رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_یکم
سرهنگ از اینکه به نوید و یاسین اعتماد کرده بود پشیمان بود و بیش از هر چیز عذاب وجدان رهایش نمیکرد ، میتوانست شب گذشته به خواسته همسرش توجه نکند و برای خواستگاری که به منزلشان می آمد به خانه نرود ، اگر خودش سر پروژه میماند ....
خوب متوجه شده بود با رقبای قوی طرف هستند و نمیتواند به راحتی آنها را مغلوب کند .
سرهنگ رو به هادی گفت : تمام مسیر هایی که روی رادار داریمو دنبال کن نمیخوام جسد برام بیاری
سید هادی : چشم
سرهنگ : خانم فات..
+ سرهنگ ... سرهنگ ..!
سربازی که بخاطر دویدن از نفس افتاده بود ، سرهنگ را صدا میکرد .
ـ چی شده ؟
+ یکی از ماشین هایی که فرستادیم برگشته ... ولی ....
سرهنگ و هادی به سرعت اتاق را ترک کردند که مهدا رو به دو نفر حاضر در اتاق گفت :
بهتره ما کار رو تعطیل نکنیم
محمدحسین و مرضیه (خانم مظفری ) هر دو به جای خود برگشتند که بعد از چند دقیقه مرضیه سیستم هک را پیدا کرد و گفت :
مهدا ؟ پیداش کردم
مهدا : خب الان باید چیکار کنیم ؟!
من میرم دنبال سرهنگ
بعد از این حرف واکرش را برداشت که محمدحسین مانع شد و گفت : من صداشون میکنم شما لطفا مراقب سیستم من باشید
ـ اما من ...
ـ الان میام
مهدا روی کاری که محمدحسین از او خواسته بود تمرکز کرد .
چند دقیقه منتظر ماند اما محمدحسین و سرهنگ نیامدند .
ـ مرضیه خانم ؟ نیومدن !
ـ آره فک کنم اتفاق مهمی افتاده بذار بر میگردم
مهدا : باشه
بیش از نیم ساعت گذشت و خبری از هیچ کس از همکارانش نشد .
نمیتوانست بیش از این منتظر بماند و اگر تعلل میکرد تمام تلاش های محمدحسین و مرضیه از بین میرفت بسم الهی گفت و شروع کرد ...
آموزش های سایبری زیادی ندیده و بنظر نمی آمد موفق شود .
توانست با تغییراتی در سامانه و گیج کردن آنها از طریق هکی که قبلا یاسین با لپ تاپش انجام داده بود آنها را گمراه کند ....
در نهایت آنها که ترس از دست دادن تمام تلاش های سایبری و لو رفتن میزان تراکنش مالی شان داشتند برای حفظ داده های خود عقب کشیدند ...
&ادامه دارد ...
📚 @romankademazhabe
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_دوم
رو به قبله سجده ای بجا آورد و خدا را بخاطر این پیروزی شکر کرد ، میدانست اگر امداد های غیبی خدا به سمتش نمی آمد و توسل به حضرت مادر را نداشت موفق نمیشد ...
تازه به یاد آورد که همکارانش برای چه چیزی بیرون رفته اند .
واکر را برداشت به سمت بیرون راه افتاد . ساختمان آرام و در سکوتی ترسناک به سر می برد اما اتاق سرباز ها بنظر شلوغ می آمد در را زد .
کسی در را باز نکرد . خودش وارد شد با دیدن صحنه ی رو به رویش با تعجب به آنها نگریست .
آنچه را می دید باور نداشت ...
راننده یاسین با چهره ای خون آلود بی حال روی زمین دراز کشیده بود و همه ی همکارانش با ناراحتی و خشم به او نگاه میکردند .
مهدا حس میکرد قلبش از وضع جوان مقابلش فشرده شده است ...
با سختی جلو رفت با پا هایی که ناتوان تر از همیشه با او سر ناسازگاری داشتند ...
