رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۳۱ و ۳۲ ❤️امیرعلی با دیدن مائد
تماس رو وصل کردم
-سلام!
-سلام مائده خانم، خوبین
-ممنون، توخوبی
-شکر، من اینطرف خیابونم، زودتر بیاین
-چییییی!؟
به روبه روم زل زدم دیدم واقعا امیرعلیِ
-کارم داری؟
-مائده خانم بهتون میگم زودتر بیاین
از صدای جدیش که معلوم بود نگرانه سریع گفتم
-ب... باشه
رو کردم سمت هانیه
-من باید برم، خداحافظ
منتظر شدم ماشین ها رد بشن تا رد بشم، بلاخره کمی خلوت شد و خودمو سریع به اونطرف خیابون رسوندم
-چیشده امیرعلی؟؟
مشکوک به اون طرف خیابون نگاه میکرد
-با تو ام، بهت میگم چیشده؟؟
با اخم برگشت سمتم
-یه لحظه میشه ساکت شید یا نه؟؟
کمی از لحن تندش ناراحت شدم. دیگه نتونستم حرفی بزنم
دستشو گذاشت تو گوشش و آروم گفت: -طرف تو ماشین آبی رنگ نشسته، آروم برید سمتش
رو کرد سمتم و گفت:
-میشینید تو ماشین
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۳۱ و ۳۲ ❤️امیرعلی با دیدن مائد
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۳ و ۳۴
تو ماشین بدون حرفی نشسته بودیم که همون لحظه ماشین آبیِ با سرعت از جاش کنده شد و یه ماشین پلیس دنبالش کرد،
باترس گفتم:
-امیرعلی اینجا چه خبره؟
-آروم باشین بعدا براتون تعریف میکنم
ازترس قلبم داشت میومد توحلقم، بطری آب رو از رو داشبوردش برداشت وبدون نگاه به من، گرفت سمتم، دوباره دستشو گذاشت رو گوشش
-جانم رامین؟
-...
-آفرین، خسته نباشید
ماشین رو از جای پارک درآورد و بدون حتی نگاهی به من گفت:
_ازاین به بعد باید خیلی مواظب باشین
-چرا؟!
-اول بگم ممنون بابت اون لیست، تونستیم رد یه نفرشونو بگیریم، از شانس خوبمون هم اون شخص با آرمان تماس گرفت، از بین مکالمش فهمیدم قراره بیان سراغتون، اون ماشین آبیه هم قرار بود بهتون بزنه
قلبم اینقدر تند میزد که خودمم صداشو میشنیدم،باصدای نسبتا بلندی گفتم:
-چییییی؟
-آروم باشین، این بار به خیر گذشت، از این به بعد کامل حواسمون بهش هست
-امیرعلی توروخدا زود اینو دستگیرش کنید این نه من و نه تورو زنده میذاره
-هنوز نتونستیم رد آرمان رو بگیریم
نیم ساعت بعد منو رسوند خونمون، رو کردم سمتش و گفتم:
_ممنون، اگه امروز نمیومدی دنبالم الان اون ماشین منو زیرگرفته بود
-خواهش میکنم، وظیفم بود، خداحافظ
-خداحافظ سلام برسون
از ماشینش پیاده شدم، کلید در رو از کیفم اوردم بیرون و دررو باز کردم، سرمو چرخوندم دیدم امیرعلی هنوز وایساده،
از کارش شرمنده شدم و سریع وارد خونه شدم و دررو بستم.
امیرعلی پسر خیلی خوبیه، واقعا من لیاقتش نداشتم، من خیلی بد بودم که این بلارو سرش اوردم، اون درست میگفت، من نامردم.....اینا رو میگفتم و با اشک وارد اتاقم شدم
❤️امیرعلی
-چه خبر رامین؟ چیکار کردی؟
-بفرما، اینم ازاین، تازگیا به شمارهی اصلیه آرمان دسترسی پیداکردیم
-جان من راست میگی؟
-بله پس چی؟
-خب، چه اطلاعاتی به دست اوردین؟
-قراره روز یکشنبه هفتهی بعد، یه بار قاچاق رو وارد ایران کنن و یه آقایی به اسم کاظمی بار رو تحویل بگیره، البته فهمیدیم با یه خانم هم در تماسن اما اسمی ازش نبردن
-نفهمیدی برای چی با اون خانم تماس گرفتن؟
-نه، چیزخاصی نفهمیدم
-عجب! پس پای یه خانم هم وسطه، خب رامین جان بیشتر حواستو جمع کن، باید بفهمیم اون خانم کیه و کارش چیه؟
-چشم
-چشمت بی بلا
از اتاق خارج شدم و سمت اتاق سرهنگ رفتم
.
.
.
.
-یه خانم؟!
