رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوهشت میلاد نفسنفس میزد. عباس دل
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدونه
حسین چشمانش را باز کرد.
چند چروک به دور چشمانش اضافه شده بود.
عباس گفت:
- حالش چطوره؟
حسین لبش را جمع کرد ،
و دوباره به میلاد که بیهوش روی تخت افتاده بود نگاه کرد:
- وقتی رسیدیم بالای سرش، نصف ماشینش جمع شده بود. آتشنشانی و اورژانس با بدبختی از توی ماشین له شده بیرون کشیدنش. نیسان آبیه یه طوری از روبهرو کوبیده بود بهش که هیچی از ماشین نمونده بود، کاپوتش کامل مچاله شده بود. همین که زنده کشیدیمش بیرون معجزهست، الانم رفته توی کما.
چشمان عباس گرد شدند و با حیرت به میلاد نگاه کرد:
- حالا چی شده که تصادف کرده؟ راننده نیسانه چیزیش نشده؟
حسین نگاه معناداری به عباس کرد:
- رانندهای پشت فرمون نیسان نبوده!
حیرت عباس بیشتر شد و چشمانش گردتر:
- یعنی چی؟
و صبر نکرد حسین جواب بدهد:
- نگید که عمدی بوده...؟!
حسین با اندوه سرش را به دوطرف تکان داد:
- متاسفانه عمدی بوده؛ نیسانه رو دستکاری کرده بودن؛ اصلاً سرنشین نداشته.
صدای عباس کمی بالاتر رفت و بغضآلود شد:
- چرا؟ این بنده خدا چند روز دیگه قراره زن و بچهش برگردن ایران!
حسین دو دستش را بر شانههای عباس گذاشت و او را کشید کنار راهرو:
- آروم باش پسرم. من از تو بیشتر ناراحتم؛ ولی نباید احساسی برخورد کنیم. ببینم، تو از کجا فهمیدی که زن و بچهش قراره برگردن؟
عباس سرش را پایین انداخت ،
و با دو انگشت، تیغه بینیاش را گرفت. بعد از چند لحظه، با چشمان قرمز به حسین نگاه کرد و گفت:
- دقیقاً قبل از این که تصادف کنه بهم زنگ زد گفت. گفت یه هدیه برای دخترش خریده؛ ولی نمیتونه خودش اونو بده به دخترش. ازم خواست برم برش دارم و ببرم بدم به دخترش.
حسین چشمانش را تنگ کرد. دست به چانه زد و آرام گفت:
- چرا به تو گفته؟
انقدر آرام این جمله را گفت که عباس نشنید. آرام به سر شانه عباس زد و گفت:
- بیا بریم، یه کار مهمیه که باید انجام بدیم.
عباس هنوز خیره بود به میلاد.
پرسید:
- چرا میخواستن بکشنش؟
- بیا بریم تو راه بهت میگم.
و قدم تند کرد به سمت انتهای راهرو. عباس پشت سرش راه افتاد و پرسید:
- میشه برام توضیح بدین حاجی؟ گیج شدم. اصلاً میلاد این چند روز کجا بود؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدونه حسین چشمانش را باز کرد. چند
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوده
حسین دست عباس را گرفت و کشید:
- بیا بریم، اینجا نمیشه حرف زد.
از بیمارستان خارج شدند ،
و داخل ماشین حسین نشستند. عباس با بیتابی، سوالش را تکرار کرد.
حسین پرسش عباس را با پرسش جواب داد:
- گفت اون هدیهای که گذاشته برای دخترش کجاست؟
لحن حسین انقدر آمرانه بود که به عباس مهلت تعجب نداد:
- توی اتاق دخترش. فکر کنم یه خرس بزرگ عروسکی باشه، از اون خرس گُندهها.
حسین سرش را تکان داد. عباس بیتابتر پرسید:
- چرا اینو میپرسید حاجی؟ خب بگید منم بدونم!
حسین انگار حرفهای عباس را نمیشنید. بیسیمش را درآورد و مرصاد را پیج کرد:
- اوضاع چطوره ابراهیمی؟
عباس سر در نمیآورد؛
ابراهیمی که بود؟ میدانست تا خود حسین نخواهد، جواب نمیگیرد. منتظر ماند تا صحبت حسین با بیسیم تمام شود و دیگر حرفی نزد.
حسین که سکوت عباس را دید، گفت:
- خب...حالا شد. عباس جان، شما میری در خونه مادرخانم میلاد؛ به پدر زنش خبر میدی که تصادف کرده. بعدم جریان هدیه که برای دخترش خریده رو بگو و ازش بخوا بره هدیه رو از توی اتاق دخترش برداره و برگرده خونشون. تو هم خونشون باش، هدیه رو که آورد، به من خبر بده بیام.
