رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۹۵ و ۹۶ فاطمه آخرین گوجه پیش رویش را
_وای چه خوشگله عمو قربونش بشه...
فاطمه مبهوت از حرکات و مهربانی سعید بود که شراره به طرف او آمد و فاطمه را محکم در آغوش گرفت و چنان با صمیمیت با او برخورد کرد که فاطمه محو این زوج مهربان شده بود و میدید تعاریفی که شنیده با واقعیت فرسنگها فاصله دارد.
گاردی که فاطمه گرفته بود در یک لحظه فرو ریخت و محبتی شدید جایگزین ان شد. وارد هال شدند و فتانه و محمود و سعیده و مجید هم به جمع استقبال کنندگان اضافه شدند. جمع گرمی بود، فاطمه بر خلاف اعتقاداتش و پوشش سخیفی که شراره داشت با او انقدر گرم گرفته بود که انگار خواهر خونی اش است و مایبن حرفهای جمع، متوجه متلک پرانی فتانه شراره شد و حسی به او القا می کرد که باید از شراره دفاع کند.
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۹۵ و ۹۶ فاطمه آخرین گوجه پیش رویش را
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۹۷ و ۹۸
چند روز از آمدن روح الله و فاطمه به خانه پدری روح الله میگذشت، نگاه شراره مدام دنبال روح الله بود، چشمانش انگار کفه های ترازویی بود که در یک کفه سعید و در کفهٔ دیگر روح الله بود
و در هر موضوع که فکر میکرد، کفهٔ روح الله سنگین تر بود، از لحاظ تیپ و قیافه، تیپ روح الله با قد بلند که سالها ورزش های رزمی کرده بود، پهلوانی تر و زیباتر بود، چهرهٔ روح الله معصوم تر و مردانه تر بود و مقام و مرتبهٔ روح الله که اصلا قابل مقایسه با سعید بدبخت آسمان جل نبود.
شراره با هر نگاه آهی میکشید،انگار دل او شبیه ژله ای بود که میبایست با دیدن پسران محمود بلرزد، او خود را نفرین می کرد چرا که روح الله را زودتر ندیده بود، اما او زنی نبود که در بند قوانین شرع و این دنیا باشد، خواسته های دلش باید برقرار میشد، حتی اگر زمان بر بود.
شراره در ظاهر با فاطمه صمیمی شده بود و در حقیقت دنبال راهی برای نابودی او و بچه هایش بود، فتانه که نگاه خیره او به روح الله و فاطمه را میدید هم در صدد نابودی روح الله بود، در پس ذهن ها جنگهایی در گرفته بود که برای روح الله و فاطمه نادیدنی بود.
سفرهٔ نهار را جمع کردند، فاطمه با دستهای ظرف نَشُسته وارد آشپز خانه شد، سعید که عاشقانه عباس را دوست میداشت او را در آغوش گرفت و چون این چند روزه متوجه علاقه عباس به بازی های گوشی شده بود، امروز سورپرایزی ویژه برایش داشت و تبلتی زیبا برایش خریده بود
مهر ورزی سعید واقعا از روی دل بود و انگار سالها دوری و شکست های پیدرپی سعید و سختی های این چند ساله از او آدمی دیگر ساخته بود، آدمی مهربان ولی از حرکاتش برمیامد که ارامش روحی ندارد و پریدن مدام پلک چشم هایش که توجه همه را به خود جلب کرده بود مؤید این موضوع بود.
فاطمه که خیالش بابت بچه ها راحت شده بود، دستکش های صورتی رنگ کنار ظرفشویی را برداشت تا مشغول شستن ظرفها شود. فتانه همانطور که او را می پایید،برای اینکه زهرش را به دو عروس خانواده بریزد گفت:
🔥_دیروز رفتم خونه همسایه بغلی، ماشاالله دوتا عروس داره یکی از یکی خوشگل تر و با شخصیت تر، هر دوتاش دکترن اما وقتی میان تو خونه مادرشوهر، انگار کلفت هستن، خودشون میشورن و میپزن و جمع میکنند و مادر شوهره هم مثل یه ملکه میشینه و بعدم میان نازش را میکشن و دست و پاهاش را ماساژ میدن، شانس داره والا منم خودم باید بپزم و بشورم و بسایم..
فاطمه که بهش برخورده بود گفت:
_فتانه جان، اگر مانع درس خواندن من هم نشدی بودی حتما تا الان مهندس کامپیوتر شده بود،بعدم میبینی که با وجود بچه ها هر کاری از دستم بربیاد دریغ نمیکنم، این چه حرفیه!
فتانه صدایش را آهسته کرد و گفت:
🔥_برای تو نگفتم، به در زدم دیوار بشنوه
و همانطور که با اشاره چشم و ابرو شراره را که روبه روی روح الله نشسته بود و به نظر میرسید در عالم گوشی اش غرق است، گفت:
🔥_اون چشم سفید را میگم که انگار من نوکر بی جیره و مواجبشم..
فاطمه سری تکان داد و گفت:
_بی انصاف نباشید، من خودم دیدم که وقت غذا درست کردن چند بار اومد تعارف کرد تا کمکتون بده اما شما خودتون نخواستید و اصرار داشتین خودتون غذا را درست کنید، والا این چند روزه متوجه شدم راجع به شراره خیلی بی عدالتی میکنید
فتانه که انتظار این جواب را نداشت صدایش را بالا آورد و گفت:
🔥_واه واه واه، روت دادم اینجا برا من سخنران و وکیل مدافع شدی؟! فکر کردی نمیدونم شما دوتا جاری روی هم ریختین که منو از نفس بندازین هاااا؟!
با زدن این حرف کل خانواده متوجه آشپزخانه شدند. محمود از جا بلند شد و گفت:
_فتانه دوباره معرکه گرفتی؟ نمیشه بزاری بعد از چند سال که بچه ها اومدن اینجا دور هم جمع باشیم به کاممون زهر نکنی؟!
فتانه با نگاه تیزش نگاهی به محمود کرد وگفت:
🔥_میشه تو دخالت نکنی...همه شاهدن که از وقتی روح الله اومده این دو تا دختره با هم جیک تو جیکن، حالا هم که این خانم خانما با زبون یک متریش داره از اون ورپریده که جگر منو خون کرده، دفاع میکنه، انگار این وسط من ظالمم و این دوتا مظلوم...