-بله قربان
-خیلی خب، امیرعلی فردا صبح همهی بچهها رو خبرکن بیان اتاق جلسه
-چشم، امردیگه؟
-مرخصی
از اتاق رفتم بیرون و وارد اتاقم شدم، به ساعت نگاهی انداختم 8:30شب بود
لباس معمولی هامو با لباس شخصی هام عوض کردم و از اداره رفتم بیرون. سوار ماشینم شدم و سمت خونمون راه افتادم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۳۳ و ۳۴ تو ماشین بدون حرفی نشست
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۵ و ۳۶
❤️مائده
تماس های پی در پی و تهدیدوار آرمان منو کلافه کرده بودن، ازاین زندگی خسته شده بودم،
با شنیدن زنگ خور گوشیم بدنم لرزید و گوشی رو از اُپن برداشتم، دوباره یه شمارهی خالی بود، ترسیدم جواب بدم واسه همین قطعش کردم،
چندلحظه بعد یه پیغامی واسم ارسال شد: 📲_فکرکردی نفهمیدم همه چیو گذاشتی کف دست امیرعلی؟ روزگارتو سیاه میکنم مائده، حالا ببین
بغضم ترکید و اشک هام شروع به باریدن کردن، تو حال خودم بودم که باصدای مامان اشک هامو پاک کردم
-مائده!خوبی؟
-خوبم
-چیشده؟ چرا داری گریه میکنی؟
-چیزی نشده مامان
سارا به جمعمون پیوست
سارا: -چیزی شده مائده؟ چشمات چرا قرمزن؟
کلافه گفتم: -ای بابا چیزی نیست
از آشپزخونه رفتم بیرون و بدون توجه به بقیه تندتند از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم، گوشیمو رو تختم پرت کردم و سرمو ببین دستام گرفتم
چندتقه به درخورد و سارا اومد تو اتاقم
سارا: -اجازه هست؟
-بیا تو
اومد و کنارم نشست
-اتفاقی افتاده؟ چرا اینقدر پریشونی
-آرمان کلافهم کرده سارا، آخرشم بخاطرش سکته رو میزنم
-خدانکنه، چی میگه؟
پیامو دوباره بازکردم و گرفتم سمتش
-بخون
بعدازچندلحظه گفت:
-عجب آدم بیشعور و پرروییه این
-واقعا کم اوردم سارا، بخدا دیگه نمیدونم چیکار کنم
-میخوای به امیرعلی بگم؟
-بهش چی بگی؟ اون خودش درگیره
-شاید تونست کاری برات انجام بده
-نمیدونم سارا
-به خونوادت درمورد اتفاق دیروز گفتی؟
-مگه تو خبرداری؟
-آره، امیرعلی بهم گفت،ولی بعدشم بهم گفت به کسی نگم
-من هم به کسی نگفتم
-پس من با امیرعلی حرف میزنم
-هرطور خوت صلاح بدونی، من دیگه مغزم نمیکشه
-خیلی خب حالا، بریم شام بخوریم، برگشتیم خونه با امیرعلی حرف میزنم
-ممنون
لبخندی بهم زد و باهم از اتاق خارج شدیم
❤️امیرعلی
-سارا معلوم هست تو طرف کی هستی؟چرا جبهه عوض میکنی خواهر من؟
-ای بابا امیرعلی، انگار اونی که دیروز مائده رو نجات داد عمهی من بود
از طرز حرف زدنش خندم گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم
-اینکه مائده خودشو انداخته تو دردسر به من ربطی نداره
-اون بخاطر جون خودت خودشو انداخت تو دردسر
-انگار یادت رفته همه اینا تقصیر مائدهس؟
-نه خیر یادم نرفته داداش، ولی الان مائده تو دردسر بدی افتاده، هرآن ممکنه آرمان یه بلایی سرش بیاره
کلافه سرمو تکون دادم
-الان میگی چیکارکنم؟
-کمکش کن، توکه نمیخوای بلایی سر مائده بیاد، ها؟
نفسمو بیرون دادم و به سارا نگاه کردم
-من رفتم، خوب فکراتو بکن
بلندشد و سمت در رفت، خواست بره بیرون که سمتم چرخید، چشمکی زد و با شیطنت گفت:
-آقای عاشق
بالشتمو برداشتم و باحرص پرتش کردم سمتش، با خنده گفت:
_خب حالا چرا میزنی
دوید رفت بیرون، دخترهی دیوونه.
بالشتمو از رو زمین برداشتم و گذاشتمش رو تختم و دراز کشیدم، به سقف اتاقم زل زدم، چقدر دنیا پیچیدهس، الان من چجوری به مائده کمک کنم؟ ای خدا تو کمک کن
.
.
.
.
چند تقه به در زدم و باشنیدن بفرمایید وارد اتاق سرهنگ شدم.
سرهنگ:-کارم داشتی امیرعلی؟
-قربان قبلا بهتون گفته بودم کی اون لیست شماره هارو بهم داده بود درسته؟
-بله، همسر سابق آرمان و دخترعموی شما
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_راستش آرمان از تلفن عمومی مزاحم دختر عموم میشه و تهدیدش میکنه،حتی چندنفر رو فرستاد با ماشین بهش بزنن
-پس... یعنی تو میگی قصد جونشو کرده؟
-شاید،یا شایدهم فقط بخواد بترسونتش
-خب، من یه نفررو میذارم تا مراقبش باشه
-اگه اجازه بدین من اینکاروبکنم
-اول که این پرونده شخصی میشه در ثانی تو خودت کلی سرت شلوغه،میتونی ازاین کار بربیای؟
-اینجوری خیالم راحت تره
-خیلی خب،فقط یادت نره،تمرکزتو هم رو پرونده بذاری، انتقامهای شخصیت رو وارد پرونده نکنی
-چشم،خیالتون راحت
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۳۵ و ۳۶ ❤️مائده تماس های پی در
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۷ و ۳۸
❤️مائده
با هانیه مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد، ترس عجیبی سراغم اومد و لیوان قهوه از دستم افتاد
هانیه: -وای مائده چیکارکردی
گوشیمو از تو کیفم دراوردم، امیرعلی بهم زنگ زده بود!
-کیه مائده؟
-امیرعلیه، پسرعموم
جواب دادم
-سلام!
-سلام مائده خانم خوبین؟
-ممنون تو خوبی؟
-شکر خدا، امروز اگه کلاساتون تموم شدن بهم زنگ بزنین بیام دنبالتون
تعجب کردم!
-تو میای دنبالم؟!
-تعجب نکنین، باتوجه به آرمان و تهدیداش، باید بیشتر احتیاط بشه
-خب ایلیا هست که
-هرطور خودتون راحتین بلاخره احتیاط شرط اوله
یاد تماس ها و پیام دیشبش افتادم، تنم لرزید و سریع گفتم
-باشه باشه دوساعت دیگه بیا دنبالم
-خیلی خب، خداحافظ
-خداحافظ
تو فکر فرورفتم، تازگیا خیلی از آرمان میترسیدم، دست خودم نبود، همش فکر میکردم اون الان پیش منه.
-مائدههه؟
با صدای هانیه به خودم اومدم
-بله؟
-خوبی تو؟
-خوبم
-اتفاقی افتاده؟ رنگ به رو نداری، اگه چیزی شده بهم بگو
-هانیه دارم دیوونه میشم
-چیشده عزیزم؟
-آرمان، اون انگار قصد جونمو کرده
-خیلی غلط کرده
-توکه نمیدونی، دوروز پیش چند نفر رو فرستاد، نزدیک بود باماشین بهم بزنن، اگه امیرعلی به دادم نرسیده بود الان معلوم نبود زنده میموندم یانه
-اون ازکجا فهمید؟!
