رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت40 زیاد طول نکشید که ساره با یک استکان چای و چند عدد شیرینی که داخل بشقاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت41
– خب، خیلی اشتباه کردم. عجله کردم با کمی درایت میتونستم به هدفم برسم و پدر و مادرمم از خودم راضی نگه دارم.
ولی من افتاده بودم رو دندهی لج و هر چه زودتر میخواستم به خواستهام برسم. حالا که چند سال گذشته با خودم میگم کاش یه کم احساساتم رو کنترل میکردم.
الان تو شرایطی هستم که اگه شوهرم رو از دست بدم واقعا آواره میشم.
برای هم دردی گفتم:
–انشاالله خوب میشه، فکر منفی نکن.
اشکهایش را پاک کرد.
–میگه توی پاهاش خیلی ضعف داره درست نمیتونه راه بره،
امیر زاده وارد حیاط شد و رو به ساره گفت:
–خانم به نظر من همین امروز ببریدش بیمارستان و آمپولاش رو تزریق کنید. البته قبلش هم دارو و هم آمپولش رو به دکتر نشون بدید.
شماره کارتتون رو هم برای خانم حصیری بفرستید ایشون برای من میفرستن منم هزینهی تزریق رو براتون کارت به کارت میکنم. از روی چهارپایه بلند شدم.
ساره شروع به تشکر کردن کرد ولی امیر زاده زود از خانه بیرون رفت و منتظر شنیدن حرفهای ساره نشد.
او هم رو به من کرد و بارها و بارها تشکر کرد و در آخر هم گفت:
–تلما جان تو که چیزی نخوردی.
همان لحظه امیر زاده سرش را از در حیاط به داخل کشید و گفت:
–خانم،
من و ساره هر دو نگاهش کردیم.
نگاهش را با مهربانی به من داد و گفت:
–من تو ماشین منتظرتونم زودتر بیایید.
خدایا، کاش می دانست که با این حرفش با من چه کار کرد.
در لحظه احساس کردم پاهایم سست شد
همانطور که ساره در مورد ضعف شوهرش میگفت، من هم حرکت کردن برایم سخت شد.احساس کردم دیگر توان راه رفتن ندارم. گویی ویروس کرونا با تمام توان به تمام اعضای بدنم حملهور شده بود و به طور مهلکی میخواست کارم را تمام کند.
سستی پاهایم برایم آنقدر جانکاه شده بود که احساس میکردم توانکشیدن بدنم را ندارد. چرا امیر زاده فکر مرا نکرد؟ چقدر راحت صدایم کرد خانم. سختر از همهی کارها این بود که آشوب درونم را باید میپوشاندم و وانمود میکردم که آب از آب تکان نخورده.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت41 – خب، خیلی اشتباه کردم. عجله کردم با کمی درایت میتونستم به هدفم برسم
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت42
سوار ماشین که شدم از آینه نگاهم کرد.
–شماره کارتش رو گرفتید؟
–نه، فراموش کردم.
–الان ازش بگیرید چون باید زودتر شوهرش رو ببره بیمارستان، حالش زیاد خوب نیست.
–دستپاچه گوشیام را از کیفم درآوردم.
–الان بهش پیام میدم.
–لطفا بهش زنگ بزنید ممکنه سرش گرم باشه و پیامتون رو نبینه،
شما هم بهش تاکید کنید که زودتر برن بیمارستان.
وقتی شماره کارت را گرفتم امیرزاده گوشهایی پارک کرد و از طریق گوشیاش پول را واریز کرد بعد دوباره راه افتاد.
– من شما رو میرسونم به همون ایستگاه مترو نزدیک خونتون.
–نه ممنون، من رو جلوی کافیشاپ پیاده کنید خودم میرم، شما زحمت نکشید. به اندازه کافی امروز اذیت شدید.
از آینه نگاهم کرد.
–اذیت؟ بعد لبخند زد.
–تا باشه از این اذیتها...
نگاهم را به طرف خیابان کشیدم. حرفش باعث شد نفس کم بیاورم این ماسک لعنتی هم تشدیدش میکرد.
ماسک را روی صورتم جابهجا کردم و شیشه را تا آخر پایین کشیدم.
–شما ماسکتون رو دربیارید. تحمل کردن این ماسکها سخته، اگه میبینید من ماسک دارم از روی احتیاطه، چون ممکنه مبتلا شده باشم.
از آینه با دهان باز نگاهش کردم.
–خدا نکنه.
خندید.
–انشاالله که چیزی نیست ولی احتیاط لازمه بعد کمی پنجره را پایین کشید و زمزمه کرد.
–شیشه رو پایین بدم که هوا در جریان باشه بهتره.
با استرس گفتم:
–آقای امیر زاده رفتین خونه حتما آب نمک هم قرقره هم استنشاق کنید. نوشیدنیهای گرم هم بخورید.
