رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت6 دیس پلو رو که گذاشتم تو سفره ... بابا هم لباس عوض کرده اومدو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗سجده بر یک فرشته💗
قسمت7
همه جا تاریک بود اما تو دل تاریکی یک نور می دیدم هر چه به نور نزدیک می شدم شبیه آتش می دیدمش کامل به اون نور نزدیک شدم بودم صدای گریه کسی به گوشم میرسید...
با صدای لرزونی گفتم چرا گریه میکنید اتفاقی افتاد...
سبب گریه من شما هایید...
:شما ها؟!
من اصلا شما رو نمیشناسم که سبب گریه شما باشم ...
صدای خشن تر شد خودتو به اون را نزن منو خوب میشناسی ...
گفتم میشه خودتون معرفی کنید...؟
من که عزیز خدا بودم مقام بالاتر از فرشته های مقرب در عبادت داشتم من عاشق او بودم ولی به خاطر سجده نکردن به موجودی پستی مثل و امثال تو از درگاهش رانده شدم...
تازه دو هزاریم افتاد فهمیده کیه گفتم:
عاشق آنچه خواهد که محبوب طلبد
پس زمانی که تکبر کردی عبادت خود را سوزندی.
این امتحان ساده به ظاهر سخت برتو بود
این دوست داشتن از روی عشق نبود اینو هم خودت میدونی...
اما داستان تو به همین جا ختم نمیشه،تو به جاى توبه و بازگشت به سوى خدا و اعتراف به اشتباهت، عمر طولانی از خدا خواستی نه برای جبران گذشته ات بلکه به هدف پلیدی که داشتی تا گمراهیِ بشر همانطور که خودت گمراه شدی، حالا هم به خاطر پلیدی و فکر های شومت میخوای آدمها رو گمراه کنی!
شعله آتش زبانه ای کشیدن گفت:
تا زمانی که عمر دارم و مهلت داده شده کاری میکنم که معلوم بشه این بشری که خلقش کرد از گل ناچیز و به جای سجده به خالق خودش ، به چه چیزهای و چه کسایی سجده میکنه...
گفتم :من تنها به خالق خودم سجده میکنم...
قهقهه ای شیطانی کشید و اشاره کرد گفت:
هرکسو به روش خودش مطیع میکنم ...
تو رو هم مطیع خودم میکنم ...
اینو گفتو حمله ور شد به سمتم...
همین که به دو قدمیم رسید توسط یه نور پرت شد چند کیلومتری اون طرف ...
این نور چی بود دیگه...
شمااااا کی هستید؟؟
من فرشته حفظه تو(مراقب)هستم...
نترس اون هیچ وقت نمیتونه بهت آسیب برسونه...
شیطان :قهقهقه شومی باز زد عیبی نداره ...
پشت سرت نگاه کن...
به پشت سرم نگاه میکنم و قتی برگشتم پشت سرم پدر و مادرو دیدم...
شیطان:حالا ازش کمک بخواه...
یه چیز شبیه شمشیر از شعله آتش در آورد
میخوام این صحنه همیشه یادت بمونه دخترک عوضی...
با بغض رو کردم به فرشته لطفا بهشون کمک کن من زورم بهش نمیرسه ...
فرشته:من چنین اجازه ندارم تو چیز داری قدرتمند تر از من...
چی ؟؟
تو الان به من کمک کردی به اونا هم کمک کن...
فرشته :متاسفم ....
شتابان بسوی اونا حرکت کردم...
به یه چشم بهم زدن شیطان کنارشون ظاهر شد
و شمشیر آتشین بالا برد ...
با دیدن شمشیر پاهام شل شدن نقش زمین شدم ...
فریاد زدم : خدااااااا
با گفتن خدااا یک نوری همه جار پر کرد
همین خدا صدا کردنم کافی بود نوری همه جا پر کرد...
یه صدای آشنا و دلنشین به گوشم میرسد...
چشمم باز کردم...