-اون پلیسه
-جان منننن؟؟؟؟
باتعجب بهش زل زدم
-حالاچرا اینقدر ذوق کردی؟!
-آخه من عاشق پلیسا هستم، راستی مگه نگفتی پسرعموته پس چرا نیومد خواستگاریت؟
-مگه همهی پسرعموها میان خاستگاری دختر عموهاشون؟
-ها؟ اممم، راست میگی ها
-البته... اون اومد خاستگاریم
-جان مننن؟!؟؟ پس چرا ازدواج نکردین؟
-من قبول نکردم
دستاشو اورد بالا و محکم کوبیدشون تو سرم
-آییی، چرا همچین میکنه دیوونه
-آخه چطور تونستی به یه پلیس جواب منفی بدی بچه
-بچه خودتی ، چون که به تو ربطی نداره
چپ چپ بهم نگاه کرد
-اینجوری نگاه نکن، بریم کلاسمون شروع شد
دهنشو کج کرد و غرزدناشو شروع کرد: -ایییی، الان باید این کریمی رو تحمل کنیم، سنگ قبرتو با گلاب بشورم
خندیدم و گفتم:
_اینقدر باهاش کل کل نکن، مجبوری مگه
دستشو کشوندم و باخودم بردمش
کریمی درس میداد و هانیه هی زبونشو درمیوورد و بقیه ریز میخندیدن، همینکه کریمی سرشو سمت ما چرخوند هانیه مثل آدم حسابیا نشست و بقیه ساکت شدن
کریمی: -میشه بگید به چی میخندین؟
روشو کرد سمت هانیه و گفت:
-خانم فرهمند، شما لطف کنید این مسئله رو واسمون حل کنید
هانیه دهنشو کج کرد و غرزد:
-اینهمه آدم، فقط من مگه اینجام استاد؟
کریمی: -بفرمایید وقت کلاس رو نگیرید
زیر لب گفت:
-کفنت کنم کریمی
بلند شد و سمت تخته رفت
کریمی: -خب، خانم دکتر، در خدمتیم
هانیه سریع جوابو نوشت و رو کرد سمتمون شروع کرد به توضیح دادن، دوباره برگشت و کنارم نشست. هانیه آروم تو گوشم گفت:
-قیافشو، خخخ، عین خنگا میمونه
سرمو گذاشتم رو میز و آروم خندیدم، البته چهرهی استادمون خوب بود. بلاخره کلاس تموم شد و همه رفتن بیرون، داشتم وسایلمو جمع می کردم.
که هانیه دستاشو روبه بالا کشید و گفت:
-آخیییش، راحت شدیم، این استادمونو هم حتی با یه من عسلم نمیشه خوردش، اه اه، استاد هم اینقدر بد عنق
با دیدن استاد که داشت باتعجب به هانیه نگاه میکرد آروم زدم زیرخنده
-وا، چه مرگته تو، یهو عین دیوونه ها میزنه زیرخنده
آروم گفتم:
-پشت سرتو ببین
همینکه سرشو چرخوند جیغ خفیفی کشید و سمتم برگشت. دستمو گرفت و سریع رفت بیرون
-آیی دستم وحشی
-وایی مائده، خدا به دادم برسه، اگه منو بندازه چییی؟
-خو تقصیر خودته دیگه
-آخه مگه من روحم خبرداشت این غول اینجاس؟
-خب حالا، آروم باش
قیافهی حق به جانبی گرفت و گفت:
-اصلا میدونی چیه، خوب کاری کردم، در ضمن اگه پاسم نکنه من دوباره میام کلاسش و اذیتش میکنم، حالامن ضرر میکنم یااون؟
باتعجب بهش زل زدم
-خوبی هانیه؟ تازه که داشتی خودزنی میکردی
-اه، تو هم، بیابریم
دستمو کشید و باهم از دانشگاه رفتیم بیرون. به اطراف نگاهی انداختم دیدم امیرعلی منتظر ایستاده
-هویی، چشماتو درویش کن چرا به پسر مردم زل زدی
-امیرعلیِ
-جاااان من؟
دستمو گرفت و گفت:
-بریم به برادر سلام کنم
-برادر؟!
-آره دیگه
سمت امیرعلی رفتیم.
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۳۷ و ۳۸ ❤️مائده با هانیه مشغو
سمت امیرعلی رفتیم.
_هانیه خواهش میکنم جدی باش، مسخره بازی درنیار، اون موهات هم یه کم بده تو
هانیه برای اولین بار به حرفم گوش داد. اما نزدیک امیرعلی که رسیدیم باز شروع کرد.
امیرعلی سرشو انداخت پایین و سلام کرد
-سلام امیرعلی
هانیه: سلام برادر خوبی؟
چشمای امیرعلی از تعجب گرد شدن، خندم گرفت و یه مشت حوالهی هانیه کردم
امیرعلی: سلام خانم
-خب دیگه هانیه جان من برم، برسونیمت
هانیه: نه عزیزم شما با برادر بفرمایید دیرتون نشه خداحافظ
-خداحافظ
بعداز رفتن هانیه سوار ماشین شدیم
امیرعلی: دوستتون بود؟
-آره، خیلی دختر خوبیه، ولی خیلی شوخه
ماشینو روشن کرد و سمت خونمون راه افتادیم
-راستی،خبری از آرمان نشد؟
امیرعلی:-خبر تازهای نداریم
-میشه اگه خبری از آرمان شد بهم بگی؟
نیم نگاهی بهم انداخت ودوباره نگاهشو به روبه روش داد، بدون حرفی سرش رو تکان داد
-ممنون
-راستی، ازاین به بعد هروقت کلاساتون تموم شد بهم زنگ میزنین بیام دنبالتون
-ماموریت تازهس؟
با سکوتش ادامه دادم
-انداختمت توزحمت امیرعلی، ببخشید
-وظیفهس، هرکی جای شما بود همین کار رو میکردم.
رسیدیم دم درخونمون، بعداز خداحافظی از ماشین پیاده شدم و رفتم خونمون.
جمله اخرش تو سرم اکو میشد....
بعد با خودم گفتم..."هر کی جای منم بود همین کار رو میکردی"،....
اره، اما انتقام نگرفت، جبران نکرد، نامردی نکرد، همه اینا منو بیشتر شرمنده میکنه هر چقدر من نامردی کردم در حقش، امیرعلی با خوبی کردنهاش بیشتر شرمندهم میکرد.
