eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
189 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت252 ز_سعدی از مسجد که برگشتم آقا غلام را دی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭253‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد کوزه را از دستم گرفت و زمین گذاشت. مرا در آغوش گرفت و روی سرم را بوسید و گفت: الهی قربون دلت برم می دونم چه قدر سختته منم دلم برای حرم رفتن پر می زنه ولی فعلا نمیشه و من شرمندتم نگاه به صورتش دوختم و گفتم: دشمنت شرمنده بشه الهی احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: به این زودیا نه ولی سعیم رو می کنم آخرای همین ماه رجب هر طور شده یه زیارت بریم. بهت قول میدم. لب هایم به خنده کش آمد و دست هایم را محکم به دو طرف پهلوهایش فشار دادم و گفتم: وای راست میگی؟! احمد با لبخند به تایید سر تکان داد که گفتم: وای باورم نمیشه خیلی خوشحالم کردی می دونم که قولت قوله و حتما می بریم من دیگه تا اون روز خواب و خوراک ندارم مکثی کردم و پرسیدم: دیدن خانواده هامونم میریم؟ احمد خجالت زده گفت: فکر نکنم امکانش باشه اگر می شد که حتما می رفتیم با سوالم باز او را ناراحت و شرمنده کردم. بازویش را فشردم و گفتم: اشکالی نداره فکرش رو نکن. همین حرم هم بتونیم بریم خیلی عالیه ان شاء الله به زودی این روزا تموم میشه و میشه یه دل سیر خانواده هامونو ببینیم. می دانستم با این حرف ها نمی توانم ناراحتی احمد را از بین ببرم یا کم کنم برای همین به سمت پیک نیک رفتم و گفتم: بی زحمت تا من سفره میندازم آقا غلام رو صدا کن بیایین نهار بخورین. احمد کوزه را برداشت. به طرف در رفت و گفت: دستت درد نکنه فقط ... بی زحمت نهار ما رو بذار تو سینی می برم بیرون پای درخت بخوریم تا تو این جا راحت باشی. چشم گفتم و سریع وسایل نهار را در سینی چیدم تا احمد بیاید ببرد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭253‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭254‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی گرمای اتاق دیوانه کننده بود ولی به خاطر شرایط و حضور آقا غلام نمی شد از اتاق بیرون بروم لباس هایم را خیس کردم و با چارقدم خودم را باد می زدم. کمی کتاب های احمد را خواندم و بعد دراز کشیدم تا بخوابم به این امید که در خواب گرما را کمتر احساس کنم. کف پاهایم از شدت گرمایی که از درون حس می کردم می،سوخت. پاهایم را به دبه آب چسباندم و چشم بستم. چند باری احمد به اتاق آمد ولی از گرما آن قدر بی حال شده بودم که نای حرکت نداشتم. تمام لباس ها و همه وجودم خیس عرق شده بود. دم غروب با رفتن آقا غلام به هر سختی بود دوباره گوشه اتاق حمام کردم و خوشحال بودم به زودی با ساخته شدن مستراح از این وضعیت راحت می شوم. لباس هایم را پوشیدم و مشغول شانه زدن موهایم بودم که احمد تشت آب را برداشت و برد پای درخت خالی کرد. به اتاق برگشت و کف اتاق دراز کشید. خستگی از سر و رویش می بارید. برایش چای ریختم و بالای سرش نشستم. تشکر کرد و گفت: بی زحمت یک لباس تمیز بهم بده با این سر و وضع نیام مسجد دست دراز کردم و از داخل بقچه پیراهن سفید رنگی بیرون کشیدم. دکمه های یقه احمد را باز کردم و کمکش کردم لباسش را عوض کند. احمد تشکر کرد و بیرون رفت تا هم دست و پایش را تمیز بشوید و هم وضو بگیرد. با صدای الله اکبر اذان شیخ حسین از اتاق بیرون آمدم و به طرف احمد که لب جوی نشسته بود رفتم. هم قدم با او به مسجد رفتم و در نماز جماعت شرکت کردیم. شیخ حسین معمولا بعد از نماز کمی مسائل اخلاقی و احکام بیان می کرد ولی آن شب سخنرانی اش فرق داشت. