eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت58 موقع ظهر با شنیدن صدای اذان ،رفتم نماز خونه ،نمازمو خوندم و برگشتم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت59 ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد - الو ؟ سلام خانومم - وایی مرتضی تویی؟ مرتضی: خوبی خانومم؟ - اره خوبم ،توخوبی؟ مرتضی:هانیه جان ،من زیاد نمیتونم صحبت کنم،شرمنده که زودتر نتونستم زنگ بزنم ،الانم زنگ زدم که بگم رسیدم نگرانم نباش - خدارو شکر ،مواظب خودت باش مرتضی جان مرتضی: به روی چشمم خانومم،به همه سلام برسون، مواظب خودت باش خانومم - چشم اقایی مرتضی: فعلن خدا نگهدار - درپناه خدا با شنیدن صدای مرتضی ،تمام سلول های مرده بدنم زنده شدن خدا رو شکر کردم که دوباره صداشو شنیدم صبح زود بیدار شدم ،صبحانه مو خوردم و لباسمو پوشیدم رفتم دنبال فاطمه که با هم بریم بازار رسیدم دم خونه فاطمه ،زنگ درو زدم فاطمه اومد دروباز کردد - سلااام بانو ، هنوز آماده نیستی؟ فاطمه: سلام، من چه میدونستم که تو اینقدر دختر خوبی شدی که کله سحر میای دنبالم - خوبه حالا، بهونه نیار تنبل خانم ،زود اماده شو تو ماشین منتظرتم فاطمه : باشه بعد ده دقیقه فاطمه اومد و سوار ماشین شد و حرکت کردیم سمت بازار - فاطمه یه چیزی بگم فاطمه: بگو - مرتضی دیشب تماس گرفت فاطمه: عع چشمت روشن عزیزززم - آقا رضا چی ،زنگ نزده؟ فاطمه: نه، الان یه هفته اس که رضا زنگ نزده خونه ،دلم شور میزنه - توکلت به خدا باشه،انشاءالله که هر چه زودتر تماس میگیره فاطمه: انشاءالله - اینقدرم دلت شور نزنه ،دخترمون شبیه خیار شور میشه هااا میمونه رو دستتون فاطمه: دیونه رفتیم یه سیسمونی فروشی واسه فنقل کوچولومون چند دست لباس و اسباب بازی خریدیم فاطمه رو رسوندم خونه مادرش خودمم رفتم خونه... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 انتظار عشق💗 قسمت59 ساعت نزدیکای ۱۲ شب بود که تلفن خونه زنگ خورد - الو ؟ سلام خانومم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت60 رسیدم خونه درو باز کردم ،عزیز جون و مریم جون و عاطفه جون و زهرا جون تو حیاط نشسته بودن داشتن سبزی پاک میکردن رفتم کنارشون - سلام عزیز جون : سلام مادر ،خسته نباشی - خیلی ممنون مریم جون: سلام خانووم ،بیا ،بیا اینجا بشین سبزی سهم خودتو پاک کن عاطفه جون: اره راست میگه ،عزیز جون میخواد آش نذری درست کنه واسه سلامتی اقا مرتضی،بشین تو هم یه کمکی بکن - چشم،راستی دیشب اقا مرتضی تماس گرفت عزیز جون : الهی شکر ،حالش خوب بود مادر؟ - اره خدارو شکر ،ولی زیاد نتونستیم صحبت کنیم مریم جون: هانیه جان ،اونجا منطقه جنگیه ،زیاد نمیتونن صحبت کنن - همینم که تماس گرفته و گفته حالش خوبه ،کافیه برام عزیز جون: الهی قربونت برم یه هفته ای گذشت و مرتضی فقط یه تماس گرفته بود دلم شور میزد ،یه روز فاطمه هم تماس گرفت که دوهفته اس از اقا رضا خبر نداره دلشوره ام چند برابر شد شب و روزم شده بود دعا کردن، یه روز نزدیکای اذان صبح تلفن خونه زنگ خورد نمیدونم چرا این مدت اینقدر با شنیدن صدای تلفن میترسم گوشی رو برداشتن - الو - الو مرتضی: سلام هانیه جان ( باشنیدن صدای مرتضی ،شروع کردم به گریه کردن) - مرتضی جان، تو که منو کشتی چرا یه تماس نگرفتی ،نمیگی من اینجا دق میکنم مرتضی: شرمندم خانومم ،یه کم اینجا اوضاع مناسب نیست ،نمیتونستم تماس بگیرم - مرتضی ،از آقا رضا خبر نداری ،دوهفته اس که فاطمه بیخبره ازش ( چیزی نگفت ،ولی از صدای نفسهاش میشنیدم داره گریه میکنه ) - مرتضی ،اتفاقی افتاده ؟ مرتضی: هانیه ،رضا شهید شده - یا فاطمه زهرا، یا فاطمه زهرا مرتضی: هانیه جان ،میخواستم ازت که خودت بری با فاطمه خانم صحبت کنی ،بهش بگی - واییی مرتضی، فاطمه بارداره چه جوری بهش بگم ،من خودم دارم دق میکنم ،چه برسه به اینکه فاطمه بشنوه... مرتضی: هانیه جان، عزیز دلم ،تو بهتر میتونی بهش بگی ،فردا غروب میرسه ایران - مرتضی ،اقا رضا حتی نفهمید که بچه اش دختره ،الهیی بمیرم واسه فاطمه مرتضی: هانیه جان آروم باش - تو کی بر میگردی مرتضی مرتضی: اگه خدا بخواد دوهفته دیگه - انشاءالله ،مواظب خودت باش مرتضی :چشم خانومم ،هانیه جان من راضی نیستم اینقدر بی تابی میکنیاااا - چشم ( جز این کلمه هیچی به ذهنم نمیرسید ) مرتضی: الهی قربون چشم گفتنت ،من برم دیگه ،التماس دعا ،یا علی - علی یارت بعد از قطع شدن تماس ،شروع کردم به گریه کردن ،دلم به حال فاطمه سوخت،دلم برای دختری که هنوز به دنیا نیومده آتیش گرفت... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۱ و ۶۲ پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله بار دیگر نگاهش را بین جمعیت چرخاند و روی علی علیه‌السلام متمرکز شد و همانطور که لبخندی کل صورت مبارکش را پوشانیده بود، علی را به سمت خود خواند‌...علی علیه السلام در کنار او قرار گرفت... و پیامبر همانطور که دست علی را در دست می‌گرفت شروع به تلاوت آیه‌ای کرد که هم اینک خداوند از جانب پروردگار برای او آورده بود: _«ای رسول آنچه را که از سوی خداوند به تو نازل شده است به مردم برسان، که اگر چنین نکنی خدا را انجام نداده ای و خداوند تو را از آسیب مردم می‌نماید و گروه کافران را نمی‌کند. مائده۶۷» پیامبر آیه را تلاوت کرد و در این هنگام ولوله ای در جمع افتاد: _این چه امری ست که دین خدا و رسالت پیامبرش را کامل می کند؟ این چه عملی‌ست که بدون آن رسالت رسول الله ناقص است و بی‌فایده؟ خداوند پیامبرش را از کدام خطر آگاه کرده و همه ٔاینها چه ربطی به دارد که پیامبر قبل از تلاوت آیه، او را نزد خود خواند؟..باران سؤالات مردم لحظه به لحظه بیشتر و رگباری تر می شد و همهمه ای عجیب تمام جمع را فرا گرفته بود. فضه از گوشه ای در سرزمینی که «خم» می‌نامیدندش، شاهد این موضوع بود ، حالا می‌فهمید واقعا امری مهم در پیش است که چنین آیه ای نازل شده و خداراشکر که مبین آیات، رسول خدا در جمع حضور داشت و اینک پرده از راز و رمز این آیه بر میداشت، اما فضه خوب می‌دانست که این آیه هرچه هست باز هم مدحی از را در خود نهفته دارد باید می‌بود و سخنان پیامبر را گوش می‌کرد تا بفهمد آن مدح چیست و چگونه است.. هیاهوی مردم به اوج رسیده بود که ناگهان دست پیامبر بالا رفت و با پایین آمدن دست مبارک او،سرو صدا هم خوابید... پیامبر نفسش را محکم بیرون داد و فرمود : _من نگران