دیگه مثل قبل نبودم، هربار بیرون رفتنم، با تیپ ساده شده بود، ارایش کردنمم خیلی ملایم و ساده کردم. نمیدونم شاید از تأثیرات اخلاق خوب و باحیای امیرعلی باشه.اصلا به صورتم زل نمیزنه، بااحترام حرف میزنه، جای تموم اون بدیها و خودخواهیهام خوبی میکنه.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۳۷ و ۳۸ ❤️مائده با هانیه مشغو
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه،
🍀فانتزی و پلیسی #دلداده
🍂قسمت ۳۹ و ۴۰
رو تختم دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم، البته بیشتر فکرم درگیر آرمان و هدفش که امیرعلی بود. چند تقه به در خورد
-اجازه هست بیام تو؟
-بیا داداش
ایلیا وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست، نزدیکم اومدو کنارم رو تخت نشست
-جانم داداش؟
-مائده، میتونم ازت کمک بگیرم؟
-چیزی شده؟
-مائده... تو که میدونی من و سارا...
سرشو انداخت پایین، خیلی دلم به حالش سوخت، ایلیا و سارا بخاطر کار احمقانهام ازهم جداشدن
-مائده، با مامان و بابا حرف بزن بره با عمو و زدن عمو حرف بزنه
-چرا تو بهشون نمیگی؟
-آخه روم نمیشه مائده
لبخندی به روش زدم
-چشم، میرم باهاشون حرف میزنم، خیالت راحت
لبخندی زد و دستمو محکم فشرد
-خواهر خودمی
همون لحظه در بازشد و مامان اومد داخل و دست به سینه نگاهمون کرد
-یعنی من اینقدر غریبهم که خجالت میکشی به من بگی؟
-مامان جان پشت در ایستاده بودی؟
ایلیا خجالت زده گفت:
-همه چیو شنیدی؟
مامان اومد و کنارمون نشست
-بله که همه چیو شنیدم
-مامان میشه با زن عمو حرف بزنی؟
مامان:-واقعا سارا رو دوست داری؟
ایلیا:-معلومه که آره مامان
مامان کمی این پا و اون پا کردوگفت:
-ایلیا، زن عموت تاالانم ازدستمون دلخوره، ما طاقت بی آبرویی دیگه رو نداریم ها
ازاین حرف مامان کمی دلخور شدم، البته حق هم داشت، من باعث و بانی بیآبرویی پدرومادرم شدم
ایلیا اخم کردوگفت:
_اگه نمیخواید کمکم کنید چرا بهونه میارید؟ من میرم با بابابزرگ حرف بزنم
خواست بلند شه که مامان دستشو کشید وگفت:
-ای بابا، چرا عین بچه ها قهر میکنی بشین ببینم
رو کردم سمتشون و گفتم:
-من فردا با زن عمو حرف میزنم، همه اینا تقصیرمنه، اگه دوسال پیش انتخاب غلط نمیکردم، الان ایلیا و سارا رفته بودن سر خونه زندگیشون، مامان، قضیهی ایلیا از من جداس،
مامان:-من با زن عمو حرف میزنم، نگران نباش پسرم
.
.
.
.
فقط یک کلاس دیگه مونده بود که اونم مهم نبود، به ساعتم نگاهی انداختم 5:30عصربود
-هانیه
-بله؟
-من کلاس آخری رو نمیام
-چی؟! چرا؟!
-امروز کارمهمی دارم، خودم فردا میام دانشگاه غیبتمو توجیه میکنم
-خیلی خب باشه
گوشیمو برداشتم و به امیرعلی زنگ زدم، بعد از چند تا بوق برداشت
-سلام بفرمایید
-سلام امیرعلی، خوبی؟
-ممنون
-دانشگاهم تموم شد
امیرعلی: -ده دقیقهی دیگه میام
-منتظرم
تماس رو قطع کردم
هانیه: چرا پسر عموت میاد دنبالت؟ خبراییه
-هرچی تو اون مغز معیوبت هست رو بنداز دور، خبری نیس
-بـــله
همون لحظه دیدم کریمی داره سراغمون میاد
-آخ آخ هانی، فکرکنم گاوت زایید
-چطور؟!
به روبه رو اشاره کردم، اونم بادیدن کریمی چشماش گرد شد. بلند شدیم و سلام کردیم
کریمی:-سلام خانم ها خوب هستید؟
-ممنون
هانیه: -ممنون شماخوبید؟
-شکر خوبم، خانم فرهمند، چندلحظه تشریف بیارید کارتون دارم
هانیه رنگ صورتش پرید و پرسید:
-چه کاری استاد؟
-شما بفرمایید متوجه میشید
هانیه نگاهی بهم انداخت
-هانیه جون شما بفرما استاد رو معطل نکن، منم برم خداحافظ
از نگاهش معلوم بود کلی داره نفرینم میکنه.
از دانشگاه رفتم بیرون، همون لحظه گوشیم زنگ خورد، دوباره یه شماره خالی!
تماس رو وصل کردم، صدای آرمان توگوشم پیچید
-به به، مائده جان، چطوری؟
-خفه شو آرمان، دست از سرم بردار
-فکرکردی الان که بادیگارد واسه خودت گذاشتی کاری بهت ندارم؟ بدبخت امیرعلی، باوجود اون کاری که باهاش کردی هنوزم عاشقته
-کی گفته امیرعلی عاشقمه ها؟ اون شغلش اینه
-وقتی یه نفر جونشو میذاره پای یه نفردیگه، خب معلومه
-آرمان بس کن دیگه داری میری رو اعصابم ها
-این بازی رو تو شروع کردی مائده، میتونستی جون خودتو نجات بدی و دست به این خریت نزنی، اونوقت من به خواستهام به راحتی میرسیدم، اما خب، امیرعلی هنوزم تو چنگ منه
دیگه نمیتونستم تحملش کنم، تماس رو قطع کردم. با صدای بوق ممتد ماشینی به خودم اومدم و امیرعلی رو تو ماشینش دیدم، سریع سمت ماشین رفتم و سوار شدم
رمـانکـده مـذهـبـی
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی #دلداده 🍂قسمت ۳۹ و ۴۰ رو تختم دراز کشیده بودم
سریع سمت ماشین رفتم و سوار شدم
-علیک سلام
سمتش برگشتم ولی اون به روبه روش نگاه میکرد
-سلام
-باکی دعوا میکردین؟
-بنظرت باکی بودم؟
-چی میگفت؟
-تهدید، همهش تهدید، همهش هم در مورد تو بود، دیگه کلافه شدم، تا کِی میخواد این بازی رو ادامه بده
-اون به همین راحتی این بازی رو کنار نمیذاره، دوساله که این بازی رو شروع کرده
-اگه خدانکنه بلایی سرت بیاره، مقصرش منم
لحظهای سمتم برگشت
-شما مقصر نیستین، اون ازاول دنبال من بود، ازتون استفاده کرد تا فقط اطلاعات منو به دست بیاره همین
ماشینو به حرکت دراورد، یاد حرف آرمان افتادم که گفت....