وای خدا من همش یه خواب بود...
صدای دل نشین و دل نواز موذن مسجدمون بود...
با خودم این آیه رو نجوا کردم :
إِنَّمَا النَّجْوَىٰ مِنَ الشَّيْطَانِ لِيَحْزُنَ الَّذِينَ آمَنُوا وَلَيْسَ بِضَارِّهِمْ شَيْئًا إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۚ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ
" همیشه نجوا و راز گفتن از (نفوس شریره) شیطان است که میخواهد مؤمنان را دلتنگ و پریشان خاطر کند در صورتی که هیچ زیان به آنها نمیرساند جز آنکه امر خدا باشد، و مؤمنان باید همیشه بر خدا توکل کنند "
از جام بلند شدم با نام خدا وضو گرفتم نماز صبحم که تموم شد نجواگونه گفتم خدایا اگه گناه کردم که موجب دور شدن تو از من شده ببخشم، به سجده افتادم و و به اشکهام اجازه ریختن دادم گریه کردمو طلب بخشش کردم از خدای یگانه ام...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت7 همه جا تاریک بود اما تو دل تاریکی یک نور می دیدم هر چه به نور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗سجده بر یک فرشته💗
پارت ۸
وقتی که خالی شدم توکل کردم به خودش و سجاده امو جمع کردم بلند شدم باز رو تخت دراز کشیدم
سعی کردم بخوابم ولی خوابی که دیده بودم و فکر اینکه چه خواب عجیبی دیدم نذاشت دوباره بخوابم...
هر چقدر سعی کردم بخوابم نبرد...
بلند کلام خدا را برداشتم چند صفحه قران خوندم تا این دل ناآراممم آروم بشه...
بعدش تختم دریت کردمو اومدم پایین به طرف اشپرخونه رفتم تا صبحونه را اماده کنم درِ یخچال رو باز کردم مربا کره و پنیر برداشتم یکمی سبزی هم آوردم روی میز گذاشتم
استکانهای چای رو شستم تو خشک کن گذاشتم تا خشک بشه یکمی هل و چای خشک در قوری ریختم گذاشتم جلوی سماور شیر سماور باز کردم تا پر بشه
استکانها رو که به سفره گذاشتم قوری رو گذاشتم تا چای خوب دم بکشه...
در یخچال باز کردم تا گردو را هم بیارم که مامان وارد آشپزخونه شد ..
مامان:سلام صبح بخیر چقدر زود بیدار شدی
محدثه :سلام صبح مامان خوشکلم هم بخیر
گفتم تا بیدارم حداقل میز رو بچینم...
اخه قراره برم بیرون ...
تا ۱۲ و نیم برمیگردم بعدشم منو منا میریم هیئت مثل همیشه ...
مامان :وقت میکنی درسهاتو بخونی؟
عقب نمونی...
محدثه:اره مامان حواسم هست نگران نباش
همینطور که با مادرم حرف میزدم و استکانها رو از چای پر میکردم
بابامم واردآشزخونه شد...
محدثه : صبح خیر بابا جون
بابا :صبح تو هم بخیر دختر گلم به به عجب صبحانه ای...
مادرت که تازه بیدار شد ...
پس حتما آماده کردن صبحانه کار توعه ...
محدثه :اره امروز زود بیدار شدم ...
بابا:خیره ان شاءالله...
محدثه : ان شاالله همین طور که استکانها پر چای را روی میز میگذاشتم بفرمایید صبحانه بعد خوردن صبحانه به سمت اتاقم رفتم تا اماده بشم
وارد اتاقم که شدم گوشیمو برداشتم...
یک اس ام اس دادم به منا که یک ساعت دیگه دم پارک منتظرتم سریع لباسامو پوشیدم و بعد خداحافظی از خونه زدم بیرون...
خیلی تشنم شده بود ولی وقت نداشتم دوباره برگردم تو آشپزخونه از سر سوپری محله یه آب معدنی میگریم بعداً...
