eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت4 حالم گرفته بود. معلم وارد شد و همه ساکت شدند. حواسم رو دادم به درس ولی آخرا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت5 حواسم به مژگان بود متوجه پسری شدم که کنار امیر ایستاده بود . تا نگاهم بهش افتاد دیدم که خیره شده به من . عجیب نگاهم میکرد . سعی کردم بیتفاوت از کنارشون عبور کنم ولی همین که بهشون رسیدیم امیر روبروم ایستاد و سلام کرد متعجب جوابش رو دادم - فکر کنم منو میشناسید امیرم دوست مژگان ، ایشونم دوست من محمده .... مژگان دوست هاتو معرفی نمیکنی؟ مژگان دستم رو تو دستش گرفت - این فرشته است ، همکلاسیمه بعد نگاهی به زینب انداخت که عصبی بود و سرش رو زیر انداخته بود - اینم زینبه زینب دستم رو آروم از تو دست مژگان بیرون کشید - بیا بریم درست نیست اینجا بمونیم دوباره نگاهم چرخید سمت پسری که حالا میدونستم اسمش محمده. امیر با حرص گفت - خانم چادری چرا کاسه داغ تر از آش میشی کسی با شما کاری نداره ... دوستم میخواد با فرشته خانم آشنا بشه زینب توجهی به حرفهای امیر نکرد - بیا خودت رو قاطی این کارا نکن امیر از عصبانیت سرخ شده بود - شما چکارشی مگه بچه است تو کارهاش دخالت میکنی؟ زینب نگاهش رو از من نمی گرفت نگرانی رو واضح تو چشماش دیدم. عجیب نبود حتما فکر میکنه چون کمبود محبت دارم زود نرم میشم . - بیا بریم اینا یه مشت بچه ان که دنبال اسباب بازی میگردن. نه کار دارن ، نه مسئولیت پذیرن نه میتونن به کسی متعهد باشن ... بیا خودت رو حیف نکن دنبال دردسر نباش نگاهی به خواهش چشماش کردم گفتم - باشه بریم لحظه اخر دوباره نگاهم به سمت محمد کشیده شد بازهم همون جور عجیب نگاهم میکرد تمام مدت حتی یک کلمه هم صحبت نکرد دستم توی دست فرشته بود و به سرعت ازشون دور شدیم ** کلید رو انداختم و در رو باز کردم میدونستم الان کسی خونه نمیشه همیشه مادر نهار رو میپختت روی اجاق میذاشت و می رفت دنبال ماهان بعد قدم زنان میرفتن تا شرکت سامان و همگی باهم برای نهار میومدن خونه. نمیدونم چرا نمیتونم به این نادیده گرفته شدن عادت کنم. آهی کشیدم و کمی برای خودم از غذا کشیدم . پشت میز نشستم و به این فکر کردم که باید مثل همیشه توی تنهایی و سکوت غذامو بخورم .چرا عادت نمیکنم؟ با اینکه ماهان هم عادت کرده با من سنگین و بی تفاوت رفتار کنه ولی گاه گداری مهربون میشه مخصوصا وقتهایی که تنهاست که البته خیلی به ندرت پیش میاد اینجور مواقع درباره بیرون بودنشون برام میگه و جواب سوالام رو میده یه لیوان بزرگ پر از آب کردم و به اتاقم رفتم. نمیشد به بهانه آب از اتاقم خارج بشم. این قانونهای نانوشته همه از ترس سامان بود. هر وقت باهاش رو برو میشم با سیلی این قانونها رو برام یاد آوری میکنه. 💕نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بزم_محبت💖 پارت5 حواسم به مژگان بود متوجه پسری شدم که کنار امیر ایستاده بود . تا نگاهم بهش ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت6 روی تخت دراز کشیدم تا چشمهام رو بستم نگاه عجیب محمد یادم اومد چشم باز کردم و به سقف خیره شدم دلم خواست ازش بیشتر بدونم ولی خودم رو توبیخ کردم - که چی بشه؟ تو فقط باید به فکر درست باشی تا بتونی آیندت رو تغییر بدی با بچه بازی فقط گره زندگیت رو از این هم کورتر میکنی چشمهام گرم شد و خوابم برد یک ساعتی گذشته بود که با صدای سامان از خواب بیدار شدم - چرا ساکتی؟ خودت که میدونی نگاهش عذابم میده تحملش رو ندارم.... یادته که چطور پدرش کامم رو تلخ کرد... خود تو هم تحمل نگاهش رو نداری پس اینجوری سر سنگین نشو متوجه منظور سامان نشدم چرا با مادر اینطور صحبت میکنه . سامان به مادر نزدیک شد و جلوش روی زانو نشست دستهای مادر رو تو دستهاش گرفت و با محبت بهش گفت - فکر نکن برام مهم نیست که فرشته بدبخت بشه. واقعا مطمئنم خانواده مهربونی هستن. این دختر هم از این زندونی که براش ساختیم خلاص میشه -تو چی جوابشون رو دادی؟ سامان لبخند عمیقی زد و دست های مادر رو بوسید. - گفتم نزدیک امتحاناته بعدا بیان - پسره چند سالشه؟ - بیست و دو - چرا می خواد اینقدر زود ازدواج کنه اون هم با یه دختر چهارده ساله؟ - فرهنگشونه همه فامیلشون این مدلی ان. خیلی هم پولدارن خوششون نمیاد کسی بیاد خانوادشون رو از هم جدا کنه. برای پسراشون دنبال دختر کم سن و بی سر زبون میگردن دیگه بقیه حرفهاشون رو گوش ندادم آروم در رو بستم و روی تخت دراز کشیدم احساس کردم سرده پتو رو روم کشیدم و تو خودم جمع شدم. واقعا میخوان منو شوهر بدن؟؟؟ من فقط 14 سالمه. چرا الان .... اگه قبل از اینکه آدرس مادربزرگ رو پیدا کنم مجبور بشم ازدواج کنم درسم چی میشه؟ چرا اینقدر بی انصافن؟ آروم قطره اشکی روی گونم سر خورد 💕نویسنده_غفاری ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت6 روی تخت دراز کشیدم تا چشمهام رو بستم نگاه عجیب محمد یادم اومد چشم باز کردم و
🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت7 محمد کلافه به زنگ در نگاه کرد و به سختی خودش رو راضی کرد که زنگ رو فشار بده می دو نست باید جواب دیر کردنش رو بده. از وقتی با نگاهش فرشته رو بدرقه کرده بود ساعت ها گذشته بود و محمد سرگردان خیابان ها رو قدم زده بود و حالا باید جواب این بی توجهی به زمان رو میداد. از پله ها بالا رفت در باز بود وارد شد ودر رو پشت سرش بست. اخمی که روی صورت پدر بود کمی مضطربش کرد. مادر از آشپز خونه بیرون اومد - کجابودی؟ چرا اینقدر دیر کردی؟ محمد سرش رو زیر انداخت و اروم سلام داد - ببخشید حواسم به ساعت نبود پدر با حرص نگاهش کرد - حواست کجا بود؟ مگه نباید فکر و ذکرت کنکور باشه؟ چرا اینقدر وقت تلف میکنی؟ محمد روی تختش دراز کشید و به توبیخ هایی که شده بود فکر می کرد. میدونست تک فرزند یک پدر و مادر معتقد و تحصیل کرده نمیتونه از زیر ذره بین پدر و مادر فرار کنه. همین باعث شده بود خیلی وقتها باهاشون لجبازی کنه ولی امروز بحث لجبازی نبود ... دلش گیر کرده بود. اسمش مدام توی ذهنش رژه میرفت. زمزمه کرد - فرشته ... چرا اینقدر بی موقع؟ فرشته فقط 14 سال داشت و محمد 18 - یعنی دارم به یک اتفاق ناممکن فکر میکنم؟... یا یک اشتباه؟ چرا از این که اهل دوست شدن نبود خوشحال شدم؟ * سر کلاس مضطرب بودم مدام به زینب نگاه میکردم و منتظر زنگ تفریح. معلم متوجه حالتم شد - فرشته اگه بخوای میتونی بری یه آبی به صورتت بزنی سریع از جام بلند شدم و با تشکر از کلاس خارج شدم واقعا دیگه سختم بود سرجام بشینم باید کمی راه میرفتم کمی به زنگ تفریح مونده بود دور خودم میگشتم و منتظر زینب بودم زنگ که زده شد زینب سریع خودش رو بهم رسوند - چی شده دختر ؟ چرا اینجوری شدی؟ هیچی از درس نفهمیدم دست زینب رو گرفتم و ملتمس نگاهش کردم - تو رو خدا زودتر آدرس مادربزرگم رو پیدا کن - چرا ؟ مگه چی شده؟ - قرار گذاشتن بعد امتحانات برام خواستگار بیاد معلوم بود سامان راضیه اگه بیان مجبورم میکنن جواب مثبت بدم ... زینب دارم بی چاره میشم زینب لبخندی زد - نگران نباش حالا تا امتحانات تموم بشه وقت داری. در ضمن من آدرس مادر بزرگت رو پیدا کردم - واقعا !؟ جیغ کوتاهی کشیدم و محکم بغلش کردم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت7 محمد کلافه به زنگ در نگاه کرد و به سختی خودش رو راضی کرد که زنگ رو فشار بده می
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت8 - زینب کی آدرس رو پیدا کردی؟ - چند روز پیش رفته بودیم خونه عمه بابا نشونم داد اسم کوچه و پلاک خونه ورنگ در رو نوشتم که راحت پیدا کنی - پس چرا بهم چیزی نگفتی؟ - نمی خواستم موقع امتحانات حواست رو پرت کنم خیلی بخاطر دوستی زینت خدا رو شکر کردم برای من زینب طعم محبت خدا بود . مادرم و سامان آدمای معتقدی نبودن. تنهایی های من هم باعث خلاء بزرگی درونم شده بود و زینب اولین تجربه من از دوستی با خدا بود و این شروع بی نظیری برای قلب تشنه ی حمایت من بود. نزدیک غروب کتاب هام رو کنار گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم از پنجره به آسمون خیره بودم که داشت تاریک میشد آروم آروم با صدای ملایم اذان به خودم اومدم با تعجب به سمت در رفتم آروم گوشه در رو باز کردم ولی تلوزیون خاموش بود. برگشتم و با دقت گوش دادم صدا از خونه همسایه جدید بود حتما تلوزیونشون رو نزدیک اتاقم گذاشتن برگشتم رو تخت نشستم و با حواس جمع تری گوش دادم. نماز رو بلد بودم ولی تا حالا نخونده بودم حتی چادر جانماز هم نداشتم. شروع کردم به درد دل کردن با خدا - خدایا من دلم می خواد درس بخونم و دا نشگاه برم. دلم نمی خواد به این زودی ازدواج کنم. خدایا کمکم کن . خدایا کمکم کن برم پیش مادربزرگم. خدایا دیگه تحمل اینهمه تنهایی رو ندارم. خدایا قول میدم از این به بعد نمازهام رو بخونم. یاد چادر جانماز مادرم افتادم گاهی وقتها نماز خوندنش رو دیدم مخصوصا توی ماه رمضان. ولی نمیتونم برم اتاقشون . باید فردا از زینب کمک بگیرم. **** محمد کاملا تمرکزش رو برای کنکور از دست داده بود . ذهنش آزاد نمیشد. مدام به این فکر میکرد که غیر ممکنه فرشته رو داشته باشه . نه شرایط ازدواج رو داره و نه میتونه موضوع رو مطرح کنه . چند سال طول میکشه تا دانشگاه و سربازی و پیدا کردن کار رو پشت سر بذاره و بتونه برای ازدواج اقدام کنه. گاهی فکر میکرد باید یه جوری دل فرشته رو بدست بیاره تا بخاطرش صبر کنه گاهی هم تصمیم میگرفت از خیر دانشگاه بگذره و دنبال درآمد باشه ولی نگران میشد که شاید برای فرشته تحصیلات مهمتر از وضعیت مالی باشه. از همه افکار براش آزاردهنده تر این بود که شاید توی این فاصله فرشته ازدواج کنه یا به کسی علاقمند بشه . ویا حتی دیگه نتونه پیداش کنه. این افکار ذهنش رو آشفته کرده بود و نمیتونست درس بخونه. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت8 - زینب کی آدرس رو پیدا کردی؟ - چند روز پیش رفته بودیم خونه عمه بابا نشونم د
