رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖برگرد نگاه کن 💖 پارت29 مریضی مادرتون تقصیر من نبود. چرا شما همه چیز رو به هم ربط میدید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖برگرد نگاه کن 💖
پارت30
–من در مورد اون روز ازش پرسیدم که چرا با شما اونجوری حرف میزد.
برام همه چیز رو توضیح داد، البته قبلش کلی منو تیغ زد، به کم هم قانع نیست. خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد:
–اولش که گفت چقدر از شما گرفته تعجب کردم و با خودم گفتم آخه این خانم حصیری چرا این همه پول بی زبون رو به این داده. ولی حالا که دارم فکر میکنم میبینم با شما خیلی خوب حساب کرده...
وای خدای من، ساره خدا لعنتت کنه من رو به پول فروختی؟ اگه میدونستم اینقدر دهن لقه کاری ازش نمیخواستم. کاش بهش میسپردم که به کسی حرفی نزنه، البته فایده ایی هم نداشت اون تا اسکناس ببینه همه چی یادش میره. حالا که کار از کار گذشته بود باید توضیحاتی میدادم که سوتفاهم پیش نیاد، حالا فکر نکنه من فضولم و تو زندگی دیگران تجسس میکنم.
سرم را بالا آوردم.
–من فقط نگران شدم که نکنه اتفاق بدی...
حرفم را برید.
–شما خیلی هم کار خوبی کردید. اصلا فکر نمیکردم موضوع این چیزی باشه اون دختره گفت.
راستش وقتی حرفهاش رو شنیدم خوشحال شدم. اولش وقتی دیدم با اون دختره سر و سّری دارید یه کم ترسیدم. ولی بعد که جریان رو فهمیدم خیلی هم ذوق کردم. که شما به خاطر من اینقدر خودتون رو به دردسر انداختین.
همین که میگید نگرانم شدید یه دنیا میارزه.
از طرفی از این که دنبال ساره رفته تا سر از کارم در بیاورد ناراحت بودم از طرفی هم از این که اینقدر برایش مهم بودم که کارش را به خاطر من چند روز رها کرده ته دلم قنج رفت.
ترسیدم از این که نکند ساره برای بیشتر پول گرفتن دروغ هم قاطی حرفهایش کرده باشد، برای همین پرسیدم:
–ساره دقیقا چی به شما گفته؟ نکنه از خودش حرف درآورده باشه؟
با شک نگاهم کرد.
–اون گقت که شما میخواستین ماهانه یه کمکی به مسجد بکنید واسه امور خیر. هر روز میومدید سراغ من که ازم بپرسید چطوری باید این کار رو انجام بدید ولی خب من نبودم.
بعد چند روز, دیگه شما نگران میشید و برای این که روتون نشده خودتون برید مسجد و بپرسید به این دختره گفتین که پرس و جو کنه. در حقیقت با یه تیر دو نشون زدید.
نفس راحتی کشیدم. باز خدا ساره رو خیرش بده آبرومندانهتر تعریف کرده. خیلی ضایعم نکرده.
–بله درست گفته.
سری به تایید تکان داد.
لیلافتحیپور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 30 ☆ایمان: محمد زنگ زدوگفت منو تو یک گروه واتس اپ عضو کرده ک با شیدا و
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 31
☆شیدا : ادرس کافه سنتی رو گذاشتن ت. گروه منو بچه ها هم که سخنرانی ها مونـو اماده کردیم، پیام دادم توگروه: سلام ببخشید ولی باید کاری کنیم ک خواهر و برادرا جدا باشن، اخه من و دوستام نمیتونیم برای برادرا تبلیغ کنیم،
استاد پیام دادا: علیکم السلام، به اقا محمد گفتم اینجوری بگه ایشونم هماهنگ کرده ک به بهانه اینکه یه دورهمی تبلیغی و مذهبی اون کافه رو رزرو کردن و البته چند تا خواهر و برادر واسه تو کافه بیاید جور کنیم،بعد شاگرد کافه به ماهم وقت داده خلاصه اشتباهی رخ داده بعدشم با بچه ها میرسیم اونجا و وارد کافه میشیم واسه نهار، خواهر برادرا هم جدا میشن، شماهم کارتونو شروع میکنید، طرف اقایون هم بامن و سایر بچه ها
