رمـانکـده مـذهـبـی
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼#گلنرگس ✨#پارت79 📚#یازهرا ____________________________ _شما یه صحبت کوچک داشته
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت80
📚#یازهرا
_______________________
روی نیمکت نشستیم ناراحتی موج میزد چیزی نمیگفتیم تا خواستم سر بحثو باز کنم گفت.
_اگه حرفی ندارین شما من صحبت کنم.
+بفرما
_ببین نرگس خانم من واقعا قصدم دوستی با ارمان بوده. قبلش نمیدونستم شما مجردی،. وقتی که فهمیدم مجردی ارمان اسرار میکرد میگفت بیا خونمون.. و من فقط فقط خواهرش مجرد بود گفتم نمیام، به اسرار زیاد که بابام گفته بیا من یه شب اومدم خونتون.این سفر رو هم بخاطر این اومدم که میدونستم نامزد دارین.
+نامزدم نیست فقط یه خواستگاری کرده.
_در جریان نیستم ارمان به من گفت که نامزد دارین. منم به خیال اینکه نامزد دارین اومدم تازه سعی میکنم دیگه با ارمانم دوست نباشم که دارهازدواج میکنه،، شاید مثلاخانمش دوست نداشته باشه که ارمان با من دوست باشه و به خاطراون حرف باباتون،، دیشب گفت که ما با هم حرف بزنیم خیلی ناراحت شدم احساس کردم شما بخاطر ......... 😔
نمیدونم واقعا یا ارماندگ اومده راجب من گفته که من به خاطر شما باهاش دوست شدم ....... 😔
بابا تون گفت راجب ازدواج حرف بزنیم، فکر نمیکنم حرفی باشه در این مورد.. چون جواب شما که کاملا مشخصه، وقتی که جواب منفیه چرا راجب ازدواج صحبت کنیم، حرفای من همینا بود اگه شما حرفی دارین بفرمایین. و اینم بگم دیگه تا شما ازدواح نکنید من نه پامو تو خونه شما میزارم نه تو خونه آرمان تا وقتی که ازدواج کنید بعد به رفاقت با ارمام ادامه میدهم..😔
+از کجا اینقدر مطمئنی جوااابم منفیهه؟؟؟بابای منن گفت برین راجب ازدواج صحبت کنید نهه راجب این حرفایی که شما زدی،،،، چونن جواب خودت منفیهه اینهه افکارت،، من کی گفتم جوابم منفیه؟؟ من کی ملاک های ازدواجتو شنیدم گفتم جوابم منفیه...؟؟
وقتی که نمیخوای راجب ازدواج صحبت کنی یعنی........
من اینجا اومدم فقط برای اینکه موضوعی بابام گفته بود حرف بزنم اما انگار شما نمیخوایین همین عالییهه..
_ببخشید،، اروم باشید.. همین که میگین عالیه یه جوری میشه فهمید جوابتون منفیه،، خب باشه راجب ازدواج میگم هرچی که لازم باشه،، تا اخرش خودت میگی نمیگفتی بهتر بود..
(خندم گرفت اما سعی کردم جمعش کنم😂فقط اول حرفاش گفت آروم باش راست میگفت خیلی تند و پشت سر هم حرفامو گفتم )
_خب ما سه تا فرزندیم، نمیدونم ارمان از خانوادم گفته یا نه. اما خودم الان میگمخانوادم اصلا به خانواده شما نمیخورن. خانوادم زیاد مذهبی نیستن. سنم همسن داداش خودتونه. خواهر و برادرم ازدواج کردن، داداشم دوتا پسر داره خواهرم هنوز بچه دار نشده.. داداشمم با دختر عمم ازدواج کرد..
(خواستم بگن اینا چی داری میگی 😐)
_خدمت رفتم، ماشین دارم، خونه هم دارم، ملاک خاصی هم ندارم. فقط دوست دارم همسرم مهربون بااخلاق از همه چی برا مهم تر عشق و علاقه.بسیار مهمه. و اینکه شکاک نباشه...
