eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #شصت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت خندیدم: - اگه می‌خواستم دستگیرت کنم که اینجوری نمی‌اومدم سراغت! بالاخره سرش را چرخاند و نگاهم کرد. در چشمانش ترس دودو می‌کرد: - خب پس چی؟ ابروهایم را دادم بالا و گفتم: - آهان. حالا شد. کار خاصی ازت نمی‌خوام. فقط باید هرکاری که می‌کنی بهم اطلاع بدی. همین. -چه فایده‌ای برام داره؟ شانه بالا انداختم: - اگه همکاری توی پرونده‌ت ثبت بشه، می‌تونم از قاضی برات تخفیف بگیرم. چراغ سبز شد. راه افتاد. گفتم: - حواست باشه که جرمت خیلی سنگینه. اما اگه همکاری کنی، سبک می‌شه. لبش را جوید. بعد از چند ثانیه گفت: - اما اگه همکاری کنم منو می‌کُشن! -چرا فکر می‌کنی اگه طرف اونا باشی نمی‌کُشنت؟ شک نکن وقتی تاریخ مصرفت تموم شه خلاصت می‌کنن؛ اما من قول می‌دم اگه همکاری کنی، نذارم به خودت و خانواده‌ت آسیب بزنن. و دستم را گذاشتم روی سینه‌ام. نگاهی پر از بیچارگی و تردید به من انداخت. دلم برایش سوخت. گفتم: - تصمیمت رو باید قبل از این که پیاده بشیم بگیری! یکی از بچه‌ها طبق نقشه قبلی گفت: - آقا من همین‌جا پیاده می‌شم! لرزش را در دستان جلال حس کردم. نگاهی به من کرد. سرم را تکان دادم که یعنی پیاده‌اش کن. زد کنار و یکی از بچه‌ها کرایه‌اش را داد و پیاده شد. گفتم: - خب، این نفر اول! چیزی نگفت. کمی که جلوتر رفتیم، یکی دیگر از بچه‌ها گفت می‌خواهد پیاده شود. جلال با دو انگشت شصت و اشاره، پیشانی‌اش را فشار داد. نفر دوم هم پیاده شد و بعد نفر سوم؛ اما جلال ساکت بود و پریشان. فقط من داخل ماشین مانده بودم. دوباره نگاهم کرد. چشمانش سرخ شده بود. گفت: - نمی‌ترسی الان که تنها شدی یه بلایی سرت بیارم؟ 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوهج
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : سه ماهی از جلسات حاج آقا می گذشت و سال تحصیلی هم تمام شده بود از همان موقع دفترچه ای خریدم و سخنانشان را مکتوب کردم، تازه فکر می کردم رسیدم به بلوغ ذهنی و فارق شدم از دغدغه های بیخود. هیچ جلسه ای را از دست ندادم گویا لذت و شیرینی این بحث من را خوب در خود حل کرده بود. تصمیم گرفته بودم حجابم را هم کامل کنم اما دلم فقط حفظ حجاب را رضایت نمی داد دلم می خواست چادر هم سر کنم و نمازهایم را هم سر وقت بخوانم. نفهمیدم چی شد اما حس می کردم الان تازه می توانم نفس بکشم تازه هوای پاک را استشمام می کنم. در این چندماه فهمیدم که اسلام ایران نیست و ایران هم اسلام نیست فهمیدم آغاز حجاب از کجاست و از همه مهم تر فهمیدم از کجا آمده ام آمادنم بهر چه بود به کجا می روم آخر ننمایی وطنم.و تا الان خیلی چیز ها فهمیده بودم که بهم کمک می کرد مصمم پای انتخابم به ایستم و جا نزنم زمانی که با مادرم مطرح کردم که من تمام ان چیز هایی که باید بدانم را فهمیدم و حالا قصد دارم با حجاب شوم درسته تا الانم موهایم را بیرون نمیریزم اما من دلم می خواهد چادری شوم. + ببین مامان جان راهی که تو انتخاب کردی قطعا راه آسونی نیست من میگم اگر واقعا انتخابت رو کردی باید پای همچیش وایسی نه که امروز سر کنی و فردا کنارش بزاری باید مقاوم باشی اگر کسی مسخره کرد ناراحت نشی حالا خوب فکر کن و بعد تصمیم بگیر اگر تونستی این شرایط رو تحمل کنی بسم الله وگرنه همین که بدون چادر هم حجابت رو رعایت کنی کافیه حرف مادرم را قبول داشتم من فکر هایم را کرده بودم با خودم برآورد کرده بودم که خرداد که تمام شد از مرداد سعی کنم چادر سرکنم و از آنجایی که من هرسال محرم ها چادر سر می کردم برایم راحت تر بود یکدفعه از محرم چادر سر می کردم و آن را کنار نمی گذاشتم. امسال اولین سالی است که چشم انتظار محرم و رنگ و بوی آن هستم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدونو
