رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۵۹ و ۶۰
فردای آن روز ارمیا، آیه و زینبش را مرخص کرد و همراه محمد به خانهی حاج یوسفی رفتند.
آیه گفت:
_بازم اینجا؟ چرا از اینجا نمیریم؟
ارمیا با تمام محبتی که در دل داشت به همسرش نگاه کرد:
_دیروز تا دیروقت همه بیمارستان بودن و از بس نگران شماها بودن که به ذهنشونم نرسید کار دیگهای هم دارن! آخر شب به زور فرستادمشون که استراحت کنن و تازه یادشون اومد. الان میریم ساک و چمدونا رو برمیداریم و میریم یه مهمانسرا نزدیک حرم اتاق میگیریم! خوبه بانو؟
آیه دستی به سر دخترکش، که در خواب بود کشید و گفت:
_به خاطر دیروز ببخشید!
ارمیا لبخند زد... محمد لبخند زد... آیه هنوز نگاهش به دخترکش بود:
_نمیدونم چرا داد زدم؛ نمیدونم چرا اونجوری کردم. یاد حال زینب که میافتم دوست دارم بمیرم!
ارمیا ابرو در هم کشید:
_اینجوری نگو؛ خدا نکنه! دیروزم تقصیر تو نبود. فشارای زیادی رو تحمل میکردی؛ طبیعیه یه جایی کم بیاری، من هستم... همیشه هستم! داد بزنی هستم... گریه کنی هستم، بغض کنی هستم، بترسی هستم، بخندی هستم... همیشه هستم بانو!
لبخند کمرنگی روی لبهای آیه نشست.
تو که ناراحت نمیشوی سیدمهدی؟ تو که تنهایی آیه را نمیخواهی؟ تو که لبخند آیه را دوست داری!
ارمیا که زینب را غرق در خواب به درون خانه حاج یوسفی برد، آیه و محمد پشت سرش قصد داخل شدن داشتند....
که صدای داد و فریادی را از کوچهی کناری شنیدند. نگران به هم نگاهی انداخته و به سمت کوچه دویدند...
چند قدم بیشتر نبود ،
اما آیه با دردی که صورتش را جمع کرده
بود دست روی قلبش گذاشت.
دختری چادری، در میان زنانی که او را
میزدند ناله میکرد.
محمد داد زد:
_اینجا چه خبره؟
زنها مکث کرده و نگاهی به محمد و آیه انداختند. یکی از زنان چیزی از کنار دیوار برداشت و بقیه کنار رفتند. یکی از زنان صورت دختر را گرفت....
و
محمد دوید....
قبل از آنکه محمد به دختر بینوا برسد، صدای جیغ دختر و افتادن دبهی خالی و دویدن زنها و محمدی که فریاد میزد:
_آب بیارید... آب!
*************
آیه به همراه ارمیا و محمد و سایه ،
روی نیمکتهای بیمارستان نشسته بودند که مرد سبزپوشی از مردان نیروی انتظامی به آنها نزدیک شد.
محمد بلند شده و به مرد نزدیک شد و مدتی صحبت کردند.
سایه گفت:
_مطمئنی مریم بود؟
آیه: _آره مطمئنم!
ارمیا: _باید به حاج یوسفی زنگ بزنم!
بلند شد و کمی آنطرفتر مشغول صحبت با تلفن شد. محمد که برگشت گفت:
_عجب سفری شد این سفر!
سایه: _وضعش چطور بود محمد؟
محمد آهی کشید و نگاهش را به دیوار مقابلش دوخت :
_خیلی بد... اسیدی که پاشیدن روش خیلی قوی نیست اما پوستش رو داغون کرده!امیدوارم آسیبها به حداقل رسیده باشه!
آیه: _آخه چرا باهاش اینکارو کردن؟
محمد: _نمیدونم.
ارمیا کنار آیه نشست:
_حاجی و زنش دارن میان؛ مسیحم همراهشونه، تازه داشت چشماش رنگ عشق میگرفت، این چه مصیبتی بود؟
آیه با تعجب به ارمیا نگاه کرد:
_آقا مسیح؟ مریم؟ اونکه تازه دیدتش!
ارمیا لبخند تلخی زد:
_مگه مهمه که چقدر کسی رو میشناسی؟ آدم درست، که مقابلت قرار بگیره، دلت از سر به زیری درمیاد. مسیح هم عین من تو نگاه اول فهمید میخواد... نگاهش رنگ گرفت، اما فرصت نکرد، فرصت نکرد عاشقی کنه!
سایه: _مریم هنوز زندهستا! چرا فرصت نکرد؟
محمد: _حواست هست سایه؟ تو صورت اون دختر اسید پاشیدن!
سایه اخم کرد:
_بله! حواسم هست؛ اگه عاشق باشه بهش کمک میکنه و میتونن با هم زندگی کنن!
محمد: _مسیح تازه اون دختر رو دیده، عشقش عمق نداره، اون تازه ازش خوشش اومده؛ زن زندگی دیده و دلش خواسته!
سایه: _اما اگه بخواد من کمکشون میکنم!
ارمیا: _مسیح حقشه که یه زندگی خوب داشته باشه!
آیه: _مگه مریم نمیتونه یک زندگی خوب بهش بده!
ارمیا: _اگه مسیح بخواد تا ته دنیا کنارشم که به هم برسن؛ اگه مسیح بخواد همه کاری میکنم!
آیه: _باید صبر کنیم دکترش بیاد؛ آقا مسیح هم توی این چند روز مشخص میشه.
ارمیا: _اگه خدایی نکرده این اتفاق برای تو میافتاد من بازم تو ازدواج باهات شک نمیکردم آیه! مسیح هم برادر منه، نیمهی گم شدهش رو پیدا کرده، ولش نمیکنه؛ باید به فکر بهترین دکترا باشیم، محمد پرسوجو کن و ببین اگه لازمه ببریمش تهران!
محمد :_به خاطر مسیح؟
ارمیا: _این به خاطر خود دخترهست. یکی نیاز به کمک داره و من قصد ندارم تنهاش بذارم، شما رو نمیدونم!
آیه لبخند زد...مردش مرد بود،
غیرت داشت؛ فقط به فکر خودش و خانوادهاش نبود، نگرانیهای مشترکی داشتند..مردم کشوری که دوستش دارند.
حاج یوسف که در راهروی بیماستان ظاهر شد،....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۶۱ و ۶۲
حاج یوسف که در راهروی بیماستان ظاهر شد، دوشادوشش مسیح با قدمهای استوار و ابروهایی در هم کشیده پیش میآمد. ارمیا و محمد پیش رفتند ،
و مشغول صحبت شدند. آیه نگاهش را به زمین دوخت و
سایه رفت تا به محترم خانم کمک کند تا کنارشان بنشیند.
ارمیا ادامه داد:
_هنوز که دکترا بیرون نیومدن، منتظریم ببینم چی میشه؛ پلیسا هم اومدن، باید به صدرا بگم بیاد و پیگیر کارای شکایت بشه!