ماشاالله، واقعا دهنم وا افتاد، این استادهم، واقعا کارش درسته ها، عجب فکری، از ادمای باهوش خوشم میاد، چون ازهوش و ذکاوتشون تو هر کاری استفاده میکنن
نوشتم: پس خدارو شکر اینم درست شد
اف شدم، قضیه رو واسه بچه ها توضیح دادم، اونا هم دهنشون وا افتاد، همه مون مشتاق دیدن این استاد با تجربه بودیم به مریم گفتم چند تا از خواهرای طلبه رو بیاره اقایون هم ک خودشون چند نفر رو میارن، پس فردا شب قرار مون بود، شادی ماشین باباشو اورد
واسه خواهرای طلبه هم ک اسنپ هماهنگ میکنیم،
امشب قرارمون بود
البته ما از بعدذاز ظهر میرفتیم که شرایط رو اماده کنیم و خودمون هم اماده بشیم
فلش و متن ها رو برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و از خونه زدم بیرون شادی باماشین منتظر بود سوار شدم وسلام گفتم هر دو شون جوابمو دادن، نفس عمیق کشیدم ک کمی از استرسم کم بشه تاحالا کنفرانس
درسی داشتم،با این فکر کمی اروم شدم اره بار اولم نبود،بسم الله
گفتم و به جاده خیره شدم، خدارو شکرخوانواده ام خیلی همایتم میکنن اللخصوص از وقتی چادری شدم و نماز میکنم،خیلی حرفامو قبول دارن محدودم نمیکنن،تو بد ترین شرایط هم مادر و پدرم باهام نامهربونی نکردن اونا قدر اینی ک الان هستم رو میدونن نمیگم عالیم،پرفکتم ولی شکر خدا از خیلیا بهتر هستم،بابام همیشه میگه دختر خوب نعمتیه ک حد و اندازه نداره همیشه باچادر پوشیدن من لبخند میزنه،منم کیف میکنم و برای هزارمین بار خدارو شکر میکنم
ولی این یه واقعیته که پدر و مادر مقصر خیلی از بد بودنای بچه هاشونن مثلا همین شادی خودمون،اونوقتا ینی شش سال پیش
اونقد ک پدر و همین محمد برادرش بهش گیر میدادن،و ازش ایراد میگرفت شادی شد دختر ی ک دوست پسر داشت البته فقت درحد تلفن و اینا بود ولی خب گناه گناهه کوچیکو بزرگ و کمو زیاد نداره
، خوب بودن رو یادش نداده بودن
،محبتی رو که از خوانوده اش ندیده بود رو تو پسرای تو کوچه میدید، جز منت گذاشتن سرش و تحت فشار گذاشتنش چیزی بلد نبودن، مادرش به جای اینکه دعای خیر به حق دخترش بکنه بگه خدایا هدایتش کن،نفرینش میکرد خیلی نفرینش میکرد عملا باهاش سر جنگ داشتن یه بار ازش نپرسید چته،چرا اینجوری میکنی دخترم
غماتو ب خودم بگو، و همه اینا واسه این بود که شادی ی دختره
در عوضش محمد و رو سرشون میزاشتن ماشین واسه اون بود،محبت واسه اون بود،دوست داشتن واسه اون بود،شادی بر خلاف ظاهرش ک شادبود وشوخی می کرد غم داشت،همیشه برام درد دل میکرد،میگفت خوبه تو هستی شیدا،تا اینکه خدا ایمان رو. تو زندگی مون گذاشت، شادی الان حالش خیلی خوبه،خوانوادش الان ک چادری شده بهترن ولی دیگه دل شادی باهاشون صاف نشد اما خب الان ازاد شده، چون هم محمد خیلی پشت شادیه هم اینکه خیالشون راحت شده،
ولی خب ب قول خودش میگه الان خدااااا رو دارم غمم نیست البته هرکس ک تنها بود وخوانواده خوب یا با محبت نداشت و مشکلات و غم تو زندگیش بود دلیل نمیشه که عقده هاشو با کارای حرام خالی کنه خیلیا رو میشناسم اوضا شون بدتر از شادی بود ولی بازم کج نرفتن تو ماه رمضون که نظری واسه محله های پایین شهر میبردیم منو بابام و شادی بودیم، البته خونه ما بالاشهر نبود همون وسطا بودیم، پدر من از نظامی های قدیم ارتش بود راستی من ی داداش دارم ک 9 سال از من بزرگ تر بود وبعد از گرفتن دیپلمش به خارج از کشور واسه دانشگاه پزشکی رفته بود و هنوز هم نیومده بود اسمشم سعید بود اخخ دلم براش تنگ شده
