eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت6 خودم را به پشت پیشخوان رساندم و تنم را روی صندلی رها کردم. من با این ه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت7 شاید هر کس دیگر بود از دریافت این پول خوشحال میشد ولی من نشدم. همانطور ماتم زده به پول روی میز زل زده بودم که سعید کنارم ایستاد و همانطور که میز را جمع میکرد پول را روی دفترچه‌ی سفارشم گذااشت. . –دیدم به تو اشاره کرد. این مال توئه، سعید همه‌ی وسایل را روی میز چرخدار گذاشت. بعد گفت: –بیا بریم دیگه، چرا خشکت زده، تا حالا کسی بهت انعام نداده بود؟ تکرار کردم. –انعام؟ احساس بدی پیدا کردم. حس کردم به خاطر این که آن اتفاق افتاده این آقا با خودش گفته چقدر دست و پا چلفتی است. حالا یه پولی بدهم که کمکش کنم. به آقای جوان نگاه کردم. پای تخته سیاه، گچ به دست کمی ایستاد و فکری کرد و نوشت. "با حوصله" بعد نگاه گذرایی به من انداخت. آقای غلامی کنار در کافی شاپ تخته سیاه پایه داری گذاشته بود که اگر مشتریها دلشان خواست نظرات یا حرفهایی که دوست دارند را رویش بنویسند. سعید می‌گفت کمتر کسی چیزی مینویسد، برای همین تخته بیشتر به صورت تابلو اعلانات درآمده و گاهی بچه ها منو روز را رویش می‌نویسند. آقای غلامی با لبخند مرد جوان را بدرقه میکرد. –خوش آمدید آقای امیر زاده. به طرف پیشخوان رفتم و رو به خانم نقره پرسیدم: –نکنه من رفتم کنار میزش و ازش پرسیدم چیزی لازم نداره فکر کرده من دارم خوش خدمتی میکنم و این پول رو به من داده؟ خانم نقره شانه ایی بالا انداخت. –خب حالا اگر اینجورم فکر کنه مگه اشکالی داره؟ این آقا زیاد میاد اینجا. –ولی من فقط وظیفم رو انجام دادم. –خب اونم وظیفش رو انجام داده... سعید کنار خانم نقره ایستاد و اعتراض کرد. –این چرا اینجوریه؟ از هر چی بقیه خوشحال میشن این ناراحت میشه. خانم نقره لبش را گاز گرفت. –تو چیکار به این کارا داری؟ سعید راهش را به طرف آشپزخانه کشید و شروع به غرغر کردن کرد. انگار پشت من حرفهایی میزد. از خانم نقره پرسیدم: –خب اگه زیاد میاد اینجا، قبلنم به کسی پول داده؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –نمیدونم، اگر بده که کسی اینجا به کسی چیزی نمیگه. تو خیلی تایلو بازی درمیاری. بزار جیبت بره دیگه. –آقا سعید چرا ناراحت شد؟ –ولش کن، انتظار داشته پول رو با اون نصف کنی، بخصوص الان که اینجوری گفتی احتمالا با خودش میگه خب نمیخواد بده به من. نگاهی به اسکناس انداختم. –ولی من میخوام بهش برگردونم. چشم‌های خانم نقره گشاد شد. تا خواست حرفی بزنم راهم را به طرف آشپزخانه کج کردم. روی یکی از صندلیها کنار خانم تفرشی نشستم. خانم تفرشی رو به سعید با لحن اعتراض آمیزی گفت: –اینایی که چهارتا کلاس درس خوندن همینجورین دیگه، فکر میکنن حالا آسمون باز شده اینا افتادن پایین. باید برن پشت میز بشینن فقط دستور بدن، بقیه هم جلوشون خم و راست بشن، اینا ننه باباشون نزاشتن آب تو دلشون تکون بخوره که درس بخونن، همچین هنری نکردن، صبح تاشب کارشون یه درس خوندنه اونم که نمیخونن از صد نفر یه نفرشون درس میخونن، بچه های لوسه این دوره‌اند دیگه، خودشون که از بالا به همه نگاه میکنن هیچی نمیزارن به