محمد: _معلوم بود که برنامهریزی کرده بودن؛ کاملا با هم هماهنگ بودن.
حاج یوسفی: _خدای من... آخه چرا؟!
مسیح: _محمد! بهتر نیست ببریمشون تهران؟
گرهی ابروهای مسیح باز که نشده بود هیچ، بیشتر هم شده بود.
محمد: _منتظرم دکترش رو ببینم اگه لازم بود حتما انتقالش میدیم!
مسیح: _میرم به صدرا زنگ بزنم!
چند قدمی دور شد و تلفنش را برداشت و شمارهی صدرا را گرفت.
صدرا: _چیشد مسیح؟ حالش چطوره!
مسیح: _سلامتو خوردی؟
صدرا: _سلام؛ حالا چیشد؟
مسیح: _علیک سلام، به یه وکیل نیاز دارم!
صدرا: _برای چی؟ چیشده؟
مسیح: _چندتا زن بهش حمله کردن و بعد از ضرب و جرح اسید پاشیدن رو صورتش!
صدرا: _خدای من... چی میگی مسیح
مسیح: _به کمکت نیاز دارم، میای؟ باید یکی پیگیر کارای کلانتری و شکایت بشه!
صدرا: _باشه میام، آدرس بده!
مسیح: _جبران میکنم!
صدرا: _تو چرا؟
مسیح سکوت کرد و بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_آدرس رو برات میفرستم، خداحافظ.
و تماس را قطع کرد. صدای باز و بسته شدن در آمد و محمد که پرسید:
_چیشد دکتر؟
مسیح برگشت و قدمهایش شتابان شد و تمام وجودش گوش که دکتر گفت:
_خدا رو شکر از اسیدی استفاده کردن که زیاد قوی نبوده! آسیب جدی نیست، اما شدیده. اینکه سریع صورتش رو با آب شستشو دادین باعث شد که کمتر آسیب ببینه. پلکهاش آسیب دیده و به هم چسبیده و پوست صورتش سوخته. نیاز به جراحی پلاستیک داره.
محمد: _همینجا انجام میشه یا باید ببریمش تهران؟
دکتر: _اگه توانایی انتقالش رو دارید ببرید تهران بهتره!
محمد: _آسیبدیدگی جدی دیگهای نداره؟بدجوری کتک خورده بود.
دکتر: یکی از دندههاش شکسته و خونریزی داخلی داره که الان دارن آماده عملش میکنن؛ ما به این مشکلات رسیدگی میکنیم تا کارای انتقالش رو انجام بدید. بهتره هر چه زودتر عمل بشه!
محمد تشکر کرد و تلفن همراهش را برداشت تا با چند نفر از همکارانش تماس بگیرد، باید سریعتر اقدام میکرد.
مسیح کلافه بود؛
" خدایا... این چه بازیای است که آغاز شده؟ مگر گناهش چه بود؟ "
ارمیا خطاب به مسیح گفت:
_باید سریعتر جمعوجور کنیم که بریم. زودتر برسیم تهران بهتره؛ با هلیکوپتر انتقالش میدیم که زود و راحت برسه، این کارا برای محمده؛ صدرا هم بمونه بعد از انجام کارا با هواپیمایی، قطاری، چیزی بیاد... تا با زن و بچه راه بیفتیم طول میکشه، بهتره بریم، زودتر حرکت کنیم!
مسیح گفت:
_باشه! بریم؛ اما به محمد بگو هرچی شد بهمون زنگ بزنه، هنوز تو اتاق عمله.
ارمیا دست روی شانهی برادرش گذاشت:
_توکلت به خدا باشه!
مسیح نگاه گنگش را به ارمیا دوخت و لبخند روی صورت ارمیا که اطمینان میداد که انتخاب خوبی کردهای برادر!
مسیح کلافه دست روی صورتش کشید و گفت:
_خدا بخیر بگذرونه!
******************
وقتی وارد بزرگراه گرمسار شدند،
همه خسته بودند. محمد اطلاع داده بود که عمل تمام شده و کارهای انتقال و گرفتن هلیکوپتر انجام شده و حرکت کردهاند. صدرا به شکایت رسیدگی کرده ،
و با یکی از دوستانش که در مشهد وکالت میکند صحبت کرده بود که پیگیر کارها باشند؛ آنها هم تا ساعتی دیگر برای تهران پرواز داشتند.
عجب ماه عسلی شده بود این ماه عسل... عجب زیارتی شده بود این زیارت...
خدایا دیگر چه قصهای را شروع کردهای؟! چقدر شبیه آن سفر شمال شده بود که سیدمهدی رفت و ارمیا آمد...
************
مریم که هوشیار شد، درد داشت؛ چشمانش باز نمیشد و صورتش میسوخت؛ قفسهی سینهاش درد داشت و شکمش میسوخت...
درد داشت و یاد مادر و بچهها بود. محمدصادقش چه می کرد؟ زهرای کوچکش کجا بود؟ چقدر خوابیده بود؟ غذا چه میخوردند؟ باید برایشان غذا میپخت، باید به حاجی یوسفی کمک میکرد! چرا اینقدر درد داشت؟ چه شد آن روز در کوچه؟
نالهای از دهانش بیرون آمد که صدای زنی را شنید:
_مریم جون، بههوش اومدی عزیزم؟ درد داری؟
مریم به سختی گفت:
_آب...
خودش هم نفهمید که صدایش را شنیده و فهمیده بود چه میگوید یا نه اما چند قطره آب در دهانش ریخته شد.
هوشیاریاش بالاتر میآمد و
دهنش به کار افتاده بود. سعی میکرد.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۶۳ و ۶۴
سعی میکرد با بیحالی کنار بیاید و زودتر
هوشیار شود. به سختی مغزش را بیدار نگه داشته و سعی میکرد موتور آن را روشن کند.
مریم: _تو کی هستی؟
+من سایهام! منو یادت میاد؟
مریم: _سایه؟
ُ _آره! خونهی حاج آقا یوسفی؛ اون شب تب کرده بودی، برات سرم وصل
کردم، یادت میاد؟
مریم: _یادمه، چیشده؟ چرا چشمام بستهست؟
+الان دکتر میاد باهات صحبت میکنه!
مریم: _درد دارم!
_الان بهشون میگم!
صدای پا آمد و بعد دری که باز و بسته شد. خدایا چه شد؟ ذهنش بهتر فعالیت میکرد و خاطرات به ذهنش میآمد....
زنانی که به او حمله کردند، حرفهایشان، کتکهایی که خورده بود و در آخر دستی که موهایش را کشید و چیزی که بر صورتش ریخته شد و سوزش عجیب صورتش...
خدایا... چه بر سرش آمده بود؟
ترس و اضطراب ضربان قلبش را بالا برده بود؛
در که باز شد صدای اعتراض دکتر بلند شد:
_چرا اینجوری میکنی؟ ضربان قلبت چرا اینقدر بالاست! خانم چی بهش گفتی؟
صدای سایه آمد:
_هیچی؛ من حرفی نزدم!