خلاصه اونجا به یه دختری بر خوردم ک با پدر معتادش ،زندگی میکرد،باهم دوست شدیم دختر خیلی خوبی بود تو درد دو دلاش گفت که چند بار دوستای معتاد پدرش میخواستن بهش دست درازی کنن،واقعا متاسفم واسه اون پدر،اما خدا نجاتش داده دنبال ی کار حلال بود منم با رییس مزون حرف زدم ک یه نیرو جدید براش میارم البته چون خیاطی بلد نبود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 30 ☆ایمان: محمد زنگ زدوگفت منو تو یک گروه واتس اپ عضو کرده ک با شیدا و
حدود یک ماهی میومد خونه ما،من بهش خیاطی یاد میدادم خلاصه از پیش پدرش اومد الانم یه خونه گرفته و تنهایی اونجا زندگی میکنه حجابش و نمازشم داره ،تازه خیلیم خوشگله ماشاالله وقتی اونو نشون شادی دادم باهاش حرف زد هر سه مون گریه میکردیم شادی از اون جا قبول کرد تغیر کنه،بهش گفتم این دختر با همه بی کسی و حتی گرسنگیش با اینکه شرایط بد بودن رو داره،اما خطا نرفت،حجابش ترک نشد،موشو نامحرم ندید،بار ها در معرض تعرض قرار گرفت اما بازم از خدا ناامید نشد اسمش صدف بود، یه شعر بود که بابام واسه منو شادی اون روز خوند
«آن نخل ناخلف که تبر شد ز ما نبود، مارا زمانه گرشکند
ساز میشویم»
واقعا هم درست بود اون دختر رو زمونه شکسته بود ولی اون به جای اینکه دسته تبر بشه، بزنه به ریشه هم نوع ها و دین خودش ،ساز شده بود و به بچه های کار درس میداد
واسه هدایت شادی خیلی دعا کردم الان وقتی نماز میخونه فقط نگاش میکنم، اونقدر از ته دلش راز ونیاز میکنه با خدا ک صورتش یه جوری میشه و نور خاصی میگیره ،مردانه به سمت پروردگارش رفت خدا حفظش کنه....
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 31 ☆شیدا : ادرس کافه سنتی رو گذاشتن ت. گروه منو بچه ها هم که سخنرانی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 32
رسیدیم اونجا، خیلی جای قشنگی بود وارد کافه شدیم و شادی ب داداشش زنگ زد وگفت ک مارسیدیم اونم گفته بود که با مسعول کافه تماس میگیره ک بیاد پیشمون درور یه میز با بچه ها نشسته بودیم راستی صدف هم قرار بود بیاد ولی فقط به عنوان تماشا گر
گوشیم زنگ خورد: الو جانم صدف؟
_سلام من رسیدم کجایید شما؟؟
+الان میام سمت در ورودی بیا اونجا
_باشه
همونجور ک میرفتم دیدمش رسید بهم، بغلش کردم: سلام خوشگل خانوم چطور متوری؟
خندید ، بدون هیچ آرایشی بود صورتش کلا با ارایش ندیده بودیمش
ولی ماشاالله ناز بود،
_ سلام عزیزم ممنون، توخوبی؟ بریم پیش بچه ها
+مرسی شکر خدا، بریم
راه افتادیم رسیدیم به میز با شادی و مریم سلام کرد نشستیم
صدف: خببب چ خبر شادی، ازما یاد نمیکنی؟؟
شادی: میرم باشگاه هاپکیدو در گیر اون بودم، خیلی کیف میده
+اره البته همش فنّ ها شو رو من بد بخت امتحان میکنه، به اندازه همه عمرم کتک خوردم
همه زدیم زیر خنده، البته اروم نه مث قدیما باصدای بلند که توجه همه بهمون جلب بشه، مریم روب شادی گفت: فازت چیه کلاس رزمی از کجا در اومد؟؟
شادی: نمیدونم ولی یه دختره رو دیدم خوشم اومد یه احساس قدرت میده بهم
گفتم: خب بیخیال این شادی ایکییری، بریم سر یحث خودمون
همه جدی شدن،
البته شادی ی چپ چپ نگام کرد که تلافی شو سرم موقع تمریناش در میاره، چیکار کنم ولم نمیکنه، البته واقعا کیف میده تمرین میکنه، منم البته بدن سازی واسه لاغر شدن میرفتم ولی الان دیگه تو خونه تمرین میکنم واسه رو فرم بودن، والا پول اضافی هم نمیدم،
+مریم تو کارای فلش و فیلما رو انجام بده،شادی هم ک با خواهرای طلبه صحبت و هماهنگی کن،میدونی چی بگی دیگه،تو اون دانشجو ها افراد مخطلفی هست و حتی امکان تو هین ،مسخره و... هست بهشون بگو اروم باشن و کاری نکنن،خودتم حواست باشه
صدف:منم میتونم تو این مورد کمکش کنم!!
