رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت هفدهم لبخندی زدم و گفتم: بیا حاجی اینم قیافه ی خوب ! ولی خد
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت هجدهم
کمی متعجب نگاهم کرد و گفت:
مرتضی داری جدی میگی!!!!
قاطع گفتم: کاملأ!!!!
فاطمه ساکت شد، یک سکوت ممتد...
بیست دقیقه ای با همین سکوت گذشت و من طی مدت با خودم هزار جور فکر و خیال میکردم که یکدفعه فاطمه بلند شد و بی مقدمه گفت: من یه سر میرم داخل حرم، ضریح رو زیارت کنم، برمیگردم...
اصلا نتونستم از حالت چهره اش بفهمم الان با قم زندگی کردنمون موافقه یا مخالف!!!
یک ساعتی گذشت و خبری ازش نشد!
تماس گرفتم با گوشی همراهش همون زنگ اول جواب داد، گفتم: کجایی خانم؟!
صداش خیلی گرفته بود...
گفت: ببخشید طول کشید تا ده دقیقه ی دیگه میام...
از لحن صداش نگران شدم...
نکنه همراهم نشه!
به خودم نهیب زدم مرتضی به خدا توکل کن ...
تو تلاشت رو بکن، بقیه اش رو هم بسپار به خودش...
فاطمه از روبه رو داشت آهسته آهسته می اومد سرش پایین بود...
بهم که رسید نگاهم به چشمهاش افتاد دیدم یا علی چکار کرده با این چشمهای پف کرده!
به شوخی گفتم: خانمم همینجوری نشسته بودی گفتی خوش به حال مجاورای بی بی(س) بعد این شد!
حالا با این چشمها و حالتت چی دعا کردی؟
بگو لااقل من در جریان باشم تکلیفم رو بدونم!
لبخندی نشست روی صورتش گفت: بله خدا ما را با حرفهامون امتحان میکنه ببینه راست می گیم یا نه؟!
خدااایش من که طلبه بودم از تحلیلش شوکه شدم و توی دلم گفتم: سید هادی دمت گرم که آدرس درست به من دادی!
گفتم: خوب فاطمه خانم شما الان توی این امتحان بردی یا باختی!!!!
گفت: میخوای این چند روزی اینجاییم چند جا بریم دنبال خونه، بالاخره مجاورای بی بی که توی چادر زندگی نمی کنن!!
نمی دونستم از خوشحالی چکار کنم...
فقط به فاطمه گفتم خداروشکر خدا تو را همراه من کرده...
با کلی انرژی همون موقع راه افتادیم....
دنبال خونه گشتن پروژه ی جدید ما توی شهری بود که جز حرم و جمکران جای دیگه ازش رو نمی شناختیم!
تمام روز رو از این املاکی به اون املاکی، ولی آخرش هم هیچی...
خسته برگشتیم محل اسکانمون...
روز بعد دوباره مشغول گشتن شدیم ولی جای مناسبی ندیدیم...
چند روز کارمون فقط همین بود ...
دیگه واقعا خسته شده بودیم و هم زمان موندنمون خیلی طول کشیده بود. باورم نمی شد دست خالی برگردیم ولی ظاهرا برگشتیم....
فکر نمی کردم پیدا کردن یه خونه ی نقلی دو نفره اینقدر سختی داشته باشه!
البته با قیمتی ما میخواستیم خونه اجاره کنیم حقیقتا مثل پیدا کردن آب وسط یه کویر خشکیده بود!
ولی خوب حکایت ما، حکایت یه وقتایی که یه جوری نگاهمون به آسمونه و شاکی خدایم که وسط این بیابون برهوت آب کجاست و اینجا که همش سرابه!
فارغ از اینکه چشمه ای زیر پاست و تقصیر سر به هوا بودنمون هست که چشمه رو نمی بینیم...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت هجدهم کمی متعجب نگاهم کرد و گفت: مرتضی داری جدی میگی!!!! قاط
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون 🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت نوزدهم
بعد از برگشتنمون سعی کردیم شرایط رفتنمون رو کم کم به خانوادهامون توضیح بدیم...
هر چند که هنوز از ماجرای قبلی ناراحت بودند و با گفتن این موضوع ناراحتیشون بیشتر شد و به قول اونها شد قوز بالا قوز...
طول کشیدن پیدا کردن خونه، لطف خدا بود تا خانوادهامون با آمادگی نسبتا بیشتری این قضیه رو بپذیرن...
هفت و هشت ماهی، از زمانی که ما تصمیم گرفتیم تا قرار شد بریم قم طول کشید....
خانوادهامون هم دیگه تقریبا با رفتن ما کنار که نیومدن اما موقتا پذیرفته بودند...
که ناگهان طبق قاعده ی دنیا پروژه ی جدیدی شروع شد!
البته همش لطف بود...
قرار بود به لطف خدا یه فرشته ی کوچولو به جمع خانواده ی دو نفره ی ما اضافه بشه. اما امان از وقتی که خانوادهامون این موضوع رو فهمیدن!!!!!
انگار تا اون موقع هر چی نخ ریسیده بودیم، پنبه شد!!!
دوست نداشتم با ناراحتی از پیش خانوادهامون بریم، ولی هر چی سعی کردم قانعشون کنم که من خودم حواسم به فاطمه و بچمون هست زیر بار نرفتن...
حرفشون هم این بود که توی شهر غریب تک و تنها یه خانم باردار... سخته... نمیشه... نمی تونین ... نکنین... بمونید تا کوچولوتون به دنیا بیاد بعد هر جا خواستید برید بسلامت!
ولی من می دونستم بمونیم دیگه موندیم...
