رمـانکـده مـذهـبـی
ادامه رمان جان اهل شیعه ، جان اهل سنت 👇👇👇 📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_صد_و_سی_ام با شنیدن
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_یکم
با مهربانی بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به حالت نیمه نشسته غذا بخورم و با گفتن «بفرمایید!» بسته را به دستم داد که بوی جوجه کباب حالم را به هم زد و با حالت مشمئز کنندهای ظرف را به دستش پس دادم. با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «دوست نداری؟» صورتم را در هم کشیدم و گفتم: «نمیدونم، حالت تهوع دارم، نمیتونم چیزی بخورم!» چشمانش رنگ غصه گرفت و دلسوزانه پاسخ داد: «الهه جان! رنگت پریده! سعی کن بخوری!» سپس فکری کرد و با عجله پرسید: «میخوای برات چیز دیگهای بگیرم؟ چون همیشه جوجه کباب دوست داشتی، دیگه ازت نپرسیدم.» که با اشاره سر پاسخ منفی دادم و همچنانکه بالشتم را صاف میکردم تا دوباره دراز بکشم، شکایت کردم: «همین که نشستم هم کمرم درد گرفت، هم سرم داره گیج میره!»
ظرف غذایم را روی میز گذاشت و ظرف غذای خودش را هم جمع کرد که ناراحت شدم و پرسیدم: «تو چرا نمیخوری؟» لبخندی زد و در جواب اعتراض پُر مِهرم، گفت: «هر وقت حالت بهتر شد با هم میخوریم. منم گرسنه نیستم.» و من همانطور که به ظرفهای داغ غذا نگاه میکردم به یاد حال زار برادرم افتادم و با لحنی لبریز اندوه رو به مجید کردم: «نمی دونم بلاخره عبدالله چی کار کرد؟» بیدرنگ موبایلش را برداشت و با گفتن «الان بهش زنگ میزنم!» مشغول شمارهگیری شد که با دلسوزی خواهرانهام، مانع شدم و گفتم: «نه! میترسم بفهمه من اینجام، بدتر ناراحت شه!» سپس به صورتش خیره شدم و با غصهای که در صدایم موج میزد، دردِ دل کردم: «مجید! سه ماه نیس مامان رفته که من و عبدالله اینجوری آواره شدیم!» و در پیش چشمانش که به غمخواری غمهایم پلکی هم نمیزد، با اضطرابی که به جانم افتاده بود، پرسیدم: «مجید! میخوای چی کار کنی؟ بابا میگفت نوریه وهابیه.»
صورت سرشار از آرامشش به لبخندی ملیح گشوده شد و با متانتی آمیخته به محبت، پاسخ دلشورهام را داد: «خُب وهابی باشه!» و با چشمانی که از ایمان به راهش همچون آیینه میدرخشید، نگاهم کرد و با لحنی عاشقانه ادامه داد: «الهه جان! من تا آخر عمرم، هم پای اعتقادم، هم پای تو و زندگیمون میمونم! حالا هر کی هر چی میخواد بگه!» که دلم لرزید و با نگرانی پرسیدم: «مگه نشنیدی بابا چی گفت؟ مگه ندیدی میگفت به نوریه قول داده که با هیچ شیعهای ارتباط نداشته باشه؟» دیدم که انتهای چشمانش هنوز از بغض سخنان تلخ پدر در تب و تاب است و باز دلش نیامد جام ناراحتیاش را در جان من پیمانه کند که به آرامی خندید و گفت: «الهه جان! تو نگران من نباش! سعی میکنم مراقب رفتارم باشم تا چیزی نفهمه!» و من بیدرنگ پرسیدم: «خُب با این لباس میخوای چی کار کنی؟ اون وقتی ببینه تو محرم لباس مشکی میپوشی، میفهمه که شیعه هستی و اگه به بابا چیزی بگه، بابا آشوب به پا میکنه!»