+اوکی، خب من میرم تو اون اتاق ی کم تمرین کنم، مدیر کافه اومد یه پیر مرد مهربون بود، همون سلام کردیم،گفت:سلام دخترای گل،رو به شادی گفت:خوبی بابا جان؟خوانواده خوبن؟؟
شادی:ممنونم شما خوبی ،اونا هم خوبن سلام میرسونن
من پرسیدم:ببخشید اون اتاق ک گفتید کجاست
یکی رو صدا کرد اونم بهم نشونش داد،وارد اتاق شدم متنو دراوردم و شروع به خوندن کردم،یه کم تمرین کردم افتاب غروب کرده بود صدای اذان گوشیم بلند شد،به بچه ها خبر دادم نماز مغرب هست
اونا هم اومدن ونمازمغرب رو خوندیم،
طبق قرارمون از ساعت 8شب به بعد اونجا رو خالی کردن و فقط بچه های ما بودن کافه دو طبقه بودن و طبقه بالا خواهرا و پایین برادرا بودن،محمد اومد و کمی در باره چگونگی کار مون بهش توضیح دادم اونم رفت
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 32 رسیدیم اونجا، خیلی جای قشنگی بود وارد کافه شدیم و شادی ب داداشش زنگ ز
2🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 33
☆ایمان : اتوبوس بچه های دانشگاه رسید،قرار بوده بعد از دیدن ازمایشگاه های مختلف مشهد وکمی کار گروهی بیان اینجا چون شام رو واسشون رزرو کرده بودیم البته کافه دار از اقوام محمد بود، وگرنه کس دیگع ای قبول نمیکرد، به محمد اشاره کردم زنگ زد به خواهرش، بچه هاهم اومدن پایین من باها شون اومدم خدا خدا میکردم شیدا منونبینه، حتما اعصابش حسابی خورد میشد و تمرکزشو از دست میداد دیگه بقیه شو خودتون حدس بزنید، وارد رستوران شدیم یکی از گارسون ها اومد: اقایون خانوما اینجا رزروه، شرمنده، هم همه شد یکی از بچه ها رو ب من گفت: ای بابا اینجا تا رستوران بعدی دوره بخداخسته ایم چیمیگه این استاد شما ک گفتید رزروش کردید؟
رو به بچه هاگفتم: ی لحضه سکوت کنید لطفا، الان باهاشون صحبت میکنم خلاصه بجه هارو به صفی و محمد سپردم و وارد رستوران شدم برادرای طلبه مون هم اونجا بودن، رو بهشون گفتم: اماده اید انشالله؟
برادر عثمان و حسین اومدن نزدیک: سلام بله همه چی حله
+خدا رو شکر، با گارسونا هماهنگ کردید؟؟
_بله
رفتم بیرون رو به بچه ها گفتم: احتمالا اشتباهی پیش اومده، ولی عیب نداره جا خالی زیاده بیاید تو، بچه ها
همه خسته و کوفته رفتن تو ی محمد گفتم خواهرا رو راهنمایی کنه بالا هم همه شد یکی ازدخترا گفت: ااا استاد این چ وضع شه، چرا زنونه مردونه کردید؟؟
رو بهش در حالی ک نگاهم طیق معمول پایین بود گفتم: اول این که این از ما زود تر رزروکردن، دوماً اینجا یه دور همی مذهبیه پس خواهرا جداهستن
هوففف صدا شون در اومد اخمامو کشیدم تو هم و سمتشون گفتم: بچه اید مگه شما، اتفاقه پیش اومده بشینید سر جاتون،
بچه های کلاس خودم ک تو این دوسه ماه منو شناخته بودن سریع رفتن فردین هم که بچه ها شو فرستاد خلاصه خانوما رفتن بالا...
☆شیدا: صدای هم همه از پایین میومد، نمیشد باید وارد عمل میشدم، ولی یادم افتاد محمد گفته بود به هیچ وجه پایین نریم، هوففف اینم دستور جناب استاد بود
یه دفعه دیدم صدای یه عالمه کفش پاشنه بلند داره میاد، شادی اومد
: شیدا، خانوما دارن میان بالا
اشاره کردم به همه که اماده باشن، خببب هوففف بسم الله گفتم و نفس عمیق کشیدم رفتم استقبال شون با یه لبخند گفتم : سلام خانوما خیلی خوش اومدید
یه دختره اومدجلو، اوه اوه، موها بلوند مانتو، یا خدا شلوارک پوشیده بود دیگه خودتون مجسم کنید چیمیگم ینی از دم همه مورددار بودن، حالا خوبه تو راه رو جدا شون کرده بودن وگرنه دین برادرای طلبه مون امشب از دست میرفت، با این فکر خنده امو خوردم ، دختره گفت: سلام ماجا رزروکرده بودیم گفتن بهتون چیشده؟
+بله گفتن، عیب نداره مهمون حبیب خداست بفر مایید بشینید
همه شون با تعجب به هم نگاه کردن و هرکی رفت سر یه میزی نشست، البته حق داشتن تعجب کنن معمولا وقتی جایی رزرو میشد و ی همچین اتفاقی افتاده بود اون افراد دومی حق ورود نداشتن
خلاصه.