و بعد به طرف فاطمه رفت، بشقابی را که فاطمه داشت میشست از دستش گرفت و پرت کرد توی ظرفشویی، بشقاب چینی با صدای بلندی به شیر آب برخورد کرد و لبه اش پرید، فتانه نگاهی خشمناک به فاطمه کرد و گفت:
🔥_اونو نمیتونم یعنی زورم نمیرسه از خونه ام بیرون کنم، چون عقد سعید هست و سعید هم هنوز خونه جدا نکرده، اما تو رو که میتونم بیرون کنم، سریع برو جولو پلاست را جمع کن و از این خونه برین بیرون...
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۹۷ و ۹۸ چند روز از آمدن روح الله و فا
محمود که از عصبانیت حرکاتش تند شده بود به سرعت خودش را به آشپزخانه رساند دستش را بالا برد تا به فتانه سیلی بزند، فاطمه جلو آمد و گفت:
_خواهش میکنم اینکار را نکنید
محمود دستش را ارام پایین آورد و گفت:
_به شرطی از فتانه میگذرم که حرفهاش را نشنیده بگیرین و از اینجا نرین..
فاطمه آهسته چشمی گفت و بطرف عباس که از سرو صدا ترسیده بود و داشت گریه میکرد رفت. شراره نزدیک فاطمه شد و گفت:
🔥_فتانه را ولش کن، نمی بایست چیزی بگی، من عادت کردم
و صدایش را پایین تر اورد و گفت:
🔥_بالاخره آدمش میکنم..
روح الله و فاطمه، یک روز بعد از اون بحث به بهانه کار به تبریز برگشتند و درست از زمانی که پاشون را داخل خانه گذاشتند، دردی استخوان سوز به جان فاطمه افتاد، تمام استخوان های تنش درد گرفته بود، دردی که بی قرارش کرد،
اول فکر میکرد که شاید آنفلوانزا هست و وقتی ادامه پیدا کرد و به دکتر مراجعه کرد، دکتر که از درد ناگهانی تعجب کرده بود نظرش این بود که علائم بیماری روماتیسم را مشاهده کرده البته این بیماری طوری نیست که به یک باره فرد را درگیر کند و کم کم بدن را تحت تاثیر می گذارد
و از اینکه فاطمه یکباره چنین شده متعجب بود و با این حال داروهایی که برای روماتیسم مفید بود برای فاطمه تجویز کرد. فاطمه روزانه میبایست مشت مشت دارو بخورد و وقتی داروها اثر می کرد و اندکی دردش تسکین پیدا میکرد با کمال تعجب میدید که پاهایش ورم میکند و این ورم هر لحظه بیشتر و عمیق تر میشد.
به تدبیر روح الله فاطمه نزد دکتر دیگری رفت و بازهم دکتر دیگر...چندین دکتر عوض کرد اما همه متفق القول بر این گفته پافشاری داشتند که بیماری فاطمه، نوعی بیماری ناشناخته است و با قرص های رنگ و وارنگ سعی در تسکین دردها داشتند و انگار درمان قطعی برایش وجود نداشت.
و علاوه بر این بیماری،حرکات عباس هم به کل تغییر کرده بود، بچه ای که بسیار سربه زیر و بی سرو صدا بود، اینک تبدیل به پسری پرخاشگر و بسیار شیطان شده بود که هر لحظه آتشی نو میسوزاند. فاطمه که هر روز با بیماری اش دست و پنجه نرم می کرد، حسش نسبت به عباس تغییر کرده بود و تا چشمش به او می افتاد حس تنفری عجیب نسبت به او در خود حس میکرد... در این احوالات روح الله هم برای راحتی همسر و فرزندانش به فکر خرید خانه بود
و مقداری پول هم برای پول پیش خرید کنار گذاشته بود و میخواست فاطمه را سورپرایز کند شراره هر روز به بهانه های مختلف با فاطمه تماس میگرفت و فاطمه از دردهایش میگفت و غافل از این بود که پشت دلسوزی های ظاهری شراره ذوق هایی شیطانی پنهان بود. گویی دوباره زندگی روح الله و فاطمه دستخوش حوادثی عجیب شده بود، حوادثی که میتوانست به نابودی این خانواده منجر شود...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۹۷ و ۹۸ چند روز از آمدن روح الله و فا
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۹۹ و ۱۰۰
دم دم های عصر بود، روح الله با انبوهی کاغذ در جلویش سخت مشغول آنها بود، زینب غرق نقاشی و عباس هم مشغول شیطنت، فاطمه همانطور که با خشم عباس را نگاه میکرد، پاهای ورم کرده اش هم با دست ماساژ میداد که صدای تلفن همراهش بلند شد.
زینب که دختری فهمیده بود، خود را به میز عسلی رساند و گوشی را برداشت و به طرف مادر داد، فاطمه نگاهش به اسم روی گوشی افتاد و تماس را وصل کرد وگفت:
_الو،سلام شراره جان، ممنون شکر خدا بهترم، شما چطورین؟ آقا سعید خوبن؟!
و بعد از تعارفات معمول، فاطمه در حالیکه با اشاره به عباس می فهماند که از روی پاهایش کنار برود گفت:
_نمیدونم والا، صبر کنید گوشی را میدم به حاج آقا از خودش سوال کنید
و بعد گوشی را به طرف روح الله داد، روح الله با تعجب به خودش اشاره کرد و وقتی مطمئن شد شراره با او کار دارد گوشی را گرفت. چند دقیقه ای شراره صحبت کرد و آخرش روح الله با گفتن "ان شاالله فردا یه فکری میکنم،" تمامش کرد. روح الله همانطور که گوشی را به طرف فاطمه میداد گفت:
_تو به شراره گفتی که میخوایم خونه بخریم؟!
فاطمه با تعجب ابروهایش را بالا داد و گفت:
_نه من؟! مگه میخوایم خونه بخریم؟!
روح الله قهقه ای زد و گفت:
_ای وای میخواستم سورپرایزت کنم که نشد.همون پول هایی را که پس انداز کرده بودیم را می خواستم بزارم برای پیش خرید خونه و قراره یه وام هم از اداره بگیرم و خونه را بخرم.
فاطمه با ذوق زدگی دستی به پاهای دردناکش کشید و گفت:
_چه خوب! دستت دردنکنه که به فکر مایی، حالا این ربطش به شراره چی بود؟!