دسیسه و توطئه جمعی از مردم بودم که خداوند با نزول این آیه حرف آخر را زد و سپس دست مبارکش را دور شانهٔ علی حلقه نمود او را به خود نزدیک کرد و ادامه داد: _خداوند مرا مأمور کرد تا و بعدازخودم را به شما معرفی کنم تا پس از من دین خدا از راه خودش نشود و توطئه‌های مغرضان از بین برود، آهای مسلمین، آی حاجیان حرم امن پروردگار بدانید و آگاه باشید که پس از من علی، و مومنان خواهد بود. تا این حرف از دهان مبارک پیامبر خارج شد ، ناگاه مردی از بین جمعیت بلند شد و گفت : _پس چه بهتر که این آیه را اینچنین بخوانیم « ای رسول! آنچه که از جانب خداوند بر تو نازل شده است که علی مولا و سرپرست مؤمنان است به دیگران ابلاغ کن که اگر این کار را نکنی رسالت خداوند را به انجام نرسانده‌ای و خداوند تو را از آسیب مردم حفظ می‌کند» با این حرف مرد عرب ، لبخند پیامبر پر رنگ تر شد و فرمود : _تبارک الله...به راستی که حرفت عین کلام حق است و اینچنین بود که یاران پیامبر این آیه را به این صورت تلاوت می کردند. فضه از شنیدن سخنان و تفسیر پیامبر غرق شوق و لذت و سرشار از هیجان شده بود و ناگاه مانند عاشقی که به مراد دلش رسیده سر بر آستان پروردگارش سجده شکر نمود و اما نمی‌دانست که این نزول اشعار عشق خداوند در مدح مولایش علی هنوز ادامه دارد....هنوز در سجده شکر بود که دید تلی از جهاز شتران آماده شده ،انگار پیغامی دیگر از جانب خدا رسیده بود..فضه که سرشار از شوق بود، سر از سجدهٔ شکر برداشت و متوجه شد، جنب و جوشی عجیب در بین است و دانست که این پیام های عاشقانهٔ خداوند ادامه دارد. عده ای زیر چند درخت را در غدیر خم جارو می‌کردند و عده ای دیگر در تدارک منبری بودند که از جهاز شتران بنا کنند...زیر درختان تمیز شد، پیامبر صلی الله علیه واله در آنجا قرار گرفت و علی علیه السلام هم همواره دست در دست او همراهش بود ، گویی پیامبر از علی اش دل نمی‌کند و علی هم خود را پاره ای از وجود پیامبر میدانست و براستی که خداوند چه زیبا در قرآنش علی را نفس و جان پیامبر معرفی نمود. رسول الله زیر درختی نشست و علی در کنارش و اصحاب گرداگرد آنان حلقه زدند، پیامبر چندین قاصد به اطراف فرستاد. آنها مأموریت داشتند که حاجیان جلو افتاده را به غدیر برگردانند و حاجیانی که به نرسیده‌اند را شتابان به آنجا فراخوانند، شور و شعفی که در حرکات پیامبر مشهود بود، خبر از واقعه ای بزرگ میداد و فضه شک نداشت که محور این واقعهٔ بزرگ کسی جز مولایش علی نخواهد بود.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
قاصدان که روانه شدند، پیامبر باخیالی آسوده به جمعیت اطرافش نگریست و فرمود: _« گويا مرا فراخوانده‌اند و من اجابت كرده‌ام و سفری طولانی در پیش دارم همانا من بين شما دو شيءگرانبها برجاي گذاشته‌ام كه يكي از آنها از ديگري بزرگتر است، كتاب خداي تعالي و عترت من، پس بنگريد كه بعد از من با آن دو چگونه رفتار مي‌كنيد، كتاب خدا و عترت من از هم جدا نمي‌شوند تا دركنارحوض(كوثر) نزد من حاضر شوند. سپس فرمودند: _همانا خداي عزوجل مولاي من است و من مولاي همه مؤمنان، آنگاه دست علي را گرفت و فرمود: _هر كه را من مولاي اويم پس علي هم