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭254‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی گرمای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭255‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی شیخ حسین لب گشود: دیروز 15 خرداد بود. 15 سال پیش در 15 خرداد سال 42 مردم در اعتراض به دستگیری شبانه و زندانی کردن مرجع بزرگوار ما حضرت آیه الله العظمی خمینی با شنیدن نام آقای خمینی همه صلوات فرستادند. برایم جالب بود مردمی که در این روستای دور افتاده بودند این مرجع بزرگوار را بشناسند و با شنیدن نامش برای سلامتی اش صلوات بفرستند. شیخ حسین ادامه داد: مردم در اعتراض به دستگیری آیه الله خمینی به خیابان ها ریختند و فریاد یا مرگ یا خمینی دادند و از حکومت خواستند تا این مرجع بزرگوار رو آزاد کنند جرم آیه الله خمینی چه بود که دستگیرش کردند؟ جرم ایشان این بود که به لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی اعتراض کردند و به شاه نصیحت کردند دست از این کار ها برداره به شاه نصیحت کردند جای غلام حلقه به گوش بودن برای امریکا و اسرائیل برای نابودی اسلام به خودش بیاد و در خدمت کشور خودش باشه شاه ایران باشه نه غلام امریکا لایحه انجمن های ایالتی و ولایتی چی بود؟ یک لایحه با الفاظ قشنگ و گول زننده ولی دقیقا برلی حذف اسلام و مذهب از این مملکت در این لایحه گفتند لازم نیست قاضی مسلمان باشه خوب عالی جنابان! قاضی اگر مسلمان نباشه، احکام اسلام ندونه چه طور میخواد بر اساس احکام اسلامی حکم بده؟ وقتی مبنای فقهی نداشته باشه مرجع حکمش چیه؟ وقتی برای قضاوت به قانون شرع اسلام چنگ نزنه به کدام قانون میخواد متوسل بشه؟ مبنای قاضی برای تعیین دیه، قصاص، حد دزد و زانی و غیره چیه وقتی قاضی مسلمان نباشه؟ بند دیگه این لایحه می گفت نمایندگان لازم نیست به کتاب قرآن قسم بخورند با این وضع خیلی از بهائی ها به راحتی می تونستن متصدی امور مملکتی بشن بدون این که دین و مذهبش معلوم بشه به هر کتابی غیر از قرآن می تونستن قسم بخورند و کار خودشون رو پیش ببرند بند دیگه این لایحه که بسیار گول زننده بود حق رای به زنان بود. این که زنان هم بتونند مثل مردها رای بدن شاید الان خانم ها بگن این قانون چه اشکالی داشت؟ بالاخره یک جا این شاه و این مملکت برای زن ها حقی قائل شد چرا مرجع تقلیدی مثل آقای خمینی دوباره همه صلوات فرستادند. شیخ حسین ادامه داد: چرا باید آقای خمینی مخالف حق رای زنان باشه و به خاطر این لایحه به شاه اعتراض کنه کسی از مردان که نمی دانستم کیست گفت: چون زنا عقل ندارن که بفهمن چی خوبه چی بده که بخوان رای هم بدن ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭255‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭256‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی با این حرف او مردان همه خندیدند. از شنیدن این حرف بسیار ناراحت شدم. بارها شنیده بودم که برخی از مردان می گویند زن عقل ندارد و نمی فهمد یا می گویند زن ناقص العقل است شیخ حسین همه را دعوت به سکوت کرد و گفت: برادر عزیز این حرف رو نزنید. خدای عز و جل که انسان رو آفرید هم مرد آفرید هم زن آفرید. هم به مرد عقل عنایت کرد هم به زن بر خلاف یهودیت تحریف شده که میگن زن از دنده مرد آفریده شده و بر خلاف مسیحیت تحریف شده که میگن زن نیمی انسان و نیمی حیوانه و زن رو از حقوق انسانی محروم میدونستن و بر خلاف اعراب جاهلی که زن و دختر رو مایه ننگ و