سرش را پایین انداخت و همانطور که به پیراهن سیاهش نگاه میکرد، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس سرش را بالا آورد و با لبخندی پُر معنی، کلام مبهمش را تعبیر کرد: «هیچ وقت فکر نمیکردم پیرهن مشکیِ عزای امام حسین (علیهالسلام) انقدر قدرت داشته باشه که یه وهابی حتی چشم دیدنش هم نداشته باشه!» و به روشنی احساس کردم که باز دلبستگی عاشقانهاش به مذهب تشیع غوغا به پا کرده که من هم زخم دلم تازه شد و با صدایی سرریز از گلایه پرسیدم: «مجید! چه اصراری داری که برای امام حسین (علیهالسلام) لباس عزا بپوشی؟ منم قبول دارم امام حسین (علیهالسلام) نوه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) هستن، سید جوانان اهل بهشت هستن، در راه خدا کشته شدن، اینا همه قبول! ولی عزاداری کردن و لباس مشکی پوشیدن چه سودی داره؟» به عمق چشمان شاکیام خیره شد و با کلامی قاطع پرسید: «مگه تو برای مامانت لباس عزا نپوشیدی؟ مگه گریه نکردی؟» و شنیدن همین پاسخ شیداگونه کافی بود تا دوباره خون خفته در رگهای کینهام به جوش آمده و عتاب کنم: «یعنی تو کسی رو که چهارده قرن پیش کشته شده با کسی که همین الان از دنیا رفته، یکی میدونی؟!!!» و چه زیبا چشمانش در دریای آرامش غرق شد و به ساحل یقین رسید که با متانتی مؤمنانه پاسخ طعنه تندم را داد: «الهه جان! بحث امروز و هزار سال پیش نیس! بحث دوست داشتنه! تو مامانت رو دوست داشتی، منم امام حسین (علیهالسلام) رو دوست دارم!»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_یکم با مهربانی بالشت زیر سرم را خم کرد تا بتوانم به
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_دوم
با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم پیچید و با صدایی که به یاد اندوه مادر شبیه ناله شده بود، لب به شکایت گشودم: «پس چرا امام حسین (علیهالسلام) جوابمو داد؟ چرا هر چی گریه کردم و التماسش کردم، مامانو شفا نداد؟ من سُنی بودم، تو که شیعه بودی، پس چرا جواب تو رو نداد؟ چند شب تا صبح گریه کردی و دعا کردی، پس چرا جوابتو نداد؟ پس چرا مامانم مُرد؟!!!» و آنچنان نفسم به شماره افتاده و رنگ صورتم به سفیدی مهتاب میزد که بیآنکه جوابی به سخنان شماتت بارم بدهد، سراسیمه بلند شد و شانههایم را کمی بالا گرفت تا نفس مانده در گلویم، به سینه بازگردد و عاشقانه التماسم میکرد: «الهه جان! تو رو خدا بس کن! حالت خوب نیس، تو رو خدا آروم باش!»
از شدت حالت تهوع، آشوب عجیبی در دلم به پا شده و باز تمام بدنم به ورطه بیقراری افتاده بود. به یاد مصیبت مادرم بیصبرانه گریه میکردم و به بهانه شبهایی که پا به پای مجید برای شفایش دعای توسل خوانده و به امیدی واهی دل خوش کرده بودم، او را به تازیانه سرزنش مجازات میکردم که دیگر آرامش کلام و نوازش نگاهش آرامم نمیکرد و هر چه عذر میخواست و به پای گریههایم، اشک میریخت، طوفان غمهایم آرام نمیگرفت که سرانجام صدای نالههایم، پزشک اورژانس را از تخت کناری بالای سرم کشاند: «چه خبره؟ درد داری؟»