ولي و سرور اوست. خدايا دوست بدار هر كه او را دوست دارد و دشمن بدار هر كه با او دشمني كند.» فضه از شنیدن کلام پیامبر اشک به چشم آورد و در خاطرش زنده شد که پیامبر این حدیث را نیز در بین حاجیان خانه خدا هم بیان نموده بود، یعنی اینقدر مهم بوده که می‌بایست تکرار در تکرار شود تا به عمق جان مسلمین بنشیند و آن را هرگز فراموش نکنند. فضه نگاهی به مولایش علی و پیامبر که چون یک روح در دو جسم بودند انداخت و زیر لب تکرار کرد : براستی که امانت‌های محمد صلی الله و علیه واله در بین مردم، قرآن است و عترتش، قرآن است و اهل بیتش و راه و سنتی که اهل بیت علیهم السلام به امت نشان می دهند ... آنگاه آهی کشید و ادامه داد: کاش مردم این سخنان را در خاطر بسپارند و به دیگران هم برسانند، تا دین حق و اسلام ناب محمدی از گزند توطئه و انحراف در امان بماند.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
قاصدان که روانه شدند، پیامبر باخیالی آسوده به جمعیت اطرافش نگریست و فرمود: _« گويا مرا فراخوانده‌اند
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۳ و ۶۴ فضه از شنیدن سخنان پیامبر صلی‌الله‌علیه‌واله، هم شاد بود و هم اندوهگین...شاد بود چراکه مولایش علی به فرمودهٔ پیامبر و به حکم خداوند و تمام مؤمنان شده بود و اندوهگین بود، چون سخنان پیامبر خبر از وداع میداد و خبر از هجرت پیامبر و مسافرتی ابدی میداد و این خبر، قلب فضه و هر مسلمان مؤمنی را می‌فشرد. هنوز خبری از قاصدانی که رسول الله به اطراف فرستاده بود، نشده بود و اما پیامبر در جمع یارانش مانند ماه شب چهاردهم در آسمان شب، می‌درخشید و هنوز سخن‌ها داشت و سفارش‌ها میکرد...جمعیت اطراف پیامبر، هرکس سوالی می‌پرسید و تمام سؤالات پیرامون واقعه‌ای بود که رسول خدا اینک بشارتش را داده بود..حالا همه می‌دانستند که هرچه هست پیرامون ابوتراب است ، ولایتی که از جانب خدا مقرر شده، هر کس به اندازه فهم و درکش سؤالی می‌پرسید. همهمه ای برپا شده بود، پیامبر نگاهی از سر مهر به جمعیت انداخت و باردیگر دست دور شانهٔ علی انداخت و او را به خود نزدیکتر نمود و رو به جمعیت فرمود : _«ای مسلمین ؛بدانید هرکس که می‌خواهد مسرور باشد و مانند من بمیرد و دربهشت برین که درختان آن را خداوند غَرس کرده است، مسکن گزیند، باید پس از من ولایت و سرپرستی علی را بپذیرد و پس از او هم ولایت ولیّ و جانشین او را گردن نهد و از اهلبیت من پیروی کند، آنان عترت و خاندان من هستند که از سرشت من آفریده شده‌اند و از فهم و دانش من بهره‌مند گشته‌اند، پس وای به کسانی از امت من ! که برتری ایشان را دروغ انگارند و پیوند مرا با آنها قطع کنند، خداوند هرگز من را به این گروه نرساند» این حرف پیامبر گویی اتمام حجتی بود روشن و آشکارا، تا هیچ کس فکر فتنه و توطئه ای در سر نپروراند و خیالاتی نبافد تا پس از عروج پیامبر ،خود بر اریکه قدرت بنشیند... فضه سخنان پیامبر را به گوش جان می‌سپرد و با خود می‌گفت : براستی این احادیث را باید با خط طلانوشت و بر تارک هستی آویخت تا همگان بدانند مقام و منقبت علی بن ابیطالب را ، همو که ابوتراب است در روی زمین ، همو که و اکبر امت رسول الله است ...