رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #هفتم با آستین پاره و خونی که ا
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #هشتم
عطر گل یخ😌🌸 تمام فضای کوچه را پر کرده بود،
پیچک های پرپشتی🍀 از بالای در قدیمی آبی رنگ ته کوچه به چشم می خورد،
و دو طرف کوچه با دیوارهای آجری پوشیده شده بود.
محمد در را باز کرد و ایستاد تا من وارد شوم.
_کسی خونه نیست. راحت باش. خانوادم چند روزیه رفتن شهرستان ملاقات پدربزرگم. منم بخاطر کلاس های دانشگاه نتونستم برم.😊
یک حوض😊💦 کوچک وسط حیاط نقلی خانه شان بود که دورش گلدان های شمعدانی🌺 در رنگ های مختلف چیده شده بود.
یک باغچه ی کوچک 🌱هم کناری قرارداشت که رویش را برای جلوگیری از سرما با پلاستیک پوشانده بودند.
دوتا در از دو طرف حیاط به سمت خانه شان باز میشد....
پشت سر محمد حرکت کردم و وارد خانه شدیم.
_بشین یه چایی برات دم کنم☕️😋 سرما و خستگی از تنت بره آقا رضا. راستی اسمت رضا بود دیگه. درست میگم؟😊
+ آره. اسمم رضاست.😊
_خوش اومدی آقا رضا. مادر من عاشق مهمونه. اگه خونه بود حتما از دیدنت خوشحال میشد.👌
کیفش💼 را گوشه ای گذاشت و به سمت آشپزخانه رفت....
چشمم به سمت #قاب_عکس روی دیوار افتاد، اول فکر کردم عکس محمد است اما بیشتر که دقت کردم دیدم عکسی قدیمی است...
جوانی درست با چهره ای شبیه محمد و همانطور با لبخندی دلنشین. 👣😄
کمی آن طرف تر قاب عکس روی طاقچه را که دیدم تازه فهمیدم آن چهره ی آشنا پدر محمد است.
عکس روی طاقچه همان جوان بود در حالی که کودکی گریانی را کنار دریا در بغل داشت.👦🏻
محمد که درحال چایی دم کردن بود از آشپزخانه با صدای بلندی گفت :
_ اون عکس بابامه. اون بچه هه که داره گریه میکنه هم منم.😊 من و بابام چندتا عکس بیشتر باهم نداریم. از بس هم تو بچگی بد اخلاق بودم همه عکسام همینجوری درحال گریه کردنه.😆
خندیدم و گفتم :
_خیلی شبیه پدرتی. 😁من اول این عکس روی دیوار رو دیدم فکر کردم تویی.
+ آره. همه همینو میگن. از وقتی جوان تر شدم و چهرهم از بچه بودن دراومده مادربزرگم هربار منو میبینه بیشتر از قبل قربون صدقه ام میره. میگه تو یوسف منی که دوباره خدا بهم داده. هربار هم کلی برای پدرم دلتنگی میکنه. یوسف اسم بابامه. 😍😄
_اسم قشنگیه. خدا رحمتشون کنه...😊
بعد از نوشیدن چای😋☕️ با مربای بهارنارنجی از درخت خانه ی خودشان بود به اصرار محمد یک پیراهن👕 از او قرض گرفتم و راهی خانه شدم....
قبل تر ها که محمد را میدیدم حس میکردم اگر روزی بخواهم با او هم صحبت شوم یک دنیا حرف برای گفتن دارم...
اما آن روز انگار ذهنم از تمام حرف ها خالی شد.
نمیدانم شاید هم این فراموشی بخاطر ناراحتی از اتفاقاتی بود که بین من و آرمین افتاده بود.
به خانه رسیدم....
شب شده بود🌃 و میدانستم که با نگرانی مادر مواجه خواهم شد....
در را باز کردم که مادر هراسان از آشپزخانه آمد و گفت :
_رضا! معلومه کجایی؟ دلم هزار راه رفت. چرا انقدر دیر کردی؟ کجا بودی؟😨
+ با بچه ها بیرون بودیم. چندتا جا کار داشتیم دیگه یکم دیر شد. #ببخشید.😊
_لباس نو هم که خریدی. مبارکه. چرا یقه ش اینطوریه؟ تو که از این پیراهنا نمی پوشی.😊😟
تا آن لحظه متوجه نشده بودم یقه ی پیراهنی که از محمد گرفتم #مدل_آخوندی بود.
