eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۵۱ و ۵۲ با صدای زنگ گوشیم چشمام
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۵۳ و ۵۴ کلاس های امروز هم تموم شدن و همراه هانیه از دانشگاه رفتیم بیرون هانیه: -برادر نیومد؟ -تو هنوز به امیرعلی میگی برادر؟ -پس چی بگم، ایشون برادره دیگه هم اینکه از برادران نیروی امنیته که من مخلص تک تکشونم تک خنده ای زدم -چرا میخندی؟ -هیچی، فقط موندم چطور اینقدر از پلیسا خوشت میاد -ناسلامتی اونا باعث امنیت جامعه هستن ها یهو گفت: -عهه، برادر اومد تعجب کردم از حرف هانیه، اخه بهش نمیومد به این حرف‌ها معتقد باشه. به پشت سرم نگاه کردم، امیرعلی اومده بود -برسونیمت؟ -نه عزیزم داداشم اومد دنبالم -خیلی خب، خداحافظ -بای بای سمت ماشین امیرعلی رفتم و سوار شدم. دیگه مثل قبل نبودم. منم مثل خودش سعی میکردم مستقیم نگاش نکنم که زل بزنم بهش. -سلام. خسته نباشی -سلام ممنون. همچنین -مرسی ماشین به حرکت دراومد و سمت خونمون راه افتادیم. بین راه حرف هانیه تو سرم اکو میشد که گفت: (ناسلامتی اونا باعث امنیت این جامعه هستن) حرفش واقعا درست بود، امیرعلی و خیلیای دیگه بخاطر آدمایی مثل آرمان برای حفظ امنیت جامعه حاضرشدن جونشونو هم بدن، چرا تاحالا به این فکر نکرده بودم؟ باصدای امیرعلی به خودم اومدم و سمتش برگشتم و گفتم -صدام زدی؟ -بله، پرسیدم آرمان دیگه بهتون زنگ نزده؟ -نه، خودمم تعجب کردم، اون همیشه از صبح تا شب یا بهم زنگ میزد یا پیغام می‌داد، اماالان خبری ازش نیست -فکرکنم تا یه مدتی خودشو گم و گور کنه -چطور؟! -شرمنده، این دیگه محرمانه‌س، فعلا که از خطر دور شدید -یعنی... دیگه نمیای دنبالم دانشگاه یه تای ابروشو داد بالاوگفت: -چرا خب، بلاخره یهو دیدید پیداش شد، اما اینوگفتم تا خیالتون راحت باشه -آها. ممنون...امیرعلی یه چیزی بگم؟ -بگید به بیرون شیشه ماشین نگاه کردم و گفتم: -بهت حسودیم میشه -به من؟! -اوهوم، تو خیلی با بقیه که میشناسم فرق میکنی،نه فقط تو، حتی آدمایی که شبیه تو هستن -از چه نظر؟ -اینکه... یه دسته آدما بخاطر چندرغاز پول، حاضرن جون بقیه رو بگیرن، اونوقت یه دسته دیگه هم، بخاطر مردم، حاضرن جونشونو بدن -الان چطور به این فکر افتادی؟! -هانیه همش از شما حرف میزنه، واسه همین همیشه به شغلت فکر میکنم، واقعا چطور شماها حاضرین جونتونو بدین؟ -اگه خدایی نکرده یه روز، خونواده‌هامون هم ازاون داروهای مسموم شده استفاده کنن و اتفاقی براشون بیفته، چیکار میکنین؟ مائده خانم... ما خونواده های داغ دیده زیادی دیدیم که بخاطر این داروها عزیزاشونو از دست دادن -پس... اگه شماها اتفاقی براتون افتاد چی؟ خونواده های شما چی؟ -این آدما گناهی نکردن که بخاطر بعضیا جونشونو ازدست میدن، ما خواستیم که امنیتشونو برقرار کنیم یعنی داریم خدمت کنیم. میخواد و -واسه همین میگم بهت حسودیم میشه همون لحظه صدای زنگ خور گوشی اومد، امیرعلی گوشیشو از رو داشبورد برداشت و جواب داد -جانم مامان؟ -.... -عمو محسن؟! -... -عجببب! -... -خیلی خب باشه، چشم فعلا تماس رو قطع کردو به روبه روش زل زد، قبل اینکه چیزی بپرسم گفت: -عمو محسن و خونوادش اومدن خونمون -عمو محسن و خونوادش؟! سرشو تکون داد -اونا که ترکیه بودن، بعدشم، اونا ده ساله که بخاطر اختلافاتشون حتی یه تماس هم باهامون نمیگرفتن، الان اومدن!؟ -تعجبم از همینه -والا اختلافات چندسال پیش همه‌ش تقصیر عمومحسن بود، با چه رویی اومده الان؟ -حتما بعدا میفهمیم، عمومهدی و زن عمو هم خونمونن -چییی؟ من الان چیکار کنم؟ -مامان گفت میریم خونه خودمون -من که نمیتونم بااین لباسام بیام نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به روبه روش زل زد، چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم: -آهای، میشنوی چی میگم؟ من نمیتونم بااین لباسام بیام، منو ببر خونمون لباسامو عوض کنم -وقت نداریم مائده خانم -یعنی چی وقت نداریم؟ ببین، منو نرسونی خونمون لج میکنم نمیام سرشو تکون داد و زیرلب لااله الااللهی گفت. منو رسوند خونمون و گفت: -سریعتر لطفا -خیلی خب بابا چشم بعد زیرلب ولی طوری که اون هم بشنوه گفتم: -خشن بی اعصاب از ماشین پیاده شدم و وارد خونمون شدم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بان ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۵۳ و ۵۴ کلاس های امروز هم تموم
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۵۵ و ۵۶ در کمدمو باز کردم و نگاهی به لباسام انداختم، اکثر مانتوهام کوتاه و چین دار بودن، نمیدونم یهو چرا از دیدنشون حالم به هم خورد، لبمو کج کردم و سرمو کردم تو کمد، یهو چشمم خورد به مانتو آبی فیروزه ای که تا نسبتا زیر زانوم بود، بالا تنه‌اش سفید بود و پایینش حالت دامن بود و یخورده چین داشت و کمربند می‌خورد، همونو از کمد کشیدم بیرون و شلوار لی رو هم درآوردم روسریمو برخلاف همیشه یکم جلوتر کشیدم، یه کلیپ دیده بودم قبلا مدل بستنش خیلی قشنگ بود. روبروی اینه ایستادم. گیره رو زیرش زدم تا تکون نخوره. یه سرشو بردم پشت سرم و از اونطرف حالت پاپیونی بستم. اینطرفش هم درست کردم. چند دقیقه به خودم خیره شدم وای چقدر زیبا شده بودم. نگاهی به جعبه آرایشی روی میزم کردم. لبخندی زدم من که چهره‌ام چیزی کم نداره چرا الکی نقاشیش کنم. دلیل این کارهامو نمیدونستم ولی...ممکنه حجب و حیای امیرعلی روی منم تاثیر گذاشته. بوسی برای خودم تو آینه فرستادم و زود کوله پشتیمو هم برداشتم و عین جت از خونه رفتم بیرون و سوار ماشین شدم امیرعلی بدون نگاهی به من گفت: -خسته نباشید واقعا، خوبه بهتون گفتم زودی بیاین -مگه چقدر طول کشید؟ -بیست دقیقه، تمام -بلاخره ما خانما با شما آقایون تفاوت داریم -صحیح ماشینو به حرکت دراورد و سمت خونشون راه افتاد. رسیدیم خونشون و ماشینو تو حیاط پارک کرد و هردومون پیاده شدیم -بابابزرگ و عزیز هم اومدن؟ -نه، فقط وقتی بابابزرگ فهمیده گفته حق ندارن برن خونشون -اوه اوه، پس خدا امشبو بهمون رحم کنه سمت در ورودی رفتیم و وارد سالن شدیم، صداها از پذیرایی میومد، وارد پذیرایی شدیم و سلام کردیم، عمو محسن، زن عمو سیما و دخترعمو پارمیدا سمتمون برگشتن و سلام کردن به امیرعلی نگاه کردن که باتعجب به پارمیدا نگاه می‌کرد، حالاچرا تعجب؟! رفتیم و رو مبل ها نشستیم ❤️امیرعلی باورم نمیشد، یعنی ممکنه، پارمیدا همون باشه؟... یعنی دختر عموی من همون، سایه‌س! نمیتونستم هضمش کنم، آخه چطور ممکنه؟! از جام بلند شدم و با گفتن اجازه ای رفتم تو حیاط تا هوایی بخورم، چند نفس عمیق کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم، نمیتونستم باورکنم دخترعموم همون سایه‌س همینطور که با خودم کلنجار می‌رفتم، با صدای کسی که منو مخاطب قرار داده بود به عقب برگشتم و با دیدن پارمیدا سرمو انداختم پایین و اخم کردم پارمیدا: -میتونم حدس بزنم الان داری به چی فکر میکنی -باورم نمیشه، یعنی واقعا، شما با آرمان همکاری میکنین؟ -بذار روشنت کنم پسرعمو، من تو اون شرکت فقط یه منشی سادم -نمیخواین که باور کنم؟ -اینکه بخوام باور کنی یا نه، به خودت بستگی داره، من حرفامو میزنم بشنو بعد تصمیم بگیر... نزدیک تر اومد و مقابلم ایستاد -من اونجا یه منشی ساده‌ام، چندوقته متوجه کارهای مشکوک آرمان شده بودم، یکماه پیش شخصی به اسم شاهین اومد شرکت، از میون حرفاشون فهمیدم قاچاق میکنن، قاچاق دارو، وقتی فهمیدن من همه چیو میدونم تهدیدم کردن که سکوت کنم، چندباری میخواستن اخراجم کنن ولی منم تهدیدشون کردم که همه حرفاشون شنیدم و اگه اخراجم کنن منم میرم لوشون میدم -یعنی میخواین بگین شما از قضیه‌ی آقا خبر ندارین؟ -من فقط میدونم اونا از آقا دستور میگیرن، آرمان هم دست راست آقا هست یه تای ابرومو دادم بالا، میدونستم داره دروغ میگه، شاید از طرف آرمان اومده ایران برای جاسوسی، یا شایدم بخواد کاری کنه تا من پیگیرش نباشم . . . قرارشد امشب همگی بریم خونه بابابزرگ
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۵۵ و ۵۶ در کمدمو باز کردم و نگاه
قرارشد امشب همگی بریم خونه بابابزرگ تا عمومحسن و بابابزرگ رو باهم آشتی بدیم. تو حیاط خونه بابابزرگ نشسته بودیم و بزرگترا داخل خونه مشغول صحبت بودن. هرازگاهی به پارمیدا نگاه میکردم میخواستم ببینم بعد از اینکه متوجه شده، که من همه چیو فهمیدم، چکار میکنه، عکس‌العملش چیه. اما اون خیلی ریلکس نشسته بود و با مائده و سارا حرف میزد -امیرعلی سوالی به ایلیا نگاه کردم -بنظرت حرفاشون تموم نشدن؟ -اگه حرفاشون تموم شده بود که صدامون میزدن -واقعا نمیفهمم، واسه چی مارو انداختن بیرون؟ مائده که حرف ایلیا رو شنید گفت: _که بتونن راحت تر حرفاشونو بزنن ایلیا: اینو خودمم میدونم دانشمند مائده: پس اینقدر نق نزن بشین سرجات ساره: مائده، با نامزدم درست حرف بزن مائده: نامزدت داداش منم هست ایلیا: لطفا سرمن دعوا نکنید راضی نیستم، خخخ سارا: -من دارم از تو دفاع میکنم بعد تو مسخرم میکنی؟ مائده: -واقعاکه دیگه باهام حرف نمیزنی ها به کل کل سه تاییشون لبخندی زدم ایلیا: -تو دیگه چرا امشب دپرسی، کشتیات غرق شدن؟ حوصله جواب دادن به ایلیا رو نداشتم -من برم ببینم حرفاشون تموم نشد ایلیا: -منو تو جمع بانوان تنها نذار منوهم باخودت ببر سرمو تکون دادم و سمت در ورودی رفتم، ایلیا هم همراهم اومد، وارد خونه شدیم و وقتی فهمیدیم حرفاشون تموم شده و بابابزرگ و عمومحسن آشتی کردن، رفتیم و بقیه رو خبرکردیم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۵۵ و ۵۶ در کمدمو باز کردم و نگاه
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۵۷ و ۵۸ دستامو قفل کرده بودم و سرمو گذاشته بودم رو میز، علامت سوال زیادی تو ذهنم بود و هردفعه بیشتر میشد، چند تقه به در خورد، سرمو بالا گرفتم و کمی خودمو جابه جا کردم -بفرمایید در اتاق باز شد و فرهاد همراه پرونده ای که دستش بود وارد اتاق شد -اجازه هست؟ -بفرما اومد جلوتر و پرونده رو گذاشت رو میز، کلافه پرونده رو بازکردم وگفتم: -این پرونده، مربوط به کیه؟ کمی من و من کردوگفت: -اممم... مربوط به خانم پارمیدا رستگار، یا همون سایه‌ی معروف نفسمو بیرون دادم و نگاهی به پرونده انداختم که فرهاد گفت: -هیچ... پروندش کاملا سفیده، هیچ سابقه ای هم توش ثبت نشده -عجیبه... -احتمالا این اولین سابقش محسوب میشه، همکاری با آرمان و قاچاق دارو -هنوز تحت‌نظر هست؟ -بله، رامین هم تلفن همراهشو شنود کرده -خیلی خب... ممنون خسته نباشید فرهاد بی هیچ حرفی ایستاده بود، درآخر روی صندلی روبه روییم نشست و نگاهم کرد -خیلی پریشونی امیرعلی -کلافه‌م فرهاد، آرمان الان دوساله همینجوری مارو به بازی گرفته، ازاین حرصم میگیره هرچی جلوتر میریم علاوه براینکه چیز جدیدی کشف نمیکنیم، هی آدمای جدیدی دارن اضافه میشن، یکیش همین دخترعموم که نمیدونم چطور وارد این بازی شده -میفهمم امیرعلی، ولی ما همین الانشم خیلی اطلاعات به دست اوردیم، فقط چندتا متهم موندن که باید دستگیرشون کنیم، آرمان، شاهین، و اون بالاسری که آقا صداش میکنن، الانم بااین گندی که آرمان بالا اورد نمیتونن کاری بکنن نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خسته‌م، خیلی خسته، تاحالا همچین پرونده ای ندیده بودم، احساس پوچی میکنم فرهاد -برای چی برادر من؟ به همین راحتی جا زدی؟ -نه جا نزدم فرهاد، فقط خسته شدم -بنظرم یه چندروزی مسافرت برات خوبه -مسافرت؟ اونم تواین اوضاع؟ -چه اوضاعی؟ فوق فوقش تا سه روز میری یخورده هوا بخوری و برمیگردی -نمیدونم فرهاد، اینقدر که کار سرمون ریخته اصلا وقتشو ندارم -ولی من میدونم به زودی همه رو دستگیرشون میکنیم، این پرونده هم بسته میشه، اونوقت من و تو و رامین، سه تایی میریم شمال عشق و حال تک خنده ای زدم و گفتم: -اونوقت زنتو میخوای چیکارکنی؟ بعدش مجبور نشی تو پارک بمونی -داداش توروخدا اینجوری نگو دیگه بخدا من زن ذلیل نیستم دوتایی زدیم زیرخنده همون لحظه گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحه گوشیم انداختم، مائده بود -میگم فرهاد، من باید برم -آها، پی ماموریت جدید؟ لبخند محوی زدم از جام بلندشدم و باهم اتاقو ترک کردیم. از ساختمون اداره که اومدم بیرون. باز فکرهای مختلف به سراغم اومد ولی ختم میشد به مائده. خودمم نمیدونستم با خودم چند چندم. نه دوست داشتم خواستگاریش برم نه متنفر بودم. نه تو فکر انتقام بودم نه، به زندگی با اون فکر میکردم. سردرگم و کلافه سوار ماشین شدمو استارت زدم. ❤️مائده استرس مثل خوره افتاده بود به جونم، نه فقط من، بلکه هانیه هم ازمن صدبرابر بیشتر استرس داشت و هی توگوشم نق میزد هانیه آروم گفت: -به جان خودم گند زدیم -هانیه ساکت میشی یانه -خو نگاه کن چجوری به طرحمون زل زده، همین الانه که یه پوزخندی نثارمون کنه و ضایع بشیم -طرحمون خیلیم خوبه تو شلوغش کردی -پس چرا چیزی نمیگه، نگاش کن همون لحظه استاد طرح پروپوزال رو از جلو چشماش کنار داد و نگاهمون کرد -الان چرا اینقدر ترسیدین؟ هانیه: -استاااااد، توروخدا نگید بد شده ما الان یک ماهه مشغول نوشتن این طرحه بودیم، شبا هم بخاطرش نمی‌خوابیدیم همه‌ش هم مشغول مطالعه بودیم و... یدونه سقلمه نثارش کردم بلاخره ساکت شد استاد: -خانم فرهمند آرومتر لطفا، مگه من حرفی زدم؟! -شرمنده استاد، ایشون خیلی اضطراب دارن، اممم... الان نظرتون راجب طرحمون چیه؟ لبخندی زدوگفت: -طرحتون عالیه از خوشحالی سرجامون خشکمون زده بود هانیه: -خداوکیلی استااااد، طرحمون خوبه؟ استاد: -بله طرحتون خیلی خوبه هانیه: -آخ جووون دوباره یه سقلمه نثارش کردم -ممنون استاد استاد: -فقط مطمئنید تا دو ماه آینده بتونید عملیش کنید؟ با خوشحالی گفتم: -بله استاد، حتما استاد: -خیلی خب، انشالله موفق باشید -ممنون استاد دست هانیه رو گرفتم و گفتم: -بریم دیگه بعداز گفتن اجازه ای اتاقو ترک کردیم گوشیمو از تو جیبم در اوردم و شماره‌ی امیرعلی رو گرفتم هانیه: -داری به برادر زنگ میزنی؟ چشم غره ای نثارش کردم -خب حالا، چرا اینجوری نگام میکنی همینکه تماس وصل شد یکم از هانیه فاصله گرفتم که یهو دوباره پارازیت نندازه آبرومو ببره. به امیرعلی اطلاع دادم و گفت ربع ساعت دیگه میاد دنبالم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۵۷ و ۵۸ دستامو قفل کرده بودم و س
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۵۹ و ۶۰ ❤️امیرعلی کنار دانشگاه ماشینمو پارک کردم و منتظر مائده تو ماشین نشستم. گوشیمو از رو داشبورد برداشتم و روشنش کردم، چشمم خورد به بالای صفحه گوشیم، یک پیام از فرد ناشناس!... پیام رو بازکردم و شروع کردم به خوندن پیام 📲-میدونستم حرفامو باور نمیکنی جناب سرگرد، ولی بنظرت با فرستادن اون‌آدمایی که صبح تا شب دارن تعقیبم میکنن وقت تلف کردن نیس؟ امثال شما که هیچی حالیشون نیس و نمیتونن از این مملکت محافظت کنن بعد خودشونو مسئول محافظت اعلام میکنن، شماها اگه عرضه داشتین آرمان تا دوسال شمارو بازیچه خودش نمی‌کرد، تنها کاری که ازتون برمیاد فقط تعقیب کردن و شنود کار گذاشتنه همین، وگرنه شماها هیچی حالیتون نیس از عصبانیت دستام داشتن می‌لرزیدن، گوشیمو خاموش کردم و رو داشبورد پرتش کردم، دست مشت شدمو به فرمون زدم و سرمو گذاشتم رو فرمون. با باز و بسته شدن در متوجه حضور یه نفر تو ماشین شدم -سلام صدای مائده بود، سرمو گرفتم بالا از عصبانیت، با اخم به روبرو خیره شدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم جواب سلامشو دادم -خوبی امیرعلی؟ جوابش ندادم. انگار متوجه شده بود حوصله حرف زدن رو ندارم اونم دیگه حرفی نزد، چند لحظه بعد با سوالی که پرسید دوباره یاد پیام پارمیدا و توهینش افتادم -راستی، از آرمان خبری نشد؟ با تندی جواب دادم: -نخیررر، هیچ خبری نشده، میشه ازاین به بعد اینقدر درمورد اون سوال نپرسین؟؟؟؟ اونم مثل من با عصبانیت گفت: -مگه من چی گفتم؟اصلا تو امروز خوبی؟از وقتی سوار ماشین شدم اخم کردی حرفی هم نمیزنی، الانم که ازت سوال پرسیدم عصبانی شدی -مائده خانم بحث نکنین اصلا حوصله ندارم - تو خودت شروع کردی بعد میگی بحث نکن؟از یکی‌دیگه عصبانی‌ای بعد سرمن خالی میکنی؟ -هرچی میکشم از دست شما و اون آرمان و دارودستشه با بغض گفت: -مــن؟ مگه من چیکار کردم همچین حرفی میزنی، واقعا که امیرعلی، بزن کنار میخوام پیاده بشم از صدای بغض آلودش به خودم اومدم، من چم شده بود؟ چرا سر مائده داد زدم؟ باصدای بلندتری دادزد: _بهت میگم بزن کنار از شرمندگی دیگه حرفی نمیتونستم بزنم،بدون توجه به راهم ادامه دادم همینکه کنار در خونه عمومهدی(پدر مائده) ماشینو پارک کردم، مائده بی هیچ حرفی از ماشین پیاده شد و دررو محکم کوبید و رفت، کلافه دستی رو موهام کشیدن و نفسمو عمیق به ریه هام منتقل کردم، ای کاش از کوره در نمی‌رفتم، مائده خیلی از دستم شاکی شده بود و میدونستم تا از دلش در نیارم دیگه عمرا منو ببخشه، کمی آرومتر که شدم، سمت خونمون راه افتادم. الان دیگه واقعا اون بی‌تقصیر بود و من الکی همه عصبانیتم رو سرش خالی کرده بودم. واقعا شرمنده‌ش بودم. رسیدم خونه و ماشینو تو حیاط پارک کردم و وارد سالن شدم، مامان تو سالن کتاب به دست رو مبل نشسته بود، سرشو اورد بالا و لبخندی زد -سلام مامان -سلام پسرم، خسته نباشی -سلامت باشی مامان جان نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: -سارا خونه‌س؟ -نه هنوز برنگشته -آها، بااجازتون میرم استراحت کنم، کاری ندارین -نه قربونت برم، برو استراحت کن از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم و دررو بستم. لباس هامو با لباس راحتیام عوض کردم و خودمو رو تخت پرت کردم، به سقف اتاقم زل زدم و به کار امروزم فکر کردم، معلوم بود اینقدر حرف بدی زدم که اشک مائده رو دراوردم، هیچوقت حاضر نبودم یه نفر اشک مائده رو دربیاره ولی امروز من خودم اینکارو کردم. اینقدر خسته بودم که کم کم چشمام گرم شدن و به خواب عمیق فرو رفتم با صدای اذان گوشیم از خواب بیدار شدم، اتاقم تاریک بود، از رو تختم اومدم پایین و چراغ اتاقمو روشن کردم، موهامو شونه زدم و از اتاقم رفتم بیرون، از پله ها رفتم پایین دیدم سارا تو سالنه سارا: -عه، سلام داداش، بلاخره از خواب نازنینت دل کندی لبخندی زدم -سلام، بــله چه خوابی هم دیدم جات خالی خندید و گفت: -چه خوابی ها، خواب عروسیتو دیدی کلک؟ تک خنده ای زدم و سرمو تکون دادم -تو هیچوقت آدم نمی‌شی خواهر عزیزم اونم خندید و سمت اتاقش رفت، وارد آشپزخونه شدم و به مامان سلام کردم و بعد رفتم وضو گرفتم و برگشتم تو اتاقم. سجادمو پهن کردم و شروع کردم به خوندن نماز بعداز اینکه نمازم تموم شد، سجادمو جمع کردم و تو کشو گذاشتم . و بعد سریع سمت اتاق سارا رفتم.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۴۱ و ۴۲ _اشکالی نداره داداش ناراحت نباش حاجی دوست داره. اونایی که برای تو شاخ شده بودن ۴ نفر بودن. دوتاشون که دیشب اونطور شدن. دوتا دیگه هم قرار بود وارد ایران نشن. چون باید میدیدن اینایی که فرستادن چیکار میکنن. همزمان بچه های واحد اطلاعات حزب الله توی سوریه دوتا دیگه رو شناسایی کردن و دستگیرشون کردند. قراره بازجویی کنند تا شرح مراتب و برامون بفرستند. تبریک میگم بهت. خیلی بی حوصله به عاصف گفتم: _مبارک خودت و همکارات باشه!! بدون اینکه دیگه چیزی بگم اومدم توی حیاط اداره. یه خرده نشستم فکر کردم. بعدش رفتم گوشیم و تحویل گرفتم و اومدم توی حیاط یه کم قدم زدم و زنگ زدم به فاطمه. دیدم جواب نمیده. زنگ زدم خونه مادرم، مادرم تلفن و جواب داد و گفت: _سلام محسنم. خوبی مادرجان. تا صداش و شنیدم بغضم ترکید. خیلی خسته بودم از زمونه.دلم میخواست یه جایی باشم فقط داد بزنم و خودم و خالی کنم. دوست داشتم میرفتم شمال لب ساحل فقط داد میزدم. الان که دارم تایپ میکنم و براتون میگم هم همین حس و دارم. بگذریم. بغضم ترکید ولی خودم و کنترل کردم. +سلام مادر مهربونم. خوبی؟ _پسرم چرا ناراحتی.؟ چرا صدات گرفتس؟؟ +هیچ‌چی مادر. یه خرده خستم. فاطمه تلفنش و جواب نداده. کجاست؟ _اینجاست. گوشی و میدم باهاش حرف بزن. ولی قبلش بعم نمیگی چیشده فدات شم؟ +مامان فقط دعام کن. همین. _من که همیشه دعات میکنم عزیز دلم. درکت میکنم. میفهمم چقدر دلت پُره. با من کاری نداری؟؟ گوشی و میدم به فاطمه. +نه دورت بگردم مادر مهربونم. ممنونم. گوشی و داد به فاطمه و شروع کردیم به حرف زدن. _الو سلام آقایی. +سلام،چطوری خانمَم؟؟ خوبی؟ _چی شده زنگ زدی؟ +به گوشیت زنگ زدم جواب ندادی، زنگ زدم اونجا. _ای واااییی شرمنده ام محسن، گوشیم توی اتاق بود. جونم کاری داشتی؟ +تو انقدر جلوی مامانم برای من عشوه میای... نزاشت حرفم تموم بشه که گفت: _عزیزم، جلوی مامانت که انقدر قربون صدقت نمیرم پر رو شی، الان اومدم توی اتاق تو، عزیز دلم. +شرمنده تو هستم. داری تحملم میکنی. میدونم زندگی بهت سخت میگذره. قول میدم جبران کنم. _اِ اِ محسن؟؟ این چه حرفیه عزیزم. تو هم داری برای آرامش این انقلاب و کشور کار میکنی. راستی ناهار میای خونه مامانت؟؟ +نه فاطمه جان. کلی کار دارم. راستی یه خبر خوب برات دارم. قضیه دیشب کلا حل شد. اتفاق خاصی نبود. مجبور بودم اینطور به فاطمه بگم که خیالش جمع بشه. _تورو خدا محسن راست میگی؟ +آره حل شد خداروشکر. نگران نباش. +خب من باید برم کاری نداری دیگه؟؟همونجا خونه مادرم بمون جایی نرو تا خودم بهت بگم. _واااا !!! چرا محسن؟؟ +نپرس... خداحافظ _محسن دارم حرف میزنمااا. دارم میپرسم ازت چرا خب؟؟ +چون که من میگم. باید یه خرده این وضعیت دیشب بگذره تا خودم بهت بگم. فعلا خداحافظ عزیزم. _باشه خداحافظ گوشی و قطع کردم و رفتم دفترم. دیدم تلفن همینطور داره زنگ میخوره. گوشی و برداشتم دیدم حق پرسته. گفت :_بیا اتاقم. رفتم اتاقش و سر حرف و باز کرد: _خداروشکر تیم ترور شما خوب موقعی لو رفت. شنیدم به عاصف گفتی تیم مراقبتت برداشته بشه. درسته؟ سرم همینطور پایین بود و حوصله نداشتم زیاد... خیلی با صدای آرومی گفتم : _بله درسته. _خب الان دیگه برداشته شده. ولی دورا دور مراقبت میشه ازت. فقط باید خونه خودت و عوض کنی. گفتم:_جناب حق پرست. من توی خونه ای که هستم ۱۰ ماه قبل اومدم. بزاریدحداقل یکسال بشه لطفا!! _نمیشه. فورا تخلیه کن. میری به جایی که ما میگیم. باحالت کنایه گفتم: _چشم. الان برم پی کارم؟!! _میتونید برید. بدون خداحافظی صاف رفتم دفتر حاج کاظم. مسئول دفترش من و دید گفت: _با حاجی کاری داری اگه هماهنگ کنم. چون حالش زیاد مساعد نیست. بدون اینکه به حرفش توجه کنم رفتم نزدیک میزش و دستم و رسوندم به دکمه‌ای که در اتاق حاجی و میزد باز میشد، یه دونه محکم زدم روش و درباز شد رفتم داخل. مسئول دفتر حاج کاظم گفت : _آقای عاکف خان چه وضعشه. حیطه بندی سرت نمیشه؟! +ببین پسر خوب. من سگ بشم وزیر و وکیل نمیکنم. پس برو اونور. میدونم کارم اشتباهه ولی درک کن. خودتم خیلی خوب میدونی توی چه وضعی هستم. خودتم خیلی خوب میدونی دیشب من و ناموسم تا آخرین خط ترور رفتیم. ها؟؟ پس شیرفهم شدی احتمالا تا حالا؟!! حاجی دید توپم پره به مسئول دفترش اشاره زد چیزی نگه و بره. رفتم نزدیک میز حاج کاظم ایستادم بدون سلام علیک گفتم... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۴۳ و ۴۴ +حاجی این چه وضعشه؟ _بشین عاکف. صداتم بیار پایین. نشستم و تا خواستم ادامه بدم، گفت: _هیچ‌چی نگو. شروع کرد سرحرف و باز کرد: _فکر نمیکردم اینطور بخوای به هم بریزی سر یه خونه عوض کردن. میفهمی که؟؟ نظر تشکیلات اینه که به صالح تو و همسرت نیست. و برای همین باید خونت تخلیه بشه. مکان زندگیت لو رفته. البته الان دیگه خطری تهدیدت نمیکنه. ولی خب، به خاطر اینکه فضا رو کاملا ۱۰۰درصد مثبت و سفید کنیم باید آخرین مرحله رو انجام بدی. اونم اینکه بری یه خونه جدید. بعدشم مگه تو میخوای اسباب کِشی کنی که عین این زنا همش قر میزنی؟؟ زنگ میزنیم دفتر خدماتی بیان ببرن. بچه های اداره هم از دور کنترل میکنند. والسلام. _حاجی جان مگه من بحثم روی اسباب کشیه. میگم تحمل این وضعیت سخته. اومد چهارروز دیگه هم همین اتفاقات پیش اومد. باز باید خونه عوض کنم؟؟ _بله باید عوض کنی.! چون دستور تشکیلاته. تو چرا جدیدا انقدر نفهم شدی؟ چرا داری همش اذیتم میکنی؟ میدونم تحت فشاری. میدونم مشکلاتت زیاده ولی تو هم ما رو درک کن. ما نگران جون نیروهامون هستیم. اونم نیروهای زُبده‌ای مثل تو. تشکیلات رسما دستور داده به بعضی از نیروهاش که حتی توی ماموریت ها از فلان سرعت بیشتر نرن. ما نمیخوایم نیروهامون و سر مسائل کوچیک از دست بدیم. این یعنی خسارت. همین دیروز من جلسه بودم از تهران رفتم کردستان، به نیروهای اونجا بعد جلسه گفتم و خواهش کردم آقایون خواهشا برمیگردید به حوزه های استحفاظی خودتون ، توی جاده ها رعایت کنید. با تصادفات و نمیدونم فلان کوفت و زهرمار خودتون و از بین نبرید. ما تا این حد روی نیروهامون حساسیم. اونوقت تو رو ترور دارن میکنند حساس نباشیم؟؟ تو چت شده این چند وقت؟؟ موندم چی بگم. فقط گفتم: +حالا کجا باید برم؟ _نزدیک خونه مادرت،، خوبه؟ +هوفففففففف نمیدونم. کلم کار نمیکنه دیگه. _خونت و خودم انتخاب کردم. +خوبه دیگه.. اهل خونه هم آدم نیستند. _پسرم. تو و فاطمه برام مهمید که دارم خودم و برای امنیتتون به آب و آتیش میزنم. +باشه ممنونم. آدرس و بدید فاطمه رو ببرم ببینه. آدرس و گرفتم و اومدم بیرون، یهویی چشمم افتاد به دوتا خانمایی که محافظ فاطمه بودند. گفتم : _شما چرا اینجایید؟ یهویی یاد حرف حاج کاظم افتادم که گفت "وضعیت مثبت هست، یعنی دیگه خطری تهدیدتون نمیکنه. فقط مراقبت های ازدور هرموقع صلاح باشه صورت میگیره." سرم و انداختم پایین و باشرمندگی تشکر کردم. گفتم: _ببخشید یه لحظه حواسم نبود وضعیت مثبت اعلام شده. اومدم توی حیاط و ماشین شخصیم و سوار شدم برم دنبال فاطمه. گوشیم و گرفتم و پیچیدم توی خیابون. به فاطمه زنگ زدم. چندتا بوق خورد جواب نداد نگران شدم. زنگ زدم خونه دیدم چندتا بوق خورد جواب داد. _الو خانم سلام.چرا موبایلت و جواب نمیدی؟؟ نگرانت شدم. _سلام عزیزم. گوشیم توی کیف بود. روی سایلنت بود از دیشب تا حالا. + خوبی الان؟؟ آماده شو ۱۵دیقه دیگه بیا دم در. میخوام بریم جایی. _کجا؟ بدون اینکه به سوالش جواب بدم گفتم: +آماده شو.. خداحافظ. <<یه توصیه: شماها با خانماتون اینطور برخورد نکنید چون عواقب داره براتون>> رفتم فاطمه رو چنددیقه بعد گرفتم و رفتیم به هر مکافاتی بود خونه رو دیدیم و توضیح دادم براش داستان چیه. به هرحال پسندید خداروشکر. برگشتم اداره و به حاج کاظم گفتم فاطمه پسندیده خونه رو. دستور بدید خونم و تخلیه کنند و وسیله هارو ببرن خونه جدید. همه این کارها انجام شد توی یک روز با کلی نیروی خدماتی. ساعت ۱۹:۳۰ بود. ارتباط مانیتوری گرفتم با حق پرست.آنلاین شد. شروع کردیم حرف زدن: +سلام آقای حق پرست. _سلام اتفاقاً میخواستم بهت خبر بدم الان که نامه ها آماده هست و هماهنگی ها صورت گرفته. +باشه ممنونم از لطفتون. یاعلی فقط یه سر اومدم گوشیم و پایین تحویل گرفتم و زنگ زدم به فاطمه. گفتم : _اگر دوست داری خونه مادرم بمون. اگر هم که میخوای بری خونه مادرت برو اونجا. چون من امشب معلوم نیست چه ساعتی بیام. شایدم اصلا نیام. دلیلشم این بود که فاطمه توی آپارتمان جدید همسایه هارو نمیشناخت. باید خودم بودم. تا سختش نباشه ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۴۵ و ۴۶ اوایل اونم گفت: _ نه من میمونم خونه مادرت تا تو شب بیای. اومدم دفتر کارم. بلافاصله نشستم برای شروع کار روی پرونده. چون خیالم دیگه از بابت خونه و تهدیدی که دیگه وجود نداره و... جمع شده بود. ""نکته: یادتونه گفتم میخواستیم بریم مشهد از در خونه که اومدم بیرون، احساس کردم خیابون منتهی به کوچمون چندتا آدم دیدم که مشکوک می زدند؟؟ حاصلش شد این."" بگذریم. فورا شروع کردم به بررسی پرونده، برای چندمین بار. هنوز برای شروع یه خرده گیر بودیم. با مسئول امور بین‌المللی اداره که فامیلیش افضلی بود تماس گرفتم. گفتم :_درخواست جلسه مشورتی با شخص شما رو دارم. قبول کرد و گفت : _همین الان میتونم برم. منم بالفاصله رفتم سوار ماشین شدم و رفتم خونه ی امن شماره ۱۸ سمت میدون آزادی. کد ورود و دادم و اجازه ورود دادند. رفتم دفترش. سلاام و احوالپرسی کردیم و براش پرونده رو توی ۱۵ دقیقه تشریح کردم و گفتم: +حقیقتش اسم یک نفر من و خیلی اذیت میکنه. اونم شخصی به نام متی والوک هست. این آدم هیچ ردی و یا مورد مشکوکی ازخودش به جا نگذاشته. درصورتی که توی ایران اون چندنفرو دستگیر کردیم، یکی از اونا اسم این و آورد. یعنی توی بازجویی یکی از جاسوس های سی آی اِی یک بار اسم این و اشاره کرد. دیگه اسمی ازش نیاورد.هر کاری بچه های ما کردند این لب باز نکرد. البته چی بگم؟! لب باز کرد ولی چیز به درد بخوری دست بچه‌های مارو نگرفت. حتی از طریق دستگاه دروغ سنج هم امتحانش کردن ولی چیزی نمیدونست ازش. من توی این چندوقت خیلی به این آدم مشکوکم. چون منابع ما گفتند حریف داره شروع میکنه در ادامه همون پروژه و میخواد با نیروهایی که پشت پرده بودن مارو بزنه. برای همین مزاحم شما شدم تا اگر میشه مشورت بدید چیکار کنم؟ گفت: _با این توضیحاتی که شما توی ۱۵ دقیقه دادید و تشریح کردید، به نظرم باید شما توی خارج از کشور دنبال این آدم بگردید و زیر نظر بگیریدش. چون گفتید بچه های جنگال گفتند این توی پاریس هست. شرکت تحقیقاتی و کاری داره. به نظرم باید رفت از اون شرکت شروع کرد. دیدم حرف درستی میزنه. باید قبل از اینکه می اومدن، ما میرفتیم سراغشون تا اگر خبری هست دست به کار بشیم. گفتم: _امکان هست از نیروی مورد اطمینان استفاده کرد؟ _نظرم اینه جناب عاکف، خودتون برای شروع دست به کار بشید و برید توی گود. موندم چی بگم. گفتم : _باشه ممنونم و بعدش خداحافظی کردم و برگشتم به سمت اداره. . اون شب خونه نرفتم. ساعت حدود ۲۱ بود. تلویزیون دفترم و روشن کردم یه چندتا از خبرهای ۲۱ دیدم و خاموش کردم. رفتم روی مانیتورو با سیدرضا ارتباط گرفتم و گفتم : _میخوام اون ایمیلی که توی پرونده بود و برای شرکتی که متی والوک اونجاست طبق شواهد ما و بهت گفتم آدرس و همه دل و جیگرش و واسم در بیاری، ببین توی چه خیابونی هست. کجا هست و ... یه خرده زمان می برد. حدود ۴۵ بعد بدون اینکه خبر بده اومد دفترم. گفتم: +خوش خبر باشی. _چجوووورم. +ایولله. بشین بریز روی دایره ببینم چی هست. دیدم تموم کوروکی شرکت و برام آورد و ... فقط نمیدونستم میشه اونجا دنبال متی والوک گشت تا زیرنظر بگیریمش یانه با امور بین الملل تماس گرفتم و وصلم کرد به افضلی، گفتم : _آقای افضلی لطف کنید برای حرکت اول حداقل به بچه هاتون (منابع امنیتی مستقرِ سازمان) توی پاریس بگید بررسی کنند، شخصی به اسم متی والوک توی فلان شرکت هست یا نه. طبق آمار ما میگن اون رییس هست. میخوام بررسی اولیه کنند و خبرش و بدید. گفت:_ باشه ۴۸ ساعت فرصت بدید. اون شب گذشت و تمام. فرداش رفتم خونه مادرم، فاطمه رو برداشتم و رفتیم خونه جدیدمون. قرار شد عصر مادرش و پدرش و خانوادش و مادرم و خانواده من بیان خونمون. من نمیتونستم بمونم، باید برمیگشتم اداره. البته یه نیم ساعتی رو موندم و بعدا عذر خواهی کردم برگشتم اداره. توی اداره بودم که دیدم افضلی تماس گرفت. گفت: _طبق بررسی های اولیه ما، و اخباری که منابع مستقر در کف خاک دادند، و شما روی اون شخص در ادامه پرونده قبلی مشکوک شدید، باید عرض کنم شخص مورد نظر در فلان شرکت و در فلان نقطه در پاریس مستقر هست!! ازش تشکر کردم..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۴۷ و ۴۸ ازش تشکر کردم. فوری رفتم روی مانیتور و ارتباط گرفتم با حق پرست. گفتم: _زیرمجموعه شما در واحد امور بین الملل نظرشون درمورد وجود چنین شخصی سفید هست. میخوام شروع کنم. چون فرمودید ریزو درشت جریان رو خبر بدم خواستم تا اینجارو اطلاع بدم. تشکر کردو گفت: _از اینجا به بعد من فقط منتظر آخر قصه هستم. ببینم چیکار میکنید. دوستان متوجه اید حق پرست چی گفت که؟ یعنی دیگه نیاز نیست خبر بدی، فقط میخوام آخرش و بشنوم. نامه نگاری و درخواست برای خروج از کشورو انجام دادم. از تلفن دفتر خودم با رمزی که شماره نیفته روی خط خونه، زنگ زدم به فاطمه گفتم : _دارم چندروز میرم ماموریت. ازت عذرخواهی میکنم. یه کم مکث کرد و آهی کشید و گفت : _خدا پشت و پناهت عزیزم. برات صدقه میزارم کنار. سالم بری برگردی. خوشحال بودم که شرایطم و درک میکنه. اون فقط ماموریت های بلند مدت و اذیت میشد. حق هم داشت. فقط بهش گفتم : _به مادرم چیزی نگو طبق معمول. و یه کم خونه مادرت باش که مادرم شک نکنه. و طرف تو هم برای اینکه شک نکنند خونه مادرم باش طبق معمول. زیاد طول نمیکشه و میام زود. سریع توی دفتر کارم رفتم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون دیدم تلفن داره زنگ میخوره. عاصف بود. گفت:_امشب برای ساعت ۱۹:۳۰ فرودگاه باش. همونجا بچه ها پاسپورتت و با اسم و مشخصات جدید تحویلت میدن توی پاریس هم بچه های خودمون تحویلت میگیرن و مشایعت میکنند تا خونه ی امنِت توی پاریس. فقط حواست باشه میزان استفاده از نیروهای اونجا، حداکثر ۱۰ درصد هست. متوجه ای که چی میگم؟ +آره عاصف جان، متوجه ام. ان شاءالله اتفاقی نمی افته و ازشون کار نمیکشم. _وضعیتت کاملا برای خروج مثبت هست. فقط ده دیقه دیگه یه تیم از بچه های تغییر چهره میان بَزَکِت میکنند که یه خرده خوشکل بشی!!! +عاصف دست بردار. نظر کیه؟ _حق پرست. +گندت بزنن عاصف. خداحافظ. چند ساعتی مونده بود تا پرواز. یه کم مناجات خوندم و نوحه گوش دادم. صحبت های حضرت امام خامنه ای(روحی فدا )رو در دیدار با خانواده شهدای مدافع حرم گوش دادم. بچه های تغییر چهره اومدن. شروع کردن ریشم و ماشین کردند و موهام یه کم اصلاح و... یه خرده ابرو و زیر چشم و چونمُ تغییر دادند. انصافا الآن اگر میرفتم خونه هیچکی نمیشناخت من و. خیلی حرفه ای بودند. حدودا یک ساعت کار داشت به پروازم. عاصف و حاج کاظم اومدن اتاقم. با حاجی و عاصف رفتیم فرودگاه. حاجی گفت: _اونجا حق نداری از نیروهای خودی استفاده کنی برای کارت. فقط در حد ضرورت میتونی استفاده کنی اونم با میزان ده درصد.. فقط دم فرودگاه شخصی به نام حسینی (عکسشم بهم نشون داد) تورو تحویلت میگیره و خونه امنِتُ بهت نشون میده و توجیهات لازم و انجام میده. به هیچ عنوان با حسینی تماس نمیگیری جز در مواردِ فوقِ حیاتی. حسینی اونجا هست. تو روزانه کارای خودت و انجام میدی. منطقه رو شناسایی میکنی. توی شرکت نفوذ میکنی. همین. برو یاعلی. بچه های ما چندتایی اونجا مستقر بودند. پاسپورتم و اونجا بهم دادند. دیدم اسم جدیدم هست *کامران شمقدری*. خندم گرفت. چیزی نگفتم. با حاجی و عاصف روبوسی کردم و همدیگرو بقل کردیم. مراحل خروج و انجام دادم و عازم پاریس شدم. ☆☆فرودگاه پاریس، چهارشنبه_ ۱۷ آگوست ۲۰۱۷ از سالن پرواز به سمت خروجی فرودگاه داشتم میرفتم که دیدم یکی اومد سمتم و گفت: _سلام، آقای کامران شمقدری؟ حسینی هستم. بفرمایید سوار این ماشین بشید. دیدم خودشه. سوار ماشین شدم و توی راه توجیه کرد من و. کوروکی منطقه رو بهم نشون داد. یه خط موبایل داد و گفت: _فقط پای مرگ میتونید با من تماس بگیرید. رسیدیم خونه امن. رفتم داخل و کل مکان زندگیم و راه های دررو و.... همه چیز و بررسی کردم. رفتم نشستم سر لب تاپ. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۴۹ و ۵۰ رفتم نشستم سر لب تاپ. بچه هامون یه فیلم ۳دیقه ای فرستاده بودند. فیلم از متِی والوک بود. وقتی افضلی مسئول امور بین الملل با تیم خودش توی فرانسه ارتباط گرفت گفت برید فالن جا، تیم مورد نظر توی فرانسه رفت شرکت مورد نظر و با سوژه که همون متی والوک بود باهاش ارتباط گرفتند و فیلمش و محرمانه فرستادند. بلند شدم . یه تیپ رسمی با کروات زدم. اومدم توی پارکینگ خونه یه ماشین از قبل برام تدارک دیده بودند و سوارش شدم و رفتم به مکانی که میگفتند متِی والوک اونجاست. یه جایی پارک کردم. کیفم و برداشتم و رفتم سمت شرکت. شبیه این مدیرا قدم میزدم و یه دستم توی جیب بود. خودم خندم میگرفت. تو دلم گفتم "خدایا من و چه به این سوسول بازیای رسمی. من گرگ بیابونم. کت شلوار توی پاریس کجا و لباس های یک دست مشکی برای نفوذ در داعشی ها در سوریه و چند روز زندگی در فاضلاب کجا. کیف الان کجا و کوله پر از مهمات و تجهیزات در لبنان کجا. خدایا بخیر کن خودت این همه تناقضات مارو" همینطور که قُرقُر میکردم با خودم رسیدم دم در شرکت. وارد شرکت شدم. دیدم یاابالفضل. چقدر اینجا همه افتضاحن. یاد جمله امام خامنه ای افتادم که به این مضمون فرموده بودند؛؛ _ مسئولین ما به خاطر مسائل فرهنگی اونجا عبادتشون و ارتباط با خدا و مسائل رو بیشتر کنند. توی دلم ذکر گفتم. استغفار کردم رفتم جلوی میز منشی.به زبان فرانسوی گفتم: Salut. Excusez-moi, M. Matthew Valvk suis venu? _سلام. ببخشید آقای متِی والوک تشریف دارند؟ گفت: Son travail avec ce que vous avez. Qui êtes-vous? _شما با ایشون چی کار دارید . کی هستید؟ گفتم: _کامران هستم. ایرانی هستم و ساکن پاریس. درمورد پروژه های علمی که میخوان توی ایران انجام بدن خواستم باهاشون صحبت کنم. دانشجوی مهندسی سخت افزار هستم. Je suis Kamran. Je suis Iranien vivant à Paris. Les projets scientifiques en Iran font, je veux parler avec eux. Je suis un étudiant d'ingénierie du matériel. گفت: _چند لحظه تشریف داشته باشید. بفرمایید بنشینید تا صداتون کنم. Quelques instants sont venus. J'assis à votre voix. نشستم و گفتم اِی توی روحت. دیدم صدای دونفر میاد که ایرانی دارند حرف میزنن. بلند شدم برم سمت اون صدا دیدم منشی میگه: Où? Asseyez. _کجا؟ بفرمایید بنشینید! گفتم: _میخوام تابلوهای نقاشی توی سالن رو ببینم Je veux voir les peintures dans cette salle. گفت: _خواهش میکنم بفرمایید. Vous êtes les bienvenus ici. آروم آروم سمت اون صدا رفتم. دیدم دوتا جوون هستند. روی دکمه کتم یه دوربین خیلی خیلی ریز نصب بود. دست کردم توی جیبم یه کنترل ریز بود و اون وفشار دادم همونطور که به سمتشون میرفتم فیلم میگرفت. منم الکی خودم و مشغول تابلوها کردم. بعد از چنددیقه منشی گفت: _آقای کامران بفرمایید توی اتاق. از اینجا به بعد دیگه صحبتهای متی والوک رو به فرانسوی نمینویسم و مختصر ترجمه رو مینویسم. رفتم داخل دیدم خودشه. رفتم دست دادم و نشستم و بعد از چند دیقه شروع کردیم به صحبت کردن. گفتم _دانشجوی فالن رشته هستم.