یک نگاهش از آینه به من و یک نگاهش به خیابان بود.
چشمهایش میخندیدند.
دستش را بر روی چشمش گذاشت.
–رو چشمم.
ماسکم را که باز کردم. ناله کردم.
–این کرونا دیگه از کجا پیداش شد. انگار قصد رفتنم نداره.
امیر زاده گفت:
–بیماری که باعث مرگ و میر بشه تو همهی دوره های تاریخی بوده،
به نظر من ما نباید زیاد بهش فکر کنیم، باید زندگی خودمون رو داشته باشیم ولی خب با رعایت ملاحظات بیشتر.
کشور ما تو هر دوره ایی درگیر یه چیز بوده دیگه، مثلا دوران جنگ مگه مردم چیکار کردن، اونجور که من شنیدم و خوندم اکثر مردم کمک حال همدیگه بودن. بالاخره گذشت. الانم همینه، دیر یا زود این مریضی هم از بین میره، ما فقط باید هوای همدیگه رو بیشتر داشته باشیم.
آهی کشیدم.
–نمیدونم زمان جنگ مردم چطوری بودن؟ ولی الان بعضیها اصلا رحم ندارن، تا میتونن از موقعیت سواستفاده میکنن.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–آدمهای زالو صفت تو همهی دورانها بودن و هستن و خواهند بود.
مادر منم گاهی ناراحت میشه و میگه زمونهی بدی شده مردم به هم رحم نمیکنن، در حالی که قدیم هم همینطور بوده، هم آدمهای بد بودن هم خوب.
فقط فرقش اینه که قدیم مردم بیشتر از مشکلات و زندگی همدیگه خبر داشتن فرصت بیشتری برای کمک داشتن ولی الان اینطور نیست. الان اگر فکر میکنیم رحم و مروت کم شده، شاید چون سبک زندگیها خیلی تغییر کرده.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت42 سوار ماشین که شدم از آینه نگاهم کرد. –شماره کارتش رو گرفتید؟ –نه، فرامو
🌸🌸🌸🌸🌸
رمان برگرد نگاه کن
پارت43
بعد از سکوت کوتاهی شیشه را بالا کشید و با کمی من و من گفت :
–خانم حصیری.
از آینه نگاهش کردم.
–حجب و حیای خاصی در چشمهایش بود. کمی این پا و اون پا کرد.
پرسیدم:
–طوری شده؟
لحن صدایش تغییر کرد. مهربانتر شد.
–نه، طوری که نشده، راستش میخواستم در مورد یه موضوعی با شما صحبت کنم و نظرتون رو بدونم. نمیدونم الان موقعیت مناسبی هست برای حرف زدن یا نه.
از طرز نگاهش از لحن حرف زدنش دلم گواهی میداد که چه میخواهد بگوید. میتوانستم حدس بزنم. ولی با ابن وجود خودم را به نادانی زدم.
–در مورد ساره و شوهرش میخواهید نظرم رو بدونید؟
دستش را تکانی داد.
–کاری با اونا ندارم. میخواستم در مورد خودمون...
همان موقع گوشیام زنگ خورد.
ببخشیدی گفتم و به صفحهی گوشیام نگاه کردم.
مادر بود. به امیر زاده نگاه کردم.
–من اینو باید جواب بدم مامانم نگران میشه.
با تکان سرش حرفم را تایید کرد.
–سلام مامان.
–سلام. دختر پس تو کجایی؟ من تازه پیامت رو خوندم. چه کار خیری رفتی انجام بدی؟
–مامان من میام براتون توضیح میدم.
مادر نفسش را بیرون داد.
–ناهار خوردی یا نه؟ حالا ما یه امروز رو ناهار نخوردیم تا تو بیای
توام دقیقا همین امروز دیر امدی.
–ببخشید مامان. شما ناهارتون رو بخورید، من اون روز شوخی کردم چرا نخوردید منتظر من موندید؟
–چه میدونم نادیا گفت حالا یه بارم منتظر بمونیم تلما بیاد با هم غذا بخوریم. اگر نزدیکی من کمکم سفره رو بندازم. نگاهی به خیابان انداختم.
–من فکر کنم چند دقیقه دیگه برسم. تا مادر خواست حرفی بزند صدای نادیا پشیمانش کرد.
–گوشی رو بده من مامان، کارش دارم. مادر غر زد.
–چه خبرته بچه؟ خیلی خوب بیا بگیر.
–بعد از شنیدن این صداها صدای پر هیجان نادیا از پشت خط شنیده شد.
–تلما، تلما، اون امروز رفته موهاشو آبی کرده. تازه اونم نه همهی موهاش رو. نگاهی به امیر زاده انداختم، به روبرو چشم دوخته بود. آرامتر گفتم:
–رنگ آبی گذاشته؟ حالا چرا آبی؟
–نمیدونم لابد مد شده.
