رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت75💙 رفت و من یکم خوابیدم تا سردردم بهتر بشه.و بهتر هم شد
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت76💙
۳روز بعد....
خسته و کوفته از اتوبوس ها پایین اومدمو ریحانه و بابا و مامانو رضا و زهرا دیدمو رفتم سمتشون.
_سلااام.
رضا:سلااااام کربلاییه رقیه خانم کرامتییی.
_السلام علیک یا عزیزیی.اهلا و سهلا؟
ریحانه:آقا این عوض شد.اشتباه آوردنش😂
مامان:سلااام دختر گلممم.
_سلااام مامان ماهم.و سلااام بابای ماهم و سلام زنداداش ماهم.
رضا:اوه اوه اوه.بریم خونه تا این دخترتون کهکشان راه شیری راه ننداخته😂...
توی راه فقط به لطفی فکر میکردم.هنوز سالگرد محسن نشده بود اومد خاستگاری یهو گفتم..
_بابا.میشه بری سر مزار محسن
مامان:الان که خسته ای تازه اومدی بریم خونه حالا میریم.
_خب الان بریم دیگه.
رضا:حالا چه عجله ایه برا دیدار یار😂
_میخوام برم.
ریحانه:ای بابا.اول بریم خونه سوغاتی هامو بده بعد هرجا خواستی برو.
لبخندی زدم و باشه ای گفتم.رفتیم خونه و سوغاتی هارو دادم.شب قرار بود مامان و بابای محسن هم بیان.
شب..
_سلام مامان جان.خیلی خوش اومدین.
مامان محسن:سلااام دختر بی معرفت من😍قربونت برم من.🫂
زهرا:اعع مامان دو تا دختر داری دیگه اینو میخوای چیکار😉😒
_ماماان.دیگه به زهرا نگو دخترم دو تا دختر داری دیگه.
مامان:زهرا جون من یه چیز دیگست.
مامان محسن:رقیه منم یه چیز دیگست
_زهرا.نظرت با جابجایی چیه؟
زهرا:عالیی😐
رفتیم داخلو سوغاتی هارو دونه دونه دادم.
بعد شام نشسته بودیم که رضا صداشو صاف کرد و گفت.
رضا:اهم اهم.صدا میاد؟یک یک یک.دو دو دو.سه سه سه.شنوندگان عزیز.هم اکنون بزرگترای جمع دارن مامان بزرگ و بابا بزرگ میشن.زهرا خانم داره مامان میشه.بنده دارم بابا میشم.این دو تا خل هم دارن عمه میشن.
جیغ زدمو پریدم بغل زهرااا.
_مطمئنم دختره.
زهرا:از کجا؟ما خودمونم نمیدونیم هنوز😂
_حس ششمممم😎
زهرا:اوه اوه اوه.
_تازه برای خوشگل عمه لباس هم گرفتم.
بعدش رفتم اتاقمو لباسو آوردم.
_اینم برا خوشمل عمههه😍
همه هاج و واج نگام میکردم.
_خب چیه؟توی بازار چشمم خورد بهش گفتم این برا جیگر عمه ست.
بعد از تشکر زهرا و رضا هر کس با مخاطب خودش حرف میزد.منم به جمع دو نفره ریحانه و راضیه اضافه شدمو مشغول حرف زدن شدیم...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت76💙 ۳روز بعد.... خسته و کوفته از اتوبوس ها پایین اومدمو
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت77💙
صبح بعد نماز دیگه خوابم نبرد و دوباره رفتم سراغ هنذفری و گوشی و مداحی...
(ته رویای منه کربلا...
علت اشکای منه کربلا...
خونه ی آقای منه کربلا...
کربلا...کربلا...)
ساعت ۷ از اتاق زدم بیرون و مستقیم رفتم سرویس بهداشتی،یه آبی به سر و صورتم زدم.
_سلاااام،بر اهل خانه.
مامان:سلاام دختر قشنگم
ریحانه:سلام رقیه خانم.چه خبر.
_توی خواب چه خبری میتونه باشه؟
صبحونه رو خوردمو دوباره اومدم بالا.
اولین کلاسم ساعت ۹ بود.
