رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت یازدهم متاسفانه کار از بحث و دعوا های روز مره گ
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت دوازدهم
از وجودم کلا پر کشید و با اطمینان گفت: از بابت من خیالت راحت ولی اگر بدونن خیلی بعیده بذارن ادامه بدی؟!
اما یه سوال نرگس؟! تو که شوهر داری برای چی کار میکنی؟
زن که خرج زندگی نباید در بیاره!
گفتم: اولا معلوم نفست از جای گرمی بلند میشه!
دوما: تو که لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره لیلا خانم! خودت اینجا چکار می کنی!
سوما: مگه چی میشه آدم شوهر داشته باشه و کار کنه؟!
لیلا در جوابم خیلی آروم و با با ناراحتی گفت: سوال اول و دومت اینکه من اگه شوهرم زنده بود عمرا مشغول کار میشدم...
واقعا فکر نمیکردم لیلا همسرش رو از دست داده باشه! لبم رو گزیدم و گفتم: وای ببخش لیلا جان من نمیدونستم خدا رحمتش کنه...
نفس عمیقی کشید و گفت: خدا همه ی رفتگان رو بیامرزه و بعد فضا رو خودش با جواب سوال سومم عوض کرد و گفت:اما سوال سومت خانم خانما! به شرط اینکه به همسر داریش و بچه هاش لطمه وارد نشه هیچ اشکالی نداره!
چشمهام رو ریز کردم و با خندهی کنایه آمیزی گفتم: لطمه وارد نشه!!!
دارم اینجا جون میکَنم که حداقل زندگیم از بین نره، لطمه پیش کش!
لبخندی زد و گفت: المرأة ریحانة و لیست بقهرمانة...
اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: برای چی ما قهرمان نیستم دیگه واقعا چکار باید بکنیم که نکردیم!!!
گفت: نه اشتباه نکن! معنی قهرمان توی عربی با فارسی فرق می کنه نرگسی خانم!
اینجا به معنی قهرمان نیست اینجا پیامبر میگن : زن گل هست، کار فرماااا نیست!
یعنی زن تاج سر، واسه چی خودش رو بندازه تو کارهایی که خارج از توانشه که پر پر بشه!
تا لیلا گفت: زن کارفرما نیست، یکدفعه یاد چند سال پیش افتادم همون صبحونه ی دلچسب! اولین باری که محمد بهم گفت خانم کارفرماااا! اشتباهم از همونجا بود و من چقدر از این حرفش ذوق کردم!
سری با تاسف برای خودم تکون دادم و با حسرت گفتم: پیامبر(ص)الحق که چقدر درست گفته!
ولی چه فایده کیه که، اینجوری که ایشون گفتن زندگی ما رو بسازه! این حدیث رو باید برم بذارم کف دست شوهر بی انصافم!!!!
لیلا که دید من اینجوری میگم حرفش رو ادامه داد و گفت:
میدونی نرگس: خانم ها تو زندگی زحمت زیادی میکشن، ولی محصولش رو برداشت نمیکنن و این موضوع خیلی اذیتشون میکنه درسته؟ مثل حال و روز این روزای خودت...
تا حالا بهش فکر کردی چرا اینجوری میشه؟
بعد خودش منتظر جوابم نموند و گفت: این مسئله برمیگرده به اینکه زنها از مرداشون شناخت روشن و درستی ندارن..
تعجب من رو با اخم بیشتر ابرهام که دید، لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: یه مثال بزنم برات نرگس خانم ، شما وقتی میخواید داخل خونه ای بشید، درب خونه، دستگیره داره؛ حالا دستگیره ها یکیش با کشیدن باز میشه، یکیش با چرخوندن، یه دستگیره هم باید کلید بندازید روش...
اما درهای امروزی رو اصلا نمیخواد زحمتی بکشید، فقط کافیه که در آستانهی_تأثیرش قرار بگیرید خودش اتوماتیک باز میشه!
من که همینطور متحیر حرفهای لیلا رو بادقت گوش میدادم با هیجان بیشتری ادامه داد:
چرا این مثال رو زدم، میخوام از این مثال استفاده کنم بگم اگر زن ها هم آستانه تأثیر بر مرد رو میشناختن، مسلما نتیجه چیز دیگه ای بود؛
اونچه که رنجش، فشار، زحمت و خدمات زن رو زیاد ولی برداشت زن رو کم میکنه، نشناختن این کلید یا دستگیره، تاثیر_بر_مرد هست!!
حرفش به اینجا که رسید با حرص گفتم: خوب لیلا خانم حالا این دستگیره،چمیدونم کلید!
چیه؟ کو؟ کجاست؟! تا این قفل زندگی متلاشی من رو باز کنه هر چند که بعید میدونم؟!
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت دوازدهم از وجودم کلا پر کشید و با اطمینان گفت:
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت سیزدهم
لیلا لبخند معنی داری زد و گفت: ببین خدا طوری مرد رو خلق کرده که اگه بهش اقتدار و شوکت درست و صحیح بدی، هر کاری بتونه واسه خانمش انجام میده ... چه جوری بگم کلمه اش جا بیفته واست... آهان ببین نرگس شکوه مرد در تامین کردن زنه...!!
خدا اینجوری مرد رو خلق کرده...
البته اگه ما خانما نزنیم داغونش نکنیم!
با کنایه گفتم: هه! خدا خیلی چیزها رو برای خیلی چیزها خلق کرده ولی کو کارایی!!
بعد هم تو طرف خانمایی یا که آقایون!!
خیلی جدی گفت: همینه میگم که باید راهش رو بلد باشی دیگه، معلومه طرف خانم هام!
بابا جان، عزیز من، این اقتدار دادن دقیقا خوبیش و نفعش برای خود خانمه!
مطلب رو گرفتی نرگس!
اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم: برای شعار دادن جملات قشنگی میگی و بعد هم ساکت شدم...
لیلا کمی از تندی و تیزی حرفم ناراحت شد و اخم هاش رو کشید تو هم و ادامه داد: بیا هنوز هیچ کار نکردی، فقط شنیدی قیافه ات اینجوری شده...
بعد کمی مهربونتر گفت: ببین نرگسی منم یه خانمم! خوب می فهممت!
مشکل بعضی از ما خانم ها، نفهمیدن اصل مطلبه، بخاطر همین راه رو اشتباه میریم...
واقعیت اینه متاسفانه خانم ها صاف پا گذاشتن روی همین شکوهه. تبدیلش کردن به وظیفته...!
منظورم تو نیستیاااا، ولی مثلا زنه به مردش میگه: برو شوهر فلانی رو ببین خجالت بکش...
پول یه لقمه نون نداری زن گرفتنت چی بود...
میخواد که این مرد راه بیفته با این حرفا؟!!!!
خانم چون نمیدونه و خبری از اثرش نداره، داره هی تنه میزنه به این در ... هی میکوبه ... هی خودشو آزرده میکنه، مدام این ریموت باز شدن در رو می کوبه روی زمین!