–اینا خودشون همه چی رو مد میکنن، بقیه از اینا پیروی میکنن نه اینا از کسی.
–یعنی الان موی آبی مد میشه؟
–اصلا شک نکن، باور نمیکنی بشین نگاه کن. بزار یه مدت بگذره اگه همه کله آبی نشدن. حالا آبی بهش میومد؟
–آره بابا، اون همه چی بهش میاد.
خندیدم.
صدای مادر میآمد که به نادیا میگفت:
–نادیا قطع کن داره میاد خونه دیگه، وقتی امد تا شب حرف بزنید ببینید چی مد شده چی نشده. حالا تلما چند دقیقه دیرتر بفهمه موهای کی آبی شده کار مملکت لنگ میشه؟
–مملکت رو نمیدونم، ولی من اگه نگم دق میکنم.
نادیا بدون خداحافظی گوشی را قطع کرد. عادتش همین طور بود وقتی حرفی در دلش مانده باشد تا نزند آرام نمیشود.
گوشی را به داخل کیفم سُر دادم امیر زاده پرسید:
–شما تا این ساعت ناهار نخوردین؟ کمی خجالت زده شدم. دلم نمیخواست بداند.
–دیگه وقت نشد بخورم.
ابروهایش بالا رفت. بعد نگاهی به اطراف انداخت.
–الان یه چیزی براتون میگیرم تا...
حرفش را بریدم.
–باید زودتر برم خونه، خانوادمم به خاطر من ناهار نخوردن منتظرم هستن. الان همشون ضعف کردن.
کمی بهت زده نگاهم کرد.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 رمان برگرد نگاه کن پارت43 بعد از سکوت کوتاهی شیشه را بالا کشید و با کمی من و من گفت : –خانم
🌸🌸🌸🌸🌸
💖بگرد نگاه کن 💖
پارت44
– چه خانواده خوبی، معلومه خیلی هواتون رو دارن.
با گفتن یک ممنون حرف را کوتاه کردم تا او ادامهی حرفی که قبلا میخواست بگوید را بزند.
کمی سرعت ماشین را زیادکرد.
–پس من الان بهترین کاریکه میتونم براتون انجام بدم اینه که زودتر شما رو به مقصد برسونم.
سر به زیر گفتم:
–خیلی ممنون میشم. به پنج دقیقه نکشید که سرعتش را کم کرد.
–اینجا ایستگاه مترو هست. ولی من تا سر خیابون میبرمتون که کمتر پیاده روی کنید و زودتر به خونتون برسید.
نا امیدانه نگاهش کردم.
انگار از حرف زدن منصرف شده بود. شاید هم فکر کرده بود وقت مناسبی نیست تا با آدم گرسنه حرف بزند.
روی این را هم نداشتم که بگویم ادامهی حرفش را بزند.
ماشین متوقف شد. امیرزاده پیاده شد و در سمت مرا باز کرد.
–بفرمایید. ببخشید خیلی دیرتون شد.
من امروز خیلی اذیتتون کردم. از همه چی افتادید.
پیاده شدم.
–من که کاری نکردم. من فقط همراهتون امدم، همهی زحمتها رو دوش شما بود. خیلی لطف کردید.
صاف ایستاد.
–تا باشه از این زحمتها، من سرم درد میکنه واسه اینجور کارا، اگه بازم از این موردا پیش امد، حتما بهم بگید. فقط شرطش اینه که خودتونم همراهم باشید.
رنگ عوض کردن صورتم را حس کردم. یک آن انگار شعلهی آتش روی صورتم گرفتهاند. برای رسوا نشدنم.
کیفم را روی دوشم جابهجا کردم و فوری گفتم:
–با اجازتون من برم. سرش را پایین انداخت.
–اوم، دربارهی حرفی که میخواستم بزنم و نشد، انشاالله تو یه فرصت مناسبتر اگه بشه میخوام که باهاتون حرف بزنم.
من هم سرم را پایین انداختم و برای جلوگیری از لرزش صدایم فقط توانستم بگویم.
–بله، حتما، خداحافظ.
بعد قدمهایم را به طرف خانه تند کردم.
به خانه که رسیدم مادر و نادیا با کمک هم سفره را انداختند.
آب نمک را که قرقره کردم رو به مادر گفتم:
–غذا چیه؟
نادیا همانطور که کنار سفره مینشست زودتر از مادر جواب داد.
–کوکو سیب زمینی. تازه اونم بدون گوجه. من نمیدونم اگه این سیب زمینی و از مامان بگیرن کلا چی میخواد درست کنه، فکر کنم از گشنگی بمیریم.
محمد امین با خنده گفت:
–همیشه پای یک سیب زمینی در میان است.
کنار نادیا نشستم. نگاهی به سفره انداخت.