بهتره بقیشووو نگم 😔
+چرا؟!
هیچی نگفت تو فکر بود دستشو سمت چشاش برد اشکشو پاک کرد واقعا باورم نمیشد گریه مرد ندیده بودم بعد گفت:
تو دختری احساس داری من پسرم غرور دارم..
چون هر وقت رفتم خواستگاری تا همین جا که گفتم کلی بد بیراه گفتن. گفتن مثلا تو خودت اخلاق داری مگه..تو مگه پاکی خودت. یا مسخره کردن تو مثل تیر برق میمونی تو دختر بازی،شک ندارم هر کس که در اولین نگاه منو ببینه کلی قضاوت میکنه.. تو اصلا احساس داری مگه. از این حرفا بهتره نگم بقیشو
مطمئنم شما هم قبلا راجب من....
حتی آرنم خودش گفت ما اول باهات دوست شدیم فکر میکردیم از آون پسرایی....
اما من به خدا امید دارم همسر آیندم همونجوری که خودم میخوام هسته. 😔
به ازای همه ی ناراحتی ها و دل شکستگی ها بعد از ازدواج خوشبخت میشم یقین دارم 😔بخاطر همین دیگه این بحثو ادامه نمیدم چون. تهش ناراحتیش برا خودمه 😔
با احساس کسی بازی کردن خیلی بده همینجور غرور شکستن
💕#ادامه_دارد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼#گلنرگس ✨#پارت80 📚#یازهرا _______________________ روی نیمکت نشستیم ناراحتی موج
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت81
📚#یازهرا
________________________
، اصلا فکر نمیکردم اینقدر مظلوم باشه. یعنی کی میتونست یه ادمو اینقدر ناراحت کنه.. حرفاش مثل یه درد دل بود.. قشنگ میشد فهمید بغض تو گلوشه دلم خیلی براش سوخت دعا کردم با هر کس که ازدواج میکنه خوشبخت باشه کسی دلشو نشکنه.. میدونم دلش پر بود نمیدونم از چی،، چون فقط حرف میزد، نیاز به همدل داره... آدم خیلی شادی به نظر میاد اما دلش پره.. میگفت بهم گفتن دختر بازی خودمم اول دیدمش چی فکر کردم... اما اصلا اینجور نیست.واقعا که خیلی بده اگه وقتی این حرف و زد یاد حرف های امیر حسین توبیمارستان افتادم خیلی ناراحت شدم. خیلی پسر خوبیه داخل مسافرت جوری باهامون برخورد میکرد که من خواهرشم.. بابام که میگه خیلی پسر پاکیه.. با امیر علی راهی خونه شدیم.. بهش گفتم امیر علی بهم گفت نمیدونم فکراتو کن.
_مگه نمیگی ارسلان دوست داره؟؟
+اره
_یکم امتحانش کن وقتی خواستی باهاش حرف بزنی بهش بگو من مثلا شاید نخوام با شما ازدواج کنم یه جوری دو نظره شو مثلا بگو نمیخوام باهات ازدواج کنم ولی میخوام بهت برسم..
+خب این یعنی چی😂
_اشکال نداره بهش بگو جوابم منفیه ببین چی میگه..
+خب میگه من چقدر منتظر نظرت بودم حالا اینجور میگی..
_بگو یکم دیگه هم منتظر باش..
بابام به ارسلان گفت که فردا بیا با من صحبت کنه...
گفتن که بهش بگم نمیخوام باهات ازدواج کنم ببینیم واکنشش چیه..
..
..
..
صحبت کردیم.. 😔
خیلی ناراحت شدم.. وقتی بهش گفتم من
شاید نتونم با شما ازدواج کنم، گفت:توفکر میکنی کی هستی، بدرک نخواستی از سر تو تواین شهر فراوونه..
(خیلی داشت بی احترامی میکرد نمیتونستم جلو خودمو بگیرم گفتم:من گفتم شاید یعنی نظرم مثبته ولی...