کنار محمدحسین ایستاد و به جسم خونین سربازی نگاه کرد که فقط ۱۴ روز از خدمتش باقی مانده بود ، پسری که راننده و سرباز در اختیار خودش بود برای پیدا کردن سرنخی از مروارید و کشف عقرب ...
وقتی با هم برای بازرسی به کلانتری ها می رفتند به مهدا گفت که به دختر عمویش علاقه دارد اما چون مادر و خواهری ندارد کسی نیست برایش خواستگاری برود و مهدا قول داده بود با پدر و مادرش برایش به خواستگاری بروند ... از آن روز مهدا شد خواهری که هیچ وقت نداشته ... آنقدر او را دده جان * صدا کرده بود که همه متوجه شده بودند ...
پسری که با گویش آبادانی و قلبی مهربان شهره ی پادگان بود ... اما حالا زبانی برایش نگذاشته بودند که شیرین زبانی کند ... و زبان شیرینش را بریده بودند ...
اشک های مهدا صورتش را قاب کرد ، آن لحظه نه به ماموریت فکر میکرد ، نه به پروژه ، نه به سیستم ، نه به ...
فقط به او فکر میکرد ... فقط به دختری که دوست داشت ... حتی اگر تنها مشکلش عدم تکلم باشد چه کسی حاضر است با پسری لال ازدواج کند ؟!
پاسداران بهداری برای رساندنش به بیمارستان در تکاپو بودند که سرهنگ از اتاق بیرون رفت و خانم مظفری گفت : آقا سید الان باید چیکار کنیم ؟
سیدهادی کلافه دستی به مو هایش کشید و گفت : بریم سر سیستم نمیشه که ره...
ـ انجامش دادم
همه به مهدایی که به رد خون زل زده بود نگاه کردند .
محمدحسین : میشه بگید دقیقا چیکار کردین ؟
ـ اطلاعاتو پس گرفتم ...
همون سیستم هم هک کردم ...
از قبل رمز سایتشون رو داشتم ...
اشک ریخت به رد خون اشاره کرد و گفت :
خودش رمزو پیدا کرده بود ...
دیشب برام ایمیل کرد ...
میگفت دو روزه داره تلاش میکنه ...
میخواستم از عقرب بهش بگم ....
بهش بگم کسی که خیلی وقته دنبالشیم همون ث...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دده ، در گویش شهر آبادان به معنای خواهر است .
&ادامه دارد ...
📚 @romankademazhabe
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_سوم
نزدیک بود مهدا چیزی بگوید که جلوی محمدحسین یک اشتباه بزرگ بود که سید هادی جلوی این اتفاق را گرفت و گفت : خانم مظفری لطفا خانم فاتح رو ببرید بیرون ایشون حالشون زیاد خوب نیست ....
مهدا نگاهی به چهره ی نگران سید هادی کرد که به محمدحسین اشاره می کرد ، مهدا تازه متوجه شد که ...
او تقصیری نداشت ، قوه ی عقلی تصمیم گرایی زنان حجم بیشتری از احساس نسبت به مردان پذیرفته و این باعث میشود زنان منبع احساس و محبت باشند و به اطرافیانشان آرامش بدهند ...
باید گفت " فتبارک الله احسن الخالقین..
نباید از یاسین ، نوید و گروهشان غفلت میکردند . همگی سر کارشان برگشتند ولی این بار با بغض و کینه ....
محمدحسین هر چه تلاش کرد بماند و چیز بیشتری بفهمد موفق نشد و هادی او را به آزمایشگاه تحقیقاتیش فرستاد .
درگیر پیدا کردن ردی از یاسین بودند که GPS نوید فعال و وارد منطقه شان شد ...
سید هادی : نوید وارد حریم ما شد ...
