رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوبی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستویکم
از روبه رو شدن با دوستان قبلی ام می ترسیدم و حتی روبه رو شدم با پسرانی که یه دوران با آنها بودم. می ترسیدم گذشته ام را به رخم بکشن و من را بی آبرو کنند.
خانم و آقای حاج اقا تمام راه درست را نشانم دادند و اینبار خودم و با اراده خودم آن را پیش گرفتم راهی که جز خدا و اهل بیتش کسی در آن نبود. فقط نور بود و نور، پر از شور و امید که من را از سیاهی افسردگی بیرون کشید. مثل قبل حالم بد نبود چون خدا را داشتم چون فهمیدم خدا دوستم دارد همین که تا الان مراقبم بوده و برایم اتفاقی بدتر از این نیفتاده خودش سو امیدی است که در قلبم جوانه زده و رشد میکنه.
روزها و ماه های من در جلسات و پایگاه می گذشت از همه چیز برایم مهم تر شده بود. امروز کلاس ها دیگر تمام شد همه دختر هارو به آغوش کشیدم و از حاج آقا و حاج خانم تشکر کردم.
دست حاج خانم را در دستم گرفتم.
_ نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم من مدیون شما و حاج آقا هستم الهی خیر ببینید ایشاالله سایتون همیشه رو سر بچه هاتون باشه
+ رها جان حاج آقا وسیله بوده تو خودت خواستی و تونستی ایشاالله توام همیشه در پناه خدا و اهل بیتش باشی چادرم خیلی بهت میاد
محکم بغلش کردم مثل یک خواهر هوایم را داشت و کم و کاستی برایم نگذاشت امروز اولین روزی بود که چادر سر می کردم و همه بچه ها هم ازم تعریف کردند و گفتن بهت می آید کنار آنها واقعا خوشحال بودم.
بعد از تشکر از حاج آقا از حسینیه بیرون اومدم نفسی تازه کردم بوی محرم به مشام میرسید چقدر زود اما سخت گذشت و خداروشکر که اینطوری گذشت. امسال می خواستم به هیئت قدیمی خانوادگی ام بروم به رسم شب هایی که همه دوستان و فامیل را در آنجا می دیدم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇♥️🖇 ♥️🖇 ♥️ #رمان: #رهایی #پارت: #صدوبی
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇♥️🖇
♥️🖇♥️🖇
♥️🖇
♥️
#رمان: #رهایی
#پارت: #صدوبیستودوم
امروز روز دهم محرم است چند روزیست که محله ها را رنگ و بوی محرم گرفته و ایستگاه های صلواتی برپا شده. امروز را حتما بیرون می رفتم. پایم را از خانه با خیال راحت بیرون گذاشتم.
حال و هوای شهر یکجوری بود. بوی اسپند و آتش می داد. نوای نوحهها در دل کوچهپسکوچهها و خیابانها میپیچید. دسته های عزاداری و سینه زنی در میدان های شهر به راه افتاده بودند. بعضی جاها خیمه هایی برپا کرده بودند و چای و شربت پخش می کردند. هوس چای کرده بودم اما شلوغی را که دیدم بیخیالش شدم.
کمی جلو تر رفتم. خیابان را بسته بودند. جمعیت زیادی جمع شده بودند. می خواستم از کوچه پسکوچه ها بروم داخل کوچه شدم شلوغ بود و بخاطر این بود که در خانه ای روضه بود دیوار های خانه سیاهپوش بود. پیر مردی از خانه بیرون آمد غذایی جلویم گرفت.
+ دخترم بفرما این غذا قسمت تو
_ ممنون قبول باشه التماس دعا
به راهم ادامه دادم بوی غذای نذری که همه ازش دَم می زدند بدجور مستم کرده بود. کنار پارکی همانند مردم جایی را پیدا کردم و مشغول به خوردن قیمه شدم آن هم تا آخرین دانه برنج، هوا گرم طاقت فرسا شده بود تصمیم گرفتم برگردم خونه که شب با خانواده ام به هیئت ثامن الائمه برویم.
به محض رسیدنم به خونه با سلام کوتاهی بی توجه به اهالی خونه به اتاقم رفتم تا استراحت کنم آنقدر راه رفته بودم و گرم بود که کاملا بدنم کوفته شده بود. حدود ساعت ۸ از خواب بلند شدم. پدرم شب ها زود خانه می آمد تا خسته نشود هیئت تا ساعت ۱۱ طول می کشید از همین بابت برای فیض بردن از کل مجلس همیشه استراحت می کردیم. لبخند رصایت پدر و مادرم را نسبت به خودم خیلی دوست داشتم حس خوبی بهم دست می داد حس اطمینان نسبت به انتخابم به تغییرم. سفره شام را انداختم تا بعد از صرف شام به هیئت برویم.