گفت:منظورت قشنگ فهمیدم، تویکی ادم.
(نزاشتم ادامه ی حرفشو بزنه..
+من فکر کردم شما مرد زندگی هستی خداروشکر که زود تز فهمیدم اما اینطور که میبینم هر چی رو بهت میدیم بیشتر پرو میشی. من محترمانه گفتم حرفامو ولی شماااا.......
آقا ارسلان شما یا منو خیلی بچه میبینی، یا خیلی ساده.. حقی نداری ایتقدر راحت بی احترامی کنی.. یاعلی. خوشبخت شی :)
بلند شدم رفتم.. اعصابم خورد بود ازش.. خدایااا خودت کمکم کنن..
آرمان)))
_چطوری عسل؟!
-من آتنام
_تو آتی خودمونی
-آرمان
_بله
-یه سوال بپرسم
_اره
-قربون صدقه بلدی؟؟
_نه 😂
-میخوای یادت بدم.
_نه خودم استادم..
-راست میگی، خب؟؟
_خب؟؟
-ببینم استادیتو
(پا شدم روبروش نشستم)
_جون بخواه عزیزم
-میدونستی من ازت میترسیدم، لدم می اومد ازت،؟؟
_ت میدونستی من عاشق بودم، مجنون بودم؟؟
-آرمااااان؟؟؟
_ها؟
-ها یعنی چی؟؟ 😂کی به خانمش میگه ها؟؟!
_اسمم درست بگو تابگم جانم
(محکم بغلم کردوگفت :امیرررر محمدددممممم...
_آفرین..
-منننن خییییلیییی دوست داررررم ❤️
_اشکال نداره 😂
خندیدو گفت :هر وقت من احساسی میشیم تومیزنی حسمو خراب میکنی...
(عاشقشم یه عشق واقعی به خاطر آتنا با دوستام قطع رابطه کردم. البته اسم اونا رو نباید دوست بزارم.. یکی مثل نیما یکی هم اونااااا)))
آتنا)))))
فقط خدا از علاقه ی منو امیر خبر داره.. هر وست یا اون شب می افتم اشکم سرازیر میشه اما همیشه به فکر اینم که امیر محمد مثل یک کوه پشتمه، مثل یک دوست واقعی.. من که خیلی دوستش دارم.. واقعا معنی عشقو کنارش میفهمم با این که هنوز عقد نکردیم..
💕#ادامه_رمان
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼#گلنرگس ✨#پارت81 📚#یازهرا ________________________ ، اصلا فکر نمیکردم اینقدر م
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت82
📚#یازهرا
________________________
آرمان))
نگرانشم هر چی که بهش زنگ زدم ببینم با نرگس چی گفتن به هم ،، تلفونش خاموشه نکنه رفته باشی سوریه ازم خداحافظی نکرده... چرا نیومد دیگه تو خونمون؟؟؟ اما یه شماره بهم پیام داد.. شماره منم پاک کن این شماره بابامه
در آخرم نوشته بود خیلی بامرامی رفیق من عازمم، حلالم کن:)
فورا شماره باباشو گرفتم، دوسه بار گرفتم جواب نداد....
داشتم از نگرانی میمیرم چطوری نیما ازم خداحافظی نکرد نگفت بهم.. خدایاااااامن بهش مدیونم.. آتنا دید که دارم سر سجاده گریه می کنم اومد کنارم پرسید چی شده سرمو گذاشتم روی پاش و گریه کردم فقط میخواستم سالم برگرده آتنا زیاد اسرار کرد که بگم بهش ازش قول گرفتم که نگه به هیچکس. دلداریم میداد و می گفت نگران نباش هر چی که خدا بخواد داخل کار خدا دخالت نکن.... باز شماره ی باباشو گرفتم جواب داد
_الو
-الو بفرمایید
_سلام میشه گوشیو بدین نیما
-سلام نیست شما؟؟
_من دوستشم
-اها، نیما رفته ماموریت کاری چکارش داری؟؟
_کی رفته؟؟
-الان نزدیک سه ساعت چرا؟
_کی برمیگرده؟
-معلوم نیست نگفت هیچی
_گوشیش خاموشه هرچی میزنم
-اره دیشب سیمکارتشو شکست و سیم دیگه گرفت.