یکی بی سیم بزنه
مهدا بی سیم را برداشت و شروع کرد ؛
فاتح فاتح ... یاسر ؟
فاتح فاتح ... یاسر ؟
.
.
.
+ فا....ت....ح .... بگو...شم !
یاسر .... اعلام موقعیت ؟
+ در حال گشت زنی .... وضعیت خاکستری
این یعنی در حال جست و جو است و هنوز موفق نشده یاسین و گروهش را پیدا کند .... و سوژه از دستش گریخته .... !
سرهنگ : بده به من ... !
یاسر ؟
بله قربان
سه تا عقاب بفرس به پارتی که میگم
چشم قربان
...............
سرهنگ توضیحات لازم را داد و نوید را تفهیم کرد ...
بیست دقیقه گذشت تا نوید برگشت بدون همان سه نفری که به دستور سرهنگ برای پایش منزلی که آخرین بار مروارید فرضی دیده شده بود ، برود .
سرهنگ : تو پنج دقیقه همه چی رو بگو نوید ...
نوید : قربان طبق لوکیشنی که داشتم رفتم دنبال یاسین ولی از یه جایی به بعد دقیقا همون جایی که ماشین یاسینو دیدمـ GPS یاسین قطع شد
هادی : دقیقا کجا ؟
نوید : خیابان ..... کنار شیرینی فروشی ....
بچه ها میگن همون لحظه که دسترسی ما به سیستم قطع شده یه مرد جوون که کلاه و عینک داشته از شیرینی فروشی .... خارج شده و رفته سمت همون ماشینی که منبع قطع سیگنال های ما بود ... بیسیم منم یه طرفه شد ینی فقط صدای خانم فاتح و داشتم
سید هادی : خب
ـ بعد از یه مسیر کوتاه ماشین یاسین کنار یه آپارتمان ایستاد یه توقف خیلی کوتاه انگار منتظرش بودن یه دختر سوار ماشین شد ...
&ادامه دارد ...
📚 @romankademazhabe
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_چهارم
مهدا : اون ماشینی که باعث قطع سیگنال شده بود چی ؟
ما از اون هم سیگنال داشتیم یه دفعه از خیابان .... قطع شد
نوید : دو تا از بچه ها رو فرستادم دنبالش ولی توی ترافیک جا مونده بودن پشت سرویس مدارس
سرهنگ : توی اون خیابون که مدرسه نیست !
مطمئنی دانش آموز بود ؟
ـ آره بچه ها میگن دخترای دبیرستانی بودن ظاهرا یه نفرشون تصادف کرده بوده و بقیه دورش ...
سرهنگ : تصادف قبل از ورود بچه های ما بوده ؟
ـ آره
ـ قبل از ورود اون ماشین چی ؟
ـ فکر میکنم هم زمان بودن ... چون اون تونست ازشون بگذره
سرهنگ رو به خانم مظفری گفت :
همین الان دوربین های اون منطقه رو چک کن ببین تصادف دقیقا کی بوده ؟ چطور اتفاق افتاده ؟ و اون ماشین دقیقا از کدوم خیابون اومده !؟ پلاک ماشینی که تصادف کرده و سرویس رو میخوام !
.
خانم فاتح ؟ برید چک کنید دقیقا دبیرستان های نزدیک اون جا کجاست !؟ ساعت تعطیلی مدرسه !؟ و چنین پلاکی متعلق به کدوم مدرسه است و چه دانش آموزایی داشته !! و مقصد دانش آموزان کجا بوده !
ـ چشم .
خانم مظفری متوجه شد خبر رسیده دوربین میدانی که به اون خیابان احاطه داشته خراب شده است و عجیب تر اینکه دقیقا دیشب این اتفاق افتاده و این یعنی بازی خوردند ...