نگاهی به یقه ام کردم و گفتم :
_ میخواستم تنوع بشه. گفتم یه بار این مدلی بخرم. اگه خوب نیست دیگه نمیخرم. 😅ببخشید من خیلی خسته ام اگه اشکالی نداره میرم بخوابم.
+ پس شام چی؟ من و پدرت شام نخوردیم تا تو بیای. شام حاضره، باباتم تو حیاط خلوته، وایسا الان صداش میزنم شاممون رو بخوریم بعد برو بخواب.😊
_ ببخشید مامان ولی با بچه ها گشنه مون بود یه چیزی خوردیم، میل به شام ندارم. با اجازه میرم استراحت کنم.😊
به اتاقم رفتم و در را بستم...
اما خوابم نمی برد. از اینکه نتوانسته بودم از این #فرصت برای حرف زدن با محمد استفاده کنم #ناراحت بودم.
از طرف دیگر نمیدانستم فردا چطور باید با #آرمین مواجه شوم.
فکر و خیال آن همه اتفاقی که آن روز افتاده بود از سرم بیرون نمیرفت....
بعد از چند ساعت مرور اتفاقات، بلاخره تصمیم گرفتم فردا به دانشگاه نروم...
تا هفته ی آینده کلاسی نداشتم و این چند روز میتوانست فرصتی برای آرام تر شدن همه ی ما باشد...
ادامه دارد....
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #هشتم عطر گل یخ😌🌸 تمام فضای کوچه
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #نهم
روزهای خوبی نبود....😒
بعداز آن ماجرا #تنها شده بودم.
خبری از دور زدن ها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه نبود.
کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارجش کنم و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک شدن به او نمی کردم. اماترس آرمین ازاینکه مبادا پس از من کاوه هم از دستش برود کاملا ملموس بود.
دراوقات بیکاری #کتابهایی که قبلا خریده بودم را می خواندم وبعد از پایان کلاس ها به خانه برمی گشتم....
کم کم پدرومادر هم متوجه شدند بین من و بچه ها اتفاقاتی افتاده....
اما جزییاتش را نمی پرسیدند.من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم.
نزدیک عید🍃 بود و کلاس ها تعطیل شده بود...
وقت آزاد بیشتری داشتم تا به مادر برای #کارهای_مردانه ی خانه تکانی #کمک کنم.
ظهر آخرین روزسال درحالیکه چیزی به عید نمانده بود بالای نردبان مشغول گردگیری لامپ های💡😊 خانه بودم که تلفن زنگ خورد. 📞
مادر گوشی را برداشت :
_ الو؟...
بله...
شما؟ ...
گوشی را زمین گذاشت و گفت :
_ رضا بیا تلفن باهات کار داره. میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟😟🙁
از شنیدن اسم محمد تعجب کردم....
من شماره خانه را به او نداده بودم. یعنی شماره را از کجا آورده بود؟
چه کار داشت؟😳🤔😟
با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم.🏃
_ الو سلام.😟
+ سلام بر آقا رضای گل. خوبی؟😍
_ ممنون. محمد جان تویی؟😊
+ آره، خودمم. ببخش زنگ زدم خونه تون مزاحم شدم. دسترسی دیگه ای بهت نداشتم.😅
_ خواهش میکنم مراحمی. شماره رو از کجا آوردی؟🤔
+ فکر میکردم تا آخرسال بازم ببینمت ولی روز آخر کلاس ها نیومدی منم از دوستت کاوه شماره خونه رو گرفتم. میخواستم بهت بگم من و چندتا از دوستام همیشه آخر سال میریم مزار شهدا و قبرها رو میشوریم و گل میذاریم. اگه دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا.😎🌹👣🇮🇷
#دلم_میخواست بدون لحظه ای مکث پیشنهادش را قبول کنم....
#فرصت خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما نمیدانستم با #کارهای باقی مانده چه کنم و به #مادر چه بگویم.