«بدبخت امیرعلی، باوجود اون کاری که باهاش کردی هنوزم عاشقته»
یعنی واقعا تنها دلیل اینکه داره بهم کمک میکنه، عاشقمه؟!
-امیرعلی، یه سوال ازت بپرسم؟
-بپرسین
-چرا داری کمکم میکنی؟من بهت بد کردم
نفس عمیقی کشیدوگفت:
_اولا جواب بدی رو با بدی نمیدن دوما...
خواست یه چیزی بگه ولی سکوت کرد
-دوما چی؟
-من دارم کارمو انجام میدم، وظیفه من همینه
-همین؟
با قاطعیت جواب داد
-دلیل دیگه ای میبینین؟
-اها، نه، هیچی...
شاید انتظار اینو نداشتم که اینجوری بشنوم، خیلی ناراحت شدم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده؛ اسرا بانو
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۲۱ و ۲۲
_بسم الله...اما بعد... بچه های برون مرزی دارند روی تیمی که قراره بهت ضربه بزنن کار میکنند. برادرامون هم توی واحد
اطلاعات حزبالله تونستند توی سرویس جاسوسی موساد نفوذ کنند. اونها پرده از ترور تو برداشتند و بهمون خبر دادند. منتهی نگران نباش. طبق آخرین خبری که تا همین حالا دارم و الان دارم این نامه رو برات مینویسم ، قراره شورای اطلاعاتی تشکیلات خودمون در ایران تصمیم بگیره که تیم حریف بیاد ایران برای ترور تا ببینیم با چه کسانی ارتباط میگیرن و بعد ما بزنیمشون و یا اینکه بچه های حزبالله بهشون اونجا ضربه بزنن. به یه سرنخهایی رسیدن، ولی هنوز معلوم نیست که قرار هست چه اتفاقی بیفته. تمام/
چند دیقه بعد تمام شدنِ خوندن نامه، حاج کاظم دوباره زنگ زد و گفت:
_حواست باشه. توی مشهد. همراه با فاطمه میرید جایی که ما میگیم اقامت میکنید. دو تا از خانمارو هم گذاشتیم که جاهایی که زنونه هست دورا دور از فاطمه مراقبت کنند. چون امکان داره حریف بخواد گِرو کِشی کنه.
+باشه حاجی ممنونم.
_نگران نباشید. برید خوش باشید و مارو هم دعا کنید. یاعلی.
خیلی به هم ریختم با کلمه گِرو کشی حاج کاظم. از اتاق اومدم بیرون و به فاطمه گفتم:
+خب برنامت چیه برای این دوهفته خانمی؟؟
_هرچی شما بگی آقایی.
+حالا شما بگو منم میگم.
_من نظرم اینه بریم زیارت امام رضا جانمون.
+موافقم، فکر خوبیه.یعنی دوهفته رو باشیم مشهد؟؟
_حالا فعلا بریم بمونیم تا ببینیم چی میشه.
منم که از خدا خواسته بودم فقط باشیم مشهد، گفتم:
+پس زنگ میزنم بچه های اداره بلیط پرواز و هتل و ردیف کنند. فقط یه چیزی، برای عصر بگیرن خوبه دیگه؟
_آره عزیزم خوبه.
زنگ زدم ، به عاصف، گفتم:
+چطوری سیدعاصف عبدالزهراء، خوبی دادا؟
_به مرحمتِ شما..
+داداش برای مشهد بلیط میخوام. من و خانمم هستیم فقط. ردیفش کن خبر بده، یاعلی.
این مابین تا عاصف بهم زنگ بزنه، زنگ زدم به بهزاد، یه چندتا بوق خورد جواب داد:
+سلام بهزاد جان، خوبی؟ اداره نیستی ظاهرا درسته؟؟
_سلام حاج عاکف. آره حقیقتش دارم میرم خونه امن برای بازجویی یه متهم امنیتی اقتصادی.
+باشه. پس یه چند دیقه مزاحمت میشم. میخوام خبری بهت بدم. امروز صبح بعد از نماز با خانمم حرف زدم. گفتم با مادر مریم خانم حرف بزنه ببینه چی میگه. اگر ردیف هست اوضاع، منم باحاجی حرف میزنم.
_ممنونم حاج عاکف. خدا از برادریت کم نکنه. به خانمتون بگید خواهری دارن میکنند در حقم. امیدوارم بتونم جبران کنم.
+نه عزیزم این چه حرفیه. فعلا کاری نداری؟
_نه یاعلی
رفتم پیش فاطمه که داشت وسیلههای مسافرت و ردیف میکرد. دلم به حالش می سوخت.
عاصف هم، همون لحظه زنگ زد گفت:
_عاکف جان، ساعت ۱۵:۳۰ فرودگاه باشید. ۱۶:۳۰ پرواز دارید. اونجاهم بچه ها ازت مراقبت میکنند. توی مشهد هم پای پرواز شمارو تحویل میگیرن و مُشایعت (همراهی) میکنند..خیالت تخت.
+آقا بیخیال. امام رضا خودش هوامون و داره. ممنونم ازت فقط یه زحمت بکش به مسئول دفترم زنگ بزن بیاد خونمون لب تاپم و چندتا وسیله های دیگه هست ببره اداره بزاره دفترم. یاعلی
ساعت ۱۴:۴۵ آماده شدیم برای رفتن به سمت فرودگاه. اومدیم درِ پارکینگ. بیرون و با چشام یه برانداز کردم.