مریم: _اون چی بود ریختن رو صورتم دکتر؟ چرا چشما و صورتم بستهست؟ چه بلایی سرم اومده؟
دکتر: _یه آرامبخش براش تزریق کنید؛ ضربان قلبش خیلی بالا رفته، یه کم آروم باش! چیزی نیست، به موقع رسوندنت بیمارستان! صورتتم بستهست چون روی صورتت جراحی پلاستیک انجام دادیم؛ نگران نباش! ده روز از اون روز گذشته!بدنت رو به بهبوده و دیگه مشکلی نیست!
آرامبخش در رگهایش که جریان یافت، دوباره ذهنش به تاریکی رفت و صداها دور و دورتر شد...صدا میآمد. هنوز تاریکی بود اما صداها همه جا بود. در سمت چپ،
راست، دور، نزدیک، همه جا بود.
صدای نالهای آمد که گویی از دهان خودش بود.
-انگار بیدار شده!
+آره؛ مریم خانم، بیدارید؟
_کی اینجاست؟
+سایهام! ساعت ملاقاته و کلی ملاقاتی داری؛ محمد هست، آیه، رها، همسراشون، آقا مسیح و آقا یوسف، همه هستن!
در تاریکی چشمان مریم، مسیح نگاهش به آن باندپیچیهایی بود که تا ساعاتی دیگر باز میشد و دل در دلش نبود برای آثار باقیماندهی
هجوم ناجوانمردانه!
***********
حاج علی استکان چایش را در دست گرفت و لبی تر کرد:
_چه سفر پر دردسری؛ اما باباجان، من از تو انتظار بیشتری داشتم. اینجا جلوی شوهرت بهت میگم، کاری نکن که من و سیدمهدی شرمنده و سرافکنده بشیم.
ارمیا به دفاع از آیهی این روزهایش برخاست:
_نه پدرجون، تقصیر من بود. شرایط برای آیه خانوم سخت بود و بهش فشار اومد. من پیش سیدمهدی شرمنده شدم. حال اون روز آیه خانوم و زینب جانم به خاطر درست مدیریت نکردن من بود؛ پیش شما و سید روسیاه شدم.
ارمیا سرش را پایین انداخت و با پشت دست صورت غرق در خواب زینبش را نوازش کرد.
رها دست آیه را در دستش گرفت:
_دنبال مقصر نکردید؛ الان حال زینب مهمه. شما هر مشکلی با هم دارید، یار کشی نکنید. زینب بچهایه که پدر نداشته و الان داره با پدرش پازلهای خالی شخصیتش رو پر میکنه. زینب رو وارد بازی "بچهی تو، بچهی من" نکنید. آیه جانم، همینطور که همه چیز تو سیدمهدی بود، الان همه چیز زینب آقاارمیاست. درسته نمیتونی فراموشش کنی، ما هم نمیخوایم فراموش کنی، اما زندگی کن آیه! سیدمهدی تو رو گذاشته تا آینده رو بسازی، نه اینکه زندگی نازدونه و عزیزکردهاش رو خراب کنی؛ تو خودت راضی شدی، دلیلش هم مهم نیست! تو ذهنت بهونه نیار و رفتار اشتباهتو توجیه نکن، اگه واقعا به خاطر زینب راضی شدی، الان به خاطر خودت زندگی کن! آیه عاشقی کن... دوباره جوونه بزن و سبز شو... آیه، عزیز دلم، سیدمهدی هم به این کارت راضی نیست.
آیه با پر چادر گلدارش، اشک چشمانش را ربود، نفس گرفت و گفت:
_دیشب مهدی اومد به خوابم.
ارمیا لب گزید و زیر چشمی به آیهاش نگاه کرد. دلش میخواست دستهای همسر کمی بیوفا شدهاش را بگیرد و بگوید :
"اشک نریز جانکم!بخواهی میروم، جوری که انگار از مادر زاده نشدهام"
اما دریغ که نه اجازهی گرفتن دستهایش را داشت و نه توان رفتن از زندگیاش را.
حاج علی افکارش را برید:
_خیر باشه بابا جان!
آیه: _خواب دیدم مهمون داریم و کلی غذا درست کردم و سفره انداختم؛ همه بودن.وسط اون شلوغی، دیدم سیدمهدی دست آقا ارمیا رو گرفت و برد اتاقمون. من تو پذیرایی ایستاده بودم اما اونا رو میدیدم. دیدم که سید مهدی کلاه سبزشو گذاشت رو سر آقا ارمیا و اسلحهشم داد دستش. بعد زد رو شونهش و گفت یا علی! لبخند زد و از خونه رفت بیرون.
حاج علی لبخندی زد و گفت:
_خودت تعبیرشو میدونی بابا جان، سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۶۵ و ۶۶
حاج علی لبخندی زد و گفت:
_خودت تعبیرشو میدونی بابا جان؛سیدمهدی هم تو رو دست آقا ارمیا سپرده و رفته؛ البته وظیفهی حفاظت از حرم هم با شماستا، آیه دار شدی، حرم یادت نره.
ارمیا لبخند شرمگینی زد:
_هرچی دارم از عمه جان دخترمه! هرچی دارم از حرم دارم حاجی من شرمندهی لطف و کرم بیانتهای این خاندانم؛ از بیبی جانم گرفته تا سیدمهدی و زینب سادات.
حاج علی لبخند زد به این همه اعتقاد و خلوص نیت این مرد پسر
شدهاش که عنوان دامادی داشت و پدریِ نوهی عزیز کردهاش...
زهرا خانوم بحث را عوض کرد:
_حالا تکلیف اون مادر و دختر چی میشه؟
حاج علی: _نمیدونم؛ باید خود مریم خانوم باشه تا بشه دربارهش تصمیم گرفت.
ارمیا: _پدر جان، وسط این تصمیما یه کمم به دل مسیح ما فکر کنید،
داداشم التماس دعا از شما داره! علی که باشی، دست همهی یتیمها به دامانت میشه. پدری کنید برای برادر بیپدرم!
محبوبه خانم: _من میخوام براش مادری کنم؛ فخرالسادات برای شما مادری کرد و دامادت کرد، حالا نوبت منه. میخواستم اول با رها جانم صحبت کنم و بعد بگم اما دیگه حرفش شد، همینجا میگم؛ رها جان مادر، من نظرم بود شما بیاین پایین پیش من، و اون بالا رو بدیم به آقا
مسیح! اینجا برای من خیلی بزرگه، اینجوری برای تو سخت میشه اما برای من انگار سینا دوباره زنده شده.
رها نگاهی به صدرا و مهدی کرد ،
که مشغول بازی بودند. پسرک ساکت و آرامی که هیچ دردسری نداشت. تمام روزهایش شادی بود و لبخند خدا...چرا شادیاش را قسمت نمیکرد؟
رها با لبخند به مادرشوهرش نگاه کرد:
_چه فکر خوبی کردید، دیگه لازم نیست صبحها که خوابه بغلش کنیم و بیاریمش پایین؛ با صدرا صحبت میکنم که زودتر شرایط رو فراهم کنه.