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت9 از اخرین جلسه امتحان بیرون اومد. کنار خیابون چند قدمی رفته بود که صدای بوق ماشین باعث شد بایسته و به عقب نگاه کنه . با دیدن پدرش سوار ماشین شد و سلام کرد محمد حوصله پیاده روی نداشت و از اومدن پدرش خوشحال شده بود. با لبخند به پدرش نگاه کرد - سلام علیکم . خوبی؟ - بله ممنون - امتحان آخرت بود؟ - بله آخریش بود. پدر که ماشین رو آروم میروند بعد از مکثی گفت - خوبه پس دیگه حواست به کنکور باشه وقت زیادی نداری با این حرف خوشحالی محمد پر کشید و کلافه شد. بقیه مسیر رو توی فکر بود که پدر ماشین رو کنار زد محمد متوجه مسیر شد راه زیادی نمونده بود پس چرا پدر ماشین رو نگه داشته بود؟ - محمد بقیه راه رو خودت برو دارن اذان میگن من برم مسجد بعد میام خونه. محمد دست انداخت و در رو باز کرد میخواست پیاده بشه. لحظه ای به صدای اذان گوش داد و دوباره در رو بست احساس کرد که باید با پدرش صحبت کنه - میشه منم همراهتون بیام مسجد پدر که از حرکات محمد متعجب بود با این حرف چشمهاش گرد شد . لبخند مشکوکی زد و گفت - چرا نمیشه چی بهتر از این پدر و پسر هر دو قدم به حیاط مسجد گذاشتند درحالی که افکارشون درگیر بود. پدر میدونست که محمد مدتی میشه که نسبت به نماز بی توجه شده و این رفتار متصاد نگرانش کرده بود و البته کنجکاو. ولی محمد در حال و هوای دیگه ای بود وقتی پا به حیاط مسجد گذاشت تمام وجودش نهیب زد که لجبازی رو کنار بذار فقط خداست که میتونه کمکت کنه و رسیدن به فرشته رو برات ممکن کنه. احساس نیاز به بی نیاز باعث شد با پدرش همراه بشه و بعد از وضو گرفتن به صف نماز جماعت بره. با خودش عهد کرد که دیگه برای نماز سهل انگاری نکنه به امید اینکهخدا کمکش کنه. بعد از نماز به سمت خونه حرکت کردند. محمد دلواپس عکس العمل پدرش بود و کلمات رو توی ذهنش مرتب می کرد - بابا؟ - بله پسرم پدر ماشین رو پارک کرد و منتظر ادامه صحبت محمد شد - راستش ... میخوام درباره امیر و مژگان چیزی بگم پدر که اصلا انتظار این حرف رو نداشت کمی پکر گفت - امیر و مژگان چه ربطی به ما دارن ... گفته بودم از این پسره خوشم نمیاد. زیاد دور و برش نباش -میدونم ولی چکار کنم غریبه که نیست پسردایی مامانه. بخوام نخوام میبینمش و ازش باخبر میشم کمی بینشون سکوت برقرار شد. محمد که دید بحث به سمت دیگه ای کشیده شد سریع گفت - بابا دلخور نشو من فقط میخواستم اونها رو مثال بزنم تا حرفم رو برسونم پدر با این حرف کمی آروم شد و محمد رو نگاه کرد - خب؟؟! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت9 از اخرین جلسه امتحان بیرون اومد. کنار خیابون چند قدمی رفته بود که صدای بوق