خصوصا که اگه این فسقلی به دنیا می اومد کاملا واضح بود دل کندن خانوادهامون از نوه ی اولشون، از شکستن شاخ غول هم سختر میشد!
با فاطمه تصمیممون رو گرفته بودیم میدونستیم هر هدف مقدسی سختی خودش رو می طلبه...
چاره ای نبود اسباب کشی کردیم ولی هر چقدر هم تلاش و سعی کردیم که با دلخوری جا به جا نشیم ، نشد که نشد ....
ناراحتی خانوادهامون از یه طرف بهمم ریخته بود! شرایط ثبت نام و قبولی توی مجموعه ی علامه مصباح از یه طرف! تنهایی و بی کسی شهر غریب هم از یه طرف درگیرم کرده بود که در جهت تکمیل این وضعيت یکدفعه پروژ ی عظیم خدا چنان غافلگیرم کرد و دست و پام رو بست که متحیر و سرگشته و حیران موندم در حدی که به خدا گفتم: قربونت بشم خدایا بابا منم بندتم!
خودت که بهتر میدونی من اصلا اینجا بخاطر تو اومدم ...
نکنه استغفرالله منو یادت رفته!!!
اصلا فکرشم نمی کردم بعد از اسباب کشی و این همه دغدغه بخواد مشکلی برای فاطمه و بچمون پیش بیاد که دست و پای من رو عملا و کاملا ببنده!!!
شدیدا نگران وضعیت بحرانی فاطمه و بچمون بودم که با شرایطی براش بوجود اومده بود، دکتر گفته بود باید تحت مراقبت ویژه باشه...
حالم شبیه اونهایی بود که مانده از یک جا و رانده از جای دیگر بودند...
از یه طرف با اون وضعی که اومدیم و دلخوری پیش اومده بود دیگه نمی تونستیم بگیم حداقل کسی از خانوادمون پیشمون بیاد و نه میشد خودمون برگردیم....
از یه طرف دیگه هم هزینه های سر سام آور درمان!!!
باورم نمیشد با یک چنین شروع طوفانی روبه رو بشم! یاد روز اولی افتادم اومدم توی حوزه که با همین شدت طوفان زیر مشت و لگد شروع شد اما آخرش لذت بخش بود، امیدوار بودم انتهای این ماجرا هم لذت بخش باشه...
اون روز خودم تنها بودم اما اینجا فاطمه و بچمون وسط گود بودن!
درسته به قول شیخ مهدی نشانه ی زنده بودن آدم، زدن نبض زندگی با همین بالا و پایین های مشکلات هست و وقتی نباشه یعنی ما سالهاست که مردیم!!!
اما حقیقتا نمیدونم چرا این نبض زندگی ما اینقدر تند تند میزد!!!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 🔥مزد خون 🔥 #بر_اساس_واقعیت قسمت نوزدهم بعد از برگشتنمون سعی کردیم شرایط رفتنمون رو کم کم به خ
🌸🌸🌸🌸🌸
🔥مزد خون🔥
#بر_اساس_واقعیت
قسمت بیستم
مستاصل شده بودم...
واقعا نمیدونستم باید چکار کنم و به کی رو بزنم؟!
چه طوری پول و هزینه های سلامتی فاطمه و بچمون رو باید جور میکردم؟!
خدا برای هیچ مردی این حال و روز نیاره....
چقدر آقامون امام علی( ع) درست گفتن: انسان فقیر توی شهر خودشم غریبه، حالا چه برسه به من بیچاره که تازه به یه شهر غریبم هجرت کرده بودم!
به خودم میگفتم: آخه نمی فهمم امثال ما طلبه ها (به قول شیخ مهدی بعضی هامون) چطور این حدیث ها رو میخونیم بعد هیچ کاریم نمی کنیم!
بعد خودم به خودم جواب دادم خوب اصلا من بخاطر جواب به همین سوالها اومدم قم دیگه! ولی الان وقت کل کل حدیثی با خودم نبود...
باید هر جور بود هزینه های دکتر فاطمه رو جور میکردم!
اولین گزینه بابام بود، که اصلا فکر کردن به این موضوع اینقدر سخت بود، چه برسه گفتن بهشون!
با اینکه میدونستم دریغ نمی کنه ولی نه نمیشد!
با اون دلخوری های پیش اومده و اون همه اصرار که صبر کنید بچه تون به دنیا بیاد بعد جا به جا بشید، داشتن چنین درخواستی عین پرویی تمام بود!!!
خدایا... خدایا... چکار باید میکردم!!!
سید هادی گزینه ی خوبی بود...
ولی نه، به سید هم نمیشد گفت!
اگه بگم با خودش نمیگه دختر بهش معرفی کردم رفته زن گرفته، حالا تو خرج یه دوا و درمونش مونده عجب اشتباهی کردم!!!
و طبق معمول گزینه ی همیشگی و آخرین امیدم شیخ مهدی بود...
با اینکه خیلی خجالت می کشیدم و همیشه بخاطر من توی دردسر می افته ولی چاره ای نبود!
مهدی تنها کسی بود می تونست کمکم کنه فقط نمیدونستم میتونه این همه پول رو برام جور کنه یا نه!!!
با دست لرزون شماره اش رو گرفتم و توی دلم خدا خدا میکردم بتونه کاری کنه...
گوشی رو که برداشت بعد از احوال پرسی گفت: چه خبر مرتضی؟ قابل میدونستی برای اسباب کشی می اومدیم دستی می رسوندیم اخوی!
با صمیمیتی که داشت به شوخی گفتم: حاجی قابلیت شما بیش از این حرفهاست، همینجوری سوختتون نمی کنیم!!!