مجید با سرانگشتش، قطرات اشکش را پنهان کرد و خواست پاسخی سر هم کند که پزشک، پرستار را احضار کرد و پرسید: «جواب آزمایشش نیومده؟» و پرستار همانطور که به لیستش نگاه میکرد، پاسخ داد: «زنگ زدیم آزمایشگاه، گفتن تا چند دقیقه دیگه آماده میشه.» که مجید رو پزشک کرد و با صدایی که هنوز طعمی از غم داشت، توضیح داد: «آقای دکتر! شدیداً حالت تهوع داره، نمیتونه چیزی بخوره!» و دکتر مثل اینکه گوشش از این حرف ها پُر باشد، همانطور که به سمت اتاقش میرفت، با خونسردی پاسخ داد: «حالا جواب آزمایشش رو میبینم.» و من که از ملاحظه حضور پزشک و پرستاران گریهام را فرو خورده بودم، سرم را به سمت دیگر روی بالشت گذاشتم که دوست نداشتم بارِ دیگر با مجید هم کلام شوم، ولی دل عاشق او بیمِهریام را تاب نمیآورد که دوباره زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان...» و نمیدانم چرا اینهمه بیحوصله و بدخلق شده بودم که حتی تحمل شنیدن صدایش را هم نداشتم که چشمانم را بستم و با سکوت سردم نشان دادم که دیگر تمایلی به سخن گفتن ندارم و چه حال بدی بود که ساعتی آفتاب عشقش از مشرق جانم طلوع میکرد و هنوز گرمای محبتش را نچشیده، باز در مغرب وجودم فرو میرفت و با همه زیبایی نگاه و شیرینی کلامش، چه زود از حضورش خسته میشدم.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_دوم با شنیدن کلام آخرش، درد عجیبی در سرم پیچید و ب
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_سوم
دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرستاران که زن به نسبت سالخوردهای بود، از اتاق گوشه سالن خارج شدند و به سمت تختم به راه افتادند. مجید از جا بلند شد و به دهان دکتر چشم دوخت تا ببیند چه میگوید که پرستار پیش دستی کرد و به شوخی رو به من گفت: «پاشو برو، انقدر از سرِ شب خودتو لوس کردی! ما فکر کردیم با این همه سردرد و سرگیجه چه مرضی گرفتی!» که در برابر نگاه متحیر من و مجید، دکتر برگه آزمایش را به دست پرستار داد و گفت: «الحمد الله همه آزمایشها سالم اومده!»
سپس رو به مجید کرد و حرفِ آخر را زد: «خانمِت بارداره. همه حالتهایی هم که داره بخاطر همینه.» پیش از آنکه باور کنم چه شنیدهام، نگاهم به چشمان مجید افتاد و دیدم که نگاهش شبیه شبهای ساحل، رؤیایی شده و همچون سینه خلیج فارس به تلاطم افتاده است. گویی غوغایی شیرین در دلهایمان به راه افتاده و در و دیوار جانمان را به هم میکوبید که از پروای هیاهوی پُرهیجانش، اینچنین به چشم همدیگر پناه برده و از بیم از دست رفتن این خلوت عاشقانه، پلکی هم نمیزدیم که مجید دل به دریا زد و زیر لب صدایم کرد: «الهه...» و دیگر چیزی نگفت و شاید نمیدانست چه کلامی بر زبان جاری کند که شیشه شفاف احساسمان تَرک بر ندارد و گلبرگ لطیف خیالمان خم نشود که سرانجام کلمات شمرده دکتر ما را از خلسه پُر شورمان بیرون کشید: «فقط آهن خونِت پایینه! حالا من برات قرص آهن مینویسم، ولی حتماً باید تحت نظر یه متخصص باشی که برات رژیم غذایی و مکمل تجویز کنه!» و با گفتن «شما دیگه مرخصید!» از تختم فاصله گرفت که مجید سکوتش را شکست و با صدایی که تارهای صوتیاش زیر سر انگشت شور و هیجان به لرزه افتاده بود، از پرستار پرسید: «پس چرا انقدر حالش بده؟»
پرستار همچنانکه پرونده را تکمیل میکرد، پاسخ داد :«خیلی ضعیف شده! همه سردرد و کمردرد و سرگیجهاش از ضعیفیه! باید حسابی تقویت شه!» سپس نگاهی گذرا به مجید انداخت و با حالتی مادرانه نصیحت کرد: «باید حسابی هواشو داشته باشی. زنِت هم خیلی ضعیفه، هم خیلی بَد ویار!» و شاید شاهد بیتابیها و گریههایم بود که با اخمی کمرنگ ادامه داد: «یه کاری هم نکن که حرصش بدی! حرص و جوش کمرش رو لَق میکنه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با قاطعیت تذکر داد: «مادر جون اگه میخوای بچهات سالم به دنیا بیاد، باید تا میتونی خودتو تقویت کنی! بیخودی هم خودخوری نکن که خونت خشک میشه!» و باز رو به مجید کرد و جمله آخرش را گفت: «شما برید حسابداری، تصفیه کنید.» و به سراغ بیمار دیگری رفت.