مهدا : دبیرستان های دخترانه نزدیک اون منطقه رو پیدا کردم و همه ساعت ۱۳:۳۰ تعطیل میشن ولی این اتفاق ساعت ۱۳ رخ داده پس ربطی به سرویس مدارس نداره و این یه کار از پیش برنامه ریزی شده بوده
میتونیم بریم به همون خیابون ببینیم اگه مغازه ای دوربین مدار بسته داره تونسته فیلمی از ماشین تهیه کنه یا نه ، موافقین قربان ؟
ـ بله پیشنهاد خوبیه هاد...
ـ اگه اجازه بدین من هم برم باهاشون
ـ راه رفتن برات سخت نیست ؟
ـ نه قربان . الان ساعت ۳ هست اگه اجازه بدید قبلش برم منزل
ـ باشه برو
ـ ممنون قربان
با سیدهادی هماهنگ کرد ساعت ۴ دنبالش بیاید ، به مرصاد تماس گرفت و منتظرش ماند .
مرصاد که رسید از دژبانی خارج شد و بسمت ماشین رفت .
مرصاد : پس این طوری که میگی ما کمتر از یک ساعت وقت داریم درسته ؟ خب کجا بریم ؟
ـ مگه به مامان نگفتی من با توام ؟
ـ چرا
ـ خب دیگه بریم دفتر بسیج ، فقط عصایی که خریدیم داخل ماشینه ؟
ـ آره ، میخوای ازش استفاده کنی ؟ بنظرت موقعش رسیده ؟
ـ آره ، دکترم گفت وقتی تونستم بدون واکر قدم بر دارم از عصا استفاده کنم ، امروز داخل اداره چندین بار بدون واکر جا به جا شدم
ـ خیلیم خوب ، خودتو برای مبارزه با ندا آماده کن
ـ اونم هست ؟
ـ میشه نباشه ؟
ـ چی بگم .
به محض رسیدن به دانشگاه مهدا عصایش را از مرصاد گرفت و اولین قدم را مطمئن و محکم برداشت خیلی راحتتر از واکر دست و پاگیر بود .
به دفتر بسیج رفتند که صدای داد و فریاد ندا توجهشان را جلب کرد .
ندا : نه خانوم چرا نمی فهمی ؟ فقط بسیجیای پایگاه رو می بریم ...
+ خب منو الان عضو کن میخوام بیام آخه
ندا : تو که تا الان اون وری بودی یه مدتم روش برو واسه راهیان نور بیا
+ من میخوام بخاطر رحلت امام بیام
ندا : هههه امام ؟ برو بذار باد بیاد برا منم امام ... امام نکن .. امام برای یکی مثل تو با ایـ...
مهدا طاقت نیاورد و گفت : امام پیشوای همه ی آزادی خواهان عالمه .... منحصر به یک خط فکری خاص نیست
ندا : گل بود به سبزه نیز آراسته شد ... به شما چه ربطی داره ؟ مگه شما مسئول سیاسی بسیج دانشگاه علوم پزشکی نیستی ؟ اینج...
مرصاد : چه ربطی داره ؟ برای اصفهان مبدا این دانشگاه انتخاب شده از دانشگاه های دیگه هم میان کمک و نام نویسی ، پوزخندی زد و ادامه داد :
جالبه که سیدمحمدحسین به این قضیه ربط داشت که از تا همین الان این جا بود ....!
&ادامه دارد ...
📚 @romankademazhabe
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_پنجم
ندا حرصی به مرصاد نگاه کرد و خواست جوابش را بدهد که مهدا پیش دستی کرد و گفت :
من اجازه دارم اینجا باشم و در امور مشارکت کنم
رو به دختری که ندا با بی ادبی با او صحبت کرده بود گفت : ببین عزیزم ما فقط میتونیم کسانی رو ثبت نام کنیم که بیش از سه ماه فعالیت داشتن ، نه اینکه خدایی نکرده بقیه شایستگی نداشته باشن به هیچ وجه بخاطر محدودیت هایی مثل فضا ، حمل و نقل ، جای موندن و ...