یه شلوار دمپا گشاد مشکی و یه مانتوی زرشکی پوشیدمو و در آخر مقنعه مشکیمو سرم کردم.وسایلامو هم ریختم توی کیفمو رفتم پایین.
_مامااان،امروز جایی میری؟میشه من با ماشین برم
مامان:نه.بگیر مامان جان.
_دستت درد نکنه.
سویچ رو برداشتمو زدم بیرون.
هنوز یک ساعتی به شروع کلاس مونده بود.سریع رفتم دو تا شاخه گل خریدمو رفتم گلزار شهدا.
یکم بین شهدا چرخیدمو بعدش رفتم دانشگاه.
از دور مرضیه رو دیدم.
_سلااام مرضی جونی.
مرضیه:اولن سلام دومن کوفتو مرضی جونی😒
_مرضیه خانم وحیدی خوبه؟
مرضیه:عالییی.
_وقت منو نگیر کلاس دارم.یا علی
مرضیه:علی یارت😐
رفتم سر کلاسو تمام حواسمو دادم به استاد.قیافش به اونایی میخورد که دارن پول دولتو میخورن غر هم میزنن😒...
استاد:اصلا توی ۵ سال اخیر ایران هیچ پیشرفتی نداشته.حالا ماشاالله آمریکا...روز به روز داره بروز تر میشه.اصلا زندگی فقط اونجاست.
_خیلی ببخشید استاد.اول اینکه فکر نمی کنم این چیز هایی که شما میگید به درس مربوط باشه.و دوم اینکه کسی برای توی ایران زندگی کردن مجبورتون نکرده.شما که انقدر میگید آمریکا خوبه خب برین، به همین سادگی.
استاد:اولن که شما تشخیص نمیدی چی مربوطه و چی نیست.بعدشم معلومه که آمریکا خوبه.نه پس بین شما مذهبی ها و آخوندهایی خوبه که جیب مردمو خالی میکنین و مثلا مردمو به راه راست هدایت میکنین....
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت77💙 صبح بعد نماز دیگه خوابم نبرد و دوباره رفتم سراغ هنذف
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت78💙
یه لحظه تمام بدنم داغ شد از عصبانیت.
بلند شدمو و با آرامشی که با ذکر "الا بذکرالله تطمئن القلوب"بدست اومده بود گفتم..
_ببینید آقای موحد،شما اصلا حق توهین و تهمت ندارین.دومن شما داری خرج زندگیتو از همین دولت اسلامی در میاری و خیلی ببخشید غر الکی هم میزنید؟اینجا کلاس درسه و وظیفه من گوش دادن به تدریس شما نه آه و ناله تون
استار موحد:وقت کلاس منو نگیر گمشو بیرون.
_شما حتی حق بیرون کردن منو هم ندارید.اون هم اگر دلیلشو به مدیریت بگم..بهتره به درستون ادامه بدین.
حسابی قرمز شده بود از عصبانیت.
خوب حالشو جا آوردم😎
مردتیکه بیشعور خجالتم نمیکشه.
استاد:خانم کرامتی.شما جلسه بعد کنفرانس دارین و تا آخر این ماه وقت دارین با آقای رضایی درباره درس آینده تحقیق کنید.
آخه رضایی؟؟😭
ای خدااا بگم چیکارت کنه موحد بیشعور.
تاییدی کردمو یه قسمت از کتابم یادداشت کردم که یادم بمونه.
بعد کلاس رضایی اومد سمتو گفت..
رضایی:ببخشید خانم کرامتی،میشه شمارتو بدی که برای تحقیق در ارتباط باشیم؟
_خیر.هفته ای ۳ بار کلاس هامون باهمه و نیازی برای دادن شماره م نمیبینم.
رضایی:بله درست میگی.بای.
واااااییییی.کثافت بیشعوووور.خدایا مارو با این آدما در ننداز.
سرمو کردم سمت آسمونو زیر لب گفتم"الهی آمین"
همونجور رو به آسمون گفتم...
_خودت کمک کن...
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت78💙 یه لحظه تمام بدنم داغ شد از عصبانیت. بلند شدمو و با
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت79💙
رفتم و از بوفه دانشگاه برای ناهار یه چیز گرفتو نشستم روی نیمکت.
آخرین کلاسم ساعت ۳ تموم میشد.