روح الله برگه های جلویش را دسته کرد و گفت:
_انگار میدونست ما پول و پله ای داریم، میگفت سعید دو تا خونه توی تهران دیده مفت، میخواد پولی جور کنه بخردشون و اونجور میگفت تا یکماه دیگه میتونه دوبرابر پولی را که برای خریدش داده با فروششون به دست بیاره، یه مقدار پول کم داشتن که از من میخواست، حالا من میخوام اگر تو راضی باشی این پول پیش خرید خونه را بهش بدم، سر ماه هم ازش میگیرم، شاید یه مقدار سود هم بده ، نظر تو چیه؟!
فاطمه که انگار شراره خواهر واقعی اش هست، دلسوزانه لبخندی زد و گفت:
_حالا ما اینهمه مدت بدون خونه بودیم، این یک ماه هم روش،بهش بده
روح الله سری تکان داد و گفت:
_خودمم همین نظرم هست، از طرفی میگفت یکی از اون خونه ها را به نام خودم میزنه یعنی در هر صورت ما صاحب خونه میشیم، خوبه؟!
فاطمه نفس کوتاهی کشید و گفت:
_اون وام اداره را چی؟!
روح الله گفت:
_دوست دارم یه آلونک توی قم برا خودمون بگیریم، نظر تو چیه؟!
فاطمه با خوشحالی سری تکان داد و گفت:
_عالی میشه...
روح الله برگه ها را جمع کرد، گوشی اش را برداشت و شماره سعید را گرفت..روح الله و فاطمه اصلا توجه نکردند که شراره از کجا میدانست آنها پول دارند و به چه راحتی شراره آن پول را از دستشان درآورد.
ماه ها از بیماری فاطمه می گذشت و او همچنان درد میکشید، حتی پزشکانتهران هم از درمان این بیماری که به نظر ساده می امد عاجز شده بودند، روح الله میخواست برای تغییر روحیهٔ فاطمه هم که شده تغییری در وضع زندگیشان دهد و به فکر خرید خانه در تبریز بود،
پولی را که سعید برای سرمایه گذاری خرید خانه از او قرض گرفته بود هم از دستشان رفته بود، زیرا به گفتهٔ سعید رفیقش که قرار بود خانه ها را بخرد پولش را بالا کشیده بود، روح الله از این موضوع چیزی به فاطمه نگفت تا مبادا دردی بر دردهایش اضافه شود،
برای خرید خانه در تبریز، دو قطعه زمین را که در ورامین سالها قبل خریداری کرده بود برای فروش گذاشته بود و یک قطعه از انها با قیمت خوبی به فروش رفته بود و امروز از بنگاه معاملاتی به او زنگ زده بودند که قطعه دیگر هم مشتری خوبی برایش آمده، روح الله سخت مشغول کار بود تا کارهایش را راست و ریست کند و عصر به اتفاق فاطمه و بچه ها رهسپار شهرش شود تا هم زمین را بفروشد و هم در مجلس عروسی سعیده شرکت کند، البته او نمیدانست داماد خانواده اش کیست چون عقد سعیده و همسرش پنهانی انجام شده بود و انها فقط برای عروسی دعوت شده بودند.
روح الله زنگ در را فشار داد و در باصدای تلیکی باز شد، روح الله وارد خانه شد، بچه ها همه لباس پوشیده و آماده حرکت بودند، روح الله با لبخند جواب سلام بچه ها را داد و رو به زینب گفت:
_مامان کجاست عزیزم؟!
زینب اتاق خواب را نشان داد و روح الله به طرف اتاق رفت، در اتاق را باز کرد، فاطمه را درحالیکه لباس بیرونی به تن داشت، روی تخت نشسته بود و زانوهایش را در بغل گرفته بود دید، چشمان اشک آلود فاطمه خیره به برگهٔ پیش رویش بود، با ورود روح الله بینی اش را بالا کشید و همانطور که سلام میکرد گفت:
رمـانکـده مـذهـبـی
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده 💫 #تجسم_شیطان 🔥قسمت ۹۹ و ۱۰۰ دم دم های عصر بود، روح الله
_روح الله جان، در هم پشت سرت ببند و بیا اینجا کارت دارم
روح الله با تعجب به فاطمه نگاه کرد، در را بست روی تخت کنار فاطمه نشست
فاطمه برگه جلویش را نشان داد و گفت:
_ببین روح الله، عزیز دلم! من سعی کردم زن خوبی برات باشم اما انگار تقدیرم نیست و این بیماری لعنتی منو از زندگی انداخته، من...من من خیلی تو رو دوست دارم و چون دوستت دارم نمیخوام سختی بکشی برا همین تو این برگه بهت اجازه دادم تا زن دوم بگیری لااقل اون زن بتونه کارهای اولیه زندگی را برات انجام بده..
فاطمه شروع به هق هق کرد و روح الله که واقعا غافلگیر شده بود، برگه را برداشت و همانطور مچاله اش می کرد به طرفی انداخت و گفت:
_من با وجود فرشته ای مثل تو زن دیگهای میخوام چه؟!
و بعد نزدیک تر امد، سر فاطمه را در آغوش گرفت و ادامه داد:
_تو تمام عمر و زندگی روح الله هستی، اگر دور از جانت روزی برسه که تو از دست و پا و همه چیز فلج هم بشی، روح الله مثل غلامی حلقه به گوش، نوکریت را میکنه، دیگه هم نبینم از این حرفا بزنی، حالا هم پاشو برو بیرون آبی به دست و روت بزن که باید بریم، بچه ها منتظرن پاشو
و با زدن این حرف از اتاق بیرون رفت و در همین حین گوشی اش زنگ خورد فاطمه پشت سر روح الله لبخندی زد و از جا بلند شد، برگه مچاله شده را برداشت و همانطور که زیر لب میگفت:
_این نشانه عشق دو طرفه است و باید مثل گنجی نگهش دارم
به طرف کمد لباس رفت تا برگه را در صندوقچه ای کوچک و چوبی که اشیاء خاطره انگیزش را در ان نگه میداشت بگذارد. بیرون اتاق، روح الله مشغول صحبت با تلفن بود، پشت خط کسی جز شراره نبود که دوباره درخواست پول از روح الله داشت و ادعا میکرد پول را برای راه انداختن کاری برای سعید میخواهد، روح الله به حرفهای شراره گوش کرد و چون اهل دروغ نبود و نمیخواست بگوید پول ندارد و از طرفی تجربه قرض دادن پول را به سعید داشت، به او گفت:
_ببین شراره خانم، پدرم یه مغازه لوازم خانگی برای سعید و مجید راه انداخته، حالا سعید فعلا به همین کار بچسپه تا ببینیم چی میشه
و با زدن این حرف از او خداحافظی کرد. روح الله گوشی را قطع کرد و همانطور خیره به گلهای ریز آبی رنگ فرش بود گفت: این از کجا فهمیده من الان تو حسابم پول دارم؟!