دیگران حداقل یه خیری برسه. آقا ماهان نوچی کرد. –ای بابا، این حرفها چیه، خانم تفرشی، همین درس خوندن سخترین کار دنیاست، کار هر کسی نیست. می‌دانستم منظور تفرشی من هستم و از این که از پول دادن آن آقا ناراحت شدم بدش آمده. لیلافتحی‌پور ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت7 شاید هر کس دیگر بود از دریافت این پول خوشحال میشد ولی من نشدم. همانطو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت8 از جایم بلند شدم و رو به خانم تفرشی گفتم: –من منظورم این نبود که چون من درس میخونم کسی هستم، منظورم اینه من اینجا حقوق میگیرم نیازی به این پولا نیست، اینجوری آدم تو معذوریت میفته، دفعه ی دیگه روم نمیشه برم سر میزها و بپرسم کسی چیزی لازم داره یا نه. کلا آدم کارش رو خوب نمیتونه انجام بده. ماهان که روی کاغذی چیزی می‌نوشت سرش را بلند کرد و گفت: –اصلا چه کاریه شما برید از مشتریها بپرسید، هر کس هر چی بخواد صداتون میکنه دیگه. خانم نقره گفت: –چرا لازمه اگه بره بپرسه بهتره. ماهان نگاهش را برای چند ثانیه به چشمهای خانم نقره دوخت و بعد به کارش ادامه داد. صدای دخترها را شنیدم. –خانم، خانم... دستپاچه به طرف سالن دویدم. آقای غلامی انگشت سبابه‌اش را به طرفین تکان داد و لب زد. –ندو، راه برو. آرام قدم برداشتم. دخترها دوباره قهوه می‌خواستند. سفارششان را روی میز گذاشتم. هنوز آن خانم و آقا با هم درگیر بودند و انگار قصد رفتن هم نداشتند. برای این که از دستشان حرص نخورم پشت پیش خوان ایستادم و خودم را مشغول نشان دادم. یک ساعتی گذشت خبری از مشتری نبود. بالاخره یک خانم تنها سر رسید و با عجله یک چای خواست. همان لحظه که چای را که روی میز گذاشتم آن خانم و آقا رضایت دادند وبلند شدند تا بروند. خانم از کنارم که رد می شد با غیض رو به آقا بلند گفت: –واسه ما که خوش خدمتی نکرده بهش انعام بدیم. بی تفاوت به سعید اشاره کردم که میزشان را جمع کند. صدای زنگ گوشی‌ام نگذاشت که حرص بخورم و بار حرفشان را به دوش بکشم. رستا خواهرم بود. از کارم برایش گفتم و از مردمی که شأن شخصیت دیگران را در کاری که انجام می‌دهند می‌دانند. –ولشون کن خواهر من، آدمای لا شعور و نو کیسه همه جا پیدا میشن، تو هر جای این کره ی خاکی هم کار کنی از دست اینجور آدمها در امان نیستی. حالا یه مدت کار کنی دستت میاد کلا بی خیالشون میشی. –نمیتونم رستا، خیلی رو اعصابم هستن، جوابشونم بخوام بدما فکر کنم از همین روز اول باید با همه دعوا کنم. رستا نفسش را داخل گوشی فوت کرد. –آره میدونم سخته، ولی وقتی آدم بزرگ باشه چاله های زندگی براش چیزی نیست راحت از روش رد میشه مثل یه کامیون که راحت از روی جوبها و گودالهای کوچیک رد میشه چرا؟ چون خیلی چرخهای بزرگی داره ولی همون چاله رو چرخ یه ماشین سواری میوفته توش گیر میکنه و باید کلی آدم بیان کمکش تا درش بیارن. همانطور که حرف میزدم قدم زنان به طرف پشت پیش‌خوان حرکت می‌کردم. ماهان را دیدم که از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن من به طرفم آمد. مقابلم ایستاد. زود تلفنم را تمام کردم و سوالی نگاهش کردم. –می‌دونستید جلوی مشتری حرف زدن با تلفن ممنوعه. نگاهی به اطراف انداختم. –واقعا؟ نمی‌دونستم. پس سعی می‌کنم دیگه این کار رو نکنم. رضایتمندانه نگاهم کرد. –گفتم زودتر بگم که غلامی بهتون تذکر نده. از حرفهای تفرشی هم ناراحت نشید، کلا با همه همینجوریه، بی اعصابه. –ممنون. بله متوجه شدم. 🍁لیلافتحی‌پور🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت8 از جایم بلند شدم و رو به خانم تفرشی گفتم: –من منظورم این نبود که چون