شرمساری می دونست و دختر ها رو زنده به گور می کرد اسلام آمد گفت زن کرامت داره زن هم مثل مرد می تونه ایمان بیاره، رشد کنه و به کمال برسه در ایمان و در عقل زن چیزی از مرد کم نداره و می تونه حتی از مردها هم جلو بزنه چنان که خدا در قرآن در سوره ممتحنه دو تا زن رو الگو برای همه مومنین معرفی می کنه یکی آسیه و دیگری حضرت مریم خدا در سوره های مختلف قرآن گفت و المومنون و المومنات و الراکعون و الراکعات و الساجدون و الساجدات و الصادقون و الصادقات مردان مومن زنان مومن مردان رکوع کننده زنان رکوع کننده مردان سجده کننده زنان سجده کنندن مردان راستگو زنان راستگو همون قدر که یک مرد می تونه پیشرفت کنه و به درجات بالا برسه زن هم می تونه و همون قدر هم که یک مرد می تونه پسرفت کنه و جهنمی بشه یک زن هم می تونه والزانی و الزانیة و السارق و السارقة در اسلام از جهت تعالی و رشد بین زن و مرد فرقی نیست بر خلاف سایر ادیان که در اثر تحریف میگن حضرت حوا آدم رو گول زد از میوه درخت ممنوعه بچشه در کتاب آسمانی ما قرآن می فرماید «فأزلّهما الشیطان» شیطان بود که هر دوتاشون رو وسوسه کرد بچشن و در ادامه می فرماید «فأخرجهما مما کانا فیه» خدا هر دوشون رو از بهشتی که بودند بیرون کرد اسلام میگه زن عزیزه، محترمه امیرالمومنین می فرماید «المرأة ریحانة» زن گله لطیفه «لیست بقهرمانة» توان زن طوری نیست که کارهای سخت و سنگین رو انجام بده دلیل مخالفت علما و مراجع تقلیدی چون آقای خمینی با این بند لایحه همینه این بند که با پوشش حق رای مطرح شد در واقع تساوی زن و مرده یعنی هر کاری رو دولت از شما به عنوان یک مرد انتظار داره از یک زن هم انتظار داره دولت میگه مردان بالای 18 سال باید برن خدمت اجباری وقتی تساوی باشه زن هم باید به این خدمت بره یعنی به اسم خدمت سربازی زن جوان شما که ممکنه باردار باشه، بچه دار باشه دختر جوان شما رو از خونه شما بیرون بکشن و معلوم نیست به کجا ببرند، در خدمت چه کسانی ببرند و چه کارها که ازش نخوان جنگ بشه همون طور که شما مردان رو مکلف می کنن برید بجنگید زنان تون رو هم مکلف می کنن شما مثل شما با لباس جنگی باید بره جلوی دشمن بجنگه بدون حجاب، بدون توجه به این که اگر گیر دشمن بیفته چه بلایی سرش بیاد، بدون توجه به این که بارداره بچه داره وظایف همسری و تربیت فرزند داره باید پا به پای مردها خدمت بره، بجنگه بدون توجه به این که قدرت بدنی زن از مرد کمتره هر کار سخت و سنگینی رو ازش بخوان و اون هم به اسم تساوی و برابری با مرد باید انجام بده علت مخالفت آقای خمینی و علما با این لایحه این بود چون در خدمت اهداف امریکا و اسرائیل برای حذف اسلام بود ولی شاه یا بهتره بگم غلام حلقه به گوش امریکا چه کرد؟ مرجع بزرگوار ما رو شبانه دستگیر کردند و دو ماه در زندان و حدود هشت ماه در دو تا منزل در تهران بازداشت نگه داشتند. جواب شاه به مردمی که 15 خرداد به بازداشت مرجع تقلیدشون اعتراض کردند چه بود؟ با گلوله جواب مردم رو دادند و مردم رو به خاک و خون کشیدند ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭256‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭257‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز سعدی صدای گریه مردم در مسجد پیچید. شیخ حسین با بغض ادامه داد: مردم! آقای خمینی اگر سفت و سخت با این لایحه مخالفت کرد، اگر در سخنرانی هاش شاه رو محکوم کرد فقط برای دفاع از اسلام بود. برای این بود که می دونستند با تصویب این لایحه نه چیزی از اسلام می مونه و نه چیزی از ایران خودشون فرمودند دوباره کربلا به پا میشد، دوباره اتفاقات کربلا تکرار می شد. فروردین سال 43 ایشون از بازداشت آزاد شدند ولی باز به خاطر سخنرانی که 4 آبان 43 انجام دادن دستگیر و از ایران تبعید شدند به چه جرمی؟ به جرم مخالفت با کاپیتولاسیون این مردک بی عرضه، این غلام حلقه به گوش امریکا و اسرائیل قانونی رو میخواست در این کشور اجرا کنه که شان و متزلت و حقوق یک مرد امریکایی یک زن امریکایی از حقوق و منزلت زن و مزد ایرانی بیشتر باشه خونش از خون ایرانی جماعت رنگی تر باشه اگر فقط حقوق انسان امریکایی بود شاید تحملش آسونتر بود و کمتر وجود مون رو می سوزوند ولی این شاه که واقعا باید به غیرت ایرانی و مسلمانیش شک کرد با این حق کاپیتولاسیون کاری می کرد که خون یک سگ امریکایی از خون ایرانی مسلمان با ارزش تر و بالاتر باشه شما اگه تو این کشور با یک امریکایی درگیر بشی اون تو رو زخمی کنه، بهت آسیب برسونه یا حتی تو رو زن و بچه ات رو خانواده ات رو بکشه به ناموست مالت جانت تجاوز کنه هیچ دادگاه و محکمه ای در ایران نمی تونه اون رو مجازات یا حتی محکوم کنه حتی نمی تونه ازش بپرسه چرا این کاری کردی ولی شما یک لگد به سگ امریکایی بزنی می تونن دستگیر و زندانیت کنن تحقیر و ذلیل کردن ایرانی تا کجا؟! تو کشور خودمون خاک خودمون نتونیم از حق مون در مقابل اجنبی دفاع کنیم و اسیر امیال و کارهای اونها بشیم ما حق نداشته باشیم به سگ امریکایی ها لگد بزنیم ولی اونها اگر شاه ما رو کشتند، اگر مرجهعتقلید ما رو کشتند، زن و بچه ما رو گرفتند بردند، خونه ما رو غارت کردند بردند ما نتونیم ازشون بپرسیم چرا؟ 14 ساله به جرم سخنرانی که آیه الله العظمی خمینی با این قانون کردند ایشون رو از کشور تبعید کردند. عالم غیور ایرانی به خاطر مخالفت با این که کشور در اختیار اجنبی قرار نگیره از کشور خودش آواره اش کردند و این شاه به جای این که نصایح این مرجع بزرگوار رو بشنوه و پند بگیره این که غلام حلقه به گوش امریکا و اسرائیل باشه افتخار می کنه ننگ بر ما اگر به اعمال خلاف شاه راضی باشیم و در مقابلش سکوت کنیم. در کربلا راه رو بر امام حسین بستند گفتند حسین! بیا با یزید بیعت کن تا بذاریم از راهی که اومدی برگردی اگر بیعت نکنی تو رو می کشیم امام حسین چه کرد؟ اون امام بزرگوار، روز عاشورا رو به لشکریان عبید الله کرد و گفت: «... أَلَا وَ إِنَّ الدَّعِی ابْنَ الدَّعِی قَدْ تَرَکنِی بَینَ السَّلَّةِ وَ الذِّلَّةِ وَ هَیهَاتَ لَهُ ذَلِک مِنِّی هَیهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة» این فرومایه(عبیدالله بن زیاد)، فرزند فرومایه‌ای دیگر(زیاد بن ابیه)، مرا بین دو راهی کشته‌شدن با شمشیر و یا قبول خواری قرار داده است؛ هیهات که ما زیر بار ذلّت و خواری برویم شیخ حسین با گریه گفت: امام حسین حاضر شد زیر ضربات شمشیر جان بدهد، عباس و اکبر بدهد، با تیر سه شعبه اصغر بدهد ولی لحظه ای در مقابل یزید تسلیم نشود که اسلام بماند صدای گریه از هر سوی مسجد بلند شده بود. شیخ حسین گفت: ما برای اسلام چه کردیم؟ الا لعنة الله علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا أیّ منقلب ینقلبون ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭257‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭258‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی اشک صورتم را پاک کردم و به شکمم مالیدم. از جا برخاستم و در تاریکی بعد از رفتن همه به مستراح مسجد رفتم و بعد همراه احمد به خانه برگشتم. دو سه روزی احمد و آقا غلام مشغول ساخت مستراح بودند تا بالاخره آماده شد. سقف مستراح