گفت: اخوی تو جون بخواه کیه که بده شیخ!
بعد هم بلند زد زیر خنده...
منم خندم گرفت و گفتم: مهدی جونت مال خودت، گیر کردم شرمندت پول میخوام...
به شوخی ادامه داد و گفت: نه دیگه نشد! درخواست شرعی و معقول مطرح کن مرتضی... لحنم جدی شد و گفتم: مهدی جدی میگم!
شدیدا نیاز دارم ...
میدونم همیشه مزاحمت میشم ببخشید بخدا، هر وقت مشکل دارم میام پیشت حلال کن اخوی حلال کن...
بعد با همون حال خرابم ادامه دادم: مهدی انگار همه ی درها به روم بسته شده و وسط مشکلات گیر افتادم...
لبخندش رو که از پشت گوشی ندیدم، ولی میشد تصورش کرد با تن آروم صداش که گفت: خوب اخوی یوسف وار به سمت در بسته برو...
کافیه تو ازش بخوای و بهش یقین داشته باشی، غیر از اینه خدا می تونه در بسته رو باز کنه... یادت رفته خدامون خدای ناممکن هاست بعد تو برای ممکن ها داری غصه میخوری!!!
پس توکلت چی آقا مرتضی!!!
حالا چقدر میخوای انشاالله که جور میشه؟
با این حرفش ذوق کردم و نور امیدی توی دلم روشن شد اما... اما... مبلغ رو که گفتم احساس کردم جا خورد...
دوباره فاز شوخی گرفت و گفت: مرتضی یعنی من در این حد قابلیت داشتم خودم نمیدونستم دمت گرم اخوی، خدایش امید به زندگیم رفت بالا !!!
حالا می تونم بپرسم برای چی اینقدر پول میخوای؟!
ماجرا رو براش توضیح دادم...
خیلی حالش گرفته شد...
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد از کلی ابراز ناراحتی و همدردی گفت: حقیقتا این مبلغ رو خودم ندارم ولی نگران نباش انشاالله هر جوری باشه برات جورش میکنم فقط ممکنه یکم طول بکشه!
نفس عمیقی از عمق دردهای دلم کشیدم و گفتم: مهدی من نمی تونم صبر کنم خانومم باید بستری بشه...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت220 در مسیر برگشت به خانه پدر خیلی از خانواده ی امیرزاده تعریف کرد به خصوص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت221
مطمئنم اگر سختگیری های رستا نبود پدر و مادرم اصلا کاری به این کارها نداشتند. مثل خواستگاری خود رستا امیرزاده میآمد خواستگاری و خیلی زود همه چیز تمام می شد.
صبح زود برای غافلگیر کردن امیرزاده به طرف مغازه راه افتادم. داخل مترو نتم را روشن کردم. چند پیام از امیرزاده داشتم. تقریبا تا نزدیکی های سحر برایم هر ساعت پیام فرستاده بود و از دلتنگیاش حرف زده بود.
ذوق زده از خواندن پیام هایش گوشیام را بستم و روی قلبم گذاشتم.
همین دیشب دیده بودمش ولی دلتنگیام به اندازهی روزها و شاید ماه ها جدایی بود.
با خودم فکر کردم پس امروز دیرتر از هر وقت دیگری میآید چون تمام شب را تقریبا بیدار بوده است.
وقتی جلوی مغازه رسیدم. در مغازه بسته بود. ولی با دیدن چیزی که پشت در بود ماتم برد.
یک شاخه گل رز سرخ که یک روبان سفید دورش بسته شده بود.
گل را برداشتم و به اطرافم نگاهی انداختم.
هیچ کس نبود. یعنی کار کیست؟ امیرزاده، قبلا اگر میخواست به من گل بدهد داخل مغازه روی پیشخوان میگذاشت.
اصلا مگر او صبح به این زودی با شب بیداری که داشته میتوانسته از خواب بیدار شود؟
گل را بوییدم خیلی تازه بود.
به داخل مغازه آمدم و کوله پشتیام را روی پیشخوان گذاشتم.
کلی تابلو و اجناس دیگر با خودم برای فروش آورده بودم.
نگاهی به ویترین انداختم. اکثر اجناسی که قبلا داخل آن چیده بودم فروخته شده بود.
زمان زیادی برد تا دوباره ویترین را بچینم. هنوز کارم تمام نشده بود که با صدای حرف زدن دونفر که برایم آشنا بود سرم را بلند کردم.
با دیدن ساره و هلما با تعجب سلام کردم.
هلما با سرش همان طور که خیره نگاهم میکرد جواب سلامم را داد.
ساره به طرفم آمد و تا خواست بغلم کند گفتم:
–فاصلهی اجتماعی، کرونا...
ماسکش را پایین کشید.
–من که گرفتم دیگه به کسی انتقال نمیدم.
–کی گفته؟ هیچ کس در مورد این ویروس فعلا صد درصد اطلاعات نداره.
–ول کن اگرم گرفتی راه درمانش رو خودم بهت یاد...
حرفش را بریدم و با لحن خنده گفتم:
–لابد با همون جنگولک بازیا که یاد گرفتی؟
ابرو بالا داد.
–چی میگی بابا! اینا با همون کارا که تو میگی، میدونی چند نفر رو تا حالا خوب کردن؟ اصلا تقصیر منه می خوام رایگان درمانت کنم، خودت که اومدی کلی پول اِخ کردی اون موقع قدر من رو میفهمی.
