eitaa logo
رمـانکـده مـذهـبـی
3.8هزار دنبال‌کننده
190 عکس
4 ویدیو
51 فایل
(•●﷽●•) ↻زمان پارت گذاری شب ساعت 20:00 الی21:00 ↻جمعه پارت گذاری نداریم ناشناس↯ @nashenas12 ●•تبلیغات•● @tablighat_romankade برای جذاب کردن پروف هاتون↻ @Delgoye851
مشاهده در ایتا
دانلود
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭307‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭308‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی چهار زانو نشستم و گفتم: کاش می شد بری وسایل مون رو از روستا بیاری آخه بی ظرف و قابلمه و بی کاسه بشقاب که نمیشه سر کرد احمد دستم را در دست گرفت و گفت: اونا رو نمیشه آورد هم دیگه نمیشه به اون روستا برگردم، هم به شیخ حسین گفتم اونا رو ببر برای مسجد استفاده بشه انگشتان مردانه اش را میان انگشتانم فرو کرد و گفت: غصه هیچی رو نخور حتی کاسه بشقاب ان شاء الله بریم اونجا و من تو نجاری شاغل بشم روزمزد باهام تسویه می کنه و کم کم هر چی لازم باشه می خریم. اول از همه یه علاء الدین باید بگیریم هم هوا سرده هم بتونی روش غذا بپزی لازم نباشه بری مطبخش از جا برخاستم که احمد دستم را گرفت و پرسید: کجا میری؟ بشین صبحونه بخوریم با لبخند گفتم: ماشاء الله شما همه چیو خوردی چیزی نمونده من بخورم احمد خجالت زده خندید و گفت: شرمنده از دیروز چیزی نخورده بودم حسابی گرسنه بودم _برم برات بارم پنیر و ماست بیارم بخوری؟ احمد مرا کنار خود نشاند و با لبخند دلنشینی گفت: نه عزیزم سیر شدم. بیا بشین کنارم یک دل سیر نگات کنم دلم برای عروسک قشنگم تنگ شده بود به رویش لبخند زدم و گفتم: بذار برم به ننه فهیمه بگم ما داریم میریم برامون نهار نذاره احمد چارقدم را از دور سرم باز کرد و گفت: نمیخوام مثل سری قبل اذیت بشی و حالت بد بشه بذار هر وقت خوب شدی و حالت رو به راه بود میریم _من خوبم نه که بگم این جا بهم سخت گذشته ها نه ولی دلم میخواد زودتر بریم اونجایی که کرایه کردی و فقط خودمون باشیم احمد روی موهایم دست کشید و گفت: میریم قربونت برم صبحانه ات رو بخور اگه حال راه رفتن داشتی بعدش میریم با تمام احساسش به صورتم نگاه دوخت که یک دفعه گفت: عه راستی ... 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محسن حججی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭308‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭309‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی کتش را جلو کشید و از جیب کتش یک قوطی کرم بیرون آورد و گفت: اینم کرم برای دستای خوشگل خانمم که دوباره نرم و لطیف بشه در قوطی را باز کرد و گفت: دستت رو بده دستم را به سمتش گرفتم و با لبخند گفتم: دستت درد نکنه ولی دستام خوب شدن دیگه احمد در حالی که به دستم کرم می زد گفت: درسته خوب شدن ولی من بهت قول داده بودم کرم بخرم مرده و قولش هر روز کرم بزن دستات آه کشید و گفت: مادرم همیشه دستاش مثل پنبه نرم بود. بچه که بودیم دست به سر و صورت مون می کشید کیف می کردیم نگاه به صورتم دوخت و گفت: مادرم کارِ خونه نمی کرد ولی بازم همیشه گلیسیرین می زد به دستاش تو که کارِ خونه هم می کنی دیگه واجبه کرم بزنی دستات نرم باشه کرم زدن دست هایم که تمام شد یک بسته روزنامه پیچ کوچک از جیبش در آورد و گفت: بی زحمت اینو ببر بده به فهیمه خانم برای تشکر این مدت که بهش زحمت دادیم. بسته را از دستش گرفتم و پرسیدم: چی هست؟ احمد خودش را عقب کشید و در حالی که به پشتی تکیه می زد گفت: چیز قابل داری نیست. من که دستم خالی بود رفتم یکی از رفقا یه پولی بهم داد با همون یه انگشتر کوچیک گرفتم سفره را تا زدم و گفتم: دستت درد نکنه حتما خوشحال میشه وسایل سفره را در سینی گذاشتم. از جا برخاستم چادرم را پوشیدم و گفتم: من برم هم اینو بهش بدم هم بگم ما داریم میریم _مطمئنی خوبی؟ چند ساعت راهه ها! سفره و سینی را برداشتم و گفتم: من خوبم نگران نباش به سمتم کمی جلو آمد و گفت: اینا سنگینه بده من میارم با لبخند گفتم: دو تا استکان و یه پیش دستی که سنگین نیست خودم می برم قدمی به سمت در رفتم که یادم از نامه آمد. به طرف احمد برگشتم و گفتم: راستی یادم رفت بهت بگم صبح قبل از این که بیای شیخ حسین اومده بود این جا _خیر باشه چی کار داشت؟ _یه کاغذ داد بهم گفت هر وقت اومدی بهت بدم گفت از طرف داداش محمدت هس _چی توش نوشته؟ شانه بالا انداختم و گفتم: نمی دونم نخوندمش به طاقچه اشاره کردم و گفتم: یه کاغذ کاهی تا خورده است اون بالا گذاشتم احمد از جا برخاست کاغذ را بردارد و من به سمت در اتاق رفتم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید رمضانعلی خداوردی صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭309‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بسم الله الرحمن الرحیم یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو پارت‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭‭310‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬ ز_سعدی خواستم دمپایی ایم را بپوشم که با صدای ای وای احمد دوباره به اتاق برگشتم. دست روی سرش گذاشته بود و در حالی که به کاغذ خیره بود روی زمین نشسته بود. سینی و سفره را زمین گذاشتم و روبرویش نشستم و با نگرانی پرسیدم: چی شده؟ غم و نگرانی در صورتش بیداد می کرد. نگاه غمگینش را به صورتم دوخت و با صدایی که می ارزید و خشدار شده بود گفت: مادرم ... با نگرانی پرسیدم: مادرت چی؟ احمد کاغذ را به سمتم گرفت و با دستش صورتش را پوشاند. در حالی که از ترس و نگرانی دست هایم می لرزید کاغذ را از دستش گرفتم و خواندم: سلام احمد جان به واسطه دوستان از حالت با خبرم و امیدوارم همیشه خوب باشی و قدم بچه ات مبارک باشه همه ما دلتنگ دیدار دوباره تو ایم خصوصا مادر حال مادر خوب نیست. بیش از حد بی قراره چند وقتی است مادر درگیر بیماری سختی شده و دکتر جوابش کرده تا دیر نشده خودت را برسان اشک به چشمم دوید و با چشم گریان نگاه به احمد دوختم و با بغض پرسیدم: حالا میخوای چه کار کنی؟ احمد دست هایش را محکم به صورتش فشرد و با صدا نفسش را بیرون داد. از جا برخاست و به سمت کتش رفت. در حالی که آن را می پوشید گفت: باید برم ببینمش ... صدایش می لرزید: باید برم دستش رو ببوسم لرزش صدایش بیشتر شد: دعا کن دیر نشه و برسم ببینمش صداش رو بشنوم از جا برخاستم و به سمتش رفتم و گفتم: خطرناکه احمد ... اگه بری اون سمتا و گیر بیفتی .... احمد عصبانی گفت: گیر بیفتم اصلاهر چی میخواد بشه بشه ... با لحن غمگینی گفت: رقیه مادرم مریضه .... تا همین الانش هم در حقش کم کاری کردم نرفتم دیدنش چشمش خیس شد که گفت: اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته .... هیچ وقت خودم رو نمی بخشم به سمت در رفت تا کفش بپوشد که گفتم: صبر کن .... مگه قرار نبود با هم بریم؟ مگه نیومده بودی دنبال مون با هم بریم احمد به سمتم چرخید و گفت: میخوام تا دیر نشده برم پیش مادرم بعد میام دنبالت _بذار وسایل مون رو بردارم با هم بریم منم میخوام باهات بیام پیش مادرت منم دلم براشون تنگ شده و میخوام ببینم شون احمد کلافه دستش را میان موهایش برد و نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت: باشه .... برو آماده شو 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید افرا صلوات🇮🇷 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت دهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» با عجله به طرف خانم اکبری رفت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت یازدهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» با حرص به طرفم برگشت. +چند بار بهت گفتم این مرتیکه بهت چشم داره گفتی نه اینطور نیست؟ ها؟! برای اینکه کمی آروم تر بشه چند ثانیه سکوت رو اختیار کردم و بعد با استرس لب زدم. - پسر عمو من واقعا فکر نمی‌ کردم همچین آدمی باشه و الانم ... عصبانی غرید. + حرف نزن ماهور! الان فقط خوابوندن یه مشت توی صورتش آرومم میکنه! - پسر عمو خواهش میکنم آبروم رو نبر! دفعه پیش کافی نبود! کلی بخاطر کارهای تو تحقیر شدم، من همش چند ماه هست که اینجا مشغول به کار شدم اما توی همین چند ماه به اندازه کافی از دست تو و کارهات اذیت شدم. بخاطر الکی غیرتی شدنات، اصلا تو چیکاره من هستی که چپ میری‌، راست میای ... در حال صحبت کردن با صدرا بودم که نگاهم پی در بیمارستان رفت، امیرخانی با چهره‌ای عصبانی از بیمارستان خارج شد و به طرف راست خیابون پیچید. نفس راحتی کشیدم و خیلی آروم گفتم. - تازه از بیمارستان خارج شد. با صدای دو رگه ای لب زد. + کی؟! به خیابون نگاهی انداختم و آهسته لب زدم. - امیرخانی. حس کردم تمام صورتش داغ شده، کلافه لب زد. + گمشو تو ماشین! بدون توجه به حرفش به سمت خیابون دویدم. دستی برای تاکسی تکون دادم که متوقف شد، همین که خواستم در رو باز کنم دست صدرا مانعم شد، رو به راننده شروع کرد به صحبت و عذرخواهی کردن. بعد از رفتن تاکسی به سمتم برگشت. ‌‌‌‌‌+ ببخشید ماهور، قاطی کردم! نفهمیدم چی گفتم، بیا بریم خودم میرسونمت. معذرت میخوام. عینک رو از چشمم برداشتم و بدون نگاه کردن به صورتش به سمت ماشین رفتم. در عقب رو باز کردم که گفت: + چرا عقب میشینی‌؟! ‌بیا جلو. بی اعتنا بهش لب زدم. ‌- ‌با تاکسی هم میرفتم عقب مینشستم. بعد از چند ثانیه سوار ماشین شد و بعد با سرعت سرسام آوری از بیمارستان دور شدیم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت یازدهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» با حرص به طرفم برگشت. +چن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت دوازدهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» پس از خشک کردن سینک ظرفشویی به سمت قالب های یخ رفتم و دو تکه یخ در هر لیوان انداختم. سینی شربت آلبالوی از قبل آماده شده را از روی میز برداشتم و به طرف هال حرکت کردم. ندا با دیدن من دست از خوش و بش کردن با آقا محسن برداشت و به طرف ظرف شیرینی خوری که روی اُپن بود رفت. سینی رو کمی پایین تر از صورت صدرا گرفتم لیوانی رو برداشت، چند ثانیه‌ای به صورتم خیره شد که عمه لبخند عمیقی روی صورتش جا خوش کرد. از صبح که