چند ثانیه ای گذشت، گفتم :
_ باشه حتما اگه شرایط جور باشه میام. چه ساعتی میری؟ کجا ببینمت؟😊
+ حدود ساعت 5 قطعه ی 24 بهشت زهرا.🕔🌷
خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم.... در فکر بودم چه #بهانه ای برای رفتن بیاورم. مادر که متوجه مکالمه ی ما شده بود گفت :
_ رضا کجا میخوای بری؟ ساعت 10 سال تحویل میشه. این محمد کیه که من نمیشناسمش؟😟
+ یکی از بچه های دانشگاهه،پسر خوبیه.😊😍 میخواد بره خرید تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا قبل رفتن کارهای خونه رو تموم کنم.
مادر نگاه #متعجبانه ای به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد....
تمام تلاشم را کردم تا کارها زودتر تمام شود و بتوانم خودم را به قرار برسانم.
حدود ساعت ۵ آماده شدم. شب عید بود و ترافیک همه خیابان ها را بسته بود.
چند دقیقه ای از ۷ گذشته بود🕖 که به بهشت زهرا رسیدم. قطعه ی 24 را پیدا کردم اما هرچه گشتم خبری از محمد نبود....😔
عطر گل و گلاب مزار شهدا 🌹خبر از دیر رسیدنم میداد.با نا امیدی گوشه ای نشستم و به یکی از قبرها #خیره شدم.
🌷متولد : 1342
شهادت : 1362
محل شهادت : جزیره مجنون عملیات خیبر
اودقیقا #هم_سن_من بود که شهید شد.😟
نمیفهمیدم یک جوان بیست ساله با چه #انگیزه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد....😕
درس و دانشگاهش را چه کرده؟
شاید هم دانشجو نبوده...
اگر دانشجو هم نبوده پدر و مادر که داشته؟😟
پدر و مادر هم نداشته باشد حتما کسی را داشته که دلبسته اش باشد.
نمیدانم شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده.
حتما همینطور است وگرنه هیچ #منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را #رها کند و برود شهید بشود.😕😐
بلند شدم و بین قبرها راه رفتم...
و تمام توجهم به تاریخ تولدها و شهادت ها بود.
هجده ساله...
بیست و هفت ساله...
سی ساله...
پانزده ساله...
پنجاه و سه ساله...
اصلا رنج سنی مشخصی نداشتند.😟
از همه سن و سالی آنجا دفن بودند. هیچ #وجه_اشتراک_منطقی بین آنها پیدا نمی کردم... 🤔😕
ادامه👇
رمـانکـده مـذهـبـی
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 #مثل_هیچکس 🍁قسمت #نهم روزهای خوبی نبود....😒 بعداز
ادامه👇
💭فکرم به سمت پدر محمد رفت....
توی عکس روی طاقچه چهره ی یک مرد جوان👨🏻 و بانشاط که شور زندگی😍☺️ در نگاهش موج میزند دیده میشد.
چشمان نافذی داشت. درست مثل چشمان محمد بود.
چرا باید با وجود زن و بچه و زندگی خوب خانه را رها می کرد و می رفت؟
با خودم گفتم این دفعه که موقعیتش پیش آمد حتما با محمد درباره اش حرف می زنم....😊👌
به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده🕗😱
و فقط دو ساعت تا تحویل سال مانده.
نمیدانستم با این همه ترافیک و این دوری راه چطور باید تا راس ساعت ده به خانه برسم....
اگر دیر برسم حتما #مادر ناراحت می شود.
به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم...
ادامه دارد...
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
ادامه👇 💭فکرم به سمت پدر محمد رفت.... توی عکس روی طاقچه چهره ی یک مرد جوان👨🏻 و بانشاط که شور زندگی😍☺
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #دهم
به سرعت راه خانه را پیش گرفتم و برگشتم....😊
خوشبختانه توانستم کمی زودتر از سال تحویل برسم.😍👌
تا لباس عوض کردم و سر سفره هفت سین نشستم 🎀سال نو🎀 آغاز شد، و #فصل_جدیدی را برایم رقم زد...
به رسم هر سال تمام عید دید و بازدید داشتیم...
مهمانی ها #جذابیت_سابق را برایم نداشت.😕
عموما در جمع زن ها بحث رنگ مو و مدل لباس و آشپزی بود...👩🏻👗
و بین مردها بحث کار و بازار و وضع اقتصادی.👨💰
بچه ها👦🏻👧🏻👦🏻 هم هرازچندگاهی وسط شیطنت ها دعوا میگرفتند و دسته گل به آب میدادند.