هست . اما خب یه راهی برای رفتن شما هست ...
+ چی ؟
ـ یه نفر که خودش سهم ثبت نام دارن ، جای خودشونو بدن به شما
دختر مغموم و ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت : آخه همه دوست ها و همکلاسی هام خودشون میخوان برن
ـ من کسیو میشناسم که میتونید به جاش برین اما قبلش باید یه سری تعهد بهش بدین
+ چه تعهدی ؟
ـ شماره تلفنشو بهتون میدم باهاش صحبت کنین ، شما هم شماره خودتو بده به من تا بهش بدم ، فردا صبح بهش زنگ بزن
+ باشه ممنون
مرصاد متوجه شد که مهدا شماره خودش را داد و شماره دختر را هم گرفت .
مهدا بعد از اینکه ناهارش را با مرصاد خورد به اداره رفت تا با هادی به مغازه ها بروند .
مانتو بلند و خاکستری با شالی مشکی که صورت سفیدش را قاب کرده بود پوشید و با آرایشی ملیح که عادی به نظر برسد با سیدهادی و دو تن دیگر از همکارانش راهی شد .
سید هادی : خب برین ، ساعت ۵:۳۰ بیاین میدان ... بی سیم هاتونو خاموش کنین ولی با گوشی در دسترس باشین
ـ چشم قربان .
همگی راهی موقعیت شدند ، مهدا اولین انتخابش طلا فروشی بزرگ و چند طبقه بود به این فکر کرد که چنین طلا فروشی حتما چندین دوربین و از چندین جهت دارد .
سردرش را خواند ، حکیمی .
آنقدر ذهنش درگیر بود که نفهمید این فامیلی .....
بسمت در رفت و داخل شد ، نگاهش را چرخاند دنبال کسی که بتواند حرفش را بزند و بدون درگیری موفق شود .
به سمت نگهبان در رفت و گفت :
سلام جناب
ـ سلام بفرمایید
ـ ببخشید میتونم مسئول مدیریت دیجیتال طلافروشی رو ببینم ؟
ـ کارتون ؟
ـ باید چیزی رو بررسی کنم
آرام کارت که او را مریم رضوانی سروان اداره آگاهی ... نشان میداد را از کیفش بیرون کشید و مقابل گرفت رنگ از رخش پرید و با لکنت گفت :
ما .. اینجا .. خلاف نمی کنیم بخدا من اینجا مثل دوربین مدا...
ـ من فعلا با شما و نگهبانیتون ندارم فقط بهم بگید کجا میتونم فیلم های ضبط شده ی امروز رو ببینم ، خودتون هم دم دست باشید .
آب دهانش را قورت داد و گفت : چشم بفرمایید راهنماییتون کنم
خواست با مهدا راهی شود که مهدا گفت : شما مگه نباید اینجا بشینید و مراقب باشید ؟
ـ بله خانم
ـ پس چرا دنبال من راه افتادی ؟ بگین کجا برم
ـ طبـ... قه انتهای راهرو سمت چپ اتاق مدیره
ـ ممنون ، همینجا بمونید
ـ چ... چشم
مهدا بسمت سرویس رفت و بی سیمش را فعال کرد و به همکارش که مراقب محوطه بود گفت :
رضوان رضوان ... عماد ؟
ـ عماد بگوشم قربان
ـ حواستون به طلا فروشی باشه
منتظر یه خاطی ترسو باشید
ـ چشم قربان
ـ از دستش ندید
با تلفن در دسترسم
ـ دریافت شد ، تمام !
از سرویس خارج شد که با دیدن صحنه مقابلش سریع بازگشت ......
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🍃🌹🍃
&ادامه دارد ...
📚 @romankademazhabe
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀
رمان شماره:4
رمان :#با_من_بمان
نام نویسنده:محمد۳۱۳
تعداد قسمت ها:49
روایت دختری که پدرش معتادش به خاطر پول اونو میفروشه و پسری که به خاطر آبروش مجبور میشه باهاش ازدواج کنه ولی...