یکی نیست بگه خاااانم!!!
گیرم این در شکست، داخل اومدی، آخه دیگه این در نمیشه که... اینجا زندگی نمیشه...
این خانم اینقدر می ایسته و فشار میده تا یک امتیازاتی رو از مرد بگیره... بعیده بگیره و به خواسته اش با این روش برسه ولی گیرم گرفت ، اون امتیازه رو گرفت، اما نمیدونه مرده از دست رفت...
شاید اون لحظه، اون خانم تامینی رو پیدا کرد و بهش رسید، اما تامین_کننده دور شد... اصلیه رفت....
آدم عاقل وقتی پای یک رفتاریش هزینه میپردازه ، باید میزان بهرهشم محاسبه کنه نرگس جان!
مثلا من بیام شادی کنم بگم این خودکار رو گرفتم، میگن لیلا چقدر براش دادی؟ میگم دو میلیون!
خود تو بهم میگی، خب این خودکار که دو هزار تومن بیشتر نمی ارزه تو دو میلیوووووون پای این هزینه دادی؟
حکایت همین خانم که برات مثال زدم همینه، درسته که حساب کرده چی بدست آورده اما حساب نکرده چقدر براش داده!!!
آخ که طرز زندگی غلط خانما اینه، چون مرد رو نمیشناسن هم خودشون رو بیچاره می کنن هم زندگیشون رو...
بعد دستش رو با حرص تکون داد گفت: در صورتی که خیلی راحت و شیک و مجلسی با حفظ حرمت و اقتدار بخشی می تونست به خواسته اش برسه به همین سادگی!
ولی متاسفانه نمیدونم چرا اکثر مواقع، ما دنبال راه حل ساده نمیریم و می خوایم لقمه رو دور سر خودمون بپیچونیم نمیدونم واقعا چرااااا؟!
هنوز حرفهای لیلا تموم نشده بود که، احساس کردم سرم عجیب درد گرفت شاید بخاطر.....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت سیزدهم لیلا لبخند معنی داری زد و گفت: ببین خدا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت چهاردهم
شاید بخاطر این بود که درِ، ورودی زندگی خودم رو له که چه عرض کنم! بلکه داغون کرده بود!
لیلا هنوز متوجه حالم نشده بود و ادامه داد: نرگس، راست و حسینی بگو واقعا اول زندگیت هم اینطوری بود؟!
یاد آوری اوایل زندگی درد رو از سرم به تمام اعضای بدنم انتقال داد، طوری که دیگه نمی تونستم روی پاهام بایستم...
من خوب می دونستم اول زندگیم شاید شرایطم سخت بود، ولی حداقل خانم خونه بودم ... حرف حرف من بود... عزت و احترامم سر جاش بود... ولی الان چی...
اینقدر سرعت انتقال این افکار به رگها و مویرگهای بدنم سریع اتفاق افتاد که اگر لیلا به موقع نگرفته بودم کمتر از آنی به زمین می افتادم...
با همون حال خراب یه نگاه ملتمسانه بهش کردم و مستاصل بهش گفتم: من تمام پل های پشت سرم رو خراب کردم لیلا... الان چکار می تونم بکنم...؟!
اصلا میشه کاری کرد...؟!
خیلی جدی و پر انگیزه گفت: آره دختر حتما میشه... حتما میشه اگه بخوای...
ولی اینطوری و با این حال نمیشه بگم! حالا بیا یه کم دراز بکش برم یه لیوان آب قند برات بیارم...
نمیدونم رفت و برگشت لیلا چقدر طول کشید، ولی برای من عین شش سال زندگیم جلوی چشم هام مرور شد، که چطوری ذره ذره این خودم بودم که زندگیم رو نابود کردم نه هیچ کس دیگه!
لیوان آب قند رو که خوردم، حالم کمی جا اومد منتظر بودم لیلا بهم راه حل بگه... کمکم کنه...
ولی حال جسمیم یاری نمی کرد و این طبیعی بود حجم فشار کار بیرون با توی خونه حال و روزم رو اینطوری کرده بود...
نهایتا قرار شد دو روز برم مرخصی...
موقع رفتن لیلا اومد پیشم و گفت: نرگس از همین امروز شروع کن سخت هست، ولی ممکنه...
با همون حالم پرسیدم چکار کنم؟
گفت: ببین کاری نداره از ربع کیلو گوشتی که داری استفاده کن!
هنوز حرفش تموم نشده بود که متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی غذای خوشمزه درست کنم!!! ولی آخه گوشت نداریم!!!!
زد زیر خنده گفت: نه!
منظورم اینه از این زبانی که میشه باهاش هم حال رو خوب کرد، هم خراب، درست استفاده کن!
منظورم رو خلاصه کنم یعنی حرف بزن...
گردنم رو کج کردم و گفتم: حرف بزنم لیلا!!!
گرفتی منو.... می بینی حال داغونم رو سرکارم گذاشتی؟!
دستش رو زد به شونم و گفت: نه اتفاقا، چون حالت رو می بینم راحترین کار، ولی موثرترین روش رو دارم بهت یاد میدم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: باشه ولی مثلا چی بگم؟ اصلا فرض کن من بچه اول دبستانیم واقعا نمیدونم باید چی گفت...
لبخند شیرینی زد و گفت: یه جمله ی ساده بخوام بهت بگم، می تونی بگی: امروز سرکار حالم خیلی بد شد... خداروشکر گیر این چند ساعت کار کردن من نیستیم آقا... چقدر خوبه، تو هستی من خیالم راحته....
همینطور که دستم رو از شدت سر درد روی سرم گرفته بودم، چشمهام رو درشت کردم و گفتم: لیللللللا ! این حرفها برام خیلی خنده دار! چطور حرفی رو بزنم که اصلا واقعیت نداره!
با اون چشم های نافذش نگاه خاصی بهم کرد و گفت:...
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت چهاردهم شاید بخاطر این بود که درِ، ورودی زندگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت پانزدهم
ببین نرگس، اولا که کلمه ها قدرت عجیبی دارن! اینقدری که خدا معجزه ی آخرین پیامبرش رو کتاب گذاشت! معجزه هم میدونی یعنی چی که!
کلام خدا که کلا نور و راهگشاست...
اما هر کلمه ی ما آدما هم می تونه یه انسان رو به زندگی برگردونه یا از زندگی نا امید کنه!
نباید دست کمش گرفت !
این ویژگی و قدرتی که خود خدا برای ما قرار داده تا ازش درست استفاده کنیم مثل همه ی نعمت هایی که داده!
حالا نوع استفاده کردنش دیگه بستگی به ما داره این از این...