نگاه پرسشگر عباس را که دید، لبخند زد:
- به موقعش برات توضیح میدم. الان وقت نداریم، باید سریع اقدام کنیم.
عباس چشمی گفت و از ماشین پیاده شد.
***
- نمیخوای بگی کی هستی و چرا منو آوردی اینجا؟
کمیل سلام نمازش را داد،
سر چرخاند به سمت حسام و چشمانش را تنگ کرد:
- وقتی آوردمت، همراهت یه سلاح کمری با خشاب پر بود. میدونی، ایران تگزاس نیست که اسلحه هم جزو وسایل شخصی مردمش محسوب بشه. برای همین، قبلش باید بابت اون کلت برتا ام9 که همراهت بود بهم توضیح بدی! بچه کجایی؟ تگزاس؟
حسام اخمهایش را در هم کشید و خواست انکار کند:
- چی میگی؟ اسلحه کدومه؟ اصلا تو کی هستی؟
کمیل شروع کرد با بندهای انگشتش تسبیح گفتن و شانه بالا انداخت:
- فکر کن یه دوست. یه رفیق که میخواد به رفیقش کمک کنه از این منجلاب خودش رو نجات بده.
صورت حسام از درد جمع شد:
- برای همین نذاشتی گیر مامورا بیفتم؟
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نودوهش
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #نودونهم
زنگ که خورد منتظر دوستانم جلوی در مدرسه ایستادم.
+ بریم رها
_ بریم جایی سراغ داری بهمون سیگار بفروشه ؟ امروزم واسم یکی از بچه ها آورد
+ اره بابا یه پیرمردست بنده خدا سال به سال کسی ازش خرید نمیکنه منم نمیشناسه فکر میکنه واسه بابام میخوام
_ اع خوبه بریم سریع که دیر نشه
دونفری راه افتادیم هرجا میرفت بدون مخالفتی من هم دنبالش می رفتم. اطراف مدرسه پر از کوچه های باریک بود که بچه ها آنها را کشف کرده بودند. شاید روح اهالی آنجا هم از وجود همچین کوچه های بی خبر بودند. ایستاد و با انگشت مغازه نقلی و کوچکی را نشانم داد.
+ رها هرچی خواستی از اینجا می تونی بگیری منم برم دو نخ بگیرم بیام
_ فندک داری؟؟
+ نه کبریت دارم البته خوده مغازه فندک داره ها اما ضایعست دیگ
_ باشه برو بیا
تمام مدت به تماشایش پرداختم. در ذهنم دیالوگی که اکبر عبدی در فیلم رسوایی به دخترا گفت برایم تداعی شد. " دخترم مسئله این است سیگار شمارا می کشد یا شما سیگار را " جوابش را نمی دانستم فقط برای کله شقی دست به همچین کاری زدم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #نودونه
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صد
وقتی به این فکر می کنم که اگر مادرم بفهمد چه می شود از شدت استرس و ترس به خودم می لرزم. کاش این دوران تمام شود. کی اینگونه شدم ؟ آنقدر سرخود ؟
+ بریم رها؟ تو فکری چیزی شده؟
_ نه چیزی نشده باشه بریم
سیگار را روشن کردم و بعد شروع به کشیدنش کردم دود گلویم را می زد و سرخوش پُک های عمیق می زدم.
+ رها بسه بریم؟
_ وایسا عجله چی داری؟
+ بابا نيلوفر میگفت خطری پس نیفتی دستم جایی بند نیست
_ داوش گلم نترس من خودم اینکارم
تمام زندگی ام همین بود دروغ و دروغ و دروغ! امروز اولین بار بود که لب به سیگار می زدم حالا دَم از این کاره بودن می زنم؟
سیگار را خاموش کردم و زمین انداختم، اسپرم را در آوردم و با آن دوش گرفتم. می دانستم مادرم شامه قوی دارد پس بهتر بود بند و آب به باد ندهم.
_ بریم فقط این قضیه رو به کسی نگو اوکی ؟ مخصوصا پسر جماعت دهنشون چفت و بس نداره میدونی که رفیق همم نباشن باز آمار آدم و بدجور در میارن زخم خوردم که دارم میگم
+ وا رها میخوام به کی بگم؟
_ به همون رل الدنگت که با مازیار رفیق شده بود
+ اوکی بابا نمیگم
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوده حسین دست عباس را گرفت و کشید:
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدویازده
کمیل دیگر جواب نداد تا تسبیحات بعد نمازش را تمام کند.
