رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت34 - واییی شوخی نکن شب شده زهرا: خوشحالم که حالت خوبه - منم خوشحالم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 خریدار عشق💗
قسمت35
چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم سمت پذیرایی بعد از سلام و احوالپرسی چایی رو به همه تعارف کردم
رسیدم به احمدی ،اصلا نگاهم نکرد،همونجور سرش پایین بود ،چایی رو برداشت و خیلی آروم گفت ،ممنونم
بعد رفتم کنار زهرا نشستم
بعد از مدتی صحبت کردن
حاج خانم: ببخشید حاج آقا،اگه اشکالی نداره این دوتا جوون هم برن یه گوشه صحبت کنن
بابا: خواهش میکنم،اجازه ما هم دست شماست،بهار بابا - بله
بابا: آقا سجاد و راهنمایی کن - چشم
از جام بلند شدم ولی احمدی هنوز نشسته بود
حاج خانم: سجاد مادر پاشو دیگه
احمدی: چشم
من جلوتر حرکت کردمو احمدی پشت سرم می اومد
وارد اتاقم شدیم
من گوشه روی صندلی نشستم و احمدی ایستاده بود
حرفی نمیزد ولی از چهره اش عصبانیت میبارید - نمیخواین بشینین ؟
احمدی: نه همینجور، راحتم،اگه میشه حرفاتونو بزنین میشنوم - یعنی شما حرفی ندارین؟
احمدی: وقتی این خواستگاری به میل شما و مادرمه ،پس من چیزی برای گفتن ندارم
-باشه ،پس بریم منم حرفی واسه گفتن ندارم
احمدی: چرا اینکارو میکنین، چرا با سرنوشت مون بازی میکنید؟
- سرنوشت،بازی،مگه زندگی کردن بازیه؟
احمدی: زندگی،کدوم زندگی،من یه ماه دیگه میرم ،معلوم نیست برگردم یا نه ،چرا میخواین آینده تون تباه بشه...
- من اگه فقط یه روز ،یه روز از زندگی با شما خوشبخت باشم برام کافیه، مهم نیست آدم چقدر کنار مردش زندگی میکنه ،مهم اینه اینقدری که زندگی کرده چقدرشو با عشق زندگی کرده ،حالا میخواد یه سال باشه ،یه ماه باشه ،یه روز باشه یا یه عمر...
احمدی: باشه ،هر جور راحتین، اگه میشه پس بگیم یه صیغه بخونن بین ما،هر موقع برگشتم عقد کنیم ،اگر هم برنگشتم که بتونین دوباره ازدواج کنین
- نه ،من دلم میخواد علاوه بر اسمتون توی قلبم ،دلم میخواد اسمتون داخل شناسنامه ام هم باشه
احمدی: خانم صادقی،اخه عصبانیت تو صورتش موج میزد..
- من حرفامو زدم ،حالا میتونیم بریم
( یعنی جونم بالا اومد تا این حرفا رو بزنم)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق💗 قسمت35 چایی رو داخل استکانا ریختم و رفتم سمت پذیرایی بعد از سلام و احوال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت 36
صبح احمدی و فاطمه ،اومدن دنبال من ،که زهرا هم به اصرار جواد همراهمون اومد
من با تمام عشق و وجودم شروع کردم به خرید کردن،چقدر لذت بخش بود ،ولی احمدی،هیچ لبخندی به لب نداشت روز عقد رسید
آرایشگاه نرفتم خودم یه دستی به سر و صورتم کشیدم، پیراهن شیری رنگمو پوشیدم ،روسریمو لبنانی بستم
چادر حریر رنگیمو سرم گذاشتم
رفتم پایین
همه منتظر من بودن
مامان بغلم کرد : انشاءالله خوشبخت بشی بهار جان - خیلی ممنونم