دوما اینکه: اگر فکر می کنی حرفهات غیر واقعیه! که بعیده ! و معمولا این خودمونیم که با کارهامون غیر واقعیش می کنيم، ولی با این حال حتی اگر اینجوریم باشه که تو می گی، آقامون علی (ع) جوابت رو اساسی دادن و به امثال ما میگن اگر صبر نداری، خودت رو به صبوری بزن!
میدونی یعنی چی؟
جوابش رو خودشون در جای دیگه دادن که گفتن: کمتر فردی هست که خودش را شبیه گروهی کند و از آنها نشود! گرفتی مطلب رو...
حالا نرگس جان، تو خودت رو راضی نشون بده، مردت رو قوی نشون بده، اقتدارش رو تامین بکن، بعد اگه چیزی می خواستی نشد بیا طلبکار من شو...!
بعد هم با تاکید گفت: ولی دو تا نکته رو حواست باشه اولا که: ممکنه و خیلی طبیعیه بعد از چند وقت اینطوری صحبت کنی، بعضی آقایون تعجب کنن و بگن چی شدددده!
آفتاب از کدوم ور در اومده!
که البته باید بهشون حق داد دیگه، چون احتمالا اینقدر حرفی نزدیم یا حتی بد حرف زدیم که براشون این رفتار عجیب باشه!
فقط دقت کن اگر این اتفاق افتاد ناراحت نشی پیش خودت بگی بیا خوبی کن پرو میشن!
اصلا نباید واکنش منفی نشون بدی که هیچ، حتی همراهیش هم باید بکنی حالا یا به شوخی یا دوباره اقتدار دادن و از این مدل حرفها که بععععله آقا دیگه از این به بعد اینجوریاست...
البته تناسب کلام با شخصیت هر فرد خیلی مهمه ها!
یعنی از جملاتی استفاده کنی که اون طرف خوشش میاد نه اینکه بیشتر حالت مصنوعی داشته باشه! یا متناسب با روحیه اون فرد نباشه!
به همون اندازه تناسب حرف با حالت چهره هم اهمیت داره!
مثلا چهره ی اخمو و ترش رو حالا هرچی اقتدار هم بده اوضاع بدتر میشه، بهتر نمیشه!
دقیق بگم هر کسی باید با شوهرش به سبک خودش حرف بزنه که اون تامین دهی اقتدار رو بهش برسونه...
و نکته ی آخر که خیلی خیلی مهمه!!!!
حرف دقیق و عمیقیه که باید با آب طلا نوشتش، اونم اینکه: هرکه نهایت تلاش خودش را برای رسیدن به هدف به کار گیرد، به تمام خواسته هایش می رسد.
یعنی تو انجامش بده اثرش رو مطمئن باش می بینی...
شاید نه فوری و سریع ولی قطعا و حتما می بینی...
حرفهاش منطقی بود مثل یه کلاس درس یا یه مادر دلسوز که می خواست از هیچ کمکی دریغ نکنه، ولی... ولی... یه حس بی منطقی توی وجود من باهاش مقابله می کرد شاید باید می جنگیدم اون هم با خودم....
بعد از خداحافظی از لیلا خیلی زودتر از همیشه
به خونه رسیدم محمد هم خونه بود و نپرسید چرا زودتر اومدم، احتمالا منتظر متلک ها و طعنه های من بود!
ولی من چیزی نگفتم ذهنم حسابی درگیر حرفهای لیلا بود...
با همون حال خرابم کارهای خونه رو به سختی انجام دادم و بعدش کمی استراحت کردم منتظر یه موقعیت بودم که بتونم کاری که لیلا گفت رو انجام بدم، ولی به قول یکی از دوستام، اگه منتظر موقعیت بشینی تا چیزی میخوای پیش بیاد هیچ وقت سراغت نمیاد بلکه، باید موقعیتش رو بوجود بیاری...
شاید گفتن چند تا جمله ی ساده بیشتر نبود ولی اینقدر برام سنگین و سخت به نظرم می رسید که انگار میخواستم کوه جا به جا کنه...
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت پانزدهم ببین نرگس، اولا که کلمه ها قدرت عجیبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت شانزدهم
اما چاره ای نبود باید انجامش میدادم... در واقع می خواستم که انجامش بدم ... می خواستم که زندگیم تغییر کنه و از این وضعیت بیاد بیرون ...
میدونستم تنها راه حلش همون حرفی بود که لیلا بهم گفت...
پس برای رسیدن به خواستم باید تلاش میکردم و انجامش میدادم هر چقدر هم که برام سخت باشه... زیر لب به خودم غر میزنم: اَه که چقدر بدم میاد از گفتن کلمات کلیشه ای !
اَه... اَه.. اَه..!
ولی چاره ای نیست!
محمد مشغول گوشیش بود...
شروع کردم به حرف زدن...
که امروز سر کار حالم بد شد و ....
تا رسیدم به اینکه، تو هستی خیالم راحته خداروشکر...
از حالت چهره ی محمد معلوم بود حسابی جا خورده و بیچاره انگار اصلا انتظار نداشت من چنین حرفی بزنم!
برق خاصی توی چشماش درخشید ولی خیلی به روی خودش نیاورد...!
توی دلم میگم: آدم غُد، مغرور!
اما یکدفعه یاد اولین باری که بهش گفتم بی عرضه افتادم...
همین قدر جا خورد و انتظار نداشت و بی توقع شد!
اینبار به خودم گفتم: نرگس ببین چکار کردی که با یه جمله ساده شوهرت اینقدر تعجب کرده !
ولی من فکر میکردم این فقط یه جمله ساده اس در صورتی توش کلی حرف داشت و انرژی و انگیزه!
عجیبتر از تعجب محمد، برام این بود که خیلی ریلکس بهم گفت: خوب دو_سه روز استراحت کن نگرانم نباش یه کم به فکر خودت باش...!
شاید شدت تعجب من بیشتر از محمد بود!
آخه نزدیگ چهار_ پنج سال بود که اینجوری محمد باهام حرف نزده بوده...
از اون وقتی که من باهاش اینجوری حرف نزده بودم متاسفانه!
یاد حرف لیلا افتادم کلمه ها قدرت عجیبی دارن اگه اینطور نبود، خدا معجزه ی آخرین پیامبرش رو کتاب نمی گذاشت!
حقیقتا هنوز باورم نمیشد و خیلی امیدی نداشتم این مسیر، شروع تازه ای به زندگی از پا افتاده ی، من بده !
ولی خودم رو دلخوش به همین چند تا جمله کردم و نا امید نشدم...
توی این دو _ سه روز رفتار محمد خیلی بهتر شده بود مثلا وقتی خونه می رسید احوالم رو می پرسید البته شاید اینجور مثالها برای شما خنده دار باشه ولی برای من که زندگیم شبیه یه جسم مرده ی بی روح بود طبیعتا نه!
جالب این بود توی همین مدت که به جز همین چند کلام محبت آمیز، شاید بهتر بگم اقتدار آمیز بیشتر بینمون رد و بدل نشد، ولی بحثی هم نکردیم!