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۰۹ و ۲۱۰ عکسی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۱۰ و ۲۱۱
گوشهی روسری ام را به بازی میگیرم و دلشوره ام را سر ناخنهایم خالی میکنم. صدای بوق که تمام میشود آوای دلنشین مادر درون گوشم می غلتد. با صدای اشک آلود اش مینالد:
_الو مادر! ریحانه خودتی عزیزم؟
اشک از چشمهی چشمانم جوشیدن میگیرد. لبانم را به حرکت درمیآورم:
_آره مامان خودمم. ریحانهی تو!
صدای گریه هایش روحم را میخراشد.
_کجا بودی مادر؟ میدونی چقدر دنبالت گشتیم؟ آقات نامه نوشت ولی جوابشو ندادی. حاج حسن هم یه کلوم خبر سلامتی تو میداد. چند وقتیه اونم غیبش زده! آقات... میدونی ساواک گرفتش؟ میدونی چقدر خونمو تو شیشه کردن؟
با هر کلمه های که میگوید قلبم مچاله میشود. اسم آقاجان را که می آورد گر میگیرم؛
همه اش میترسم چیزی بپرسد. خانم همسایه با نگاه متعجبش به من خیره میشود اما چیزی نمیگوید. اشکهایم را پاک میکنم و لب میزنم:
_مامان ببخشید! بخدا نتونستم همش میترسیدم یه بلایی سر شما بیاد.
+تو رفتی درس بخونی چطور شد سر ازین کارا در آوردی؟
_چی بگم. حالا اومدم پیشت همه چیزو میگم. فعلا خوشحال باشین که شاه رفت.
+باشه ولی زودتر بیا بخدا میترسم...آره ذلیل مرده گورشو گم کرد، بره برنگرده.
کمی با او حرف میزنم تا نگرانی اش برطرف شود. وقت خداحافظی بغض گلویم را چنگ میزند و یک تماس دوری سه ساله را نمیتواند جبران کند.
قول میدهم که به مشهد برگردم و تلفن را میگذارم. همسایه چای می آورد اما تشکر میکنم و میگویم:
_دستتون دردنکنه ولی باید برم پیش بچه ها.
او هم هر طور صلاح ای میگوید و مرا بدرقه میکند. احساس خوشی دارم، هر چند که دلم میخواست ساعات پای تلفن بنشینم و تنها نفس های مادر را بشنوم.
چقدر سخت گذشت این سه سال!
وقتی به پل های پشت سرم نگاه میکنم باورم نمیشود این همه راه را من آمده ام!
بچه ها را از دایی میگیرم. هنوز از حیاط بیرون نرفته که داد میزند:
_ریحانه یه خانمی دم در کارت داره.
محمد حسین و زینب را بغل میکنم و پایین پله ها میگذارم تا راه بروند. بعد در را باز میکنم و خانم مومنی را میبینم.
با ذوق هم را بغل میگیریم و تبریک میگوییم. تعارف میکنم و داخل میشود.
روی پله ها مینشیند و تعریف میکند:
_شوهرم میگه رفته که برنگرده.
+آره دیگه برنمی گرده.
_راستی شنیدم مردم میخوان به زندانها حمله کنن و زندانیای سیاسی رو بیارن بیرون. چشمت روشن شه به جمال آقاتون.
رخسارم سرخ و سفید میشود.
_ممنون.
از جا بلند میشوم و آدرس کتاب فروشی را به خانم مومنی میدهم تا اعلامیه جدید بگیرد. بعد هم سفارش میکنم یک نسخه هم برای من بیاورد.
چای اش را که مینوشد صبر نمیکند و میرود. با اینکه فکر میکنم همه چیز به آخر رسیده بچه ها را آماده میکنم تا در تظاهرات بازگشت امام حضور داشته باشیم.
بعضی از چهره ها خندان است و شوق بازگشت امامشان را دارد. برخی ها هم چشمانشان را اشک پر کرده و جای عزیزانشان را خالی میبینند.
از جمعیت دور میمانم و بچه ها را پایین میگذارم تا راه بروند. کمرم از فرط خستگی و وزن بچه ها خم شده است. دستشان را میگیرم تا گم نشوند.
با ذوق فراوان به اینطرف و آنطرف نگاه میکنند و قدم های کوچولوشان را برمیدارند. بعد از تظاهرات چشمم به لباس فروشی می افتد که توی ویترین اش چند لباس بچگانه گذاشته.
دلم میخواهد آن لباسها را برای وقتیکه پدرشان را میبینند بخرم. داخل مغازه می روم و مثل همیشه صورتی برای زینب و آبی برای محمدحسین.
با دیدنشان توی لباس نو ذوق میکنم و قربان صدقه شان میروم. آخرین پولهایم را خرج میکنم ولی نمیتوانم از این دو لباس دل بکنم.
حساب میکنم و بیرون می آییم. تاکسی میگیرم و سر کوچه پیاده میشویم.
همسایه ها توی کوچه نشسته اند به تعریف.
یکی شان تعارف میکند تا کنارشان بنشینم اما قبول نمیکنم. از حرف های خانم مومنی جان تازه گرفته ام. دلم میخواهد خانه را برق بیاندازم و همه جا را آبپاشی کنم.
چادر به کمر میبندم و همان روز شروع میکنم به تمیزکاری. انگار که برای عید دارم خانه تکانی میکنم! خب حق دارم، بعد از چند ماه فراق محبوبم می آید. چطور بنشینم و کاری نکنم.
برای شب کتلت درست میکنم و دایی آخر شب می آید. کتلت ها را برایش گرم میکنم
و میگویم که بچه ها از بس شیطونی کرده اند زود خوابیده اند. دایی کمیل قربان صدقه شان میرود. لقمهی اول را که برمیدارد خوب مزه مزه میکند و میگوید:
_به به! یعنی خوشبحال مرتضی! این چند سالی که ما زندان بودیم و غذاهای بدمزه بهمون میدادن این داشته دستپخت تو رو میخورده؟
دستانش را رو به آسمان میبرد و به شوخی لب میزند:
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۰ و ۲۱۱ گوشهی
_خدایا عدالتتو شکر!
لبم را به دندان میگیرم:
_این چه حرفیه دایی! مرتضی بیچاره که همش اینور و اونور بوده.