صدرا من رو رسوند خونه دیگه خبری ازش نداشتم تا اینکه خیلی یهویی با عمو و زن عمو سر و کله‌شون پیدا شد. لبخند های گاه و بی‌گاه عمه و عمو و زیر چشمی نگاه کردن های زن عمو بی دلیل نبود، قطعا کاسه‌ای زیر نیم کاسه بود و باز هم قرار بود سر صحبت های قدیمی رو باز کنند، اون هم در برابر آقا محسن که به تازگی به جمع خانوادگی ما پیوسته بود! سینی رو بر روی میز قرار دادم و روی مبل تک نفره‌ای کنار عمه نشستم. زن عمو سرفه‌ی مصلحتی کرد و جعبه مستطیلی شکل قرمز رنگی رو از کیفش خارج کرد مات و مبهوت به جعبه خیره شدم! لیوان رو بر روی گل میز قرار داد و با به دست گرفتن جعبه قرمز رنگ به سمتم اومد. روی مبل کنار دونفره‌ی کناری من نشست و جعبه رو در برابر چشمان متعجبم باز کرد، با باز کردن جعبه آویز پروانه‌ای شکلی که به طور عجیبی شروع به خودنمایی کرد! سکوتم رو شکستم و در حالی که صدام رو کنترل می کردم لب زدم. ‌- زن عمو این چیه؟‌! متوجه نمیشم! لبخند گرمی به صورت رنگ پریده ام پاشید. + ماهورم تو بله رو بگو از این بهترش رو هم برات میخرم. لبخند پوزخند نمایی زدم، پس حدسم درست بود! - زن عمو فکر کنم راجب این قضیه قبلا صحبت هامون رو کرده باشیم! جهت یادآوری باید خدمتتون عرض کنم که جواب من منفیه. مثل اینکه اشتباه به عرضتون رسوندن! این بار عمه با صدایی که مشخص بود سعی در کنترلش داشت تا در برابر دامادش شخصیتش زیر سوال نره لب زد. × یعنی چی جوابت منفیه ماهور جان؟! مگه ما باهم صحبت نکردیم عزیزم؟! پسر به این خوبی، به این آقایی، بله رو بگو دیگه. بغض گلوم رو چنگ انداخت، بی کسی و تنهایی رو با تمام سلول های بدنم حس کردم‌! دلم پر کشید برای آغوش بابا، برای بودنش کنارم! اگر بود وقتی روحم درد داشت سرم رو بر روی شونه‌اش میذاشتم و گریه میکردم، شونه‌ات رو برای گریه کردن کم دارم! میخوامت بابا! اما خیلی از من دوری، خیلی دور! اونقدر دوری که دستم به دستای مردونت نمی رسه! تازه دارم درد یتیمی رو میفهمم بابا! نبودنت‌، ندیدنت، داره من رو نابود میکنه بابا! کاشکی بودی و میدیدی دارن به اجبار دخترت رو شوهر میدن! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت دوازدهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» پس از خشک کردن سینک ظرفش
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت سیزدهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» افکاری که روحم رو به سمت خاطرات شیرین بابا سوق میداد کنار زدم، با صدایی آلوده به بغض لب زدم. - یادم نمیاد جواب مثبت داده باشم عمه جان؟! خیره به عمه چشم دوختم اما اینبار به جای عمه صدرا پاسخ داد. + یه دلیل منطقی برای جواب منفیت بیار! - قبلاً هم به عرضتون رسوندم که ما هیچ وجه شبهی نداریم مثل اینکه شما ... با شکستن جملم توسط صدرا دست از صحبت کردن برداشتم و بهش چشم دوختم. +و من هم گفتم تو چشمت رو، روی تفاهممون بستی و علاقه‌ای به باز کردنش نداری! این بار عمه لب به سخن گشود. × آخه ماهور دخترم پسر به این خوبی و آقایی چرا اینقدر سخت میگیری! آخه تو چندبار به صدرا اجازه دادی خودش رو بهت اثبات کنه که اینطوری صحبت میکنی من همیشه گفتم ماهور از ندا عاقل تره اما الان چیشده که منطقی فکر نمیکنی؟! از همه مهم تر صدرا تو رو خیلی دوست داره و حاضره برای به دست آوردنت هر کاری انجام بده، خیلی ها آرزو دارن صدرا یه نیم نگاه بهشون بندازه