جالبتر اینکه یه کوچلو نتیجه این رفتارم رو دیده بودم و حس خوبی بهم داده بود، اما نمیدونم چرا یه چیزی توی وجودم مانع میشد اینکار رو ادامه بدم! واقعا برام سوال بود آخه ادم عاقل! چرا، چی باعث این مقاومت میشه؟!
این سوال گوشه ی ذهنم بود تا دوباره لیلا رو دیدم ...
قبل از اینکه جواب سوالم رو بپرسم اتوماتیک خودش بین حرفهاش جواب رو بهم داد!
وقتی ماجرای این دو _ سه روز رو براش تعریف کردم، نیمچه لبخندی زد و گفت: یه خاطره دارم همیشه آویزه ی گوشمه مثل یه گوشواره!
البته از اونایی که گرم سنگینن لاله ی گوش رو پاره می کنن ولی خانما بی خیالش نمی شن، این از اون مدل خاطره های گرم سنگینه!
خندیدم و گفتم: گرم سنگین دوست دارم بگو برام...
گفت: یه بار بابام که دقیقا قبلش با مامانم سر یه مسئله ای بحثشون شده بود، اومد نشست کنارم و شروع کرد نصحیت کردن من! عملا داشت حرف دلش رو به من میزد که از دست مادرم ناراحت شده بود گفت:....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت شانزدهم اما چاره ای نبود باید انجامش میدادم..
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت هفدهم
گفت: بابا جون، مردها خیلی ساده ان باور کن!
خیلی راحت میشه دلشون رو بدست آورد!
من که یه مَردَم بهت می گم دخترم این رو آویزه ی گوشت کن، فقط با چهار تا کلمه حرف درست و عزت دادن مطیع میشن!
بابا حواست به شوهرت باشه یه وقتیم از یه جیزی خوشت نیومد صاف نرو تو سینه اش!
نگو تو همیشه اینجوری میکنی!
نگو همیشه اینجوری میخری!
حالا گیرم یه مشکلی هم داشت، یه اخلاق بدیم داشت اما تو کل زندگیت رو با همون یه مشکل جمع نبند!
نرم نرم که بگی، چهار تا خوبیش رو هم اولش بگی بعد آروم و بی جنگ و جدل توضیح بدی که چی باب دلته قبول میکنه!
من این جنس رو میشناسم و میدونم راهش چیه!
حسرت خاصی اومد توی صدای لیلا و گفت: منم چشمکی به بابام زدم و گفتم: آخ که چقدر شما هوای مسعود رو دارید، خدا رحمت کنه همسرم رو میگم....
بابا هم زد به شونم و گفت: بابا من دقیقا هوای تورو دارم که میگم ! تازه قبول می کنه که هیچ! کار رو حتی اون طوری که زنش دل میخواد انجام میده...
من خیره به نرگس بودم و همینجور که داشتم به حرفهاش با خودم فکر میکردم، لیلا نفس عمیقی کشید و ادامه داد: نرگس من خوب درک میکردم حرفهای بابام چی میخواد بهم برسونه! میدونستم بابام چی میگفت و با زبون بی زبونی چه نکته ی مهم و کلیدی رو بهم یاد آوری میکرد...
لیلا به اینجا که رسید یه دفعه مردمک چشمهاش گشاد شد و ادامه داد: البته منم که خانم ها رو میشناختم ، در کمال احترام زدم به پرو بازی و با شیطنت به بابام گفتم: بابا منم یه جیزی بگم!
باور کن ما خانم ها هم با چهار تا کلمه حرف مطیع میشیم! حتی زودتر از شما...
خوب می شناسید مارو...
خرجش رو هم پیامبر گفته محبته دیگه!
اونوقت همه چی حله!
بابام خندید و سری تکون داد به من هیچی نگفت، ولی ده دقیقه ی بعد با مامانم داشتن گل می گفتن و می شنفتن!
لیلا لحظه ای مکث کرد و بعد نگاهش متمرکز چشمهام شد و گفت:نرگس! من یه چیزی رو خوب فهمیدم و جای جای زندگیم دیدم اینکه:حرف خیلی اثر داره!
ولی... ولی...مهم اینه درست بکار بره!
مثلا برای مرد تامین اقتدار بده!
برای زن تامین عاطفه!
باور کن اینجوری نود درصد مشکلات حله!
به ما از بچگی گفتن ازدواج یعنی عشق و عاشقی! بعد اخم هاش رو کشید توی هم و با شدت و لحن غلیظ ادامه داد: در صورتی که اشتباه گفتن! غلط گفتن!
دیدم خیلی جدی شده گفتم: نزنیمون لیلا!!!
باشه غلط کردن، اصلا شکر خوردن!
زد زیر خنده و گفت: آخه ببین ازدواج یه جاده ی دو طرفه است! منطقی باشیم حداقل...
آقا محبت بده ، اقتدار می گیره!
خانم اقتدار بده، محبت می گیره!
یعنی همه چی بستگی به خودمون داره گرفتی مطلب رو! به جز موارد استثنا که فعلا کاری باهاشون نداریم.
لپ هام رو باد کردم و با شدت خالی و گفتم: اخه لیلا من خوشم نمیاد از کلمات کلیشه ای استفاده کنم یه جوریه!
گفتم خوب از کلیشه بیارشون بیرون!
به زبون خودت بگو اینکه چقدر میوه های خوبی خریدی دست درد نکنه این سخته!!!
اینکه همیشه به فکر ما هستی تو هر شرایطی خدا حفظت کنه این سخته!!!!
تازه یه وقتایی مخاطبت اون نباشه اما جلوی خودش باشه و یا جلوی مادرش یا مادرت یا بچه هات این حرفها رو بزن اینکه باباتون به فکر ماست، سخت کار می کنه تا ما توی سختی نباشیم باید قدرش رو بدونیم این کلیشه ایه!!!!
بعد هم با تاکید گفت: حالا صرف چهار بار اینجوری حرف زدن هم توقع نداشته باشی که دیگه همه چی یکدفعه گلستان بشه!
آدم ها متفاوتند! مثل غذا ها بعضی ها زود پزن بعضیا دیر پزند ولی مهم اینه یه آشپز بتونه با صبر و ادویه های کاریش خوشمزه اش کنه...
این یه مسیره که اگر خوب بلد باشی به گلستان می رسی و اگه هم نه که ...!
پریدم وسط حرفش و گفتم لیلا: آره حرفهات قبول!
ولی من فکر می کنم که....
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت هفدهم گفت: بابا جون، مردها خیلی ساده ان باور کن
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت هجدهم
لیلا من فکر می کنم که اقتدار دادن
به مرد ، مرد رو جسور و پرو میکنه!
نمیدونم شاید، مثلا باعث میشه زن تو سری خور بشه، مرد بهش مسلط بشه، دست زن بسته شه...
شاید بخاطر همینه این مقاومت توی وجودمه!