–نمی خواد از این ول خرجیا کنی،
تو اگه بخوای دنبال درمان مریضی من باشی اونقدر شل کن سفت کن بازی درمیاری که میترسم وسط کار یه چیزی رو بهانه کنی و نصفه درمانم رو ول کنی قهر کنی بری تا یه ماه من همون جوری بمونم. کارای تو حساب کتاب نداره که، یهو غیبت میزنه، یهو دوباره سر و کلت پیدا میشه، به خصوص از وقتی دوستای از ما بهترون پیدا کردی.
خندید.
–ای بابا چی کار کنم؟ از بس گرفتارم.
حرف را عوض کردم.
–از کار و بار تو مترو چه خبر؟ فروشت خوبه؟
لب هایش را بیرون داد.
–نه بابا، اصلا دیگه زیادم وقت نمیکنم برم واسه فروش. اتفاقا الان خونهی مامان هلما بودیم جنسام رو گذاشتم اون جا، مامانش گفت میتونه تو در و همسایهها برام بفروشه.
ابروهایم بالا رفت و نگاهی به تیپ هلما انداختم.
–دیگه تو محل خودتم چادر سر نمیکنی؟!
نگاهی به خودش انداخت. از حرف بیمقدمهام جا خورد و با ترش رویی گفت:
–مگه این جوری چشه؟
ساره مثل همیشه پرید وسط حرفمان.
–هلما میگه دیگه محلّشون مثل قدیم نیست، اکثر دخترا این تیپی شدن واسه همین دیگه راحت می تونه با این تیپ بره و بیاد، دیگه کسی چپ چپ نگاش نمی کنه.
نفهمیدم چرا با شنیدن این حرف دلم یک جوری شد، انگار دلهره به جانم افتاد، یا یک جور نگرانی تمام وجودم را گرفت.
–یعنی کلاََ چادر رو گذاشتی کنار؟
باز ساره خودش را وسط انداخت و با خنده گفت:
–نه، میگه هر وقت لازم شد دوباره سرش می کنه مشکلی با چادر نداره. بابا مگه مانتویی که پوشیده چشه؟ به نظر من که خیلی هم قشنگه.
لب هایم را روی هم فشار دادم.
–آره، زیادی هم قشنگه، ان شاءالله هلما خانمم از این بلاتکلیفی دربیاد، بلاتکلیفی برزخ بدیه.
هلما فوری جواب داد:
–مسائل شخصی من به خودم مربوطه.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت221 مطمئنم اگر سختگیری های رستا نبود پدر و مادرم اصلا کاری به این کارها ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت222
نگاهم را به ویترین دادم.
–من منظورم مسائل شخصی شما نبود. به قول امیرزاده وقتی ویترین می زنیم، واسه مردمی که از جلوی مغازه رد میشن می زنیم نه واسه خودمون. ما با اجناسی که پشت شیشه می ذاریم تعیین میکنیم اونا چی ببینن.
هلما پوزخندی زد.
–به توام از این حرفا زده؟ بهت بگما به عمل که می رسه خیلی عقب تر از حرفاشه، اون نمیتونه اون جور که میگه باشه.
نفسم را بیرون دادم.
–خود منم همین جوری هستم، حرفام نسبت به عملم خیلی جلوتره، شاید چون حرف زدن آسونتره.
ساره پوفی کرد.
–آره بابا خود من رو چرا نمیگی، یادته تلما چقدر میگفتم همین که مرد اهل زندگی باشه و کار کنه خوبه؟ آدم باید بچسبه به زندگیش و نق نزنه؟ نباید به خاطر چیزای کم ارزش زندگیش رو خراب کنه؟ بعد با زمزمه طوری که انگار با خودش حرف می زد ادامه داد:
–حالا خودم بر عکس حرفایی که همیشه میگفتم عمل میکنم.
واقعا چرا این طوری شدم؟
تلفن هلما زنگ خورد.
برای جواب دادن گوشیاش به طرف در مغازه رفت و از ما فاصله گرفت.
اشارهای به هلما کردم و پچ پچ کنان گفتم:
–نمیدونی چرا؟ رفیق آدما حتی رو افکار و زندگی آدم هم تاثیر میذاره.
ساره نوچی کرد.
–این که خوبه، تو اگه چند سال پیش رفیقای من رو میدیدی چی میگفتی؟ خیلی خفن بودن بابا، ولی اون موقع اصلا از این جور فکرا حتی به ذهنمم نمیرسید. تحمل کردن سختیا خیلی برام آسونتر بود.
الان آخه حال جسمیمم همه ش یه خط درمیون بده. شاید واسه اونم هست همه ش بیحس و حالم. دیگه مثل قبل نیستم دیگه اصلا نمیفهمم بچههام چی میخورن حس غذا درست کردن ندارم. اعصاب ندارم.
نگران پرسیدم:
–خب آخه چته؟ تو که می گی اینا درمانت می کنن خب بگو...
کلافه شد.
–خب همون دیگه، اون جا که هستم خوبم میام خونه این طوری میشم.
آهی کشیدم.
–حرف گوش نکنم شدی، به هلما که با کسی با عصبانیت حرف می زد اشاره کردم. تو اینا رو ول کن حالت خوب میشه. بچه هات مهمن یا اینا، من اون دفعه چقدر بهت در مورد کارای اینا گفتم، خودت که اون جزوه رو دیدی، شاید خود هلما هم ندونه داره به حکومت شیطان به کل آدما کمک می کنه ولی تو که...
با پیوستن هلما به جمع ما ساره لحن شوخی به خودش گرفت.
–تلما ول کن پای شیطون رو وسط نکش که خود ما یه پا شیطونیم. حالا بگو ببینم تو چرا امروز این قدر زود اومدی مغازه؟
سرم را با تاسف تکان دادم.