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
2🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 33 ☆ایمان : اتوبوس بچه های دانشگاه رسید،قرار بوده بعد از دیدن ازمایشگا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 34
میز و صندلی هارو گِرد و جوری چیدیم که وسط حالت دایره خالی مونده بود و منم رفتم وسط، میزای جلویی بچه های خودمون بودن اون عقب تر اونا نشسته بودن یا باهم حرف میزدن یا یرشون تو گوشیا شون بود خلاصه کوچیک ترین توجهی ب ما نداشتن، شادی اومد: تلوزیون اماده ست وصلش کردم به لب تاب همه چی اماده ست، نگران نباش شیدایی
بهش نگاه کردم، ی لبخند زدم، اونم متقابلاً لبخند زد و چشما شو ب نشونه اطمینان بازو بسته کرد، و رفت سر میز پیش صدف و بچه ها نشست، نفس عمیق کشیدم میکروفون رو برداشتم و جلو صورتم گرفتم و با ذکر بسم الله زیر لب شروع کردم:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ، سلام دوستان، حتما میدونید چرا دور هم جمع شدیم، میخوایم در باره کتاب اسمانی پروردگارمون یعنی قرآن
صحبت کنیم، از دین زیبا مون بگیم، اصلا کلمه دین ب چه معناست کسی میدونه؟
مریم دست بلند کرد، گفتم بفر مایید: دین به معنای راه و روش زندگی کردنه
+درسته
دیدم توجه چند نفر بهمون جلب شد،
+ببینید خدا انقد دوسمون داره ک حتی راه رسیدن به خودشو بهمون گفته، هیچ کار و خلقتش خدا بی حکمت یا به عبارتی بی هدف نبوده، یه برنامه ی منظم و دقیق در هر خلقتش قرار داره
به یکی از دانشجو ها ک دستشو گذاشته بود زیر چونش و بهم زل زده بود اشاره کردم: شما خواهرم، دانشجوی چ رشته ای هستید
از همون جا گفت: من، رشته زیست شناسی سلولی و مولکولی
+من اها ینی مولکول هارو بررسی میکنید؟
_اره سلول ها و مولکول ها،
دوستش نمیدونم چی میگفت بهش ک توجه نکرد، کار خدا بود
+خب اگه زحمتی براتو نیست میشه در باره یکی از شگفتی های افرینش سلول ها بگید؟
_باش، مثلا هر سلولی ک سرطانی یا ویروسی بشه یک سری واکنش ها در اون اتفاق میافته که بهش میگن مرگ سلولیو در نهایت سلول معیوب و مریض میمیره، اینجوری سلول های سالم دچار بیماری نمی شن، در طی عمر یک انسان بار ها، و بار ها سلول های سرطانی در بدنش به وجود میاد، ولی فقط تعداد کمی از انسان ها دچار بیماری سرطان میشن
+سبحن الله،واقعا خیلی جالبه ی صلوات واسه خواهرمون بفرستید
همه صلوات گفتن،حالا تعداد بیشتری بهمون توجه میکردن
+خب بیینید این فقط ی قسمت کوچک از خلقت بینظیر خدا بود،حالا ما خیلی چیزا رو نمیدونیم،اصن بشریت به کشف همه چیز نرسیده
همون چیزایی که فهمیدم هم خواست خودش بوده
همونطور که خدا در قران میفرماید: .«و کسی از علم او آگاه نمیگردد؛ جز به مقداری که او بخواهد.»
همه ان چه ک انسان ها کشف کردن، خواست خدا بوده، تمام هستی تحت کنترل و نظارت اونه و تو قران گفته چرا فکر نمی کنید،
چرا از عقلتون استفاده نمیکنید، فکر کنید، و...
ما اگر در خلقت و قدرت خدا فکر کنیم قطعا بر خلاف دستورش عمل نمیکنیم،
کاغذ سخنرانی رو دستم گرفتم،
+مثلا حجابمون رعایت میکنیم، نماز مونو میخونیم و خیلی کار ها رو انجام میدیم و خیلی کار هاروهم انجام نمیدیم!!!
چند نفر جبهه گرفته، بهم نگاه میکردن، خب شروع شد
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 34 میز و صندلی هارو گِرد و جوری چیدیم که وسط حالت دایره خالی مونده بود و
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 35 به شادی و مریم نگاه کردم، فهمیدن ک باید مواضب باشن، والا گیس وگیس کشی راه نیوفته،
ادامه دادم: اصلا حجاب امنیته
(یاد ایمان اوفتادم اونم همینو گفت بهم، نفس عمیق کشیدم)
+مثل یه سپر میمونه
یکی از اون اخر داد زد:مگه تو جنگیم ک چادر سپرمون باشه ببین توروخدا تو سر بچه های مردم چی فرو میکنن!!