_ رها باباجان بیا دیگه چیکار میکنی؟
_ اومدم اومدم داشتم روسریم رو فیکس می کردم.
#نویسنده : #ثنا_عصائی
#نشانه : #ث_نون_الف
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هشت
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #هشتاد_ویک
- شک نکن نه تنها به نفع کشوره، به نفع خودتم هست. خب، حالا قبل از این که بگی چکار داشتی، بگو ببینم کسی که دور و برت نیست؟
- نه...
تکیه دادم به صندلی و با خودکار روی کاغذی که مقابلم بود بیهدف خط کشیدم:
- بگو. میشنوم.
باز هم نفس عمیق کشید.
انگار سعی داشت خودش را آرام کند؛ اما از لرزش صدایش کم نمیشد.
بریدهبریده گفت:
- یه قرار تجهیز داریم...چندروز دیگه...
تکیهام را از صندلی گرفتم:
- یعنی چی؟
- یعنی باید یه تیم رو تجهیز کنیم برای عملیات. تامین اسلحهش با ماست.
با این که چنین چیزی را دور از انتظار نمیدانستم،
باز هم از فکر حضور یک تیم تروریستی در قلب ایران تپش قلب گرفتم.
بعضی چیزها هست که نمیتوان به آنها عادت کرد؛ حتی اگر مامور امنیتی باشی و هر روز با آن مواجه بشوی.
یکیاش همین است که بفهمی ،
یک عده گرگ وحشی دارند خودشان را آماده میکنند برای دریدن مردم بیگناه کشورت.
حس کردم گلویم خشک شده از نگرانی. میدانید، همیشه در موقعیتهایی باید خونسردیات را حفظ کنی که حفظ خونسردی سختترین کار است.
یک نفس عمیق کشیدم اما بیصدا.
جلال نباید حس میکرد ترسیدهام.
یکی دیگر از دشواریهای کار یک مامور امنیتی این است که نباید کسی بفهمد ترسیدهای؛ چه دوست چه دشمن.
گفتم:
- دقیقاً چند روز دیگه قرار دارید؟
با کمی مکث گفت:
- چهار روز دیگه، دم مرز. ایلام.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هشتا
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #هشتاد_ودو
آرنجم را به میز تکیه دادم و با دو انگشت، تیغه بینیام را گرفتم. گفتم:
- باید حضوری حرف بزنیم...
نگاهی به ساعت کردم. ده شب بود. ادامه دادم:
- خانمت کجا رفته؟
باز هم مکث کرد.
معلوم بود جا خورده. نمیدانست ما حواسمان به خانهاش هست و تحت نظرش داریم.
گفت:
- شما...
صدایم را کمی بالا بردم:
- کِی برمیگرده؟
با صدای گرفته گفت:
- رفته...رفته پیش خواهرش بیمارستان...چند روز پیش خواهرش میمونه، خواهرش میخواد فارغ بشه.
نفس راحتی کشیدم. گفتم:
- مبارکه. فعلا خداحافظ.
- آقا...
جوابش را ندادم. از جایم بلند شدم و به امید گفتم:
- نقشه و تصویر هوایی خونه جلال رو میخوام.
امید برگشت، عینکش را برداشت و با اخم نگاهم کرد:
- نمیگی میخوای چکار کنی؟
لبخند زدم و ابروهایم را انداختم بالا:
- نگران نباش، فقط با ت.م جلال هماهنگ کن من دارم میرم اونجا.
***
ماشین را همان ابتدای جاده ورودی کاروانسرا پارک میکنم.
پراید مشکی جلوتر از ما میرود و وارد پارکینگ کاروانسرا میشود.
ون سبز بچههای عملیات هم از کنارمان میگذرد و میرود داخل پارکینگ.
با مرصاد، جاده درختکاری شده ورودی را پیاده گز میکنیم.
سر ظهر تابستان، از کله هردومان دود بلند میشود. تند قدم برمیداریم که عقب نیفتیم؛ هرچند میدانیم بچههای عملیات هوایشان را دارند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هشتا
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #هشتاد_وسه
عرقریزان و خسته و تشنه میرسیم به محوطه جلوی کاروانسرا.
