eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
#قسمت_دویست‌وشش 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو
سلام دوستان برای خوندن این نوع رمان روی 📚رمان پرواز در هواے خیال ٺو کلیک کنید و رمان رو مطالعه بفرمایید☺️🍃 ابهامات و نظراتتون رو هم در ناشناس حتما بگید🙂🌿 لینک ناشناس⇩ https://harfeto.timefriend.net/16668188027651
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #بیستم انتخاب برگشتم ... 💨🚙 اما با حال و روزی که همه فهمیدن
☔️رمان زیبای 🔥☔️ قسمت مسئولیت پذیر باش وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ...👜🚶 ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...😏 تمام شب🌃 رو راه رفتم و ✨قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: _دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...😒 با هم رفتیم مسجد🕌 ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ... من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...😕 نظافت، مرتب کردن و تمیز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی✂️ رو برمی داشتم و می افتادم به جون 🌸🍀فضای سبز☘ 🌺بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد👳 هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... . بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها🌺🍀🌸 افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... _اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... .😁 دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه🚘... خندید و گفت: 😁 _فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ... ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... ✨قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...  این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...👌 ادامه دارد... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #بیست_ویک مسئولیت پذیر باش وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ...
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت جهنم: نگاه از سر کار برمی گشتم مسجد🕌 و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... . چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی کنم ... . مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...😯چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...😟 رفتارشون ، مصافحه کردن 🤗و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .😕 مراقب 👀 باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... . و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... 🙁 چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... . اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم می کنند و این بود که به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون می کردند ... .😟 هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از 🌸همسر حنیف🌸 مراقبت کرده بودم ...👌 ادامه دارد.... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #بیست_ودو جهنم: نگاه از سر کار برمی گشتم مسجد🕌 و اونجا توی
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت خانه من رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ...😊 از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد🔥 بود اما ای داشتم ...😇 زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو می کردم ... می گذاشتم توی پاکت ✉️و از ورودی صندوق پست،📬 می انداختم توی خونه حنیف🌸 ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو می کردم ... . و رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... . بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان🏪 کوچیک مبله رسید ... اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ... خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ...😍😇 توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به میرسه ... . توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی✨ دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ... کم کم رمضان🌙 هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ... ادامه دارد.... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #بیست_وسه خانه من رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ...😊 از
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت رمضان زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... .😊 کم کم رمضان🌙 سال 2010 میلادی از راه رسید ... مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ... برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ...😕 توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ... بعد از نماز درها رو باز می کردن ... بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ... . من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا✝ می انداخت ... بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... تنها تفاوتش این بود که اینجا ✨فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ... ✨ آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ... بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ...😟 و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ... 😊 این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت ✨مسجد ✨می کشید ... . بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ...😇 من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ... با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم 👈خدا قرن هاست که مرده ...👉 بودن در کنار اونها برام جالب بود ...😊  مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ... و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ... ادامه دارد... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #بیست_وچهار رمضان زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ...
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت بودن یا نبودن رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... .😟 پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ... توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... .😕 یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها✡ با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... .😯 به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ... سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ... به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...😍😊 رفتم سراغش ... _ اینجا چه خبره سعید؟ ... .😟 همون طور که مشغول کار بود ... _هماهنگی های ✊... و با هیجان ادامه داد ... _امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ...😎 _چی هست؟ ...😟 _چی؟ ... _همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...😟 با تعجب😳 سرش رو آورد بالا ... _شوخی می کنی؟ ... .😳 . ... بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت: _تو هم میای؟ ... 😊 سر تکان دادم و گفتم: _نه ...😕 ادامه دارد.... 📚 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