رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۵ و ۲۶ مامان با یه ببخشید نشست.... و بابا گفت: _
پدرومادر وبهمن وبهرام,انگار سر موضوعی ارام بحث میکردند,حواسشان به ما نبود یعنی طوری وانمود میکردند که حواسشان به ما نیست...
بین ما هم فقط سکوت حکمفرما بود, سکوت وسکوت...
بعداز دقایقی ارام سرم را گرفتم بالا تا ببینم ,یوزارسیف زنده است, زبونم لال از عشق مرده؟؟چرا حرف نمیزنه که نگاهم به نگاه مهربانش برخورد کرد,...
یوزارسیف بالبخندی برلب خیره به صورت من بود,تا سرم رابالا گرفت گفت:
_هااا,این شد...
همزمان دستش را که گل سرخ داخلش ول میخورد,روی میز جلو اورد وگفت:
_ببین دل من را به مهرخودت منور کردی, حالا اگه تو دل خودت,یه چی هرچند کوچک نسبت به من حس میکنی این شاخه گل را که نشانهی همین دلبستگی هست بگیر...
اگر دستم به میز تکیه نداشت,حتما یوزارسیف رعشه ی دستم را میدید.. ناخوداگاه بدون کلامی گل را گرفتم...
لبخند یوزارسیف پررنگتر شد وادامه داد:
_پس به قول ایرانیا,دل به دل راه داره... ببینید بانو من اهل حاشیه روی نیستم , یکراست میرم سر اصل مطلب,من همینم که روبه روتم,یه مسلمان,یه شیعه,ایا برا شما فرقی میکنه من مال کدام کشور باشم؟ یعنی ایرانی نباشم؟؟ببینید جواب این سوال را من الان وفوری,میخوام...باید یه چیزایی روشن بشه که خدای نکرده در اینده موردی پیش نیاد,اگر براتون مهمه که من حتما ایرانی باشم که راهم را میکشم وپا میگذارم رودلم ومیرم,اما اگر واقعا برای,شما اهل کجا بودن من مهم نباشه من برای رسیدن به شما ,باید به قول افسانه های ایرانی, هفت خوان رستم را طی کنم و مطمین باشید اگه شما بخوایید من هر مرارتی را میکشم,فقط لطفا صادقانه به من جواب بدید....
خدای من ,چی داشت میگفت؟؟یوزارسیف , ایرانی نیست؟؟؟
به ته ته دلم مراجعه کردم...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۵ و ۲۶ مامان با یه ببخشید نشست.... و بابا گفت: _
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۲۷ و ۲۸
به ته قلبم مراجعه کردم,واقعا واقعا برام مهم نبود,یوزارسیف مال کجا باشه,برام مهم بود که یوزارسیف مال من باشه...اهل هر کجای این کره خاکی بودنش اصلا وابدا مهم نبود,...اخه دلی که به عشق اهلبیت,ع, عاشق محب اهلبیت میشه,براش اون عشقه مهمه نه چیز,دیگری....
آرام طوری که لرزش صدام اصلا مشهود نباشه گفتم:
_من...من...امشب کلا از همون اول شب مبهوت وگیج شدم,اولش فکرمیکردم که اقایمحمدی قراره بیان,که کلا مخالف بودم اصلا دلم نمیخواست ایشون بیان اما وقتی متوجه شدم,قصد انها برای شما بوده,نظرم عوض شد,شاید الان اگر کس دیگهای جای شما بود من خواندن درس وادامه تحصیل را که یکی از اهداف ایندهام هست, بهانه قرار میدادم و مجلس را بهم میزدم,اما الان فرق میکنه...اخه...اخه...اخه...
دیگه نتونستم ادامه بدم فقط گفتم:
_برام مهم نیست شما اهل کجایید...
یوزارسیف که محو حرکات من شده بود و لبخندش دم به دم پررنگتر و مهربانانهتر میشد, اهسته دست کرد تو جیب لباسش و یه پاکت زیبای نامه که روش قلبهای قرمزی حک شده بود درآورد وگذاشت زیر سینی تا مشخص نباشه...
وگفت:
_من مال دیار مظلوم افغانستان هستم, هرچی را که باید بدونید داخل,این نامه نوشتم, باخودم قرارگذاشتم اگر من ,مقبول شخص خودتان بیافتم,این نامه را به شما بدهم,در فرصت مناسب مطالعه کنید, ممنونم که من را همونطور که بودم پذیرفتید..
وادامه داد:
_بااینکه دوست ندارم از کنار بانو,قدمی آنطرفتر بگذارم,اما نگاه خیرهی خانواده محترمتان, مرا مجبورمیکند کمی پا روی دلم بگذارم,اگه اجازه بدید من برم اونطرف واین موضوع رابه خانواده محترمتان بگم...
وبا کمی,شوخی ادامه داد:
_من امادهی,عبور از خوان اول هستم,مجهز به انواع دفاعیات, شما نگران نشید....
نه نه...یوزارسیف نباید الان از اینکه ایرانی نیست چیزی به زبان بیاره,با اشنایی که از اخلاق بهرام داشتم,مطمین بودم, بیاحترامی میکنه وممکنه حاج اقا را به باد تمسخر بگیره....
برای همین,همونطور که یوزارسیف نیمخیز شده بود تا بره گفتم:
_نه نه...شما از اصالت خودتون چیزی نگید,
یعنی هرچه اطلاعات میخواید بدید ,بگید اما لطفا نگید افغانی هستید ,من خودم تو موقعیت مناسب به اونا میگم...
هدفم این بود که با وجود وبودن یوزارسیف خانوادهام چیزی نفهمند.