همو که ندای آسمانی او را «لا فتی الا علی و لا سیف الا ذوالفقار خواند» و چه بد بندگانی خواهیم بود اگر این فضائل را به دست فراموشی سپاریم و چه ناشکر انسان‌هایی خواهیم بود که شکر ولایت علی را به جا نیاوریم و چه امت بیچاره‌ای خواهیم بود که اگر به راهی غیرراه‌ولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب برویم... فضه حرفها درسرداشت و لیکن بر زبان نمی‌آورد و پیش رویش میدید که منبری را که رسول الله دستور به برپایی‌اش داده است، کم کم بلند و بلندتر می‌شد. کم کم منبر پیش رو آماده شد...سواران با شتاب از هرطرف خود را به برکهٔ‌خم رساندند تا بدانند این چه امر مهمی است که پیامبر آنان را به اینجا فرا خوانده، بعضی‌ها راه رفته را برگشته بودند و عده‌ای هم با عجله از پشت سر خود را به این سرزمین که قرار بود نقطهٔ عطفی در دل خود نگهدارد، رساندند. کنار برکهٔ خم جمعیت موج میزد..هرکس حرفی می‌گفت و نظری ارائه می‌کرد، پیامبر صلی الله علیه وآله که شور و شعف مردم را دید، ازجابرخاست..به سمت بلندایی که با جهاز شتران بنا کرده بودند رفت..بر روی آن قرار گرفت و سپس با نگاهی سرشار از مهر به علی علیه السلام اشاره کرد که بالا بیاید و در کنار او قرار گیرد..وقتی که علی به نزد رسول الله رفت و کنارش ایستاد،..فضه که از کمی دورتر شاهد ماجرا بود، اشک چشمانش شروع به جوشش و تکاپو نمود ، او می‌خواست این صحنه را به روشنی ببیند، اما مگر این مرواریدهای غلتان به او‌ اجازه میداد که زیباترین صحنهٔ عمرش را ببیند... علی و محمد علیهم السلام دو مدار آرامش زمین، همانها که از یک درخت و یک نور خلق شدند، همانها که بهانهٔ خلقت و وجود این دنیا بودند، همانها که مدار این دنیا بر گرد ایشان می‌چرخید در کنار هم قرارگرفته بودند، بر بلندایی که آنها را به آسمان نزدیک کرده بود، انگار باران نور از آسمان بر این نقطه باریدن گرفته بود، گویی درب آسمان گشوده شده بود و ملائک صف به صف از عرش به فرش نزول می‌کردند که شاهد این صحنهٔ ملکوتی باشند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
سروصدا اوج گرفته بود و هر کس در گوش کناری اش چیزی زمزمه می کرد: منظور پیامبر از این اجتماع عظیم چیست؟ چرا همگان را به خود فراخواند؟ چرا چنین جایگاهی درست کرده و چرا علی را به نزد خود خواند؟.. هزاران سوال در ذهن همگان شکل گرفته بود که دست رسول خدا بالا رفت... دست علی هم که انگار در دست مبارک پیامبر قفل شده بود، بالا رفت...دست حیدر رفت بالا و عرشیان آسمان دل باختند و انگار در عرش خداوند برای حیدر، حیدریه ساختند... پیامبر سرشار از شوق بود و گویی می‌خواست این شور و شوقش را به جمع منتقل کند، آنچنان دست ابوتراب را بالا برده بود که گویی می‌خواهد از آسمانیان تحفه‌های بهشتی برای زمینیان بگیرد، به طوریکه سفیدی زیر بغل پیامبر بر همگان آشکار شد... فضه از هیجان دیدن این صحنه ،سرتا پایش می‌لرزید و خوب می‌دانست امری بزرگ و عظیم در پیش است... دست علی که بالا رفت، همهمهٔ جمعیت فرونشست و همگان سرا پا گوش شدند تا بدانند، این مجلس زیبا که بی‌شباهت به جشنی عظیم نبود برای چه برپا شده، گرچه حدس زدنش مشکل نبود، چون همگان بر قرب و جایگاه علی نزد رسول و پروردگارش آگاه بودند.. مغرضان مولا علی از دیدن این صحنه دندان به هم می‌ساییدند. و دلدادگان کوی حیدر، همانند فضه از شوق دیدن، می‌گریستند‌. ناگاه صدای ملکوتی پیامبر بود که در سرزمین غدیر خم طنین افکند:... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۵ و ۶۶ صدای زیبای محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله در فضا پیچید که رو به جمعیت بانگ میزد: _اَلست اَوْلی بالمومنین من انفسهم؟(آیا من از همهٔ مؤمنان نسبت به خودشان برتر نیستم؟) همه مسلمانان ناخوداگاه با هم و یکصدا گفتند: _آری یا رسول الله... براستی که چنین است. پیامبر که انگار منتظر گرفتن همین اقرار از جمع بود، سری تکان داد و دست حیدر را بالاتر از بالا گرفت و فرمود : _هرکس من ولی و سرپرست او هستم، این علی ولی و سرپرست اوست.بارالها دوست بدار دوست دار او را و دشمن شمار دشمن او را...یاری کن کسی را که علی را یاری میکند و خوار کن کسی را که علی را خوار کند. در این هنگام همگان بر مقام علی‌بن‌ابیطالب غبطه می‌خوردند، چرا که فقط او به مقام بودن، از جانب خدا و توسط پیامبرش برگزیده شده بود. فضه که لحظه لحظه این صحنه را به خاطر می‌سپرد با خود زمزمه کرد : _مبارک باد بر تو ای مولای من، مبارک باد بر تو ای سرور مومنان و ولیّ بلافصل پیامبر... چه زیبا پیامبر به همگان فهماند که معنای « ولی » در عبارت «من کنت ولیه فهذا علی ولیه » نه فقط واژه و عبارت «دوست» است، بلکه ولی در این عبارت یعنی سر پرست و اولی به نفس ... زیرا رسول خدا قبل از این عبارت فرمودند : الست اولی بالمومنین من انفسهم؟ یعنی اول سرپرستی خود را گوشزد کرد و سپس سرپرستی مولا علی را آشکار نمود و چه نکته ها که در این کلام کوتاه بود که بندگان و مسلمین می‌باید به تمامی بگیرند و حکم خدا را گردن نهند و در مسیر آن دین اسلام را به پیش برند. همهمه ای در جمع در گرفت که باز دوباره پیامبر خبری دیگر داد و بشارت داد که هم اینک جبرییل از جانب خدا بر او نازل شد و آیه‌ای دیگر برای مومنان مسلمان به ارمغان آورده... فضه سرا پا گوش شد تا این غزل عاشقانه را که از سوی خدای عاشق و عاشق آفرین بر پیامبر خوبی ها نازل شده ،بشنود و به ذهن بسپارد و به دیگرانی که نیستند و نشنیدند برساند...حسی درون فضه به او می‌گفت که بی شک این غزل عاشقانه ، در مدح کسی جز علی علیه‌السلام نمی‌تواند باشد... چرا که خدا عاشق علی بود و علی غرق خدا ... در این هنگام صدای پیامبر رساتر از همیشه کل فضا را در نوردید و به گوش عرشیان و فرشیان رسید، ندای روح بخش محمد صلی الله علیه وآله بود که آیه ای را هم اینک بر او نازل شده بود تلاوت می کرد : _«امروز کافران از اینکه در دین شما اختلافی ایجاد کنند ناامید شدند، پس شما از آنان بیمناک نشوید بلکه از من بترسید، امروز دین شما را کامل کردم و نعمتم را بر شما تمام نمودم و راضی شدم که اسلام دین شما باشد. مائده/۳» زمانی که فضه این آیه زیبا را از زبان پیامبر شنید، غرق لذت و شگفتی شد ، او دو سال همدم خانواده علی علیه السلام بود و با تمام وجود، برتری علی علیه السلام