_چشمم روشن! تو پشت داییتو خالی میکنی؟
کمی سکوت میکند و میپرسد:
_راستی ریحانه نگفتی مرتضی رو چجوری از سازمان جدا کردی؟
نگاهم را به چهرهی دایی میدوزم:
_راستش من کاری نکردم اگرم کسی کاری کرده خدا بود. مرتضی خودشم بریده بود از سازمان. خودش بهم گفت مارکسیسمو قبول نداره. تصمیمش رو هم گرفت که از سازمان بیاد بیرون.
دایی آهانی میگوید و مشغول خوردن میشود. تشک دایی را توی نشیمن پهن میکنم و بالشت و پتویش را هم میگذارم.
به اتاق میروم کش از موهایم جدا میکنم.
موهای بلندم را بخاطر روزهای اسارت کوتاه کردم. دلم نمیخواست این موها مرا یاد آن روزها بیاندازد.
کمی از لیوان آب مینوشم و وسط بچه ها میخوابم. توی خواب مدام خودشان را به من میزنند. یک موقع بیدار میشوم میبینم پای محمدحسین توی دهان من است!
یک موقع زینب خودش را روی من انداخته! لبخندی بهشان میزنم و باز می خوابم که بارها بیدار میشوند.
من را هم بیدار میکنند و بهشان شیر می دهم تا دوباره بخوابند. صبح با چشمان پف دار بیدار میشوم و صبحانه آماده میکنم.
دایی کتری را برمیدارد تا چای بریزد. همانطور که کار انجام میدهد برایم تعریف میکند:
_دیگه همه میدونن شاه برنمیگرده. بیشتر مقامای لشکری و کشوری هم در رفتن. هر کی هم هر چقدر تونسته چمدونشو بیشتر بسته و از ملت کنده و برده! همین امروزا هم زندانیهای سیاسی رو آزاد میکنن.
با شنیدن جملهی آخرش دلم میلرزد. خوشحالی ام را نمیتوانم ابراز کنم و میپرسم:
_واقعا؟
دایی خنده ای کوتاه میکند و میگوید:
_واقعا.
دایی قبل از رفتنش خداحافظی میکند و میرود. بچه ها که بیدار میشوند باهم به سراغ حیاط میرویم. شلنگ را به سوی باغچه میگیرم.
من هم از جنس غنچه ها شدم در انتظار بهاری... هنوز کارم تمام نشده که صدای صلوات از توی کوچه بلند میشود.
انگار همگی در حال رفت و آمد هستند و کوچه پر از آدم شده. حواسم پی بچه ها میرود که حسابی خودشان را خیس کرده اند.
غرغرکنان آنها را داخل میبرم. هنوز لباس هایشان را تنشان نکردم که صدای زنگ در می آید. سعی دارم لباس تنشان کنم اما طرف دستش را از روی زنگ برنمیدارد.
کلافه می شوم و همراه با غرولند به طرف در میروم. در را باز می کنم و خانم همسایه را می بینم.
_خانم غیاثی، آقاتون اومدن.
بیخیال دستم را تکان میدهم و میگویم:
_اون نفری که میگین داییم هستن.
_والا من نمیدونم ولی میگن شوهرتونن.
به اول کوچه خیره میشوم. همگی دور کسی حلقه زدند. شک برم میدارد، با خودم میگویم نکند..؟
به خانم همسایه میسپرم مراقب بچه ها باشد. نفسم به شماره می افتد. نیرویی قوی مرا به طرف کوچه میبرد.
گامهایم سست شده و از فکر اینکه مرتضی نباشد عزا میگیرم. به جمعیت که می رسم میگویم کنار بروند.
مردها صدایم را نمیشنوند و یکی از خانمها که حالم را میبیند پیش می آید و به مردها میگوید کنار بروند.
تنها کنار میروند و قد و قامت مرتضیِ من نمایان میشود. بدنم به لرز می افتد، قلبم خودش را به دیوار بدنم میزند و میخواهد بیرون بپرد.
کاسه چشمم لبریز میشود و اشک ها راه خودشان پیدا میکنند..لبم را گاز میگیرم و فقط میگویم:
_سلام!
هر چه رشته بافته بودم پنبه شد. هر وقت بیکار میشدم با خودم همچین روزی را تصور میکردم و برای امروز کلی حرف داشته ام اما حالا هیچی یادم نیست!
گرد غم چهرهی مرتضی را عوض کرده بود.
موهای سفید روی سرش چنگ به دلم میزند. مرتضی لبخند میزند و میگوید:
_سلام. خوبی؟
وقت نمیشود جوابش را بدهم و جوانهای محله او را قلم دوش میکنند. نمیدانم اینها چطور خبردار شده اند! زنها دورم را میگیرند و یکیشان میگوید:
_خانم غیاثی شوهرتون انقلابی هستن؟ چرا با ما نگفتین، اگه میگفتین بیشتر هواتونو میداشتیم.
جوابشان را با یک لبخند میدهم. بطرف خانه می رویم. مرتضی را زمین میگذارند و او را نوبتی به آغوش میفشارند.
تعارف میکنم تا داخل بیایند اما آنها قبول نمیکنند و کمی بعد هر کسی متفرق میشود. مرتضی با خنده وارد میشود و با دیدن بچه ها چشمانش برق میزند. به طرفشان میدود و آنها را در آغوش میگیرد.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۰ و ۲۱۱ گوشهی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴
بچه ها غریبی میکنند و گریه شان بلند میشود. بطرفشان میروم و بچه ها را در آغوش میگیرم. دست مرتضی را هم میکشم تا به داخل بیاید.
هنوز باورم نمیشود که مرتضی رو به رویم نشسته و چای مینوشد. بچه ها مظلوم کنارم نشسته اند و تنها به پدرشان خیره شده اند.
دلم میخواهد خودم را در بغل او بیاندازم اما شرم میکنم. مرتضی دستش را جلو را جلو می آورد و دستم را میگیرد.
گرمای دستانش به زندگیمان رونق میبخشد. بوسه ای عاشقانه به پشت دستم مینشاند و آن را روی پیشانی اش میگذارد بعد هم میگوید:
_خب ماهروی من چطوره؟ حتما خیلی سختی کشیدی نه؟
من که با آمدن مرتضی تمام سختی ها را فراموش کرده ام دست تکان میدهم و میگویم:
_نه خدا روشکر. دوری تو سخت بود فقط.