–خودت بگو ببینم صبح به این زودی خونهی هلما اینا چیکار داشتی؟
ساره پشت چشمی برایم نازک کرد.
–برای تحقیق رفته...
هلما با آرنج ضربهای به پهلویش زد و ساره در جا حرفش را بلعید.
هلما پرسید:
–یه مدت نمیومدی مغازه فکر کردیم کار بهتری پیدا کردی؟
ساره با خنده حرف هلما را دنبال کرد.
–من بهش گفتم شک نکن! با امیرزاده زدن به تیپ هم، وگرنه عمرا تلما بدون دیدن امیرزاده...
این بار هلما ضربهی محکمتری را به پهلوی ساره زد.
ساره با اخم اعتراض کرد.
–بابا پهلومو سوراخ کردی، چه خبرته؟
برای عوض کردن موضوع پرسیدم.
–ساره مگه شوهر تو شبا سرکار نمیره؟ یعنی بچه هات رو تنها گذاشتی رفتی خونهی اینا؟
ساره با دلخوری گفت:
–دیشب سرکار نرفت. ولش کن بابا، تا کی این زندگی نکبتی رو باید تحمل کنم؟ من نباید یه شب مال خودم باشم؟ بهش گفتم یه شب بمون پیش بچههات من می خوام برم خونه ی دوستم.
نگاهم را در صورتش چرخاندم.
–اونم قبول کرد؟
ساره چشمکی زد.
–آخه فکر کرد تو رو میگم.
شماتت آمیز نگاهش کردم.
زیر چشمهایش کمی گود شده بود.
پرسیدم:
–ساره الان حالت خوبه؟
روی چهارپایه نشست و بیخیال گفت:
–الان آره خوبم.
–آخه گفتی...
با شتاب حرفم را برید.
–به خاطر فشار کاره، اون بچهها پدرم رو درآوردن.
مشکوک نگاهش کردم.
–رابطت با شوهرت خوبه؟
هلما اشارهای به ساره کرد. بعد ساره دستش را در هوا تکان داد و گفت:
–ول کن این حرفا رو، دلم برات تنگ شده بود گفتم بیام یه خبری ازت بگیرم تو که کلاََ ما رو بیخیال شدی، راستی، بالاخره ماجرات با این پسره چی شد؟
مامانش زنگ زده بود آمار تو رو از من میگرفت.
پرسیدم:
–خب تو چی گفتی؟
شانهای بالا انداخت.
–راستش رو. گفتم این دختره چشم و گوش بسته ست به درد شما نمی خوره، واسه پسرت دنبال یکی دیگه باش.
با اخم نگاهش کردم.
–چرا این حرفا رو بهش زدی؟
صورتش را مچاله کرد.
–خب مگه دروغ گفتم؟ بهش گفتم شما برو یه زن مطلقه واسه پسرت بگیر، بعد رو به هلما کرد و ادامه داد:
–میبینی مردم چه خوش اشتها هستن، والله! دنبال یه دختر ترگل ورگل میگرده واسه پسرش.
هلما تند تند سرش را تکان داد.
–اونا همین جوری هستن. بهترین چیزا رو واسه خودشون می خوان، یه جوری برخورد می کنن انگار از دماغ فیل افتادن.دیگران باید عاقل باشن و گولشون رو نخورن. دیگه آدم باید با چه زبونی بگه؟!
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت222 نگاهم را به ویترین دادم. –من منظورم مسائل شخصی شما نبود. به قول امیرزا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت223
از حرف هایشان خوشم نیامد برای این که دیگر ادامه ندهند گفتم:
–من که باورم نمیشه تو واسه دلتنگی اول صبح پاشی بیای این جا، کارت رو بگو، خریدی داشتید اومدید این جا؟
ساره بی تفاوت نسبت به سوالم بلند شد و گل رزی را که روی پیشخوان گذاشته بودم را برداشت و بویید و رو به هلما گفت:
–اونا خوب بلدن چیکار کنن قاپ دختر ما رو بدزدن. به منم یکی هر روز از این گلا بده هم عقلم میپره هم چشم و گوشم کاراییش رو از دست میده.
روی از ساره برگرداندم و مشغول کارم شدم و زمزمه کردم:
–مثل این که شماها کار و زندگی ندارید؟
چند دقیقهای شروع به پچپچ کردند و بعد ساره با لحن شوخی گفت:
–اگه کار نداری ما دیگه بریم، الان این رئیست میاد ما رو این جا میبینه اخماش درهم میشه.
دست از کار کشیدم.
–به سلامت، خوش آمدید.
ساره دوباره پرسید:
راستی! خونواده ت جواب خواستگاری شون رو چی دادن؟
برای این که زودتر بروند گفتم:
–اونا حرفی ندارن. احتمالا تا آخر همین هفته بلهبرونه.
ساره نگاه متعجبش را به هلما داد. رنگ هلما مثل گچ، سفید شد.
ساره جلوتر آمد.
–واقعا میگی؟! پس واسه همین دیشب رفته بودید اون جا؟ میخواستید حرفای آخر...
هلما تیز نگاهش کرد.
از پشت پیشخوان بیرون آمدم و به طرف ساره رفتم.
–تو از کجا میدونی ما دیشب...
هلما حرفم را پاره کرد.
–مادر علی به مادر من گفته بود، آخه گاهی میاد به مادرم سر میزنه.
بعد دست ساره را گرفت.
–بیا بریم دیگه، امروز کلاس حضوری داریم.
بعد هم خداحافظی کردند و رفتند.