سایت شمارو یکی از دوستانم معرفی کرد ایرانی ساکن فرانسه هستم. دوست دارم به کشورم خدمت کنم و برگردم اونجا. البته میدونم شما این پروژه رو ظاهرا برای ایرانی های ساکن در ایران گذاشتید ولی خب حقیقتش من دوستان زیادی هنوز در ایران دارم که باهم در ارتباطیم و دارن توی این بخش‌ها کار میکنند. میتونم موثر باشم و هم اینکه خودمم پولی در بیارم. اونم شروع کرد توضیح دادن که آره ما میخوایم وارد ایران بشیم. کار علمی انجام بدیم و فالن. یه خرده چرت و پرت گفت و منم توی دلم هرچی دهنم در می اومد بهش گفتم. فقط هی به خودم میگفتم بزار به آخر قصه برسیم. دمار از روزگار تو حروم زاده و دوستای جاسوست در میارم. دیدم آدرس یه ایمیل و بهم داد و گفت : _من با کسانی که بخوام کار کنم زیاد حضوری نمیتونم و وقت ندارم ببینمشون. از طریق ایمیل باهم میتونیم در ارتباط باشیم. توی دلم گفتم: آره ارواح عمت. خلاصه اسمم و نوشت و بلند شدم که بیام گفت: _اگر میتونی دوستانی که در ایران داری و میخوان کار تحقیقاتی و پژوهشی کنند با شرکت ما، بهشون خبر بده، چون پول خوبی میدیم. خداحافظی کردم و اومدم بیرون. اومدم ماشینم و گرفتم و برگشتم سمت خونه امن توی پاریس. فیلم‌هایی که از اون دوتا پسره و گفتگوی خودم با مَتِی والوک توی دفترش گرفتم ویواشکی ضبط کرده بودم،..... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵۱ و ۵۲ فیلم‌هایی که از اون دوتا پسره و گفتگوی خودم با مَتِی والوک توی دفترش گرفتم ویواشکی ضبط کرده بودم، از یه طریق فوق سری فرستادم ایران. تا هم بررسی کنند و هم اینکه اون دوتا آدمی که با زبان فارسی حرف میزدن و شناسایی کنند. یه چیزی به ذهنم رسید.به داخل خاک ایران پیام فرستادم: 101_110: _غذا روی اجاق هست؟میخوام وقتی اومدم با کباب بزنم. (221 من بودم و این کد یا همون متنی که فرستادم یعنی من دارم میام ایران). 110_101:_مهمون حبیب خداست. کی از شما بهتر؟ وسیله هام و جمع کردم ، و به حسینی زنگ زدم برام بلیط تهیه کنه. باید منتظر می‌موندم خودش بلیط و بیاره. حالا میخواست یک دقیقه دیگه بشه، یا اینکه ۱۰۰ روز دیگه. باید منتظر میشدم. دیدم بعد از ۳ ساعت خودش اومد درِ خونه ی امنی که توش مستقر بودم. در ورودی باز بود و اومد داخل حیاط . در ورودی به سالن خونه بسته بود و در زد. از پشت در دیدم خودشه درو باز کردم. گفت :_فردا صبح پرواز دارید به سمت ایران. هم دیگرو بغل کردیم. گفتم:_تا کی باید بمونی اینجا؟ گفت: _هرچی خدا بخواد. فعلا توی ماموریتم. منتظر باشید صبح میام دنبالتون. بیشتر ازاین نمیتونستم بپرسم. چون اصول کار اطلاعاتی امنیتی همینه. نباید حتی همکارت هم خبر داشته باشه چیکار میکنی. این سوالم از روی دلسوزی و برادری بود...بیخیال... منم هدفم شناسایی مکان مورد نظر و شخص مورد نظر بود که خداروشکر یه روزه انجام شد. اون روز تا فردا صبح نشستم آنالیز کردم اوضاع رو که ایران رفتم باید دست به کار بشم و اقدام کنم و اینکه چیکار کنم و... صبح حسینی اومد دنبالم. من و برد فرودگاه و از هم خداحافظی کردیم. پروازم نیم ساعت با تاخیر انجام شد. ولی خلاصه از گِیت پرواز رد شدم و سوار شدم وخوابیدم تا خود ایران. ¤¤تهران پاییز ۱۳۹۵ تاکسی های دم فرودگاه رو سوار شدم. خودم نخواستم بچه‌های اداره بیان دنبالم. مستقیم رفتم خونه امنی که برام تدارک دیده شده بود از قبل. اونجا منتظرم بودند. کد ورودی رو دادم و وارد شدم. یکی از بچه های تشکیلات که اونجا مستقر بود بهش گفتم: _رو بالا یه سجاده آماده کنید نمازم و بخونم. نمازم و خوندم و بهم گفتند حق پرست و حاج کاظم طبقه بالا منتظر هستند. لپ تاپ و برداشتم و رفتم بالا. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: +آقای حق پرست قرار بود آخر قصه رو بشنوید.. اما انگار عجله داشتید درسته؟ _عجله که خیر جناب عاکف، ولی خب این آخرِ بخش اول بود!. +بله درسته. حاج کاظم گفت: _چیکار کردی؟ +عرض میکنم خدمت دو بزرگوار. بسم الله الرحمن الرحیم...طبق ارتباطی که با متِی والوک داشتم و صحبت‌هایی که اون درمورد پروژه های علمی و تحقیقاتی داشته و درمورد ارتباطش با ایرانی های داخل و اون دوتا آدمی که من توی شرکتش دیدم که فارسی حرف میزدند و تصاویر مستندش رو فرستادم برای شما در ایران، باید عرض کنم تیمی رو باید تشکیل بدم که روی پروژه سوار بشه. خودم از اینجا چک کنم کارا رو. اون گفته ایمیلش و به کسانی که میخوان کار تحقیقاتی و پژوهشی کنند بدم و باهاش ارتباط بگیرن. باید دست به کار بشم.باید یک نفرو یا خودمون بفرستیم جلو تا باهاش مذاکره علمی کنه و یا اینکه منتظر بمونیم ببینیم خودشون چه شخصی و میخوان شکار کنند. یه کم دیگه باز براشون از آنالیزهایی که توی این سفرکوتاه داشتم گفتم. قرار شد بریم اداره. سه تایی رفتیم اداره و از هم جدا شدیم و هرکی رفت دفترش. فورا با پیمان و سیدرضا جلسه گذاشتم. اون نفر سومی هم که توی آب نمک خوابونده بودمش، همچنان نگهش داشتم و وارد معرکه نکردمش تا به وقتش. اومدن دفترم و نشستیم. شروع کردم: _بسم الله الرحمن الرحیم...سیدرضا جان بهم بگو توی این یکی دو روزی که اونور بودم من، چی کار کردی؟ +حاج عاکف با بررسی هایی که من روی سایت اینا داشتم و ارتباط بعضی ها از ایران با این شرکت، اینطور که معلومه اینها دارن نزدیک به موعد مقرر میشن برای ورود به ایران. _چطور ؟ مگه چی شده که این و داری میگی؟ +چون صحبت از یک مصاحبه حضوری میکرد. _جالبه !!! پس باید منتظر بود. مصاحبه توی ایران!!! خیلی پس جالب میشه قضیه....شما چیکار کردی پیمان؟ ××من در مورد اون دونفری که فرمودید بررسی کردم. اون دوتا جوونی که شما توی فرانسه فیلمش و برامون فرستادی، از دانشجوهایی هستند که مشکل امنیتی داشتند و الان هم توی اون شرکت هستند و دارند کار میکنند. گفتم:_پس اون یه شرکت نیست. در یک شرکت هست که دارند اقدام علیه ما میکنند. میخوام بدونم.... ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