یوزارسیف سرش را تکان داد ودستهاش رابه علامت تسلیم کمی بالا برد وگفت:
_از همین الان,امر,امر بانو...چشم...یه چیزایی باید بگم...اما خواسته ی شما لحاظ میشه...نگران نباشید..ما غلام بانو هستیم
و خنده ی نمیکینی کرد که دلم غنج رفت براش....وای چقد دوستش دارم....یعنی خیلی بیش از انکه فکرش را میکردم..اصلنم برام مهم نیست یوزارسیفم ایرانی نیست... اخه ایرانی بودن که فخر فروشی نداره,ادم بودن هست که افتخار داره....دلم همراه یوزارسیف به داخل هال رفت ویوزارسیف این بار مبل روبه روی اوپن اشپزخانه را انتخاب کردونشست وشروع به حرف زدن کرد...
تا یوزارسیف نشست,سریع دست کردم پاکت نامه را برداشتم و زیر لباسم پنهانش کردم,همش میترسیدم بشه مثل اون قضیهی کاغذ کادو.....
مامان پاشد واومد یه سینی چای ریخت .یه جوری نگام میکرد که وحشت برم داشت فکرمیکردم الان از,زیر کلی لباس اون نامه را داره میبینه وگفت:
_بابات میگه بیا همونجا بشین,چای را هم بیار...
با دستپاچگی سینی چای را که مامان آماده کرده بود برداشتم,به هال که رسیدم,بابا لبخندی زد وگفت:
_ماشاالله تعارف کن...
که یکباره بهرام مثل خروس بیمحل بلند شد وگفت:
_زری جان شما بشین من میگردونم...
همه تعجب کرده بودند اخه بهرام از,این کارها نمیکرد,الان احساس کرده عروس خانمه؟!! نه از کرم ریزیش بود....ناچار سینی را دادم به بهرام وصندلی,بین پدر و بهمن که قبلا یوزارسیف نشسته بود, نشستم...
یوزارسیف محجوبانه لبخندی زد وگفت:_حقیقتش من از پنج سالگی پدرومادر و خانوادهام را از دست دادم وپیش یکی از اقوام پدرم بزرگ شدم اما خدا را داشتیم و سالم بزرگ شدم ودرس خوندم و کار کردم, الانم که معرف حضورتان هستم ,از مال دنیا هم اون ماشین که بیرون خونه است را دارم,یه مقدار پسانداز هم دارم که میتونم یه خونه نقلی برای زندگی تهیه کنم,شغل و منبعدرامدم هم که حقوق ثابت شرکت هست....
دراین حال بابا شیرینی تعارف کرد...
وبهرام که دوست داشت اتو بگیره گفت:
_یعنی شما بی پدر ومادر,بزرگ شدید؟مال همین شهر هستید یا از روستا و دهات اومدید...
بهمن که تا این لحظه تحمل کرده بود گفت:
_داداش حاجاقا همه چی را راست وحسینی گفت,لازم نیست شما حرفهای ایشون را دوباره حالت سوالی بپرسید...
یوزارسیف درحالیکه از جاش پامیشد, گفت:
_بااجازه شما من دیگه رفع زحمت میکنم, غرض عرض ارادت ودرخواست ازدواج بود که انجام شد,یه موضوع کوچک هست که دخترخانمتان خودشان خواهند گفت,حالا اگر امری با بنده نیست مرخص بشم..
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۷ و ۲۸ به ته قلبم مراجعه کردم,واقعا واقعا برام مه
پدرو مادر وبهمن وهمچنین من,بلند شدیم, بابا اصرار داشت که یوزارسیف برا غذا بمونه,...مامان میگفت میوه نخوردی... و بهمن ناراحت از برخورد بد بهرام,به یوزارسیف حق میداد که زود بره....
بالاخره در میان دل پراز هول وولای من یوزارسیف رفت واخرین بار یه نگاه مهربان بهم انداخت که صد تا حرف داخلش بود..
دل میرود ز دستم...صاحبدلان خدا را....
هنوز در حیاط بسته نشده بود که بهرام همانطور نشسته بود,یه موز از ظرف میوه برداشت ومشغول خوردن شد
وگفت:
_پسره ی بی پدرومادر,چه جراتی هم داره اومده خواستگاری دختر اقاسعید زرگر... معلومه کیسه دوخته برا پول وپله ی بابا, جوجه اخوند....
که یکدفعه بهمن پرید وسط حرفش و گفت:
_بهرام,بزرگتری احترامت واجب,اما حاج اقا مهمان ما بود ,در شان وشخصیت خانواده ما نبود اینجور,باهاش برخورد کنی,درثانی پسر پاک وزحمت کشی هم به نظر میرسید من اگه دختر داشتم حتما بهش میدادم...
بااین حرف بهمن سرم را از,شرم به زیر انداختم,...بابا ومامان که تا این لحظه ایستاده بودند,اومدن نشستند
وبابا گفت:
_بهمن راست میگه...برخوردت خوب نبود, تواین محله همه رو سر حاجی سبحانی قسم میخورندبااینکه مدت کوتاهی هست که پیش,نماز,مسجد شده اما مقبولیت عمومی پیدا کرده,هرجا صحبت یه کار خیر باشه حاجی سبحانی یه پای ماجراست
ومامان ادامه حرفش را گرفت وگفت:
_چه جوان برازنده ورعنایی...واقعا زیباست, سربه زیر,اقا,محجوب.و...
دل تو دلم نبود میخواستم خودم را به اتاق برسونم ونامه یوزارسیف راباز کنم ,...بااجازه ای گفتم وسمت اتاق روان شدم...