لیلا ابرو هاشو داد بالا و سری تکون داد و گفت: حق داری اینجوری فکر کنی...
متعجب نگاهش کردم و گفتم: یعنی درست میگم!
دستش رو برد بالا و گفت: من نگفتم درست می گی!
نچ درست نمی گی!
اما این طرز فکر خیلی عادی و طبیعیه، آخه از بچگی تا الان یا به ما یاد ندادن یا ندیدیم یا خیلی خیلی کم دیدیم معنی اقتدار دادن درست یعنی چی...
اصل قضیه دقیقا بر عکس چیزیه که گفتی، یعنی وقتی درست اقتدار بدی اتفاقا همه چی میشه گل و بلبل...
مرد میشه تکیه گاه قوی...
میشه همونی که زن بهش نیاز داره ...
این چیزیه که خدا تو وجود مردها قرار داده که دوست دارن مقتدر_باشن.
حالا نکته اش کجاس نرگس خانم اونجا که آقا_امیرالمؤمنین(ع) به آقایون میگن:《اگه زن، تو را صاحب اقتدار ببینه بهتر از اونه که تو رو در حال شکستگی و ضعف ببینه...
این نکته رو البته آقایون باید بدونن، اما چیزی که باعث میشه مثل یه خوره، تو رو وادار کنه به مقاومت در مقابل این اقتدار دادن میدونی چیه؟ و بعد از یه مکث کوتاه، چشمهاش رو ریز کرد و گفت: اینه که کتاب نمیخونی!!!!
چشمام چهار تا شد گفتم: آخه چه ربطی داره لیلا خانم!
ضمنا من یه زمانی برا خودم یه اهل کتابی بودم که نپرس... اما الان وقت نمی کنم، حتی نفس بکشم از بس تمام بار زندگی رو دوشمه!
بعد می گی مشکل اینه کتاب نمی خونم عجبا!!!
لیلا دستم رو گرفت و گفت: خوووووب حالا نگفتم آه و ناله کنی!
ان شاءالله کم کم فرصتش رو پیدا می کنی ...
میخواستم این رو بهت بگم که توی یه کتاب کاربردی و جالب خوندم شاید علت مقاومت کردنت اینه که، ما (منظورم چه خانم ها چه آقایونه) نمیدونیم اقتدار دو تا معنی داره یکی صحیح و یکی غلط !
اول معنی غلطش رو بگم:
مرد یا یا هر کسی بخواد حرفش به کرسی بنشینه؛ حالا با داد زدن؛ با ایجاد ترس، بقیه رو مطیع خودش کردن؛ زور بازو و صدای بلند به رخ دیگران کشیدن و از این مدل کارای اینجوری...
سر تاکییدی و تاییدی تکون دادم و گفتم:
آفرین اره دقیقا همینه !
اصلا بذار من ساده تر بگم...
بعضی مردا فکر میکنن اگه زن و بچه شون از اونا حساب ببرن و بترسن و سریع دستوراتشون رو اجرا کنن، اون وقته که به اقتدار رسیدن!
لیلا لبخندی زد و گفت: خوب این از تفکر اشتباه!
اما حالا بر اساس معنی صحیح که منظور من هم همینه، مردی مقتدره که برای خونواده ش یه سایبون و تکیه گاه باشه، خودش آفتاب بخوره و نذاره آفتاب رو خونواده ش بیفته.
یعنی پرقدرت، باجرأت و مستقل باشه. حضورش به خونواده ش آرامش بده و اونا با وجود اون هیچ ترس و اضطرابی به خودش راه ندن. گرفتی مطلب رو؟!
و... و... و...زن این توانایی رو داره بتونه این کار رو انجام بده، یعنی تو می تونی این کار رو انجام بدی...با حرص گفتم: ای خواهررررر ما که آفتاب سوخته ایم!
والا دیگه کاری نمونده که توی این زندگی برای محمد نکرده باشم!
تا جایی که خودم هم همراهش شدم... قدم به قدم... حتی با درد جسمی... شبها که دراز می کشیدم می مُردم و زنده میشدم از دست درد و گردن درد و هزار تا درد که هر چی بود دردش از سختی ها و فشارهای زندگیم بیشتر اگر نبود کمتر هم نبود!
اینقدر پیچ و مهره بستم ...
ولش کن لیلا جان نگم برات که درد گفتن نداره!
اگر هدف مقدسم نبود شاید خیلی وقت پیش قید این زندگی رو زده بودم...
خیر سرم میخواستم یه سرباز توی این میدون جنگ اقتصادی باشم ولی نابود شدم که هیچ ...
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت هجدهم لیلا من فکر می کنم که اقتدار دادن به مرد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت نوزدهم
اینم از وضع الانم!!!
لیلا مردمک چشمش رو به سمت بالا داد و با کمی اینور، اونور کردنشون گفت: خوب اینکه الان اینه وضعیتت، در واقع چه جوری بگم.... چه جوری بگم بهت برخورد نخورده.... آهان.... راحت می گم! بعد با یه خنده ی با مزه ای ادامه داد: این وضعیت دقیقا تقصیر خودِخودته!
اشتباهت هم، از اونجایی بود که اسم کار اشتباهت رو گذاشتی همراهی کردن!
بعد نگاهش رو مستقیم چشم های من که، واقعا ناراحت و متعجب شده بودم، هدف قرار داد و با یه نمه لحن مهربون گفت: خوب دختر خوب، ما باید بدونیم کجا باید چکار کنیم تا اشتباهاً، اشتباهی که، فکر می کنیم درسته رو انجام ندیم! که چنین نشود که خودت بهتر می بینی؟!
گردنم رو کج کردم و کمی اخم هام رو هم کشیدم توی هم و گفتم: خدا رحمت کنه بنده خدا آقا مسعود رو! یعنی تو،توی زندگی هیچ کجا همراهیش نکردی؟!
لیلا که انگار انتظار چنین حرفی رو نداشت، به چند کلمه ساده اکتفا کرد و گفت: نچ! به این شکل که تو منظورته نه!
منم نامردی نکردم و گفتم: ببین این همه چیز، میز ، به من گفتی ناراحت نشی، میدونم با جنبه ای، ولی شوهرت احتمالا از دست تو خودکشی نکرده اسطوره زندگی!!
یه کم لبش رو گزید و زیر چشمی نگاهی بهم کرد و دستش رو زد به شونم و در حالی که، به قیچی دستش بود اشاره می کرد دوباره گفت: نچ! ولی تو با من می پلکی ، مواظب خودت باشا...
دو تایی خندمون گرفت...
یه کم ازش فاصله گرفتم و گفتم: بالاخره احتیاط شرط عقله....
لیلا چند لحظه بعد سکوت کرد و مشغول کار شد ...
احساس کردم کار خوبی نکردم و حرف خوبی نزدم... دستش رو گرفتم و گفتم: ناراحت شدی لیلا....
ببخش...واقعا نمی خواستم اذیتت کنم...