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت9 ساعت سه شیفتم را با آقایی که بقیه ی ساعت را جای من در کافی شاپ کار می‌کرد عوض کردم و از بقیه خدا حافظی کردم. از کافی شاپ بیرون زدم. به طرف ایستگاه مترو که به اندازه ی یک ایستگاه از آنجا فاصله داشت راه افتادم. پیاده روی را خیلی دوست داشتم. بخصوص در این هوای مهر ماهی. همانطور که در پیاده رو قدم میزدم و یکی یکی مغازه ها را از نظر می‌گذراندم ناگهان چشمم به همان آقای جوانی که صبح برای خوردن صبحانه به کافی شاپ آمده بود افتاد. فکر کنم آقای غلامی با اسم امیر زاده صدایش زده بود. بیرون یک مغازه‌ی لوازم تحریر فروشی در صحبت کردن با یک خانم سن وسال دار بود. خانم چادری که رویش را هم گرفته بود. آقای امیر زاده سر به زیر حرفهایش را گوش میکرد و گاهی سرش را برای تایید حرفهایش تکان میداد. در آخر هم دستش را روی سینه اش گذاشت و سرش را به علامت هر چی شما بگید کج کرد. بعد از رفتن خانم شروع به جابه جا کردن کارتن بزرگی شد که جلوی مغازه روی زمین بود. از تعجب قدم هایم کندتر و کندتر شدند. او اینجا چه کار می‌کرد؟ دستم را داخل جیب مانتوام چرخاندم و اسکناسی که صبح داده بود را لمس کردم. تقریبا نزدیکش شده بودم، همانجا ایستادم. خم شده بود تا کارتن را باز کند. وجود مرا حس کرد. سرش را بالا آورد، تا چشمش به من افتاد با تردید مکثی کرد. او هم ایستاد. ماسکم را پایین کشیدم و سلام کردم. ماسک نداشت لبخند زد. –سلام. ببخشید اولش نشناختم. حالتون خوبه؟ –بله ممنون. تعجب را از چشمهایم خواند. –نمیدونستید همسایه هستیم؟ –شما اینجا کار می‌‌کنید؟ اشاره ایی به مغازه کرد و باعث شد نگاهم به طرفش کشیده شود. –اینجا مغازمه. مغازه پر بود از لوازم تحریرهای مختلف و قسمتی از ویترین هم چند اسباب بازی چیده شده بود. –خیلی قشنگه. بعد نگاهی به کارتن که حالا دیگر بازش کرده بود انداختم. –اینم اسباب بازیه؟ لبخند زد. –برای ما بزرگا اسباب بازیه ولی واسه بچه های دوسه ساله میز کاره. –چقدر بامزس. چقدرم کوچولوئه، آخه بچه های سه ساله مگه چی مینویسن. –خب نقاشی و خمیر بازی و حتی غذاشون رو میتونن روش بخورن. مرموزانه پرسید : –می‌خواهید امتحانش کنید؟ خجالت زده سرم را پایین انداختم. –کار خوبی دارید، کار برای بچه ها خیلی لذت داره. سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد. 🍁لیلافتحی‌پور🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت9 ساعت سه شیفتم را با آقایی که بقیه ی ساعت را جای من در کافی شاپ کار می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن💖 پارت10 –کارتون تموم شده؟ –بله، داشتم میرفتم خونه. –خسته نباشید، واقعا کار سختی دارید، خدا صبرتون بده. –خودمم نمی‌دونستم اینقدر کار سختیه، البته همه میگن اولش اینجوریه، کم کم درست میشه. –بله، کم کم اونقدر با آدمهای عجیب و غریب روبرو میشد که خودتون یه پا آدم شناس میشید. ولی خب سرو کله زدن با همین آدمها یه صبری می‌خواد که انگار شما خیلی خوب می‌تونید از پسش بربیایید. ماسکم را بالا کشیدم. –نه، منم آنچنان صبور نیستم، یه جورایی اجبار دیگه. سرش را به علامت تایید حرفم تکان داد. –همین اجبار گاهی آدم رو میسازه. اون کلمه‌ایی که روی تابلو نوشتم در مورد شما بود. من بودم یه مشت میزدم تو چونه‌ی اون آقا، که عرضه نداشت... بعد پوفی کرد و سرش را تکان داد. لبخند زدم. –امروز شما ساکت ترین و بی دردسرترین مشتری ما بودید. اون که چیزی نبود، تا الان کلی ماجرا داشتیم. –خدا به دادتون برسه، اعصاب میخوادا، البته من زیاد میام اونجا، صبحانه هاش رو دوست دارم. سرم را پایین انداختم و کمی این پا و اون پا کردم. سوالی نگاهم کرد. بالاخره گفتم: –نمیدونستم با ما همسایه هستید. برای همین امانتیتون رو پیشم نگه داشتم که دفعه ی دیگه که امدید کافی شاپ پستون بدم. ولی حالا که دیدمتون با اجازتون بهتون میدم. اسکناس را از جیبم در آوردم و دو دستی مقابلش گرفتم. –بفرمایید. مات و مبهوت نگاهش را بین من و اسکناس چرخاند. –این چیه؟ –همون پولی که صبح روی میز گذاشتین. من اونجا حقوق میگیرم نیازی به این کارا نیست. هنوز هم در همان حال تحیر مانده بود و نگاهم می‌کرد. با تردید گفت: –منم میدونم حقوق میگیرید. خودم خواستم که... –بله، شما لطف دارید اما من نمی‌تونم قبول کنم. من اونجا وظایفم رو انجام میدم کار اضافه ایی انجام نمی‌دم که پول اضافه ایی بگیرم. شانه ایی بالا انداخت و با دلخوری گفت: –خب اگه نمی‌خواهید، اون خانم رو میبینید داره میره، (به خانم چادری که چند دقیقه پیش با هم صحبت میکردند اشاره کرد) واسه مسجد سر خیابون کمک جمع میکنه، منم هر روز تو مسجد میبینه و خوب میشناسه، ببریدش بدید به ایشون بگید امیر زاده داده. اگرم بهش نرسیدید تو همون مسجد کنار مترو همیشه هست بعدا ببرید مسجد بهش بدید. با چشمهای از حدقه در آمده نگاهش کردم. –یعنی چی؟ مگه شما به من صدقه دادین که... انگار تازه متوجه شده بود چه حرفی زده. فوری حرفم را برید. –نه، نه، من اصلا منظورم این نبود که... نگاهم را با ناراحتی روی صورتش کشیدم و پول را روی جعبه ایی که جلوی پایش بود گذاشتم و به راهم ادامه دادم. 🍁لیلافتحی‌پور🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"شوق پرواز بده روح زمین گیر مرا" تو را آنگونه میخوانم که یادم دادی… اینجا میخواییم خودمون رو به خدا نزدیک کنیم با خود سازی…👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1795752705Cc37e8e1dfc با کمی روزمرگی😇☝️🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان پارت 10 ☆شیدا : دو هفته ای بود که ندیدمش راستش خجالت میکشیدم ازش خوب شد ک ن