زهرا: بهار جان چرا نزاشتی آقا سجاد بیاد دنبالت - اینجوری راحت ترم ،انشاءالله بعد عقد با هم میایم
زهرا: انشاءالله
جواد: بریم دیگه ،دیر شده
حرکت کردیم سمت محضر
همهرسیده بودن و ما اخرین نفر بودیم
بعد از احوالپرسی با همه رفتم سمت سفره عقد
چشمم به احمدی افتاد،احمدی که چند دقیقه دیگه میشه آقای من،میشه سجاد من
چقدر خوش تیپ شده بود
سرش پایین بود و با دسته گلی که توی دستش بود بازی میکرد
کنارش رفتم - سلام
احمدی بلند شد: سلام - احیانأ این گل مال من نیست؟ احمدی: بله،بفرمایید - خیلی ممنونم خیلی قشنگه
بعد از خوندن خطبه عقد و بله گفتن منو سجاد همه شروع کردن به صلوات فرستادن و بعدش دست زدن
باورم نمیشد که بدستش آوردم ،خدایا شکرت
سجاد با گرفتن هر عکسی مخالفت میکرد
یعنی از عقدمون هیچ عکسی نداشتیم
حتی دستمو هم نگرفته بود
میگن سر سفره عقد خوردن عسل ،باعث شیرینی زندگی میشه
سجاد به بهونه های مختلف این کار رو هم نکرد
تنها کسی که حالمو میفهمید ،حاج خانم بود
لحظه آخر اومد در گوشم گفت،غصه نخور دخترم ،چند روز بگذره ،سجاد میشه همون سجادی که آرزوشو داشتی
منم لبخندی زدم: امیدوارم
بعد از تمام شدن مراسم ،سوار ماشین سجاد شدم وحرکت کردیم
توی راه هیچ حرفی نزدیم
توی شهر همینجور در حال چرخیدن بودیم
چشمم به پلاکی که از آینه آویزون بود افتاد
پلاک و گرفتم تو دستم نوشته بود گمنام...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت 36 صبح احمدی و فاطمه ،اومدن دنبال من ،که زهرا هم به اصرار جواد همراهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت37
بلاخره بعداز کلی چرخیدن تو خیابونا،رفتیم سمت خونه سجاد اینا
حاج خانم که از این بعد صداش میزدم مادر جون،با فاطمه اومدن استقبالمون
رفتم توی اتاق سجاد
لباسمو عوض کردم برگشتم سمت پذیرایی
بعد سجاد بلند شد رفت توی اتاقش
بعد از یه ساعت از اتاق اومد بیرون
بعد از خوردن شام رفتم توی اتاق سجاد
روی تختش نشستم .یه ساعت گذشت و سجاد نیومد
خسته شده بودم ،دراز کشیدم که خوابم برد ،نفهمیدم چند ساعت خوآبیدم ،وقتی چشممو باز کردم ،سجاد درحال نماز خوندن بود
چشمام دوباره از خستگی زیاد بسته
با صدای فاطمه که از حیاط میاومد بیدار شدم
باورم نمیشد
سجاد روی همون سجاده اش خوابش برد
بلند شدمو یه پتو گذاشتم روش که یه دفعه بیدار شد - ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم
سجاد: اشکالی نداره
- میتونی بری روی تخت بخوابی،منم میرم بیروناز اتاق زدم بیرون،دست و صورتمو شستم رفتم سمت حیاط
فاطمه: به عروس خانم،خوب خوابیدی؟
- اره ،مادر جون کجاست!؟
فاطمه:رفته خونه همسایه،کلاس قرآن - آها
فاطمه: صبحانه آماده است برو بخور - باشه
بعد از خوردن صبحانه رفتم توی اتاق ،سجاد روی تخت خوابیده بود
لباسامو عوض کردم،لباسای جشنمو هم گزاشتم داخل یه ساک کوچیک ،بلند شدم برم سمت در که صدام زد
سجاد: جایی میری،؟.