وارد سوپری شدم
محدثه :سلام آقا مجتبی ببخشید آب معدنی میخواستم
آقا مجتبی:بفرمایید محدثه خانم...
حساب کردم...
داشتم میرفتم از سوپری بیرون که...
نگاهم به تلویزیون به خبری جلب شد
(قتل پسر بچه 10 ساله ای در محله های قدیمی تهران )
آقا مجتبی: اخه این بچه چه گناهی کرده...
خیر نبینند طفل معصوم تو را خدا نگاه کن دلم کباب شد واسه ش...
چشمهامو دوختم به تلویزیون تا ببینم چه شکلیه...
از عکسی که دیدم
شوک شدم این این همون بچهء 10 ساله بود خودش بود خدای من وااای ...
باورم نمیشه...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 پارت ۸ وقتی که خالی شدم توکل کردم به خودش و سجاده امو جمع کردم بلن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗سجده بر یک فرشته💗
قسمت9
وای ناانصافها چرا کشتنش بچه بی گناهو...
شک ندارم حتما به خاطر اون گردبند بوده...
آقا مجتبی: راستی محدثه خانم داشت یادم میرفت دیروز یه نفر اومده بود اینجا در مورد خانواده شما تحقیق میکرد خیلی مشکوک بود منم اطاعاتی بهشون ندادم از سر وضع لباس پوشیدنش معلوم بود آدم درستی نیست...
گحدثه : آقا مجتبی واسه چی اومدن بودن تحقیق کنند...؟
آقا مجتبی: نمیدونم والا هر چی سوال جوابش کردم چیزی نگفت!
برای همین میگم مشکوک میزدند ...
مراقب خودتون باشید از قیافه ش معلوم بود از این خلفکاراست کل بدنش خالکوبی
بود منم اطلاعاتی ندادم گفتم حتما از این مزاحم هاست ...
به کل به هم ریختم استرس عجیبی به دلم افتاد فکرمو بدجور مشغول و درگیر شد یعنی این کی بود...؟!
یک تشکر سرسری از آقا مجتبی کردمو
آب معندی رو برداشتم رفتم به سمت پارک محله مون...
منا روی یه صندلی نشسته بود....
منا :سلام از کجا معلوم این آبی که تو درحال خوردن هستی آلوده به ویروس کرونا نباشد...
محدثه : منا حوصله ندارم ها استریل کردم تو مغازه...
منا: چی شد باز محدثه چرا عصبی آشفته ای؟
بگو ببینم کسی مزاحمت شد؟؟؟
هی آهان فهمیدم نکنه خواستگار چیزی اومد برات...؟
محدثه : مناااا این چرت پرتا چیه که می بافی با خودت میگی ...
منا: هاااا مگه چی گفتم هان حرفی زدم ؟!
منا : بابا زود باش بگو بیبنم چی شده تو تا منو نصف عمر نکنی حرف نمی زنی نه...؟؟؟!
محدثه : منا وای منا نمی دونی چی شده اون پسر بچه ای که بود کشتنش...
منا : کدوم پسر بچه؟!
محدثه : همان پسر بچه دیروزیه که دیدیم ها تو چرا باز خنگ بازی درمیاری آخه ای خدا...
منا :آهاااان اونو میگی خوب کشته باشنش به توچه اصلا بگو ببینم تو از کجا فهمیدی ...؟
محدثه : رفتم از مغازهء آقا مجتبی آب بخرم تو اخبار اعلام کرد...
منا :خب...
محدثه: خب، زهرمار اصلا متوجه حرفم میشی چیه بابا میگم اون بچه رو کشتنش میفهمی کشتنش
منا : بابا اون که دیروز دیدم با اون قیافه اش اگر نمی مرد تعجب میکردم...
برگشتم سمتش یک نگاهی چپی بهش انداختم...
محدثه : مناااااااا
منا: چیه خوب بابا شوخی کردم خودتو ندیدی که مثل میت تو که از قبر فرار میکنه شدی...