_میشه شماره جدیدشو بهم بگی
-نه ببخش گفت نگم به کسی حالا کی هستی بگو زنگ زد به ما بگم بهش
_آرماننن
-باشه هر وقت زنگ زد به ما من به همین شماره میدم میگم بهت زنگ بزنه
_خیلی ممنون بگین حتما زنگ بزنه
-بشاه یادم نره میگم..
یعنی چی شده که گفت هر وقت خواهرت ازدواج کرد بعد بیا به رفاقتمون ادامه بدیم. یعنی چی؟ نکنه نرگس چیزی گفته؟ رفتم سمت اتاق نرگس تا خواستم در بزنم امیر علی اینا وارد خونه شدن گفتم آخر شب باهاش حرف بزنم تصمیم گرفتم به امیرعلی بگم واقعاً نمی توانم پنهانش کنم برای امیر علی تعریف کردم اشک تو چشمانش جمع شد امیر علی گفت میدونستم پسر پاکیه نه دیگه در این حد به امیرعلی گفتم نوشته بود تا خواهرت ازدواج نکنه که امیرعلی بهم گفت به نرگس گفته بود که شما فکر می کنید من به خاطر شما(نرگس) با آرمان دوست شدم. من واقعاً هدفم دوستی آرمان بوده دیگه تا وقتس که شماره ازدواج نکنید نمیام تو خونتون
💕#ادامه_دارد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
🦋به نام خدای یکتا 🦋 🌼#گلنرگس ✨#پارت82 📚#یازهرا ________________________ آرمان)) نگرانشم هر چی که به
🦋به نام خدای یکتا 🦋
🌼#گلنرگس
✨#پارت83
📚#یازهرا
____________________
آرمان))
دو هفته دیگر قرار بود عقد کنیم. تواین دوهفته چه اتفاقاتی بیفته خدا داند رفتم اتاق نرگس
_خوبی آبجی؟؟
+واای آرمان عجبی! بالاخره سراغی گرفتی ازم کنارمی چرا اینقدر دور شدی ازم واااایییی
_عه 😂
خب من دوست دارم آتنا رووو
+مگه من گفتم دوستش نداشته باش؟؟
ازم احوال نمیگیری کاری نداری باهام😂
_آدم شدم😂
+عه... دوماد شدی آدم شدی😂
_بله
+بقیه بعد از عقد و عروسی دور میشن تو که هنوز عقد نکردی😂
_نرگس😂
تو الان از دستم ناراحت شدی؟؟
+هنوز هستم.. 😂
ولی خب خواهر برادر تا وقتی که مجردن عاشق همن بعدش کلی از هم دور میشن..
_من قول میدم اینجور نشم 😂
+تو هنوز ازدواج نکردی آرمان . عقد کنی فکر کنم دیگه منو نمیشناسی
_عههه
صبر کن خودت عروس شی 😂
+من اینجور نیستم 😐 😂
_ زنده باشم ببینم
+آرمانن
_ با نیما حرف زدی چی شد؟؟
+چیزی باید بشه؟؟
_چیگفتین؟
+هیچی
_به امیر علی گفتی
+خب برو از خودش بپرس میگه بهت..
_اصلا اون دیگ کاری با من نداره گوشیش که کامل خاموشه، الانم نیست اصلا رفته مسافرت..
+چقدر میره مسافرت کجا رفته؟
_ماموریت کاری داره
+کجا رفته کی میاد!؟
_نمیدونم کی میاد
چیگفتین؟
+هیچی من اصلا هیچی نگفتم گفت اصلا راجب ازدواج حرف نزنیم
_یعنی چی ؟؟
+یعنی منو نمیخواد
_نه اینجور نیست، اون میترسه از دخترا به خاطر همین میترسه یه وقت دلببنده به کسی، دلشو بشکنن قبلا این اتفاق براش افتاده..