تیم حفاظتم و دیدم.
خیلی اذیت میشدم که نمیتونم یه مسافرت راحت برم.اما احساس میکردم یه خرده قضیه مشکوک میزنه. دلم شور افتاد یه لحظه. خلاصه بعدا میفهمید داستان چی بوده. بیشتر از این نمیگم
رفتیم سمت فرودگاه و با نیم ساعت تاخیر پروازمون انجام شد.رسیدیم مشهد.
رفتیم هتلی که از قبل برامون تهیه کردند. هتل برای تشکیلات بود. وسیله هامون و گذاشتیم هتل با فاطمه جان رفتیم زیارت. میدونستم مراقبت ازش میکنند. خیالم تخت بود.
اگر از دور هم، واحد خواهران ازش مراقبت نمیکردند، بازم خیالم جمع بود. چون درپناه امام رضا بودیم. و فاطمه
خودش عاشق شهادت بود.
یاد حرف امام خمینی افتادم که فرمود:
"از دامن زن مرد به معراج می رود."
توی صحن از هم دیگه جدا شدیم.
توجهی به مراقبت از دورِ خودم و فاطمه نداشتم.. ساعت ۷ونیم شب سرد پاییز بود.
گفتم:
+فاطمه جان یک ساعت و نیم دیگه باش نزدیک پنجره فولاد.
_چشم آقایی.
ازهم جدا شدیم و رفتیم زیارت حضرت. رسیدم نزدیک بالاسر حضرت بغضم ترکید. دیگه نشستم زار زار گریه کردم.
از امام رضا خواستم؛
این #جنگ توی سوریه و عراق و همه جای عالم تموم بشه. برای #فرج امام زمان خیلی دعا کردم. برای #سلامتی و #طول_عمر امام خامنه ای هم خیلی کردم.
بلند شدم رفتم جلوتر....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۲۳ و ۲۴
بلند شدم رفتم جلوتر و به هر طریقی بود خودم و رسوندم نزدیک ضریح. باز دوباره شروع کردم مثل ابر بهار گریه میکردم.
من که دارم الان این و تایپ میکنم دلم داره برای امام رضا ترک میخوره. دلم میخواد ببارم.
حدود یک ساعت با امام رضا حرف زدم.
از #مسئولین-بیکفایت گله کردم پیشش.از اینکه چرا #شهید نمیشم توی جوونی و به دوستان شهیدم و پدر شهیدم من و نمیرسونه و....
بگذریم.
ساعت نزدیک ۲۰:۴۵ بود.
باید خودم و میرسوندم به پنجره فولاد.. نباید تاخیر میکردم .اصلا نفهمیدم محافظای من کجا هستند و چیکار میکنند. یه لحظه سمت راستم و دیدم، متوجه شدم طفلی یکیشون ۱۰ متری من ایستاده. یه لبخندی زدم و فاصله گرفتم.
رفتم و به فاطمه رسیدم.
دیگه محافظا فاصلشون و حفظ میکردند. یکی ۲۰ متری من بودو یکی هم از ۱۰۰ متری اوضاع رو چک میکرد. زیاد توی بازار نموندیم و رفتیم هتل.
خلاصه ۱۰ روز موندیم مشهد و یه دل سیر زیارت و گردش توی مشهد و موزه ی حرم و... کلی عشق بازی کردیم با امام رضا.
بقیه ی مرخصیم از ۱۴ روز که چهار روزش مونده بودُ مشغول به #مطالعه و رسیدن خدمت #علما و بعضی #مراجع و#خانواده_شهدا و سر زدن به مادرم و خواهر برادرام و اقوام و خانواده همسرجان و #پیگیری_مسائل_روز بودم.
مرخصیم تموم شد.
۱۳۹۵/۸/۲۲ شنبه
اولین روز کاری.
رفتم اداره. مستقیم رفتم دفترم.
یه خرده هم دیر رفته بودم اداره.. تماس گرفتم با حق پرست (معاونت خارجی.)
+سلام حاج آقا. روی پرونده ای که فرموده بودید بچه ها کار کردند؟
_سلام. بله ولی پرونده رفته در اختیار مسئول ضدجاسوسی. چون مارماهی اومده توی تور.
+خب من الان تکلیفم چیه؟
_شما رو برای جلسه مشترک معاونت ما، با واحد ضدجاسوسی خبرتون میکنم.
خداحافظی کردیم و چنددیقه بعدش، شخصا خودش تماس گرفت
و گفت:
_ساعت ۹:۳۵ دقیقه باش اتاقم.
خیلی روی وقت حساس بودم.
اینم از من بدتر. حالا ساعت چند بود؟۹:۳۲ باید سه دقیقه ای خودم و از طبقه ۸ میرسوندم طبقه ۱۳...
سریع رفتم سمت آسانسور.
حاج کاظم و دیدم که داشت میرفت سمت اتاقش.فقط بلند داد زدم:
+حاجی سلاااام.
_سلام، چه خبرته.
+هیچچی دارم میرم عرش.
رفتم دکمه رو زدم سوار آسانسور شدم و فوری رفتم طبقه۱۳ .خارج شدم ازش وَ فورا رفتم دفتر حق پرست.
نفس نفس میزدم. در زدم رفتم داخل.
+سلام علیکم
_سلام عاکف خان. بفرما بشین..
دیدم چندتا از بچه ها دارن میخندن و باهم پِچ پِچ میکنن.فهمیدم که مانیتور حق پرست روشن بوده و داشته سالن و چک میکرده و میدیدن که من دارم بِدو بِدو میام، میخندیدن.
قشنگ یه ارزیابی کردم ،
تیمی که وارد دفترش شده بودن و. دیدم یکی از کارشناسای بخش جنگال (جنگ الکترونیک و سایبری) و یکی از بچه های ضدجاسوسی و یکی از بچه های معاونت خارجی و عملیات های برون مرزی و چندتا از کارشناسانِ امور اطلاعاتی تشریف دارن .
رفتم کنار حق پرست نشستم. دیدم بلند شدن برن همکارام.
گفتم:
_کجا؟ تازه ما اومدیم.ما آدم بدی نیستیم
دارید میریداااا .
گفتند:_جلسمون با حاج آقا تموم شد. بریم کارامون و برسیم.