ژانر:عاشقانه، ازدواج اجباری، احساسی، غمگین،مذهبی
پایان خوش😊
با ما همراه باشید😇🌿
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
...بسم الله الرحمن الرحیم....
#با_من_بمان_1
#نویسنده_محمد313
نوای نوحه زیبای نوحه حاج محمود کریمی در اطراف ایستگاه صلواتی پیچیده بود
شال سبزش را دور گردنش انداخت
سینی چایی را برداشت و روی میز گذاشت
با خالی شدن سینی لبخندی زد و گفت:محسن،سینی بعدی!
محسن شیر سماور را باز کرد و گفت:سید جان از کارتن بسته ی قند رو میاری
کارتن را باز کرد و بسته ی قند را ک نسبتا سنگین بود روی میز گذاشت
در حالی که قندان هارا پر میکرد روبه او گفت:کمیل جان..چه خبری از پسرخالت ؟
-فعلا که سربه راه تر شده
-خداروشکر،اخرین سینیه
سینی را از دست محسن گرفت و گفت:امشب خودم جارو میزنم اینجارو
***
موتور را مقابل ساختمان یک طبقه ای متوقف کرد و پیاده شد
با دیدن در حیاط ک باز بود از فرصت استفاده کرد و موتورش را داخل برد
در حیاط را بست ک مادرش روی دالان ایستاد و گفت:ماشینت کو؟
-منصور ازم قرض گرفت و جاش موتورشو داد بهم
مادرش با حرص از پله ها پایین امد:بیین کمیل
درست دستمون به دهنمون میرسه ولی منصور ک رانندگیش افتضاحه...من نمیدونم این پسرخالت چی داره ک اینقدر هواشو داری..نه به اون ک صبح تا شب تو خیابونا وله نه به تو
کمیل تکانی به لباس هایش داد وگفت:پشت سرش بد نگو
میخواست نامزدشو ببره بیرون
من دارم سعی میکنم سر به راهش کنم
اگه ماشینمو بهش نمیدادم از دستم دلخور میشد و ب حرفام گوش نمیداد
-اخه اون دوتا ک بهم محرم نیستن هنوز!
-گفت مادر دختره هم هست
-از کجا میدونی راست گفته
-اگه بخوام تغییرش بدم باید بهش اعتماد داشته باشم
سعی داره عوض بشه...بعد محرم ک عقد کنه خیلی بهتر از حالا میشه..زن ک بگیره ایمانش قوی میشه
-تو ک لالایی بلدی چرا خوابت نمیبره..خودت چرا زن نمیگیری
کمیل با خنده گفت:هرکی یه راهی داره دیگه
در همین حین گوشی اش زنگ خورد
با دیدن اسم منصور نگاهی به مادرش انداخت
نمیخواست حساسیت اورا زیادتر کند
رو به مادرش گفت:تو برو داخل سرده منم میام
مادرش ک حدس زده بود کمیل قصد دارد بدون حضور او با تلفنش حرف بزند
گفت:زود بیا شام یخ کرد
با رفتنش کمیل تلفن را جواب داد و گفت:سلام
صدای سراسیمه مردی داخل گوشی پیچید:اقا کمیل؟
مشکوکانه گفت:بله خودم هستم؟
-حال پسرخالتون بد شده
-الان کجاست؟چیشده؟
-ادرسو واست میفرستم بیا ببرش
خودش گفت به کمیل زنگ بزنین
کمیل زیر لب گفت:یا حضرت عباس...باز چه گندی زدی منصور
مقابل ساختمان بلند و شیکی توقف کرد
زنگ در را فشرد ک زن جوانی گفت:کیه؟
-دنبال منصور اومدم
گفتن حالش بد شده
-بیا بالا...