زهرا خانوم خندید:
_حالا اول از عروس بله رو بگیرید!
محبوبه خانوم به شوخی پشت چشمی نازک کرد:
_یعنی سختتر از بله گرفتن فخرالسادات از آیه جانه؟ من پسرمو داماد میکنم! حالت کی میان؟
روی سوالش با ارمیا بود که جوابش را گرفت:
_اینطور که خبر دارم، فردا قراره منتقلش کنن تهران، یه عمل دیگه باید رو چشمش انجام بشه، حال
مادرش هم بدتر شده و اونم منتقل میکنن اینجا. تو این مدت نگهداری از خواهر برادرش با ماست تا مریم خانم مرخص بشن.
حاج علی: _تکلیف مدرسه و اینا چیشد؟
صدرا همانطور که مهدی روی دوشش بود گفت: _فقط برادرش مدرسه میرفت که من کاراشو درست کردم
زهرا خانم سیبی که پوست کنده بود را جلوی حاج علی گرفت:
_حالا شاید نخوان تهران زندگی کنن!
رها لبخندی به شوهرداریِ مادرش زد ،
و به آیه اشارهای داد و لبخند زدند به این عاشقانههای زیر پوستی و با همان لبخند رها گفت:
_باهاشون صحبت کردم، بعد از اون اتفاق میخواد از اون محیط و آدماش دور باشه!
حاج علی گازی به تکه سیب در دستش زد:
_شاید منظورش جابهجایی تو همون مشهده!
آیه: _نه، میدونه برای درمان خودش و مادرش چند وقتی باید بیاد تهران.
آیه در خانه را گشود ،
و ارمیای زینب در آغوش
وارد شد؛ زینب را روی تخت آیه گذاشت و آرام صورتش را بوسید. درد
این کودک سختترین چیز در دنیایش بود. به خاطر این دختر همهی دنیا را بر هم میزد.
آیه کتری را روی گاز گذاشت و به آن خیره شد...
" چه بر سر زندگیاش آمده بود؟ چه بر سر
دخترکش آمده بود؟ سیدمهدی! نگاهمان میکنی؟ گناه من چیست که جز تو کسی را نمیخواهم؟ اصلا تقصیر توست که دنیایم زیر و رو شده است... تقصیر توست که نام دیگری جز تو در شناسنامهام نوشته شده است؛ مگر نمیدانستی که همهی دنیایم بودی و
هستی؟ مگر نمیدانستی که عاشقانههایم با تو رویید و از روزی که رفتی همه چیز برایم خشکید و خاموش شد؟ مگر نمیدانستی من تا همیشه با تو لبخند میزنم؟ مگر نمیدانستی من تا ابد با تو دنیا را میبینم؟
سیدمهدی! حق آیهات این بود؟ این بود آن قولهایت؟ این بود آنهمه دنیایم بودنهایت؟ این بود عهد و پیمان ازدواجمان؟ "
آیه چرخید و نگاهش را به سیدمهدی در قاب دوخت....
" چرا مرا در این شرایط گذاشتی؟ چرا این مرد را وارد دنیای من، خودت و دخترکمان کردی؟ من خستهام از این نقش لبخند بر لب داشتن و سینه در آتش سوختنها؛ سیدمهدی... آیهات شکسته است. دیگر آن لبخند زیبای خدا نیست؛ دیگر آن پر پرواز روزگارت نیست؛ آیهات کمر خم کرده؛ آیهات مو سپید کرده؛ آیهات غم در دل دارد. "
ارمیا مقابل نگاه آیه ایستاد... اشک چشمان بانوی خستهاش را دید، سرش را به زیر انداخت.
_میخواستم یه سفر خوب براتون باشه. میخواستم دوباره رنگ زندگی چشمای شما بیاد؛ میخواستم مرهم بشم روی زخمتون... یادم نبود من خود دردم......
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۶۷ و ۶۸
_....یادم نبود من خود دردم... خود اشکم؛ منِ همیشه تنها موندهی روزگار رو چه به داشتن
زن و زندگی؟ من رو چه به شریک تنها شدنِ یادگار سیدمهدی؟
آیه لب گزید:
_کم آوردید؟
لبخند ارمیا تلخ بود.
_حرفم کم آوردن نیست، کم بودنه.
آیه با ریشهی شالش بازی کرد
_من هنوز رفتنش رو باور ندارم؛ تنهایی رو باور ندارم؛ این شرایط برام سخته.
ارمیا نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت بالا خم کرد:
_برم؟
آیه سرش را بالا گرفت و به صورت خستهی ارمیا نگاه کرد:
_منظورم این نبود!
ارمیا خیرهی چشمان همسرش شد.
_برات چیکار کنم؟ برای زینبت چیکار کنم؟ برای این زندگی که هنوز زندگیمون نشده؟
آیه لب باز کرد چیزی بگوید ،
که زنگ در به صدا در آمد. ارمیا سری به افسوس تکان داد و در را باز کرد.
رها سراسیمه ببخشیدی گفت و وارد خانه شد. صدرا لبخند بر لب سری تکان داد و دست بر شانهی ارمیا گذاشت:
_بازم شروع شد.
ارمیا ابرویی بالا انداخت:
_چی شروع شد؟
صدرا که به رها و آیه نگاه کرد، ارمیا هم نگاهش را چرخاند.
رها: _دکتر صدر زنگ زد... آماده شو؛ یه روستا سمت زاهدان رفته زیر شن. گروههای امدادی از دیروز اونجان، امشب حرکته.
آیه برای اولین بار نگاه نامطمئنش را به ارمیا دوخت:
_نمیدونم.
رها متوجه منظور آیه شد:
_شما که مشکلی ندارید؟
ارمیا گیج شده، ابرویی بالا انداخت:
_با چی؟!
صدرا: _با رفتنشون دیگه!
ارمیا گیجتر به صدرا نگاه کرد.
_کجا؟!
صدرا: _خانوما جزء گروه امداد دکتر صدرن! یه گروه روانشناس که برای کمک به استرسهای بعد از حادثه به محل حادثه میرن.
رها اصلاح کرد:
_استرس پس از آسیب عزیزم!
ارمیا شگفت زده گفت:
_میخواید به اون روستا برید؟ تو سیستان؟! عقلتونو از دست دادید؟
رها اخم کرد:
_نخیر؛ عقلمون سرجاشه!
ارمیا: _این دیگه کمک به بچههای مناطق محروم نیست، اینجا جونتون در خطره!
رها: _جون شما تو سوریه در خطر نیست؟ اینجا که دیگه وطن خودمونه!
ارمیا: _من برای این شرایط آموزش دیدم، شما چی؟ اونجا هوا آلودهست، آب و غذا کم گیر میاد، امکانات رفاهی کمه!
رها به آیه گفت:
_راست میگن، هرچی وسیله میتونی بردار؛ غذا، لباس، پتو؛ حتی دارو و آب... اینطور که دکتر صدر گفت، بچههای جهادی آماده شدن برای اعزام، قراره روستا رو بازسازی کنن.