چند تا از خواهرای طلبه نگاه کردن به سمتش ؛دوستاشم دست و سوت زدن،اوه حدسشو میزدم،شادی پاشد گفت:خواهرا لطفا سکوت کنید، ما کنایه ای ب کسی نمیزنیم،اینا متن سخنرانی هستش لطفا اختشاش نکنید
همه ساکت شدن،جواب اون دخترو این جوری دادم:بله خواهرم جنگه، چون تحت تیر نگاه هوس بازا قرار داریم، جنسمون ظریف و خواستنیه، بی ناموسایی هستن ک چشم به دارایی های منو تو میدوزن،ازش استفاده چشمی میبرن
یکی دیگه گفت:خب نبینن، نگاه نکنن،هواسشون ب نگاه شون باشه،به ما چه،دوباره صدای دست رفت بالا
گفتم: باشه، الان فرض کن من یه گاز سمی بیارم اینچا پخش کنم، شاکی بشن افراد اینجا، بگم، خب به من چه شما نفس نکشید
ما داریم تو یک جامعه کنار هم زندگی میکنیم، این دنیا واسه همه یه ما باهمه ن فقط واسه یه عده خاص همونجور ک خدا در قران میفرماید: يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْوَاجِكَ وَبَنَاتِكَ وَنِسَاءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ ۚ ذَٰلِكَ أَدْنَىٰ أَنْ يُعْرَفْنَ فَلَا يُؤْذَيْنَ ۗ وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا* ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: «جلبابها [= روسریهای بلند] خود را بر خویش فروافکنند، این کار برای اینکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند بهتر است؛ (و اگر تاکنون خطا و کوتاهی از آنها سر زده توبه کنند) خداوند همواره آمرزنده رحیم است.
+صراحتا گفته بهمون ک چیکار کنیم، خدا دوسمون داره، منتظر بنده شه، یه چیز جالب هست میخوام براتون بخونم با عنوان نامه بسیار زیبا و حیرت آور از سوی پروردگار به همه انسان ها.... چشم هامو بستم و باتمام وجود خوندم:
"سوگند به روز، وقتی ڪه نور می گیرد و به شب، وقتی ڪه آرام می گیرد، ڪه من نه تو را رها ڪردهام و نه با تو دشمنی ڪردهام.
سوره ضحی ایه 1 ــ 2
"افسوس ڪه هر ڪس را بسوی تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم، او را بسخره گرفتی".
سوره یس ایه 30
"و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی".
سوره انعام ایه 4
"و با خشم رفتی و فکر ڪردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام".
سوره انبیا ایه 87
"و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی ڪه گمان ڪردی خودت بر همه چیز توانایی".
سوره. یونس ایه 24
"و این در حالی بود ڪه حتی مگسی را هم نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری".
حج ایه 73
"پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشم هایت از وحشت فرو رفتند و تمام وجودت لرزید، گفتم کمک هایم در راهست و چشم دوختم ببینم ڪه باورم می ڪنی اما به من شڪ ڪردی"
احزاب ایه 10
"تا زمین با آن وسعتش بر تو تنگ آمد. پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین ڪردی ڪه هیچ پناهی جز من نداری، پس من بسوی تو باز گشتم تا تو نیز بسوی من بازگردی، ڪه من مهربانترینم در بازگشتن".
سوره توبه ایه 118
"وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی ڪه اگر تو را برهانم، با من می مانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک ڪردی".
سوره انعام ایه 63 ــ 64
"این عادت دیرینه ات بوده ڪه هرگاه خوشحالت ڪردم از من روی گردانیدی و رو بسوی دیگر ڪردی و هر وقت سختی به تو رسید از من ناامید شدی".
سوره اسرا ایه 83
"آیا من برنداشتم از دوش تو باری ڪه می شکست پشتت را؟".
سوره شرح ایه2 ــ 3
"آیا غیر از من، خدایی برایت خدایی ڪرده است؟".
سوره اعراف ایه 59
"پس ڪجا میروی؟".
سوره تڪویر ایه26
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت 35 به شادی و مریم نگاه کردم، فهمیدن ک باید مواضب باشن، والا گیس وگیس کشی
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت36
"پس از این سخن، دیگر به ڪدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟".
سوره مرسلات ایه 50
"چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا ڪه می بینی خودت را بگیری؟".
سوره انفطار ایه 6
"مرا بیاد می آوری؟ من همانم ڪه بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن ڪنند و ابرهای پاره پاره را به هم فشرده می ڪنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و بخواست من به تو اصابت ڪند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود ڪه پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود".
سوره روم ایه48
"من همانم ڪه می دانم در روز روحت چه جراحت هایی بر می دارد! و در شب، تمام روحت را در خواب باز پس می گیرم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی بر انگیخته، و تا مرگت ڪه بسویم بازگردی، به این ڪار ادامه می دهم".