لبخندی زد و گفت: بالاخره نبود همسرم خیلی روی زندگی من اثر گذاشت خیلی...
ولی خوب الان داشتم به تو فکر می کردم...
اینکه توی مسئله ی مهمی مثل مسائل اقتصادی به جای همراهی باید حمایت می کردی!
اینطوری نه خودت ضربه میخوردی، نه همسرت! حتی اگه همسرت ضربه هم میخورد، تو با حمایت کردن ازش، می تونستی سر پاش کنی....
ولی.... ولی.... از اونجایی که تو همراهش شدی، وقتی ضربه خوردین، دو تایی با هم ضربه فنی شدین!
وقتی شکست خوردین، دو تایی شکست خوردین
و هیج کس نبود که سر پاتون کنه، و انگیزه و نیرو بهتون بده تا بلند شین و ادامه بدین!
آخه این کار تو بود، ولی تو، توی این میدون به جای اینکه سر پست خودت وایستی، رفتی وسط!
جایی که حداقل وظیفه ات نبود!
شاید می خواستی بیشتر کمک کنی!
نمیدونم... شایدم فکر کردی این کارت موثرتره!
ولی آدم همیشه از جایی بد ضربه میخوره که وظیفه اش رو رها می کنه حالا به هر دلیلی! لزوما همیشه هم ترک وظیفه، دلیلش تنبلی و بی حوصلگی نیست، گاهی شاید مثل تو یه دلیلش هم کمک بیشتر باشه که متاسفانه چی بگم!
بعد با حالت دلسوزی خاصی ادامه داد: نرگس من نمی گم همراهی نکن!
ولی بدون کجا باید همراهی کنی! کجا حمایت!
این خیلی مهمه!
فرق بین همراهی و حمایت توی هر کاری جدا، جدا ،معنی میشه! یه مرد و زن خوب همیشه سر پست خودشون می مونن، چون تکلیف عمل به وظیفه است!
نباید فکر کنیم ما بیشتر می فهمیم یا می خوایم بیشتر کمک کنیم و بریم جایی که فکر می کنیم مهم تره! گرفتی مطلب رو؟!
درست می گفت.. یعنی کاملا درست می گفت... تلخی خاطرات مشترکمون با محمد اونم فقط بخاطر اشتباه من دوباره برای لحظاتی توی ذهنم زنده شد! نابه جا حمایت کردم خصوصا برای حذف مجید آقا... نا به جا همراهی کردم توی کارهایی که اصلا جای من نبود.... !
و من که ادعا داشتم وخودم رو سرباز میدون این جنگ می دیدم این تاکتیک و نکته ی مهم رو تازه فهمیدم اما....
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت نوزدهم اینم از وضع الانم!!! لیلا مردمک چشمش رو
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت بیستم
خیلی سوال و ابهام های زیادی توی ذهنم بوجود اومد یکی از مهم ترین هاش این بود که پس این همه خانم که الان دارن کار می کنن چی؟!
یعنی کارشون اشتباه!
تا خواستم مطرحش کنم یکدفعه سرو کله ی خانم صادق زاده پیدا شد و با یه لحن خاصی رو به من و لیلا گفت: خانم ها خیلی مشغول حرف زدن هستید از کارتون عقب نمونیدااا!
لیلا چشمی گفت و با یه لبخند از من کمی بیشتر فاصله گرفت که خیال خانم صادق زاده راحت بشه.
من هم مشغول کار شدم و ذهنم مشغول تحلیل حرفهای لیلا و زندگی خودم و سوالهای بی جواب !
میدونستم لیلا برای سوالم جواب داره، منتظر فرصتی شدم تا بتونیم دوباره با هم صحبت کنیم ولی اون روز اینقدر درگیر کار شدیم که از حجم کار به حرف زدن که هیچ، حتی نتونستیم از هم خداحافظی کنیم...
وقتی رسیدم خونه، محمد توی خونه پیش بچه ها بود و داشت بهشون غذا میداد با دیدن این صحنه یاد حرف لیلا افتادم که تو سر پستت نموندی....
چه تلخه که راست می گفت!
جای من و محمد عوض شده بود!
من یادم رفته بود باید مادر می بودم باید الان محمد از سرکار بر می گشت و من رو توی این صحنه می دید....
نفس عمیقی کشیدم... دردی از نوک پام تا کتف شونه هام تیر کشید... نمیدونم از درد دیدن این صحنه بود.... یا از شدت کار... شایدم از فشار روحی اشتباهات خودم با زندگیم ...
ولی خوب الان که فهمیدم چی؟ نباید می گذاشتم این وضع ادامه پیدا کنه!
باید الان برام چیزی اولویت و اهمیت داشته باشه که وضع زندگیم رو درست کنم غصه خوردن که دردم رو دوا نمیکرد... باید یه کاری میکردم... یه کاری که هر کسی سر جای خودش باشه!
و راه حلشم تنها دست خودم بود، من باید از محمد یه مرد مقتدر می ساختم تا زندگیم درست بشه!
کار سختی بود...
اینکه بخوای از چیزی که کوبیدی و قشنگ تخریبش کردی یه تکیه گاه محکم بسازی!
میدونستم این کار یه شبه و یه هفته ای نمیشه! هر چند اثرش رو من همون لحظه های اول با معجزه ی کلام دیده بودم، اما برای درست شدن زندگیم باید این سختی رو میپذیرفتم، هر چی که باشه، سختیش از دعوا و بحث و جنگ و جدل قابل تحمل تر بود!
مطمئن بودم بعد از چند ماه نتیجه اش رو می بینم...
هر چند سخت بود ولی به قول یکی از دوستام:
هیچ جنگی بینِ تو و دنیایِ بیرون نیست؛
جنگ اصلی بینِ اراده و بهانه است!
باید بهانه ها رو کنار میگذاشتم...
کم کم شروع کردم....
از حرف زدنم...
نه یکدفعه! آجر به آجر که خراب کرده بودم تلاش کردم درستش کنم....
با همراهی لیلا که البته بعد از اینکه اصل مطلب رو بهم گفت و راهنماییم کرد، بیشتر کار رو واگذار به خودم کرد، چون معتقد بود همیشه کنار من نیست تا راه حل آماده بهم بده، بلکه این خودمم که باید دنبالش باشم و یاد بگیرم در هر شرایطی چکار کنم، می گفت: اینجوری که خودت تلاش کنی دیگه هیچ وقت یادت نمیره، تازه لذتش هم بیشتره!
چند ماهی گذشت! نه به همون شکل قدیمی!
به یه سبک جدیدی که بوی تغییر رو میشد ازش حس کرد!
با تغییر رفتار من و هویت درستی که محمد براش بوجود اومده بود، موقعیت خونه طوری شده بود که دیگه قاطع تصمیم گرفتم سر کار نرم!
مطمئن بودم یه عده خیلی تعجب می کنن درست مثل وقتی که رفتم سرکار!