منا: باب از کجا فهمیدی خودشه شاید قیافش شبیه بوده حتما اشتباه کردی...
من که نمی تونم تشخص بدم...
محدثه: چی میگی تو، میگم خودش بوووود...
منا : فرض کنیم که خودش بود حالا کی چی؟؟؟
هان می خواهی چیکار کنی انوقت
محدثه : هیچی پاشو بریم پیش پلیس پاشو...
منا: بشن ببینم بابا بریم پیش پلیس چی بگیم بهشون هان...؟
منا : اونطوری نگاه نکن مگه دروغ میگم عزیز من بریم چی بگیم آخه...
منا : بریم بگیم یه پسر که شک داریم مرده اس یا زنده اس یه گردنبد چوبی بی ارزش داده که اینو بدین به پلیس هان ،لطفا قاتلشون دستگیر کنید...
پلیس ام که بیکارند میگند دستتون درد نکنه شما کمک بزرگی به ما کردید حتما هم کلی ازمون تقدیر تشکر میکنند...
محدثه :مُُناااا...
منا: منا کوفت... منا درد ...منا مرض
مگه در دروغ میگم خوب فکر کنی می بینی که راست میگم خو ...
محدثه : پاشو بریم دیر شد خواستم امروز یه لباس باهم بخریم ها ببین تو رو خدا چه استرسی بهم وارد شده...
نمی دونم چرا دلشوره دارم...
منا : بخودی شلوغش نکن بیا بریم دلشوره اتم علکیه...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت9 وای ناانصافها چرا کشتنش بچه بی گناهو... شک ندارم حتما به خاطر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗سجده بر یک فرشته💗
قسمت10
اینقدر فکرم درگیر این ماجرا بود...
که اصلاً نفهمیدم کی رسیدیم بازار چی میخواستم بخرم اصلاً...
محدثه: منا بیا بریم یک روز دیگه میآییم برای خرید...
منا : میگم محدثه محدثه
محدثه :هانچی میگی منا به خدا سربه سرم بذاری من میدونمو تو ها....
منا:هان چیه بی ادب بی تربیت...
محدثه : منا فکرم درگیر اون بچه است...
منا: لازم نیست بگی عزیزم کاملا مشخصه از قیافه ات...
منا : بیا بریم خونه ما تو خونه ما در کلاسها شرکت کن
بعدش باهم بریم هیئت...
محدثه : راستی منا متوجه شدی چرا این استاد تو کلاس همش از من سوال میکنه...؟!
منا : عزیزم چون اون دفعه سرکلاس مجازی با گوشی حرف میزدی صدات پخش میشد میکروفون تو نبسته بودی...
محدثه : یا قمر بنی هاشم چیز ناجور گفتم مگه...
منا : دقیقا این جمله گفتی :
نشسته ام دارم چرت پرت این استاد گوش میدم
هیچیم بارش نیست...
محدثه :یا ابوالفضل ...
محدثه : منا این استاد دیوانه ست به احتمال زیاد میندازم..
منا :شک نکن عزیزم...
محدثه : پس بگو چرا هی امتحان من سخت ممکنه و میگه بعضی هاتون میفتید پس منظورش با بعضی ها من بودم وااای
محدثه : منا زنگ می زنم به مامان بگم که میام خونه شما نگران نشه یه وقت...
زنگ زدم به مامان گفتم که نگران نشه من میرم خونه منا...
بعد کلاس ...ناهار خوردیم...
آماده شدیم رفتیم به هیئت تا که کارهای باقی مونده روانجام بدیم...
وقتی رسیدم، بعد از سلام و احوال پرسی خواستم برم سرکار...
که خانم احمدی گفت:
محدثا خانم مبارک چرا نگفتی که نامزد کردی...؟!