در هر مهمانی چند نفر هم سن و سال من پیدا می شد...
این اولین سالی بود که دانشجو شده بودم و حس میکردم نگاه بعضی از بچه ها نسبت به من سنگین شده. 😐
مثلا می دیدم وقتی «پسردایی مادرم» باخوشحالی دانشگاه رفتنم را تبریک گفت،..
پسرش «بهروز» سعی کرد با طعنه بگوید عامل قبولی من کلاس های تقویتی و وضع مالی پدرم است.🙄😑
درحالیکه خانواده ی او کم برایش خرج نمیکردند.😕
اگر بجای آن همه وقتی که صرف مجله و نوارکاست و پوستر و ... میکرد کمی بیشتر درس میخواند حتما او هم دانشجو می شد.
رفتار آزاردهنده ی امثال بهروز باعث شد همان انگیزه ی کمی هم که برای رفتن به مهمانی داشتم از بین برود.
هفته ی اول عید که تمام شد روی یک پا ایستادم که دیگر دوست ندارم در جمع فامیل باشم و میخواهم وقتم را #تنهایی سپری کنم.
هرچند با #مخالفت_شدید پدر و مادرم مواجه شدم اما بلاخره موفق شدم راضی شان کنم.😎✌️
دو سه روزی به تلویزیون دیدن 📺و کتاب خواندن📚 گذشت اما واقعا حوصله ام سر رفته بود.
احساس #مبهمی در دلم بود که نمیدانستم چیست.
دلم میخواست با محمد حرف بزنم اما شماره اش را نداشتم. 😒چندباری به سرم زد به خانه اش بروم. اما میدانستم ایام عید زمان مناسبی برای این کار نیست.
یک روز صبح☀️ که بیدار شدم تصمیم گرفتم از خانه بزنم بیرون....
مقصد مشخصی نداشتم. بعد از کمی پیاده روی به سمت 🌷بهشت زهرا🌷 حرکت کردم.
قطعه ی 24 ذهنم را به خودش مشغول کرده بود. پشت چراغ قرمز کودک گل فروشی👦🏻🌹 به شیشه ی تاکسی زد و رو به راننده گفت :
_ عمو گل نمیخوای؟ یه دسته گل بدم؟ بخدا خیلی ارزونه. تورو خدا بخر دیگه.
دلم برایش سوخت و چند دسته خریدم.😊💐💐 وقتی رسیدم بهشت زهرا خلوت بود.
از قبر شهید بیست ساله ای که آن روز دیدم شروع کردم و روی هر قبر🌹 یک شاخه گل گذاشتم... گل ها تمام شد.
به سمت قطعه های دیگر حرکت کردم. چند قطعه بالاتر #قبرهای_یک_شکل و یکدست توجهم را به خودش جلب کرد.😊😟 نزدیک شدم.
روی قبرها نوشته بود
"شهید گمنام فرزند روح الله".
تا آن روز هیچوقت سر قبر یک شهید #گمنام نرفته بودم.
در این قطعه دیگر سن و سالشان هم مشخص نبود.😒
کمی خسته بودم....
نشستم و سرم را توی زانوهایم فرو بردم. 💭به خانواده هایشان فکر میکردم،
به تحصیلاتشان،
به #انگیزه_ها و #اهدافشان...
سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم.
اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین #ریسکی باشم.
فکر های مختلفی می آمد و میرفت که ناگهان با صدایی سرم را بالا آوردم :
_ سلام. ببخشید آقا ممکنه این شیشه گلاب رو باز کنید؟ درش خیلی سفته من نمیتونم.💎🌟
یک دختر جوان که چادرش 💎را سفت گرفته بود..
و با تمام تلاشی که برای پوشاندن صورتش می کرد زیبایی وصف ناپذیری در چهره اش موج میزد....
این چهره برایم آشنا بود.
آنقدر که احساس میکردم بارها او را دیده ام.
غرق تماشا بودم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا دیدمش که با نگاه سر به زیر و معذبش به خودم آمدم و گفتم :
_ سلام. بله بله... حتما.😊
در شیشه را باز کردم و دادم.