که باز بهرام به حرف امد وگفت:
_صبر کن ور پریده من که فهمیدم جواب بله را بهش دادی...اون موضوع کوچک چی بود که قراره توبگی هااا؟؟
برگشتم طرفش...گر گرفته بودم... نمیدونستم تواین هیرو ویر,چه کنم,چه بگم....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۷ و ۲۸ به ته قلبم مراجعه کردم,واقعا واقعا برام مه
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۲۹ و ۳۰
اولش با من ومن میخواستم بگم اما یهو فکرش را کردم دیدم اگه واقعا میخوام به خواستهی دلم که میدونم خوشبختیم در ان هست,برسم...باید با جان ودل از یوزارسیف دفاع کنم...
و زیر زبونم بسماللهی گفتم وخیلی با اقتدار گفتم:
_گفتنی ها را که خودشون گفتن ودانستنیها هم که ماههاست همه میدونن وشکر خدا تواین محله از صغیر وکبیر همه حاجاقا را تایید میکنن,موضوع مهمی که قابل گفتن باشه نگفتن...
بهرام با کنایه گفت:
_حالا همون نا مهم را بگو..
درحالیکه میخواستم راهم را به طرف اتاقم کج کنم وبرم ,خیلی با ارامش وانگار که برام هیچ اهمیتی نداره گفتم:
_هیچی بنده خدا میگفت که اصالتا ایرانی نیست, البته تبعهی ایران وبزرگ شدهی ایران هست اما اصلیتش مال افغانستان هست.
بهرام با دست محکم زد رو پاش و با قهقهای که نشان از تمسخرش میداد گفت:
_افغانی؟؟افغانی هست؟؟ این جوانک یه لا قبا؟؟گل بود وبه سبزه نیز اراسته شد...ای داد بیداد...
زانوهام شل شد وافتادم رو مبل...
پشت سرم ,بهمن اومد کنارم نشست و دستای سردم را گرفت تودستش وشروع به نوازش کرد...
ودرهمین حین گفت:
_بابا چرا اینقد مسئله را بزرگش میکنی,مهم اینه که به معنای واقعی انسانه, انسان.. مسلمان هست,شیعه هست,درس خونده هست بافهم ودرکه واز همه مهم تر نظر زری جان هست ,هرچی که زری بگه,اصلا شاید زری جوابش منفی باشه...
بهرام پفی کرد وگفت:
_اره جون خودش,همچی زیر نظرش داشتم درررست,از همون گل سرخ گرفتنش نظرش معلومه,پسره هوش از سر خواهرت برده
و بعدش با دست زد پشت شانههای بابا وگفت:
_شوهر بده...دختر یکی یکدانه ات را ,زر زری خونهات را بده به یه افغانی...اونموقع میدونی همین عمه مهین...همین عمه خانم که کلی برنامه برا زری واون پسربزرگش داره, تو طایفه ابرو سرکارت نمیذاره...
اما بابا مبهوت به یه نقطه خیره بود وچیزی نمیگفت...مادر را دیدم درحالیکه داشت استکانهای چای را جمع میکرد اشکی که از گوشهی چشمش میغلتید را با انگشتش گرفت وراهی اشپزخانه شد..
.بهرام که کار خودش را کرده بود وتمام حرفهاش را زد وجو را متشنج کرد,کتش را از رو دسته مبل برداشت وبدون خداحافظی راهی بیرون شد...
ومن هم که سکوت جمع برام غیرقابل تحمل بود وبغضی سنگین گلویم را فشار میداد, ارام دستم را از دست بهمن بیرون کشیدم وراهی اتاقم شدم...
وارد اتاقم شدم,در را محکم بستم اصلا برام مهم نبود که چی میخوان بگن...مهم بود که بفهمن من نظرم چیه,...
کنار کمد لباس ایستادم وخودم را توایینه ی کمد ورانداز کردم ,یاد نگاه مهربان یوزارسیف افتادم,گونه هام گل انداخت, چادرم را از سرم دراوردم,تاش زدم وگذاشتم داخل کمد,دستی به لباسم کشیدم وبا لمس نامه, یه حس زیبا تو وجودم پیچید, لبخندی زدم ورفتم طرف تختم,نشستم روش... نامه را بیرون اوردم,اول خوب بوییدمش, بوی عطر یوزارسیف را میداد,بوی یوزارسیف را با ولع تمام به داخل ریه هام کشیدم,..وجودم همش شده بود سرشار از خواستن,دانستن وخواندن سطر سطر حرفهای یوزارسیفم,...
آرام,طوری که هیچ خللی به پاکت نامه وارد نشه,پروانه کوچک روی درب پاکت رابه کناری گرفتم ودرش را باز کردم ,تای کاغذ را بازکردم ,...وای چه دست خطی داشت,انگار که این پسر هرچیزی,را به غایت وبهترینش را داشت...
با حجبی دخترانه وخجول اما دلی بیتاب بوسهای به نامه زدم,چندین صفحه بود اما به زیبایی حاشیهگذاری شده بود وشماره هرصفحه زیرش خورده بود....
تای صفحه ها را باز کردم وشروع به خواندن نمودم.....
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۹ و ۳۰ اولش با من ومن میخواستم بگم اما یهو فکرش ر
تای صفحه ها را باز کردم وشروع به خواندن نمودم.
✍...... . به نام خدا.....