و اهل‌بیتش را بر تمام مسلمانان دیگر حس کرده بود، اما این آیه، چیزهای زیادی در بر داشت که برای انسان های بابصیرت سر چشمهٔ تمام خوبی ها بود... وقتی خداوند میفرماید،در این روز کافران از اختلاف‌افکنی ناامید شدند، منظورش پر واضح است که ولایت علی بن ابی طالب و مایهٔ مسلمین است،‌ وقتی می فرماید :امروز دینش را کامل نموده ،یعنی ملاک تکمیل دین ، پذیرش ولایت ابوتراب است... وقتی پروردگار عالمین گوشزد میکند که امروز نعمتم را بر شما تمام نمودم، این بدان معناست که ای مسلمانان بدانید که بالاترین نعمتی که خداوند به شما ارزانی داشته ، نعمت ولایت امیرمومنان علی بن ابیطالب بر مسلمین است... وقتی خداوند دین اسلام را در کنار امروز و این ولایت می آورد،یعنی اسلام ناب‌محمدی همان است که ولایت علوی در سر لوحه اش باشد ،یعنی ولایت علی تکمیل اسلام است و اسلام واقعی همان پذیرش ولایت حیدر است... الحق که چه زیبا، واضح و روشن عشق خدا به علی اعلی در این آیه و آیات قران نهفته است.... فضه گاهی با خود فکر می کرد که اصلا علی قران است و قرآن همان علیست و این واقعیتی انکارناپذیر بود، زیر ا که علی به تعبیر پیامبر، قرآن ناطق بود و در آیه آیهٔ قران، مناقب علی جاری بود... پیامبر آیه را تلاوت کرد و آن را تفسیر نمود ، مؤمنان واقعی سر از پا نشناخته به جلو هجوم آوردند تا بیعت کنند با ولیّ بلافصل پیامبر و سر نهند بر امری که خدا با آن بزرگترین نعماتش را بر مومنان فرود آورد... در همین اثنا بود که.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِ
🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۶۷ و ۶۸ جمعیت به جلو هجوم آوردند تا دست در دست مبارک علی علیه‌السلام گذارند و با او بیعت کنند، تا بزرگترین نعمت خدا را از آن خود نمایند، تا دین خود را با پذیرش ولایت امیرالمؤمنین، کامل نمایند، تا امام خود بعد از پیامبر را بشناسند و به امامتش گردن نهند. در این بین فضه از کناری این صحنه را می‌دید، او متوجه شد دو نفر از مهاجرین که دخترانشان در عقد پیامبر بودند، جلو آمدند، و ، جلوی پیامبر و علی ایستادند و همانطور که نگاهی به دو دست قفل شده در هم علی و رسول الله می انداختند رو به پیامبر گفتند : _یا رسول الله ؛ آنچه که اینک فرمودید و ابوتراب را به عنوان امیرمؤمنان و ولیّ بلا فصل خود بعد از پیامبر معرفی کردید آیا خواستهٔ خداوند و امر پروردگار و رسولش بود؟ پیامبر سری تکان داد و فرمود : _آری ،به خداوند قسم که حرف من نیست جز سخن خداوند و کلام حق ... پس آن دو جلو آمدند و چندین بار رو به علی گفتند: _مبارک باشد ، مبارک باشد ، مبارک باشد امیرالمؤمنین شدنت... و جزء اولین نفراتی بودند که با علی علیه السلام ،به عنوان خلیفه بعداز پیامبر و جانشین رسول خدا ، بیعت کردند. فضه نگاه به موج جمعیتی که شتابان پیش میرفت تا خود را به علی برسانند و با او بیعت نمایند، نمود، از شور و هیجان جمع ، هیجان او نیز افزون‌تر شد، ناخوداگاه آهی کشید و گفت : خدا کند،مردم این جشن را فراموش نکنند، این آیات خداوند را فراموش نکنند ، این بیعت با حیدر را فراموش نکنند... اما تاریخ نشان داد که مردم فراموشکارند و غفلت زده....