بچه ها را در آغوش میکشد و بچگانه با آنها صحبت میکند. با ذوق به محمد حسین و زینب رو میکنم و تشویقشان میکنم تا بابا بگویند.
زینب با دهان کوچکش به سختی بابا میگوید و محمد حسین هم چیزی میگوید. با دستم به بچه ها اشاره می کنم و همراه با لبخند تعریف میکنم:
_خدا رو شکر یاد گرفتن. دیدی ازت غافل نبودم؟ میبینی بچه هامونو؟
شکوفهی خنده برای لحظه ای هم از لبانش کنار نمیرود.
_آره آره! میدونستم مامانی خوبی هستی.
دستی به ریشهایش میکشم که بلند شده اند.
_مرتضی با این ریشا خیلی بزرگتر شدی!
_مگه نبودم؟
جوابش را با یک لبخند میدهم.دوباره می پرسد:
_تو بگو اصلا! بزرگ بودن بهم میاد یا کوچیک بودن؟ تو چی دوست داری؟
چشمانم را دور کاسهی چشمم میچرخانم که مثلا دارم فکر میکنم.
_نه، کوچولو بهتری! برو اصلاحشون کن.
دستش را روی چشمش میگذارد.
_چشم اولیا حضرت! امر امر ماهرو جانه!
کیلو کیلو قند در دلم آب میشود.سریع بساط ناهار مفصلی را ترتیب میدهم. توی آشپزخانه در حال برنج دم کردن هستم که برای لحظه ای چشمم به نشیمن می افتد.
مرتضی بچه ها را روب کمرش گذاشته و ادای اسب درمیآورد! خنده ای مهمان لبم میشود و برنجها را هم دم میکنم. مرتضی بی سر و صدا وارد آشپزخانه میشود و می پرسد:
_بابام این مدت نیومد؟
سرم را به علامت منفی تکان میدهم.
_نه، چرا پرسیدی؟
اول طفره میرود اما آخر از زیر زبانش میکشم که تعریف میکند پدرش وقتی زندان بوده سراغش آمده و قصد داشته او را آزاد کند اما مرتضی با سماجت نپذیرفته و پدرش هم لج کرده و دیگر برنگشته!
اذان ظهر را که میدهند دایی هم از راه میرسد. باهم سلام و علیک مفصلی می کنند و در کنار هم مینشینند. سینی چای را مقابلشان میگذارم و دایی با خنده میگوید:
_چشمت روشن ریحانه خانم. میبینم که ما رو دیگه تحویل نمیگیری!
لبم را به دندان میکشم.
_این چه حرفیه دایی! چایتونو بردارین تا سرد نشده.
اما انگار شیرین زبانی دایی تازه گل کرده!
دستش را روی پای مرتضی میگذارد و به شوخی میپرسد:
_خب آقای غیاثی، شاه داماد! کی شام عروسی رو میدی؟ من هنوز شامی نخوردما! تا شامم نخورم باورم نمیشه ازدواج کردین.
مرتضی که از خنده به سرفه می افتد؛دست روی پای دایی مینشاند و میگوید:
_کمیل جان، هر وقت بخوای شام میدم.
میترسم وقتی نوبت تو برسه بگی چون بهم شام ندادی منم شام عروسیمو نمیدم!
چشمانم را به باغستان قالی میسپرم و بدون نگاه کردن به هر دو تایشان میگویم؛
_عه مرتضی!
هر دو شان میخندند و برای پهن کردن سفره میروم. ناهار خوبی میخوریم و مرتضی داوطلبانه میخواهد ظرف بشوید.
دایی سر به سرش میگذارد و با شوخی میگوید:
_ای خاک بر سر عالم! دیدی مرتضی؟ تو هم زن ذلیل شدی!
آن روز با تمام خوشی هایش میگذرد. هنگامی که مرتضی در کنارم است انگار به یک کوه تکیه کرده ام.
چیزی نگذشت که خبر آوردن که امام ۱۲ بهمن به ایران می آیند. این خبر واقعا خوش بود چون دولت بختیار نمیگذاشت امام برگردند.
اول قرار بود پنجم بهمن بیایند که بختیار با بستن فرودگاه ها مانع شد. اما مشت گره شدهی ملت جلوی زور آنان ایستاد و بعد از اعتراضات فراوان امام آمد!
تیتر تمام روزنامه ها شده بود :
"امام آمد!"
کارکنان رادیو و تلویزیون هم اعتصاب کرده بودند تا بتوانند تصاویر این ورود با شکوه را پخش کنند. همه بیرون ریختن و حتی خیابان ها را هم آب و جارو کرده اند.
بعضی از مسیرها هم گلدان گذاشته بودند.
صبح دوازدهم بهمن مرتضی در حالی که با رادیو ور میرود سریع بلند میشود. دور خانه با شادی میچرخد و بچه ها را به هوا پرتاب میکند. از توی آشپزخانه بیرون می آیم و هاج و واج نگاهش میکنم.
_چی شده مرتضی؟ انشاالله که خیره.
نزدیکم می آید و دستم را میبوسد و تار مویی که روی صورتم افتاده است را پشت گوشم می اندازد. بعد هم تمام خوشحالی اش را در کلامش میریزد.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ بچه ها
_خبر دادن امام توی پروازن! سریع حاضر شین که بریم.
بعد هم خودش بچه ها را حاضر میکند.
با هم به طرف فرودگاه میرویم اما بخاطر شلوغی نمیتوانیم نزدیک شویم.
همه جا پر از ازدحام شده و هرکس به آرزوی دیدن قرص ماهی آمده است! همه در پوست خود نمیگنجند.
یکی شیرینی میدهد، آن یکی شربت پخش میکند. دیگری گلاب به سر مردم میپاشد؛ خلاصه هرکس کاری میکند.
مرتضی، محمدحسین را از من میگیرد و جدا میشود. زینب را سر دستانم میگیرم و میپرسم چیزی میبینی؟
از شوقی که داشتم پاک یادم رفته است که بچه میتواند چیزی که من میخواهم را ببیند، یا اصلا ببیند چطور به من بفهماند؟
ساختمان های اطراف همه پر از جمعیت شده اند. بخاطر انبوه مردم همه جا سیاه میزند. هرکسی زیر لب چیزی میخواند.
یکی دعا دعا میکند امام سالم برسند، یکی هر چه قرآن بلد است میخواند. اما من نمیتوانم از سر هیجان کاری کنم.