به نام خداوندی که عاشق است وعاشق افرین,به نام خداوندی که مهر وعطوفت را با روح الهی در کالبد خاکی ما دمید تا به سوی هدفی خاص که همانا کمال انسان است با سلاحی خاص که همانا عشق است گام بردارد ودر این راه وجود خودرا با پیوند به نیمه ی گمشده اش تکمیل کند وبا دین و ایمانی کامل به سوی او گام بردارد...تقدیم به نیمهی گمشده ام....تقدیم به فرشتهای که در دنیای تاریک و دل تنهایم,با درخشیدنش همه چیز را منور ودلم را روشن کرد...این نامه ای که در پیش رو داری,سرنوشت پسرکی درد کشیده است که بازی روزگار اورا از دیاری دورتر به خانه ی معشوق کشانیده,...بانوی عزیزم,سرنوشتم را که از زبان عزیزی دیگر شنیده ام,برای اولین بار و اخرین بار به روی کاغذ میاورم وروایت میکنم,...تا بدانی که کیستم وچیستم و
قرار است به حکم دل ,همسفر چه کسی شوی... من...یوسف سبحانی....فرزند «علی سبحانی» تنها پسر او که بعداز چهار دختر با کلی نذر و نیاز در منطقهی «بامیان» افغانستان,...قدم به این کرهی خاکی نهادم, در محلی به دنیا امدم که همه وهمه شیعه بودند و میدانی هرکجا که نامی از شیعه باشد,مظلومیت انجا غوغا میکند و چون منطقه ما شیعهنشین بود ,لاجرم باید ظلمهای زیادی را متحمل میشد,من به خاطر ندارم اما انچه را که اقارضا,عموزاده پدری ام که حق بزرگی برگردن من دارد, روایت کرده,برایت بازگو میکنم...
باشور وشوقی نامه را دوباره به سینه ام چسپاندم... باورم نمیشد نام یوزارسیف من به راستی که یوسف بود...
چه زیبا....وای اگر سمیه میفهمید.... میخواستم دوباره شروع به خواندن کنم... که باصدای,تقه ای که بدر خورد,نامه را زیر بالش پنهان کردم,..
پشت به در اتاق خوابیدم.. وروتختی را کشیدم روی سرم...دوباره در صدایی داد
ومادرم بالحنی غمگین در راباز کرد وگفت:
_زری....زری جان پاشو,خوابیدی؟پاشو شب عیده خوبیت نداره سر بی شام زمین بزاری
و آمد داخل و کنار تختم...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۲۹ و ۳۰ اولش با من ومن میخواستم بگم اما یهو فکرش ر
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۳۱ و ۳۲
مامان همینطور که به آرامی روانداز را از روم کنار میزد گفت:
_زری جان,عزیز دلم,اگه چیزی دلت میخواد و فکرمیکنی ما مخالفیم,با قهر وغذا نخوردن کار درست نمیشه,با حرف زدن هست که شاید طرفت قانع بشه...
و دست کرد زیر سرم وبلندم کرد,نشستم رو تخت و درحالیکه اصلا روم نمیشد بگم اما به زور هم شده باید حرف دلم را میگفتم, شروع کردم به گفتن:
_مامان راستش را بخوای من فکر میکنم مهمترین چیزی که میتونه یه دختر را خوشبخت کنه ,تنها و تنها ایمان واعتقاد قوی طرف به خدا هست وگرنه پول وثروت که اصلا تضمین کنندهی خوشبختی نیست, خداییش اگربه جای حاجی سبحانی,علیرضا پسر حاجمحمد بود نظرتون فرق میکرد مگه نه؟؟
مادر درحالیکه به من ومن افتاده بود گفت:
_ببین زری جان یه چیزی هست که تو یه وصلت باید رعایت بشه,اونم هم کفو بودنه, اخه اگه ملت بفهمن داماد اینده ما یه... یه....هیچی پاشو بریم شام را کشیدم سرد میشه...
در حالیکه بغض گلوم را فشار میداد گفتم:
_چی؟ادامه بدید...یه چی؟یه اخونده؟یه مرد خداست؟یه شیعه است؟یه مهندس زبر و زرنگه؟یه خیر ونیکوکاره؟یا یه افغانی؟هااا؟!
مادر...من که به اصطلاح باید بله را بگم برام اصلا مهم نیست ایشون مال کجا هستند, مهم اینه که ادم مخلصی هست, مسلمان شیعه ی قلب پاکی هست ,با ایمانه وهمین یک قلم برام کافیه...
مادر زیر بازوم را گرفت وبه زور بلندم کرد وگفت:
_من نمیدونم مادر,من که هیچ وقت از پس زبون واستدلالهای تو بر نمیامدم,اگه تونستی بابات راقانع کنی,من حرفی ندارم راستش,خدارا که درنظر میگیرم ,حرف بنده های خدا که ممکنه پشت سرم صفحه بزارن به چشمم نمیاد...
با شنیدن این حرف از زبان مادر,دلم ارام گرفت, یعنی اگر بحثی هم پیش بیاد ,مادرم نهایتا بی طرف خواهد بود,...یه بسم الله زیر لبم گفتم وهمراه مامان به سمت اشپزخانه حرکت کردم....اگر به صورتم دقت میکردند,هنوز اثار خجالت در چهرهام مشهود بود,...
تا اومدم سرمیز بشینم بهمن یه لبخند مهربانی زد وگفت:
_بهبه مزین فرمودید عروس خانم فراری...
به چهره ی بابام نگاه کردم ,با شنیدن این حرف بهمن اخمهاش بیشتر شد.. و بازم کلامی به زبان نیاورد و این یعنی به قول یوزارسیف هفت خوان رستم را درپیش رو داشتیم...
شام را درسکوت کامل خوردیم ,..گرچه من میلی به غذا نداشتم وبیشتر با شام بازی کردم تااینکه بخورم...
بابا سعید حتی یک بار هم سرش را بلند نکرد تا به من نگاه بیاندازد,انگار اون هم دچار نوعی شرم ودرگیر احساسات متناقضی بود ,...
همینطور که داشتم پامیشدم صدای درهال امد وپشت سرش بهرام امد داخل و درحالیکه نگاهش را از من میدزدید گفت:
_اینقد اعصاب ادم را خرد میکنید که لپ تاپ رایادم رفت ببرم,من تاخونه خودم رفتم وبرگشتم ...