_ دستتون درد نکنه. شرمنده که مزاحمتون شدم. خدانگهدار.✋
+ خواهش میکنم. خداحافظ...
با نگاهم دنبالش کردم....
کمی آن طرف تر شروع کرد به شستن قبر یکی از شهدای گمنام.
هرچه فکر میکردم نمیدانستم کجا با او برخورد کرده ام.
اطراف من #دخترچادری وجود #نداشت. هرچه بود برایم آشنا و دلنشین بود.
کارش که تمام شد بالای قبر نشست.
از کیفش کتاب کوچکی📖 بیرون آورد و مشغول خواندن شد.
بعد هم بلند شد و رفت. تا جلوی ورودی بهشت زهرا پشت سرش رفتم...
اما #به_خودم_اجازه_ندادم بیشتر از این تعقیبش کنم....
#همانجا_ایستادم تا دور شد...
ادامه دارد...
نویسنده:فائزه ریاضی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #دهم
حدود ساعت 1 بعد از ظهر🕐🌇 با صدای در از خواب بلند شدم...
بابابزرگم رفته بود بیرون و حالا برگشته بود.
_ببخشید پسرم بیدارت کردم؟👴🏻 خیلی زور زدم بی سر و صدا بیام ولی پیری دیگه، دست و پای آدم میلرزه.☺️
_نه بابامرتضی... خواب نبودم... تازه الان هم خیلی دیر شده... چرا بیدارم نکردید؟
_گفتم از سفر اومدی خسته ای بگذارم راحت بخوابی...😴😊
_ ممنون...بابامرتضی این تابلوها دست خط خودتونه؟🖊😟
+ (بابابزرگم یکی از تابلو ها رو آورد پایین) بجز این یکی آره.
_ این برای کیه؟
_دست خط عموته... 👣حسین👣... قبل از بار آخری که رفت بهش گفتم این رو برام بنویسه... (اشک تو چشم بابابزرگ جمع شده بود)😢😔
_بعد شما هم عکس مسببش رو زدید به دیوار خونتون (به عکس امام خمینی اشاره کردم)😕👆
_...
_ حرف بدی زدم؟
_نه پسرم... میرم ناهار رو برات حاضر کنم.
باز شده بودم... همون ارشیای مغروری که به خاطر قیافش خودش رو از همه بهتر میدونست...
از خودم بدم اومد که بابابزرگم رو ناراحت کرده بودم...😔
سر سفره ناهار از بابابزرگ عذرخواهی کردم.😒
ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد که ناراحته.
_عیبی نداره تو تازه از سفر اومدی خسته ای
این طور حرفها و این رفتارش خیلی بیشتر پشیمونم میکرد.😓... با اینکه حرف خودم رو غلط نمیدونستم ولی...
👈باز از طرز بیانم ناراحت بودم.👉
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #یازدهم
صدای در زدن🚪 اومد...
_کیه باباجون در بازه😊👴🏻
من رفتم اتاق پشتی که با کسی رخ به رخ نشم
-یا الله...
_بفرما باباجون
-سلام حاج مرتضی .... بابام گفته تشریف بیارین شورا یه جلسه گذاشتن
_جلسه چی باباجون من که الان مسجد پیش بابات بودم....خیره انشاءالله!!
-نمیدونم حتما مشکلی پیش اومده که گفته.... خداحافظ من برم به «مش عیسی» هم بگم بیاد
+مش عیسی..؟ مش عیسی که خیلی سرحال نیست اونو دیگه چرا؟😧👴🏻
پسره قد کوتاه مو مشکی که از پشت پنجره دبیرستانی به نظر میومد..
منتظر صحبت های بابامرتضی نشد و دوان دوان از تو حیاط رفت به سمت راست کوچه
دیروز از دم در اونطرف رو برنداز کرده بودم..
چند قدمیِ خونه بابامرتضی یه مغازه بود
بدم نمیومد برم یه چیپس تند بگیرم
اما نمیخواستم خیلی آفتابی بشم😕برا همین هم پول دادم به یه بچه و ازش خواستم برام بگیره....
💭نکنه بچه از قیافم ترسیده بوده چیزی نگفته؟؟
چرا من حواسم نبود جلوی بچه خودم رو نشون ندم؟؟
اما... اما اونکه سریع چیپس رو آورد...