تنها کاسهی چشمم پر میشود و قطره ای دوان دوان گونه ام را میگذراند. یکهو توی جمعیت غوغا میشود.
پرسان پرسان میفهمم امام با ماشینشان به بهشت زهرا میروند. از کار امام خوشم می آید و بیشتر به کارهایم مصمم میشوم.
هرکسی خودش را جوری به بهشت زهرا میرساند. میان جمعیت کسانی را میبینم که پا برهنه به سویی میدوند و میگویند که پشت رهبرشان با هر سختی و حتی پا برهنه میدوند.
جمعیت به بهشت زهرا میرسد. امام سخنرانی میکنند و اول از شهدا نام میبرند. شهدایی که با خونشان نهال انقلاب اسلامی را میان عالم آبیاری کردند.
چشمان همه لرزان میشود و به جاهای خالی کنارشان نگاه میکنند. من هم یاد آقاجان می افتم.
نمیدانم کجاست. آیا زنده است؟ آیا نفسش در این عالم میپیچید؟ هر چقدر میگذرد مردم سراپا می ایستند.
امام قصد رفتن میکنند دستها برای بیعت با امام بالا می آید و همه شعار درود بر خمینی میدهند. زینب گاهی بی تابی میکند اما محکم توی بغلم نگهش میدارم تا میان جمعیت رها نشود.
بعد از سخنرانی خیلی اتفاقی مرتضی را پیدا میکنم و باهم به خانه برمیگردیم. تا چند روز حرف آن روز توی خانه مان میچرخد.
امام دولت موقت تشکیل داده تا در موقعیت مناسب با گرفتن رضایت مردم دولت و حکومت را رسمی کنند. عصر برای مرتضی چای میبرم. حرفم را چند باری مزه مزه میکنم و میپرسم:
_مرتضی تو خبری از آقاجونم نداری؟راستش خیلی نگرانشم.
مرتضی دلداری ام میدهد و میگوید با کمک چند نفر از دوستانش کمک میکنند تا پیداش کنند.
ولی بدجور دلم شور میزند. حرفهای آخر او یکطرف و اینکه بیشتر زندانیان سیاسی آزاد شده بودند یک ور دلم سنگینی میکرد.
چند روزی بعد از آن ماجرا از مرتضی میخواهم زودتر به دیدار مادرم برویم. دلم برایش پر میکشید. لطافت مادرانه اش که سال ها از آن دور بوده ام را میخواهم.
مرتضی هم قبول میکند و خیلی زود راهی مشهد میشویم. توی راه مدام در دفترم احساساتم را بیان میکنم.
مثل کوه آتشفشانی شده ام که هر لحظه ممکن است از دلهوره و شادی فوران کند.
این حس وقتی به نزدیکی مشهد میرسیم در وجودم پر رنگ تر میشود.
دست خودم نیست اما قلبم تند میزند و دست و پایم یخ میکند. مرتضی با دیدن رنگ و رخسارم هینی میکشد و میپرسد:
_حالت خوبه؟ رنگ صورتت عین گچ شده!
برای اینکه نگران نشود با این که خوب نیستم میگویم خوبام. آدرس خانه را به مرتضی میدهم و گاهی هم راهنمایی اش میکنم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۳ و ۲۱۴ بچه ها
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱 #خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶
وقتی ماشین به داخل کوچه میپیچد تمام آن وداع را مثل فیلمی از پس چشمانم میبینم. آن روز هیچ وقت فکرش را نمیکردم وقتی برگردم چگونه و با چه کسانی هستم! حال از سه سال بیشتر میگذرد.
دلهرهام فروکش نکرده است. مرتضی نگاهش را خرج چشمانم میکند و دوباره سوالش را میپرسد. میگویم خوب هستم و پیاده میشوم.
دستی به دیوارهای آجری میکشم. کش و قوص های دیوار مرا فرسخها از جایی که هستم بلند میکند. ریه هایم را از عطر زادگاهم پر میکنم.
شادی رقصان رقصان بر روی قلبم سایه می اندازد. درخت چنار را میبینم که شاخه هایش را ستون کرده و دالان درختی بالای خانه درست شده.
میان کوبیدن و نکوبیدن در هستم که یکهو در باز میشود و محمد بدون توجه به من خودش را در بغلم پرت میکند.
آخرین حد از چشمانم به محمد دوخته میشود و او نیز متعجب وار نگاهم میکند.
پشت لبش سبز شده، انگار نه انگار این پسر همان محمدی بود که دم به دقیقه ما باهم نمیساختیم. او حتی پلک هم نمیتواند بزند که یک دفعه دستم را میکشد.
با صدای لرزانش مادر را صدا میزند. مادر هم با همان غرغرهای قدیم اش پردهی آشپزخانه را کنار میزند. با دیدن من خشکش میزند و فقط نگاهم میکند.
میترسم پس بیافتد و همه اش از خدا میخواهم اتفاق بدی نیافتد. با گام های سست به طرفش راه می افتم. وقتی نزدیکش میشوم خم میشوم تا پایش را ببوسم.
مادر خم میشود و نمیگذارد. روی زمین مینشیند و صورتش را مقابل صورتم قرار میدهد. به همراه بغض خفته اش لب میزند:
_ریحانه؟ مادر خودتی؟
اشک مجال حرف به من نمیدهد. سر تکان میدهم. در همین میان سر و صدای محمد حسین و زینب هم بلند میشود.
مرتضی یا الله کنان وارد میشود. مادر با دیدن آن ها کپ میکند و بهشان خیره میشود.
محمدحسین و زینب با پاهای کوچکشان خودشان را به آغوشم میرسانند. هر دو شان را بغل میگیرم و درحالیکه سعی دارم اشکهایم را مهار کنم، مادر ما را محکم بغل میگیرد.
مدام قربان صدقه مان میرود و تنها با مرتضی دست میدهد. او هم سعی دارد طبیعی رفتار کند. محمد نمیتواند رنگ تعجب را از چهره اش محو کند.
وارد خانه میشویم و مرتضی گوشه ای می نشیند. من هم کنار مرتضی مینشینم و به پشتی تکیه میدهم.
مادر سینی چای را جلویمان میگذارد و تعارف میکند. استکان و نعلبکی برمیدارم و جلوی مرتضی میگذارم. نمیدانم از کجا بگویم که رشته کلام را مادر به دست میگیرد:
_گفتی میای ولی فکر نمیکردم به این زودی. خیلی چشم به راهت بودم مادر!
خبر عروسی تو هم شنیدم کلی دعات کردم.