صدرا: _مهدکودکتون یادتون نره، بچهها نیاز به آموزش و سرگرمی دارن.
رها: _اونکه همیشه آمادهست؛ فقط چندتا دفتر و برگه آچهار بخر. مدادرنگی و آبرنگ و مدادشمعی از سری قبل هست.
ارمیا مداخله کرد:
_تو چی میگی صدرا؟! میدونی میخوان چیکار کنن؟
صدرا لبخند زد:
_خودم بهت گفتما! کار همیشهشونه. منم فردا یک دادگاه دارم. باقی کارا رو میدم دست همکارم و بعدازظهر با وسایل بیشتر حرکت میکنم.
ارمیا: _مگه توئم میری؟
صدرا: _اونقدر اینجور جاها منو دنبال خودشون کشیدن که رسما برای خودم عمله شدم! اینقدر خوب سیمان درست میکنم و آجر میندازم بالا که باید ببینی!
ارمیا: _تو دیگه چرا؟
صدرا: _وقتی تو و حاج علی و مامان زهرا این دوتا اعجوبه رو دست من
فلک زده میسپارید، منم مجبورم دنبالشون اینور اونور برم دیگه!😁
موبایل صدرا زنگ خورد:
_سید محمده
_سلام سیدجان، خبرا به اونجا هم رسید؟ حرکت کردی؟ خب، پس بیا اینجا؛ نه... من به حاج علی زنگ زدم، اونم داره آماده میشه. مامان زهرا میاد اینجا پیش مامانم تا بچهها رو نگهدارن؛ منتظرتیم، یا علی...
ارمیا: _حاج علی و سید محمد هم هستن؟
آیه: _آقامسیح و آقایوسف هم چند وقتیه هستن.
ارمیا اخم کرد:
_پس فقط منو جا گذاشتید؟
صدرا: _نخیر؛ شما خط مقدم بودید!
ارمیا: _پس چرا ایستادید؟ بجنبید دیگه!
آیه لبخند زد....
ساعاتی همگی به سرعت مشغول بودند؛ حتی برخی از اقوام
محبوبه خانم هم، لباس و غذا و داروهایی که در خانه داشتند را آورده بودند. سیدمحمد، مشغول دستهبندی داروها و یادداشتبرداری برای خرید داروهای موردنیازشان بود.
سایه در حین کمک به همسرش
گفت:
_تو که فردا عمل داشتی، چطوری میخوای بری؟!
سیدمحمد دست از کار کشید و به همسرش لبخند زد:
_خانم، بری نهئو بریم!مگه رفیق نیمهراهی؟
سایه دستی به روسری سرمهای رنگ مدل لبنانی بستهاش کشید و موهای خیالیاش را داخل داد:
_نخیرم؛ من با گروه دکتر زند میرم، مثل همیشه اونجا میبینمت؛ حالا مریضات؟ اتاق عمل فردا؟
+با دکتر رضایی صحبت کردم به جای من میره اتاق عمل.
_مگه برگشته ایران؟
سید محمد: _دو سه روزی میشه که برگشته.
_محمد!
سیدمحمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۶۹ و ۷۰
سید محمد همانطور که دوباره مشغول به کار شده بود با لبخند، زیرچشمی نگاهی به سایهاش کرد:
_جانم؟!
سایه: _با آیه حرف بزن، داره به آقا ارمیا سخت میگیره؛ نمیدونم چرا آیه اینقدر عوض شده!
سیدمحمد پوفی کرد و سری از کلافگی تکان داد:
_برای منم عجیبه، این آیهی اون روزا نیست؛ حتی آیهی بعد از رفتن مهدی هم نیست... داداش که بود آیه فرق داشت، داداش که رفت آیه فرق کرد؛ اما الان، این آیه... انگار اصلا نمیشناسمش!
سایه: _فقط تویی که میتونی یک کاری بکنی.
سید محمد: _این طوفان شاید در رحمتی برای زندگی اونا باشه!
سایه: _فقط امیدوارم طوفان زندگیشون نشه؛ آقا ارمیا خیلی سختی کشیده، این حقش نیست.
سید محمد: _میدونم...
****************
مریم دستی روی صورت بانداژ شدهاش کشید.
قرار بود فردا به تهران اعزام شود. این درد به کدام گناه بر جانش نشسته بود؟ به کدام گناه مستحق این درد و ترس بود؟
میترسید از آیندهای که چشماندازی جز درد و بیماری از آن نداشت.
چه
کسی باید خرج مادر و خواهر و برادرش را بدهد؟ چطور باید زندگی در شهری به پر اشوبی تهران، را برای کودکیهای زهرا و محمدصادقش راحت کند؟ وقتی توان نگاه کردن به صورت خود را هم ندارد؟ با درد شدید
شدهی قلب مادر چه کند؟
هجوم این افکار برای او که هنوز نمیدانست، آن زنهای سنگدل همسایه چه بر سر صورتش آوردهاند، زیادی سنگین بود. آنقدر که ضربان قلبش بالا برود و پرستار با آرامبخش او را به خواب عمیقی بفرستد که دردها در آن جایی نداشته باشند.
**********
رها هنوز در حال بحث با صدرا بود. نمیدانست چرا اصلا کارشان به بحث کشید؟ حرف بدی نزده بود. صدرا نمیتوانست با آنها بیاید!
یکنفر باید بود که به کارهای آمدن مریم و خانوادهاش رسیدگی کند. چه کسی بهتر از صدرا میتوانست بر این کارها نظارت کند؟ میتوانست لوازم شخصی خودشان را جمع کرده و به طبقهی پایین ببرد، مادر و زهرا و محمدصادق را در این خانه مستقر کند، ترتیب مدرسه محمدصادق را بدهد، مریم را بستری کند و بعد به آنها ملحق شود.
صدرا همانطور که قدم میزد غرغر کرد:
ِ_من بمونم و خانوم بره؟ چشمم روشن؛ از کی رفیق نیمه راه شدی؟ منو باش فکر میکردم زنم یاره! نگو این سالها اشتباه میکردم. میخواد تنها بره... نامرد رو ببینا!
رها کلافه از غر زدنهای صدرا گفت:
_بسه دیگه؛ بچه شدی؟! خب تو هم چند روز دیگه میای دیگه، مگه دارم میرم سیزده بهدر؟ شرایط بحرانیه دیگه!
صدرا اخم کرده به رهایش نگاه کرد؛
انگار اصلا نمیفهمید طاقت دوری از این خاتون سیه چشم چقدر برایش سخت است:
_تو هم بمون با هم بریم.
رها از این بحث خسته شده گفت:
_اونجا نیاز به کمک دارن، من اینجا چیکار میتونم بکنم؟
صدرا: _هر کاری تا دیروز میکردی، برو مرکز.
رها: _آخه چرا؟
چرا گفتن دلتنگ شدنها اینقدر سخت است؟
چرا میخواهد زور بگوید و نگوید این دل نمیخواهد از دلدارش دور باشد؟ گاهی خودخواهیها زیاد میشود و بیموقع لبها بسته میشود و دل عزیزت را ترک که نه، میشکند.