مجید با چشمانی که همچون یک شب مهتابی میدرخشید، نگاهم کرد تا احساسم را از چشمانم بخواند و آهسته پرسید: «الهه! باورت میشه؟» و من که هنوز در بُهتِ بهجت انگیزِ خبر مادر شدنم مانده بودم، نمیتوانستم به چیزی جز موهبت آسمانی و پاکی که در دامانم به ودیعه نهاده شده بود، بیندیشم که دوباره مجید صدایم کرد: «الهه جان...» نگاهم را همچون پرندهای رها در آسمان چشمانش به پرواز درآوردم و با لبخندی که نه فقط صورتم که تمام وجودم را پوشانده بود، بیاختیار پاسخ دادم: «جانم؟» و چه ساده دلخوری دقایقی پیش از یادمان رفت که حالا با این حضور معصومانه در زندگیمان، دیگر جایی برای دلگیری نمانده بود. مجید با صدایی که شبیه رقص تنِ آبیِ آب روی شنهای نرم ساحل بود، زیر گوشم زمزمه میکرد: «الهه! باورت میشه بعد از این همه ناراحتی، خدا بهمون چه هدیهای داده؟!!!»
بعد از مدتها، از اعماق وجودم میخندیدم و با نگاه مشتاق و منتظرم تشویقش میکردم تا باز هم برایم بگوید از بارش رحمتی که بر سرمان آغاز شده بود: «الهه جان! میبینی خدا چطوری اراده کرده که دلمون رو شاد کنه؟ میبینی چطور میخواد چشم هردومون رو روشن کنه؟» و حالا این اشک شوق بود که پای چشمم نشسته و به شکرانه این برکت الهی از باریدن دریغ نمیکرد که خورشید لبخند زیبای خدا، زمانی از پنجره زندگی به قلبهایمان تابیده بود که دنیا با همه غمهایش بر سقف زندگیمان آوار شده و این همان جلوه عنایت پروردگار مهربانم بود.
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_سوم دقایقی نگذشته بود که پزشک به همراه یکی از پرست
📖 📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی و_چهارم
با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شمعدانهای روی میز را تمیز کردم و پردههای حریر اتاق خواب را کنار زدم تا نسیم خوش عطر صبحگاهی به خانهام سلام کند که به یُمن ظهور احساسی تازه و پرطراوت در وجودم، چند روزی میشد که حال خوشی پیدا کرده و دوباره زندگی با همه زیباییاش به رویم لبخند میزد. حسابش را نگه داشته و خوب میدانستم که با ورود به بیست و دومین روز آبان، حدود یک ماه و نیم از حضور این زیبای تازه وارد در وجود من میگذرد و در همین مدت کوتاه، چقدر به حس حضورش خو گرفته و چقدر وجود ناچیزش را باور کرده بودم که دیگر جزئی از جانم شده بود.
روی اُپن آشپزخانه دیگر جای خالی نمانده بود که پُر از خوراکیهای تجویزی پزشک زنان و متخصص تغذیه و نوبرانههایی بود که هر شب مجید برایم میخرید؛ از ردیف قوطیهای پسته و فندق و بادام هندی گرفته تا رطب و مویز و انجیر خشک و چند مدل شیرینی و شکلات. طبقات یخچال هم در اختیار انواع ترشی و آلوچه و لواشکهای متنوع برای دلِ پُر هوس من و میوههای رنگارنگی بود که هر روز سفارش میدادم و مجید شب با دست پُر به خانه میآمد که به برکت این هدیه الهی، بار دیگر چلچراغ عشق مجید در دلم روشن شده و بازار محبتمان دوباره رونق گرفته بود. حالا خوب میفهمیدم که آن همه کج خلقی و تنگ حوصلگی که هر روز در وجودم بیشتر شعله میکشید، نه فقط به خاطر مصیبت مادر و کینهای که از توصیههای شیعه گونه مجید به دل گرفته بودم که بیشتر از بدقلقیها و ناز کردنهایِ این نازنین تازه وارد بوده و دیگر میدانستم بایستی چطور مهارش کرده و مُهر داغش را با رفتار سردم بر دل مجید مهربانم نزنم.