چرا بهش گفتم وایسا با هم بخوریم بدون صحبتی بدو بدو رفت.؟..😞😣
صبر کن ببینم....
جلسه مهم...‼️
نکنه دیروز باعث دردسر برا بابامرتضی شدم...؟😨
+باباجون... ارشیا...پسر گلم....ارشیا.. بابا...کجایی ؟👴🏻
-بله...بله بابا مرتضی
صدای بابامرتضی که از تو حیاط داشت به سمت در میرفت رشته افکارم رو پاره کرد...
+باباجون من یه سر میرم شورا زود میام
تو استراحت کن بعدش اگه دوست داشتی میریم یه گشتی میزنیم😊👴🏻
-بابامرتضی برو مشکلی نیست..
اما تو دلم یکی میگفت: انگارمشکلیه😟
همینطور که بابامرتضی در رو میبست منم چشمام رو بستم.. 😔
کاش مامانم اینجا بود...
اخه هر وقت خرابکاری میکردم مامانم یه طوری جمع و جورش میکرد.. 😞... خیلی دلم هواشو کرد
بی اختیار رفتم سراغ گوشی تلفن☎️
-....بوق...بوق....بوق...
😞ای بابا این ساعت روز که مامان خونه نیست.
کاش بی عقلی نمیکردم گوشی موبایلم رو میاوردم...اَه... دارم دیوونه میشم😣
شماره موبایلش رو نصفه نیمه حفظ بودم
-....بوق....بوق...بوق...
سسلام معذرت میخوام الآن نمیتونم پاسخ بدم بعدا باهاتون تماس میگیرم...
همیشه تا این پیام صوتی🔉 گوشی مامانم رو میشنیدم سریع قطعش میکردم
اما ...
بزار یه بار دیگه صداشو بشنوم...
-...بوق...بوق...بوق...
+ سلام معذرت میخوام الآن....
حواسم رفت به عکس خانوادگی که خیلی قدیمی بود..
گوشی رو گذاشتم و رفتم سمت عکس.
-یعنی اینا کیان؟؟❗️
-نکنه بچگی های بابام و عمو و عمه باشن؟..❗️
-پس این خانمه کیه؟؟؟❓😟
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #دوازدهم
+باباجون چرا اینقدر بی قراری؟👴🏻
داشتم برا سوال بابامرتضی جواب جور میکردم که تلفن☎️ زنگ خورد⚡
-من میرم جواب میدم شما دیگه پله ها رو بالا نیا....حتما از خونه زدن...
+خداخیرت بده ...برو ...
🕊🕊🕊
-الو...سلام... الو...بفرمایید!!
+سلام پسرجان...
-سلام....کاری داشتین؟؟؟
+...تو همون ارشیا خانی؟...
-بله بفرمایید ... با...
+حاج مرتضی تشریف دارن؟؟ بگو مش عیسی کارش داره
-چ..چشم...یه لحظه گوشی...
💭ارشیا خان!!!... 😳مش عیسی!!!.... اسم منو از کجا میدونست؟؟😳😟
-بابامرتضی شمارو کار داره.... میگه مش عیسام....
استرسم بیشتر شد... 😧
حتما چیزایی خصوصی تو جلسه نتونسته بگه
تقریبا برام قطعی شده بود که نمیتونم اینجا بمونم... 😣😥
صدای مرغ🐔🐓 و خروسای توی تور اعصابم رو خرد میکرد... با یه مشت گندم🌾 از تو گونی کنار باغچه آرومشون کردم
... کاش یکی هم یه مشت دونه می پاشید تو دلم ....😣😥
پاهام رو بالا زدم...
و گذاشتم تو حوض لجن گرفته و کمی خودمو خنک کردم
صدای عو عوی دم غروب سگهای 🌃🐕ده هراس انگیز بود!!... البته بیشتر برا گرگای اطراف
و البته برای مردم خود ده نشون از آرامش میداد... آرامش !!...!💤
🕊🕊🕊
_👴🏻من دارم میرم مسجد ... چایی آماده رو سماوره...صدات کردم جواب ندادی... گفتم شاید رفتی بیرون...