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بزم محبت پارت10 - امیر دانشگاه رفته و بعد سربازی، یکسالی هم میشه که با مژگان آشنا شده مدام دنبال کاره تا بتونه از نظر مالی مستقل بشه و بتونه برای ازدواج پا پیش بذاره. الان خیلی پشیمونه که تا حالا به کار و درآمد بی توجه بوده و برای ازدواجش برنامه ای نداشته - مگه نگفتی بودی مژگان سنش کمه پس کلی وقت داره تا وقتی مژگان درس میخونه مشکلش رو حل کنه - منم همین رو گفتم ولی امیر میگه خانوادش از امیر خوششون نمیاد در واقع وضع مالیش رو نمیپسندن مدام تلاش میکنن نظر مژگان رو عوض کنن میگفت اگه آمادگی داشتم تا مژگان راضیه نامزدش میکردم تا خیالم راحت باشه محمد ساکت شد نمی دونست بقیه حرفش رو چطور بگه - میخوای بگی الان بجای دانشگاه و سربازی تو فکر کار و ازدواجی؟ پدر با این سوال محمد رو غافلگیر کرد. متعجب به پدرش خیره شد - کسی رو مد نظر داری؟ محمد احساس کرد کیش و مات شده. سرش رو پایین انداخت و با لحنی که مشخص بود میخواد از جواب دادن طفره بره گفت - فقط میخواستم اگه راهی اشتباهه من اون راه رو نرم و اون اشتباه رو تکرار نکنم همراهی محمد توی نماز جماعت باعث شده بود پدر نسبت به رفتار محمد خوشبین بشه و احساس کنه این اتفاقات خیره - پیاده شو پسرم باهم میشینیم صحبت میکنیم و یک تصمیت عاقلانه میگیریم ** همراه مادرم وارد پاساژ شدیم مادر به ویترین ها نگاه میکرد و بدون کلام آروم بازوم رو توی دستش میکشید تا من به طرفی که مدنظرشه حرکت کنم اصلا مستقیم نگاهم نمیکرد مثل همیشه . ولی من انگار نمیخواستم عادت کنم . بغضم رو قورت دادم و مادر رو همراهی کردم. اولین باربود که خرید اومده بودم. میدونستم این کار بخاطر خواستگاری آخر هفته است. اضطراب داشتم ولی مادر متوجه نبود و برام خرید میکرد. به هر طرف که میرفت بدون کلام با دستش بازوم رو میگرفت و هدایت میکرد. لباس هایی که میپسندید رو بهم میداد تا پرو کنم بعد اگه مناسب میدید میخرید. چند دست لباس و چادر رنگی و کیف و کمی هم وسایل دخترونه مثل گیره و گل سر و لاک و لوازم آرایش خرید. به خونه برگشتیم. مادر پشت سرم وارد اتاق شد و خریدها رو روی زمین گذاشت . رفت و در رو پشت سرش بست تکیه دادم به دیوار و کنار خرید ها نشستم. اشکهام آروم شروع به غلطیدن روی گونه هام کردند. چقدر مطمئن خرید کردن . حتی نمیخوان ازم سوال کنن. زینب خیلی دلداریم داده بود و گفته بود فقط یه خواستگاری ساده است و قرار نیست اتفاقی بیفته. ولی دلم اروم نمیشد بهش گفتم بهتره قبل از خواستگاری برم پیش مادر بزرگم ولی زینب منصرفم کرد و ازم خواست تا وقتی مدارکم رو از مدرسه تحویل بگیرم صبوری کنم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت دهم وقتی آدم رفتن را خیلی نزدیک می بیند از اینکه خودش را مش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 قسمت یازدهم با بچه‌ها مشغول شدیم کاور را که باز کردیم دختر جوانی بود... یکدفعه مرضیه منقلب شد و گوشه ای نشست از یک طرف می خواست دیگران متوجه بغضش نشوند از یک طرف هم نمی دانم چرا روحش بهم ریخته بود با اینکه طی چند روز گذشته جنازه هایی داشتیم که جوان باشند اما برای آنها چنین حالتی نداشت! بچه ها کار را ادامه دادند من آرام رفتم کنارش گفتم: می شناختیش؟ با بغض گفت: آره گفتم: از آشناهایت هست؟ سرش را تکان داد و گفت: نه! ادامه داد: من عصرها از اینجا می رفتم بیمارستان برای کمک... چند روز پیش این دختر با پدر و مادرش که درگیر بیماری شدند را آوردند مادرش فوت کرد و خودش نمی دانست خیلی نگران پدر و مادرش بود خیلی می ترسید... کلی تلاش کردم تا به او روحیه بدهم که نگران نباشد درست می شود! اما بعد از دکترها پرسیدم گفتند: بیماری زمینه ای دارند... حق دادم به مرضیه... بلند شدم و گذاشتم در حال و هوای خودش باشد... دوست داشتم واکنش آن دخترک نوجوان را ببینم... کنار مادرش تمام تلاشش را می کرد! هم زمان که محو آن دخترک شده بودم صدای داد و شیون از بیرون بلند بود... یکی از خانواده ی متوفی می پرسید: برای دفن رویشان آهک می ریزید!؟ با شنیدن این جمله ترس تنم را لرزاند آهک!!! رفتم پیش مرضیه با اینکه می دانستم حالش خراب هست باید جواب سوالم را می گرفتم با حالت خاصی گفتم: فلسفه ی این آهک ریختن چیست؟ تنها به این جمله اکتفا کرد: روی جنازه که نمی ریزند بعد از سنگ لحد می ریزند تا مورچه هایی که در قبرها رفت و آمد می کنند آلودگی را جا به جا نکنند! مورچه ها... مورچه ها... و ناخودآگاه از ذهنم این آیه عبور کردِ ای انسان ، چه چیز تو را درباره پروردگار بزرگوارت مغرور ساخته؟(سوره انفطار آیه ۶) نفس حبس شده در سینه ام رها نشد و فضای ماسکم را پر از مه کرد و من ماندم افکاری که ناگفته پیداست... تمام ساعتی که آنجا بودیم مرضیه دیگر ساکت بود چقدر وقتی این دختر ساکت است فضای غسالخانه حزن انگیز تر می شود! هرچند زینب تمام تلاشش را می کرد تا انرژی بچه ها نیفتد و مدام با بچه ها ذکر و عاشورا می خوانند... کار که تمام می شود مثل همیشه من چون با مرضیه هم مسیرم با هم همراه می شویم داخل ماشین که می نشینیم راننده هر چه تلاش کرد ماشین روشن نشد! پیاده می شویم مرضیه کمی کلافه است انگار جای دیگری قرار دارد بعد از کلی تماس آقایی که مسئول قسمت خواهران جهادی است خودش را می رساند دیگر تقریبا همه ی بچه ها رفته اند به جز زینب که منتظر نیروهای جدید است... آقای جوانی بود و سر به زیر هر چه کرد او هم نتوانست ماشین را راه بیاندازد! با هر آژانسی هم تماس گرفت هیچ کس نیامد چون مسیر بهشت زهرا دور بود ضمن اینکه با توجه به شرایط خیلی ها هم می ترسیدند! مرضیه واقعا کلافه و عصبی شده بود البته من می دانستم بیشتر ناراحتی اش بخاطر دیدن آن جنازه بود خدا می داند چه حرفها که با آن دختر نزده بود! اما بهر حال هر چه که بود شدت عصبانیتش را سر این مسئول آقا خالی کرد! بنده خدا حرفی برای گفتن نداشت من بیشتر ساکت بودم و نگران خانه که خیلی دیر شده بود حتما امیر رضا منتظرم است ولی چاره ای جز صبر نبود! آقای فاطمی (همان مسئول آقا) آخر سر مجبور شد خودش ما را برساند و چون نگران بود که قسمت غسالخانه کاری داشته باشند و نباشد به سرعت نور رانندگی می کرد اول من را رساند و بعد هم مرضیه را... نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت یازدهم با بچه‌ها مشغول شدیم کاور را که باز کردیم دختر جوا