–البته تخم مرغم نقش مهمی تو زندگی ما داره.
محمد امین این بار صدایش را کلفت کرد.
–همیشه پای سیبزمینی و تخممرغ با هم در میان است.
مادر همانطور که نان را سر سفره میگذاشت گفت:
–مثل این که شماها گشنه نیستین. آدم گشنه سنگم میخوره.
یک کوکو برداشتم و گازش زدم.
–درست مثل من.
–آخه دیگه اونقدر گشنمون شده و همش سیب زمین و مشتقاتش رو خوردیم احساس فامیل بودن با سیب زمینی بهمون دست داده.
محمد امین پرسید.
–فامیل نزدیک یا دور؟مثلا خواهر و برادر یا زن عمو زن دایی؟ مادر خندید و نادیا گفت:
–خواهر دوقلو این طورا، محمد امین ابروهایش را بالا داد تحسین آمیز گفت:
–چه انس و الفتی!
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖بگرد نگاه کن 💖 پارت44 – چه خانواده خوبی، معلومه خیلی هواتون رو دارن. با گفتن یک ممنون حرف
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت45
رو به نادیا گفتم:
–کاش جایی که امروز من رفتم و دیدم تو هم میومدی میدیدی، اونوقت همین کوکو رو میزاشتی روی سرت و حلوا حلوا میکردی.
نادیا با خنده گفت:
–من که چیزی نگفتم، فقط از خلاقیت مامان تعریف کردم. بعدشم اینقدر مامان این کوکو رو ضخیم درست کرده که همون شبیه حلوا شده.
حالا تلما تو اون بدبختارو میگی، کاش توام دیروز سرظهر اینجا بودی، میدیدی چه عطری، چه بویی، من نمیدونم این خانم بهاری اینا با چی کباب درست میکنن اصلا بوش خیلی خوشمزس، بعد دستش را به طرفین تکان داد و ادامه داد:
–وقتی بوش اینقدر آدمو سیر میکنه دیگه ببین خودش چیه، من از بوش سیر شدم. ولی نمیدونم چرا مامان هر چی میپزه، بو نداره.
محمد امین از این حرف خوشش نیامد.
–چرا نداره، احتمالا تو کرونا گرفتی متوجه نمیشی.
–عه، پس چطور بوی کباب رو متوجه میشم.
–برای این که مرغ همسایه غازه، همچین بویی هم نداشت.
مادر چشم غرهایی رفت.
–گیر دادنتون به سیب زمینی و تخم مرغ تموم شد حالا نوبت به آشپزی من رسید؟
–نه مامان جون، شما همین که با همین دو قلم انواع و اقسام غذاها رو درست میکنید یعنی دست کل آشپزا رو از پشت بستین. اصلا خود سیبزمینی و تخم مرغا هنگ میکنن که در این حد کارایی داشتن و خودشون و اجدادشون بیخبر بودن.
محمد امین در حالی که ریسه میرفت رو به من گفت:
–تلما یه بار ناهار که تو نبودی. مامان همین سیب زمینی رو آبپز کرده بود پهنش کرده بود کف سینی، بعد مثل پیتزا روش سبزیجات ریخته بود یه کمم سیر رنده کرده بود که ما فکر کنیم سسیس و کالباس توش ریخته، بعد گذاشته بود تو فر، یعنی با پیتزا مو نمیزد.
یه جوری که منم گول خوردم. تازه وقتی شروع به خوردن کردم فهمیدم مامان چه هنری به خرج داده.
ولی انصافا طمع باحالی داشتا نه نادی.
مادر سعی داشت نخندد. و آرام غذا میخورد. ولی گاهی انگار کنترل لبهایش از دستش در میرفت و لبخند میزد.
کمی نمک روی کوکو ریختم.
–اگه مامان این غذاها رو درست نمیکرد شما الان به چی میخندیدید، اصلا بهتون خوش نمیگذشت، مثل برج زهرمار هی میخواستید گوشت و مرغ بخورید که چی بشه؟
نادیا چشمهایش را گرد کرد و انگشت سبابهاش را روی لپش گذاشت.
–دیدی محمد امین؟ دیدی خواهر به چه نکتهایی اشاره کرد، واقعا ما غافل بودیم. راست میگهها، خواهرم ممنونم که ما رو به خودمون آوردی.
بعد هر دو با محمد امین شروع به دست زدن کردند.
–مادر مچکریم، مادر مچکریم.
مادر دیگر نتوانست خود دار باشد و قهقههاش بلند شد و گفت:
–والا شماها دیگه خیلی ناشکرید مگه همین دو روز پیش نبود ته چین مرغ درست کردم.
نادیا و محمد امین با تعجب به همدیگر نگاه کردند. بعد هر دو به من نگاه کردند.
گفتم:
–اره دیگه سر ته دیگشم دعوا میکردید.