یه عده هم شاید سرکوفت و سرزنشم کنن...
ولی من برام مهم زندگیم بود...
اما هنوز...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت بیستم خیلی سوال و ابهام های زیادی توی ذهنم بوج
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت بیست و یکم
اما هنوز جواب سوالهام رو نگرفته بودم بایدبا لیلا صحبت می کردم با تصمیمی که من گرفته بودم فکر میکردم این روزها آخرین روزهایی که لیلا رو می بینم...
نشستم کنارش احساس کردم خیلی بهش مدیونم.خیلی بیشتر از چیزی که شاید خودش فکر کنه...
کمی باهم حرف زدیم از تصمیمم که با خبرشد لبخند روی لبش و گشادی مردمک چشمهاش حسش رو قشنگ بهم منتقل کرد...
نمیدونم حکمتش چی بود اما تا اومدم دوباره ازش سوالم رو بپرسم خانم صادقزاده صداش زد!
تا بلند شد که بره، دستش رو کشیدم و گفتم: لیلا یه دقیقه فقط یه دقیقه!
من تصمیم خودم رو گرفتم و میدونم بهترین تصمیم و درسترین راه رو انتخاب کردم اما این سوال مغزم رو خورده، و هر چی دو دو تا چهار تا می کنم نمی تونم با خودم حلش کنم !
آخه این همه خانم ها سر کار هستن یعنی کار اشتباهی می کنن؟!
عجله ی رفتش پیش خانم صادق زاده ، با این سوال من انگار توی زمان متوقف شد!
نگاه عمیق و معنی داری بهم کرد و گفت: برای جواب سوالت، یه بزرگی حرف خیلی خوبی میزنه، که البته قبلش بگم منظوم شما نیستیاااا که بهت بر بخوره و بعدش، تن شوهرم رو تو قبر بلرزونی!اصل مطلبش مهمه که می گن:
یه "عدهای بد و یا کج فهمیدند؛
یک عدهای مغرض هم از این کج فهمی استفاده کردن؛ کأنّه یا باید زن، مادر خوب و همسر خوبی باشد یا باید در تلاشها و فعالیتهای اجتماعی شرکت کنه؛ قضیه اینطوری نیست؛ هم باید مادرِ خوب و همسر خوبی باشد، هم در فعالیت اجتماعی شرکت کنه.
فاطمهی زهرا (سلاماللهعلیها) نماد چنین جمعیه؛ جمع بین شئون مختلف. زینب کبری نمونهی دیگه ایشه ."
پس نرگس خانم منظور من از تمام حرفهایی که زدم این نبوده و نیست که، خانم کار یا فعالیت اجتماعی نکنه، اتفاقا باید حضور داشته باشن...!
اما... اما... نکته اش که خیلی مهمه و همین عزیز بزرگوار، در ادامه می گن اینکه:
دو شرط برای این فعالیت ها و اشتغال وجود داره؛ یکی تضمین فرد که وقتی شما شاغل شدی خانواده را فراموش نکنی!
دوم این که جامعه باید این شرایط را فراهم کنه که، امثال من و شما نشیم نیروی کار تحت هر شرایطی!
یه نکته ی مهم خانوادگی هم این وسط کامل محسوسه اون هم اینکه، این کار اقتصادی که خانم انجام میده جنبه ی حمایتی داشته باشه، نه پول خودمه...حق خودمه... خودم جون کندم... اصلا کی منت تو رو میکشه....خوبه دستم تو جیب خودمه و از این حرفها که اقتدار همسر رو پودر میکنه میره و دوباره قصه از اول...!
که اگه اینجوری باشه خودش و خانوادش از بین میره و نابود میشه اما در غیر این صورت نتیجه ی عکس داره حتی باعث دلگرمی و محبت بیشترم میشه!
ولی فعلا اولویت تو خانواده و همسر و بچه هات هستن که ضربه نخورن .....
بعد هم زد به شونم و گفت: نرگس دیگه خودت بهتر از من میدونی که شناخت اولویت ها خیلی مهمه!
و هر اولویتی به تناسب افراد فرق میکنه!
بعد هم با یه حالت تهاجمی شیرینی ادامه داد: الان هم اولویت من ، خانم صادق زاده است که اگه نرم با اجازه فردا تو با پای خودت و من با پای خانم صادق زاده از اینجا بیرون میریم!
همینطور که داشت می رفت گفتم: چه نکته سنج و دقیق و کار بلدی بوده این بنده خدا!
ولی به نظرم برو... برو... که از کار بیکار نشی خواهر، همچین کاری با چنین شرایطی که روی کره ی زمین پیدا نمیشه به قول گفتنی، گشتم نبود ، نگرد نیست....!
🍁نویسنده:سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت بیست و یکم اما هنوز جواب سوالهام رو نگرفته بود
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت بیست ودوم
لیلا همینطور که به سرعت قدم بر میداشت و می رفت سرش رو چرخوند به سمتم و گفت:خوشگله هست خوبم هست!
به قول نویسنده ی یه کتاب، حالا چون شما چیزی می خواستی و فکر میکردی رو پیدا نکردی، که دلیل نمیشه چنین چیزی کلا نباشه!
تو توی مسیر باش ان شاءالله سر وقتش پیداش می کنی!
و بعد با سرعت بیشتری به راهش ادامه داد...
برای خودم ابروهامو دادم بالا و توی دلم گفتم: چم... شاید....
اما مهم این بود که جواب دستم اومد و گره ذهنیم رو باز کرد، شاید به قول لیلا باید توی مسیر می بودم تا پیدا می کردم کار یا فعالیتی که نه به خودم ضربه بزنه، نه به خانوادم!!!
البته این موضوع توی شرایط فعلیم برای من اولویت نداشت و من دیگه خوب یاد گرفته بودم و می دونستم اولویت ها رو باید بشناسم!
برام مثل روز روشن بود که الان اولویتم به جمع و جور کردن زندگیمه، که از هم پاشیده بود و تازه داشت یه سر و شکل درست به خودش می گرفت....
اولویت با به آرامش روحی که مدتها نداشتمش بود...
اولویت به خانم خونه بودن...
اولویت با، مادر بودن برای بچه هام که این فرصت فقط تا یه زمانی خیلی کاربردیه و نباید ته مونده این فرصت رو هم از دست میدادم. اینها اولویت هایی بود که مجال فکر کردن به چیزهای دیگه رو بهم نمیداد!
اما... اما.. طبق معمول همه چی اونجوری که فکر میکنیم راحت و ساده نیست...
بعد از اینکه از سرکار اومدم بیرون باور نمیکردم قراره چه جوری بهم بگذره!
اوایلش کمی برام سخت بود...
البته یه کم بیشتر از یه کم سخت بود...!
بالاخره نوع مسئولیت سرکار با توی خونه فرق میکرد!