روی نقشه انقدر بزرگ به نظر نمیرسید. یک حوض آبی بزرگ مقابل در کاروانسراست ،
و دو طرف حوض با فاصله زیاد، آلاچیق و نیمکت گذاشتهاند.
کاروانسرا قدمت و معماری دوران صفویه را دارد اما پیداست که بازسازی شده.
الان چون تقریبا اول تابستان است، مسافرها هم تقریباً زیادند.
آب حوض موج میخورد ،
و زیر نور آفتاب برق میزند. دوست دارم بپرم داخلش تا خنک شوم.
نگاهی به دور و برمان میاندازم.
داخل آلاچیقها کسی نیست. الان ساعت ناهار است و مردم بیشتر داخل رستورانهای کاروانسرا هستند.
هیچکس در این ظهر گرم حاضر نیست بیرون بنشیند...بجز...بله!
بجز همان دو تروریست!
خیالم کمی راحت میشود. خوب است که بین مردم نیستند.
برای این که حساس نشوند،
قدم تند میکنیم تا به کاروانسرا برسیم اما داخل نمیرویم.
در دالان ورودی کاروانسرا میایستیم؛
جایی که بتوانیم دو مرد را ببینیم. من روی سکوهای کنار دالان مینشینم و به مرصاد میگویم:
- برو یه بطری آب بگیر بیار. دارم هلاک میشم.
از خدا خواسته میرود. خودش هم تشنه است.
واقعیت البته این است که هم تشنهایم هم گرسنه ،
و بوی غذایی که از رستورانهای داخل کاروانسرا میآید، دارد با روح و روانمان بازی میکند.
انقدر سریع راه رفتهام که تندتر نفس میکشم، تمام سرم نبض میزند و زخم دستم ذقذق میکند. فکر کنم باید پانسمانش عوض شود.
با دست راست، عرق را از پیشانیام پاک میکنم. سنگهای سکویی که روی آن نشستهام کمی خنک است و خنکم میکند.
دستانم را هم میگذارم روی سکو؛
سرما از سنگ به دستانم نفوذ میکند و میرسد تا مغزم.
به طاق ضربی بالای سرم نگاه میکنم.
مقابلم، یک پلکان قدیمی است که ورودیاش را با زنجیر بستهاند و از تابلوی بالای سرش میشود فهمید این پلهها به پشتبام میرسند.
یک مغازه سوغاتفروشی هم هست ،
که گز میفروشد. اینجا عجب بافت سنتیای دارد!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هشت
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #هشتاد_وچهار
من و مطهره حتی فرصت نکرده بودیم ،
با هم مسافرت برویم.
میخواستم ماه رمضان که تمام شد، اولین مسافرتمان ببرمش قم.
شاید توی راه از اینجا هم رد میشدیم ،
و توی یکی از رستورانهای اینجا نهار میخوردیم. حتماً از اینجا و بافت سنتیاش خوشش میآمد.
مطهره طرحهای سنتی را دوست داشت؛ این را از چیدمان اتاقش میشد فهمید.
برای کنگرههای میدان امام ،
و نقشهای لاجوردی مسجد امام و گنبد مسجد شیخ لطفالله ذوق میکرد.
معمولا کیف و لباسهایش هم ،
طرحهای سنتی داشتند. مثل خانم رحیمی که هربار دیدمش، یک کیف قهوهای با طرح بتهجقه داشت؛ دقیقاً مثل کیف مطهره...
دست میکشم روی صورتم.
از این مقایسه بدم آمده است. از این که مطهره و خانم رحیمی همزمان بیایند به ذهنم.
از این که خانم رحیمی ،
من را به یاد مطهره میاندازد و مطهره ذهنم را میبرد به سمت خانم رحیمی. از خودم بدم میآید.
کمیل از پلههای پشتبام پایین میآید،
همان پلکان قدیمی که جلویش را با زنجیر بسته بودند. میخندد و میگوید:
- اینجا خیلی قشنگه!
بعد نگاهی به صورت درهم من میکند و جدی میشود:
- تکلیفت رو با خودت مشخص کن عباس! خانم رحیمی رو دوست داری چون شبیه مطهرهست یا چون خودشه؟
سوالش مثل پتک کوبیده میشود توی سرم. سرم درد میگیرد. تشنهام؛
پس مرصاد کجاست؟
کمیل ادامه میدهد:
- این که بعد از مطهره دوباره ازدواج کنی، خیانت نیست. یادت باشه! حالام حواست رو بده به ماموریتت.