میدانستم که چیزی در سر دارند ولی نمیدانستم دقیقا دنبال چه هستند.
طولی نکشید که امیرزاده با رویی گشاده وارد مغازه شد و با خوشحالی گفت:
–بهبه، بالاخره چشممون به روی ماه شما تو این مغازه افتاد خانم خانوما! میگفتین تشریف میارین، گاوی، گوسفندی چیزی می زدیم زمین. پس دلیل پیام جواب ندادن تون این بود؟
لبخند زدم.
–آخه خودمم مطممئن نبودم میام.
اشارهای به ویترین کرد.
–تا اومدم ویترین رو دیدم فهمیدم از صبح زود اومدید حسابی هم فعال بودید.
–بله، دیدم ویترین خالی شده گفتم دوباره پُرش کنم.
همان طور که پالتویش را از تنش درمی آورد گفت:
–برای همین دیشب گفتم بیایید چون هم دلم حسابی...
تا خواست پالتو را روی پیشخوان بگذارد چشمش به گل رزی که آن جا گذاشته بودم افتاد، حرفش را رها کرد.
–این رو از کجا آوردید؟
اشاره به در مغازه کردم.
–پشت در بود.
چطور؟! من فکر کردم شما...
–نه، من چرا باید پشت در بذارمش؟
بعد گل را برداشت و چند قدم بزرگ تا جلوی در مغازه رفت و از همان جا به بیرون از مغازه پرتش کرد.
مات و مبهوت نگاهش کردم.
دستش را لای موهایش برد و با خودش چیزی گفت که متوجه نشدم.
نگاهم را به بیرون کشیدم.
گل رز کنار درخت سرو افتاده بود.
برگشت به طرفم.
–تلما خانم.
–بله.
–از این به بعد هر گلی دیدید همین کار رو باهاش بکنید.
نگاه متعجبم را خرجش کردم.
–آخه چرا؟! خیلی قشنگ بود که، یعنی شما هم نمیدونید کی اون رو گذاشته بود...
اخمش غلیظتر شد.
–اصلا مهم نیست کی گذاشته، مهم اینه که شما تا دیدید پرتش کنید اون ور.
بعد هم زمزمه وار گفت:
–من میرم جایی کار دارم. پالتواش را برداشت و فوری از مغازه بیرون رفت.
جلوی در مغازه ایستادم و به گل نگاه کردم. خیلی زیبا بود حیفم میآمد این طور از بین برود.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت223 از حرف هایشان خوشم نیامد برای این که دیگر ادامه ندهند گفتم: –من که باور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت224
گل را برداشتم و نگاهی به اطراف انداختم. داخل مغازه آمدم و با خودم فکر کردم؛ چه کارش کنم که حیف نشود.
با وارد شدن چند مشتری سرگرم شان شدم.
نیم ساعتی طول کشید تا سرم خلوت شد. تا چشمم به گل افتاد فکری به سرم زد.
به طرف مترو راه افتادم جلوی در مترو همیشه یک پیرزن مینشست و لیف و گلسر میفروخت. آن روزها که من هم آن جا کار میکردم زیاد همدیگر را می دیدیم و او مدام از بیمهری بچههایش میگفت. همهی کسانی که میشناختنش خاله صدایش میکردند.
با دیدنش لبخند زدم و گل را به طرفش گرفتم.
–بفرمایید خاله.
پیرزن صورت پر از چروکش را بالا آورد و نگاهم کرد.
–این چیه دختر؟!
لبخند زدم.
–این گل برای شماست خاله، چشمهای کم سویش را به گل دوخت.
–اینا گرونن دختر چرا...
گل را روی بساطش گذاشتم.
–خاله من باید زودتر برم خداحافظ.
همان طور که از آن جا دور می شدم صدای دعا کردنش را میشنیدم. وقتی برگشتم نگاهش کردم دیدم گل را برداشته و با لبخند نگاهش میکند.
پا تند کردم به طرف مغازه، دعا دعا کردم که مشتری نیامده باشد. نایلون را بالا دادم و با دیدن امیرزاده در جا خشکم زد.
" چقدر زود برگشت"
روی چهارپایه نشسته بود و منتظر به در نگاه میکرد.
سلام کردم و خودم را به پشت پیشخوان رساندم.
همان موقع یک مشتری وارد مغازه شد. امیرزاده از جایش بلند شد و سرگرمش شد.
بعد از رفتن مشتری آرنجش را روی پیشخوان گذاشت و سربه زیر گفت:
–مادرم به گوشی تون زنگ زده جواب ندادید.
فوری از کیفم گوشیام را بیرون آوردم.
–اِ ، نشنیدم. کارم داشتن؟
همان موقع پیامی از طرف ساره آمد بازش کردم.
نوشته بود:
–اگر مطمئنی پسر خوبیه و دوسش داری زودتر جواب بله رو بده و تمومش کن، چون انگار هلما یه فکرایی تو سرشه.
با خواندن پیام هاج و واج به امیرزاده نگاه کردم که گفت:
–مثل این که به خونواده تون برای گرفتن جواب زنگ زده، مادرتون گفتن اونا نظرشون مثبته، خواست از شما هم بپرسه اگه نظرتون مثبته برای آخر هفته برنامه ریزی کنیم.
تعجب کردم که نپرسید کجا رفته بودم. آن شادابی صبح را نداشت. پر از فکر بود.
پرسیدم:
–شما از چیزی ناراحتید؟
از روی چهارپایه بلند شد
هم زمان سرش را تکان داد و گفت:
–بله، خیلی ناراحتم.
نگران پرسیدم:
–از دست من؟
–اهوم.
نگاهم را زیر انداختم.