حسام نتوانست ساکت بماند:
- من نمیفهمم تو کدوم وری هستی! از یه طرف نماز میخونی، از یه طرفم فکر کنم میونه خوبی با رژیم نداشته باشی که منو از دست مامورا نجات دادی!
کمیل گفتن تسبیحات را تمام کرد و ابروهایش را بالا داد:
- یعنی کسایی که میونه خوبی با رژیم ندارن نماز هم نمیخونن؟
حسام کلافه شد:
- چه میدونم بابا. شاید.
کمیل پوزخند زد.
حسام گفت:
- راستی، خودت بچه تگزاسی؟
کمیل ابرو در هم کشید و پرسشگرانه به حسام نگاه کرد.
حسام خندید:
- منو خر فرض نکن. خودتم مسلحی. چیکارهای که اسلحه داری؟
صدای زنگ موبایل،
کمیل را از پاسخ به این سوال راحت کرد. موبایلش را جواب داد:
- جانم؟
- ... .
- چشم. منتظرتونم.
و قطع کرد.
حسام کمی هول شد:
- کسی قراره بیاد اینجا؟
کمیل با تکیه به زمین از جا بلند شد و لبخند زد:
- نترس، بلایی سرت نمیارم.
و اسلحهاش را از پشت کمرش بیرون کشید ،
و پشت پنجره رفت. اسلحه را آماده شلیک کرد و بیرون را نگاه کرد. صدای باز شدن در حیاط شنیده شد.
حسام خواست دهان باز کند و چیزی بپرسد؛ ولی کمیل انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت:
- هیس!
حسام ساکت شد و از درون به جوشش افتاد. خودش را روی تخت جمع کرد و پلکهایش را روی هم فشرد. صدای قدم زدن کسی در حیاط را میشنید و کمی بعد، صدای پایی در راهپله آمد. کمیل پشت در اتاق رفت و آمادهباش ایستاد. صدای در زدن ریتمیک کسی که پشت در بود، حسام را از جا پراند.
کمیل در را گشود و با دیدن حسین،
سلاحش را غلاف کرد.
حسین وارد اتاق شد ،
و نگاهی به حسام انداخت. حسام با تعجب به حسین نگاه میکرد. حسین با کمیل دست داد و مختصری از اوضاع پرسید:
- خسته نباشی. اوضاع چطوره؟
- الحمدلله تا الان مشکلی نبوده و مزاحم نداشتیم. شما چی حاجی؟ خبری نشده؟
حسین کنار کمیل بر زمین نشست ،
و لبانش را جمع کرد و مرمی سلاح را از جیب شلوارش بیرون کشید:
- حدسمون درست بود. یکی از بچههای خودمون حسام رو زده. این مرمی، مال یه اسلحه کمری با کالیبر نُه میلیمتریه؛ ولی شیدا رو با سلاح دوربردِ هفت و نیم میلیمتری زده بودن.
حسام خواست حرفی بزند؛
اما پشیمان شد. میدانست جواب نمیگیرد.
کمیل نفسش را بیرون داد و خودش را بر دیوار آوار کرد:
-ای وای من... .
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدودوازده
حسین با صدای خشخورده و خستهاش زمزمه کرد:
- یه خبر بدتر هم دارم...میلاد رو زدن!
کمیل از جا پرید:
- چی؟ چطوری؟
- از روبهرو زدن به ماشینش. فعلا توی کماست. دعا کن شرمنده زن و بچهش نشیم. همینطوری توی این پرونده زیاد کشته دادیم و بخاطرشون تحت فشارم.
حسام دیگر مطمئن بود گیر نیروهای امنیتی افتاده است.
کمیل پرسید:
- ببینم، کسی سراغ حسام رو نمیگیره؟
حسین خنده تلخی کرد:
- چرا، بخاطر اونم دارم فحش میخورم. نیازی گیر داده که چطوری نتونستم بگیرمش. کلا خیلی تحت فشارم. مخصوصاً که چندتا جنازه هم روی دستمه که بابتشون ازم توضیح میخوان.
- چرا برای حاج آقا نیازی توضیح نمیدین همه چیز رو؟
حسین فقط به کمیل نگاه کرد؛
از آن نگاههایی که باعث میشد طرف مقابل سوالش را قورت دهد و از گرفتن پاسخ ناامید شود.