صدرا کلافه دستی در موهایش کشید:
_اصلا مسیح خودش بمونه و کارهاشو انجام بده، به من چه؟
رها خندهاش گرفت:
_اون اصلا مرخصی نداره که بیاد!
صدرا:_پس چرا ارمیا داره میاد؟
رها: _مرخصی آقا ارمیا هنوز تموم نشده.
صدرا: _پس خودش بره انجام بده و بذاره من به زن و زندگیم برسم!
***************
آیه سوار ماشینش شد.
تنها کسی که کارهایش را انجام داده بود و حالا
بیکار بود تا برای خرید دارو برود او بود، تمام شب از فکر و خیال خوابش نبرده بود و کارهایش را برای فرار از آنهمه فکر، تمام کرد و آفتاب طلوع کرد.
نگاهی به لیست خریدهایی که سیدمحمد داده بود کرد. به جز دارو مقداری غذای کنسروی و آب هم باید میخرید.
دنده را جا زد و حرکت کرد.
تازه وارد خیابان اصلی شده بود و داشت سرعت میگرفت که
ماشینی از پشت با حداکثر سرعت به ماشین او زد و کنترل از دست آیه خارج شد.
خیابان آن وقت صبح حسابی شلوغ بود،
و برخورد ماشین آیه با خودروهای دیگر صحنهی دلخراشی ایجاد کرد.
چشمان آیه داشت بسته میشد که صدای زنگ تلفن همراهش آمد و دیگر چیزی
نفهمید.
************
ارمیا کلافه راه میرفت.
تلفن همراه آیه زنگ میخورد و جوابی نبود.
خواست بگوید از فروشگاه وسایل سفریِ سر خیابان، یک کیسه خواب دیگر بخرد، چون مال خودش خراب شده بود...
حالا آیه جواب نمیداد و دلشوره گرفته بود.
بالاخره تماس وصل شد:
_چرا جواب نمیدی؟ نمیگی نگران میشم؟
_سلام.شما این خانوم رو میشناسید؟
صدای یک زن بود اما آیهاش نبود....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۷۱ و ۷۲
_سلام. شما این خانوم رو میشناسید؟
صدای یک زن بود اما آیهاش نبود.
ارمیا: همسرم... همسرم کجاست؟
+ایشون تصادف کردن.
ارمیا گوشی به دست سمت در دوید و به صدا زدنهای سیدمحمد و
صدرا جوابی نداد.
ارمیا: _خانم کجایید؟ الان زنم کجاست؟
زن آدرس را گفت و ارمیا سریعتر دوید. صدرا ماشین را روشن کرد و همراه سیدمحمد به دنبال ارمیا رفتند.
خیابان ترافیک بود.
ارمیا از لابهلای ماشینها جلو میرفت.
صدرا ماشین را همانجا سر کوچه گذاشت و با سیدمحمد دویدند. صدای آمبولانس و چراغ َگردان ماشین پلیس میآمد.
ارمیا زانو زد:
_آیه!
+از دستش راحت شدیم؛ بیا بریم عزیزم.
ارمیا به سمت صدا برگشت:
_تو؟! چرا... آخه چرا اینکارو کردی؟! تو دیوونهای!
+اون نمیذاشت ما با هم ازدواج کنیم؛ حالا که منو پیدا کردی، این زن نمیذاشت به هم برسیم.
مأمورین اورژانس ارمیا را عقب زدند تا به وضعیت آیه رسیدگی کنند. ارمیا چشم چرخاند تا ماموری پیدا کند. مأموران راهنمایی و رانندگی مشغول باز کردن ترافیک به وجود آمده بودند؛ به سمتشان رفت:
_جناب سروان...
مرد به سمتش چرخید.
_بله؟
ارمیا: _اون خانوم که اونجا ایستاده، کنار اون ماشین، اون خانوم از قصد زده به خودروی همسر من.
سروان: _شما از کجا میدونید؟
ارمیا: _لطفا بازداشتش کنید، ممکنه فرار کنه. این خانوم مشکل روانی داره و بستری بوده، حتما فرار کرده.
سروان: _باید به بچههای انتظامی خبر بدیم. شما مطمئنید که سوءقصد بود؟
ارمیا: _بله، این خانوم فکر میکنه من میخوام باهاش ازدواج کنم، میخواست زنم رو بکشه.
صدای جیغ آمد و نگاه ارمیا پی آیهاش رفت. زنی را دید که به آیهای که روی برانکارد میگذاشتند حمله کرده و سعی در خفه کردنش دارد.
ارمیا به
سمت آیهاش دوید ،
و همزمان چند نفر سعی در عقب کشیدن زن داشتند. آنها را میشناخت، سیدمحمد و صدرا بودند که سعی داشتند مهاجم
دیوانه را از آیهی شکستهی این روزها جدا کنند. زنی که جنون قدرتش را چند برابر کرده بود. ارمیا رسید و با یک حرکت دست زن را به عقب و بالای سرش بود و با ضربهای به پشت پایش، او را روی زمین مهار کرد.
سیدمحمد روی شانهی او زد و گفت:
_خداروشکر رسیدی، نمیشد مهارش کرد، جناب سرگردی دیگه! یه جا به درد آیه خوردیا!
ماموران به ارمیا رسیدند:
_شما سرگرد هستید؟
ارمیا سری تکان داد:
_ارتش.
سروان: _با مرکز تماس گرفتم، الان مامورای کلانتری میان و این خانوم رو منتقل میکنن.
ارمیا تشکری کرد و به سیدمحمد گفت:
_با آیه برو بیمارستان؛ زور برو تا آمبولانس نرفته!
سیدمحمد دوید و در لحظهی آخر وارد آمبولانس شد.
صدرا گفت:
_کارای شکایت رو خودم پیگیری میکنم، تو برو سراغ آیه، بهت نیاز داره.
ارمیا: _اول این خانوم رو تحویل بدم بعد میرم. کنترل کردنش سخته؛ انگار اندازهی سه تا مرد زور داره. دستش رو ول کنم معلوم نیست چی بشه. به رها خانوم زنگ بزن ببین پیگیری کنه چطور از اونجا فرار کرده.
تا ماموران انتظامی به محل حادثه برسند، صدرا به رها خبر داده بود و رها به اتفاق حاج علی و زهرا خانوم به بیمارستان و بعد از اطلاع از وضع آیه، رها به کلانتری رفت.
دکتر مشفق و دکتر صدر در کنار صدرا بودند ،
و صحبت میکردند. صدرا مشغول تعریف کردن حادثه بود که رها سلام
کرد.
جواب سلامش را که گرفت صدرا گفت:
_آیه خانم چطور بود؟
رها: _هنوز بیهوشه اما چون هم کمربند بسته بود و هم کیسهی هوا باز شده بود، زیاد آسیب ندیده؛ شاید یکی دوتا از دندههاش آسیب جزئی دیده باشه، هنوز که مشخص نشده بود. داشتن میبردنش برای رادیولوژی که من اومدم. چه خبر از خانوم کریمی؟ چطور شد که از مرکز فرار کرد دکتر؟
دکتر مشفق دستی به صورتش کشید:
_نمیدونم، شب فرار کرده؛ باید با مسئول شب صحبت کنم.