- دارم میرم خونمون
سجاد: صبر کن میرسونمت - نمیخواد ،خودم یه دربست میگیرم میرم
سجاد بلند شد از تختش: گفتم میرسونمت - باشه
توی حیاط منتظرش شدم که اومد
فاطمه: بهار میخوای بری؟
- اره عزیزم
فاطمه: واا چه زووود - امتحان دارم فردا، کتابامو هم نیاوردم
فاطمه: باشه، زود تر بیا ،دلم برات تنگ میشه - باشه گلم...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت37 بلاخره بعداز کلی چرخیدن تو خیابونا،رفتیم سمت خونه سجاد اینا حاج خا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 خریدار عشق 💗
قسمت38
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
مثل همیشه سکوت بینمون حکم فرما بود
بعد از یه ربع رسیدیم خونه
- نمیای داخل ؟
سجاد: نه ،کار دارم
- باشه ،مواظب خودت باش
از ماشین پیاده شدم یه نگاهی بهش کردم
- آقا سجاد خیلی دوستتون دارم
بعد از گفتن این جمله رفتم سمت در ،درو باز کردم و وارد حیاط شدم
هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی برسه عشقو گدایی کنم وارد خونه شدم
مامان با دیدنم تعجب کرد
مامان: سلام ،اینجا چیکار میکنی
- وااا،مامان خونم نیام؟
مامان: منظورم اینه ،چقدر زود اومدی، یه چند روزی میموندی دیگه
- فردا امتحان دارم ،وسیله هام اینجا بود ،سجاد منو رسوند رفت
مامان: باشه
وارد اتاقم شدم
بغض داشت خفم میکرد،
نمیدونستم چیکار کنم ،شروع کردم به نوشتن پیامای عاشقانه واسه سجاد
ولی جواب هیچ کدوم از پیامامو نداد
فردا صبح زود از خواب بیدار شدم و لباسامو پوشیدمو کیفمو برداشتم رفتم پایین
زهرا و جواد و مامان در حال صبحانه خوردن بودن
- سلام
زهرا، مامان و جواد: سلام
زهرا: کی اومدی بهار - دیروز
جواد: عع ،اینجور تو هول بودی گفتم دیگه نمیبینمت که...
- من برم دیرم شده
مامان: عع از دیروز چیزی نخوردی دختر ،بیا یه چیزی بخور فشارت نیافته
- میرم دانشگاه یه چیزی میخورم
مامان: از دست تو
جواد: صبر کن میرسونیمت - باشه ،تو حیاط منتظرم
تو حیاط منتظر شدم تا جواد و زهرا بیان
تو این فکر بودم که چقدر زهرا خوشبخته که جواد و داره
چی میشد سجاد می اومد دنبالم
زهرا: به چی فکر میکنی بهار - چی؟ هیچی
مریم: با آقا سجاد بحثت شده؟
( هه،اصلا مگه حرفی زدیم که بحثی بشه )
- نه
جواد: خانوما سوار نمیشین؟
زهرا: بریم دیرت میشه...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 خریدار عشق 💗 قسمت38 سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم مثل همیشه سکوت بینمون حکم فرما بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت39
بعد از رسیدن به دانشگاه ،از جواد و مریم خداحافظی کردم رفتم سمت ورودی دانشگاه
یه گوشه از محوطه نشستم
سرمو گذاشتم روی کیفمو چشمامو بستم
دلم میخواست توی خیالم لااقل سجاد عاشقم باشه و من براش ناز کنم
یه دفعه یه چیزی افتاد روی سرم
وحشت زده سرمو بلند کردم
سهیلا: حالا یواشکی شوهر میکنی به ما نمیگی هااا
-زهر مار ،سکته کردم ،این چه کاری بود کردی
مریم: یعنی حقت نیست بزنیم بکشیمت
- ببخشید،یه دفعه ای شد
سهیلا: خانوم چند ماه بود تو نخ این پسره بود ،الان میگه یه دفعه ای شد ،اره جون عمه ات ما هم خریم و باور کردیم - بس کنین بچه ها حوصله ندارم
مریم: ای بابا، گفتیم شوهر کنی آدم میشی که نگو که گنده دماغ تر شدی بلند شدم رفتم سمت ساختمون