کمیل سوال دیگری پیش کشید:
- خب الان باید چکار کنیم؟
- نمیدونم. کمکم داریم به یه جاهایی میرسیم. تو فقط چهارچشمی حواست به این حسام باشه.
و خواست بلند شود که کمیل پرسید:
- حاجی، تا کِی باید قایمش کنیم؟
حسین در را باز کرد:
- نگران نباش. تو فقط مواظبش باش، شاید لازم بشه طعمهش کنیم تا ببینیم میان سراغش یا نه. بهت خبر میدم.
و بلند شد.
کمیل، حسین را تا دم در همراهی کرد و برگشت کنار حسام. به محض این که حسین از اتاق خارج شد، تلفن همراهش زنگ خورد.
عباس بود:
- حاجی، من الان خونه پدرخانم میلادم. کاری که گفتید رو انجام دادم.
- خیلی خب، بمون همونجا تا بیام.
کمتر از یک ربع طول کشید ،
تا خودش را برساند به خانه پدرهمسر میلاد. با عباس تماس گرفت تا در را برایش باز کنند. تردید کرد که برود داخل یا نه. نمیدانست باید با چه رویی با خانواده میلاد مواجه شود. در حیاط را هل داد و یا الله گفت.
زنی چادر به سر در ایوان ایستاده بود ،
که میخورد مادر خانم میلاد باشد. حسین سرش را پایین انداخت و گفت:
- سلام حاج خانم.
- سلام جناب سرهنگ.
حسین فهمید عباس خودش را پلیس جا زده است؛ تعجب نکرد. زن به حسین تعارف زد که بیاید تو:
- بفرمایید جناب سرهنگ، همکارتون توی اتاق منتظرتونن.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدودوازده حسین با صدای خشخورده و
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوسیزده
خانه، ساده و سنتی بود؛
با حیاطی که هرچند بوتهها و درختهایش طراوت روزهای ابتدای بهار را از دست داده بودند؛ اما هنوز زیبا بودند.
حسین پلههای ایوان را بالا رفت،
کفشهایش را درآورد و وارد پذیرایی خانه شد. زن پشت سرش پرسید:
- سرکار، چه بلایی سر دامادم اومده؟
- ما هم هنوز دقیقاً نمیدونیم؛ اما نگران نباشید به زودی معلوم میشه. شما هم بعد که ما رفع زحمت کردیم تشریف ببرید بیمارستان ببینیدش.
زن زیر لب غر زد:
- خدایا این دیگه چه بلایی بود...دو روز دیگه قراره زن و بچهش بیان. حالا چی بگم بهشون؟ چه خاکی به سرم بریزم؟
میان غر زدنهایش،
حسین را راهنمایی کرد به سمت اتاقی که عباس داخل آن نشسته بود. عباس و پدرهمسر میلاد جلوی پای حسین بلند شدند.
حسین با دست اشاره کرد:
- بفرمایید حاج آقا.
چهره پیرمرد شکستهتر به نظر میآمد.
چشم حسین افتاد به خرس عروسکی صورتی و بزرگی که کنار اتاق نشسته بود و به همه میخندید.
پدرهمسر میلاد، چند قدم به سمت حسین آمد و پرسید:
- آقا! تو رو خدا درست بگید چی شده؟ قضیه این عروسک چیه؟
حسین دستش را سر شانه مرد گذاشت:
- نگران نباشید. انشاءالله سر موقعش همه چیز رو براتون توضیح میدیم. فقط...اگه میشه من و همکارم رو چند دقیقه تنها بذارید.
مرد که مستاصل شده بود،
در مقابل ابهت و اقتدار کلام حسین چارهای جز تسلیم ندید و سر تکان داد:
- چشم.
و از اتاق خارج شد.
حسین بلافاصله به سمت عروسک رفت و با دست، بدن عروسک را لمس کرد. عباس دلیل این کار حسین را نمیفهمید و سردرگم شده بود. حسین با دقت و وسواس، روی عروسک دست میکشید و آن را فشار میداد تا بالاخره پشت گردن عروسک متوقف شد. بیشتر دقت کرد و باز هم گردن عروسک را فشار داد.
لبخند کمرنگی زد ،
و زیپ پشت گردن عروسک را پایین کشید. عباس فهمیده بود احتمالا چیزی داخل عروسک است که حسین دنبال آن میگردد؛
اما نمیدانست چه چیزی و چرا.
حسین دستش را در بدن پنبهای خرس فرو برد و بعد از چند ثانیه، همزمان با عمیقتر شدن لبخندش، دستش را بیرون کشید.