محمد امین که انگار چیزی یادش آمده باشد گفت:
–آهان اونو میگید. نادی همون غذائه که وقتی میخوردی شک میکردی مرغم توش بوده یا نه.
نادی گفت:
–همون که مرغ توش ریش ریش شده بود؟
محمد امین لبخند زد.
–نگو ریش ریش بگو تار تار، تازه تار تارشم مثل تار ابریشم بود یعنی با چشم غیر مسلح دیده نمیشد، فقط یه حس خوردن ته چین مرغ بهت دست میداد.
نادیا یک کوکو داخل لقمهاش گذاشت.
–آره، باید به خودت تلقین میکردی داری مرغ میخوری.
محمد امین اشارهایی به لقمهی نادیا کرد.
–چه خبره، تموم کردی، گشنت نیستا. آرومتر.
چون هر دو در یک بشقاب غذا میخوردند، محمد امین به نادیا اشاره کرد که ملاحظه کند.
نادیا گفت:
–من دیگه سیر شدم امین، بقیهاش مال خودت.
با خودم فکر کردم ماه بعد که حقوقم را گرفتم یادم باشد که مقداری پروتین هم برای خانه بخرم.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت45 رو به نادیا گفتم: –کاش جایی که امروز من رفتم و دیدم تو هم میومدی مید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت46
فردای آن روز مادر برایمان کباب تابهایی درست کرد.
چون پدر خیلی دیر از سرکار میآمد ما خیلی دیر وقت شام میخوردیم.
نادیا آنچنان با آب و تاب میخورد و از دست پخت مادر تعریف میکرد که انگار بهترین غذای دنیا را میخورد.
ساعت نزدیک نیمه شب بود، کنار پدر نشسته بودم و به اخباری که از تلویزیون پخش میشد گوش میکردم.
پدر گفت:
–تلما بابا، یه چایی برام بریز بیار.
همانطور که چشم به تلویزیون دوخته بودم بلند شدم.
–چشم بابا.
به آشپزخانه رفتم. میخواستم بدانم شایعه این که گفته شده تا دو هفته همه جا را تعطیل خواهند کرد درست است یا نه.
چشم و گوشم کنار تلویزیون جا مانده بود.
استکان چای را روی میز گذاشتم و همانجا ایستادم.
مادر نگاهی به من انداخت.
–تلما این چیه ریختی؟
نگاهم را به زحمت از تلویزیون گرفتم و به استکان چای دادم.
آنقدر کمرنگ ریخته بودم که فرق زیادی با آب جوش نداشت.
–عه، چرا من اینجوری ریختم.
نادیا خندید.
–اگه تو کافیشاپم اینجوری کار کنی که به زودی درش تخته میشه که.
محمد امین اشاره به تلویزیون کرد.
–از فردا درش تخته شد. همه جا رو تعطیل کردن.
آه از نهادم بلند شد. همانجا جلوی تلویزیون نشستم و گوش به اخبار سپردم.
محمد درست میگفت، تا دو هفته همه جا را تعطیل کرده بودند.
مثل کسانی که کشتیهایش غرق شده است به تلویزیون خیره بودم.
محمد رو به نادیا گفت:
–یه جوری ماتم گرفته انگار یکی از شرکای کافیشاپه و نگرانه الان با این تعطیلی ورشکست بشه.
نادیا خندید. محمد امین به مزه پرانیهایش ادامه داد:
–چیه بابا، نکنه چیزی اونجا جا گذاشتی الان دیگه نمیتونی بری برداری.
درست میگفت، چیزی جا گذاشته بودم، اما نه آنجا، در همان حوالی
کمیآنطرفتر، در پیاده رو، کنار یک درخت چنار تنومند که برگهایش را فرش زیر پای عابران کرده، میان لوازمالتحریرهای رنگ و وارنگ. بدون این که بدانم انگار چیزی از وجودم را بدون او نداشتم. چیزی که وقتی نبود تمام وجودم را مختل میکرد. چیزی شبیهه شادی، زندگی، چطور دو هفته را با ندیدنش بگذرانم.
صدای محکم کوبیده شدن آپارتمان همه را به سکوت وادار کرد. همه با بهت به همدیگر نگاه کردیم.
اول کسی که سکوت را شکست محمدامین بود.
–شبیهه طلبکارا در میزنه.
پدر گفت:
–پاشو ببین کیه؟
همین که محمد امین در را باز کرد خانم بهاری همسایهی واحد روبه رویمان با گریه گفت:
–شما خونهاید؟
مادر خودش را به کنار در رساند.
کنجکاوی و نگرانی باعث شد کم کم همه درجلوی در تجمع کنیم.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت46 فردای آن روز مادر برایمان کباب تابهایی درست کرد. چون پدر خیلی دیر
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 برگرد نگاه کن 💖
پارت47
خانم همسایه خودش را میزد و گریه میکرد.