خداحافظی کردیم و رفتند.
من موندم و حق پرست و پیمان (مامور ضدجاسوسی) و ایزدی، که مشاور و مسئول دفتر حق پرست بود. دیدم هم زمان قاسمیان هم اومد. قاسمیان مسئول واحد ضدجاسوسی بود. با پیمان توی
یک رده کار میکردند.
حق پرست شروع کرد قرآن و گرفت و ۵ آیه از قرآن و به صورت ترتیل خوند. صلوات فرستادیم و شروع کرد.
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۲۵ و ۲۶
_بسم الله الرحمن الرحیم...سقف جلسه، ۳۵ دقیقه. برادران محترم خوب توجه کنند....طبق اخبار واصله از منابع ما ، قرار هست یک پروژه گسترده و بزرگ اطلاعات توسط دشمن شماره یک ما یعنی آمریکای جنایتکار در خاک ایران انجام بشه.
مانیتور اتاقش و روشن کرد.
گفت:
_شخصی که میبینید به نام "دیوید اِکلَت" هست و از ارشدترین افسران اطلاعاتی سازمان جاسوسی cia آمریکا میباشد.... تصویر بعدی رو هم ببینید....شخصی به نام "متی والوک" مجری طرحcia آمریکا جدید سازمان جاسوسی آمریکا هست.اما کارشون چیه؟...قراره اینها #نفوذ کنند در لایههای #نخبهی_کشور تا از این طریق اطلاعات مهم و گران قیمتی رو از پیشرفتهای علمی جمهوری اسلامی و انقلابی ایران به دست بیارند.
از حق پرست پرسیدم:
+تیم رصد اولیه تا حالا روی پروژه سوار شده؟ تا کجا پیش رفتند؟
حق پرست گفت:
_فعلا در حال بررسی هستند و نمیتونم جواب قطعی بدم. ولی باید از حالا لحظه به لحظه اخباری که منابع ما برامون ارسال میکنندُ پیگیری کنیم و روی پرونده سوار بشیم. چون چندسال قبل بعضی از جاها ضربه زد دشمن. برای بررسی مشابه چنین اقداماتی که قبال زیاد گسترده نبوده باید چند نمونه از جاسوس هایی که توسط
همکارانمون دستگیر شدند رو خدمتتون عرض کنم که نمونش رو همکارمون آقای ایزدی اعلام میکنند.
ایزدی مشاور و مسئول دفتر حق پرست رفت پای مانیتور.
روی مانیتور و لمس میکرد.
و یکی یکی تصاویر جاسوس های دستگیر شده می اومد .
_اولی: "استفان ریموند"...متولد سال ۱۹۶۷...تابعیت: آمریکا
دومی: "مارک آنتونی وندیار"...متولد سال ۱۹۵۸...تابعیت: آفریقای جنوبی
حق پرست بعد از اینکه ایزدی در همین حد توضیح داد، خودش شروع کرد به توضیح بیشتر.
و گفت:
_این دو جاسوسی که آقای ایزدی پای مانیتور تصویر و تابعیت و سن اونهارو به شما نشون دادن و کمی توضیح دادند، بنده یه مختصر توضیحی درموردشون دارم تا بیشتر متوجه بشید چه خبره.این دونفر از جاسوسانی بودند که ما اون هارو زیر ضربه بردیم. اینها وابسته به سازمان اطلاعاتی آمریکا cia هستند.اینها #درلباس_پژوهشگران حوزه ی محصولات بیوتکنولوژی وارد کشور ما شدند.خودشون هم میدونن که ایران بیش از یک دهه هست که #دستاوردهای_مهمی رو در این حوزه به دست آورده،اما خیال میکنند میتونن ضربه بزن به این صعنت و متخصصینش آقای ایزدی ادامه بدید...
ایزدی گفت:
_این دو نفر از طریق #حضور و حتی #برگزاری_همایشهای_علمی در داخل کشور ما، با هزینه های خودشون اقدام
به شناسایی نخبگان علمی کشور ما در حوزه ی بیوتکنولوژی میکردند و #اسامی_نخبگان مارو در اختیار سرویس
جاسوسی آمریکا قرار میدادند. اما خب طی یکسری اقدامات و کارهای اطلاعاتی دستگیر شدند.
ایزدی بعد از توضیحات دوباره روش و کرد سمت مانیتور و سومین نفری که قبلا به خاطر جاسوسی دستگیرش کردند تصاویر و فیلم رهگیری و تعقیب و مراقبت های ویژه ای که توی ایران ازش می شدو نشون ما داد.
ایزدی گفت:
_مُهرِه ی سوم سرویس #جاسوسی آمریکا در ایران اسمش "فیصل" هست. اهل مراکِش هست. آی تی خونده. این پلید اومده بود ایران و قصدش این بود که نخبگان علمی حوزه ی طراحی نرم افزار و سخت افزارهای رایانه ای رو شناسایی کنه و درصد پیشرفت نخبگان مارو در این رشته به دستگاه اطالعاتی آمریکا گزارش کنه....فیصل قرار بود در پایتخت ایران یک شرکتی پوششی راه اندازی کنه... تا در پوشش این شرکت، درواقع یک پایگاه
غیر رسمی اطلاعاتی برای خودش باشه تا بتونه راحت به جاسوسی خودش بپردازه.... نفر چهارمی که دستگیر کردیم شخصی هست به نام "هریو ماچروزا."
ایشون دارای تابعیت یکی از کشورهای شرق آسیا هست. این جاسوس سعی داشت تا در پوشش فعالیتهای علمی در خاک ایران اطلاعات #محرمانه و بسیار گران قیمتی رو از برنامه های #صنعت_هستهای ما جمع آوری کنه و اون اطلاعات بدست آمده رو در اختیار سرویس های جاسوسی غربی قرار بده.
با اتمام این بخش از توضیحات، حق پرست با اشاره ای به ایزدی بهش گفت: _بفرمایید بشینید
و ازش تشکر کرد.حق پرست ادامه داد...
_نفر پنجم رو خدمتتون باید عرض کنم که اسمش: "داگالس فرناندز" هست و متولد سال ۱۹۶۲ هست.