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 11 ظهر بود دیدم زنگ در زده. شد رفتم درو باز کردم دیدم بله خودشه منتها این دفعه انگار کمی باحجاب تر بود همون جوری زل زده به من سلام کرد، واقعا بده به یه مرد نامحرم اینجوری زل بزنی اخم کردم دوباره سرمو گرفتم بالا: سلام با اخمم اونم اخم کرد دستا شو زد به کمرش گفت: سلام، دیروز شما اینجا یه دست بند ندیدید؟ گم شده دست بندم +نه من ندیدم _اها پشت کرد که بره یه دفعه برگشت _راستی بابت دیروز ممنون +خواهش میکنم و از حرفام ناراحت نشدید که؟ _حرفای بقیه و اینکه درباره ام چی فکر میکنن برام مهم نیست اوه اوه حسابی حرصش در اومده ولی من که چیز بدی نگفتم باید تکلیفمو با این بچه مشخص کنم، ولی اوستاکریم شکرت چی تو دامن ماگذاشتی هوفف +خوبه و رفت. ☆شیدا: درو بست، جیغغغغغغ خفه کشیدم حرصمـو در میاره از خود راضی مغرور واقعا من دارم چیکار میکنم چرا اومدم اینجا چه سوال مسخره ای هم پرسیدم اییییی خدا حتما پنج شنبه باید برم پیش شادی به روان کاوی هاش نیاز داشتم... در حالی که کفشامو میپوشیدم ازمامانم خداحافظی کردم رفتم دم خونه شادی ازماشین پیاده شدم زنگ خونه شونو زدم درو باز کرد رفتم تـو تا منو دید دستشو انداخت دورگردنم _سلام عشقممممم دلم برات تنگیده بود بغلش کردم رفیق خوبم +سلام عزیزم خوبی _اره بیا بریم تو اتاقم نگاه کردم کسی خونه شون نبود خوانواده اش رفته بودن روستای مادرش اونم خونه مـونده بود باداداشش البته داداشش نبود شب میومد، رفتیم تو تاقش رو تختش نشستم _خبببب تعریف کن چی شده تعریف کردم براش همه شو +شیدایی عاشق شدی؟ سرمو گرفتم بالا +نهههه چیمیگی فقط خوشم اومده همین _باشه چند روز نبینش با ماشین یک راست برو درم مزون ببینیم چی میشه هومم؟ تند سرمو بالاگرفتم یه قطره اشک از چشمم چکید +نههه _ببین عاشق شدی!! شیدا اینحوری که تو میگی این پسره تو فاز این حرفا نیست نمیگم ادمای مذهبی عاشق نمیشن ولی... +چیکار کنم دلم براش پر میزنه، به خدا حس کثیفی ندارم بهش به چشم بد نمیبینمش، فکر بد ندارم در بارش خدا سر شاهده به هیچکی تاحالا اینجوری نگاه نکردم اصن برام مقدسه انگار یه فرشتس یه کسیه که نشون از خدا داره بغلم کرد سرمو روشونش گذاشتم گریه کردم شادی راست میگفت عاشقش شدم، یه کم دیگه حرف زدیم با شادی اومدم خونه. ☆ایمان: از اون روز به بعد نشستم با خودم فکر کردم دیگه قشنگ مطمن شدم یه حسایی داره بهم، خدایا میدونم همه انسان ها رو امتحان میکنی، من با این امتحانت چیکار کنم یه بچه شیطون که حتی نمیدونه چیجوری رفتار کنه، چیجوری حرف بزنه، کمکم کن ازش سر بلند بیرون بیام، همش دعا میکنم فکرمو از سرش بیرون کنه، یاد یه دعا افتادم توی یکی از این کانالای مذهبی دیده بودم:«خدایا مرا در قلب کسی سنگین قرار نده» 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 11 ظهر بود دیدم زنگ در زده. شد رفتم درو باز کردم دیدم بله خودشه منتها
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 12 ☆شیدا: پسره از خود رازی ببین چقد خودشو میگیره حتما باخودش گفته خب حالا من محل نمیزارم این دختره هم که عاشق سینه چاکمه دنبالم بدوعه منم بادوستم بهش بخندم هههههه کور خوندی آقا درسته دوسش دارم ولی دلیل نمیشه که نشون بدم هرچندم بخوام قایمش کنم اینقد چشم ها و نگاهم تابلوعه که... هوففف. پیاده شدم از ماشین و راه افتادم توکوچه داشتم میرفتم دیدم یه دختره با موهای بیرون اومده از شال و خیلیم دلبرانه داره با ایمان حرف میزنه کاسه آشم دستشه اصن دست خودم نبود نزدیک شدم تاچشمش بهم اوفتاد شالمو ول