اول رفتم نمازمو خوندمو بعد رفتم روی یه نیمکت توی محوطه دانشگاه نشستم.
دیدم رضایی دوباره داره میاد سمتم.
جوری رفتار کردم که انگار ندیدمش😂
اومد کنارم نشست.
_لطفا برین روی یه نیمکت دیگه بشینین.
رضایی:مشکل شما با من چیه دقیقا؟
_من مشکلی با شما ندارم!
بعدشم بلند شدم که برم که گفت..
رضایی:لطفا بشینین.
_دلیلی برای اینجا موندن نمیبینم.
رضایی:درباره تحقیقه..
نشستموگفتم..
_بفرمایید.
رضایی:من به دلایلی مجبور شدم زمان کلاس هامو تغییر بدم و الان کلا یه کلاس رو با شما دارم.شمارتون؟
از نگاهش متنفر شدم.
_یاداشت کنید .........۰۹
پسره بیشعور چه سعیی برا داشتن شماره من داشت اخهههه؟؟
سریع بلند شدمو..
_خدانگهدار
_هوووووف
کلاسای بعدیم هم تموم شدن و رفتم خونه.
_سلااااااااااااا.ریحونی کجاییی.مااااامییی؟
هردو با حالت طلبکارانه وایستاده بودنو...
مامان:ده بار نگفتم مامی صدام نکننن.
ریحانه:من دیگه خواهرت نیستم.برو پیش ریحونی جووونت.
_بااباااا.غلط کردممم😂
ریحانه:دیگه از این غلطا نکن.
مامان:اععع ریحاانهه.
ریحانه:راست میگم دیگه.
_من برم لباسمو عوض کنم.
لباس راحتیمو پوشیدمو خودمو انداختم روی تخت.
_آخیییییییییییششششش.
به یک دقیقه نکشید که چشمام گرم شد و خوابم برد...
ریحانه:رقیه...رقیههه.رقیه پاشو رضا و زهرا اومدن..پاشووووو..رقیهههه.رقیه.رقیهههههههه.
_اععععععع بااااشههه دیگهه😠.چرا سوزنت گیر میکنه..😐
رفتم دست و صورتمو شستمو رفتم پایین.
_سلاااااااام عشقممممم.
بعد پریدم بغل زهرا.
بعدشم با رضا سلام و علیک و دست و......
بعد نشستن ریحانه گفت..
ریحانه:راستی رقیه..خانم موسوی زنگ زد گفت فردا اگر میتونی با رقیه یه ساعتی رو بیاین مسجد برا ولادت زمان عج.
_باشهه.راستی،مطمئنی گفت با رقیه؟؟
ریحانه:آره بابا خودش گفت.میای دیگه؟
_آره...فردا کاری ندارم
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ 🦋خودت کمک کن🦋 💙قسمت79💙 رفتم و از بوفه دانشگاه برای ناهار یه چیز گرفتو نشستم
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
🦋خودت کمک کن🦋
💙قسمت80💙
فردا....
_سلااام خانم موسوی عزییز.
خانم موسوی:سلااام دختر گلمممم.چه عجببب افتخار دادی.
_اعع خانم نزنید این حرفا رو..
خانم موسوی:بیا بشین..
نشستیمو یه چایی خوردیم بعدش شروع کردیم به تزئین و ریحانه رفت یسری وسیله بگیره.
خانم موسوی:میگم دخترم...این آقا پسر ما...از تو خوشش اومده...
_پسرتون؟من که تا حالا ندیدمشون!
خانم موسوی:آره.میگه توی دانشگاه دیدتت.بعد که آدرستو داد دیدم اع اع اع.این که رقیه خانوم خودمونه😂
_والا چی بگم.بعد جریان محسن اصلا به ازدواج فکر نکردم و نمیکنم.حالا یه مهمونی در خدمت شما هستیم😊
خانم موسوی:چشممم حتما.پس من به مامان زنگ میزنم که هماهنگ کنیم.
حرفی نزدمو کارمو کردم که ریحانه هم اومد.
(پسرش؟پسرش کیه؟وای نکنه همون رضایی باشه😣نه بابااا.اون کجا خانم موسوی کجا)فکرا رو از سرم بیرون کردمو به کارم ادامه دادم
ساعت ۱۱ صبح کارمون تموم شد و رفتیم خونه..