اما صدرا فقط تو رو دوست داره! کلافه با پایه میز ور رفتم و در همون حال گفتم. - اما عمه من جز اون دخترا نیستم که آرزوی یه نیم نگاه از پسرعمو رو داشته باشم! چیکار کنم که من رو دوست نداشته باشه؟! یکدفعه از دهنم خارج شد. - اصلا میدونید چیه من یکی دیگه رو دوست دارم! دلم پیش یه نفر دیگست! در برابر چشمان متعجب همه از جا برخاستم و رو به عمه ادامه دادم. - عمه شما هم اگر فکر میکنی برات سر بارم بهم بگو! ممنون که این همه سال من رو تحمل کردی، من هم بهت حق میدم شاید دیگه دوست نداشته باشی تو خونت زندگی کنم! از همین فردا از اینجا میرم و شرم رو از سرت کم میکنم! حس کردم تمام صورتم داغ شده نگاهم رفت پی صدرا، نگاهش! وای نگاهش که قلبم رو از جا کند! بی اخم بود ... جدی نبود ... اما خیلی سریع اون نگاهش رو ازم دزدید. لبخند دردناکی روی صورتم جا خوش کرد و بدون معطلی به سمت اتاق رفتم. چند قدم مونده بود به در ورودی اتاق که حضور کسی رو جلوی خودم احساس کردم. کمی سرم رو بالا کردم که با صدرا روبرو شدم، صدای پوزخندش به گوشم خورد. ‌+ که عاشقی؟! نکنه عاشق امیرخانی شدی؟! دلت پیش اون مرتیکه گیره؟! حس کردم لرزش بی اختیار قلبم رو! + چرا جواب نمیدی؟! آره؟! عاشق اون پیری شدی که دخترش همسن خودته؟! ببین تو کسی رو دوست نداری میفهمی؟! اگه به کسی حس داشتی من رو درک میکردی و به خودت اجازه نمیدادی منی که این همه میخوامت رو تحقیر کنی، خودتم خوب میدونی من غرورم برام خیلی مهمه اما بخاطر تو غرورم رو زیر پا گذاشتم اما تو در کمال بی رحمی منو جواب میکنی‌! واست چیکار کنم که بفهمی میخوامت ؟! بفهمی حاضرم قید همه رو بخاطرت بزنم؟! ماهور یکم درک داشته باش بفهم، بفهم همه چیزی برام! تکون سختی خوردم و به خودم اومدم، فکر نمی کردم این حرف ها رو از صدرایی بشنوم که غرورش گوش فلک رو کر کرده! اون هم گفتن این حرف ها جلوی خانوادش! ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی گلوش که بالا و پایین می‌ شد! نگاه بهت زده‌ام چشماش رو نشونه رفت، خیره شدم توی چشماش و باز من کم آوردم، این بار بدون هیچ صحبتی و تنها با یک نگاه غمزده جمع رو ترک کردم و به اتاقم پناه بردم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت سیزدهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» افکاری که روحم رو به سمت خ
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت چهاردهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» حرارت ملیح آفتاب صبح زمستونی گونه‌هام رو نوازش میکرد، خمیازه ای کشیدم و کمی چشم هام رو باز کردم. تکونی به بدنم دادم که کمرم به علت بد خوابیدن تیری کشید با زحمت خودم رو از روی تخت بالا کشیدم و تکیه دادم به پشتی تخت. اتفاقات دیشب مثل یک فیلم کوتاه در ذهنم تداعی شدند با یادآوری به صحبت های صدرا خمی بر پیشونیم نشست! دلیل پس زدن صدرا از جانب خودم برام خیلی عجیب بود! حتی به پیشنهاداتش درست و حسابی فکر نمیکردم و در برابر تمام صحبت هاش قاطعانه پاسخ منفی میدادم! شاید پاسخ منفیم به این خاطر بود که میخواستم با طرف مقابلم یک عشق آتشین رو تجربه کنم، عشقی که همیشه در رمان ها و فیلم ها دیده بودم! عشقی همانند عشق لیلی و مجنون، منیژه و بیژن! شاملو و آیدا! رومئو و ژولیت‌! از تصوراتی که از عشق در ذهن داشتم لبخند محوی روی لبم نقش بست که با دیدن عقربه های ساعت نقره‌ای