بدبخت شدم خدا. حالا چیکار کنم. با نگاه کردن به در آپارتمانشان همهی گره های ذهنمان باز شد.
از خانهشان سرقت شده بود. در آپارتمان را جوری شکسته بودند که دیگر قابل استفاده نبود.
مادر پرسید:
–کی دزدی شده؟ ما که خونه بودیم چرا صدایی نشنیدیم؟
خانم بهاری در لحظه حالت چهرهاش تغییر کرد و جدی گفت:
–منم همین رو میخواستم بپرسم. مگه میشه شما صدایی نشنیده باشید و دزدا تو روز روشن راحت بیان همه چی رو جمع کنن ببرن. شما اصلا متوجه نشید. اصلا غیر ممکنه،
محمد امین نگاهی به پنجرهی پاگرد انداخت.
–الان که شبه، بعد پچ پچ کنان رو به من ادامه داد:
–فکر کنم خیلی بهش فشار امده، قاطی کرده.
پدر با شوهر خانم بهاری به داخل خانهشان رفتند.
گفتم:
–خانم بهاری، زودتر به پلیس خبر بدید.
–آره زنگ زدیم.
مادر چادرش را روی سرش مرتب کرد و با خانم بهاری به داخل خانهشان رفتند. میشنیدم که دلداریاش میدهد.
پدر همراه شوهر خانم بهاری برگشتند.
همسایه طبقهی پایین هم بالا امد و وقتی از اوضاع خبر دار شد پرسید:
–حالا چیا بردن؟
مرد همسایه نفسش را بیرون داد.
–کلا گاوصندوق رو با خودشون بردن. یه گاو صندوق کوچیک داشتیم که طلاهای خانمم و خواهر و مادرم توش بود. اونام از ترس این که دزد بهشون نزنه طلاهاشون رو آورده بودن اینجا تو گاو صندوق ما گذاشته بودن. نامردا همهی خونه رو هم زیر و رو کردن و بهم ریختن تا اگر پولی چیزی جای دیگه داشتیم پیدا کنن.
بعد از چند دقیقه ما بچه ها به داخل خانه امدیم.
نادیا روسری را از سرش کشید و لپهایش را پر از هوا کرد و در یک لحظه خالیشان کرد.
–دیدید چطوری حرف میزد؟
نگاهش کردم.
چطوری؟
خودش را روی مبل انداخت.
–واقعا متوجه نشدی؟ یه جوری حرف میزد انگار ما دزدیدیم.
محمد امین خندید و نادیا ادامه داد:
–یه جوری گفت مگه میشه شما صدایی نشنیده باشید در لحظه چند تا تهمت رو به ما چسبوند. یعنی هم ما همدست دزدا بودیم هم دروغگوییم.
کنارش نشستم.
–اون الان حال خوشی نداره، حالا یه چیزی گفته.
محمد امین خندهاش را کنترل کرد و گفت:
–یه جوری عصبی گفت اصلا غیر ممکنه شما متوجه نشید، من به خودم شک کردم. نکنه من دزدیدم حواسم نبوده.
نادیا پوزخند زد.
–حالا خوبه تو شک کردی، یه جوری با اطمینان گفت مگه میشه، من مطمئن شدم ما دزدیدیم و به روی خودمون نمیاریم.
شلیک خنده ی محمد امین فضای خانه را پر کرد.
متعجب به نادیا نگاه کردم.
از خنده صورتش قرمز شده بود. به خاطر پوست سفیدش با هر واکنشی فوری لپهایش گل میانداخت. به زور خندهاش را جمع کرد.
–خب اگه ما ندزدیدیم، امشب شام چطوری کباب خوردیم. میدونی گوشت کیلو چنده. میدونی واسه پنج نفر کباب پختن چقدر زیاد گوشت میخواد؟ تازه مامان واسه رستا اینا هم فرستاد اونام چهار نفر و نصفی هستن دیگه. میشه تقریبا ده نفر.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 برگرد نگاه کن 💖 پارت47 خانم همسایه خودش را میزد و گریه میکرد. بدبخت شدم خدا. حالا چیکار ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت48
محمد امین از خنده خودش را روی زمین انداخت. خود نادیا هم بلند بلند میخندید.
لبهایم را گاز گرفتم.
–هیچ معلوم هست چیمیگی؟ زشته نادی، این شوخیها رو جلوی مامان و بابا نکنیدا، ناراحت میشن.
اینجوری بلند میخندید صداتون میره بیرونا، اونوقت فکر میکنن ما از این که دزد بهشون زده خوشحالیم.