مامان:سلااام عروس خانم.
_سلام.چی؟
مامان:تو که نمیدونی.
_ریحاااانهههههه
ریحانه:به خدا من نگفتم.
مامان:دختر گل منو نکشش.خود خانم موسوی زنگ زد.فردا شب قراره بیان.زود بیاین ناهار بخوریم بعد بریم خرید.
_خرید برای چی؟
مامان:لباس برا خاستگاری دیگه.
_حوصله خرید ندارم😭
مامان:حرف نباشه برو لباستو عوض کن بیا ناهار
_چشم🥲
مامان:آفرین حالا شد
💎بـــه قلـــــ🖊ــــم:خــادم الــزهـــ✨ــــرا💎
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۵۱ و ۵۲
رفتم روی خط عاصف، بهش گفتم:
«الان که گوشی تو دست دخترهست و داره عکس عقیق و میبینه، بلند شو برو داخل آشپزخونه، یه بسته سیگار وینستون لایت گذاشتم توی کابینت آشپزخونه. یه نخ بگیر برو روی تراس بشین و شروع کن به سیگار کشیدن. فقط حواست باشه آبروی ما و خودت و نبری و چُس دود بازی در نیاری. عین یه آدم جنتلمن و با کلاس دود کن.»
کاری که گفتم و عاصف رفت انجام داد... دختره بهش گفت:
_کجا میری عزیزم؟
+میرم روی تراس سیگار بکشم. تو بمون داخل. بیرون نیا سردت میشه رستا جان.
لحظات حساسی بود. به خانوم میرزا محمدی گفتم:
«زوم کن روی دختره. روی مانیتور شماره 2 هم تصویر کامل فضا رو بده.»
عاصف اومده بود روی بالکن.
خانوم میرزا محمدی زوم کرد روی دختره. دیدم گوشی خودش و درآورد و همزمان داره با گوشی عاصف هم کار میکنه.
فورا رفتم با مسعود تماس گرفتم گفتم «تموم خروجی های گوشی سیدعاصف و کنترل کن و بهم خبر بده.»
همزمان نگاهم به مانیتور هم بود. رفتم روی خط عاصف گفتم:
«چه خبرته؟ گفتم عین آدم جنتلمن سیگار بکش. نگفتم فرت و فرت دود کن که. سیگار و تموم نکن. آرام باش. هروقت گفتم برو داخل. الان بمون آروم آروم سیگار بکش.»
ظاهرا دختره داشت عکس عقیق و به گوشی خودش send میکرد.
پازلها داشت یکی یکی تکمیل میشد و شک نداشتم این دختره یک #پرستو هست.
دیدم فورا با پایین بلوزش،
صفحه لمسی گوشی و عاصف داره پاک میکنه تا اثری از رد انگشتاش نمونه. بعدش گوشی خودشم گذاشت توی جیبش.
یه گوشی هم که خط ارتباطیش با عاصف بود و توی بررسیها دیدیم فقط به عاصف زنگ میزنه و باهاش ارتباط داره هم روی میز بود تا عاصف شک نکنه.
رفتم روی خط عاصف گفتم:
«برو داخل. الان بهت زنگ میزنم. رفتی داخل باهاش حرف بزن. صحبت و ببر سمت ازدواج و مسائل کاریت. تا چند دقیقه دیگه بهت زنگ میزنم و بزار روی آیفون بزار دختره صدای صحبت من و تو رو بشنوه. بهش بگو همکارتم. بزار بدونه.»
عاصف گلویی صاف کرد،
یعنی فهمیدم.
عاصف از روی تراس برگشت داخل.
وقتی نشست شروع کرد درمورد ازدواجشون با دختره به صحبت کردن. پنج دقیقه شد و زنگ زدم به عاصف. چندتا بوق خورد و جواب داد.
گفتم: +سلااااام داداش. خوبی؟ سلامتی ان شاءالله.
_به به...سلاااام داداش عاکف. خوبی؟ چه خبر؟
وقتی عاصف گفت «عاکف»،
داشتم از مانیتور دخترهرو میدیدم، دختره چشماش گرد شد. زل زد به عاصف.
گفتم: +معلومه کجایی؟ امروز نبودی اداره؟
_راستش یه کم درگیرم. سرم شلوغه.