وارد کلاس شدم
سجاد و دیدم ،رفتم نزدیکش و لبخند زدم
- سلام خوبی؟
سجاد: سلام ،خوبم
یه صندلی نزدیکتر بهش نشستم
بعد از مدتی سهیلا و مریم اومدن داخل کلاس
اومدن نزدیکمون
سهیلا: سلام آقای احمدی،تبریک میگم بهتون،انشاءالله که لیاقت این بهار خانوم مارو داشته باشین با گفتن این حرف بچها شروع کردن به حرف زدن و تبریک گفتن
بعد از تمام شدن کلاس ،منتظر سجاد نشدم ،چون میدونستم میلی به رسوندنم نداشت
یه دربست گرفتم رفتم خونه
آخر هفته رسیده بود و از سجاد هیچ خبری نداشتم حتی جواب پیام هامو نمیداد
مامان هم دیگه شک کرده بود ،که حتمن اتفاقی افتاده
ولی من هر دفعه یه بهونه می آوردم
نزدیکای ظهر بیدار شدم تصمیم گرفتم برم خونه سجاد
خیلی دلم تنگ شده بود دو دست لباس گرفتم گذاشتم داخل کیفم و رفتم پایین
زهرا و مامان در حال تمیز کردن خونه بودن - سلام صبح بخیر
زهرا: سلام،ظهر بخیر
مامان: سلام،کجا ،شال و کلاه کردی
- خونه مادر شوهر
زهرا: ای تنبل داری از زیر کار در میری؟
-سهم منو بزارین برگشتم انجام میدم
مامان: بهار ،میگفتی آقا سجاد بیاد دنبالت
- نه میخوام خودم برم ،قافلگیرش کنم
زهرا: خوش بگذره - قربونت برن
مامان: امشب برمیگردی؟
- نه مامان جان ،میمونم
مامان: باشه برو ،در امان خدا
-فعلن ،بوووس باااای...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗خریدار عشق💗 قسمت39 بعد از رسیدن به دانشگاه ،از جواد و مریم خداحافظی کردم رفتم سمت ورو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗خریدار عشق💗
قسمت40
توی راه یه دسته گل یاس خریدم
رفتم سمت خونه شون
صدای فاطمه رو از داخل حیاط میشنیدم
دلم نمیخواست زنگ و فشار بدم و سجاد بفهمه که من اومدم - فاطمه...فاطمه ..آهاااای فاطمه
فاطمه: بله - درو باز کن صدام گرفت از بس صدات زدم
فاطمه درو باز کرد
فاطمه: ( بادیدنم بغلم کرد )سلااام بهار جون ،چقدر دلم برات تنگ شده بود
- فاطمه جون یه کم آرومتر ،گل خراب شد
فاطمه: عع ببخشید،واسه شازده اس؟
- اره خونست؟
فاطمه: اره ،چرا زنگ و نزدی؟
- میخواستم قافلگیرش کنم
فاطمه: عزیززم ،بیا داخل
وارد خونه شدم ،دنبال مادر جون گشتم که تو آشپز خونه پیداش کردم - سلام مادر جون
مادر جون: سلام قشنگم ( دستاشو باز کرد و منم رفتم توی بغلش )
مادر جون: خیلی خوش اومدی مادر - ممنونم ،با اجازه تون برم یه سر به سجاد بزنم
مادر جون: برو عزیزم
رفتم سمت اتاق سجاد ،یه نفس عمیقی کشیدمو در و باز کردم
سجاد در حال خوندن کتاب بود - سلام به همسر عزیزم ( سجاد با دیدنم شوکه شده بود ،فکرشم نمیکرد اینقدر پوست کلفت باشم)
رفتم کنارش نشستم ،گل و گرفتم به سمتش - تقدیم با عشق!
سجاد: خیلی ممنونم -یعنی کشته مرده ی این همه احساساتت شدم من بلند شدم لباسامو و عوض کردم روی تختش دراز کشیدمو نگاهش میکردم سجادم همینجور در حال خوندن کتاب بود منم با موهام ور میرفتم
حوصله ام دیگه سر رفته بود...
-ببخشید توی اون کتابی که میخونی نوشته نیست که محبت کردن به همسر عبادته؟
-نوشته نیست که کم میلی به همسر از گناهان محسوب میشه؟
بل شما هستم برادر
سجاد: من بلد نیستم (از تختم بلند شدم رفتم روبه روش نشستم)
-عع چرا زودتر نگفتی عزیزم ،میگفتی خودم بهت یاد میدادم دستاشو برای اولین بار گرفتم -خوب ،اول وقتی که خانومت میاد توی اتاقت ،تو باید ذوق زده بشی...