گرچه هنوز گاهی میشد که خاطره تلخ آن روزها به سراغم میآمد و بار دیگر آیینه دلم را از دست مجید مکدر میکرد، ولی من دیگر خودم نبودم که بخواهم باز با همسر مهربانم سرِ ناسازگاری گذاشته که به حرمت یک امانت بزرگ الهی، مادر شده و بیش از هر چیزی باید خوب امانتداری میکردم که این را هم از مادرم آموخته بودم. چقدر دلم میخواست این روزها کنارم بود و با دستهای مهربانش برایم مادری میکرد! خوب یادم مانده بود که وقتی خبر بارداری لعیا و یا عطیه را میشنید، تا چه اندازه خوشحال میشد و اشک شوق در چشمان با محبتش حلقه میزد و چه میشد که امروز هم در این خانه بود و از شنیدن مژده مادر شدن دختر یکی یک دانهاش، هلهله میکرد و دو رکعت نماز شکر میخواند! اما افسوس که هنوز سکوت جای خالیاش، گوشهایم را کَر میکرد و دیدن زنی جوان و خودشیفته در خانهاش، دلم را آتش میزد، ولی چه میشد کرد که مشیت الهی بود و با همه بیقراریهای گاه و بیگاهم، سعی میکردم که به اراده پروردگارم راضی باشم.
یک مشت مویز برداشتم و هنوز روی مبل ننشسته بودم که کسی به درِ اتاق زد. به یکباره دلم ریخت که اگر نوریه باشد چه کنم که در این ده روز جز یک سلام و احوالپرسی کوتاه، ارتباط دیگری با هم نداشتیم. مویزها را در بشقاب روی میز ریختم و در را باز کردم که دیدم عبدالله است. از دیدن صورت مهربانش، دلم غرق شادی شد و با رویی گشاده تعارفش کردم تا داخل بیاید. تعطیلی روز تاسوعا، فرصت خوبی بود تا بعد از ده روز سری به خانه زده و حالی از خواهرش بپرسد. برایش شربت آوردم که لبخندی زد و تشکر کرد: «قربون دستت الهه جان!» و بعد با تعجب پرسید: «مجید خونه نیس؟»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
📖 📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت 🖋 #قسمت_صد_و_سی و_چهارم با دستمال سفیدی که در دستم بود، آیینه و شم
📖 #رمان_جان_شیعه_جان_اهل_سنت
🖋 #قسمت_صد_و_سی_و_پنجم
مقابلش روی مبل نشستم و گفتم: «نه. امروز شیفته، ولی فردا خونهاس.» و بعد با خنده ادامه دادم: «چه عجب! یادی از ما کردی!» سرش را کج کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «دیگه پام پیش نمیره بیام اینجا.» و برای او که خانواده و خانهای دیگر نداشت و مثل من دلش به خبر شورانگیزی هم خوش نشده بود، تحمل این زن غریبه در جای مادرش چقدر سخت بود که نگاهش کردم و با اندوهی خواهرانه پرسیدم: «حالا تو خونه جدیدت راحت هستی؟» لبخند تلخی نشانم داد تا بفهمم که چقدر از وضعیت پیش آمده غمگین است و برای اینکه دلم را خوش کند، پاسخ داد: «خدا رو شکر! بد نیس، هم خونهام یه پسر دانشجوی اصفهانیه که اینجا درس میخونه.»