–چرا؟
–چون دوباره پنهون کاری کردید.
سرم را بلند کردم.
–من؟!
سرش را بلند کرد.
–بله، چرا نگفتید صبح اونا این جا بودن؟
–کیا؟
کاملا معلوم بود که سعی میکند خودش را کنترل کند. فقط با غضب نگاهم کرد و چیزی نگفت.
–آهان، ساره و هلما رو می گید؟ راستش اون قدر فکرم درگیر ساره بود که اصلا یادم نبود باید بهتون بگم.
–مگه دوست تون چش بود؟
–نمیدونم، احساس کردم حالش خیلی خوب نیست، انگار با شوهرش هم به مشکل خورده.
دستش را داخل موهایش تاب داد و گفت:
–آخ، باز یکی دیگه. این هلمای لعنتی حتما می خواد تو رو هم...
فوری گفتم:
–حرفا و کارای هلما اصلا برام مهم نیست.
یک دستش را داخل جیبش برد و شروع به راه رفتن کرد.
–واقعا براتون مهم نیست؟
دفترچه فروش را باز کردم.
–چرا باید مهم باشه؟ من فقط نگران ساره هستم.
خیلی قاطع گفت:
–خوبه، خوشحالم که این طوره، ولی از این به بعد من رو در جریان قرار بدید. دیگه حرفم رو تکرار نکنم. در مورد اون دوست تونم باید با هم صحبت کنیم.
"خواستم بگویم تو فقط اخم نکن که دل من ریش میشود، هر کاری بگویی انجام میدهم." ولی خیلی آرام فقط گفتم:
–بله حتما.
لبخند بیرمقی زد.
–حالا نظرتون در مورد مراسم آخر هفته چیه؟
تپش قلب گرفتم.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت224 گل را برداشتم و نگاهی به اطراف انداختم. داخل مغازه آمدم و با خودم فکر ک
🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت225
–نگاهی به گوشیام و پیام ساره انداختم.
باید میفهمیدم ماجرا چیست.
برای همین گفتم:
–میشه یه کم صبر...
هراسان نگاهم کرد.
–به خاطر حرفای اونه؟
–منظورتون هلماست؟
سرش را تکان داد.
–مگه شما میدونید که اون به من چی گفته؟
آه سوزناکی کشید.
–نه، ولی چون میشناسمش، میدونم می خواد تلاش کنه شما رو پشیمون کنه. وگرنه دم به دقیقه این ورا پیداش نمی شد.
خودکار را از زیر پیشخوان برداشتم.
–من خودمم از حرفاش همچین حسی پیدا کردم، ولی من که حرفاش رو اصلا جدی نمیگیرم.
خودکار را از دستم گرفت.
–بدید من یادداشت میکنم. اون رو دست کم نگیرید مثل رسانههای اون ور آبی خیلی قوی عمل می کنه، تنها راهش اینه از طرفش چیزی دریافت نکنید نه صدا نه تصویر.
– این کار پاک کردنه صورت مسئله ست، آدم باید صدای هر دو طرف رو بشنوه بعد خودش تصمیم بگیره.
با شنیدن حرفم سرش را بلند کرد.
–ولی شما وقتی اون رو نمیشناسید، وقتی نمیدونید کدوم حرفش راسته کدوم دروغ، چطور میتونید قضاوت کنید و تصمیم بگیرید؟ هلما تو این چند سال اون قدر با شیطان سروکار داشته که نیروی زیادی پیدا کرده، باید خیلی قوی باشید.
گذشته از اون حرفای هلما در مورد من مربوط به حالا نیست، حداقل مربوط به چند سال پیشه، آدما هر روز در حال عوض شدن هستن شاید اون...
نگرانیاش را درک کردم و خواستم زودتر خیالش را راحت کنم.
–همهی اینا رو میدونم، ساره یه چیزایی برام تعریف کرده. اون هر نیرویی داشته باشه از خدا که بالاتر نیست. همون نیروهای شیطانی باعث شده هلما گاهی حالش بد بشه دیگه من متوجه میشم. شما نگران این چیزا نباشید.
من حس میکنم هلما می خواد من رو یه ابزاری کنه برای اذیت کردن شما، همینم شما رو این قدر مضطرب کرده.
خودکار را روی زمین گذاشت و مات زده نگاهم کرد.
–خداروشکر که متوجه شدید.
نگاهم را به دفتر دادم.
–مثل این که شما من رو خیلی دست کم گرفتینا. من خیلی در مورد حرفایی که شما در موردش زدید و حرفایی که اون در مورد شما زده فکر کردم. به نظرم هلما دچار عذاب وجدان شده و حالا همش با خودش فکر می کنه نکنه اشتباه کرده باشه، به خاطر همین گاهی یه حرفایی به من می زنه که زیر زبون من رو بکشه.
به نظرم اون باید بیشتر حرفای شما رو جدی میگرفت، یا حداقل بهشون فکر میکرد.
امیرزاده آهی کشید.
–پس یعنی شما حرفای من رو...
–معلومه که جدی میگیرم. همینطور سعی میکنم بهشون عمل هم بکنم. حتی اگر شما خودتون عمل نکنید.
اخم ریزی کرد.
–شما از کجا میدونید من عمل نکردم؟
–یادتونه اون روز مثال اون گره ها رو زدید.
هنوز هم در نگاهش شگفتی بود.