نگاه کسی نمیکنه بخاطر همین میگه یاازدواج میکنم که نمیشه، یا اینقدر میرم که بمیرم.
+کجا؟؟؟
_هیچی هيچی
راستی از اون ارسلان بگو
+باهاش دعوام شد
_واقعا چیشد؟؟
+ولش کن حوصله ندارم جواب بدم برو بیرون کار دارم.
نرگس))
دیگه از ارسلان متنفر شدم با اون حرفاش رفتم سر سجاده فقط گریه کردم خدایا چرا من اینقدر گناه کار شدم منی که حتی هیچکس صدامو نمیشنید چرا اینجور شدم خدایا خودت راه درست رو پیش راهم بذار ارسلان هیچ کاره من نمیشه چطور تونست اینجور باهام صحبت کنه با اینکه نامحرمیم اگر باهاش ازدواج کنم تو زندگی اگه دعوامون شد میخواد این کار کنه الان چیکار کنم؟؟؟ 😞 چطور بگم اینا نمیخوام من نیما به نظرم خیلی بهتره که حتی بابام و امیرعلی هم تایید می کنند واقعاً باید اول ببینم خانوادهام چه میگن خانوادم که خیلی از این پسر خوششون میاد،،،، بابام که میگه اون پسره خیلی پرروهه آرمانم که ازش خوشش نمیاد مامانم و امیر علی که هیچی نمی میگن. اما این نیما با خانواده ام خیلی انسه خوبی داره خدایا اگه قسمت شد کمک کن خوشبخت باشه.. اگر هم با یک نفر دیگه ازدواج کرد خوشبخت شه و عاقبت بخیر..
آرمان)))
سه هفته گذشت هیچ خبری از نیما نشد💔با اتنا عقد کردیم سر سفره عقد فقط به فکر نیما بودم.. روز عقد بهترین روز زندگیمون شد.. گفتنش برا سخت بود😞اما گفتم به آتنا امروز اخرین روز کلاسا بود بعد باید کار های اعزامیه انجام میشد رضایت همسر ..مجبور بودم بگم بهش، به زور و التماس راضیش کردم.. نمیدونم به خانوادم چطور بگم باید حتما بگم بهشون دلم خیلی شور زد و اتنا گفت کمکت میکنم... 💔
نرگس))
امیر علی گفت میخوام باهات صحبت کنم..
-نرگس نظرت چیه واقعا؟؟
+نمیدونم اصلا، ارسلان
-یه لحظه صبر کن. من نمیگم بده گفتم امتحانش کن. فردا نندازی گردن من بگی این خوب بود تو گفتی اینجور بگو 😂
_امیر علی 😐😕
من کی اینجور..
اصلا اینجوری بهتر شناختمش
-نرگس این نیما خیلی پسر خوبیه خودت ببین آرمان به نماز واماما اعتقاد داشت؟از اسم خودش متنفر نبود؟؟ خودش داره میگه ازدواج من باعثش نیماست.. ببین چه دوست خوبیه متامئن باش تو زندگی هم رفیق خوبی میتونه باشه میشه بهش تکیه کرد
+نمیدونم اشکال نداره یه بار دیگه باهاش حرف بزنم؟
_نه به نظر من بهش بگو نمیخوامت ببین چی میگه
+باشه😂میگه خودم میدونستم
_نه خب من بهش میگم 😅
💕#ادامه_دارد
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیستم مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد.