اینقد دلم از دستش گرفته بود که بدون نگاهی یا حرفی پشتم را بهش کردم وبه سمت اتاقم راه افتادم....داخل اتاق شدم, لباس راحتی پوشیدم,برق اتاق را خاموش کردم وچراغ مطالعه را روشن ,میخواستم تا وقتی که همه نخوابیدن ,بیرون نرم و وقتی مطمئن شدم همه خوابند برم ومسواکی بزنم....
اول دست کردم زیر بالشت ,نامه یوزارسیف رابیرون اوردم ودوباره بو کشیدم وعطرش را به جان سپردم ودوباره جانی دیگه گرفتم, بعد گوشیم را که داخل کشو میز کنار تختم گذاشته بودم,بیرون اوردم...اوه اوه...چه همه تماس بی پاسخ وهمه هم از طرف سمیه...خیلی دلم میخواست بایکی حرف بزنم, هیجان درونم را خاموش کنم وبغض فرو خورده ام رابشکنم,اما هم دیر وقت بود وهم چون شب عید بود ,نمیخواستم با غصه های خودم ,شب سمیه هم غصه دار کنم...
نامه را باز کردم...و اینبار یه شماره انتهای اخرین صفحه توجهم را جلب کرد...اره شماره همراه یوزارسیف بود,فوری شماره را ثبت حافظه ی گوشیم کردم و نت گوشی را وصل کردم,...
صفحه های مجازی که داشتم را جستجو کردم...اخی درسته یوزارسیف داخل یکی از شبکه های مجازی صفحه داشت... باورم نمیشد...ایدیش, یازینب س بود... و عکس پروفایلش...درسته...خودشه...عکس یه دسته گل سرخ که خیلی اشنا بود...
گوشی را چسپوندم به قلبم...صدای کوبش قلبم به دیوارهی تنم ,تو تمام اتاق پیچیده بود....وای که چقد دوسش داشتم... با خودم فکرمیکردم یعنی ایا عشق از این بیشتر هم میشه؟...
گوشی را روی صفحهی یوزارسیف خاموش کردم... و رفتم سراغ خواندن ادامه ی نامه...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۳۱ و ۳۲ مامان همینطور که به آرامی روانداز را از رو
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۳۳ و ۳۴
ادامه نامه را با چشمانم به دل کشیدم که چنین بود:
✍...جانم برایت بگوید که اقارضا,سرنوشت من را اینجور برایم بارها وبارها تعریف کرد, بخاطر اینکه منطقه ما شیعهنشین بود,خیلی اوقات از طرف وهابیهای تکفیری مورد هجوم انها, قرارمیگرفت و هربار خانوادههایی را عزادار میکردند و در آخرین باری که به منطقه حمله ی تروریستی شد... سه خواهرم که در دبستان مشغول درس خواندن بودند,با تعداد زیادی از بچه های دیگر کشته شدند,...پدرم علی سبحانی که روحانی بود و اونجا معروف به (اخوند) بود, صلاح ندید بیش از این,این درد ورنج حمله ها را تحمل کند,پس هرچه داشتیم و نداشتیم را بخشید یا فروخت... وبه همراه خانوادهی داغدیدهاش راهی سفر به ایران به قصد مهاجرت واقامت دایم شد,... تعدادی دیگر از همولایتهای ما هم که اقارضا با خانم باردارش هم جز انها بودند به تبعیت از پدرم که اخوند انها بود,عزم مهاجرت کردند,...اما هنوز به اتوبوس اصلی که باید با آن از مرز خارج میشدیم,نرسیده بودیم... که در پیچ جاده به کمین سلفیها خوردیم,..ما که پیشبینی این کمینها را میکردیم, سلاح همراه داشتیم ودرمقابل تکفیریها مقاومت کردیم و بعد از جنگ و گریزی سخت و دادن تلفات از کمین انها گریختیم,در این درگیری مادرم وتنهاخواهرم زهرا مجروح شد واما زهرای کوچک از,شدت خونریزی تلف شد و مادر هم در اغما فرو رفته بود,...پدرم که چاره کار از دستش در رفته بود,مرا به همراه اقارضا وهمسرش راهی,کاروانی که قرار بود به سمت مرز ایران حرکت کند,کرد وخودش مادرم را به مریضخانهای در شهری که به ان رسیده بودیم برد,..چون کاروان اماده ی حرکت بود و هرگونه تعلل درحرکت شاید به قیمت جان افراد تمام میشد,ما را به زور راهی کرد و قول داد به محض اینکه حال مادرم رو به بهبودی رفت انها هم در ایران به ما ملحق میشوند وچون علاقه ی شدیدی به امام رضا ع داشت وچندبار به مشهد امده بود وبه حرم اقا امامرضا ع مشرف شده بود,از اقارضا خواست که در مشهد ساکن شود و نشانی مسافرخانهای را داد که هرچند وقت یکبار برای خبرگرفتن به انجا مراجعه کند, یعنی ما ازطریق همان مسافرخانه میتوانستیم یکدیگر را پیدا کنیم,اما پدر نمیدانست که ما چه در پیش خواهیم داشت...
به اینجای نامه رسیدم,...
اشکهایی که از چهار گوشهی چشمانم به خاطر مظلومیت این انسانها و کشته شدن خواهرهای یوزارسیف, جاری شده بود را با پشت دستم پاک کردم,... تا تاری چشمانم کمتر شود وادامه سرنوشت یوزارسیفم را بخوانم...