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 قسمت دوازدهم در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضیه گفتم: با این سرعت دوباره بر می گردیم غسالخانه ولی نه عمودی ؛ افقی! من که سالم رسیده بودم موقع پیاده شدن به مرضیه آرام با لبخند گفتم برات آرزوی سلامتی دارم امیدوارم با این وضع رانندگی زیر دست زینب نروی! مرضیه باحالت چشمانش حرفم را تایید کرد ... فردا ماجرا را که برای زینب تعریف می کردم خنده اش گرفته بود می گفت: بنده خدا آقای فاطمی از شدت مسئولیت اینقدر با سرعت رانندگی می کرد! مرضیه با زبان تند و تیزی گفت:زینب خانم چرا طرف این آقا را می گیری! چرا نمی گویی ما جانمان را از سرراه نیاورده ایم! زینب با چشمکی رو به من گفت: فوقش می آمدید زیر دست من درست و حسابی می شستم تان... هنوز جمله اش تمام نشده بود که مرضیه با لبخند با مزه ای گفت: خواهرم شما که هر روز ما را می شوری می اندازی روی بند! زینب که می فهمید شیطنت مرضیه مجال جمله ی بعدی را نمی دهد زودتر تسلیم شد! جمع بچه ها طوری بود که وقتی میتی نداشتیم خیلی سعی می کردند فضا را صمیمی کنند صمیمیتی که گاهی اشک بود و ذکر و دعا گاهی لبخند و شوخی های بجا... یک هفته ای به همین شکل گذشت هر روز با مرضیه می رفتیم و بر می گشتیم حالات روحیم خیلی تغییر کرده بود! احساس می کردم خدا را بیشتر حس می کنم حواسم بیشتر جمع است و اینها را از برکات جمعی که در بین آنها بودم می دیدم... هوا بهاری بود و بوی عید نوروز دلها را نوازش می داد و در میان گیر و دار سختی این ویروس مرضیه با یک خبر خوب حالمان را عوض کرد! البته قبل از اینکه مرضیه چیزی بگویید زینب متوجه شد و ماجرا هم از این قرار بود که یک روز آقای فاطمی آمد در غسالخانه و خانم صادقی را صدا زد... خانم صادقی همان زینب خودمان است من همراه مرضیه و نرگس و دخترش مشغول بودیم و دو سه نفر از خانم های دیگر هم همینطور! بچه ها خیلی کنجکاو شده بودند که آقای فاطمی چه کار دارد آخر اصلا سابقه نداشت بیاید در غسالخانه! خیلی رعایت می کرد و بچه ها اگر وسیله ای کم بود و مجبور بودند به او می گفتند و خلاصه اینکه حضور آقایان که کلا منتفی بود و حضور آقای فاطمی هم محدود! اما فکر کنم مرضیه اصلا فکرش را هم نمی کرد که وقتی زینب بیاید چه چیزی خواهد گفت که بیشتر از همه او را شوکه کند! صحبتشان خیلی طول کشید و وقتی زینب هم آمد کاملا به شیوه ی مرضیه عمل کرد و اصلا به روی خودش نیاورد! مرضیه گفت: چه خبر؟ آقای فاطمی چکار داشت؟! زینب با یک حالت خاص ابروهایش را داد بالا وگفت: مرضیه خانم من باید بگویم چکار داشت یا شما باید توضیح بدهی! ما که متعجب مانده بودیم زینب چه می گوید! مرضیه خیلی جدی گفت: من از کجا باید بدانم که شما با آقای فاطمی راجع به چی حرف می زدید زینب خانم! زینب گردنش را کج کرد و رو به من و گفت: سمیه جان مرضیه که در جریان نیست ولی تو در جریان باش لباس خوشگلهایت را آماده کن که بیست و هفتم ماه رجب عقد کنان داریم! مرضیه چنان محکم با دست به صورتش زد که بیشتر از اینکه از خجالت سرخ شود از شدت زدن سرخ شد و متحیر نگاه زینب کرد... زینب با حالت طلبکارانه نگاهی به مرضیه کرد و ادامه داد: باشد تو نمیدانی نه! رفیق هم رفیق های قدیم! یک خواستگار هم برایشان می آمد می گفتند آن وقت این خانم(با دست اشاره کرد به مرضیه) قرارعقد می گذارد و به روی خودش نمی آورد! بعد دستهایش را با حالت دعایی و با حرصی از شوق گفت: الهی شهید شی نشورمت! مرضیه که حسابی شوکه شده بود با همان حالت تحیر مِن مِن کنان گفت: نه بچه ها باور کنید این خبر ها هم نیست... نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت دوازدهم در مسیر آقای فاطمی اینقدر با سرعت می رفت که به مرضی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖مثل یک مرد💖 قسمت سیزدهم بعد هم نگاهی کرد به زینب و همان طور هاج واج گفت: زینب آقای فاطمی از کجا می دانست! زینب لبخندی زد و گفت: خواستگار حضرت عالی یکی از دوستان آقای فاطمی هستند که وقتی فهمیدن شما هم با خواهرهای جهادی فعالیت دارید برای تحقیق از ایشون سوال کردند این بنده خدا هم چون شناختی نسبت به هیچ کدام از بچه ها ندارد از من پرسید! نگاهی کردم به مرضیه گفتم: آخ، آخ! چقدر حیف شد مرضیه و بعد با حالت سوالی ادامه دادم خواستگارت پسر خوبی بود؟! با آن دعوایی شما با آقای فاطمی کردی خواستگار که هیچ! بنده خدا می ترسد میت هم به دست تو بدهد! مرضیه دستش را که نمی توانست بکوبد به پیشانیش با حالت اشاره این حرکت را انجام داد و گفت: آخر این همه معرف که می تواند تحقیق کند چرا باید بیاید پیش آقای فاطمی! زینب گفت: خوب حالا خیلی خودت را ناراحت نکن هر چه لازم بود من گفتم! خندم گرفت با چشمکی رو به مرضیه گفتم: چقدر نصیحتت کردم با زینب کل کل نکن بیا حالا خوب شد!؟ زینب لبخندی زد و گفت: نه سمیه جان نگران نباش چه فرصتی بهتر از این که اینطوری از دست مرضیه خلاص بشویم! مرضیه مشغول بحث با زینب شد و بقیه هم هر کدام چیزی می گفتند کمی از بچه ها فاصله گرفتم‌‌... همینطور که بچه ها صحبت می کردند در دلم خدا خدا می کردم کاش امروز جنازه ی کرونایی نداشته باشیم... از صبح خبری نبود و این حس خیلی خوبی بود شاید تنها شغلی که دوست دارند مشتری نداشته باشند و از نبود کسی خوشحال می شوند! تعداد نیروها زیاد بود و فعلا خبری هم نبود تصمیم گرفتم کمی بیرون قدم بزنم چادرم را سر کردم از محیط غسالخانه آمدم بیرون.‌.. چقدر سکوت اینجا با همه جای دنیا فرق می کند پر از انسان است اما از هیچ کس صدایی بلند نمی شود... قدم زدن میان کاج های بلندی که آسمانش خالی از نفس های انسانهای زیر پایت هست حس غریبیست! و اینکه حس کنی چندی پیش بوده اند و چندی بعد تو هم به آنها خواهی پیوست این غربت را بیشتر می کند! یک لحظه ایستادم نگاه کردم دیدم دقیقا همان جایی هستم که آن شب در خواب دیدم همان جایی که از ترس قدم از قدم نمی توانستم بردارم! یاد حاج قاسم افتادم چقدر نبودنش در این موقعیت حس می شود هر چند که برای کمک کردن دستش باز تر شده ... با صدای آژیر آمبولانسی که از کنارم رد شد و مسافری که برای سفری ابدی همراه داشت حالم منقلب شد! آمدم برگردم سمت غسالخانه اما همین که چرخیدم با مرضیه چهره به چهره شدیم که نزدیک بود از شوک سکته کنم! گفتم: معلوم هست اینجا چه می کنی؟ ترسیدم! لبخندی زد و گفت: نترس عزیزم این سوالی بود که من می خواستم از شما بپرسم! یک ساعت دارم دنبالت می گردم جواب زینب را بدهی بعد آمدی بیرون قدم می زنی دختر! چشمهایم را درشت کردم گفتم: مرضیه من ده دقیقه هست آمده ام بیرون! بعد هم ماشاالله زبان خودت کفافش را میدهد دیگر به من نیازی نیست عروس خانم! حالا برویم کمک... در حالی که لبش را می گزید گفت: بچه ها هستند بیا اینجا بنشین کار مهمی دارم... نویسنده: سیده زهرا بهادر ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