سوره انعام ایه 60
"من همانم ڪه وقتی می ترسی، به تو امنیت می دهم".
قریش ایه 3
"برگرد، مطمئن برگرد، تا یڪ بار دیگر با هم باشیم".
سوره فجر ایه28 ــ 29
"تا یڪ بار دیگر دوست داشتن همدیگر را تجربه ڪنیم".
سوره مائده ایه 54
صورتم پر از اشک شده بود اشک هامـو پاک کردم، به جمعیت مقابلم که درسکوت بهم خیره شده بودن نگاه کردم به شادی اشاره کردم فلش رو زد به لب تاب وصل شده به تلوزیو بزرگ رستوران متن نامه اومد رو صفحه، قران معنی داری ک اورده بودمو برداشتم و ب سمت میز اون دختر رفتم، قران رو گرفتن ب سمتش، گفتم: بیا خودت چک کن اشتباهی نگفته باشم، اونم همونامه ای ک خوندم
به تلوزیون اشاره کردم، بهم نگاه کرد اشک تو چشماش بود لبخند زدم و دور شدم از میزشون
☆ایمان: شیدا یک متنی گذاشته بود تو گروه با عنوان نامه ای از طرف خدا به بنده هایش و خواسته بود ک برای برادر ها هم بخوانم هرچند امکان داشت لو برویم ولی خب ارزشش رو داشت یه هو تلوزیون رستوران روشن شد ومتن نامه اومد رو تلوزیون، من با صدای بلند و از تح دل خوندمش،...
☆شیدا: یکیزاز دخترا اومد گفت: ینی خب چرا حجاب، سخته، ببین الان چادر ازیتت نمیکنه، گرم نیست، اعتماد ب نفستونو کم نمیکنه؟
میکروفون رو برداشتم: اره، این دوستمون راست میگه، هوای گرم زیر چادر گرم نیست، داغه، اما اتیش جهنم داغتره، بد تره سوزان تره،، فکر میکنی من مانتو م زشته، ک روش چادر میپوشم، نهه میدونی قیمت یه چادر چقده؟؟ منچادر میپوشم چون نمیخوام باعث دعوای زن و شوهرا بشم، نمیخوان الگو بد واسه دختر بچه هابشم، اصن میدونید چیه، من خودمو لایق چشمای نامردانمیدونم
نامردایی ک به تن و بدن ناموس مردن نگاه میکنن، بعد میرن با دوستاشون در باره اینجا و اونجام حرف بزنن، کجای فلانی بهتر از فلانی بود خواهرای حجاب، یعنی من انتخاب میکنم بقیه چی بیینن، یعنی من یک کالا نیستم، بلکه بنده خاص و با ارزش خدا هستم، نازم واسه ی نفره، من میخوام ملکه خونه خودم باشم تا مایه لذت صد ها مردای تو کوچه
_چی داری میگی اصنم این جوری نیست
+ببین خدا مارو از خودمونم بیشتر دوستداره
_به هر حال اگه کسی خواست در باره دینش بیشتر بدونه اول بره سراغ قران، بعد هم چند تا کتاب هست ک بهتون معرفی میکنم، شادی جان لیست رو برای این دوستمون بفرست
رفت پیش شادی همه بچه های ما در حال حرف زدن با دانشجو ها بودن
شام رو اوردن و مشغول شام خوردن شدیم...
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖 رمان برِسلطان💖 پارت36 "پس از این سخن، دیگر به ڪدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟". سوره مرسلا
🌸🌸🌸🌸🌸
💖 رمان برِسلطان💖
پارت 37
☆ایمان: نامه رو خوندم برای بچه ها، واقعا همه تحت تاثیر قرار گرفته بودن، بعد از کمی صحبت کردن ومعرفی چندتا کتاب مثل لوءلوء والمرجان،،، تأليف : امام شمس الدين ابن القيم جوزي
: طب القلوب
( آسيب شناسي شخصيتي انسان )،،،، کتاب پناهگاه توحید نوشته عبدالله ابن الرحمن الجبرین، عبدالرحمن بن الناصر السعدی، عبدالعزیز بن عبد الله بن باز، محمد الصالح العثیمین، ناصر بن عبدالکریم عقل
ترجمه اسحاق دبیری
البته لیست رو تو گروه گذاشتم ک شیدا هم به خواهرا بده خیلیا کنجاو شده بودن، خدارو شکر همینم خوب بود، بعد از شام راه افتادن ب سمت اتو بوس و رفتن... یه دفعه صدای شکستن چیزی از طبقه بالا اومد، زنگ زدم ب محمد: محمد خواهرا از بالا رفتن؟؟
_اره همه رفتن ولی شیدا و شادی نیومدن هنوز
+اوکی
قطع کردم، نگران شدم رفتم بالا تا میخواستم یالّا یگم دیدم شیدا رو زمین نشسته دستشم خونیه، سریع خودمو رسوندم
+چیشده، ببینم دستتونو،
سرشو گرفت بالا، با چشمای پر حیرت بهم نگاه کرد...