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ : : رابطه ام را با سجاد تمام کردم هرچقدر اصرار کرد مخالفت کردم وقتی با مادرم درمیان گذاشتم کلی ناراحت شد و گریه کرد که چرا به خودت نمی آیی من هم پشیمان شدم از کار خودم و از آنجایی که می دانستم حسم به سجاد حس وابستگی بیش نیست با او رابطه ام را تمام کردم. شماره ام را دور انداختم و خطم را عوض کردم مزاحمت ها آنقدر زیاد بود که جایز نبود آن خط دستم باشد. بعد از تمام شدن سال تحصیلی نفس راحتی کشیدم از آن مدرسه دلچرکین شدم چه کار هایی که در آنجا نکردم و چه بی در و پیکر که کسی راهنمایی امان نکرد و به حال خود رها شدیم. وقتی به گذشته فکر می کنم چهارستون بدنم میلرزد چقدر بی فکر هرکاری را که دلم می خواست می کردم و به عواقبش فکر نمی کردم. چقدر خودخواه بودم که پدر و مادرم را جلوی دیگران شرمنده کردم. آبروی آن هارا گرفتم کف دستم و بازی دادم، پدرم را تا لبه پرتگاه سکته بردم و برگرداندم. شرمندم و نمی دانم چجوری جبرانش کنم فقط می دانم به آن ها خیلی بدهکارم. اولین بار بود که لبخند مادرم روانه صورتم می شد آن هم حس رضایت از حال درونی و ظاهری ام بود. دیگر برایم مهم نبود کی من را می پسندد کی راجبم چه فکری می کند و.. حال خودم مهم بودم و خدایی که سالیان سال از او غافل بودم. می توانم بگویم من رها شدم اما از بی بند و باری از غفلت و آشفتگی از دغدغه هایی که من را در گناه غرق کرد. حال من رهایی رها هستم. تنها چیزی که تو این مدت ها تغییرکرده بود حس عشقی که در وجود من نهفته بود حسی ناتمام که یکطرفه ماجرا من بودم و یکطرف ماجرا آروین، این چند وقت تمام فوکوس ام را روی شناخت خدا و دین اسلام گذاشتم و بی خبر از او ماندم خودمم هم همین را می خواستم تا از او دور بمانم و از هوایی شدن قلبم دور، اما ذهنم گاه بی راهه می رفت و حواسم پرت او اما با کسی در میانش نمی گذاشتم و با آن دست و پنجه نرم می کردم. : : ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هفت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت خندیدم؛ بلند. آرنجم را تکیه دادم به لبه پنجره و گفتم: - مطمئنم احمق نیستی. انقدر مطمئنم که بدون اسلحه اومدم نشستم توی ماشینت! متعجب نگاهم کرد. گفتم: - من احمدآباد پیاده می‌شم. زودتر تصمیم بگیر! - چطوری باید بهت خبر بدم؟ لبخند زدم. این یعنی تسلیم. گفتم: - یه گوشی توی ماشینت جا می‌ذارم. خاموشه. هر وقت کارم داشتی گوشی رو روشن کن، خودم باهات تماس می‌گیرم. اگرم خودم کارت داشتم، همین‌جا می‌بینمت. *** نشسته‌ام پشت فرمان ، و مرصاد روی صندلی کنارم خوابیده است. شیشه را پایین داده‌ام تا باد گرم بپیچد داخل ماشین. بعد از این که از اصفهان خارج شدیم، دیگر نتوانستم با موتور دنبالشان بروم؛ چون ممکن است مشکوک شوند. حاج رسول در بی‌سیم می‌گوید: - کجایید؟ نگاهی به تابلوهای اطراف جاده و نقشه‌ی روی صفحه تبلت می‌اندازم و می‌گویم: - آزادراه معلم. خورزوق رو رد کردیم. الان نزدیک شاهین‌شهریم. - احتمالا می‌خوان از یکی از مرزهای شمال کشور خارج بشن. هر وقت حس کردی قراره با مامور تخلیه‌شون دست بدن به من خبر بده. «چشم»ی می‌گویم ، و به رانندگی ادامه می‌دهم. هوا بی‌رحمانه گرم است. انگار از خاک بیابان هم گرما بلند می‌شود و فشارم می‌دهد. شیشه را می‌دهم بالا ، و کولر را روشن می‌کنم.باد سرد که می‌خورد به صورتم، کمی بهتر می‌شوم. مرصاد هم باد خنک را حس می‌کند و بیدار می‌شود. چشمانش را باز می‌کند و دست می‌کشد روی صورتش. با صدای گرفته از من می‌پرسد: - کجاییم عباس؟ - نزدیک شاهین‌شهر. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هفتا