رها: _روند درمانیش چطور بود؟ آخرین باری که باهاش صحبت کردم وضعیتش بهتر بود!
دکتر صدر: _اشتباه از من بود.
همه با تعجب به دکتر صدر نگاه کردند و ادامه داد:
_باید به یک بیمارستان دیگه منتقلش میکردیم.؛احتمال میدم اون ما رو همدست آیه میدونست. اون برای ما نقش بازی کرده. آیه گفته بود که آدم فوقالعاده باهوشیه و ما یادمون رفت که اون رتبهی ۷ کنکور هنر رو داشته و بازیگری خونده! اصلا توجه نکردیم به اینکه اون هم میتونه ما رو دور بزنه؛ فقط به فکر #تامین_امنیت آیه بودیم.
رها: _مگه چنین چیزی ممکنه؟
دکتر مشفق : _حق با شماست دکتر، الان که فکر میکنم، همیشه چشمهاش زیادی هوشیار بود.
رها: _و زیادی با دقت صحبت میکرد.
دکتر صدر: _این اشتباه از.....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۷۳ و ۷۴
دکتر صدر: این اشتباه از همهی ما کمی بعید به نظر میرسه. برید گزارشاتون رو بررسی کنید، فردا یه جلسه تو مرکز میذاریم، اونجا صحبت میکنیم.
صدرا: _پس رفتن به اون روستا؟ دیگه نمیرید؟
دکتر صدر: _ما نمیریم، یه گروه دیگه میرن.
صدرا: _پس ما هم وسایلی که جمع کردیم رو میدیم ببرن.
آیه لبهای خشک و سنگینش را به سختی تکان داد:
_مهدی...
ارمیا گوشهی اتاق تکیه داده بود ،
و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. زهرا خانوم و حاج علی دو طرف آیه ایستاده بودند و با صدای آیه دو حس همزمان به قلبشان راه یافت، یکی خوشی بیدار شدن آیه و دیگری تلخی زهر مانندی که به قلب ارمیا ریخته شد، دهانشان را تلخ کرد.
سیدمحمد دست روی شانهی ارمیا گذاشت:
_گفتم که بهتره بیرون باشی؛ الان که داره بههوش میاد زمان و مکان رو گم کرده، ممکنه چیزای خوبی نشنوی.
ارمیا نگاه از پنجره نگرفت ،
و با تمام توان نگاهش را از آیه دور نگهداشت. دوست داشت کمی خودخواهی کند، دوست داشت کمی دوست داشته شود. به رفاقت سه سالهاش با سیدمهدی پشت کرد و آیه را خودخواهانه برای خود خواست.
گاهی در عذاب بود از این کشمکش درونی،
آیه حق کدامشان بود؟ ۹سال زندگی عاشقانه با سیدمهدی؟ حق سه سال غم برای سیدمهدی؟ حق سه سال چشم انتظاری ارمیا؟ حق چند ماه زندگی که هنوز هم غریبهی آن خانه بود؟
ارمیا کمی، فقط کمی زندگی میخواست، به سبک آیهی سیدمهدی، به سبک رهای صدرا، به سبک زهرا خانوم حاج علی.
کمی زندگی را حق یتیمیهایش میدانست،
حق روزهای بیپدریاش میدانست؛ حق بیمادر، بزرگ شدنش میدانست...
چرا تن به این ازدواج دادی آیه؟ من که از انتظار شکایتی نداشتم!
یک سوال دارم...
"تو زن #منی یا آیهی #سیدمهدی؟ تو #سهم و حق کداممان هستی؟ #دل_شکستهی من که هزاران بار آن را میشکنی؟ حق دو متر #خاک سیدمهدی؟ تو #کیستی آیه؟ "
حاج علی بوسهای بر پیشانی آیهاش زد ،
و خدا را شکر کرد که آیه بههوش آمده. سیدمحمد گفت میرود زینب را از حیاط بیمارستان بیاورد. بیچاره محبوبه خانم که با دو بچهی کوچک اسیر بیمارستان شده بود. زینب
بیپدری چشیده، کمی کم طاقت دوری مادر بود.
معاینهی دکتر تمام شده بود ،
که سید مهدی زینب سادات را آورد. ارمیا هنوز مصرانه به پنجرهی دود گرفته نگاه میکرد.
زینب روی تخت نشست ،
و سر بر سینهی مادر گذاشت. آیه موهایش را نوازش کرد و زینب خوابش برد... کودک است و دلخوش به نوازشهای مادر.
حاج علی دلبرک محبوبش را در آغوش کشید، و به همراِه زهرا خانوم از
اتاق خارج شدند تا ارمیا را با آیهاش تنها بگذارند.
سیدمحمد هم که به بهانهی صحبت با همکارش، مدتی بود از اتاق رفته بود.
آیه که سکوت ارمیا را دید گفت:
_انگار خیلی همه رو نگران کردم!
ارمیا: _روز بدی بود؛ خوبه که داره تموم میشه
آیه: _نفهمیدم چی شد؛ انگار یکی از پشت محکم کوبید به ماشینم.
ارمیا هنوز هم نگاهش خیرهی همان پنجره بود:
_کار ندا بود
آیه: _ندا؟! ندا کیه؟!
ارمیا: _همونکه میومد پیشت؛ همونکه یه زمانی رفته بودم خواستگاریش!
آیه: _مگه بستری نبود؟
ارمیا: _جریانش طولانیه... فرار کرده و خواسته تو رو بکشه تا باهاش ازدواج کنم.
آیه: _دیدیش؟
ارمیا: _قبل از آمبولانس بهت رسیده بودم.
آیه: _به خاطر تو، جون من و دخترم تو خطره!
ارمیا پوزخندش، دست خودش نبود:
_دخترت؟
آیه ابرو در هم کشید:
_آره! دخترم؛ شک داری دختر منه؟
ارمیا:_چرا این بحث رو تموم نمیکنی؟
آیه: _مگه تموم میشه؟
ارمیا: _نه! نه تا وقتی که سیدمهدی شوهرته، نه تا وقتی منو نمیبینی.
ارمیا از اتاق بیرون زد.
آیه دلش صاف نبود... نه با سید مهدی نه با ارمیا. دلش کمی مرگ میخواست، کمی سکوت و کمی بیتحرکی... دلش فرار میخواست... کمی نبودن، کمی لج کردن... آیه کمی کم آورده بود.
**********
آیه را که به خانه آوردند،
زینب سادات اشکریزان در آغوش حاج علی بود. رها کمکش کرد روی مبل بنشیند. آیه دستهایش را برای در آغوش کشیدن زینب سادات گشود، اما دخترکش هنوز اشکهایش همچون رود بر صورتش روان بود.
آیه: _چیشده عزیزم؟ چیشده مامان فدات؟
زینب سادات: _بابا... بابایی رفت...