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_ویکم
آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن را ترقیب کرد که خودش را بیشتر در آغوش مادرش غرق کند😔
_آقای رضایی شما اینجا چیکار می کنید
همه با شنیدن صدای «محمد آقا» سر هایشان به طرف محمد آقا چرخید
_سلام آقای مهدوی خوب هستید من پدر مهیام .نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم دخترتون تماس گرفت و مقداری از قضیه رو تعریف کرد من مدیون شما و پسرتون هستم😊
_نه بابا این چه حرفیه شهاب وظیفه ی خودشو انجام داد ماشاء الله مهیا خانم چقدر بزرگ شدن☺️
مهیا با تعجب😳 این صحنه را تماشا می کرد
شهین خانم روبه دخترش گفت
_مریم میدونستی مهیا دختر آقای رضاییه؟؟😍
_منم نمی دونستم ولی اون روز که حال آقای رضایی بد شده بود منو شهاب رسوندیمش بیمارستان اونجا دونستم😊
مهلا خانم با تعجب پرسید
_شما رسوندینش😳
_بله مهیا پیش ما تو هیئت بود اونجا خیلی گریه کرد و نگران حال آقای رضایی بودن حتی از هوش رفت بعد اینکه حالش بهتر شد منو شهاب اوردیمش
مهیا زیر لب غرید
_گندت بزنن باید همه چیو تعریف می کردی😬
اما «مهلا خانم و احمد آقا» با ذوقی که سعی در پنهانش داشتن به مهیا نگاه می کردند👀😍👀
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_ویکم آرامشی که در آغوش مادرش احساس کرد آن
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_ودوم
مهیا روی تختش دراز کشیده بود...
یک ساعتی بود که به خانه برگشته بودند در طول راه هیچ حرفی میان خودش و مادر پدرش زده نشد
با صدای در به خودش آمد
_بیا تو
احمد آقا در را آرام باز کرد و سرش را داخل اورد😍
_بیدارت کردم بابا ☺️
مهیا لبخند زوری زد
ــ بیدار بودم
مهیا سر جایش نشست احمد آقا کنارش جا گرفت دستان دخترکش را میان دست های خود گرفت
_بهتری بابا😊
_الان بهترم
_خداروشڪر خدا خیلی دوست داشت ڪه پسر آقای مهدوی رو سر راهت گذاشت خدا خیرش بده پسر رعناییه
_اهوم😊
_تازه با آقای مهدوی تلفنی صحبت کردم مثل اینکه آقا پسرشون بهوش اومده فردا منو مادرت می خوایم بریم عیادتش تو میای
مهیا سرش را پایین انداخت
_نمیدونم فڪ نڪنم
احمد آقا از جایش بلند شد بوسه ای😘 بر روی موهای دخترش کاشت
_شبت بخیر دخترم
_شب تو هم بخیر
قبل از اینکه احمد آقا در اتاق را ببندد مهیا صدایش کرد
_بابا
_جانم
_منم میام😅
احمد آقا لبخندی زد و سرش را تکان داد
ــ باشه دخترم پس بخواب تا فردا سرحال باشی☺️
مهیا سری تکان داد و زیر پتو رفت
آشفته بود نمی دانست فردا قراره چه اتفاقی بیفتی
شهاب چطور با او رفتار می کند....