محمد بلند شد و نشست و رو به نادیا گفت:
–نادی باور کن اینا بوی کباب از خونه ما شنیدن با خودشون گفتن اینا که همیشه بوی سیب زمینی و اشگنه و دم پختک و دیگه خیلی بخوان به بچه هاشون حال بدن بوی ته چین مرغ میومد.
چطور همین امشب که خونه ما رو دزد زده اینا کباب خوردن، در نتیجه کار کارخودشونه،
من هم خندهام گرفت و وارد شوخیشان شدم.
–بعد اونوقت چطوری طلا رو به این سرعت به کباب تبدیل کردیم. همین یکی دو ساعت پیش دزد بهشون زده.
–معمای ماجرا همینجاست دیگه، گفتیم به پلیس زنگ بزنن که همینجای معما رو حل کنن خب.
هر سه از حرفهای خودمان خندیدیم.
با صدای زنگ در محمد بلند شد و در را باز کرد.
مادر با عصبانیت وارد شد.
–شماها چتونه، صداتون مجتمع رو برداشته، آخه الان وقت مسخره بازیه، اون بدبخت داره میزنه تو سر خودش، اونوقت شما اینجا...
با امدن پدر همه ساکت شدند، دیگر کسی حرفی نزد.
من و نادیا سر به زیر برای خوابیدن به اتاق رفتیم.
–نادی تشک محمد رو ببر بنداز تو راهرو بیا.
نادیا تشک و بالش و پتو را به یکباره بیرون از اتاق ریخت و در را بست.
با تعجب نگاهش کردم.
–چرا اینطوری کردی؟ گفتم ببر تو راهرو.
دستش را جلوی دهانش گذاشت و ریز خندید و پچ پچ کنان گفت:
–اگه برم قیافش رو ببینم یاد حرفهاش میوفتم دوباره خندم میگیرها.
تشکهایمان را پهن کردیم و دراز کشیدیم.
نادیا تبلتش را باز کرد و عکس ساچی را نشانم داد.
–ببین چه باحال شده، سرم را کج کردم.
–کجاش قسنگه؟ چرا اینجوری رنگ کرده، حداقل همهی موهاش رو آبی میکرد. اینجوری انگار رنگ دیوار رو ریخته وسط سرش.
نادیا عمیق به عکس نگاه کرد.
–تلما.
سرم را روی بالشت جابجا کردم.
–هوم.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت48 محمد امین از خنده خودش را روی زمین انداخت. خود نادیا هم بلند بلند م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت49
–اوم. اگه من بخوام با پول تو جیبی خودم موهام رو این رنگی کنم مامان اجازه میده؟ من همهی موهام رو رنگ میکنم که قشنگ هم بشه.
–چرا میخوای این کارو کنی؟
–خب، میخوام ببینم چه شکلی میشم.
–فکر نکنم مامان خوشش بیاد.
اخم کرد.
–خوش به حال ساچی، هر کاری دلش بخواد میتونه انجام بده.
لبخند زدم.
–مگه قراره اون هر کاری میکنه توام انجام بدی؟ اون تو کشوری زندگی میکنه که فرهنگشون، سبک زندگیشون، اعتقاداتشوم با کشور ما خیلی فرق میکنه، تو فقط چهارده سالته، به همهی اینا فکر کن. موضوع اصلا هزینش نیست. گرچه هزینشم چندین برابر پول تو جیبی توئه.
ناراضی گفت:
–ولی من خیلی خوشم میاد.
نیمخیز شدم.
–مگه آدمها از هر کاری خوششون بیاد میتونن انجام بدن؟
منم از خیلی کارا خوشم میاد. ولی انجام دادنش یعنی این که خیلی بی ملاحظه و بی درک هستم.
او هم روی تشکش نیم خیز شد.
–تو چه کارایی دوست داری که نمیتونی انجام بدی؟
–خیلی کارا، ولی نمیشه گفت. شروع به اصرار کردن کرد که بگویم.
–اگر قول بدی بین خودمون میمونه میگم. سرش را به علامت مثبت تکان دادـ
–خب مثلا دلم میخواد همهی حقوقم رو اونجور که دوست دارم خرج کنم، ولی نمیشه، یعنی فعلا شرایطش نیست، از یه طرفم خوشحالم که میتونم به خانوادم کمک کنم.
آهی کشید.
–یه بار یه کلیپ از ساچی دیدم میگفت من هر کاری دلم بخواد میکنم. خوش به حالش اونقدر از کنسرتاش پول درمیاره و اونقدر پولداره که اصلا کسی هم به کارش کار نداره.
بلند شدم نشستم.
–ولی هر کس هر کاری دلش بخواد انجام بده که حق خیلی از آدمها زیر پا له میشه.
–چه ربطی داره.
–خیلی مربوطه، مثلا همین دزدی خونه همسایه،
احتمالا آقا دزده پول نداشته، با خودش گفته خیلی باید کار کنم تا پول زیاد به دست بیارم. پس دلش خواسته بره دزدی، به کسی هم مربوط نیست.