+الآن کجایی؟
_تهرانم. اومدم لواسون ویلای خودم. خانوادهم از شهرستان اومدن آوردمشون اینجا.
+عجب نامردی هستی. حاجی و حاج خانوم اومدن اونجا، بعد تو به من نگفتی...
از پشت خط شنیدم دختره به عاصف گفت کیه؟ که عاصف هم گفت همکارمه. دختره گفت خب بزاربیاد اینجا.
عاصف بهم گفت: _خب داداش، من درخدمتم...
+هیچچی. فقط زنگ زدم حالتو بپرسم. حالا ان شاءالله سرفرصت میبینمت.
_باشه حاجی. مخلصم.
+فعلا.
قطع کردیم. منتظر واکنش دختره موندم. به عاصف گفت:
_چه صدای بم و نسبتا خشنی داره.
عاصف گفت: +گاهی صداش نازک میشه.
_یعنی چی؟
+نمیدونم. این دوستم آدم عجیب غریبی هست.
_آخ نمیدونی من چقدر دوست دارم همکارات و ببینم. با اینکه میترسم ازشون، اما ازشون خوشمم میاد. احساس میکنم اینی هم که الان باهاش حرف زدی مثل دوستت که الان فلسطین هست آدم مهمیه، درسته؟
+حالا کم کم میبینیشون. آره، اینم یه سر داره هزار سودا. همیشه اینور اونور میفرستنش.
دختره بحث و عوض کرد و به عاصف گفت:
_نمیخوای بهم شام بدی؟
+چشم عزیزم. بهت شامم میدم.
رفتم روی خط عاصف گفتم:
«تماس بگیر با علی. سفارشتون و بهش بگو.»
عاصف تماس گرفت باعلی و سفارش غذا داد.
علی هم تماس گرفت
با نزدیک ترین رستوران منطقه ای که درونش مستقر بودیم،
تا برای عاصف و دختره، خودش وَ من و خانوم میرزامحمدی و حسن و خانوم شاکری و حاج احمد سفارش شام بده.
بیسیم زدم به علی:
+علی جون صدای من و داری؟ عاکفم!
_جانم حاجی؟
+به نظرم با مهدی هماهنگ باش، بره غذارو بگیر و با موتور بیاد سمت محل ما.
_دریافت شد.
+تمام.
45 دقیقه بعد
وقتی مهدی با موتوری که پشتش اسنپ فود نوشته شده بود رسید؛
اول اومد سمت وَنِ ما.
یادمه در همون حین، برای لحظاتی به دلیل یک سری مشکلات و اختلالها، نتونستیم درست و درمون شنود کنیم. منم برای اینکه وقت تلف نشه،
وقتی مهدی اومد داخل ماشین... بهش گفتم:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
+مهدی، یکی از نیروهای ما با یه سوژه داخل ویلا هست. یه یادداشت دارم، به جای فاکتور غذا بزار برای نیرومون. فقط حواست باشه حرکت اضافهای جلوی آیفون تصویری نداشته باشی، چون ممکنه زیر نظر سوژه اصلیمون قرار بگیری از پشت آیفون. به همکارمون یه اشاره ریز بزن، تا داخل بستهای که غذا رو آوردی چک کنه.
_چشم.
یادداشت و نوشتم و دادم بهش.
مهدی غذای ما رو داد و رفت به سمت درب ویلایی که عاصف و سوژه اونجا مستقر بودند.
مهدی غذارو داد به عاصف،
از منطقه خارج شد. نمیتونستم بخاطر اختلالهای پیش اومده برم روی خط عاصف. بچهها در حال پیگیری و رفع اشکالات فنی بودند.
متن یادداشتم این بود:
📝«دوتا کره توی یخچال کنار شیشه آب هست. دختره رو بفرست بره توی اتاق خواب طبقه بالا گوشی کاریت و بیاره. این ما بین کره رو بنداز توی غذاش و به هم بزن تا برای مرحله بعدی آماده باشی.»
بعد از پیگیریهای لحظه به لحظهای توسط خانوم میرزا محمدی و حسن، ارتباط ما هم درست شد و اختلالها بر طرف شد.
رفتیم روی دوربین اصلی.