آیه به حاج علی نگاه کرد:
_چی شده بابا؟
حاج علی آهی از افسوس کشید:
_رفت سیستان؛ گفت میره یه کم بهت فرصت بده، گفت هنوز #جایگاهش تو زندگی معلوم نیست.
سایه سینی چای را مقابل آیه گذاشت:
_داری باهاش بد میکنی.
رها ادامه داد:
_این حق ارمیا نیست آیه!
سیدمحمد پلاستیکهای خرید را روی اپن گذاشت:
_اون یه عمر احساس طرد شدگی داشته، حالا با این رفتاری که تو باهاش داری...
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رمان؛
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۷۵ و ۷۶
سید محمد پلاستیکهای خرید را روی اپن گذاشت:
_اون یه عمر احساس طرد شدگی داشته،حالا با این رفتاری که تو باهاش داری، همون حس دوستداشتنی نبودن رو براش زنده میکنی؛ خوبه مثلا دکترای روانشناسی داری!
آیه کلافه گفت:
_چه کار کنم؟ گفتین ازدواج کن، ازدواج کردم. گفتین ارمیا، گفتم باشه؛ حالا دیگه چی ازم میخواین؟
حاج علی اخم کرد:
_ما گفتیم؟ ما فقط توصیه کردیم! تو که هنوز شعور ازدواج نداشتی تویی
که هنوز دلت با سیدمهدیه، تویی که هنوز نمیدونی ارمیا کیه، #چرا زنش شدی؟؟؟
آیه با انگشتان دستش بازی کرد:
_منظورم اینه، مگه من چیکار کردم؟ کاری نکردم، اصرار داشت باهاش ازدواج کنم، ازدواج کردم.
سید محمد: _تو معنی ازدواج رو میفهمی؟ خودت رو زدی به خنگی! اون گذشته رو ول کن، ول کن روزهای بودن مهدی رو؛ باید باور کنی مهدی رفته! باور کنی دنیا ادامه داره، باور کنی که دنیا دلش به حال تو
نمیسوزه... آیه زندگی کن
آیه: _بدون مهدی بلد نیستم زندگی کنم.
سید محمد: _یاد بگیر! تمام این سه سال رو با خاطراتش زندگی کردی، الان دیگه ارمیا توی زندگیته چرا نمیفهمی؟ ما از تو انتظارات بیشتری داشتیم.
آیه: _انتظارات زیادی دارید، من بدون مهدی هیچم.
حاج علی: _ما هم فهمیدیم، برای خودم متاسفم که توی تربیت تو موفق نبودم؛ ناامیدم کردی!
آیه: اون من سیدمهدی بود، من بدون سیدمهدی نمیدونم چطور زندگی کنم.
سید محمد: _چرا آیه؟ چرا اینجوری فکر میکنی؟
آیه: _فکر نیست... باور کنید، من تموم شدم؛ دیگه نمیتونم!
سایه: _تقصیر ارمیا چیه؟
آیه: _زیادهخواهی کرده.
رها داد زد: _بفهم چی میگی آیه!
حاج علی: _حق داری! زیادهخواهی کرد و به هیچی نرسید.
زینب سادات را به اتاق برد.
زهرا خانوم در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود، دست از کار کشیده و قاشق به دست بحث بالا گرفته نگاه میکرد.
آیه: _خستهام... من نمیدونم چیکار کنم.
سید محمد: _ارمیا رو ببین، بشناس..مهدی برادر من بود، از یه خون بودیم.... برادرم بود، پدرم بود؛ تو درد کشیدی، منم درد کشیدم؛ تو بیپشت شدی، منم پشت و پناهمو از دست دادم. ارمیا به آیهی اون روزها نیاز داره؛ چرا به خودت نمیای؟ من به عنوان برادر
مهدی میگم... آیه برادر منو فراموش کن! فراموش کن... زندگی کن!
آیه از روی مبل بلند شد و چای سرد شده در سینی ماند، و از دهن افتاد. در اتاق که پشت سر آیه بسته شد، سید محمد پوفی کرد:
_آیه شکسته... دیگه طاقت نداره!
********************
رها در اتاق را به ضرب باز کرد:
_بس کن آیه! اون بدبخت چه گناهی کرده که تو هیچوقت ندیدیش؟ با #فرارکردن میخوای به کجا برسی؟ تا کی باید بره؟ تا کی نباشه؟ تا کی دندون رو جیگر بذاره؟ خسته نشدی از #آزارش؟ خسته نشدی از ندیدن آرزوهای #دخترت؟ نمیبینی زینب چقدر دوستش داره؟ اصلا تو جز #خودت کسی رو میبینی؟
آیه: _خسته شدم از بس همهتون ارمیا ارمیا کردید؛ چی داره که همه طرفدارش شدید؟
رها: _سیدمهدی چی داشت که تو اینجوری دیوونهشی؟
آیه از روی تخت بلند شد و مقابل رها ایستاد و به ضرب تخت سینهی رها کوبید:
_بفهم داری دربارهی کی حرف میزنی!
رها دست آیه را پس زد:
_میفهمم! کسی که الان فقط و فقط پدر بچهته... میفهمی؟ سیدمهدی مرد! خدا بیامرزدش! اصلا ارمیا رو دیدی؟ میدونی وقتی بهش بله دادی، اون شب تولد زینب، رفته بود رستوران اجاره کرده بود و لباس
عروس و آرایشگاه،؟ یادته با سنگدلی گفتی فقط میای محضر و بعد خونه؟ اصلا پرسیدی اونهمه هزینهای که کرده بود چی شد؟ فهمیدی یکی از بچههای پرورشگاهشون نامزد کرده بود و پول عروسی گرفتن نداشت، جای تو عروس شد؟ فهمیدی چرا عقدت چند روز عقب افتاد؟ فهمیدی چرا اونشب هیچکس خونه نبود؟ همهی ما رفتیم عروسی اون جوون. همه جز تویی که کسی رو جز #خودت نمیبینی. ارمیا همهی آرزوهاشو داد به #بچهای که کلی آرزو تو دلش بود. از ما خواست که بهعنوان خانوادهی داماد تو جشنشون باشیم و همهی ما با جون و دل رفتیم، چون ما میدونیم که تنهایی یعنی چی، میدونیم پشت و پناه نداشتن یعنی چی. تویی که همیشه حاج علی بابات بود و سیدمهدی پشت و پناهت، چی از #حسرت میدونی؟ حسرت نگاه ارمیا دل همهی ما رو سوزوند و تو حتی نفهمیدی! تو با اونهمه ادعات! تو با اونهمه آیه بودنت برای همهی ما... آیه تو میدونی ارمیا و دوستاش هنوز بعد از سالها که از پرورشگاه اومدن بیرون، میرن و اون بچههای بیحامی رو حمایت میکنن؟ تو از #شوهرت چی میدونی؟
سایه اشک چشمانش را پاک کرد و در تایید حرفهای رها گفت:
_یه حلقهی قشنگ برات خریده بود...
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