همانها که جزء اولین بیعت کنندگان بودند ، سردستهٔ بیعت‌شکنان شدند...کتاب خدا را سبک کردند و امانت رسول خدا را به خاک و خون کشیدند.. روز، روز بزرگی بود...عید، عید عظیمی بود... آخر در این روز اسلام کامل شده بود، اسلامی که شروعش از خلقت آدم ابوالبشر کلید خورده بود و در طول قرن ها و سالیان با نام های گوناگون و با پیامبران مختلف دست به دست شده بود و هرزمان تکمیل‌تر ازقبل به دست قومی با نامی و پیامبری دیگر میرسید، اینک در این روز اراده خدا بر آن تعلق گرفته بود که کامل شود...در غدیرخم کامل شود و با پذیرش ولایت امیرالمومنین علی‌بن‌ابیطالب کامل شود...و کاش بندگان قدر این بدانند، همانا ولایت علی علیه‌السلام، حصار امن دین است مانند کلمه لااله الاالله و هرکس در این حصار وارد شود،ازگزندشیاطین در امان می‌ماند.... امر خدا نازل شد و توسط پیامبرش به مسلمانان ابلاغ شد، بیعتی که میبایست ستانده شود،ستانده شد، دینی که میبایست کامل شود، با این بیعت کامل شد و نعمت ولایت امیرالمومنین علی بن ابیطالب بر سر بندگانش باریدن گرفت. کاروان‌ها به نوبت و کم‌کم از غدیرخم خارج شدند و هر کدام رو به سرزمین خود نمودند تا این خبر داغ و فرح‌بخش را به دیگر مسلمانانی که نبودند و نشنیدند ،برسانند. کاروان مدینه النبی هم به نزدیکی های شهر رسیده بود، دل درون سینهٔ زائران خانه خدا به تپیدن افتاده بود ...
بوی عطربهشتی، عطری که شدیدتر از همیشه بود در شهر پیچید و مردم را به ورودی شهر به پیشواز پیامبر کشید...مردم شهر دسته دسته به استقبال پیامبر و همسفرانش می‌آمدند..عجیب اینکه همگان احساس کرده بودند، اتفاقی خاص افتاده ، گویی نوری از کاروان به آسمان می‌رسید... گویی مژده‌ای بس بزرگ درکار بود. هرکسی که به کاروان میرسید ابتدا به محضر پیامبر شرفیاب میشد و بعد از عرض سلام و ارادت به طرف اقوام و آشنایان خود میرفت، کم کم زمزمه‌ای در کاروان پیچید ، حرفهای درِ گوشی بلند و بلندتر شد ... حال همگان می‌دانستند که چه شده، خبر دهان به دهان و‌ گوش به گوش رسید ، آنان که در غدیر نبودند،می‌خواستند از قافله عقب نمانند ، پس با شتاب خود را به علی علیه السلام که همیشه در کنار روح و جانش محمد صلی الله علیه واله بود ، می‌رساندند و با تبریک مقام عظیمی که نصیب ابوتراب شده بود، با او بیعت می‌کردند. تا امام خود را پس از پیامبر بشناسند، تا جاهل و بی‌دین از دنیا نروند، تا آنها هم از این نعمت محروم نمانند. فضه شور و شوق اهل مدینه را که میدید به وجد آمده بود و او هم چون بقیهٔ همسفران از عید فرخندهٔ غدیر و واقعهٔ هیجدهم ذی الحجه، برای زنان و دخترانی که گرداگردش را گرفته بودند،سخنها می‌گفت و داستانها بیان می‌نمود و آنچه را که دیده بود ، بدون کم و کاست به سمع دیگران می‌رساند.. هنوز کاروان، اولین ورودی مدینه النبی بود که کل شهر از خبری مسرت بخش پر شد. اهل مدینه به حال علی و اهل بیتش غبطه می‌خوردند و در مسجد النبی اجتماع کردند تا آنها نیز در این واقعه سهیم باشند و چه شیرین روزهایی بود این ایام و چه شیرین نعمتی بود ،نعمت ولایت ابوتراب.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