#ادامه_دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
🍃 @romankademazhabe🍂
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
رمـانکـده مـذهـبـی
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁☘🍁 🍁☘🍁☘🍁 ☘🍁☘🍁 🍁☘🍁 ☘🍁 🍁 ...بسم الله الرحمن الرحیم.... #با_من_بمان_1
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#ادامه_قسمت_اول
#نویسنده_محمد313
سر به زیر رفت داخل
با شنیدن صدای جیغ و موسیقی بلندی ک از داخل میامد استغفراللهی گفت و در زد
دختر جوانی در را باز کرد
با دیدن سروضع کمیل پقی زیر خنده زد و گفت:نکنه ماموری چیزی هستی؟
واقعا منصور از اینجور دوستاهم داره
کمیل اخمی کرد وگفت:منصور کجاست؟
-بیا تو برادر
طبقه ی بالا دراز به دراز افتاده
از بس مشروب کوفت کرده
بهش گفتما!
زیاد بخوری وضع همینه
ولی گوش نداد
کمیل با همان اخمش گفت:باید ببرمش بیمارستان
با کنار رفتن دختر رفت داخل
سرش را پایین انداخت وسعی کرد نگاهش به مهمانانی مشغول رقص و پایکوبی بودند نیفتد
اینان هیچ رنگ وبویی از دین نبردند ک میان محرم مهمانی بزن و برقص گرفته اند؟!
سراسیمه بالای سر منصور ک رو مبل افتاده بود نشست
با دلخوری گفت:تو بمن قول داده بودی منصور...
منصور با بیجانی گفت:بخدا نمیخواستم بیام کمیل
شیطون گولم زد
کمیل عصبی گفت:تو گفتی میخوام تغییر کنم
گفتی میخام عوض شدم
دوباره از اینجور مهمونی های کوفتی سر در اوردی؟!
دیگه کمیل بی کمیل
اومده بودم بزنم تو گوشت مثل برادر بزرگترت ولی لیاقت همینم نداری
حداقل حرمت امام حسین رو نگه میداشتی
خواست برود ک منصور گوشه ی پالتویش را گرفت و گفت:به همون امام حسینی ک دوسش داری قسمت میدم
تنهام نزار
به قران میخوام عوض شم
نمیدونم چیشد اومدم اینجا
پشیمونم کمیل
حالم اصلا خوب نیست
زنگ زدم ک تو بیای منو از اینجا ببری
چهره ی تو اینقدر پاک و معصومه ک منو یاد پدرم میندازه
پدری ک منو چندساله از خونش انداخته بیرون و آقم کرده
کمیل با ترحم و دلسوزی سمتش برگشت
زیر بغل منصور را گرفت و گفت:خیلی خوب پاشو برسونمت بیمارستان
از این مهمونی کذایی باید زودتر بریم
دوست منصور سمت کمیل آمد و گفت:حالش خیلی بده
میگفت تا کمیل نیاد منو نبره من نمیرم بیمارستان
کت و کیفش طبقه ی بالا تو اتاق پشتی
من کمکش میکنم سوار ماشین شه شما اونارو بیارید
کمیل سرش را تکان داد و با عجله سمت طبقه ی بالا رفت
گوش هایش فقط صدای کمک های منصور را میشنیدند
چشم هایش قیافه ی درمانده منصور را فقط میدیدند
درست است ک او زیر قولش زده ولی کمیل را به امام حسین جد بزرگوارش قسم داده و کمک خواسته
داخل اتاقی ک دوست منصور گفته بود رفت و دنبال کت منصور گشت
با دیدن کت و کیفی ک روی صندلی گوشه ی اتاق افتاده بود سمتش دوید و و آن را برداشت
خواست از اتاق بیرون برود ک متوجه شد در قفل شده....
#ادامه_دارد....
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
🍃 @romankademazhabe🍂
🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍂🍂🍂🍂🍂
🍁
☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