رنگ اتاقم به سرعت لبخندم محو شد! تا یک ربع دیگه باید می‌رفتم بیمارستان اما هنوز در رختخواب و به فکر لیلی و مجنون بودم! با عجله مانتویی از کمد خارج و به تن کردم. افکارم من رو به سمت صحبت های امیرخانی سوق میدادند، با به یادآوردن چهره‌اش دندان قروچه‌ای کردم و به قصد پوشیدن جورابم بر روی تخت نشستم. کلافه زیر لب زمزمه کردم، مگه آدم عاقل از کسی که همسن بچه‌اش هست خواستگاری میکنه؟! پس از پوشیدن جوراب و بستن موهام با برداشتن چادر از اتاق خارج شدم. با شناختی که در این سال ها نسبت به عمه پیدا کرده بودم حدس میزدم ازم دلگیر باشه! به همین خاطر بی سر و صدا به طرف آشپزخونه رفتم که با آشپزخونه ای خالی مواجه شدم! نگاهم پی سینک ظرفشویی رفت، تمامی ظروف مهمانی دیشب به صورت فجیعی اطراف ظرفشویی پراکنده شده بودند! از عمه مقرراتی و منظم بعید بود که این همه ظرف رو بدون تمیز کردن به حال خودشون رها کرده باشه! چندباری با صدای بلند و البته خواب آلود عمه و ندا رو صدا کردم که با سکوت خونه مواجه شدم! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت چهاردهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» حرارت ملیح آفتاب صبح زم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت پانزدهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» پس از نیم ساعت تاخیر بالاخره به بیمارستان رسیدم! به محض ورودم به طرف پذیرش حرکت کردم، نگاه های خیره‌ی پرسنل کمی نگرانم کرد، چند باری به سر و وضعم دستی کشیدم اما مشکل از من نبود پس دلیل نگاه های خیره اونها چی میتونست باشه؟! بی اعتنا به همه به طرف صندلی ساجده رفتم که با دیدن من از جا برخواست و به سمتم اومد. با دستش بازوم رو گرفت و راهم رو به طرف اتاقی کج کرد، حدس میزدم قصد صحبت کردن و از همه مهمتر نصیحت کردنم رو داره به دلیل این همه کم کاری! به جای نسبتا خلوتی رسیدیم، بازوم رو رها کرد و دست به سینه شروع کرد به صحبت کردن. + تو کجا بودی تا الان؟! ساعتت رو ببین! لب گزیدم و پاسخ دادم. - ببخشید ساجده! معذرت میخوام دیگه تکرار نمیشه! چشم غره‌ای رفت که خیلی خوب متوجه منظورش شدم، اولین بارم نبود که عذرخواهی میکردم، چندین بار گفتم که دیگه تکرار نمیشه اما باز تکرار شد و تاخیر داشتم! ‌+ تو چرا موبایلت خاموشه! یا میزاری رو بی صدا یا خاموشش میکنی! نمی گی شاید کسی باهات کار داشته باشه! ‌- خب توهم! اینقدر شلوغش نکن! به دلایلی شخصی خاموش کردم. + من کاری به دلایل شخصیت ندارم ماهور! این چه وضعشه دیگه، شورش در اومده! مگه اینجا مهد کودکه که آقای تابش وقتی تقی به توقی میخوره سر و کلش اینجا پیدا میشه! اون دفعه هم خانم اکبری بهت هشدار داد! یادت که نرفته؟! برو دعا کن که امروز اینجا نبود ببینه وگرنه کارت دیگه تمام بود! باید فاتحه خودت رو میخوندی! گیج بهش خیره شدم، متوجه صحبت هاش نمیشدم! گنگ لب زدم. - آقای تابش کیه دیگه؟! منظورت عمومه؟! چرا اومده بود اینجا؟! با دستش کمی به عقب هلم داد و زمزمه کرد. + کجایی تو؟! انگار تو باغ نیستی! واقعا خنگی یا خودت رو زدی به خنگی! سعی کردم از کوره در نرم به همین خاطر در جوابش خیلی محترمانه پاسخ دادم. - میشه درست توضیح بدی ببینم چی شده! چرا رمزی صحبت میکنی! + الله اکبر! مخت کلا تعطیله ها! بابا صبح خروس خون پسر عموت صدرا،اومده بود بیمارستان تو نبودی ببینی چه آبروریزی کرد و