☆شیدا: دستم خورد به گلدون رو میز، وافتاد و شکست، تامیخواستم خورده هاشو جمع کنم دستم برید، همینجوری خون از دستم میریخت، نشستم رو زمین از دیدن خون خودم دلم ریخت
یه دفعه صدای پااومد یکی نشست جلوم گفت: چیشده، ببینم دستتونو؟
به گوشام شک کردم، این صدا، ینی، نهههه غیر ممکنه، اون اینجا چیکار میکنه؟
نمیدونم دلم میخواست حتی اگه خوابه ولی تا ابد ادامه پیدا کنه
سرمو گرفتم بالا.... خودش بود، دست خونیمو بردن بالا تا رو چشمام دست بکشم ببینم خوابم یا بیدار، ک آستین مانتوم کشیده شد رو به پایین، اصن نگاه نکردم چی نزاشت دستم ب چشمم برسه، میترسیدم چشم بردارم ازش ناپدید بشه بدون پلک زدن خیره اش بودم ک دستشو جلو صورتم تکون داد،: شیدا خانوم حالتون خوبه؟
ینی واقعیه؟؟؟ یه لحظه به خودم اومدم سرمو انداختم پایین،
صداش اومد: پاشو از دستت داره خون میریزه باید بریم بیمارستان!
اخمامو کشیدم تو هم،: به شما چ ربطی داره؟
بلند شدم و راه افتادم، خونم همینجوری از دستم میریخت
_فعلا بیخیال این حرفا
اومد گفت: دستتو بگیر بالا
اونقد با مهربونی اینو گفت ک خود کار دستمو گرفتم بالاچند تا دستمال کاغذی گذاشت روش ی چسب زخمم دستش بود زد بهشون
گوشه چادرمو گرفت: بیا باید بریم بیمارستان شاید بخیه بخواد
خودمو کشیدم عقب و راه افتادم : نمیخواد، از کی شما غصه زخمای بقیه رو میخورید؟؟
اینا رو در حالی ک صدام ناخودآگاه میلرزید گفتم، صداش اومد،: واسه بستن همین زخما اومدم
+بعضی زخما اگه مرهم بهشون نرسه همیشه باز میمونن، چرکی میشن، درد میدن به صاحبشون
_بعضی دردا می ارزه ب عذابای بدتر و درد ناک تر
جی میگیه این واسه خودش از رستورا خارج شدیم رفت سمت ی پژو پارس ریموتو زد درو باز کرد: بفر مایید لطفا سریع تر، هنوز داره خون میاد،
راهمو کج کردم به سمت خیابون دست بلند کردم برا تاکسی و کلا یادم رفته بود شادی باماشین باباش منتظر منه،
ایمان اومد: خودم میبرمتون الان وقت لج بازی نیست
، دیوونه شدم، زد به سرم، ینی خون ب ومغزم نمیرسید برگشتم سمتش: بعد شش سال چرا یه هو سرت تو. زندگیم پیدا شد، هااا
☆ایمان: اشکاش از چشماش سر میخوردن درحالی ک اینارو میگفت، دلم ریخت، سرمو انداختم پایین، راست میگفت چرا اومدم تو زندگیش، ارامششو به هم ریختم، اما این داستان ی چیزای نگفته و نشنیده ای داشت ک باید میگفتم، تاکسی نکه داشت بدون توجه به من سوار تاکسی شد و رفت، سریع دویدم سمت ماشین سوار شدم افتادم دنبالشون...
☆شیدا: سرمو تکیه دادم به شیشه تاکسی، هوففففف چشمامو بستم
سعی کردم ب این ک چقد جذا تر شده بود فکر نکنم، اخه گناه بود خدایا اون اینجاچیکار میکرد، قلبم اونقدر تند میزد ک انگار میخواد بیاد بیرون، حالم قابل وصف نبود، یه خوشحالی احمقانه ای داشتم
وخشممم، خیلی خشم داشتم و از دست قلب زبون نفهمم شاکی بودم که این جوری حالش خوشه، دستمو گذاشتم روش، زیادی خوشحال نباش اون نیومده ک بمونه، بازم میره، اون مال تو نیست گریه ام زیاد شد، مثل دیوونه ها بلند زدم زیر گریه به صدای راننده ک حالمو میپرسید توجه نکردم، ادرس خونمونو گفتم، و خواستم بره سمت خونه...
🍁درویش سر کویش(N.B) 🍁
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