سجاد :کافیه نکن - بعد میری بغلش میکنی
سجاد: کافیه
- بعدم میبوسیش و میگی چقدر دلم برات تنگ شده ( بعد بقلش کردم ، سجاد با تمام وجودش منو هل داد،پرت شدم،با صدای بلند فریاد زد)
سجاد: گفتم کافیه...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۱۱
روزها درپیهم میگذشت، روزهایی سخت و بی روح ،با عروج پیامبر و شهادت صدیقه طاهره سلاماللهعلیهما و غصب خلافت از ولیّ بلافصل او ، انگار روح و طراوت از این دنیای دون پرکشیده بود...گویی انسانها دچار روزمرگی شده بودند و روزگار میگذراندند اما بی هدف.. چون هدف خلقت، تحت الشعاع خواسته های سیری ناپذیر دنیا طلبان قرار گرفته بود ...
علی مظلوم، خانه نشین شده بود و وقت خود را در صحرا در پی کندن چاه آب و جان دادن به تشنه لبان و یا نشاندن درختی خرما میگذراند،. اما در عین حال چراغی پر نور بود برای هدایت هدایت جویان..
دوران خلافت غصبی ابوبکر بود...
و این خلیفه خود خوانده هروقت در کارش میماند و عقلش به حکم دادن درمیماند. دامان علی علیه السلام را میگرفت چون همگان میدانستند که جز علی علیه السلام امام و پیشوایی نیست و علم او همان علم محمد صلی الله علیه واله وسلم است که در وجود علی جاری و ساری بود...
فضه بعد از عروج بانویش،با همان جوان حبشی که مدتها بود سنگ خاطرخواهی او را به سینه میزد ازدواج کرد...
و همسرش ناگفتههای فضه را خوب میدانست و میفهمید که جدایی فضه از خاندان رسالت و امامت کاری ناشدنیست ، پس در کنار منزل علی علیه السلام بیتوته کرد تا همسرش در کنار کسانی باشد که عاشقانه دوستشان دارد.
فضه هر از گاهی برای فهمیدن اوضاع شهر در دوران خانهنشینی مولایش به مسجد میرفت....
و امروز هم روزی از همان روزها بود ، وقت نماز بود و او نماز را به سبک پیامبرش خواند، ابوبکر چون همیشه بر منبر خانه خدا تکیه زد.
فضه نگاهی اندوهگین به منبر انداخت، منبری که باید جایگاه ولی بلافصل پیامبر میبود که اکنون نبود، فضه آهی کشید و میخواست به منزلش مراجعه کند که متوجه حرفهای ابوبکر شد..
اندکی تعلل کرد تا ببیند او چگونه خطبه می خواند که ابوبکر چنین شروع کرد:
«هان به خدا سوگند، من بهترين شما نيستم و البته به راستى من نشستن بر اين جايگاهم را ناخوش میداشتم، و دلم مىخواست كسى از ميان شما به جاى من براى اين كار بسنده میبود ، شما مپنداريد من در ميان شما با برنامه رسول خدا صلیاللهعليهوآله رفتار میكنم درحالیكه من استقامت بر اين كار را ندارم رسول خدا صلی الله عليه وآله به وسيله وحی از لغزشها بر كنار میماند و با او فرشته اى بود، ولى من شيطاني دارم كه كار مرا فرا میخواند پس چون به خشم آمدم از من دورى كنيد تا بر پوست و موى شما جاى پایى نگذارم، آگاه باشيد که بايد مراقب من باشید که اگر به راه راست رفتم ياریام كنيد و اگر پرت افتادم مرا به راه راست آريد.
فضه با شنیدن این کلام خلیفه خود خوانده آهی بلندتر کشید و آرام زمزمه کرد:
_براستی قرار است که دین اسلام را به کجا بکشانید؟ جایی که خود میدانید مستحق خلافت نیستید، می فهمید که علم و قدرت این کار را ندارید و اعتراف میکنید که شیطان بر شما مسلط است ،پس چگونه میخواهید امام امت باشید؟! بی شک امتی که شیطان بر امامش تسلط دارد، به قهقرا خواهد رفت...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۱۲
روز و روزگار درپی هم می آمد و میگذشت در حالی که افسار شتر خلافت ،در دست کسانی بود که در آن حقی نداشتند و اسلام را به مسیری میکشاندند که هویٰ و هوسشان امر میکرد،...مسیری که نه راه خدا بود و نه خدا در آن راهی داشت ، فقط از اسلام نامی را یدک می کشیدند و بس...