عباس چیزی که حسین آن را پیدا کرده بود را نمیدید. حسین زیپ عروسک را بست و چیزی که داخل مشتش بود را داخل جیبش گذاشت.
عباس بالاخره تاب نیاورد و پرسید:
- من واقعاً سر درنمیارم حاجی! میشه یه توضیحی بدین برام؟
حسین به طرف در اتاق رفت:
- بیا بریم، کمکم میفهمی.
عباس میدانست اگر حسین نخواهد حرفی بزند، نمیزند. پشت سر حسین راه افتاد و از خانه خارج شدند. عباس که خواست سوار موتورش شود،
حسین صدایش زد:
- عباس جان، ببخشید که اذیتت کردم. حالام آماده باش، من میرم اداره، تو هم اینجا نمون. برو یکم بگرد تا بهت بگم چکار کنی!
عباس کلاه کاسکت را بر سرش گذاشت:
- چشم آقا!
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
رمـانکـده مـذهـبـی
﷽ ━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━ 🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول قسمت #صدوسیزده خانه، ساده و سنتی بود؛ با
﷽
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #صدوچهارده
حسین سوار ماشینش شد ،
و با تمام سرعتش به سمت اداره راند. در راه، فکری به ذهنش رسید.
باید تیم خودش را میسنجید؛
میخواست مطمئن شود تیم خودش آلوده نیست. یک بار همه را سنجید؛ چندروز بود که سعی داشت با کم و زیاد کردن دسترسیهایشان امتحانشان کند و تا آن لحظه، به نتیجهای نرسیده بود. این میان، فقط یک نفر بود که حسین را به شک میانداخت. تا از او هم مطمئن نمیشد، نمیتوانست ادامه دهد.
با امید تماس گرفت:
- امید جان، اون نفوذیای که میخواست صدف رو بکشه، مراحل درمانش تقریبا تموم شده. باید منتقلش کنن خونه امن شاهزید. یه هماهنگی با بچههای اونجا بکن، چک کن مسیر از بیمارستان تا خونه امن هم سفید باشه.
امید چند لحظه مکث کرد:
- چشم آقا. الان انجامش میدم.
- فقط امید، حواست باشه کسی نفهمه ها!
- چشم آقا.
تماسش را قطع کرد و با عباس تماس گرفت:
- عباس جان، همین الان یه ون بردار و برو در بیمارستانِ «...»، بعدم بیا سمت خونه امن شاهزید.
- چشم حاجی.
- فقط...مسلحی دیگه؟
عباس جا خورد:
-بله قربان. چطور؟
حسین دو انگشتش را بر پیشانیاش گذاشت:
- ممکنه لازم بشه درگیر بشی. مواظب خودت باش.
- چشم.
عذاب وجدان داشت ،
از این که دارد عباس را در موقعیت خطر قرار میدهد؛ اما چاره نداشت. زیر لب شروع کرد به آیتالکرسی خواندن. از ته دل آرزو میکرد حدسش اشتباه باشد.
خودش هم راهش را به سمت خانه امن کج کرد. وارد کوچه پس کوچههای خیابان شاهزید شد و زنگ خانه را زد.
صدای امید را از بیسیمش شنید:
- قربان، مسیر سفیده، خونه هم هماهنگه. خیالتون راحت.
- دستت درد نکنه امیدجان.
مراحل ورود را طی کرد ،
و پا به خانه گذاشت. پلههای آپارتمان را دوتا یکی کرد تا به طبقه دوم رسید. نفسش به شماره افتاده بود و خسخس میکرد. وقتی ابراهیمی در را باز کرد،
سرفههای خشک حسین شروع شده بود. ابراهیمی با دیدن این حالِ حسین، در را باز گذاشت و دوید تا آب بیاورد.
حسین در آپارتمان را پشت سرش بست.
هیچوقت دنبال کارت جانبازیاش نرفته بود؛ شاید چون میزان جانبازیاش در حدی نبود که بخواهد آن را به حساب بیاورد. عوارض گازهای شیمیایی در میان انبوه کارها و ماموریتهای حسین جرأت عرض اندام نداشتند.
هرچند به صورتش که نگاه میکردی، میتوانستی فرو رفتگی کوچکی روی صورتش ببینی که اثر ترکش بود و یکی دو ترکش دیگر هم بر تنش یادگاری گذاشته بودند؛
ولی حسین انقدر مشغله داشت که نمیتوانست زخمهای یادگار از جنگش را بشمرد.
🇮🇷ادامه دارد....
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
━━━━💠🇮🇷🌸🇮🇷💠━━━━