رفت! یعنی پاک آبروت رفت جلوی پرسنل‌! خودش و امیرخانی دعواشون بالا گرفته بود! اصلا یه وضعیتی بود که نمیتونم توصیفش کنم! بدبخت امیرخانی هیچی نگفت، اصلا لام تا کام حرف نزد! قیافش الان خیلی دیدنیه! قیافه برزخی صدرا رو که تصور کردم هینی کشیدم. - وای ساجده بدبخت شدم! تو چرا به من نگفتی! پیشونیم رو ماساژ دادم و کلافه شروع کردم به قدم زدن توی راهرو. + ‌نه بابا تو دیگه کلا رد دادی! مگه نمیگم به موبالت زنگ زدم موبایلت خاموش بود! هرچی با تو تماس گرفتم خاموش بودی دیگه مجبور شدم با خونه تماس بگیرم که از شانس بد من هم عمه‌ات جواب داد و منم طوطی وار به خیال اینکه تو هستی همه چیز رو گذاشتم کف دست راستش! حالا برو خداتو شکر کن اکبری نبوده! مشکلتم با پسرعموت حل کن دفعه بعدی بیاد اینجا ... خودت که بهتر میدونی نیاز نیست توضیحات تکمیلی رو بدم‌! قطره اشکی از چشمم چکید‌، بی اعتنا به صداهای ساجده از راهرو خارج شدم و به طرف اتاق امیرخانی راه کج کردم. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت پانزدهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» پس از نیم ساعت تاخیر بال
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت شانزدهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» به در اتاق که رسیدم صلواتی زیر لب فرستادم و بدون اینکه در بزنم وارد اتاق شدم. امیرخانی پشت به من در حال صحبت کردن با موبایل بود، با شنیدن صدای در به سمتم برگشت. وقتی متوجه حضورم شد تماس رو قطع کرد. همون لبخند چندش همیشگی رو بر لبش نشوند. + سلام خانوم! چه عجب! یادی از فقیر فقرا کردید؟! بفرمایید بشینید بگم یه چایی براتون بیارن‌. بدون بستن در به طرف میزش رفتم، کمی که بهش نزدیک شدم صورتش رو وارسی کردم. گوشه لبش پاره شده بود! اما انگار هنوز از رو نرفته بود! وقتی سکوتم رو دید بر روی صندلی نشست و لب زد. + برای من آدم میفرستی خانم تابش این رسمشه؟! لبخند کثیفی زد و کف دستاش رو به هم کوبید. + ‌نه خوشم اومد! این جوجه کیه دنبال خودت میکشی میاری اینجا! چی با خودت فکر کردی! ها؟! یه پسر الاف بیکار! چند باری دیدم دم بیمارستان ایستاده و زاغ سیاه تو رو چوب میزنه! متوجه شد با این صحبت هاش رفته رفته اخم های من غلیظ تر میشه کمی جا به جا شد و بحث رو عوض کرد. + راجب پیشنهادم فکر کردی؟! با عصبانیت دستم رو مشت کردم، به چشماش زل زدم و زیر لب غریدم. - ‌ تو یه آدم مریضی! حالیته! یه آدم مریض! راجب پسر عموی من درست صحبت کن، یه تار موی اون رو به کل هیکل تو نمیدم! حداقلش یه جربزه داره! چیزی که حوالی تو پیدا نمیشه! لحنم رنگ و بوی طعنه داشت اما با این وجود سعی در کنترل خشمم داشتم. پس از گذشت چند ثانیه پوزخندی زد و در حالی که با گلدون روی میز ور می رفت گفت: + میدونستی وقتی عصبانی میشی خوشگل تر میشی! با شنیدن این حرف انگار یک سطل آب جوش روم خالی کردن! چشمام رو، روی هم فشار دادم و در کسری از ثانیه گلدون روی میز رو با دستم پرت کردم گوشه‌ی اتاق، همزمان یکی از پرسنل وارد اتاق شد که با فریاد امیرخانی خیلی سریع از اتاق بیرون رفت و محو شد. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت شانزدهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» به در اتاق که رسیدم صلوا
