تا الان مراقبم بوده و برایم اتفاقی بدتر از این نیفتاده خودش سو امیدی است که در قلبم جوانه زده و رشد میکنه. روزها و ماه های من در جلسات و پایگاه می گذشت از همه چیز برایم مهم تر شده بود. امروز کلاس ها دیگر تمام شد همه دختر هارو به آغوش کشیدم و از حاج آقا و حاج خانم تشکر کردم. دست حاج خانم را در دستم گرفتم. _ نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم من مدیون شما و حاج آقا هستم الهی خیر ببینید ایشاالله سایتون همیشه رو سر بچه هاتون باشه + رها جان حاج آقا وسیله بوده تو خودت خواستی و تونستی ایشاالله توام همیشه در پناه خدا و اهل بیتش باشی چادرم خیلی بهت میاد محکم بغلش کردم مثل یک خواهر هوایم را داشت و کم و کاستی برایم نگذاشت امروز اولین روزی بود که چادر سر می کردم و همه بچه ها هم ازم تعریف کردند و گفتن بهت می آید کنار آنها واقعا خوشحال بودم. بعد از تشکر از حاج آقا از حسینیه بیرون اومدم نفسی تازه کردم بوی محرم به مشام می‌رسید چقدر زود اما سخت گذشت و خداروشکر که اینطوری گذشت. امسال می خواستم به هیئت قدیمی خانوادگی ام بروم به رسم شب هایی که همه دوستان و فامیل را در آنجا می دیدم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوبی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : امروز روز دهم محرم است چند روزی‌ست که محله ها را رنگ و بوی محرم گرفته و ایستگاه های صلواتی برپا شده. امروز را حتما بیرون می رفتم. پایم را از خانه با خیال راحت بیرون گذاشتم. حال و هوای شهر یک‌جوری بود. بوی اسپند و آتش می داد. نوای نوحه‌ها در دل کوچه‌پس‌کوچه‌ها و خیابان‌ها می‌پیچید. دسته های عزاداری و سینه زنی در میدان های شهر به راه افتاده بودند. بعضی جاها خیمه هایی برپا کرده بودند و چای و شربت پخش می کردند. هوس چای کرده بودم اما شلوغی را که دیدم بیخیالش شدم. کمی جلو تر رفتم. خیابان را بسته بودند. جمعیت زیادی جمع شده بودند. می خواستم از کوچه پس‌کوچه ها بروم داخل کوچه شدم شلوغ بود و بخاطر این بود که در خانه ای روضه بود دیوار های خانه سیاهپوش بود. پیر مردی از خانه بیرون آمد غذایی جلویم گرفت. + دخترم بفرما این غذا قسمت تو _ ممنون قبول باشه التماس دعا به راهم ادامه دادم بوی غذای نذری که همه ازش دَم می زدند بدجور مستم کرده بود. کنار پارکی همانند مردم جایی را پیدا کردم و مشغول به خوردن قیمه شدم آن هم تا آخرین دانه برنج، هوا گرم طاقت فرسا شده بود تصمیم گرفتم برگردم خونه که شب با خانواده ام به هیئت ثامن الائمه برویم. به محض رسیدنم به خونه با سلام کوتاهی بی توجه به اهالی خونه به اتاقم رفتم تا استراحت کنم آنقدر راه رفته بودم و گرم بود که کاملا بدنم کوفته شده بود. حدود ساعت ۸ از خواب بلند شدم. پدرم شب ها زود خانه می آمد تا خسته نشود هیئت تا ساعت ۱۱ طول می کشید از همین بابت برای فیض بردن از کل مجلس همیشه استراحت می کردیم. لبخند رصایت پدر و مادرم را نسبت به خودم خیلی دوست داشتم حس خوبی بهم دست می داد حس اطمینان نسبت به انتخابم به تغییرم. سفره شام را انداختم تا بعد از صرف شام به هیئت برویم. _ رها باباجان بیا دیگه چیکار میکنی؟ _ اومدم اومدم داشتم روسریم رو فیکس می کردم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هشت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت - شک نکن نه تنها به نفع کشوره، به نفع خودتم هست. خب، حالا قبل از این که بگی چکار داشتی، بگو ببینم کسی که دور و برت نیست؟ - نه... تکیه دادم به صندلی و با خودکار روی کاغذی که مقابلم بود بی‌هدف خط کشیدم: - بگو. می‌شنوم. باز هم نفس عمیق کشید. انگار سعی داشت خودش را آرام کند؛ اما از لرزش صدایش کم نمی‌شد. بریده‌بریده گفت: - یه قرار تجهیز داریم...چندروز دیگه... تکیه‌ام را از صندلی گرفتم: - یعنی چی؟ - یعنی باید یه تیم رو تجهیز کنیم برای عملیات. تامین اسلحه‌ش با ماست. با این که چنین چیزی را دور از انتظار نمی‌دانستم، باز هم از فکر حضور یک تیم تروریستی در قلب ایران تپش قلب گرفتم. بعضی چیزها هست که نمی‌توان به آن‌ها عادت کرد؛ حتی اگر مامور امنیتی باشی و هر روز با آن مواجه بشوی. یکی‌اش همین است که بفهمی ، یک عده گرگ وحشی دارند خودشان را آماده می‌کنند برای دریدن مردم بی‌گناه کشورت. حس کردم گلویم خشک شده از نگرانی. می‌دانید، همیشه در موقعیت‌هایی باید خونسردی‌ات را حفظ کنی که حفظ خونسردی سخت‌ترین کار است. یک نفس عمیق کشیدم اما بی‌صدا. جلال نباید حس می‌کرد ترسیده‌ام. یکی دیگر از دشواری‌های کار یک مامور امنیتی این است که نباید کسی بفهمد ترسیده‌ای؛ چه دوست چه دشمن. گفتم: - دقیقاً چند روز دیگه قرار دارید؟ با کمی مکث گفت: - چهار روز دیگه، دم مرز. ایلام. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هشتا
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت آرنجم را به میز تکیه دادم و با دو انگشت، تیغه بینی‌ام را گرفتم. گفتم: - باید حضوری حرف بزنیم... نگاهی به ساعت کردم. ده شب بود. ادامه دادم: - خانمت کجا رفته؟ باز هم مکث کرد. معلوم بود جا خورده. نمی‌دانست ما حواسمان به خانه‌اش هست و تحت نظرش داریم. گفت: - شما... صدایم را کمی بالا بردم: - کِی برمی‌گرده؟ با صدای گرفته گفت: - رفته...رفته پیش خواهرش بیمارستان...چند روز پیش خواهرش می‌مونه، خواهرش می‌خواد فارغ بشه. نفس راحتی کشیدم. گفتم: - مبارکه. فعلا خداحافظ. - آقا... جوابش را ندادم. از جایم بلند شدم و به امید گفتم: - نقشه و تصویر هوایی خونه جلال رو می‌خوام. امید برگشت، عینکش را برداشت و با اخم نگاهم کرد: - نمیگی می‌خوای چکار کنی؟ لبخند زدم و ابروهایم را انداختم بالا: - نگران نباش، فقط با ت.م جلال هماهنگ کن من دارم میرم اون‌جا. *** ماشین را همان ابتدای جاده ورودی کاروانسرا پارک می‌کنم. پراید مشکی جلوتر از ما می‌رود و وارد پارکینگ کاروانسرا می‌شود. ون سبز بچه‌های عملیات هم از کنارمان می‌گذرد و می‌رود داخل پارکینگ. با مرصاد، جاده درخت‌کاری شده ورودی را پیاده گز می‌کنیم. سر ظهر تابستان، از کله هردومان دود بلند می‌شود. تند قدم برمی‌داریم که عقب نیفتیم؛ هرچند می‌دانیم بچه‌های عملیات هوایشان را دارند. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هشتا
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت عرق‌ریزان و خسته و تشنه می‌رسیم به محوطه جلوی کاروانسرا. روی نقشه انقدر بزرگ به نظر نمی‌رسید. یک حوض آبی بزرگ مقابل در کاروانسراست ، و دو طرف حوض با فاصله زیاد، آلاچیق و نیمکت گذاشته‌اند. کاروانسرا قدمت و معماری دوران صفویه را دارد اما پیداست که بازسازی شده. الان چون تقریبا اول تابستان است، مسافرها هم تقریباً زیادند. آب حوض موج می‌خورد ، و زیر نور آفتاب برق می‌زند. دوست دارم بپرم داخلش تا خنک شوم. نگاهی به دور و برمان می‌اندازم. داخل آلاچیق‌ها کسی نیست. الان ساعت ناهار است و مردم بیشتر داخل رستوران‌های کاروانسرا هستند. هیچ‌کس در این ظهر گرم حاضر نیست بیرون بنشیند...بجز...بله! بجز همان دو تروریست! خیالم کمی راحت می‌شود. خوب است که بین مردم نیستند. برای این که حساس نشوند، قدم تند می‌کنیم تا به کاروانسرا برسیم اما داخل نمی‌رویم. در دالان ورودی کاروانسرا می‌ایستیم؛ جایی که بتوانیم دو مرد را ببینیم. من روی سکوهای کنار دالان می‌نشینم و به مرصاد می‌گویم: - برو یه بطری آب بگیر بیار. دارم هلاک می‌شم. از خدا خواسته می‌رود. خودش هم تشنه است. واقعیت البته این است که هم تشنه‌ایم هم گرسنه ، و بوی غذایی که از رستوران‌های داخل کاروانسرا می‌آید، دارد با روح و روانمان بازی می‌کند. انقدر سریع راه رفته‌ام که تندتر نفس می‌کشم، تمام سرم نبض می‌زند و زخم دستم ذق‌ذق می‌کند. فکر کنم باید پانسمانش عوض شود. با دست راست، عرق را از پیشانی‌ام پاک می‌کنم. سنگ‌های سکویی که روی آن نشسته‌ام کمی خنک است و خنکم می‌کند. دستانم را هم می‌گذارم روی سکو؛ سرما از سنگ‌ به دستانم نفوذ می‌کند و می‌رسد تا مغزم. به طاق ضربی بالای سرم نگاه می‌کنم. مقابلم، یک پلکان قدیمی است که ورودی‌اش را با زنجیر بسته‌اند و از تابلوی بالای سرش می‌شود فهمید این پله‌ها به پشت‌بام می‌رسند. یک مغازه سوغات‌فروشی هم هست ، که گز می‌فروشد. این‌جا عجب بافت سنتی‌ای دارد! 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