✍وقتی درخیالم به کودکی مراجعه میکنم, انگار درون خوابی مبهم قدم میگذارم خوابی که از تمام خاطرات کودکی این سفر پررنگ تر از بقیه ی خاطرات است..اری این سفر که مجبور شدم به تنهایی ودر غصه ی مادر و غم دوری پدر و غم ازدستدادن خواهرها, سفرکنم,درخاطرم منقش است,انگار که این سفر باید حک میشد و من از این سفر درسها میگرفتم و راه ایندهام را انتخاب میکردم, ایندهای که تصمیم گرفتم ,من به سهم خودم با هرچه تکفیری وسلفی بود باید بجنگم وبا کمک سربازانی گمنام برای امام زمانی غریب جانبازی کنیم ودنیا را از وجود نحس دیو سیرتان انسان نما,پاک نماییم...همراه اقا رضا وهمسرش خدیجه خانم که ماه های اخر بارداریش را میگذراند سوار بر اتوبوسی شدیم که ظرفیت چهل نفر را داشت اما بالغ بر هفتادنفر از بزرگ و کوچک, با باروبنه ,سوارشده بودند,حرکت کردیم, من یوسف ,کودکی پنج ساله با گذراندن روزی پراز التهاب وشکنجه ,همراه با اشنایی دور,به سمت دیاری غریب حرکت کردیم,دیاری که مشهور بود به شیعه پروری ومهمان نوازی...ساعتی ازحرکتمانمیگذشت که خورشید غروب کرد و ما درتاریکی شب, سوار بر ماشینی که از هرم نفسهای مسافرینش, هوایش دم کرده شده بود و هرلحظه صدای کودکی یا اواز لای لای مادری, سکوت پراز هرم والتهابش را میشکست,من کنار شیشه ی اتوبوس به تنگی وبافشار انچنان میخکوب شده بودم که حتی قادر به تکان دادن ناخن پایم را نداشتم, خدیجه خانم درکنار من واقارضا هم چسپیده به همسرش,وسط راهرو اتوبوس قوطیهای حلبی گذاشته بودن که هرکدام محل نشستن یک مرد یا زنی با فرزندش بود,بااینکه جایم تنگ بود واصلا راحت نبودم,اما گرمای داخل اتوبوس و سختیهای قبل از سوارشدن وخستگی آن باعث شد پلکهای چشمهایم روی هم آید و کم کم به خوابی عمیق فرو روم...نمیدانم چه مدت درخواب بودم که....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۳۳ و ۳۴ ادامه نامه را با چشمانم به دل کشیدم که چنی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۳۵ و ۳۶
نامه را کمی بالاتر آوردم.. وادامه اش را که برایم جالب ودرد اور شده بود شروع به خواندن کردم:
✍آری نمیدانم چه مدت از خواب افتادنم گذشته بود.. که با صدایی شبیه به تیراندازی شدید و ترمز ناگهانی اتوبوس با اینکه جایم تنگ بود به جلو پرتاب شدم و از خواب پریدم...خدیجه خانم مثل گنجشکی که در دام لاشخور گرفتار شده میلرزید.. و اقارضا اورا دراغوش گرفته بود وسعی داشت با سخنان امیدوارکنندهای که خود به انها اعتقادی نداشت, او را ارام کند...
چند مردی که مسلح بودند و قرار بود از اتوبوس ما,محافظت کنند ارام ارام به جلو خزیدند تا درنزدیکی در ورودی باشند که هنوز انها در جای خود مستقر نشده بودند, ناگهان در اتوبوس باصدای تیراندازی وحشتناکی ازهم پاشید وچندین نفر مسلح روی بسته وارد اتوبوس شدند,..بااینکه بچه بودم و درکی ازجنگ وکشتار نمیباید داشته باشم اما صحنههای خشنی که قبلا پیش رویم دیده بودم ,به من هشدار میداد که باید شاهد صحنه های دلخراش وهول انگیز تری باشم....به توصیهی اقا رضا آرام خودم را در پناه خدیجه خانم به گوشه ای کوچک اما در ظاهر امن پشت صندلی جلویی کشاندم و ناگاه....
به اینجای نامه رسیدم,استرس تمام وجودم را گرفته بود وخودم را جای یوزارسیف پنج ساله گذاشتم...به خداقسم که اگر من بودم, بدن کوچک وروح لطیفم طاقت اینهمه ظلم را نداشت,اخر چرا؟؟اینهمه ظلم و کشتار مظلومان به چه علت؟؟...
یعنی پذیرش راه حق وکلام حق و رویآوری به مظلوم ترین وحق ترین حزب الله ,اینهمه زجر کشیدن دارد؟!!!...وبه راستی که شاعر چه زیبا گفته:دربیابان گربه شوق کعبه خواهی زد قدم....سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور....ولی خار مغیلان کجا وکشته شدن عزیزان کجا؟؟!!واقعا عجب صبری خدا دارد!!!!..واقعا روح وجانم توان شنیدن حادثه غمبار دیگری برای یوسف را نداشت,...
سکوت خانه نشانه ی خواب بودن پدر و مادرم بود آرام از جا بلند شدم تا با زدن آبی به سر و صورتم, مهیایی خواندن ادامه ی داستان یوسف شوم...انگار همه خواب بودن,یا شایدم درفکر وخیال اینده دست وپا میزدند وخودشان را به خواب زده بودند, درهرحال خیلی راحت,ابی به سروصورتم زدم ویه لیوان اب خنک بالا زدم و امدم تا ادامه ی نامه را بخوانم....
✍وناگاه با صدای رگباری شدید و اه و نالههای مظلومینی که در اطرافم در خون خود میغلتیدند سرم را بالا اوردم... وبا پاشیده شدن خون خدیجه خانم بر صورتم, اشکم جاری ودوباره به پناهگاه خودم فرو رفتم...دلم میخواست من هم میمردم و شاید مرده بودم ونمیدانستم ,افرادی که حمله کرده بودند,وقتی مطمین شدند هیچ کس زنده نمانده است قصد ترک اتوبوس را داشتند....