چوبی بود و چند روزنه در دیوار هایش ایجاد کرده بودند تا نور به داخلش بیاید. یک در چوبی نصفه نیمه داشت و برای این که از بیرون دید نداشته باشد جلوی درش از داخل مستراح یک پرده کلفت زدیم. شیخ حسین هم وسایلی که احمد خواسته بود برای مان جور کرد و آورد. یک بشکه بزرگ که پایینش شیر داشت آورد که آن را روی سکویی که در مستراح ساخته بودند گذاشتیم. زیر سکو از بیرون باز بود و قرار بود از آن جا آتش روشن کنیم تا آب داخل بشکه کم کم گرم شود و راحت بتوان حمام کرد. علاوه بر بشکه، شیخ حسین برای مان وسیله های دیگری مثل بالشت، پتو و کمی ظرف و ظروف و البته خبر دستگیری علمای بزرگ مشهد آقای واعظ طبسی و هاشمی نژاد و محامی را برای مان آورد. احمد خیلی از شنیدن این خبر کلافه و عصبانی شد و هیچ کاری هم از دستش ساخته نبود. هر بار خبر های این چنینی می شنید از این که مجبور بود مخفی شود بسیار عصبانی و ناراحت می شد دو استکان چای ریختم و کنار احمد نشستم. نیم نگاهی به من انداخت و تشکر کرد. به دیوار تکیه دادم و گفتم: چرا این قدر خودخوری می کنی؟ احمد آه کشید و گفت: جز خود خوری کاری از دستم بر نمیاد _خودت گفتی قبل از این که وارد مبارزه بشین همه خطراتش حتی مرگ رو هم پذیرفتین درسته؟ احمد سر تکان داد و گفت: درسته فقط فرق ما با علما می دونی چیه؟ ما می تونیم فرار کنیم مثل الان من ناشناس یه جا زندگی کنیم از دست ساواک در بریم ولی علما نمی تونن. هر اتفاقی هم بیفته اول میان سر وقت علما باید به حکومت بفهمونیم علما خط قرمز مان اگه بلایی که سر آقای خامنه ای آوردن سر یکی از این علما بیارن من خودم وارد مبارزه مسلحانه میشم _آقای خامنه ای کیه؟ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭258‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭259‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی احمد به سمتم چرخید و گفت: آقای خامنه ای کسیه که من به واسطه ایشون و سخنرانی هاشون با مبارزه آشنا شدم. چند سال پیش من تو یک مغازه پادوئی می کردم. واسه نماز می رفتم مسجد کرامت. ایشون امام جماعت اونجا بودن بعد نماز می ایستادن سخنرانی و تفسیر قرآن می گفتن. مسجد غلغله می شد. همه از همه جا میومدن که تفسیر ایشون رو گوش بدن. فقط این طوری نبود که وایستن تفسیر بگن یه تخته داشتن مثل کلاسای مدرسه روی اون می نوشتن و توضیح می دادن خیلی شخصیت نورانی و عالمی ان من از اون موقع کم کم تفکراتم عوض شد مطالعه ام زیاد شد و فهمیدم چی درسته چی غلط و چه طور باید مبارزه کرد. _الان مگه ساواک چه بلایی سر آقای خامنه ای آورده؟ کشتشون؟ احمد چمباتمه زد و گفت: اولا که خدا نکنه دوم ساواک غلط می کنه ایشون رو بکشه تا همین جا هم که تبعید شون کرده غلط زیادی کرده تا حالا شیش بار آقای خامنه ای رو گرفتن زندانی کردن شکنجه کردن سر و ریشش رو تراشیدن ولی وقتی دیدن ایشون از مبارزات شون دست بردار نیست به خیال خودشون با تبعید خواستن تو مبارزه خلل ایجاد کنن _ایشونم مثل آقای خمینی الان عراقن؟ احمد استکان چایش را برداشت و گفت: نه ایشون رو به ایرانشهر تبعید کردن _ایرانشهر کجاست؟ _تو سیستان بلوچستان چون سواد درستی نداشتم نام شهر ها و استان های کشور را یاد نداشتم و یا دقیق نمی دانستم کدام شهر در کدام گوشه از کشور است. برای همین دیگر سوالی نپرسیدم. احمد چایش را نوشید دراز کشید و گفت: یکی الان تو زندانه، یکی زیر شکنجه، یکی تبعید یکی هم عین من از ترس جونش فرار کرده _از ترس جونت نبوده از ترس مدارکت دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: فرار کردم چون اون قدر ایمانم و عقیده ام زیاد نیست زیر شکنجه دووم بیارم بهم گفتن فرار کن مبادا بگیرنت زیر شکنجه دهان باز کنی و مبارزین بزرگ مشهد به خطر بیفتن _الان از این که آزادی و تحت شکنجه نیستی ناراحتی؟ به سمتم چرخید و گفت: ناراحتم از این که آزادم ولی هیچ کاری نمی تونم بکنم ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭259‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سع
🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭260‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی نفسش را با آه بیرون داد و گفت: این چند وقته خیلی فکر کردم که چی شد چرا این طوری شد چرا محروم شدم. فقط حس می کنم دچار تکبر شده بودم. فکر می کردم خیلی کاره ای هستم و با این کارام دارم سر دین خدا منت میذارم واسه همین توفیقش ازم گرفته شد با تعجب گفتم: وا ... احمد آقا؟ چه حرفا می زنی! کدوم تکبر؟ کدوم منت؟ تو تا پای جونت پیش رفتی تازه حالت خوب شده چرا فکر می کنی خبط و خطایی در کار بوده که به این وضع افتادی؟ شاید خدا خواسته این طوری آزمایشت کنه یه بار آزمایشت توی میدون و وسط مبارزه بودنه یه بارم آزمایشت بیرون از میدون بودنه تو که خودت دلت نخواسته که کنار بکشی به خاطر مصالحی گفتن یه مدت کنار بکش وقتش برسه دوباره می تونی مثل قبل فعالیت کنی مبارزه کنی احمد به پشت خوابید و گفت: خدا کنه این طور باشه که تو میگی خیلی از این اوضاع کلافه ام خودم را کنارش کشیدم و گفتم: کلافه نباش راضی باش دستم را گرفت و گفت: به اونچه که خواست خدا باشه راضی ام ولی کلافه بودنم دست خودم نیست. گاهی میگم کاش جای فرار می موندم از حاجی دفاع می کردم حاجیو فراری می دادم که ... سکوت کرد. می دانستم داغ شهادت حاج آقا مرتضایی زیر دست ساواک اذیتش می کرد. خیلی با هم رفیق بودند. _اتفاقی که برای حاج آقا مرتضایی افتاد تقصیر تو نبوده و نیست احمد دست روی چشمش گذاشت و گفت: نباید تنهاش میذاشتم _می موندی هم کاری ازت بر نمیومد. تو زخمی بودی ... احمد نشست و گفت: همون طور که با اون زخم تونستم فرار کنم قطعا می تونستم دفاع هم بکنم و حاجی رو فراری بدم. حالم از خودم داره بهم می خوره رقیه مثل ترسوها فرار کردم و حاجی رو تنها گذاشتم 🇮🇷شادی روح مطهر شهید عباس موسوی قوچانی صلوات ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت10 اینقدر فکرم درگیر این ماجرا بود... که اصلاً نفهمیدم کی رسیدیم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت11 از خانم احمدی خداحافظی کردیم و زنگ زدم آژانس تا یک تاکسی بیاد....اما از شانس بد ماشین نداشتن مجبور بودیم سر خیابون صبر کنیم تا شاید تاکسی رد بشه چون واقعا دیگه حوصله پیاده روی نداشتم با این همه حرفی که یکجا شنیده بودم .... منا که صبح میگفت من خیالاتی شدم خونسرد خونسرد بود الان اثار ترس و استرس رو توی چشماش میدیدم نزدیک ۱۰ دقیقه بود که سر خیابون منتظر ماشین بودیم ولی نبود کم کم هوا تاریک میشد و ترس ما بیشتر از بس استرس داشتیم هر دومون که هیچ حرفی نمیزدیم بلاخره یک پراید نوک مدادی ایستاد و سوار شدیم :خسته نباشید لطفا برید به این آدرس... :بله بفرمایید سوار شدیم و درو بستیم و اون اقاهه حرکت کرد ... تا حرکت کرد چشم من به بازو مرد افتاد وااااای نَه خالکوبی داره... ترس و استرسم بیشتر شد تو دلم گفتم کاش سوار ماشین شخصی نمیشدیم دوتا دختر تنها ... نصف راه بودیم که ماشین پیچید تو ی کوچه منا:ببخشید اقا دارید اشتباه میرید.. ولی جواب نشنیدم ... خیلی تعجب کردم... منا صداشو بلند کرد منا :ااااقا دارم