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت صاف‌تر می‌نشیند و با دست چشمانش را می‌مالد. زیر لب غر می‌زند: - اینا تا کجا می‌خوان ما رو بکشونن دنبال خودشون؟ می‌گویم: - نمی‌دونم. فعلاً که وضع همینه. دعا کن قرارشون با مامور تخلیه دم مرز نباشه. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: - آب داری عباس؟ با چشم به داشبورد اشاره می‌کنم: - توی داشبورده. داشبورد را باز می‌کند و بطری آب را برمی‌دارد. یک جرعه از آن می‌نوشد و درش را می‌بندد: - این داغه که! شانه بالا می‌اندازم: - فعلاً همینو داریم. بطری را برمی‌گرداند سر جایش. صدای هشدار پیامکش بلند می‌شود. از هول شدنش برای پیدا کردن گوشی و دیدن پیامک خنده‌ام می‌گیرد. پیامک را که می‌خواند، خنده روی لبش پهن می‌شود و دست می‌اندازد میان موهایش. شروع می‌کند به تایپ کردن پیامک. یاد روزهایی می‌افتم ، که با مطهره پیامک‌بازی می‌کردیم؛ هرچند خیلی طولانی نشد. دو ماه و بیست و سه روز، آن هم وقتی سر جمع نصفش را در ماموریت و مشغول حفاظت از امنیت مردم باشی، چیز زیادی نمی‌شود. مطهره درکم می‌کرد، به رویم نمی‌آورد که از همان اول بنا را گذاشته‌ام بر نبودن. گوشی مرصاد زنگ می‌خورد. با تردید پاسخ می‌دهد. کمی قرمز می‌شود و من را نگاه می‌کند؛ می‌فهمم معذب است جلوی من صحبت کند. نگاهم را می‌برم به سمت دیگر؛ همین از دستم برمی‌آید. مرصاد صدایش را می‌آورد پایین و می‌گوید: - عزیزم الان توی ماموریتم. نمی‌تونم صحبت کنم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هفت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت چند جمله دیگر هم می‌گوید ، که من نمی‌شنوم. فکرم رفته است به چهار سال پیش و مطهره‌ای که تازه داشت باعث جوانه زدن یک حس تازه در من می‌شد. احساسی که باعث می‌شد ، دنیا را رنگی‌تر و زیباتر ببینم. با این وجود، خاطراتی که از مطهره دارم از انگشتان دست هم کم‌تر است و من چهار سال است ، که تلاش می‌کنم با فکر کردن به همان چندتا خاطره، آن‌ها را در ذهنم پررنگ نگه دارم. دوماه و بیست و سه روز ، فرصت خیلی کمی بود برای ساختن خاطرات عاشقانه؛ آن هم برای یک مامور امنیتی. - ای بابا...فکر نمی‌کردم انقدر طول بکشه! صدای مرصاد است. می‌گویم: - چی؟ - همین ماموریت دیگه! حاج رسول گفته بود زود تموم می‌شه می‌ره. می‌خندم: - اخیراً کم‌صبر شدی آقا مرصاد! دوباره گوش‌هایش سرخ می‌شوند. به حالش غبطه می‌خورم. او تکلیفش روشن است. یک نفر را دوست دارد و خلاص. مثل من نیست ، که هنوز هیچ توجیهی برای احساسش نداشته باشد. مثل من نیست که درگیر باشد میان یک عشق قدیمی و یک احساس جدید که معلوم نیست عشق است یا نه؟ حاج رسول دوباره در بی‌سیم گزارش می‌خواهد. نگاهی به صفحه جی‌پی‌اس می‌اندازم و می‌گویم: - یکم دیگه مونده به پلیس‌راه شاهین‌شهر-کاشان. - توی راه توقف نکردن؟ - نه. - خیلی خب. فعلاً همین راه رو ادامه بدین. - چشم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هفت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت مرصاد دست راستش را می‌گذارد کنار صورتش تا آفتابی که از سمت راست می‌تابد اذیتش نکند: - گشنمه! چیزی نداریم بخوریم؟ خنده‌ام می‌گیرد: - نه، هیچی. این نامردا هم توی راه نگه نمی‌دارن که ما یه چیزی بخریم و جامونو عوض کنیم. خسته شدم. مرصاد داشبورد را باز می‌کند و داخلش را می‌گردد. می‌گوید: - هیچی این‌جا نیس! وایسا...آها... در داشبورد را می‌بندد و می‌گوید: - فقط همینا رو پیدا کردم. دوتا شکلات کاراملی که مثل سنگ شدن! سینه‌ام تیر می‌کشد و معده‌ام می‌سوزد. می‌دانم بخاطر گرسنگی نیست. از چهارسال پیش به شکلات کاراملی خشک شده آلرژی پیدا کردم. از همان روزی که یک متهم زن جلویم نشست و یک شکلات کاراملی خشک شده مقابلم گذاشت. مرصاد می‌گوید: - اینا چند وقته اینجان؟ شاید بشه خوردشون. می‌خوای؟ سرم را تکان می‌دهم که نه. مرصاد شکلات را باز می‌کند. صدای خرچ‌خرچ پوسته شکلات روی اعصابم می‌رود. سعی می‌کند شکلات را بگذارد توی دهانش. با دهان پر غر می‌زند: -عینهو سنگه لامصب. - مجبوری بخوریش؟ - گشنمه! اعصابم ریخته است بهم. شکلات کاراملی خشک شده...با پوسته زردش. از بچگی از این شکلات‌ها خوشم نمی‌آمد، گیر می‌کرد میان دندان‌هایم؛ اما از بعد رفتن مطهره، از این شکلات هم متنفرم. گریه‌اش بند نمی‌آمد؛ آن متهم زن را می‌گویم. دو سه روزی از رفتن مطهره گذشته بود. من بر خلاف تصور همه، آرام بودم. انقدر مبهوت بودم که نمی‌توانستم گریه کنم و داد بزنم. شاید برای همین بود که اجازه دادند آن متهم را ببینم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هفت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت وقتی متهم را آوردند، اصلا نگاهش نکردم. سرم پایین بود. متهم را نشاندند مقابلم. این جلسه بازجویی نبود؛ من هم بازجو نبودم. فقط می‌خواستم بدانم مطهره چه گناهی کرده بود که باید تاوانش را با جانش می‌داد؟ من چیزی نگفتم، تا وقتی که خود متهم به حرف آمد. صدایش گرفته بود و نخراشیده: - شما پلیسید؟ یا... فقط یک لحظه نگاهش کردم. دور چشمانش پف کرده بود و چشمانش قرمز. معلوم بود گریه کرده. بهش می‌خورد سی سالی داشته باشد. نگاه کردن به او هم اعصابم را بهم می‌ریخت. نگاهم را گرفتم. دوست نداشتم جواب بدهم. گلویم خشک بود. فقط یک کلمه از دهانم خارج شد: - چرا؟ با صدای بغض‌آلودش گفت: - من...نمی‌دونم شما کی هستید...ولی...هرکی هستید حرفامو گوش کنین...تو رو خدا تا آخرشو گوش کنین...بذارید آروم بشم... البته...من به همکاراتون گفتم. همه چیزو گفتم. هرچی گفتنی بود، گفتم. همه قاچاقچی‌هایی که قرار بود ما رو پناه بدن و از مرز رد کنن هم معرفی کردم. به همین ماه عزیز قسم، اون ثریای کثافت نقشه‌ کشتنش رو از قبل کشیده بود، نامرد می‌گفت اگه لازم شد می‌کُشیمش... لب‌هایش را فشار داد روی هم و من پلک‌هایم را. نمی‌دانستم تا کِی طاقت می‌آورم گوش کنم. باید طاقت بیاورم. باید یک بار برای همیشه بفهمم چرا مطهره را از دست دادم. متهم شروع کرد به شکاندن بند انگشتانش. صدایش می‌لرزید: - به خدا...به خدا اون یه فرشته بود. اسمشو نمی‌دونم...ولی مطمئنم فرشته بود. مثل بقیه مامورا نبود... نمی‌فهمیدم چرا به آشغالایی مثل ما انقدر احترام می‌ذاره... مشتش را باز کرد ، و یک شکلات کاراملی با پوسته زرد رنگ گذاشت روی میز: - اینو روز تولد امام حسن بهمون داد. نمی‌تونم بخورمش یا بندازمش دور...هرچی یادم می‌افته چقدر مهربون بود، دلم می‌خواد بمیرم. مرگ برای ما کمه...اون... 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