نامزدت چه دقیقه پیش اومده بود دم در هیئت
کارت داشت میگفت گوشیت برنمی نداری نگران شده بیچاره چون گفته بودی بهش میای هیئت اومده بود دم در هئیت سراغتو میگزفت
یه زنگی بزن تا از نگرانی بیاد...
محدثه: نامزد من!!
من که نامزد ندارم اشتباه گرفته حتما ...
خانم احمدی : بابا اسمتو گفت...
گفت با دوستش منا میاد...
مگه کسی دیگه به این اسم اینجا داریم...
منا که شوکه شد بود ...اومد کنارم نشست ...
بهم گفت حالا نامزد میکنی به من نمیگی. ..
محدثه: بابا نامزد چی
نمیدونم کدوم عوضی اومده یه چرت پرتی رو به این گفته....
منا :جدی میگی...؟
محدثه:قیافه ی من شبیه اونایی که داره شوخی میکنه...؟
منا یه چیزی بگم نمیگی خیالاتی شدی...
منا :چی؟؟بگو ببینم....
یک مردی اومده از سوپری محلمون در مورد من تحقیق کنه ...
منا:خوب تحقیق که کرده حتما واسه پسرش میخواد بگیرت...
محدثه :حالت خوبه چرا چرت پرت میگی منا...
مخدثه :فروشنده میگفت قیافه اش عین خلفکارست
امروز خبر مرگ اون بچه رو شنیدم ...
الان یکی اومد اینجا ...
منا : یعنی اینا همش به هم ربط دارن ...؟
محدثه : منا تو رو نمیدونم ولی من میخوام برم اداره آگاهی اون گردنبدو تحویل بدم ....
منا:میخوای بری اصلا چی بگی ...
محدثه :یه چیزی میگم حالا، اصلاً حقیقت میگم هیچ چیز درست تر از حقیقت نیست...
منا: منم باهات میام...
ولی میدونم باور نمیکند این چیزا رو...
محدثه : تو به اوناش کاری نداشته باش که باور میکنند یا نمیکنند بیا بریم ما گردنبدو تحویل پلیس بدیم اونا بهتر ميدونند چیکار کنند پاشو بریم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت250
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت251
هنوز خورشید تازه طلوع کرده بود که صدای آقا غلام از بیرون اتاق شنیده شد.
سریع روسری و جوراب و چادر پوشیدم و احمد او را تعارف کرد تا به اتاق بیاید.
با آقا غلام سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و سرم را به ریختن چای و آماده کردن صبحانه بند کردم.
آقا غلام سر به زیر نشسته بود و با احمد صحبت می کرد که سفره را پهن کردم.
پنیر و خیار، نیمرو و گوجه و استکان های چای را سر سفره گذاشتم و خودم به بهانه شستن دستار احمد از اتاق بیرون آمدم.
گرسنه بودم ولی باید تا بیرون آمدن آن ها از اتاق صبر می کردم.
به دستار احمد صابون کشیدم و چندین بار چنگ زدم تا بالاخره رنگ آلبالوها را توانستم پاک کنم.
آن قدر دستارش را سابیدم و چنگ زدم که پوست مچ دستم هم آسیب دید.
دستار را روی بند پهن کردم و با دیدن احمد و آقا غلام که بیرون از اتاق با هم مشغول صحبت بودند به اتاق برگشتم.
احمد ظرف ها و سفره را جمع کرده بو و اتاق کاملا مرتب بود.
با لبخند رضایتی که بر لبم نشسته بود به طرف شیشه پنیر رفتم و کمی پنیر روی نان گذاشتم و صبحانه خوردم.
کوزه آب را به همراه دو لیوان برداشتم و پای درخت گذاشتم تا هر وقت تشنه شدند آب بنوشند.
گویا محل مناسب برای چاه را پیدا کرده بودند و مشغول کندن زمین شده بودند.
تمام کارها را قرار بود خود احمد با راهنمایی و کمک آقا غلام انجام دهد.