فرقی که همه ی خانم های شاغل خوب می فهمنن و برای هر کسی ممکنه یکدومش سخت تر باشه !
عادتها و سبک زندگی خودم و تغییرات محسوسی که توی این چند سال داشتم و سختی درست کردنش یه طرف!
از طرف دیگه هم، امان از حرفهای نیش دار دیگران که تا دیروز میگفتن چطور میتونی سرکار بری و بچه هات رو رها کنی!
و امروز به سبک دیگه ای که چطور دلت اومد کارت رو ول کنی و بچسبی به خونه!
شرایطم شرایط آسونی نبود...
خیلی روی خودم کار کردم، میدونستم برای بهتر شدن اطراف و اطرافیانم اول این خودمم که باید تغییر کنم، باید خوب باشم، صبور باشم و متمرکز روی اهدافم...
می دونستم این منم که تعیین می کنه دور و برم چه خبر باشه!
گفتنش برای خودمم قشنگ بود، اما عملش زمان می خواست و تمرین ....
حسابی درگیر بچه ها و کارهای خونه شده بودم...
گاهی برای اینکه از شدت فشار اطرافم کم کنم و سختی کارها رو نبینم سعی میکردم خودم لحظات رو شیرین کنم ...
هر دفعه توی خونه با کمک بچه ها یه تنوعی میدادم گاهی با درست کردن کیک و شیرینی که شدیدا بهش علاقه داشتم گاهی با ترشی ریختن، گاهی با تزئین و سفره آرایی حتی با همون ساده ترین امکانات خونمون...
محمد و بچه ها هم ذوق میکردن و این حس خیلی خوبی بود...
حدودا یک سالی از این ماجراها گذشت و آقا محمدم با تغییر جهت رفتار من و تلاش خودش حالا دیگه به جای اون یه نفر مجید آقا ، سه_ چهار نفر کمکش بودن و شاگرد داشت و تا غروب مشغول کار بود که.....
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖 #بر_اساس_واقعیت قسمت بیست ودوم لیلا همینطور که به سرعت قدم بر میداشت
🌸🌸🌸🌸🌸
💖ژنرالهای جنگ اقتصادی 💖
#بر_اساس_واقعیت
قسمت بیست و سوم
که گذشته رو جبران کنه، درست مثل من...
منم دیگه غر نمیزدم و بهانه نمی گرفتم سعی میکردم اقتدارش رو بیشتر از قبل حفظ کنم و اون هم تا جایی می تونست از هیچ تلاش و محبتی دریغ نمیکرد.
البته خوب یه وقتایی بحث و این حرفها هم بود، نه اینکه همیشه همه چی گل و بلبل باشه ، ولی خوب به قول گفتنی این بالا و پایین های زندگی نبض زنده موندنشه!
بالاخره ما دو تا آدم با روحیات و توانایی های متفاوت بودیم که قرار بود کنار هم به تکامل برسیم نه تفاهم!
و چه راز ساده ای بود که درست شدن قطار زندگیم که من فکر میکردم بخاطر ریل های داغون این مسیره که مدام با تکون های شدید داشت نابود میشد، فقط و فقط بستگی به درست شدن رفتار خودم داشت!
نه تلاش برای درست کردن رفتار محمد و یا حتی درست کردن شرایط بیرونی!
نه اینکه بگم شرایط بیرونی بی تاثیر بود نه!
اما واقعا اینقدر هم موثر نبود که من فکر میکردم!!!
باورم نمیشد که این *من* چقدر خدا بهش توانایی داده و می تونه چه کارها کنه!
یکی از اون کارهایی که خودم هیچ وقت فکرش رو نمیکردم، اما آرزوش رو داشتم با تغییر شرایط جدید اتفاق افتاد! اما نه یکدفعه که تدریجا....
ماجرا هم از این قرار بود که، کم کم دیگه بچه ها بزرگتر شدن و حجم کارهای توی خونه ی من کمتر شده بود.
کل کارهای روزانه خونه رو که انجام میدادم، چند ساعتی وقت اضافه میاوردم که کلافه ام میکرد! محمد هم که تا غروب سرکار بود.
دیگه بچه ها به سنی رسیده بودن که خودشون با خودشون، بازی می کردن و عملا جز رتق و فتق کارهای روزانشون من خیلی درگیر نبودم، اما مشغولیت ذهنیم برای برنامه ریزی آیندشون همچنان دغدغه ام بود.
یه حس وحشتناک بیکاری و تنهایی مثل اون اوایل ازدواجم سراغم می اومد!
دوباره این حالت روی حالم داشت اثر می گذاشت.
احساس میکردم انگار اتفاقات و چالش های زندگی برای من تموم شدنی نیست!
هر چی هم سعی میکردم خودم رو سرگرم کنم تا مفید باشم ولی انگار نمیشد !
نمیدونم این مفید بودن، توی هر برهه ای از زندگی، چقدر به شکل های متفاوتی بروز میکرد که من ازش بی خبر بودم!
بی خبری که باعث میشد این بیکاری و تنهایی و کلافگی من رو زمین بزنه!
با اینکه خیلی وقتها خودم رو مشغول کیک و شکلات درست کردن میکردم،چون محمد و بچه هام عاشقش بودن ولی یه خلائی، درون من وجود داشت...!
هر چند این کار برام خیلی لذت بخش بود و خیلی وقتها از خودم ایده میدادم و همین برای بچه هام و همسرم هم جذابیت داشت تا جایی که از بس محمد تعریفم رو میکرد دیگه توی فامیل واقوام هم شهره به کیک و شیرینی درست کردن حرفه ای شده بودم.
اما نمیدونم چرا اینها برام قانع کننده نبود!
البته ناگفته نماند که خوشحال بودم ، تلاشم رو دارم می کنم و نبودنهام رو ، غر زدنهام رو کم کم داشتم جبران میکردم و تلخی خاطرات اون روزها رو با شیرینی این لحظات پاک میکردم ولی... ولی... این حس چی بود که جدیدا سراغم می اومد!
یه بار وسط همین حال و احوالاتم تصمیم گرفتم با لیلا یه قراری بذارم و همدیگه رو دوباره ببینیم...
یادمه آخرین باری که بعد از بیرون اومدن از سرکار دیدمش و کلا همون یه بار بود که لیلا خونمون اومد و من از شدت خوشحالی براش هر چی هنر و مهارت داشتم خرج کردم...
چقدر هم ابراز لطف کرد، خصوصا وقتی اولین برش کیکم رو خورد و حسابی ازم تعریف کرد و گفت: آدم وقتی توی کاری تمرین و استمرار داشته باشه، حتما یه فرد ماهر و قوی توی اون کار میشه، دقیقا مثل کیک درست کردنه تو!
تعریفش برام خیلی فلسفی بود! و کلی ذوق کردم...
بهم وعده داد دفعه ی بعد غافلگیرم می کنه و من منتظر وعده ی لیلا...
🍁نویسنده: سیده زهرا بهادر 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