نوچی کرد.
–آخه این با دزدی فرق داره.
–به نظر من که زیاد فرقی نداره، امثال ساچی هم وقت با ارزش میلیونها آدم رو با کاراشون میگیرن بدون این که چیز مفیدی بهشون بدن.
–خب علاقس دیگه، مثل ورزشکارا که هر کدوم به یه رشته ورزشی علاقه دارن.
–خب ورزشکارا چی میدن چی میگیرن؟ وقت میزارن سلامتی میگیرن، واسه کشورشون مدال میگیرن. باعث افتخار مردم میشن، مردمی که برای دیدن بازیهاشون وقت گذاشتن. اما امثال ساچی چی؟ خود تو تو این پنج ماهی که ساچی رو دنبال میکنی و وقت براش میزاری چی ازش گرفتی؟
اصلا خودت رو با پنج ماه پیش مقایسه کن به نظرم یه چیزایی هم ازت کم شده.
فوری پرسید:
–چی کم شده؟
–نشاطت، آسایشت، آرامشت، فکر راحتت.
مدام از این که اون خیلی چیزا داره و تو نداری، خیلی مسافرتها میره تو نمیتونی بری، خیلی کارا میکنه و تو نمیتونی انجام بدی تو فکری و غصه میخوری.
میدونستی ساچی چند وقت پیش خواسته خودکشی کنه.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت49 –اوم. اگه من بخوام با پول تو جیبی خودم موهام رو این رنگی کنم مامان ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت50
–اهوم. وقتی شنیدم شاخ درآوردم. دیگه از زندگی چی میخواد؟ همش مسافرت، همش تفریح، همهی دنیا بهش توجه میکنن و دوسش دارن، دیگه این واقعاخوشی زده زیر دلش. مامان یه وقتا میگه ناشکری آدم رو بدبخت میکنهها، راست میگهها...
خندیدم.
–ساچی چه میدونه شکر چیه که بخواد ناشکری کنه توام.
من یه چیز رو خوب میدونم اونم این که خوشبختی با پول و رفاه و این چیزا نیست. باید دلت خوش باشه. وگرنه این همه آمار خودکشی تو کشورهای مرفه بالا نبود.
یه بار داشتم آمار خودکشی تو کل دنیا رو میخوندم سوئد مقام اول رو داشت.
حالا سوئد یه کشوریه که از همه لحاڟ شهرونداش تو رفاه و آسایش هستن.
نادی هم از حالت نیم خیز به نشسته تغییر وضعیت داد.
–واقعا اینا چشونه؟
شانهایی بالا انداختم.
–این که اونا چشونه خب دلایل زیادی داره، یکیش انگیزه نداشتن برای زندگیه، بی هدف بودن.
الان همین ساچی، چرا یه دوره ایی افسرده شده بوده؟ کلی مشاوره و دکتر رفته الان حالش بهتر شده، اون که چیزی کم نداره.
–خب پس دلیل این همه خودکشیها، افسردگیها چیه؟
–به نظر من خودمونیم. وقتی خودمون رو میسپاریم دست دیگران، اونام در ما نیازهای کاذبی به وجود میارن که وقتی بهشون نمیرسیم احساس بدبختی میکنیم. حالا هر کس در حد خودش. یه پولدار وقتی ماشین صد میلیاردی نداره به نظرش بدبخته یکی مثل من و تو وقتی اجازه نداشته باشیم هر کاری دلمون بخواد انجام بدیم احساس بدبختی میکنیم. یکی هم مثل دوست من ساره وقتی پول دوا دکتر نداشته باشه و به نون شب محتاج باشه، برای نیازش تلاش میکنه، اصلا نمیدونه افسردگی چی هست. چون نیازش واقعیه.
گنگ نگاهم کرد.
–نیازش واقعیه؟
ببین الان خود تو، چون ساچی موهاش رو آبی کرده میخوای که توام اون کار رو انجام بدی، این میشه نیاز کاذب، یعنی نیازی که یکی دیگه باعث شده تو هم احساس کنی به این کار احتیاج داری.
نادیا لبهایش را بیرون داد.
–خب قشنگه. شاید نیاز به زیبا شدن دارم.
با لبخند نگاهش کردم.
–ولی تو زیبایی، اتفاقا اونجوری زشت میشی. جون تلما، اگه ساچی این کار و نمیکرد و یه آدم کارتن خواب معتاد، موهاش رو آبی میکرد تو بازم میگفتی قشنگه؟ بازم میگفتی میخوای مثل اون بشی؟
خودش را روی بالشت پرت کرد.
–آخه کارتن خواب پولش کجا بود بره مو رنگ کنه؟
–گفتم مثلا.
–خب چون از ساچی خوشم میاد کاراشم دوست دارم دیگه.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