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_ودوم مهیا روی تختش دراز کشیده بود... یک س
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_وسوم
_مهیا زودتر الان آژانس میرسه
_اومدم
شالش را روی سرش گذاشت کیفش👜 را برداشت و به سمت بیرون رفت
پدرش دم در منتظرش بود با رسیدن مهیا سه تایی سوار ماشین شدن🚖 سر راه دست گلی💐 خریدن با رسیدن به بیمارستان نگاهی به اطراف انداخت دیشب ڪه اینجا آمده بود اصلا حواسش نبود که کجا اومده بود
به سمت ایستگاه پرستاری رفت
_سلام خسته نباشید
_سلام عزیزم خیلی ممنون
_اتاق آقای مهدوی ، شهاب مهدوی
پرستار چیزی رو تایپ کرد
_اتاق 137
_خیلی ممنون
به طرف اتاق رفتن دم در نفس عمیقی کشید در را زدن و وارد شدن
مهیا با دیدن افراد داخل اتاق شالش رو جلو اورد
_اوه اوه اوضاع خیطه
جلو رفتن و سلام علیک کردن با همه شهاب هم با خوش رویی جواب سلام واحوالپرسی احمد آقا و مهلا خانمو داد و در جواب سرتکان دادن مهیا آن هم سرش را تکان داد
مهیا و مادرش در گوشه ای کنار بقیه خانم ها رفتن احمد آقا هم کنار بقیه مردا ایستاد
مهیا تو جمع همه خانم و دخترای چادری غریبگی می کرد برای همین ترجیح داد گوشه ای ساڪت بایستد
_مریم معرفی نمی ڪنی؟؟
مهیا به دختر چادری که قیافه بانمک و مهربانی داشت چشم دوخت
مریم به طرف مهیا آمد و دستش را روی شانه مهیا گذاشت
_ایشون مهیا خانمه گله تازه پیداش ڪردم دوست خوبے میتونہ باشہ درست میگم دیگه😊
مهیا لبخندی زد
_خوشبختم مهیا جان من «سارا» دختر خالہ ی مریم هستم
به دختری که با اخم نظاره گرشان بوداشاره کرد
_این هم «نرجس» دختر عمه مریم
_خوشبختم گلم😊
_چند سالته مهیا ؟چی می خونی؟؟
_من ۲۲سالمه گرافیڪ میخونم
سارا با ذوق گفت😍
_وای مریم بدو بیا
مریم جعبه کیکو🍰 کنار گذاشت
_چی شده دختر😄
_یکی پیدا کردم طرح های 🏴مراسم محرم🏴 و برامون بزنه😇
مریم ذوق زده گفت
_واقعا کی هست؟😳
_مهیا خانم گل ... گرافیک میخونه😉
_جدی مهیا😍
_آره☺️
_حاج آقا
با صدای مریم حاج آقایی که کنار شهاب ایستاده بود سنش تقریبا سی و خورده ای بود سرش را بلند کرد
_بله خانم مهدوی
_من یکی رو پیدا کردم که طرح های پوستر و بنر رارو برامون بزنه😊
_جدی ڪی
_مهیا خانم
به مهیا اشاره کرد...
🍃ادامہ دارد....
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe
رمـانکـده مـذهـبـی
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد 💠 قسمت #بیست_وسوم _مهیا زودتر الان آژانس میرسه _اومدم
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جــــانَمْـ_مےرَوَد
💠 قسمت #بیست_وچهارم
مهیا شوڪه بود همه به او نگاه می کردند مخالفتی نکرد
دوست داشت این کارو انجام بدهد براش جالب بود
مهیا لبخندی زد😊
_زحمت میشه براشون
مهیا با لبخند گفت
_نه این چه حرفیه فقط نوشته ها رو برام بفرستید براتون آماده می کنم
حاج آقا دستی روی شونه های شهاب گذاشت
_بفرما سید این همه نگران طرح ها بودی
مهیا آروم روبه مریم گفت
_برا چی این همه نگران بود؟؟ خب می داد یکی درست می کرد دیگه😟
_اخه شهاب همیشه عادت داره خودش بنر و پوسترا رو طراحی کنه😇
_آها
در زده شد و دوستای مسجدی و بسیجی شهاب وارد شدند
مهیا چسبید به دیوار
_یا اکثر امام زاده ها چقدر بسیجی
همه مشغول صحبت بودند
که دوباره باز شد و دوتا ماموری👮👮 که دیشب هم امده بودند وارد شدن
مهیا اخمی روی پیشونیش نشست بعد از سلام و احوالپرسی با اقای مهدوی روبه همه گفت
_سلام علیکم .بی زحمت خواهرا برادرا بفرمایید بیرون بایستید ما چند تا سوال از آقای مهدوی بپرسیم بعد میتونید بیاید داخل
همه از اتاق خارج شدند مهیا تا به در رسید مامور صدایش کرد
_خانم رضایی شما بمونید
مهیا چشمانش را بست و زیر لب غرید
_لعنت بهت...
🍃ادامه_دارد…
#نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے
📚 @romankademazhabe