ادامه دادم:
–خودتون گفتین تو این دنیا همهی ما ته چاه و تو تاریکی و ظلمت هستیم. خدا یه طناب پر از گره انداخته ته چاه تا ما از این گره ها کمک بگیریم و بیایم بالا. این گرهها همون مشکلات مون هستن که باید ازشون کمک بگیریم و بیایم بالا، یعنی ازشون رد بشیم. وقتی دستمون به این گره ها گیر کنه دیگه سُر نمیخوره و راحت تر میتونیم خودمون رو بالا بکشیم، اما خیلی از ما مدام دنبال راه حل میگردیم که حتما این گرهها رو همون پایین ته چاه، تو تاریکی باز کنیم. گفتین باید این گرهها باز بشه ولی نه وقتی که ما خودمون ته چاه هستیم. مگه نگفتین اول با کمک این طناب و گرههاش میایم بالا بعد گرههاش رو باز میکنیم؟
بالاخره لبخند زد.
–درسته، اینم گفتم که هر مشکلی که برامون پیش میاد یکی از گرههاست باید دستمون رو بهش گیر بدیم و خودمون رو از تاریکی نجات بدیم.
سرم را تکان دادم.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت225 –نگاهی به گوشیام و پیام ساره انداختم. باید میفهمیدم ماجرا چیست.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت226
–بله دیگه، گفتین توی تاریکی و ظلمت که آدم چشمش نمیبینه گره باز کنه، پس نتیجه میگیریم هلما و آزارهاش هم یکی از این گرههاست. حالا شاید برای شما گرهی بزرگتری باشه، که اگه این طور باشه جای دست تون محکمتر هم میشه، چرا میخواید همین الان با عجله گره رو باز کنید این جوری که میمونید ته چاه و نمیتونید خودتون رو بالا بکشید.
خودکار را برداشت و در گوشهی دفتر شروع به کشیدن نقش و نگاری کرد.
– اون روز که گفتید شاگرد درس خونی هستید چقدر درست گفتید.
شما از اون شاگردایی هستید که از معلم جلوترن.
من خودم رو از اون معلمایی می دونم که فقط درس میدن و میرن.
ولی شما از اون شاگردایی هستید که حتی اگه معلم هم خوب تدریس نکنه شما دنبالش می رید و اصل مطلب رو پیدا میکنید.
لبخند زدم.
–من وقتی این مثال شما در مورد طناب و گره ها رو واسه خواهرم تعریف کردم میدونید چی گفت؟
–منظورتون رستا خانمه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–چی گفتن؟
–گفت ازدواج هم برای همه یکی از گرههای اون طنابه.
کنجکاو شد.
–یعنی برای خانما؟
–نه، فرقی نمی کنه، می گفت زن و شوهر هر چقدرم افکارشون به هم نزدیک باشه و همدیگه رو درک کنن بازم مسائلی توی زندگی هست که گره به وجود میاره و باید ازش رد شد و بعد توی روشنایی شروع به بازکردنش کرد.
امیرزاده به نقشی که با خودکار زده بود زل زد و حرفی نزد.
پرسیدم:
–شما موافق حرفش نیستید؟
دستش را زیر چانهاش زد.
–چرا درست میگن، ولی گاهی اون قدر این گره ریزه که نه می تونی دستت رو بهش گیر بدی و بیای بالا نه میتونی بازش کنی. برای همین مجبور میشی طناب رو قطع کنی و تا ابد بمونی ته چاه. حالا این قطع کردن در هر رابطهای می تونه باشه، حتی دو تا دوست، بعضی دوستیا باعث میشه ما برای همیشه ته چاه بمونیم. چون گرههای ریزی دارن.
بی فکر گفتم:
–اگر منظورتون رابطهی من و ساره ست، ما همین الانم چندان با هم...
حرفم را برید.
–میدونم. ولی بعضی رابطهها رو هر چند کم باید قطع کرد چون به خودمون آسیب میزنه.
شما مگه نگفتین ساره خانم رفتارش عوض شده، میدونید چرا؟ چون داره از روی نادونی یه کاری می کنه، اونم فقط به طمع یه زندگی بهتر. وقتی به یکی هر چقدرم راهنمایی میدی کار خودش رو...
این بار من حرفش را بریدم.
–باور کنید ساره آدم بدی نیست فقط...
پوفی کرد.
–من نگفتم آدم بدیه گفتم هر کسی اول باید حواسش به خودش باشه که به بیراهه نره بعد دیگران. من می گم به خاطر این که دیگران رو می خواید ببرید بهشت خودتون نرید جهنم. دوست مهربان ولی نادان تا حالا به گوشتون خورده؟
شما فکر میکنید کسایی که روبروی لشکر امام حسین ایستاده بودن
امام حسین را دوست نداشتن؟ مهربون نبودن؟ فکر میکنید همشون یه مشت داعشی بودن؟ نه اینطور نبود، اتفاقا خیلی از اونا امام رو دوسش داشتن. مشکل این جا بود که از دشمن امام حسین متنفر نبودن.
الانم توی اون کلاسای لعنتی نمی ذارن مردم از شیطان متنفر باشن، همش میگن با همه مهربون باشید، همه خوبن، همه مخلوق خدا هستن، حتی شیطان. حتی ظالم، اون جا یه قصههایی سر هم میکنن که...
با صدای گوشیاش حرفش نیمه تمام ماند.
نگاهی به صفحهی گوشیاش انداخت و رو به من گفت:
–مامانه. حتما می خواد نظر شما رو بپرسه.
وقتی سکوتم را دید دو باره پرسید:
–چی بهش بگم؟
سرم را پایین انداختم.
زمزمه کرد.
–بهش میگم چند روز دیگه جواب میدید.
سرم را بلند کردم تا حرفی بزنم.
ولی او همان طور که دور می شد شروع به صحبت کردن با گوشیاش کرد.
✍#لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