سپس به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو چی؟ خیلی بهت سخت میگذره؟» نفس عمیقی کشیدم تا همه غصههایی که از حضور نوریه در این خانه کشیدهام، فراموش کرده و با تکان سر به نشانه منفی خیالش را به ظاهر راحت کنم که راحت نشد و باز پرسید: «مجید چی؟ اون چی کار میکنه؟» و در برابر نگاه عمیق من، با ناراحتی ادامه داد: «دیدی اونشب بابا چطوری براش خط و نشون میکشید؟» سپس به چشمانم دقیق شد و پرسید: «خودش بهت چیزی نگفت؟» سرم را پایین انداختم و مثل اینکه نگاه لبریز از ایمان و یقین مجید پیش چشمانم جان گرفته باشد، پاسخ دادم: «گفت تا آخر عمرش پای اعتقادش میمونه و کاری به حرف کسی نداره.» و او بیدرنگ پرسید: «پیرهن مشکیاش رو هم عوض نکرد؟» و من با لبخندی که انگار از آرامش قلب مجید آب میخورد، پاسخ دادم: «نه!»
سپس به آرامی خندیدم و ادامه دادم: «هر روز صبح که مجید میخواد بره، باید کلی نگهبانی بدم که نوریه تو حیاط یا راه پله نباشه و مجید رو نبینه. تا شب هم دعا میکنم که وقتی مجید بر میگرده، نوریه تو حیاط نباشه. البته مجید براش مهم نیس، ولی خُب من میترسم، اگه بابا بفهمه حسابی اوقات تلخی میکنه!» از شنیدن جوابم، برای لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد با تعجبی آمیخته به ناراحتی اعتراف کرد: «من فکر میکردم بعد از قضیه مامان و اون دعاها و توسلهایی که جواب نداده بود، به خودش میاد! خیال میکردم میفهمه یه جای اعتقاداتش اشتباهه! ولی انگار نه انگار!» و من با باوری که از حالات عاشقانه مجید پیدا کرده بودم، در جوابش زمزمه کردم: «عبدالله! مجید عاشقه!» که من میدانستم پس از آن همه اتفاقات تلخ و آن همه توهین و تحقیری که از زبان تند پدر شنیده و آن همه بغض و نفرتی که از قلب شکسته من چشیده بود، نه تنها تنور عشقش به مذهب تشیع خاموش نشده که گرمتر از گذشته به پای عزاداریهای محرم گریه میکرد که گویی دل شکستهتر از پیش، دردهای پنهان در سینهاش را برای امام حسین (علیهالسلام) بازگو میکرد، پس لبخندی زدم و برای اینکه بحث را عوض کرده باشم، گفتم: «بگذریم، از خودت بگو!»
در برابر چشمانم که این روزها رنگی تازه به خود گرفته بود، لبخندی لبریز تردید روی صورت سبزهاش نشست و پرسید: «تو بگو! تهِ چشمات یه چیزی هست!» از هوشیاریاش خندهام گرفت و برای آنکه راز دلم را فاش نکنم، به بهانه آوردن میوه به آشپزخانه رفتم که این خبر شیرین هنوز در قلب من و مجید مخفی مانده و راز زیبای زندگیمان بود که عبدالله به دنبالم به آشپزخانه آمد و زیرکانه به پایم پیچید: «الهه! از من قایم نکن! چه خبره که به من نمیگی؟»
#نویسنده_فاطمه_ولی_نژاد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت هفتادم احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من بود.همه بودن. وق
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هفتاد و یکم
اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت:
_وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم. دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم. گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود. خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا زهرا یا هیچکس.
رو به من گفت:
_دخترم..من مادرم، پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده. منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی.
یک هفته بعد مامان گفت:
_زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟
-نه.به خودم و امین فکر میکنم.
با التماس و بغض گفتم:
_مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه.
-بابات خیر و صلاح تو رو میخواد.
-من نمیخوام حتی بهش فکر کنم.
شب مامان با بابا صحبت کرد.
بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت:
_به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی.
دوباره مدتی سکوت کرد.گفت:
_زندگی #بالاپایین زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین #خدا دوست داره چکار کنی.
بابا خیلی ناراحت بود...
پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم و با التماس گفتم:
_بابا..از من #ناراحت نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم...
سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم.
بابا باناراحتی گفت:
_من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم.
سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم.
-شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم #خدا بیشتر دوست داره؟..به #نامحرم فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش...
گفتنش برام سخت بود...
حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود.
-به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو #بخاطرخدا یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه.
یک ماه دیگه هم گذشت.
یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت:
_سلام پسرم.
تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت:
_ماشین نیاوردی؟
-نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید.
مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت:
_جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید.
بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_سلام.
آقای موحد تعجب کرد. سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت:
_سلام.
بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد.
با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت:
_خداحافظ
و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم.
فرداش بابا گفت:
_زهرا،هنوز هم نمیخوای #بخاطرخدا یه قدم برداری؟
دوباره چشمهام پر اشک شد. بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم.
یک هفته گذشت....
همسر یکی از دوستان امین باهام تماس گرفت. صداش گرفته بود.
نگران شدم....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای قسمت هفتاد و یکم اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت: _وحید الان بیست و نه
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هفتاد و دوم
نگران شدم.با گریه حرف میزد....
به سختی نفس میکشید و بریده بریده حرف میزد.از حرفهاش فهمیدم شوهرش شهید شده...
بهش گفتم میام پیشت.وقتی دیدمش خیلی جا خوردم.
حالش خیلی بد بود ولی تنها بود.بغلش کردم و باهم گریه میکردیم.
خیلی طول کشید تا یه کم حالش بهتر شد و تونست به سختی حرف بزنه.
گفت:
_پنج سال پیش که ازدواج کردیم. پدر ومادرم خیلی محسن رو دوست داشتن. پدرومادر محسن هم منو خیلی دوست داشتن.اما از وقتی محسن میرفت سوریه رفتارشون با ما تغییر کرد. همه اطرافیان مون رفتارشون #تغییر کرد.مدام #نیش و #کنایه و تهمت میشنیدیم.
بعضی ها مثلا به شوخی بهم میگفتن از شوهرت خسته شدی طلاق بگیر،چرا میخوای به کشتن بدیش.بعضی ها میگفتن اونجا جنگه،به شما چه ربطی داره. خانواده محسن و خانواده خودم،پول رو هم گذاشتن و آوردن برای ما.گفتن برای سوریه رفتن چقدر بهتون میدن؟ هرچقدر باشه بیشتر از این نیست.این پولها مال شما پس دیگه نرو.بعضی ها بدتر از اینا میگفتن. محسن خیلی ناراحت میشد.منم تحمل میکردم. خانواده هامون از هر راهی بلد بودن مانع مون میشدن. بامحبت، باعصبانیت، باناراحتی،باتهدید...
ما همیشه تنها بودیم....هفته پیش خبر شهادتش رو بهم دادن.تو مجلس هم مدام #زخم_زبان بود و نیش و کنایه. هیچکس به قلب داغدارم تسلیت نگفت.. بچه مو ازم گرفتن که به قول خودشون درست تربیتش کنن که مثل من نشه..دلم برای دخترم پر میکشه.زینب فقط دو سالشه..الان داره چکار میکنه؟
دوباره گریه کرد.صداش کردم:
_محیا..
نگاهم کرد.گفتم:
_محیا،تو مطمئنی راهی که تا حالا رفتی درست بوده؟
-آره.
-پس چرا خدا،حضرت زینب(س) که شوهرت مدافع حرمش بود،کمکت نمیکنن؟!!
سؤالی و با اخم نگاهم کرد.
-فکر میکردم حداقل بهم دلداری میدی..تو که بدتری..میخوای تیشه به ریشه ایمانم بزنی؟!!!
-خدا حواسش بهت هست؟..داره نگاهت میکنه؟..کمکت میکنه؟
-آره.آره.آره.
-پس چرا دخترت پیشت نیست؟ الان کجاست؟داره چکار میکنه؟گریه میکنه؟بهونه تو نمیگیره؟
بلند گفت:
_بسه دیگه.
بامحبت نگاهش کردم.
-مطمئن باش #خدا حواسش بهت هست.مطمئن باش #خدا داره #نگاهت میکنه.مطمئن باش خدا #کمکت میکنه.شاید همین دور بودن از بچه ت کمک خدا باشه برای #قوی_ترشدن تو...به نظرت #خدا دوست داره تو برای عزاداری شوهرت #چطوری باشی؟
مدتی فکر کرد.بعد....
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
📚 @romankademazhabe