دختره و عاصف پشت میز شام بودند. دقایقی از شام خوردنشون گذشته بود و منم داشتم توی وَن شامم و میخوردم
که دیدم یهویی دختره بلند شد رفت سمت سرویس بهداشتی...
فورا رفتم روی خط عاصف. گفتم:
«حالا وقتشه. بجنب تا دیر نشده.»
عاصف فورا رفت سمت توالت، در زد اما دختره در و قفل کرده بود.
رفتم روی خط عاصف گفتم:
«برگرد سمت میز شام کارت و انجام بده.»
از دوربین داشتم میدیدم که عاصف داره طبق برنامه پیش میره...
فورا جامی که داخل اون برای دختره نوشابه ریخته بود و گرفت برد گذاشت پشت مبل،
توی یکی دیگه از جام ها به همون اندازه نوشابه ریخت و گذاشت سرجاش.
هدفم از این کار و بعدا متوجه میشید
که چرا به عاصف گفتم این کار و انجام بده.
دختره بعد ازدقایقی از سرویس بهداشتی اومد بیرون، عاصف رفت سمتش...
دختره با عصبانیت خیلی زیادی به عاصف گفت:
_این چه آشغالی بود به خورد من دادی؟
رفتم روی خط عاصف گفتم:
+باهاش بحث نکن. فقط سعی کن آرومش کنی.
عاصف به دختره گفت:
+عزیزم، ببخشید. من که داخل ظرف غذا نبودم تا بدونم چی توشه. احتمالا کبابش باعث شد مسموم بشی. منم حالت تهوع دارم. انگار غذاش یه جوریه! تو راست میگی واقعا.
رفتم روی خط عاصف گفتم:
«برو داخل دستشویی بالا بیار. دست کن توی گلوت تا بتونی تهوع کنی. حتی شده یه کم. درم قفل نکن بزار دختره بیاد دنبالت ببینه باورش بشه.»
عاصف همین کار و کرد و رفت سمت سرویس، ولی طفلک نتونست یه کم بالا بیاره، بلکه کلی بالا آورد. وقتی که تهوع کرد، نفس نفس زنان و با بی حالی به دختره گفت:
+این چه زهر ماری بود خوردیم. بزار از اینجا بریم بیرون، میزنم دهن اون رستورانی رو صاف میکنم. انقدر بالا آوردم موییرگ چشمم پاره شد. آماده شو بریم.
_کجا؟
عاصف مکث کرد...گفت:
+با اون رستورانی کار دارم. بعدشم بریم جایی دیگه حداقل یه شام درست و درمون بخوریم و آخرشب ببرمت خونه. مگه نمیخوای بری خونه؟
دختره اومد سمت عاصف، مظلومانه و با عشوه بهش گفت:
_دوست دارم امشب و با هم باشیم.
+بابا بیخیال. من دلم میخواد باهم باشیم همیشه، اما دوست ندارم تا زمانی که ازدواج نکردیم، بیش از حد کنار هم دیگه باشیم. انقدری هم که میام احساس گناه میکنم.
_من این همه برات آرایش کردم. این همه به خودم رسیدم که حداقل دو روز باهم باشیم.
+مادربزرگت نگران میشه عزیزم. باشه برای یه وقت دیگه. بعدشم، من که قراره تا آخر این ماه به اتفاق خانوادهم بیام خواستگاریت.
_بمونیم دیگه! خب تو روی تخت بخواب، من روی زمین!
+نمیشه.
_اصلا توی یه اتاق نباشیم، اشکالی نداره. چون اینجا این همه اتاق هست و منم میرم توی یکیش، تو هم برو توی یه اتاق دیگه. بعدشم من اصلا حالم خوب نیست و احساس میکنم مسموم شدم. بزار همینجا استراحت کنم.
+نمیدونم چیکار کنم و چی بهت بگم!
فهمیدم عاصف داره به من میگه
نمیدونم چیکار کنم و چی بهش بگم. رفتم روی خطش و از طریق گوشی ریزی که توی گوشش بود گفتم:
«قبول نکن. بیاید بیرون. همین الان و خیلی فوری. من اون داخل کلی کار دارم.»
عاصف به دختره گفت:
+نمیشه عزیزم. قبلا هم بهت گفتم که اصرار نکن وقتی میگم نه. امشب باید برم اداره. چون شیفتم.