کمی بادمجان پوست گرفتم و همراه گوجه در روغن سرخ کردم و همراه کمی آب گذاشتم بپزد و تا ظهر سر خودم را به برگه کردن میوه ها گرم کردم.
با صدای اذان گفتن آقا غلام دبه ای آب برداشتم و به مسجد رفتم.
بعد از نماز بعد از سلام دادن به امام رضا دلم به شدت هوایی شد و هوس زیارت کردم.
دلم برای روزهایی که هر روز به حرم می رفتم و رو به ضریح و گنبد امام رضا دعا می خواندم و درد دل می کردم تنگ شده بود.
با گریه از امام رضا خواستم به زودی زیارتش را روزی ام کند و دوباره قسمتم شود در آن صحن و سرا پا بگذارم.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت251 هنوز خورشید ت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت252
ز_سعدی
از مسجد که برگشتم آقا غلام را دیدم که پای درخت نشسته و چای می نوشد. احمد هم بالای پشت بام اتاق رفته بود.
از همان بالا با دیدنم لب هایش آن قدر به لبخند کش آمد که دندان هایش هم معلوم شد.
با ذوق برایم دست تکان داد و من از ذوق و خجالت رویم را گرفتم و به اتاق برگشتم.
صدای پایین پریدن احمد را شنیدم و چند ثانیه بعد وارد اتاق شد.
کوزه خالی را به دستم داد و گفت:
یکم آب میدی؟
کوزه را گرفتم و پرسیدم:
بالای بام چی کار داشتی؟
احمد روی زیلو نشست، پاهایش را دراز کرد و گفت:
رفتم برگه ها رو برات پهن کنم خشک بشه.
لیوان آبی به دستش دادم و پایین پایش نشستم.
در حالی که کف پایش دست می کشیدم (همون ماساژ😜) تا خستگی اش در برود گفتم:
سقف که گنبدیه کجاش برگه ها رو می خواستی پهن کنی؟
احمد به گوشه ای از سقف اشاره کرد و گفت:
اون گوشه هاش یکم جا هست همون جا پهن کردم.
گفتم حیاط رو زمین پهن کنی هی حیوون میاد کثیف میشه باز دلت بر نمی داره بخوری
_دستت درد نکنه چه خوب که حواست به همه چی هست
وسط این همه کار و خستگی فکر و ذهنت به منم هست.
احمد دستم را گرفت و گفت:
اگه فکر و ذهنم پیش تو نباشه عجیبه.
این پای منم کثیفه دستت کثیف میشه ولش کن
لبخند زدم و گفتم:
اشکالی نداره بذار یکم خستگیت رو در کنم
میخوای آب بیارم پاتو بشورم؟
_میخوای منو از خجالت آب کنی؟
کف پایش را بوسیدم که پایش را جمع کرد و با اعتراض گفت:
نکن قربونت برم من میگم کثیفه دستت کثیف میشه تو می بوسی؟
دوباره پایش را در دست گرفتم و در حالی که دست می کشیدم گفتم:
این دست و پا رو که برای آسایش خانوادش زحمت می کشه باید آب طلا گرفت
بوسیدنش کمترین کاریه که میشه کرد.
به کف پای احمد نگاه دوختم و گفتم:
الهی بمیرم چقدر جای خار توی پاته
احمد چهار زانو نشست و گفت:
خدا نکنه عروسکم
خاره دیگه
سر زمین که میریم موقع کار فرو میره ولی درد آن چنانی نداره که اذیت کنه
به احمد نگاه دوختم که گفت:
از مسجد که میومدی نگات می کردم حس کردم پکر و گرفته ای
چیزی شده؟
به سمت دبه آب رفتم تا کوزه را آب کنم و گفتم:
نه چیزی نشده
احمد از جا برخاست و کنارم آمد و گفت:
چشماتم هنوز قرمزه
مشخصه گریه کردی ...
راستشو بگو چیزی شده؟ دلت تنگ شده؟
روبروی احمد ایستادم. کوزه را به سمتش گرفتم و گفتم:
چیزی نشده باور کن ...