فضه باردار بود و آخرین روزهای بارداریاش را میگذراند، اما طبق عادت همیشگیاش، میبایست به در خانهٔ مولای عرشیان و فرشیان برود و با دیدن مولایش و یادگاری های زهرایش، دلش را آرام سازد... و با شنیدن کلام نورانی علی علیه السلام،قلبش را صفا دهد...
از خانهٔ او تا خانه مولایش راهی نبود و فقط میبایست از جلوی مسجد بگذرد تا به مأمن همیشگیاش برسد...
فضه گره روبندهاش را محکم کرد و همانطور که دستش را به دیوار تکیه میداد از جا برخواست، پاپوش هایی را که همسرش برایش دوخته بود به پا کرد و در حالی که زیر لب ذکر میگفت از خانه بیرون آمد...آرام آرام حرکت میکرد، جلوی مسجد که رسید ، اندکی تعلل کرد تا نفسی تازه کند..نگاهی به درب مسجد انداخت و با یاد آوری آن روزها که رسول بود و این روزها که رسول نیست، آهی کشید،میخواست راهش را ادامه دهد که متوجه همهمه ای از داخل مسجد شد...
وقت، وقت نماز نبود، پس این سرو صدا برای چیست؟کنجکاویش تحریک شد، پس راه کج کرد و خود را به داخل مسجد کشانید..
جلوتر را نگاه کرد ،اغلب جمع پیش رو را میشناخت...خلیفهٔ خود خوانده و جمعی از یاران باوفایش که در آن بین عمر بن خطاب هم به چشم میخورد در آنجا بودند...
گویا بحثی بین آنها در گرفته بود که فضه از کم و کیف قضیه آگاه نبود...
فقط میدید که ابوبکر به طرف عمر اشاره می کند و با فریاد می گوید :
_مگر من امیر هستم؟! همگان میدانید که این مرد امیر است و سخنان مرا اگر برخلاف میلش باشد هرگز عمل نمیکند و رأی مرا به نظر خودش ترجیح نمیدهد ...
در این هنگام عمر به حرف درامد و گفت :
_چنین نگو خلیفه...
و ابوبکر برافروخته تر از قبل ادامه داد:
_سه کار را طبق نظر تو انجام دادم و ای کاش انجام نمی دادم: دوست داشتم که کشف خانه فاطمه سلام الله عليها نکرده بودم، و کسی را بر در خانه وی نمیفرستادم، اگر چه با من محاربه میکردند و کار به جدال و جنگ میکشيد، اي کاش وقتی «اياس بن عبدالله» را نزد من آوردند او را نميسوزاندم، با شمشير او را میکشتم و يا اينکه او را آزاد میکردم. اي کاش در روز سقيفه کار خلافت را به يکی از دو نفر (عمر و ابی عبيده) وا میگذاشتم و خودم به عنوان وزير کار میکردم.
فضه دانست آنچه را که می بایست بداند ، آرام از مسجد بیرون آمد و اشک گوشهٔ چشمانش را گرفت و با خود گفت :
_براستی تا کی حق و حقیقت باید خانه نشین باشد و جسم اسلام به دست نااهلان به این سو و آن سو کشیده شود؟!
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۱۳
آفتاب سوزان ظهر میتابید و طفل کوچک بیقرار دست و پایش را تکان میداد..
«ابو ثعلبه» که بالای درخت نخل مشغول چیدن خرماهای نورس بود، متوجه بیدار شدن و بی قراری طفل شد، نگاهی به پایین درخت انداخت، فضه سرش را بالا گرفته بود تا ببیند کی شوهرش، خوشهٔ خرما را پایین میدهد که آن را بگیرد ...