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 👈جلد اول (سری
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🇮🇷🇮🇷
🇮🇷
🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
👈جلد اول (سری اول)
✍ قسمت ۲۷ و ۲۸
حق پرست ادامه داد...
_نفر پنجم رو خدمتتون باید عرض کنم که اسمش: "داگالس فرناندز" هست و متولد سال ۱۹۶۲ هست. تابعیت این جاسوسی که دستگیر کردیم مالزیایی هست.
حق پرست درتوضیحاتش گفت:
_این شخص که یک مسیحی مالزیایی تبار هست، برای #جلب_اعتمادمردم کشور ما اسم خودش رو علی عبدرانی گذاشته.!! حوزه فعالیت های جاسوسی این شخص علاوه بر رصد #دستاوردهای_هستهای نظام مقدس جمهوری انقلابی و ولایی و اسلامی ایران، شامل جمع آوری اطلاعات پیرامون پروژه های نظامی ایران هم میشد.
پیمان که مُخِ ضدجاسوسی بود گفت:
_پس این شخص میدونسته که قطار پیشرفت کشور درحوزه های علمی در حال شتاب گرفتنه. برای خاطر همین موضوع بود که سازمان جاسوسی آمریکا این و اعزامش کردند.
حق پرست گفت:
_درسته جنابِ پیمان...این جاسوس شِگِرد خاصی هم توی ارتباط گرفتنش داشته.این شخص برای ارتباط گرفتن با هدف های خودش اسم اونها رو توی اینترنت پیدا میکرده!!!
هم من و هم پیمان تعجب کردیم.
دیگه اومدم وسط بحث گفتم:
+ببخشید حاج آقای حق پرست چطور؟؟لطفا کامل تر توضیح بدید.
حق پرست گفت:
_این شخص اسامی افراد مورد نظر علمی خودشو از توی اینترنت میگرفته و بعدش اون هارو پیدا میکرده و باهاشون ارتباط میگرفته. باهاشون قرار میزاشته. برنامه های کاری میزارشته داخل ایران. بعد با پوشش همکاریهای #تجاری، دانشمندان کشور مارو شناسایی و تخلیه اطلاعاتی میکرده...حتی انقدر دقیق بوده که #اسامی بعضی نخبگان علمی مارو در اختیار تروریست های غربی قرار میداده تا نخبههای علمی و دانشمندان ومتخصصین مارو شناسایی کنند و بعدش هم #ترور.
اما باید عرض کنم که با هوشیاری سربازان گمنام امام زمان در تشکیلات، و رهگیری و رصد لحظه به لحظه، داگالس فرناندز هم مثل استفان ریموند وَ مارک آنتونی وندیار وَ همچنین فیصل وَ هریو ماچروزا مدت ها در #تور_اطلاعاتی ما بوده و رهگیری میکردیم این شخصُ، و دستگیر شدُ در این #جنگ_اطلاعاتی_امنیتی پیروز
شدیم....چون اگر این ها در این جنگ اطلاعاتی پیروز میشدند باعث میشد ساختارهای حفاظت شده ی کشور آسیب
ببینه ولی خداروشکر اجرایی نشد و پایان یافت.
حق پرست کلی درمورداین چندتا جاسوس دستگیر شده حرف زد.
واسم جالب بود چرا داره از کسانی که توی این سال ها دستگیر کردیم حرف میزنه.؟! اونا پروندشون بسته شده بود.!!
خیلی فکرم و مشغول کرده بود. آخه چه دلیلی داشت.
یهویی دیدم حق پرست من و نگاه میکنه. بهم گفت:
_آقای عاکف شما درحال حاضر درگیر پرونده ای که نیستید؟
گفتم:
+خیر... فعلا پروژه ی خاصی رو دنبال نمیکنم. چون تازه از ماموریت و بعدش هم از مرخصی برگشتم...حالا هم اومدم اداره.
سر حرف و باز کرد و گفت:
_این پرونده قرار هست به شما واگذار بشه و خیلی مهمه. باید عرض کنم این پرونده در ادامه ی همون پروندهی چند جاسوس دستگیر شده هست و متاسفانه علی رغم اینکه اون شبکه رو بردیم زیر ضربه ولی انگار همینطور افرادش پخش شده هستند و دارند فعالیت میکنند علیه ما. پس تیم خودت و تشکیل بده. چون پرونده ی مهم و حساسی هست. منم درجریان ریز تا درشت و لحظه به لحظه این پرونده و مسائلش قرار بده....چون تا #انتخابات ریاست جمهوری ۹۶ زیاد نمونده، امکان داره بخوان از این طریق روی مسائل دیگه هم کار کنند و با #ترورِ همزمان دانشمندانمون، کشور رو به سمت #فتنه ببرن.
+چشم حاج آقا.
اینجا بود که جواب سوالم و گرفتم و فهمیدم که چرا این همه از فیلم و عکس و مسائل مربوط به جاسوس های دستگیر شده قبلی برامون توضیح داد.
دلیلش این بود که این پرونده در ادامه ی اون پرونده بوده.
پرونده رو داد بهم تا شروع کنم.
مستقیم اومدم توی اتاقم و یه نفس راحت کشیدم.
خیلی دلم هوای فاطمه رو کرده بود.
اومدم پایین و رفتم گوشیم و از ورودی اداره تحویل گرفتم
و رفتم روی صندلی که نزدیک یه باغچه کوچیک توی اداره بود نشستم
و زنگ زدم بهش. چندتا بوق خورد.
+الو سلام خانمی، خوبی؟
_سلام محسن خانِ زِبِل . ممنون منم خوبم. تو خوبی عزیزم؟
خیلی دوست داشتم #لحن صحبت ها و شیطنت هایی که خانمم برای من داشت. همش با شوخیهاش به من #انرژی میداد.
+چه خبر عسلِ من؟ شوهر گرامیتون و نمیبینید خوش میگذره؟
_نه بابا این چه حرفیه. شما تاج سری همسر جان. راستی محسن جان، مامانت زنگ زد. سراغت و میگرفت. زنگ بزن ببین بنده خدا چیکارت داره.
+چشم عزیزم بهش زنگ میزنم. من یه خرده دیر میام احتمالا خونه. چون کار دارم.
_اونوقت مثلا ساعتِ چند؟
+قرار شد نپرسی دیگه... میام... هروقت.....
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
@romankademazhabe
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