که یکی از انها با لهجه ای غلیظ گفت:
_محمد عمر ...پایین بیا ,این رافضیها الان در ورودی جهنم صف کشیدند,بیا بیرون,بقیه ی مجاهدان منتظرند تا ما اینجا را ترک کنیم و با یک شلیک رگباری به باک اتوبوس,همه شان را به هوا بفرستیم ویک اتش بازی حسابی راه بیاندازیم
وابوعمر قهقه ای شیطانی سرداد ودرجوابش گفت:
_بصیر ...هی بصیر...اگر اتوبوس را هوا بفرستیم بوی کبابی که از جزغاله شدن این رافضیها بلند میشود,اشتهای من را تحریک میکند ومیدانی وقتی هوس کنم چیزی بخورم باید بخورم وچون دراین بیابان هیچ گوشت حیوانی گیرنمیاید که به دندان بکشم مجبورم تو را کباب کنم وبه نیش بکشم...
و با این حرف محمدعمر,هردو زدند زیرخنده,... انگار اینان که جلویشان به کام مرگ فرو رفتهاند,انسان نیستند همه از یک مشت مورچه هم در پیش چشم اینان کمترند و کمترین عذاب وجدانی از این کشتار فجیع, نداشتند...باشنیدن حرفهای ان دو سلفی خیالم راحت شد که تا دقایقی دیگر من هم به خواهرم زهرا..زهرایی که مظلومانه امروز پرکشید,به او میپیوندم واز عذاب ورنج این دنیا خلاص میشوم...با پایین رفتن آن چند مهاجم خونخوار چشمانم را بستم ودرعالم بچگی مدام امام حسین ع را صدا میزدم تا شاید با آوردن این نام مقدس ,درد کشته شدن ومرگم اسان تر شود...اخر پدرم همیشه توصیه میکرد هرجا کارتان گیر کرد دست به دامان ابا عبدالله بزنید که خود چاره هر مشکل است و من دراین سن کم,این لحظات رقص مرگ را مشکل ترین مشکل دنیا میدانستم ومدام نام مبارک ارباب را تکرار میکردم ,که ناگهان....
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۳۵ و ۳۶ نامه را کمی بالاتر آوردم.. وادامه اش را که
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۳۷ و ۳۸
✍که ناگهان صدای آهسته و نامفهوم اقارضا من را از عالم خودم بیرون اورد:
_یوسف,یوسف زنده ای؟تیر نخوردی ؟؟اگر زنده ای حرفی بزن پسرک....
به آرامی اما با بغض جواب دادم :_بله...زنده ام اما جام خیلی تنگه نمیتونم تکان بخورم.
اقارضا آهسته خدیجه خانم بیچاره را تکانی داد, که جسم بیجان خدیجه خانم به یک طرف خم شد و بی اختیار سرش به صندلی جلویی گرفت و به همان حالت ماند,ارام از زیر بدن خمیده ,خدیجه خانم ,خودم را به طرف اقارضا کشیدم,اقارضا با فرزی اما به آرامی ,جسم نحیف مرا به سمت خودش کشید و سر همسرش را صاف کرد و برای اخرین بار به چشمان خیره واما بی جان او که هزارن هزار حرف از مظلومیتش داشت, نگاه کرد و درحالیکه بغضش میشکست و اشکش جاری شده بود,اخرین وداع را با همسر وفرزند بیگناه وشهیدش انداخت وبه من اشاره کرد که به صورت خمیده و سینهخیز به سمت در برویم,وضع خیلی اسفناکی بود خصوصا وقتی که مجبور بودیم برای رسیدن به دراتوبوس از روی جسدهای همسفرانمان بگذریم که تا ساعتی قبل زنده بودند وبه امید رسیدن به ایران ارزوها در دل داشتند...به سرعت وبا کمترین صدایی خودمان را به در رساندیم واقا رضا مرا زیر بغلش زد... و با یک حرکت,خمیده در تاریکی خود را به بیرون پرتاب کرد.. و پرتاب شدن ما همزمان شد با رگباری شدید از تیر و ترکش که به سمت اتوبوس به باریدن گرفت, اقارضا به سرعت و با تمام توانی که در بدن داشت درتاریکی بیابان ,از اتوبوس فاصله گرفت وبه سمتی میرفت که خلاف جهت تکفیریها بود و در کمتر از دقیقهای اتوبوس با تمام شهدای درونش وشاید برخی از,انها زخمی بودند وهنوز جانی در بدن داشتند,در شعله ای سهمگین سوخت.. و ما که در پناه تپهای کوچک وشنی پنهان شده بودیم ,درشعله های اتشی که اطراف را روشن کرده بود,کمی دورتر از اتوبوس, دسته ای از تکفیریها را دیدیدم که با هر شعلهای از اتش که گر میگرفت ,قهقه ی مستانه شان بلند وبلند تر میشد...
ادمیانی که در حقیقت ادم نبودند وشیاطینی بودند که در جلد انسان حلول نموده بودند...سلفیها که از آتش هنرنمایی شیطانیشان سرمست شدند ,سوار بر ماشینهایشان به سمتی حرکت کردند وبا رفتن انها من و اقارضا از پناهگاهمان خارج شدیم...وبا پای پیاده,درتاریکی شب ,با دلی داغدار عزیزانی که مظلومانه به دست تکفیریها کشته شده بودند,طی مسیر کردیم,....
گاهی اشک راه دیدگانمان را میگرفت و دنیای تاریکمان را تاریک تر میکرد وگاهی نفسمان به تنگ میامد وساعتی استراحت میکردیم,..اقا رضا دست راستش تیر خورده بود اما خیلی عمیق نبود وبا شالی که بر کمرش,بسته بود ,دستش را باند پیچی کرد,...ان شب انقدر رفتیم تا از دور کور سو نور ابادی در چشممان امد,..اقا رضا مرا زیر بغل زد تا زودتر طی مسیر کنیم ودر پناه دیواری مخروبه ,چشمانمان گرم شد...