مرد لبخندی برلب نشاند و بلند فریاد زد : _برو زیر سایهٔ اتاقک ،گویا طفلمان بیدار شده
و سپس به کمی آنطرف تر اشاره کرد و ادامه داد، چند نفر هم به اینجا نزدیک میشوند...
فضه با شنیدن این حرف ، نگاهی به رد نگاه شوهرش انداخت و متوجه شد سه مرد به آنجا نزدیک میشوند، فوری خود را به فرزندش ثعلبه رساند، عبا و رو بندهاش را از کنار طفل برداشت و پوشید...
سپس نگاهی به کودکش که با دیدن مادر گویا گرسنگی اش تشدید شده بود انداخت و همان طور که او را از جا بلند میکرد، بوسه ای از صورت نرمش چید..فضه روی زمین نشست و بچه را در آغوش کشید و میخواست به او قطره شیری بخوراند که متوجه شد آن سه مرد نزدیک آمدند و اتفاقا از سرشناسان مدینه هستند...
آنها اینقدر گرم گفتگو بودند که متوجه نشدند چشمان خیره مردی ازبالای نخل و زنی از زیر روبنده آنان را مینگرد و گوشهایشان، حرفهای آنان را میشنود.
فضه سرش را پایین انداخت و به کودکش خیره شد اما به خوبی سخنان آن مردان آشنا را میشنید،..
در این هنگام متوجه شد که ابوبكر پرندهای را ديده كه بر شاخه درختي نشسته است و با دیدن آن پرنده گفت:
_خوشا به حالت، بر شاخه درخت مینشينی، از ميوه درخت ميخوری، پرواز ميكنی و هيچ حساب و كتابی نداری، اي كاش من هم مثل تو بودم، به خدا سوگند،دوست داشتم خدا مرا بسان درختی بر كناره راه میآفريد تا شتری از كنار من میگذشت و مرا در دهانش میگرفت و میجويد و میبلعيد سپس به صورت #پشگل از شكمش خارج میكرد؛ ولی انسان نبودم!!!
در این هنگام عمر که میخواست خود را مانند خلیفه اش نماید به حرف در آمد و گفت :
_اي كاش من نیز، قوچ خاندانم بودم تا در حد توانشان چاقم میكردند و بعضی از بدنم را كباب و بعضی را خشك میكردند و میخوردند، سپس به صورت #عذره دفع می كردند و انسان آفريده نمیشدم.
آنگاه نفر سوم که کسی جز «ابو الدرداء» نبود، گفت :
_ای كاش همانند درختی بودم كه قطع میشود و بشر آفريده نمیشدم
و سپس عمر خم شد و پر كاهی از زمين بر داشت و گفت:
_ای كاش من اين پر كاه بودم، ای كاش به دنيا نمی آمدم، ای كاش هيچ نبودم، ای كاش مادرم مرا نمیزائيد، ای كاش فراموش شده بودم.
فضه با شنیدن این حرفها سری از روی تأسف تکان داد و رو به کودک شیرخوارش که مشغول نوش کردن شیر بود گفت :
_خدایا توبه !! ببین کار امت مسلمان به کجا کشیده و دینی که بهترین پیامبر را داشت و بهترین ولیّ بلافصل برایش تعیین شد که ملت پشت به ایشان کردند، وضعش چنان اسفناک شده که خلیفه و دوستانش چنین آرزوهایی دارند...اگر امت مسلمان بفهمد که خلیفه و مشاور اعظمش آرزو دارند که در نهایت فضلهٔ حیوان و انسان بودند چه حالی خواهند شد....و وای ما، با این سردمداران خود خوانده به کجا خواهیم رسید؟...من بارها و بارها از زبان پیامبر صلی الله علیه واله شنیدم که انسان اشرف مخلوقات است و آفریده نشده مگر برای خلیفه اللهی بر روی زمین و رسیدن به کمال که همان مقام #قرب خداوند است...حال ما را چه می شود که خلفای این دین آرزو دارند از آن مقام عظمی به این فضلهٔ سفلی نزول کنند؟!.
و آرام تر ادامه داد...
_خداوندا تو خود به فریاد دینت برس که اینان کار را به جایی می رسانند که از اسلام جز نام چیزی به جا نماند...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