میگم اشتباه رفتین ! یهو قفل درها رو زد و نگام رفت طرف قفل درها، درها قفل شد ... دیگه صدای ضربان قلب همو میشنیدیم از ترس استرس زبونمون هم مثل قفل ماشین ، قفل شده بود ماشین رو نگه داشت و برگشت عقب وااای چهره‌اش چه ترسناک بودرو کرد طرفمون :اون گردنبند رو بدین قبل از اینکه دردسر بزرگی واستون پیش بیاد... تو دلم خدا رو صدا میکردم خودمو جمع جور کردم من خدا رو دارم هر چند قلبم خودشو تند تند می کوبید به سینم ولی سعی کردم صدام نلرزه... محدثه :کدووم گردنبند شما چی دارین میگین این در کوفتی رو باز کنیدددد اقا مرد :این درها باز نمیشه تا گردنبدو ندید بعد دستشو دراز کرد سمتم گفتم گردنبند رو بدین... من خودمو چسبوندم به صندلی ماشین مرده یهو کیفم رو از کنارم برداشت و همشو رو صندلی جلوی خالی کرد دید چیزی نداره جز گوشی هی داد میزدم اقا چیکار میکنییی وسایلم رو برگردوند... انگار حرف منو نمیشنید کیفمو از شیشه پرت کرد بیرون چاقو رو از جیبش در آورد از اون چاقو ها بود که جای انگشت ها هم روش بودن .... دید خیلی ترسیدیم گقت: مرد: حیف گفتن که باهتون کار نداشته باشم وگرنه خوب میدونستم با شما دوتا چیکار کنم ... فکر پلیس از سرتون بیرون کنید وگرنه طور با این چاقو جر میدم که هر روز هزار بار آرزو مرگ کنید اینها رو که گفت: قفل در زد ماشین درهاش باز شد منو منا چطور از اون ماشین پیاده شدیم فقط خدا دانست... می خواستم مثل چی فرار کنم ولی وقتی اسم خودمو از زبان اون مرد شنیدم خود به خود پاهام وایستاد مرد: بیا وسایلهاتو جمع کن ببر نگاهی به منا کردم و برگشتم کیفمو از زمین برداشتم تمام وسایلهامو یک جا ریختم تو کیفم خواستم فرار کنم که مرده گفت مرد: خوب فهمیدی چی گفتم به پلیس خبر بدی وای به حالت بعد چاقو رو به طور نمایشی کشید به صورتش... من که تا سکته رفته بودم و خوب میدونستم الان رنگ مثل میت شده... تا رسیدن به خونه دست پاهام طوری می لرزید که... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت11 از خانم احمدی خداحافظی کردیم و زنگ زدم آژانس تا یک تاکسی بیاد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت12 کلید درو با زحمت از کیفم پیدا کردم خواستم درو باز کنم که کلید از دستم افتاد برگشتم پشت سرمو نگاهی کردمو کلیدو از زمین برداشتم با دستهای لرزون در حیاط باز کردم... همین که وارد حیاط شدم وای بابام تو حیاط نشسته ... بهم گفته بود که آزادی بهت دادم ولی اگر دیر به خونه بیایی وااای رو دیر اومدنم به خونه خیلی حساسه یکم عصبانی بود ازم... آروم قدم برداشتم رفتم جلو.. محدثه : سَ سَسلام بابا... بابا:سلام ... محدثه : بِ بِببخشید بابا... بابا: ببیبن دخترم خودت میدونی من هرچی رو این مسائل سخت گیری میکنم به خاطر خودته... دنیا، دنیا خوبی نیست... تو اون بیرون برای یک دختر ممکن هزار جور اتفاق بیفته من با بیرون رفتن تو مشکلی ندارم... هوا که تاریک شد زنگ بزن هرجا هستی میام دنبالت... یک‌نفس عمیق کشیدم محدثه : قربون اون دل مهربونت بشم چَشم... بابا : حالا برو تو لباسهاتو عوض کن خسته ای... مامانت داره سفره میندازه... چشم بابا ... بدو بدو از پله ها رفتم بالا باز به اتاقم که رسیدم یک‌نفس عمیق کشیدم... واای من همون موقع باید میرفتیم پیش پلیس... نه یعنی برگشتنم به خونه کار درستی بود...؟! فکرم خیلی درگیر بود هی با خودم کلنجار می رفتم که کدوم کار درسته و کدوم کار غلط آخه اون گردنبد چی داره آخه...!!! وضو گرفتم توکل کردم به معبودم و به سجده رفتم اونقدری به خدای خودم گفتم که تا خالی شدم آخر سر هم توکل کردم به خودشو ازش خواستم هر کاری درست رو نشون بده و خودش نذاره مام کَج بره... بعد از شام اومدم تو اتاقم گوشیم برداشتم که زنگ بزنم به منا... دیدم خودش دوباره زنگ زده خواستم شماره اشو بگیرم که متوجه شدم یک شماره ناشناس هم زنگ زده... همین که خواستم شماره منا رو بگیرم همون شماره ناشناس دوباره زنگ زد... محدثه : الو... یه صدای خشن جواب داد: البته آشنا بود صداش... ناشناس : محدثه تویی؟؟؟ محدثه : بَبله بفرمایید... ناشناس : حال دوست چطوره...؟ خیلی ترسیده بود تو ماشین انگار یعنی این همونیه که سوار ماشینش شدیم... محدثه: عوضی برو گم شو تو شماره من از کجا آوردی ؟ ناشناس:پیدا کردن شماره ات که کاری نداره برای ما، ما خیلی چیزا ازت میدونیم... اون امانتی رو بده به ما و گرنه بد میبینی دختر جون... میدونستم چی رو میگه.... خیلی ترسیده بودم طوری حرف میزد که انگار رو در رویِ منه تو دلم تند تندصلوات می فرستادم... که صدام نلرزه تا ندونه که ازش ترسیده ام نمی خواستم به ترسم پی نبره.... محدثه : من نمیدونم راجب چه حرف میزنی کدوم امانتی...؟ ناشناس: نه خوشم اومد دختر پر دلو جرعتی هستی ،مثل اینکه دوست داری بلایی که سر اون بچه اومده رو سر پدر و مادرت بیاریم... ترس تمام وجودم گرفت... به نفس نفس افتادم... ناشناس : دو روز بهت مهلت میدم امانتی رو پس دادی که دادی وگرنه بد می بینی منتظر تماسم باش... فکر پلیس رو هم از اون مغز کوچلوت بیرون کن ... در ضمن به اون دوست خل وچلت هم حالی کن به کسی چیزی نگه وگرنه بد می بیند... گوشی قطع کرد ... یک ترسی افتاده به جونم واای خدایا خودت کمکم کن کدوم راه درسته کدوم راه غلطه، چیکار کنم خدایا... خدایا خودت راه درستو نشونم بده... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت12 کلید درو با زحمت از کیفم پیدا کردم خواستم درو باز کنم که کلید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗سجده بر یک فرشته💗 قسمت13 با دستان لرزان زنگ زدم به منا .... محدثه: الو سلام منا خوبی؟؟!! منا : چه خوبی ؟؟ واای محدثه چیکار کنم من میترسم ... چند دقیقه پیش یه نفر زنگ زد انگاری همون شخص که برامون چاقو کشید بود بهم گفت: اون امانتی که پیشت هست باید پس بدی ... تهدیدم کرد گفت : اگه پس ندیدی... بلایی سر خانواده ات میارم ... خیلی ترسیده بودم گفتم چیزی پیشم نیست او گردنبند پیش دوستمه... محدثه وااای دختر تو چیکار کردی چرا گفتی بهش.... منا :محدثه گردنبند بهشون پس بده برن مگه چیه اون یه گردنبده بی ارزش ... منا جان نباید میگفتی بهشون از کجا معلوم بعد از دادن گردنبد ولمون کنند آخه ... منا:من خیلی میترسم چیکار کنیم ... محدثه : خودم نمیدونم فعلا خداحافظ ... بعدا باهات تماس میگیرم.... منا :خداحافظ فقط من رو بی خبر نذاریا. محدثه : بهشه فعلاً یعنی این گردنبد چه ارزشی داره براشون... باز گردنبندو از کشو در آوردم نگاهی کردم بهش دقت که کردم گوشه اش انگار یه انحرافی داشت... با ناخن انگشتام گوشه گردنبدو فشار دادم ... با فشار دادنم یهویی باز شد و یک فلش افتاد بیرون... عجب بابا پس بگو میگم این چرا دنبال این گردنبداند... حتما اطلاعات مهمی تو این فلشه هست... که دنبالش اند... فلش برداشتمش دوباره گذاشتم داخلش... نمیتونستم درست تصمیم بگیرم... بلند شدم وضو گرفتم... دو رکعت نماز خوندم... سر سجاده دستهامو بلند کردم خدایا کمکم کن اصلا نمیدونم باید چیکار کنم... خودت یه راهی جلوم بزار... اینقدر فشار اومده بود بهم که دیگه خسته شده بودم کناره سجاده دراز کشیدم... چشمهامو بستم... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