نگاهم میرود به سمت آلاچیقها و دونفری که آنجا نشستهاند. سر هردوشان در گوشی است. فکری به ذهنم میرسد.
به میثم پیام میدهم:
-ماشینشون رو پنچر کن.
جواب میآید:
- چندتا؟
مینویسم:
- دوتا لاستیک جلویی.
- رو تخم چشام!
خب؛ این از این. حالا ما هم باید مثل آنها منتظر مامور تخلیه میماندیم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هشت
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #هشتاد_وپنج
- بیا عباس. آب!
مرصاد بطری آب معدنی نو را دستم میدهد. چقدر یخ است!
چند جرعه مینوشم و بیملاحظه،
نصف بطری را هم روی سرم خالی میکنم. سرحالتر میشوم. حس میکنم الان از روی سرم بخار به هوا میرود.
هنوز در خلسه آب خنک هستم ،
که مردی از مقابلمان رد میشود و از کاروانسرا بیرون میرود.
با چشم مرد را دنبال میکنم که میرود روی یکی از نیمکتها، نزدیک آلاچیقها مینشیند.
زیر لب به مرصاد میگویم:
- فکر کنم اومد!
و برای میثم پیام میدهم:
- اون که نشسته روی نیمکتها، حواستون بهش باشه!
به مرصاد میگویم:
- پاشو بریم!
هنوز خیلی از کاروانسرا دور نشدهام ..
که میثم از بیسیم داخل گوشم میگوید:
- اون که روی نیمکتا نشسته بود بلند شد، اون دوتام دنبالش راه افتادن. این حتماً خود جنسه!
میگویم:
- یکی از بچههاتون رو بفرستید سمت ما. ما ترتیب اون دوتا رو میدیم، شمام اونو داشته باشید.
و قدمهایم را تندتر میکنم.
زودتر از دوتا تروریست میرسیم به پارکینگ.
طوری کنار یکی از ماشینها میایستیم که انگار ماشین خودمان است.
تروریستها میرسند به خودروشان و میبینند پنچر شده است.
یک نفرشان خم میشود و بعد مینشیند روی زمین:
- وای! این برای چی پنچر شد؟
دیگری تکیه میدهد به کاپوت ماشین و اخم میکند:
- یعنی چی؟ حالا چه خاکی به سرمون بریزیم؟
اولی یک مشت به لاستیک پنچر شده میزند:
- تف به این شانس. زاپاسم نداریم!
اسلحهام را درمیآورم؛ مرصاد هم.
به مرصاد چشمکی میزنم و تنهایی میروم جلو:
- داداش مشکلی پیش اومده؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هشت
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #هشتاد_وشش
مرد اولی که همچنان نشسته است،
یک دستش را سایهبان چشمانش میکند و سرش را بالا میآورد تا من را ببیند:
- پنچر شده لعنتی!
خم میشوم تا لاستیک را ببینم:
- اوه اوه...زاپاس نداری برات عوضش کنیم؟
- نه بابا زاپاسم کجا بود!
دست به کمر میزنم و یک قدم جلو میروم.
بدون این که برگردم به مرصاد میگویم:
- پسر برو زاپاسو از صندوق بیار.
صدای مرصاد را از پشت سرم میشنوم:
- چشم داداش.
به ذهن و جسمم فرمان میدهم آماده درگیری بشوند.
صدای داد نفر دوم را میشنوم از پشت سرم ،
و قبل از این که نفر اول فرصت واکنش پیدا کند، با لگد میزنم به پایش.
تعادلش را از دست میدهد ،
و پخش زمین میشود. میپرم روی سرش و دستانش را از پشت میگیرم و دستبند میزنم.
***
با جفت پا فرود آمدم روی موزائیکهای حیاط.
قبل از این که از جا بلند شوم،
کف دستانم را چندبار بهم هم زدم. ایستادم و دوباره خم شدم تا خاک سر زانوهایم را بتکانم.
چراغ اتاقش روشن بود.
گوش تیز کردم. صدای تیراندازی و داد و فریاد میآمد؛ داشت فیلم میدید.
گوشیام را درآوردم و برایش پیام دادم:
- بیسر و صدا بیا توی حیاط!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هشت
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #هشتاد_وهفت
صدای هشدار پیامکش را از داخل شنیدم. صدای تلوزیون کم شد و سایهاش را پشت در دیدم.