کردم... ☆ایمان: زنگ در اومد رفتم درو بازکنم دیدم دختر همسایه بود یه کاسه آشم دستش بود داشت ازم در باره تربت جام میپرسید اخه از باباش شنیده بود اونجاییم بعد یه دفعه شیدا اومد همین که داشت رد میشد یه دفعه شالش افتاد حول شدم و راه افتادم سمتش صداش زدم: شیدا خانوم؟؟؟!! برگشت اومد تو یک قدمیم واستاد سرمو انداختم پایین +شالتون افتاده دیدم هیچی نمیگه سرمو گرفتم بالا زل زده بود به من نمیدونم چی تو چشماش بود استغفرالله گفتم سر مو انداختم پایینو با اجازه گفتمو رفتم خدایا من چیکار کنم با این هوففف به خدا هیچ چشم بدی روش ندارم کوچولوعه بچس من که بچه نیستم رسیدم دم در دیدم صفی کاسه به دست واستاده رفتیم تو دیدم یه جوری نگام میکنه +چیه برار!؟؟؟ _تا دید داری با دختر همسایه حرف میزنی شالشو انداخت! +کیو میگی _خنگه همین شیدا خانوم دیگه +نهههه بابا اشتباه فهمیدی _ههه رفیق خنگ من، این دختره بد جور روت نظر داره تو که برگشتی انچنان پیروزمندانه به دختر همسایه نگاه میکرد که نگو تازه تاوقتی بیای تو نگاهش به تو بود باخنده سر تکون داد: داداش خیلی تابلو نگات میکنه اون روزم که اومده ازت دم در از دست بندش پرسیده دیگه چی بگم والا... +خودمم یه شکایی کردم ولی نمیدونستم تا این حده، هه منه ساده رو بگو فکر کردم شالش افتاده چیکار کنم نمیدونم هوفف ☆شیدا: ههه من دم اینو میچینم میخواد مخ ایمانِ منو بزنه فکر میکنه اون مثل پسرای دیگه است باید بدونم چی می گفت اره حتما باید بدونم اه این سرو کلش از کجا پیدا شد عصری که بر میگشتم دوست ایمانو دیدم رسیدم بهش: سلام داداش صفی خسته نباشی _سلام ممنون ابجی +آش دوس دارید؟ _بله؟؟؟ +اممم اون دختره ظهری اینجا بود براتون آش اورد، چی میگفت؟؟ جوری نگام کرد که به تو چه اخه تو ش بود، خیلیم به من ربط داره _دانشگاه پرستاره تربت قبول شده داشت از ایمان در باره تربت جام میپرسید +اِ اِ اِ ایمان، ینی آقا ایمان تربت جامی هستن؟؟ _اره +اها ببخشید من برم دیگه بای _خداحافظ 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 12 ☆شیدا: پسره از خود رازی ببین چقد خودشو میگیره حتما باخودش گفته خب حال
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 13 ☆ایمان: صفی عصری که اومد یه راست با لباسای کارش نشست رو به روم +علیکم سلام لباساتو عوض نمیکنی؟ _سلام، دیدی درست گفتم این ابجی شیدا دلش دنبالته +باز چی شده؟ _اومده ازم میپرسه این دختره چی میگفت به آقا ایمان چشمام گرد شد دیگه رسما کپ کردم... صفی زد زیر خنده: میتر سم داداش بدزدتت به خدا، همچین غیرتی هم هست دیگه هیچی، باز زد زیر خنده +بسه صفی مسخره بازی در نیار _خداییش حالا درسته بیحجابه و هیچ مدله به تو نمی خوره ولی خداییش خیلی میخوادت +الان چیکار کنم ها؟ بچه است همش 18سالشه البته عقلش مثل دختر بچه های 8ساله است به درد من نمیخوره بعدشم من اینجور زنی نمیخوام بیحجاب اه ولم کن هیی باید غیبت یه الف بچه رو بکنم پاشدم رفتم بیرون یه کم تو درختای باغ گشتم صدای صفی اومد: _ایمان مهندس زنگ زد گفت با خوانوادش میخوان بیان باغ نظر مثبتت چیه بریم یکم بگردیم؟؟ +باش بزار لباس بپوشم بریم باصفی داشتیم تو پاساژ هفده شهریور مشهد راه می رفتیم اخه میخواستیم لباس بگیریم... ☆شیدا: داشتم اینستای داداش صفی رو میدیدم یه دفعه ای دیدم انلاین شد یه عکس از خودش و ایمان گذاشت، مکانشو دیدم نوشته پاساژ هفده شهریور سریع ازجا پریدم زنگ زدم به شادی:الو شادی جونممممم عشقممممم چشم سبز من _چی میخوای شیدا؟؟هوممم +ایمان با دوستش رفتن هفده شهریور ممامانتو راه میندازی بریم خواهشششش؟ _نیست خونه +خب تو بگو با مامانت میریم اجازه بدن بیام _هوفف باش بزا ببینم چی میشه +بدوووو منتظرم باهر بدبختی بود مامانمو راضی کردم البته چون هوا تازه تاریک شده بود وقط داشتیم و قبل از ساعت ۱٠ باید خونه باشم مو هامو بالا سرم بستم دو تا تیکه دوطرف صورتم گذاشتم یه ارایش مشت کردم مانتو جلو باز. خردلی با شلوار 90 سفید و شال سفید پوشیدم و باپوشیدن کفشام اومدم بیرون شاد هم با ماشین رسید به مامانم زنگ زده بود و بهش اطمینان داده بود خلاصه راه افتادیم _حالا از کجا پیداشون کنیم؟؟ +تو عکس کنار یه مغازه بودن که میشناسم بدووووو _یواشششش دارم میام دیگه رسیدیم دیدمش بلوز استین بلند نخی مشکی و شلوار جین ابی تیره مـو هاشم ساده داده بود بالا تو یه دستش نایلون بود اون یکی دستشم طبق معمول تو جیبش بود واستادم ضربان قلبم رفته بود بالا چشمام دودو میزد دستام عرق کرده بود خدایا من چرا این جوری میشم اون یه لباس ساده پوشیده و من محوش شدم شادی اومد کنارم نگاه کرد بهم: هییی جمع کن خودتو ضایه خانوم شیدا باتو ام بهش نگاه کردم هوففف یه نفس عمیق کشیدم و با شادی رفتیم جلو داداش صفی مارو دید ابروهاش بالا پرید +سلام داداش صفی خوبی؟ ~سلام ممنون شما خوبی؟ +مرسی به شادی اشاره کردم: دوستم شادی سلام کرد، ایمان هم سر به زیر با اخم سلام کرد ای بابا بازچشه این ☆ایمان: شیدا بایه دختره دیگه اومده بود ینی میشه من بیام بیرون از باغ نبینمش؟ نه چیجوری هم لباس پوشیده البته از دور یه لحظه چشمم افتاد وگرنه بهش نگاه نمیکردم این نزده میرقصید باز چه برسه... البته گناه بود به نامحرم نگاه کنی منم اصن غیرتم اجازه نمیداد به ناموس مردم چشم بدوزم واقعا حجاب خیلی خوبه البته مردا هم باید حجاب داشته باشن چند وقت بود تیشرت پوشیدن تو خیابونو گذاشته بودم کنار اخه نمیشد ورزش نکنم صفی میگفت باتیشرت خیلی توچشم میشم منم گذاشتم کنار، 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 13 ☆ایمان: صفی عصری که اومد یه راست با لباسای کارش نشست رو به روم +عل
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 14 الانم واسه خریدن چند تا پیراهن آستین بلند اومده بودم که این داستان پیش اومد انگار این بشر خلق شده منو اذیت کنه چیبگم بهش نمیدونم ☆شیدا: رفتم واستادم روبه روش اومدی چی بخری؟؟ +مسلماًپاساژ لباس فروشی نیومدم لوازم جانبی موتور بخرم؟؟ _هههه دیشب کجا خوابیدی شما باچشمای گرد شده نگام کرد ☆ایمان:این دیگه کی بود، یه هو زد زیر خنده، همه کسایی که اطرافمون بودن بهش نگاه میکردن، دیگه به یقین رسیدم که واقعا کسی نبوده بهش بگه تو دیگه بزرگ شدی و نباید هر رفتاری رو انجام بدی، _اخییی چقد ناز میشی چشماتو اونجوری میکنی لا حول ولا قوته الا بالله این دیگه نوبرش بود واقعا، ینی حیا نداره اخه یه دختر مسلمان بر میداره به یه پسر جوون میگه چقد ناز میشی؟؟؟ حالا خوبه من ازش خوشم نمیاد و میدونم از رو بچه گیشه که این جوری رفتار میکنه و واقعا نمیفهمه وگر نه... این رفتارو با هر پسر دیگه ای داشت چه رفتارایی در قبالش دریافت میکرد دیگه خدا میدونست!!! _منظورم اینه که تو اب نمک نخوابیدی اخه خیلی بانمک میزنی +متوجه نیستید که رفتارتون متناسب یه دختر مسلمان نیست الان همه دارن به شما نگاه میکنن واقعا از جلب توجه خوشتون میاد؟ _مگه من چیکار کردم که اینجوری میگی؟؟ +واقعا نمیدونید نباید تو خیابون بلند و باناز بخندید؟؟ ««ِ ۚ إِنِ اتَّقَيْتُنَّ فَلَا تَخْضَعْنَ بِالْقَوْلِ فَيَطْمَعَ الَّذِي فِي قَلْبِهِ مَرَضٌ وَقُلْنَ قَوْلًا مَعْرُوفًا* »» ؛ پس به گونه‌ای هوس‌انگیز سخن نگویید که بیماردلان در شما طمع کنند، و سخن شایسته بگویید! این کلام خدا بود که براتون خوندم صراحتا گفته باناز حرف نزنید سرشو انداخته بود پایین و با گوشه های شالش بازی میکرد _امممم ینی الان خدا از من ناراحته؟ + احیاناً!!!! اخه شما به حرفش عمل نکردی البته به خیلی حرفاش، واقعانمیدونید نباید این جوری رفتار کنید، نباید اینجور ی لباس بپوشید، دیگه یه دختر بچه کوچولو نیستید که بیخیال با مو های خرگوشی تو خیابون راه برید و باهمه هر طور که دلتون خواست حرف بزنید و واسه بقیه خودتونو لوس کنید اشاره کردم به مردی که همراه همسر و دختر کوچو نازش داشتن رد میشدن: واقعا دوست داری به خواطر ظاهرت اون مرد تو فکر بره و با خودش بگه زن من چقد زشته، بین پدر مادر اون دختر کوچولو عه ناز دعوا بیافته و حتی کار به جدایی بکشه، یا اون پسر ی که 15یا 16سالشه تو فکر این بره که چقد این دختره خوشکله و.... واقعا چراخودتونو بااین ترز لباس پوشیدن لایق چشمای مریض دلا و نامردامیدونید همه زیبایی تو در معرض دید هست حالا یا سر وچشم بعضیا باز میشه یا مورد ازار بعضی سر و چشم بازا قرار میگیرید يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ ۚ ذَٰلِكَ أَدْنَىٰ أَنْ يُعْرَفْنَ فَلَا يُؤْذَيْنَ ۗ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا* ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: «جلبابها [ = روسری‌های بلند] خود را بر خویش فروافکنند، این کار برای اینکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند بهتر است؛ (و اگر تاکنون خطا و کوتاهی از آنها سر زده توبه کنند) خداوند همواره آمرزنده رحیم است. این ایه زیبا روهم خوندم راستش این دو ایه رو با معنی شون حفظ کرده بودم که برای همین شیدا خانوم بخونم، انگار خدا به یه دلیلی منو سر راهش یا اونو سر راه من گذاشته بود و هیچ کار خدا بی حکمت نیست، چند وقته کتابای دینی میخونم خیلی تفکر م فرق کرده یه بنده خدایی هم تو اینستا هست به نام شمس فقیری واقعا قشنگ در باره خدا حرف میزنه البته کانال تلگرامشو دارم سرشو بالا گرفت شالشو درست کرد، ببین واقعا میگم بچه است و جدا از این اخلاقش، متاسفانه ما میترسیم امر به معروف و نهی از منکر کنیم، میترسیم بگن به توچه، در صورتی که ما ادما اللخصوصاً مسلمانا به هم ربط داریم چون خدا از ما امر به معروف و نهی از منکر خواسته. 🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