دختره گفت:
_تورو خدا بزار باهم باشیم. من دلم یه آغوش مردونه میخواد! چرا با دلم راه نمیای مرد مهربونم!
+لا اله الا الله! گفتم نمیشه. ما محرم نیستیم و همینقدر که میایم اینجا دلم راضی نیست اما من باب آشنایی میگم عیبی نداره! پس تو هم گیر نده و دست بردار!
خلاصه عاصف قانعش کرد که برن. لباسشون و پوشیدن و از ویلا زدن بیرون. وقتی رفتند،
منم فورا از ون پیاده شدم
و با حاج احمد رفتیم داخل ویلا. بلافاصله رفتم روی خط علی:
+علی جون صدای من و داری؟
_بله حاجی.
+برو دنبال عاصف و سوژه. هر اتفاقی افتاد من و درجریان بگذار.
_چشم.
+تمام.
رمـانکـده مـذهـبـی
+مهدی، یکی از نیروهای ما با یه سوژه داخل ویلا هست. یه یادداشت دارم، به جای فاکتور غذا بزار برای نیرو
به محض ورود رفتیم سمت میز شام. نزدیک میز شام همون مبلی بود که عاصف با اون دختره نشسته بودند. به احمد گفتم:
«ابزارت و آماده کن.»
دستکش گرفتم و پوشیدم دستم!
رفتم خیلی آروم جامی که دختره در اون نوشابه خورده بود و از پشت مبل گرفتم. دادم به احمد،
فورا با ابزارهای لازم که مخصوص گرفتن آب دهان و بزاق و اثر انگشت و... بود، تونست از روی رژ دختره، اثر انگشتش و یه سری موارد مورد نظر و بگیره.
✍ادامه دارد....
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، 💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف 🌀جلد چهار (سری چه
💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷🇮🇷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی،
💫از جنس گاندو، و امنیتی #عاکف
🌀جلد چهار (سری چهارم)
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
بلافاصله ویلا رو تخلیه کردیم
و برگشتیم سمت اداره. اثری که از روی جام گرفته بودیم، احمد برد داد به بچههای تشخیص هویت.
من اومدم دفترم. به عاصف پیام دادم:
«کجایی؟»
پیام داد:
«خبرمرگش بیاد رسوندمش. خودمم توی راه سایت هستم.»
نوشتم:
«میبینمت. یاعلی.»
نیم ساعت بعد عاصف اومد.
رفتم اثر انگشت زدم درب اتاقم و باز کردم دیدم چشماش خونه. خندهم گرفت. گفتم:
+ببخشید. میدونم بهت سخت گذشت.
_دهنم سرویس شد.
+بیا داخل بشین.
رفتیم نشستیم؛ گفتم:
+خب چه خبر؟
_هیچچی. خیلی سر تهوع زورکی اذیت شدم. چشمام درد میگیره. گلوم میسوزه.
+نگران نباش. امشب یا نهایتا تا فردا صبح خیلی چیزا مشخص میشه که این آدم کیه.
_امیدوارم.
+عاصف، من احساس میکنم این دختره داره با یک چهره و هویت جعلی زندگی میکنه.
_چهره!؟!؟
+بله.
_یعنی تغییر چهره داده؟
+بله با عمل جراحی پلاستیک.
_یعنی میخوای بگی من با یک پرستو طرفم؟
+تا اینجای ماجرا که هرچی دیدیم همین و بهمون گفته. نشونهای جز این ندیدیم. به نظرم تو در یک برنامه #ازپیشطراحیشده و #شبکهای که #دشمن چیده قرار گرفتی.
_یا خدا ! چرا من؟
+اعتقاد من اینه که ممکنه تو هدف دشمن نباشی. به نظرم هدف کسی دیگه هست و میخوان از طریق تو به کِیسهای مورد نظر خودشون برسن.
_تو چیزی میدونی که به من نمیگی؟
نمیخواستم فیلم توی خونه عاصف و که دختره رفت پشت سیستمش نشست و بهش نشون بدم.
برای همین فعلا به عاصف چیزی نگفتم...عاصف همچنان منتظر جوابم بود... گفتم:
+بزار به وقتش یه سند بهت نشون میدم. اما الان وقتش نیست.