از اتاق که بیرون آمد و من را دید،
دهانش برای فریاد زدن باز شد و من سریع انگشت اشارهام را گذاشتم روی دهانم که یعنی:
- هیس!
دستش را گذاشت روی دهانش و سرش را تکان داد.
دو سه قدم جلو رفتم و با صدای خفهای گفتم:
- میشه بیام تو؟
سرش را تکان داد.
پشت سرش وارد خانه شدم و در را بستم.
خانه کوچک و قدیمیای داشت.
بساط تخمه وسط اتاق پهن بود و پنکه با تمام توانش کار میکرد. دستپاچه و درحالی که داشت پوست تخمهها را جمع میکرد
گفت:
- بفرمایین بشینین.
نشستم روی تشکهای کنار اتاقش.
داشت بشقاب پوست تخمهها را میبرد به آشپزخانه:
- بشینین تا من یه چیزی بیارم بخورین.
خندهام گرفت از این مبادی آداب بودنش. گفتم:
- مهمونی که نیومدم. بیا کارت دارم.
آمد دوزانو مقابلم نشست و دستانش را گذاشت روی زانوهایش. سرش را جلو آورد و گفت:
- حالا چرا اینطوری اومدین؟
- چون نباید هیچکس ارتباط ما رو متوجه بشه حتی همسایهها. خب حالا اینا رو ول کن، ببین، یه نفر غیر از تو هست که اون کانال خرید و فروش اسلحه رو میچرخونه. اون کیه؟
رنگش پرید و دهانش باز ماند. زبانش را کشید روی لبهای خشکش و آرام گفت:
- سمیر دیگه!
نگاه عاقل اندر سفیهی به جلال انداختم و گفتم:
- خودتم میدونی منظورم اون نیست. یکیه که با اکانت تو کار میکنه.
سرم را کج کردم و چشمانم را ریز.
دست کشید میان موهایش.
گفتم:
- حواست باشه نمیتونی بپیچونی. خب حالا قشنگ توضیح بده!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت #هشتا
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #هشتاد_وهشت
‼️ چهارم: آسمان شام با ایران چه فرقی میکند؟
با فاصله بیست متری از خانهشان پارک میکنم و ترمزدستی را میکشم.
سرم را خم میکنم ،
تا در سبزرنگ خانهشان را ببینم. یک خانه حیاطدار معمولی که گلهای آبشار طلایی از دیوارهایش بیرون ریخته.
«خب که چی؟»
این اولین جملهای ست که بعد از توقف توی ذهنم وول میخورد.
نمیدانم چی شد که سر از اینجا در آوردم.
نمیدانم اصلاً خانم رحیمی من را یادش هست یا نه. چرا باید یادش باشد؟
من آدم مهمی در زندگیاش نبودم.
شاید حتی یک آدم نفرتانگیز یا مرموز و ترسناک باشم برایش.
خیره میشوم به در؛ اما نمیدانم چکار کنم.
مثلا بروم زنگ را بزنم و بگویم ببخشید،
من مامور پروندهای هستم که چندوقت پیش شما هم درگیرش شدید.
عرضم به حضورتان که...
کمیل میزند زیر خنده:
- خیلی خل و چلی عباس.
- میدونم. خب الان چه غلطی بکنم؟
شانه بالا میاندازد:
- مگه من فرشته راهنمای توام؟ خب خودت تصمیم بگیر مرد گُنده!
با حرص نفسم را بیرون میدهم ،
و دوباره خیره میشوم به در خانه خانم رحیمی. چه میدانم؛ شاید منتظرم بیرون بیاید.
بعد که چه بشود؟ راه بیفتم دنبال دختر مردم؟
کلافه شدهام. سرم را میگذارم روی فرمان ماشین.
یاد حرف ابوالفضل میافتم:
- بین، هرچقدرم قَدَر باشی، توی این قضیه پدرت درمیاد. من تجربه کردم که میگم. یک ماه شده بودم ت.مِ سرکار علیه تا بله رو گرفتم.
خندهام میگیرد.
الان یعنی من واقعاً میخواهم بله را بگیرم؟ چرا؟
مگر به خودم قول نداده بودم که غیر از مطهره به کسی فکر نکنم؟
اصلا چرا خانم رحیمی؟
چون شبیه مطهره است؟
این هم شاید یک مدل خیانت باشد.
این که یک نفر را نه بخاطر خودش، که بخاطر شباهتش به همسر سابقت دوست داشته باشی.
یعنی درواقع یکی را دوست داری درحالی که با یک نفر دیگر ازدواج کردهای.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