-بیرون؟؟...نه...نه بابامرتضی شما برو من بیرون نمیام...
🕊🕊🕊
چایی☕️ رو خوردم اما نفهمیدم داغ بود یا سرد بود...
بوی غذای آشپز خونه🍛 یادم انداخت گرسنه شدم...حوصله کنجکاوی نداشتم که ببینم غذا چیه... فقط بوی لیمو ترش🍋 و برنج🍚 رو حس میکردم...
چرا بابامرتضی سرشام هیچ صحبتی نکرد؟؟😟😕
_باباجون من دستپخت ندارم ببخشید بهتر ازین بلد نیستم... ☺️بخور تا سرد نشده
فقط همین یه جمله رو گفت!😟
🕊🕊🕊🕊
خوابم نمیبرد...
من که این سه شب براحتی میخوابیدم
فکر رفتن به تهران✈️ آزارم میداد
اما... اما دلتنگ مامانم بودم❤️😕
💭مامان_ارشیا دیگه سرتو از گوشی دربیار بگیر بخواب
💭سوگل_پس کی تا صبح چرت و پرت با دوستاش بگه😁😁
💭 اااِی.ی...سوگل چکار میکنه؟؟؟😒
با ناراحتی رفتم سراغ وسایلم که جمعشون کنم
-نباید بیشتر ازین این پیرمرد رو رنجش بدم...😔😣
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂 🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ... 🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ...
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍂🍂🍂🍂
🍂مـــا زنده بہ آنیــمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ...
🍂موجیــــمـ ڪہ آسودگــے ما عدم ماســٺ... 🍂🍂🍂🍂🍃🍃🍃🍃
🍃 #رمـان_زیبا_ومفــہومــے
🍃 #خنده_هاے_ݐـــدربزرگ
🍃 قسمت #سیزدهم
💤💤
💤
🔥کمی زیر ابروهام رو برداشتم.... اینطوری شاداب تر به نظر میام..
🔥امروز خط زیر چونه ام رو برمیدارم... دیگه مد نیست...
🔥-مامان....مامان...اون لی زیرخاکیم کجاست
🔥با این تیشرت مشکیه خیلی قشنگ ست میشه...
+نه .... این مشکیه چیه...ایشش🔥
🔥-تو برو لباس سلطنیت!! رو بپوش... کاری با من نداشته باش
🔥+مامان جون راست میگه آبجیت.... خوب... 🔥مشکی خیلی شاد نیست لااقل قهوه ایه که بابات از اتریش آورده رو بپوش...
🔥-قهوه ای رو میزارم برا لبام که کمی فشنِ خشن بشم🔥💄
🔥-نازنین گم شو برو خونه... اینا دیگه کیه دور خودت جمع کردی؟؟😡🔥
+به به ..... بچه بسیجی.... پس چفیه ات کو....😈🔥
بچه ها ....حاجی برادر....👿😈 هِرهِر....خندیدیم.....🔥
دوست.... داری..... با دوستام.... 😈رو سرت... چارشنبه.... سوری..... بازی.... کنیم......😏😈
💥💥😵💥آی.. آی ی .....چشمم سوخت💥💥😫💥💥آی.... لباسام💥💥💥😫😰🗣آخ.....آخ....
هه ......هه😈.......هه........هه😈
💤💤💤💤💤💤
_چیزی نیست باباجون خواب دیدی...
بیا یه کم آب بخور👴🏻😒... ✨اللهم صلی علی محمد و آل محمد✨... صلوات خوبه آرامش
میده👴🏻😊
-آره بابامرتضی...هه.....دستت درد نکنه....چند وقت یه بار این کابوس میاد سراغم😥😣
+بیا باباجون....بیااینو بنداز تو صورتت و بخواب #خاصیتش زیاده...👴🏻💚 هم پشه اذیتت نمیکنه.. هم #آرومت میکنه...بگیر بخواب باباجون تازه 3 نصفه شبه🕒🌌
🕊🕊🕊
💤هوووووم....#آرامش...
💤هوووووووم......#آرومت میکنه
چقدر ازین این کلمات خوشم میاد... حیف خودشون نمیان😣😞
💚پارچه💚 چیه؟....
چه بوی خوبی داره...
هووووووم...............😴💤💤💤
ادامه دارد...
نویسنده:سجاد مهدوی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