مرتضی چون غم را دور کند، شوخی میکند:
_عه پس از دعاهای شماست!
+چی؟
_همین خوشبختی دخترتون.
مادر کمی میخندد و میگوید:
_دورا دور خبرتو از حاج حسن میگرفتم...
با صدای جیغ بچه ها مادر حرفش را قطع میکند. دستشان را میگیرد و آنها را به آشپزخانه میبرد. بهشان کلی شکلات و کیک میدهد.
برایشان باز میکنم و آرام در دهانشان میگذارم. مادر از دلتنگی هایش میگوید و من خیالم پی رد و نشانی از آقاجان در این خانه است.
آخرین بار با پدر پیچ کوچه را گذراندیم و حالا بی او برمیگردم. تک تک آجرهای خانه عطر آقاجان را در خود پنهان کردهاند. دلم میخواهد دیوارها را در آغوش بگیرم و بوسه به دیواری بنشانم که دست آقاجان به آن جا خورده.
کاسهی چشمم از اشک لبریز میشود. مادر را جلویم میبینم که زل زده است به بغض گیر کردهی توی گلویم! به سختی میان اشک و گونه هایم سدی درست میکنم. محمد با صدای رگه دارش لب میزند:
_آبجی از آقاجون خبر داری؟
انگار زلزله ای درونم به پا میشود. کمی دهانم را مزه مزه میکنم و با دستپاچگی میگویم تازگی ها خبری ندارم. مادر آهی میکشد و دلم را کباب میکند.
مادر توی گوش محمد چیزی زمزمه میکند و محمد از ما خداحافظی میکند.
محمدحسین و زینب دور مادر میچرخند تا دوباره بهشان شکلات بدهد. مادر اشک هایش را پاک میکند و آن ها را ناز و نوازش میکند. نگاهش را روی زینب دقیق میکند و با افسوس تعریف میکند:
_چشماش و دهنش عین آ مجتبی ست.
قربونت برم عزیزم...
مرتضی دستش را روی دستانم میگذارد و با این کار رویم را به او میکنم. لبانش به خنده باز میشود و آرامش بهم میدهد. ساعتی میگذرد و محمد با کباب برمیگردد. اخم چینی به پیشانی ام میدهد و میگویم:
_مامان چرا اینکار رو کردین؟ غریبه که نیستیم، یه چیزی دور هم میخوردیم.
با همان وسواس همیشگی اش جواب میدهد:
_آقا مرتضی دفعه اولشه که پاشو تو این خونه میزاره باید مهمون نوازی کنم.
طولی نمیکشد که صدای خنده های فاطمه در گوشم طنین انداز میشود. چادرم را سر میکنم و به حیاط میروم. با دیدن من سیل اشکهای لیلا روی گونه هایش میغلتند.
رمـانکـده مـذهـبـی
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 #خاطرات_یک_مجاهد ✍قسمت ۲۱۵ و ۲۱۶ وقتی م
شیرینی دیدار او زیر زبانم مزه میدهد و سریع به طرفش میدوم. آغوشش را به رویم میگشاید و هم را بغل میگیریم.
اشک شوق ول کن چشمانمان نیست. با صدای یا الله آقا محسن خودمان را جمع و جور میکنیم.
معلوم میشود آقامحسن هم توی شوک است! احوالپرسی میکنیم و به طرف خانه میرود و همزمان میگوید:
_این باجناق ما کجاست؟
مرتضی و آقامحسن هم را بغل میگیرند و کلی سر به سر هم میگذارند. ناهار را در کنار هم میخوریم و داوطلبانه تقاضا میکنم ظرفها را بشویم.
نمیدانم چرا یاد آن روز می افتم که مادر حرف ازدواج را هنگام ظرف شستن به پیش آورد! حال با گذشت سه سال من با شوهر و فرزندانم دوباره در همان نقطه ایستاده ام.
یادش بخیر چقدر زود گذشت...لیلا روی شانه ام میزند و مرا از دریای خاطرات بیرون می کشد.
_چیکار کردی با خودت؟ یه پارچه خانم شدیا! هنوز باورم نمیشه ریحانه! تو دوتا بچه داری؟ از منم سبقت گرفتی؟
خنده ام میگیرد.
_دوری آدمو درست میکنه لیلا جان. تو هم که دست به کار شدی. فکر نکن نفهمیدم.
لب میگزد و زیر چشمی نگاهم میکند. این دفعه خنده ام بیشتر میشود و میگویم:
_چند وقته هست؟
_پنج ماه. بزرگ کردن دوقلو کار سختی نبود؟ راستی تو خونوادهی آقا مرتضی دوقلو بود یا خونواده خودمون؟
مادر وارد آشپزخانه میشود و چادرش را روی سرش جابهجا میکند. بعد هم رو می کند به لیلا و امر میکند:
_لیلا اینقدر سوال پیچ نکن بچهمو! به جای اون کارا باهاش کمک کن ظرفا رو بشوره. نمیبینی بچه هاش بهونه میگیرن؟
پقی میزنم زیر خنده و قیافهی متعجب لیلا را نگاه میکنم. لیلا کمکم میکند تا ظرفها را بشوییم. دستم را دراز میکنم تا ظرفی را توی سبد بگذارم. متوجه نگاه عمیق لیلا به پشت دستم میشوم.
_این چیه؟
ظرفها سریع میگذارم و دستم را پایین می آورم. من من کنان و دست و پا شکسته جواب میدهم:
_این؟ چیزی نیست!
دستم را محکم توی مشتش میگیرد.
_چیزی نیست؟ اثر سوختگیه!
لب تکان میدهم و چون قضیه لو نرود و مادر بیشتر از این غصه نخورد، میگویم:
_آ... آره حواسم نبوده کبریت افتاده روی دستم.
کمی مشکوک نگاهم میکند و بعد دستم را رها میکند. میوه را وسط فرش میگذارم و هرکس چیزی برمیدارد.
فاطمه کوچولو بزرگ شده و کنارم مینشیند. با صدای با مزه و روانش میگوید:
_خاله میشه یه چیزی بهت بگم؟
_جانم؟
دهانش را به طرف گوشم نزدیک میکند و میپرسد:
_شما کجا بودی؟ من همش فکر میکردم فقط دایی محمدو دارم. من هیچی یادم نمیاد از شما اما نی نیاتو خیلی دوست دارم.
بوسه ای به سرش میزنم و قربان صدقه اش میروم.
🌱ادامه دارد...
✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ @romankademazhabe ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