من درست به خاطر ندارم اما اقارضا میگفت بالاخره پس از گذشتن سه روز,از ان حادثه با هر بدبختی که بود خود را به مرز, رساندیم, مادرم اوراق هویت من را درجیب لباس زیرینم پنهان کرده بود,بعداز طی مراحل قانونی از مرز گذشتیم و وارد کشور ایران شدیم...
با ماشینهای باری که در مرز,بودند به زاهدان امدیم و چون پول و پلهای در بساطمان نبود,اقا رضا تصمیم گرفت مدتی در زاهدان مشغول کار شود تا بتواند سرمایهای به اندازه ی رسیدن به مشهد فراهم کند بااینکه زخم دستش خوب نشده بود و زخم دلش هنوز التیام نیافته بود ,کار میکرد و کار میکرد وهرکاری انجام میداد...
یک ماه در زاهدان ماندیم وبه هر کاری روی آوردیم ودقیقا روز سی ویکم ورودمان به ایران, همزمان شد به رسیدن به دیار غریب الغربا,امام رضا ع...
دل در دلم نبود درعالم کودکی خیال میکردم تا به شهر مشهد وارد شوم,گنبد وبارگاه اقا امام رضا ع را درجلوی خود میبینم ,اما وقتی که در گاراژ از ماشین پیاده شدیم جز جمعیت زوار و دود ودم ماشین و دستفروشهای اطراف جدولها چیزی که مرا به بارگاه امام راهنمایی کند دیده نمیشد, پرسان پرسان با فارسی دری راه حرم امام را پیاده طی میکردیم...
که بالاخره بعد از ساعتی پیاده روی گنبد طلایی اقا امام رضا ع شروع به درخشیدن در پیش چشممان کرد وانگار داشت به سمت ما چشمک میزد...
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷 رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف ✨قسمت ۳۷ و ۳۸ ✍که ناگهان صدای آهسته و نامفهوم اقارضا من
🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
رمان امنیتی و عاشقانه #یوزارسیف
✨قسمت ۳۹ و ۴۰
✍چشمم که به گنبد امامرضا ع افتاد... ناخوداگاه عقدهی چندین و چند روزهام ترکید و بغض فروخورده ام جان گرفت وبی صدا اشک میریختم اما چون کودک بودم و خجول یک دستم به دست اقارضا بود با استین دست دیگرم اشکهایم را پاک میکردم تا مبادا اقارضا متوجه گریه ام شود, نگاهم را به صورت اقا رضا دوختم ووقتی چشمهای خیسش را دیدم ,کمی از شرمم شکست,هرچه که نزدیک تر به صحن وسرا میشدیم,دل در دلم بی قرار تر میشد,بااینکه بچه بودم اما عشق امام در وجودم انگار سالهای,سال از سن من بزرگتر بود...
خودمان را به حرم رساندیم وقتی ضریح مبارک جلوی چشممان امد,دلگویه هایم شروع شد...
اقاجان ما هم مثل شما در این دیار غریبیم, اقاجان درد غربت بد دردیست و درد مظلومیت در وطن از آن هم بدتر است... اقاجان تو که ضامن اهو شدی,ضامن ما هم بشو تا در دیاری غریب,رهسپار ایندهای غریب تر شویم...
بعداز زیارت ونماز ودعا,حال کمی سبکبال تر شده بودیم و با احساس قدرتی بیشتر باید به دنبال زندگی جدیدی میشدیم,اقارضا پرسان پرسان نشانی مسافرخانه ای را که پدرم گفته بود پیدا کرد ودمدمهای غروب خودمان را جلوی مسافرخانهی شیخ طبرسی درعمق یک بازارچه ای,شلوغ یافتیم...با اقارضا وارد مسافرخانه شدیم ,مکان خیلی شلوغی بود اما اغلب مسافرینش از افاغنه بودند,...اقارضا به اتاق مدیر مسافرخانه رفت و درحالیکه جویای اتاق خالی میشد از پدرم که اینجا هم معروف به اخوند علی سبحانی بود خبر میگرفت و متاسفانه ایشان با اینکه پدرم را به خوبی میشناخت اما از او بیخبر بود, انگار پدرم هم هنوز موفق به امدن به ایران نشده بود...به سمت اتاقی که «اقارسول» به ما داده بود راه افتادیم,کلید قفل اویز را به ان انداختیم...
که ناگهان از روبهرو مردی با لهجه ی افغانی صدا زد,:
_رضا سبحانی؟؟خودتی مرد؟
ودر,بین بهت و حیرت من اقارضا و «حیدر» که حالا میفهمیدم علاوه بر همولایتی بودن قوم و خویش هم هستیم,یکدیگر در اغوش گرفتند...دراتاق راباز کردیم وحیدر هم همراه ما داخل شد.اتاق ما اتاق کوچک و تقریبا ده متری بود که.با فرشی نخ نما پوشیده شده بود وگوشه اش دودست رختخواب کثیف ورنگ ورو رفته روی هم تلنبار شده بود,از خستگی نای ایستادن نداشتم وبه محض ورود به اتاق,به توصیه ی حیدر که میخواست سر درد دل وسفر را با اقارضا باز کند, دراز کشیدم ودیگر هیچ از اطرافم نفهمیدم و درخوابی عمیق فرو رفتم..
🌱ادامه دارد....
🌷 نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌷🌷🇮🇷🇦🇫🌷🌷🇦🇫🇮🇷🌷🌷
❤️رمان شماره :74 ❤️
💜نام رمان : برایت میمیرم 💜
💚نام نویسنده: ندا افشار💚
💙تعداد قسمت : 11 💙
🧡ژانر: کوتاه_عاشقانه_شهدایی🧡
💛با ما همـــراه باشیـــــن💛
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