فقط موقع سلام دادن یه دفعه دلم هوای حرم رو کرد.
با بغض گفتم:
بدجوری عادت کرده بودم هر روز برم حرم
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت252 ز_سعدی از مسجد که برگشتم آقا غلام را دی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت253
ز_سعدی
احمد کوزه را از دستم گرفت و زمین گذاشت.
مرا در آغوش گرفت و روی سرم را بوسید و گفت:
الهی قربون دلت برم
می دونم چه قدر سختته
منم دلم برای حرم رفتن پر می زنه ولی فعلا نمیشه و من شرمندتم
نگاه به صورتش دوختم و گفتم:
دشمنت شرمنده بشه الهی
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
به این زودیا نه ولی سعیم رو می کنم آخرای همین ماه رجب هر طور شده یه زیارت بریم.
بهت قول میدم.
لب هایم به خنده کش آمد و دست هایم را محکم به دو طرف پهلوهایش فشار دادم و گفتم:
وای راست میگی؟!
احمد با لبخند به تایید سر تکان داد که گفتم:
وای باورم نمیشه
خیلی خوشحالم کردی می دونم که قولت قوله و حتما می بریم
من دیگه تا اون روز خواب و خوراک ندارم
مکثی کردم و پرسیدم:
دیدن خانواده هامونم میریم؟
احمد خجالت زده گفت:
فکر نکنم امکانش باشه
اگر می شد که حتما می رفتیم
با سوالم باز او را ناراحت و شرمنده کردم.
بازویش را فشردم و گفتم:
اشکالی نداره فکرش رو نکن.
همین حرم هم بتونیم بریم خیلی عالیه
ان شاء الله به زودی این روزا تموم میشه و میشه یه دل سیر خانواده هامونو ببینیم.
می دانستم با این حرف ها نمی توانم ناراحتی احمد را از بین ببرم یا کم کنم برای همین
به سمت پیک نیک رفتم و گفتم:
بی زحمت تا من سفره میندازم آقا غلام رو صدا کن بیایین نهار بخورین.
احمد کوزه را برداشت. به طرف در رفت و گفت:
دستت درد نکنه فقط ...
بی زحمت نهار ما رو بذار تو سینی می برم بیرون پای درخت بخوریم تا تو این جا راحت باشی.
چشم گفتم و سریع وسایل نهار را در سینی چیدم تا احمد بیاید ببرد.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت253 ز_سعدی ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت254
ز_سعدی
گرمای اتاق دیوانه کننده بود ولی به خاطر شرایط و حضور آقا غلام نمی شد از اتاق بیرون بروم
لباس هایم را خیس کردم و با چارقدم خودم را باد می زدم.
کمی کتاب های احمد را خواندم و بعد دراز کشیدم تا بخوابم به این امید که در خواب گرما را کمتر احساس کنم.
کف پاهایم از شدت گرمایی که از درون حس می کردم می،سوخت.
پاهایم را به دبه آب چسباندم و چشم بستم.
چند باری احمد به اتاق آمد ولی از گرما آن قدر بی حال شده بودم که نای حرکت نداشتم.
تمام لباس ها و همه وجودم خیس عرق شده بود.
دم غروب با رفتن آقا غلام به هر سختی بود دوباره گوشه اتاق حمام کردم و خوشحال بودم به زودی با ساخته شدن مستراح از این وضعیت راحت می شوم.
لباس هایم را پوشیدم و مشغول شانه زدن موهایم بودم که احمد تشت آب را برداشت و برد پای درخت خالی کرد.
به اتاق برگشت و کف اتاق دراز کشید.
خستگی از سر و رویش می بارید.
برایش چای ریختم و بالای سرش نشستم.
تشکر کرد و گفت:
بی زحمت یک لباس تمیز بهم بده با این سر و وضع نیام مسجد
دست دراز کردم و از داخل بقچه پیراهن سفید رنگی بیرون کشیدم.