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت هفدهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» نگاهم رو بین گلدون شکسته و امیرخانی چرخوندم. تمام انرژی‌ام رو در صدام جمع کردم. - خیلی وقیحید! چطوری با وجدانتون کنار میاید که به کسی که حکم بچه‌تون رو داره پیشنهاد ازدواج میدید؟! این نهایت وقاحته! براتون متاسفم! لبخند چندش همیشگی رو بر لبش نشوند. ‌+ گوش کن ما ... - نه شما گوش کنید آقای امیرخانی! + سیامک بگید راحت ترم. نگاه تیزی حواله‌اش کردم که لبخند حرص درآوری به روم پاشید! با نفرت بهش خیره شدم، پوزخندی به چشمای کثیفش زدم و به طرف در قدم برداشتم. چند قدمی مونده بود که متوقف شدم و زیر لب زمزمه کردم. ‌- خودتون هم خوب میدونید این حس هوسه! ولا غیر! بدون اینکه به عقب برگردم ادامه دادم. - پسر عموم راست می‌گفت از همون اول بهم چشم داشتید! بدون بستن در ‌با سرعت از اتاق خارج شدم. بغضم ترکید‌، پاهام توان قدم برداشتن رو نداشت به همین خاطر بر روی یکی از صندلی ها نشستم. اخم هام رفته رفته بیشتر می‌شد و قلبم فشرده تر! حق با صدرا بود! باید به صدرا پاسخ مثبت میدادم، ندا راست می‌گفت، وقتی آقا محسن اومد خواستگاریش بهش هیچ علاقه ای نداشت و همش پاسخ منفی می داد! اما آقا محسن سمجیش با صدرا مو نمیزد! ‌از بس اومد و رفت که بالاخره از ندا پاسخ مثبت رو گرفت! در ثانی ندا گفت باید حتما یه مشاوره بریم! اگر به صدرا پاسخ مثبت میدادم از دست کارهای امیرخانی حسابی راحت میشدم! اینجوری دیگه جرئت نزدیک شدن بهم رو نداشت! در حال فکر کردن به صدرا و پیشنهادش بودم که دستی بر روی شونه‌ام نشست. ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمـانکـده مـذهـبـی
🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت هفدهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» نگاهم رو بین گلدون شکسته و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖قاتل قلب من💖 قسمت هجدهم «بہ‌قلم:سیده‌زهرا‌نورۍ،آیناز‌غفارۍ‌نژاد» به عقب برگشتم، با صورت رنگ پریده ساجده روبرو شدم نفس زنان لب زد. ‌‌+ کجایی تو دختر؟! کل بیمارستان رو زیر و رو کردم! ‌‌وقتی سکوتم رو دید دستش رو از رو‌ی شونه‌ام برداشت و کنارم بر روی صندلی نشست. + با اینکه همه چیز رو تو خودت میریزی اما از اتفاقاتی که برات می‌افته هم چندان بی خبر نیستم! ماجرای امیرخانی رو بگی نگی میدونم، یه چیزهای دست و پا شکسته ای از عمت شنیدم احتمالا ازت خواستگاری کرده! ببین ماهور عمت و آقای تابش حق دارن نگرانت باشن! امیرخانی آدم درستی نیست‌، بهتره دور و برش نباشی! نفسم رو کلافه بیرون فرستادم، بدون اینکه به سمتش برگردم لب زدم. - چه بخوام چه نخوام تو یه بیمارستان کار میکنیم! مسلماً باهاش چشم تو چشم میشم! اینبار ساجده سکوت کرد و به زمین خیره شد. بعد از چند ثانیه سکوت رو شکست و بحث رو عوض کرد. + چی بگم والا‌! پاشو، پاشو اینجا نشین، بیا بریم که حسابی سرمون شلوغه. دستش رو به سمتم گرفت، با یه یاعلی از روی صندلی برخاستم و همراهش به طرف بخش حرکت کردم. پس از رسیدگی به چندین بیمار، فشار آخرین نفر رو هم گرفتم و از اتاق خارج شدم. اینقدر ذهنم درگیر بود که اصلا حواسم به کارهایی که انجام میدادم نبود! فشار یکی از بیمار ها به شدت بالا بود اما من بی اعتنا بهش به سمت بیمار بعدی رفتم اگر آقای دکتر ملکی نبود خدا میدونست چه اتفاقی براش می افتاد! ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