_چیزی شده؟
+خیلی چیزها شده!
_خب من خودم یکی از گزینههای این بازی هستم. هنوز به من اطمینان نداری؟ من که دارم مثل سابق کارم و درست انجام میدم. پس به من بگو.
+نرو روی مخم. گفتم به وقتش.
حدود یک ساعت و نیم من و عاصف تحلیل و گفتگو کردیم
و قرار شد تا اومدن جواب بچههای آزمایشگاه
که روی هویت و دی ان ای و...کار میکردن صبر کنیم.
از دفتر سیف بهم زنگ زدن
که حاجی میخواد شمارو ببینه! وقتی رفتم پیشش ازم گزارش کار گرفت
و بعد از اون بهم گفت:
«به بچههای بایگانی و طبقه بندی اطلاعات سپردم یه پروندهای رو که دو سه سال قبل بسته شد و مربوط به یکی از مسئولین میشه رو برات بیارن تا باز بینی کنی و بدونی چی گذشته! لازمه شما اون و مطالعه کنید! البته قطعا در جریان هستید. اما خب ممکنه به دردتون بخوره و زوایای پنهان اون و بدونید بد نباشه!»
برگشتم دفترم و دیدم چنددقیقه بعد
برام پرونده مذکور و آوردند.
پرونده درمورد پرستوهای سرویس اطلاعاتی بیگانه نظیر آمریکا و انگلستان و اسرائیل بود
که چندسال قبل به برخی مسئولین جمهوری اسلامی نزدیک شده بودند.
ماجرای هیاهوی
وزیر پرحاشیه ارشاد دولت #برجامیون آقای ع.ج! که استعفا داده بود؛
وَ همچنان ماجرای مدیر ارشاد استان قم که سر و صدای زیادی کرده بود
و دیگر ماجراهای تو در توی اون زمان.
سرم داشت دود میکرد.
نه از اینکه چنین اتفاقاتی افتاد! بلکه وقتی زوایای پنهان پرونده رو که جایی درز نکرده بود میخوندم.
حتی #رهبری هم
در اون زمان مستقیما به وزیر ارشاد وقت تذکر دادند و فرمودند:
"ما در حوزه فرهنگ حرف بسیار داریم و...!!!"
از طرفی سفرهای مشکوک و مخفیانه
اشخاصی همچون علی مرادخانی معاون هنری وزیر فرهنگ و ارشاد به همراه تیمی از مسئولان آن معاونت به آمریکا.
از طرفی اظهارات مهم امام جمعه جیرفت درمورد این مسائل که گفته بودند:
«اگر ائمهی جمعه، حقایق پشت پردهی استعفاها و استیضاحهای دولت توسط مجلس را بگویند، روانی برای مردم باقی نمیماند».
ارتباط خانوم فیلمساز جوان«بهاره ص.ج»
و همچنین ارتباط خانوم «آفرین چ.س» با وزیر مستعفی ارشاد و...
اتهام این حضراتهم اجماع و تبانی علیه امنیت ملی و همکاری با دولتهای متخاصم بود.
خانوم آفرین چ.س در 12 آبان 94 دستگیر شده بود و همسر سابق یکی از بازیگران سینما و تلویزیون بوده.
آفرین چ.س مدتی در پاریس ساکن بود و پس از ورود به ایران و... اون اتفاقات میافته!
حاجی سیف پرونده بایگانی شده رو بهم داده بود تا مطالعه کنم و نکات آرشیو شده اون و مقایسه ای کنم با وضعیت موجود در این پروژه و پرونده!
نتیجه مطالعهم این شد:
"رفتار و عملکرد دختری که به عاصف نزدیک شده بود، بسیار متفاوتتر بوده. چون پروژهی برخی مسئولین سیاسی و... به دلیل معلوم الحال بودن و سرشناس بودن، راحتتر از پرستوهایی هست که به سمت نیروهای امنیتی و اطلاعاتی و نظامی میان."
در کل ما با یک پرستوی عادی طرف نبودیم.
☆☆ساعت 10 و 30 دقیقه صبح
بهزاد تماس گرفت و خبر داد که
بچههای آزمایشگاه و تشخیص هویت جواب و برامون آوردند.
گفتم بیاره دفترم.
رفتم در و باز کردم و ازش گرفتم.