دکمه های یقه احمد را باز کردم و کمکش کردم لباسش را عوض کند.
احمد تشکر کرد و بیرون رفت تا هم دست و پایش را تمیز بشوید و هم وضو بگیرد.
با صدای الله اکبر اذان شیخ حسین از اتاق بیرون آمدم و به طرف احمد که لب جوی نشسته بود رفتم.
هم قدم با او به مسجد رفتم و در نماز جماعت شرکت کردیم.
شیخ حسین معمولا بعد از نماز کمی مسائل اخلاقی و احکام بیان می کرد ولی آن شب سخنرانی اش فرق داشت.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یکسالونیمباتو پارت254 ز_سعدی گرمای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
یکسالونیمباتو
پارت255
ز سعدی
شیخ حسین لب گشود:
دیروز 15 خرداد بود.
15 سال پیش در 15 خرداد سال 42 مردم در اعتراض به دستگیری شبانه و زندانی کردن مرجع بزرگوار ما حضرت آیه الله العظمی خمینی
با شنیدن نام آقای خمینی همه صلوات فرستادند.
برایم جالب بود مردمی که در این روستای دور افتاده بودند این مرجع بزرگوار را بشناسند و با شنیدن نامش برای سلامتی اش صلوات بفرستند.
شیخ حسین ادامه داد:
مردم در اعتراض به دستگیری آیه الله خمینی به خیابان ها ریختند و فریاد یا مرگ یا خمینی دادند و از حکومت خواستند تا این مرجع بزرگوار رو آزاد کنند
جرم آیه الله خمینی چه بود که دستگیرش کردند؟
جرم ایشان این بود که به لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی اعتراض کردند و به شاه نصیحت کردند دست از این کار ها برداره
به شاه نصیحت کردند جای غلام حلقه به گوش بودن برای امریکا و اسرائیل برای نابودی اسلام به خودش بیاد و در خدمت کشور خودش باشه
شاه ایران باشه نه غلام امریکا
لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی چی بود؟
یک لایحه با الفاظ قشنگ و گول زننده ولی دقیقا برلی حذف اسلام و مذهب از این مملکت
در این لایحه گفتند لازم نیست قاضی مسلمان باشه
خوب عالی جنابان!
قاضی اگر مسلمان نباشه، احکام اسلام ندونه چه طور میخواد بر اساس احکام اسلامی حکم بده؟
وقتی مبنای فقهی نداشته باشه مرجع حکمش چیه؟
وقتی برای قضاوت به قانون شرع اسلام چنگ نزنه به کدام قانون میخواد متوسل بشه؟
مبنای قاضی برای تعیین دیه، قصاص، حد دزد و زانی و غیره چیه وقتی قاضی مسلمان نباشه؟
بند دیگه این لایحه می گفت نمایندگان لازم نیست به کتاب قرآن قسم بخورند
با این وضع خیلی از بهائی ها به راحتی می تونستن متصدی امور مملکتی بشن بدون این که دین و مذهبش معلوم بشه
به هر کتابی غیر از قرآن می تونستن قسم بخورند و کار خودشون رو پیش ببرند
بند دیگه این لایحه که بسیار گول زننده بود حق رای به زنان بود.
این که زنان هم بتونند مثل مردها رای بدن
شاید الان خانم ها بگن این قانون چه اشکالی داشت؟ بالاخره یک جا این شاه و این مملکت برای زن ها حقی قائل شد چرا مرجع تقلیدی مثل آقای خمینی
دوباره همه صلوات فرستادند.
شیخ حسین ادامه داد:
چرا باید آقای خمینی مخالف حق رای زنان باشه و به خاطر این لایحه به شاه اعتراض کنه
کسی از مردان که نمی دانستم کیست گفت:
چون زنا عقل ندارن که بفهمن چی خوبه چی بده که بخوان رای هم بدن
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